-
تعداد ارسال ها
46 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
Donations
0.00 USD
درباره nargess128
- تاریخ تولد 02/27/2008
آخرین بازدید کنندگان نمایه
دستاورد های nargess128
-
درخواست مصاحبه نویسندگان
nargess128 پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : مصاحبه با نویسندگان نودهشتیا
سلام درخواست مصاحبه دارم- 12 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
مامان کمی تکان خورد که متوجهی شوکه شدن آن شدم. به سویم راهش را معطوف کرد و با صدایی که از آن تعجب مشهود بود، گفت: - هیما، چی میگی برای خودت؟ گریهام میگیرد. چکار کنم که دست خود آدم نبود تا بلکه آن را مهار نمایم. گفتم: - مامان، من علاقهای به آرمان ریاحی ندارم. ازت خواهش میکنم که یه کاری کن که این خواستگاری صورت نگیره. نفسش را با آه بیرون فرستاد و با اندوهی فراوان گفت: - هیما، تو مجبوری این سرنوشت بیلایقت رو انتخاب کنی! توی زندگی هر فردی مثل من که وارد میشی، اجبار رو جلوی چشمهاشون میبینی. انتخابشون اجباره، عشقشون اجباره، زندگیشون اجباره، مرگشون اجباره. فهمیدی دخترم؟ حرفش را مورد قبولی نداشتم. میخواستم بگویم خب میشود آن را تغییر داد؛ ولی با خود گفتم که شاید خودم هم نتوانم این سرنوشت سیاهم را تغییر بدهم. سرم را پایین افکندم و گفتم: - مامانی، میگن که اگر دختر راضی نباشه که سر سفرهی عقد اجبار بنشوننش، اون عقد باطله و ازدواجی در کار نیست! مامان دستی بر زلف خرماییرنگم کشید و آرام به جلو آمد و پیشانیام را بوسید. - هیما، من نمیتونم کاری بکنم. دخترم منو ببخش؛ ولی تو که بابات رو که میشناسی. سپس بعد از اتمام این حرفاش، به طرف اجاق گاز برگشت و ماهیتابه را از پایین کابینت برداشت و زیر گاز را روشن کرد. روغن جامد را داخل ماهیتابه ریخت. - باشه پس؛ اما من از این خونه میرم و حتماً فرار میکنم مامان! مامان باری دیگر به سمتم بازگشت که نگاهاش به سوی فردی که پشتسرم قرار داشت، خشک شد. من هم همانند مامان، کنجکاو شدم و به همان سمتی که چشمهایش خشک شده بود، بازگشتم. یک آن با دیدن آن فرد، سکتهی اول را که نه سکتهی دوم را هم زدم. پدرم بود که با نگاهی غضبآلود بر من خیره شده بود دستانش را گره داده بود تا بلکه خشم خود را کنترل کند. جلویم آمد و انتظاری که از آن داشتم، سیلی زدنش آن هم داخل گوشهایم بود. - میخوای فرار کنی؟ که چی؟ آوارهی کوچه و خیابونها بشی؟ از دست این آدم میخوای فرار کنی که نتونی ازدواج کنی، آره؟ حالا نشونت میدم که نباید با دم شیر بازی کنی! ناباورانه به او چشم دوخته بودم. پس او به تمام حرفهایم گوش سپرده بود. صدایش زدم: - بابا، خواهش میکنم، زندگی من رو تباه نکن! رویش را به سمت مخالف گرداند و نیز گفت: - همین که گفتم هیما! امشب باید جواب مثبت رو بدی؛ وگرنه هیچوقت حلالت نمیکنم دختر! حتی اگر فرار بکنی. به ناگهان، جلوی پاهایش افتادم و با زجه و گریه گفتم: - بابا، تو راضی هستی که دخترت راضی نباشه و یه عقد باطلشده رو حمل کنه؟ بابا، اون کسی که راضی به ازدواج نیست، منم بابا! -
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
از این فکر، پوزخندی در کنج لبهایم پدیدار میشود. تا در شانزده سالگی عقلات کامل نگردد، نمیفهمی که چه میگویم! کلمهی مسخره کردن را در زمانی فهمیدم که همکلاسیهایم مرا مسخره میکردند به خاطر بیشعوریشان بود که مرا مورد استهزاء قرار داده بودند. باری دیگر، نگاهم به شعر محمود درویش افتاد. - زندگی از من میخواهد که فراموشت کنم و این چیزیست که دلم نمیتواند بفهمد! چقدر من این شعر را دوست داشتم و انگار محمود درویش برای دل من سروده بود. این که دیگران به من میگفتند: « هیما، دیگه فراموشش کن. تقدیرت با اون نبوده و نیست. تو و سبحان، دوخط موازی بودید، همین!». این حرفها، حرفهای مهشید و ماندانا بود که به من میگفتند. کاش از این عشق درس عبرتی نگیرم. با باز شدن در، نگاهم به مامانم افتاد که با چهرهای که از آن اندوه و غم مشهود بود، به من نگاه کرد. - دخترم، پدرت گفت که برای امشب حاضر باشی. از این حرفاش متحیر گشتم. پدرم برای امشب آن هم بدون اجازهی من قرار خواستگاری گذاشته بود؟ آیا این رسماش بود که با من این کار را بکند؟ حس فردی را داشتم که انگار برای او بیارزش و بیاهمیت بوده است. بغض در گلویم لانه میکند. صدای بسته شدن در نشاندهندهی آن بود که مامان رفته است. در واقع مادرم آن قدر دلیر و گستاخ نبود که جلوی پدرم بایستد و در برابر او مقاومت کند. اخمی در پیشانیام مینشیند و خودم را به طرف در اتاقم میرسانم. دیگر در این مدت بس است! باید این جنگ و جدال را بین خودم و پدرم به پایان برسانم. یا از این خانه میروم یا خودم فرار را ترجیح میدهم و دیگر پاهایم را به این خانه نمیگذارم. به سمت آشپزخانه مسیرم را برمیدارم و مادری که داشت با بغض پیاز خورد میکرد، چشم دوختم. حتی غمهایش را هم میتوانستم از دور تشخیص بدهم. از ترسش در برابر پدرم و پشتسرش غیبت... . مادرم از این زندگی خیری ندیده بود و از دروغ وارد این زندگی شوم شده بود. مجبور بود که این زندگی را تحمل نماید و در روز، آن را از خودش سلب کند. ای کاش این زندگی مرا به ناخوشیها رسوا نکند. از پشت او را در آغوش گرفتم و عطر تن او را بلعیدم. به آغوشش محتاج بودم. آغوشی که تاکنون فردی بر من التیام قرار نداده است. بغض دوباره راه گلویم را فرا میدهد و طاقت آن را هم در گلویم بماند را ندارد. هقهقم فضای آشپزخانه را در بر میگیرد و فرصت را از من میگیرد تا بلکه حرفی که در ذهنم است را از خود سلب کند. - مامان، کاشکی پاهات رو توی این زندگی منفور باز نمیکردی! -
nargess128 عکس نمایه خود را تغییر داد
-
nastaran شروع به دنبال کردن nargess128 کرد
-
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
به شعر محمود درویش خیره شدم. از کودکی علاقه فراوانی به شعرهای او داشتم. آرامشی که نداشتم، او در شعرهایش داشت. امروز چه سریع گذشت! سبحان قرار بود، فردی که به او علاقه داشت را از آمریکا با خود به ایران بیاورد. چهقدر بدبخت بودم. قطره اشکی از چشمانم غلتید و یکبار دیگر به شعر محمود درویش خیره شدم. - زندگی از من میخواهد که فراموشت کنم و این چیزیست که دلم نمیتواند بفهمد! قلبم از این شعر به درد آمد. چطور میتوان معشوقهات را در کنار یکی دیگر ببینی و آنطور تحمل کنی؛ درحالیکه او را در واقعیت دوست داری و دوست نداری که کسی به او چشم نداشته باشد. دلم میخواهد دست او را بگیرم و با او در زیر باران بهاری، راه بروم. دلم میخواهد او را در آغوش بگیرم و در گوشاش، شعر عاشقانه بسرایم و او دست مرا بگیرد و مانند یک شاعر عاشق برایم بگوید: - از بین تمامی ستارگان آسمانی، فقط ستارهی تو درخشید... . چهقدر این حس برایم خوب و دلانگیز بود. کاش فردی از راه برسد که مرا از این بلاهت و شقاوتی نجات دهد و آنگاه که چیزی جز توهمهای بیش از من نیست. به دفتر دهقطر شعر خیره میشوم. من آنها را کِی نوشتم و برای چه کسی مینویسم؟ برای سبحانی که حتی یک نگاه عاشقانه بر من ننداخت؟ یا دستان مرا مانند یک آدم عاشق در دستانش نگرفت؟ مرا با کولیباری از عشق تنها گذاشت و به حاطر عشقش که در آمریکا است، به آمریکا رفت تا بلکه او را به خانوادهاش نشان دهد؟ اصلاً سبحان چگونه او را پیدا کرده بود؟ تا آنجایی که به یاد میآورم، سبحان پارسال به آمریکا رفته بود تا بلکه به شرکتاش سری بزند. فکر کنم که عشقش را در آنجا دیده و بعد، نه یک دل و نه صد دل عاشق او شده است. از فکر آن که من از همان کودکی به چشم سبحان نمیآمدم، چشمهایم از شدت بغض لبریز شد. من در آن کودکی چقدر به خود میرسیدم تا بلکه او عاشق منِ بینوا شود؛ ولی همه اینها را در خواب و رویاهایم دیده بودم. یک قطره اشک ناگهان در برگه شعر محمود درویش که شعر آن را نوشته بودم، افتاد. دوستانم مرا از کلاس دهم دبیرستان مسخره میکردند و من حتی هیچگاه فراموش نمیکنم که نتوانستم جواب آنها را متواتر بدهم. پوزخندی زدم. دیگر چه فایده که از آن موقعها گذشته بود و نیز راه جواب دادنی وجود نداشت. فقط باید راه پشیمانی را به خودت بقبولانی تا بلکه آدم شوی و دیگر از کاری که میخواهی پشیمان نشوی. -
منتظر ادامه رمان غرق شده هستیم عزیزم😍❤️
-
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- فرزانه، میگم که هیما قراره زن آرمان ریاحی بشه، همونی که خیلی پولدار و مشهوره. تازه مدلینگ هم هست. (این شخص واقعی نیست) با این حرفشان، مرا کنجکاو به شنیدن کردند. دوست نداشتم فالگوش بایستم؛ ولی کنجکاوی مرا وادار به انجام چنین کار اشتباهی میکرد. عمه فرزانه: آره بابا، پسره خیلی مرد خوبیه. هیما و آرمان هم خیلی اخلاقشون به همدیگه میخوره؛ حتی قیافههاشون. تازه ناصر میخواد دخترش رو بلااجبار به خاطر بدهیهاش به آرمان بده. آخه میدونی که چقدر پول از آرمان گرفته. سؤالی در ذهنام خطور کرد که آنها چگونه در اینباره فهمیدهاند؟ به ادامهی حرفشان گوش سپردم. - مریم مگه خودت نگفتی که نسرین یهو از دهنش پریده بود. دستهایم ناگهان مُشت شد. مادرم چرا هرچه که در زندگیمان بود را برای دیگران تعریف میکرد؟ چرا؟ جواب خود را یافتم. آنکه او آدم بلاهتی بود که به جای آنکه حق خود را بگیرد، موضوع زندگیاش را برای دیگران فاش میکرد. نفس عمیقی کشیدم. دیگر صدای پچپچوارشان را نشنیدم. از لای در دستشویی، نگاهی به حیاط مادربزرگ انداختم. آنها رفته بودند. نفسی از سر آسودگی کشیدم و به طرف در خانه به راه افتادم. مهشید دخترعمویم تا مرا دید، لبخندی زد و دست مرا کشید. وارد اتاق پدربزرگ که شدیم، سریع گفت: - از اول توضیح بده! متعجب گفتم: - چی رو؟ با تمام سادهلوحیاش، گفت: - داستان خواستگارت که معروفترین مدلینگ کشورمون هست! نمیدانست که آنقدر بلاهت است که هیچی در این موضوع خواستگاری نمیدانستم؛ ولی این زندگی را بلااجبار میدیدم. - در مورد چی صحبت میکنی؟ از آنکه ضایع شده بود، سرش را پایین انداخت و نیز گفت: - آهان! چهقدر آدم میتواند فوضول باشد که تا چیزی کشف نکند، وارد غیبتگویی نمیشود؛ اما امان از روزی که حرفی را بشنود و آن را غیبت کند. تماماً چیزی که شنیده شود و بین خویشان گفته شود، غیبت گفته میشود. چیزی که آن را تبدیل به بَلبَشو بشود در یک خلاصه میگویم، غیبت گفته میشود. حال میکنی که چه میگویم؟ غیبت! آب دهانم را بلعیدم و نیز گفتم: - بسیار خب، من دیگه برم. از کنارش گذر کردم و نیز از اتاق پدربزرگم بیرون آمدم. مهشید مانند عمههایم بود. فردی که از نظر من جاهل و نادان بود. با آنکه لیسانس روانشناسی داشت؛ اما گویی که انگار نه انگار به عنوان یک مشاوره به جای آنکه به من کمک کند، به عنوان یک آدم جاهل میماند که از دنیا فاصله گرفته است و قرار است فردی جدید به جای روح او وارد بدن او شود. سرم را تأسف تکان دادم و به طرف مادربزرگ رفتم. *** -
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
چشمهایم را میبندم. دنیا برایم ناخوشایند است. مانند یک آلودگی هوا، حرفهایشان در سرم معلق میشوند و باعث میشوند که آن آلودگی سّمی در ریههایم بپیچد و باعث خفگیام شود. به طرف نیمرخ پدرم برگشتم و گفتم: - خب چی به من میرسه؟ به جز بدبختی و افسردگی که به من میرسه، چی به تو میرسه؟ بابا، فقط به فکر منافع خودت هستی؟ بابا به طرفم برگشت و نیز نفس عمیقی کشید. - من رو هم درک کن هیما! وقتیکه به این ازدواج موافقت کنی، چهقدر خوشبخت میشی؛ اما هیما، آرمان اونقدر مرد هست که به خاطر اخلاقی که داره، میتونم بهش اطمینان کنم. اون تو رو دوست داره که اگه باهاش ازدواج بکنی، میتونی بعداز ازدواج عاشقش بشی. از این حرف پدر، پوزخندی در لبهایم لانه کرد. - این چیزیه که شما فکر میکنید؟ پدر خیلی اعتماد به نفسش را بالا برده بود تا بلکه مرا راضی نماید که با آرمان ازدواج کنم. به چشمهایم خیره میشود. - آره؛ چرا که نه؟ با این حرفاش آنهم نسبت بر من، قلبم کدر شد. مردی که اسم خود را پدر مینامید، حالا ذرهای به حال دخترش توجهی ندارد و آن آدم دلش نسبت به او کدر و سیاه میشود. حرفی نزدم و نگاهم را از او گرفتم و به آسمان سیاه و پر ستاره خیره شدم. چرا از پدرم جفا دیده بودم؟ چرا این زندگی بر من جفا کرده بود؟ سنگدلی این زندگی و زمانه، به من چه ربطی داشت؟ با حس آنکه پدر از تاب برخاست، هیچ تکانی نخوردم. - هیما، ازت خواهش میکنم که درست فکر کن! میان حرفاش پریدم: - و منم تصمیمم از این ازدواجاجباری همینه! حرف زدن با او بیفایده بود. حرف، حرف خودش را میخواست به کرسی بنشاند. - حرف زدن با تو بیفایدهست هیما! و بدون آنکه به من اجازهی صحبت را بدهد، به طرف خانه به راه افتاد. پوفی کشیدم و خودم را روی تاب ولو انداختم. *** ( فصل دوم ) خانهی مادربزرگ جمع شده بودیم و من به دستشویی رفته بودم. دستشویی در بیرون خانه یعنی در حیاط قرار داشت. خواستم در دستشویی را باز نمایم که با صدای عمه مریم و عمه فرزانه، ایستادم. -
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
از شدت خشم، بر سرش فریاد زدم: ـ به خاطر چندتا خوردن و شستن برای من حرف میزنی؟ با همان پوزخند قبلیاش، گفت: ـ با بزرگترت درست حرف بزن هیما! مامان، زنعمو فرهاد، عمه مریم و عمه فرزانه، پسرعموهایم، عمو فرهاد و بابا، دخترعموهایم و... همه دورمان جمع شدم بودند و ما دونفر را مینگریستند. - مثلاً تو الآن بزرگترمی یا دیو سهسر؟ با خوردن سیلی در چهرهام، شوکه شدم و به طرف فردی که بر من سیلی نهاده بود، نگاه کردم. بابا بود که این کار را انجام داده بود. شاید در زندگی دیگران، فردی با عمهاش آنطور برخوردی نکند؛ اما تحمل اینگونه اخلاقشان را نداشتم و به تندی با آنها برخورد میکردم. دستم را روی سیلی که پدرم به آن زده بود، گذاشتم و ناباورانه لب زدم: - بابا! با خشم فریاد زد: - هیما، تمومش کن! نفسنفس میزدم تا بلکه راه گریههایم جلوی عمهی مغرورم یعنی عمه زریام که میشد مادر سبحان، سد نشود. دشمن مادرم، همین عمه زریام بود و بس! کسیکه نخستینبار در روز عقد پدر و مادرم نیامد. به دلیل آنکه از ابتدا، از مادرم نفرت داشته است. عمه زری از چنین پیروزی که به دستاش آمده بود، لبخند پیروزمندانهای روی لبهایش شکل میگیرد و نیز میگوید: - مثل اینکه باهم برابر شدیم. پدرم باریدیگر فریاد زد: - تو هم بس کن زری! یه بار دیگه با هیما اینطور حرف بزنی من میدونم با تو! از آنکه پدر طرفداری از من را کرده است، از تهدل خوشحال شدم. پوزخندی به عمه زری زدم و راهم را به طرف حیاط کج کردم. خودم هم نمیدانستم چرا راهم را به حیاط کج کردم؛ اما من فقط از شر عمه زری با آن طعنههایش به حیاط آمده بودم. روی تابی که در حیاط مادربزرگ قرار داشت نشستم و سرم را بالا بردم و به ماهِ کامل چشم دوختم. بغض کردم. از اتفاق امشب، از عشقی که به سبحان داشتم و حال از او دور بودم، از ازدواجی که پدرم روی آن تأکید کرده بود. اکنون حالم خیلی خراب است، خیلی! فردی که ضعیف و ناتوان باشد و کاری برای خود نکند که آن آدم، آدمی سالمی نیست؛ بلکه او بیماری است چشم انتظار کسی است تا او بیاید تا بلکه حالاش با او خوب گردد. قطره اشکی از چشمانم سُر خورد و روی گونههای برجستهام غلتید. عشق مرا وادار به همه کار کرد. کارهایی که از نظر تو دیوانه بودن به حساب میآمد. به عشق او دَف زدن را آموختم، کلاس گیتار زدن بروم، معلم مهدکودک بشوم و حتی آشپزی یاد بگیرم. با صدای پایی، اشکهایم را پاک کردم و به ادامهی تماشای ماه نشستم. با نشستنش آنهم روی تاب، سرم به طرف او چرخید. پدرم بود. کسیکه بیش از هر نفری او را دوست داشتم. کسیکه مانند کوه، پشتوانهی من است. نفسهای خستهی عمیق مردانهاش، در فضا پیچید و نیز گفت: - امشب خیلی غوغا کردی هیما، آفرین دخترم! از وقتیکه سبحان به آمریکا رفته بود، پدرم اخلاقش را تغییر داده بود. با صدای گرفته پاسخش را دادم: - بابا، چرا میخوای من رو اجبار به آرمان بدی؛ درحالیکه هیچ علاقهای نسبت بهش ندارم. پدرم دستش را روی شانهام نهاد و گفت: - تو که شرایط من رو میدونی، چرا با من لج میکنی؟ -
رمان تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
مهنا از حرفهای خانم مرادی خوشش نیامده بود و مدام با اخم به خانم مرادی چشم دوخته بود؛ اما خانم مرادی در تمام مدتی که صحبت میکرد، بیخیال به صورت مهنا نگاه میکرد. فعلاً باید به طور مشاور به او کمک میکرد. حرفهایش که تمام شد به مهنا خیره شد. مهنا با گریه سرش را پایین انداخته بود و بینیاش از شدت گریه، قرمز شده بود و مدام فینفین میکرد. خانم مرادی کلافه چشمهایش را بست و دو طرف سرش را با دستهایش، پوشاند. این دختر سختتر از آنی بود که مشکلاش را برطرف کند. یاد خودش که میافتاد، حالاش از داوود بهم میخورد. قبل از کنکور، او هم عاشق شده بود؛ اما به او خیانت کرد و شادی ( خانم مرادی ) را به حال خود رها کرد. در همین حین، در اتاق باز شد و منشی وارد اتاق شد. - خانم ببخشید، یه آقایی با داد و فریاد گفتن کارِتون داره. دستهایش را از سرش برداشت و با صدایی که از تهِ چاه میآمد گفت: - باشه میتونی بری. راستی تو که تلفن میزدی! منشی، عینکاش را کمی درست کرد و گفت: - چشم؛ اما خانم این آقا با داد و بیداد گفت که شادی رو میگی بیاد یا بیام مطب رو روی سرش خراب کنم. منم نتونستم به شما تلفن بزنم، از بس که هول و ترسیده بودم. خانم مرادی یا همان شادی سریع از سر جایش برخاست و از اتاق خارج شد. با آمدناش مساوی شد با روبهرو شدن با داوود. کسی که از او تنفر داشت. چرا دلاش میخواست این مرد را با دستهای خود خفه کند حال که داوود آمده بود تا با او تسویه حساب کند، نمیخواست با او حرفی بزند. بعد از هشتسال زندگیاش پیدایش شده بود که چه؟! منت بگذارد؟ این منت را نمیخواست. منت به کار او نمیآمد. از این فکر اخمی کرد و گفت: - چته؟! چرا داد و قال راه انداختی؟ داوود با عصبانیت کامل گفت: - قرار ما رو توی اون ۸ سال پیش جا گذاشتی؟ قرار بود بهم زنگ بزنی! شادی با همان اخم پررنگ پوزخندی زد. - من قرار بود بهت زنگ بزنم؟ یعنی اونقدر خوبم که به توی نامردِ خیانتکار زنگ بزنم؟ هشتسال پیش رو به یاد بیار داوود! داوود خواست جلو بیاید که مهنا از راه رسید. داوود شوکه به او خیره شد. - این دختره کیه؟ شادی به مهنا نگاهی انداخت. - مهنا تو میتونی بری! مهنا نیشخندی زد و بدون خداحافظی مطب را ترک کرد. داوود به شادی نگاه کرد و گفت: - خب! من اومدم تسویه حساب کنم. شادی چشمهایش را محکم بست و عصبی به منشی گفت: - سیما لطفاً شماره کارت این آقا رو بگیر و به من بده! چشمهای خود را گشود و جدی به داوود گفت: - و تو! از این مطب گورت رو گم کن فهمیدی؟ داوود پوزخندی زد و با کنایه «خداحافظی» کرد. شادی چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. سیما با نگرانی به شادی چشم دوخته بود. - خانم حالتون خوبه؟ شادی در حینی که چشمهایش را بسته بود گفت: - آره فقط سیما، به شیما یه زنگی بزن و بهش بگو که مهنا توی جلسه بعدی آماده باشه. سیما سرش را پایین انداخت و نیز گفت: - چشم. داوود بعد از هشتسال او را پیدا کرده بود تا بلکه از شادی باجگیری کند. شادی بغض کرد و گفت: - خدایا چرا باید این بلا به سر من در بیاد؟ چرا دست از سرم برنمیداره؟ نمیدانست داوود چگونه آدرس مطب او را پیدا کرده است؟! اگر به او فکر نمیکرد الآن با او روبهرو نمیشد. *** -
رمان تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
مهنا پلکی زد و گفت: - خلاصه، کمکم عاشقش شدم و به خاطر اون رفتم کنکور پزشکی دادم؛ اما کسی خبر نداشت که من فقط به خاطر شهاب کنکور پزشکی دادم. سرش را پایین انداخت. - شیما رفیقم که از همون کلاس دهم تا الآن باهام بوده و شاهد تمام تنهاییهام هست، سعی کرده من رو از شهاب دور کنه تا بلکه من به خاطر عشق افسرده نشم. خانم مرادی پلکی نامحسوس زد و گفت: - کار خوبی کرده. میدونی، ما در واقع عاشق میشیم؛ اما زود فراموشش میکنیم و سراغ یه نفر دیگه میریم. عشق یهطرفه همش به احساس و روان تو آسیب میرسونه؛ اما این عشقی که به پسرعموت داری، یه عشق واقعی و یهطرفه هست. زمانی باید عاشق شد که عشقتون نسبت به همدیگه دوطرفه باشه. مهنا وسط حرفهای خانم مرادی پرید: - ولی من نمیخوام فراموشش کنم. من میخوام فقط ساعتها و روزها به اون فکر کنم و توی رویاهام اون رو مجسم کنم. خانم مرادی لبخندی زد. - من وقتی که میخواستم کنکور روانشناسی بدم، خیلی دربارهش خوندم. اینکه تو دوست داری رویا ببینی، ساعتها بهش فکر کنی؛ اما از اونها نگذری. خب میدونی، تو از دنیا عقب میفتی؛ باعث میشه از کارهات عقب بیفتی. نمیگم عشق چیز بدی هست؛ ولی وقتی باید عاشق شد که مطمئن شدی اون آدم تو رو دوست داره و تو هم اون رو دوست داری؛ نه اینکه تصور کنی که اون تو رو دوست داره. گاهی اوقات خوبه که انسان، کمی دربارهی عشق بخونه نه؟ مهنا کمی از حرفهای خانم مرادی عصبی شد. دوست نداشت که شهاب را ترک کند؛ او دلش میخواست که خانم مرادی حرفهایی بزند که کمی به او در مسائل عشقاش نسبت به شهاب کمک کند تا بلکه در این عشق امیدی پیدا کند. بلند شد و خواست که از صندلی بلند شود که با حرف خانم مرادی سرجایش خشکاش زد. - هنوز حرفم تموم نشده! مهنا همانجا ایستاده بود و هیچ تکانی نخورد. خانم مرادی چرا او را راحت نمیگذاشت؟ چرا خانم مرادی سعی داشت او را از فکر شهاب دور کند؟ چون این عشق یکطرفه بود؟ - این حرفهایی که داری میزنی، فعلاً داری به خودت صدمه میزنی. این از من به تو نصیحت بود. باز هم به حرفهام خوب فکر کن! ببین میتونی تا آخر عمرت عاشق مردی چهلساله باشی یا نه؟ مهنا از حرفهای او خسته شده بود و بغض بدی روانهی گلویاش شده بود. دستهایش را مُشت کرده بود تا بلکه بغضاش از شدت حرفهای مسخره و کلیشه ترکیده نشود. چشمهایش را محکم بست و سرجای خود نشست. فقط باید یکساعت منتظر میماند تا بلکه خانم مرادی صحبتهایش را به اتمام رسانَد. خانم مرادی پلکی زد و گفت: - مهنا، تو از همین جلسه میتونی راه درمان رو آغاز کنی؛ وگرنه نابود میشی. مهنا پوزخندی زد و نیز نگاهاش را به زمین سوق داد. خانم مرادی نفس عمیقی از این حرکت مهنا کشید. مهنا دختر جسوری بود که بایستی به حرف دلش گوش فرا دهد. اخمی کرد. باید این حرف را با یک تیر به دو نشان خاتمه میداد. پس گفت: - عشق یکطرفه، عشقی هست که میل معشوق در اون امری ذهنی هست. یعنی عاشق در افکار و پیشفرضهاش باور داره که معشوقش به اون علاقهمند هست؛ ولی اون از احساسات معشوقش بیخبره. رنج دوستداشتن کسی که علاقهای به تو نداره و واقعاً مشکله و باعث میشه که تو احساس ناامیدی و افسردگی بکنی. -
رمان تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
(فصل چهارم) مهنا دستهایش را به یکدیگر قفل کرد و نیز گفت: خب خانم مرادی من وقتی که بیستساله بودم و میخواستم تازه کنکور بدم من از عشق متنفر بودم خیلی زیاد. من بهتون از این جلسه که جلسه اول هست بگم که من عاشق پسر عموم شهاب شدم. خودم اولینبار متوجه نشده بودم که عاشقش شده بودم. خانم مرادی لبخندی به مهنا زد و گفت: - چرا؟ مهنا بغض کرد؛ ولی آن را قورت داد تا صدایش از شدت بغض نلرزد. - برای اینکه هم میترسیدم و هم نگران بودم و از عشق متنفر بودم. خانم مرادی تک خندهای کرد و گفت: - اوکی! چون از عشق متنفر بودی؟ مهنا سرش را آهسته تکان داد و گفت: - آره. خانم مرادی: ولی عشق چیز بدی نبود که بخوای هم بترسی و هم نگران باشی. سرش را پایین انداخت و چشمهایش را بست. - بزار بقیهش رو براتون تعریف کنم. خانم مرادی دستهایش را به هم کوبید و با ابروهای بالا رفته گفت: - اوکی! میشنوم. چشمهای مهنا بسته بود و خانم مرادی با لبخند زیبایی نظارهگر آن بود. مهنا داستان عاشقیاش را آغاز کرد: من میخواستم دوهفته بعدش برم کنکور بدم؛ ولی به خونهی عمو حسنم رفتم تا بلکه به زینب دختر عموم که الان شونزدهسالش هست، به درسهاش کمک کنم. شهاب توی خونهشون بود و به بیمارستان نرفته بود. منم نمیدونستم که اون توی خونه هست. هیچی دیگه رفتم خونهی عمو. زینب کتاب ریاضی هفتمش رو آورد و منم تا جایی که کمک میخواست بهش کمک کردم و بهش اشکالاتش رو گفتم. داشتم بقیه ریاضی زینب رو میگفتم که در اتاق زینب باز شد. خودش بود. اوّلش متوجه من نشد؛ اما زینب با چشمش به من اشاره که کرد فهمید که من توی اتاق زینب هستم. سلام کرد و منم سلام کردم. کمی جلو اومد. اون هم روبهروی من. منم برای اولینبار ضربان قلبم تندتند به هم کوبید. به ضربانی که تندتند میکوبید توجهی نکردم؛ چونکه از عشق تنفر داشتم. شهاب همینطور بهم خیره شده بود و هیچی نمیگفت. نمیدونم چه چیزیش شده بود. منم داشتم زیر نگاهش ذوب میشدم. این ضربان قلب لعنتیم هم که داشت خودش رو میکشت؛ ولی من باز هم توجهی به این ضربان نداشتم. زینب محکم به پای من زد و گفت: - دخترعمو میشه که بقیهاش رو توضیح بدی بالٓاخره شهاب با حرف زینب به خودش اومد و گفت: - من برم براتون چایی بریزم. با این حرفش بیرون رفت و منم به زینب بقیه ریاضیش رو توضیح دادم. خانم مرادی محو حرفهای مهنا شده بود که به خودش آمد و پلکی به روی چشمهایش زد. - خوب بقیهاش را دیر کنکور میخواستی بدی؟ مهنا چشمهایش را گشود و مستقیم به چشمهای خانم مرادی خیره شد. - به خاطر اینکه بچهها من رو به خاطر ابروهام مسخره میکردن و منم دیگه تحمل نکردم و دو سال رو نخوندم. خانم مرادی خواست به او کمک کند پس گفت: - مهنا جان، تو نباید به خاطر دیگران که تو رو مسخره میکردن، ناراحت میشدی. میدونی تو در واقع داشتی فقط به حرفهای اونها گوش میدادی. میدونم تو اون موقع چه شرایطی رو داشتی. اینکه تو حس خجالت، تحقیر رو داشتی و میخواستی توی اون زمان گریه کنی. کاش میشد اون زمان یا جوابشون رو میدادی یا اون محل رو ترک میکردی و به حرفهاشون گوش نمیکردی. مهنا لبخندی زد و گفت: - خب که چی؟! باز هم میاومدن توی کلاس و بهم کار میگرفتن. خانم مرادی نفس عمیقی کشید و سعی تأسف برایش تکان داد. -
رمان تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
کمی در آشپزخانه ماند و سپس سفره را آماده کرد. شام کباب و جوجه بود و همه به مهمانی که پدربزرگاش راه انداخته بود، دعوت شده بودند. بشقابها را آماده کرد و سپس روبه جمع خانواده فریاد زد: - دخترها بیاین کمک! مهسا، دخترعمههایش و همینطور دخترعمویاش هانیه از سرجاهایشان برخاستند و به طرف آشپزخانه حرکت کردند. هانیه سالادها را داخل پیالهای گُلگُلیمانند ریخت. دخترعمههایش ( زهرا و سمیرا )، ماست و ترشی داخل پیالههای کریستالی میریختند و مهسا برای هرکدام از خانواده، برنج داخل بشقاب میریخت. مهنا با لبخند نظارهگر آن چهارنفر بود. تنها کسانی که دوستشان داشت همین چهارنفر بودند و تمام! به طرف هانیه رفت و سپس قاشقی که اضافه داخل ظرف سالادها بود را برداشت. هانیه لبخند دلنشینی بر لبهایش زد و روبه مهنا گفت: - خیلی شهاب رو دوست داری؟ مهنا با تعجب سرش را بالا آورد و به چشمهای هانیه خیره شد. هانیه از کجا فهمیده بود که مهنا، شهاب را دوست دارد؛ درحالی که به جزء شیما و مهسا از این موضوع میدانستند. هانیه خونسرد صورتاش را بالا آورد و به چشمهای مهنا خیره شد. - تعجب نکن دخترعمو! من همون پنجسال پیش فهمیدم که چطور درد کشیدی و دَم نزدی. مهنا فقط به هانیه چشم دوخته بود و حتی صدای اوج قلباش را نیز نمیشنید؛ فقط منتظر بود که هانیه حرفاش را بزند و دیگر هیچی از موضوع شهاب چیزی نگوید. - چرا ساکتی؟ من تو رو درک میکنم؛ چون برای خودم هم به وجود اومده. عاشق شدن خیلی آسونه؛ اما عاشق موندن یکی از دشوارترین کارهاست. تظاهر نکن که تو آدمی هستی که همهچی رو فراموش میکنی، نه! تو هیچی رو فراموش نمیکنی. تو همهی حرفها، حرکتهای سانیا رو توی ذهنت میسپاری و مدام غصه و غم میخوری. مهنا حرفهای هانیه را قبول داشت. تمام چیزی که هانیه توضیح داده بود، از حرکات و حرفهای دروناش مشهود بود. ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت: - عشق خیلی انتظار و سختی میخواد. من قبلاً از عشق و عاشقی کراهت داشتم؛ اما پنجسال پیش گرفتارش شدم. به قول بعضیها که میگن عاشقی خیلی بد دردیه! هانیه پلکی زد و نگاهاش را از مهنا گرفت. دخترعمههایش ترشیهایی که داخل پیاله ریخته بودند را کناری گذاشتند و سپس سمیرا گفت: - چی؟ مهنا عاشق شده؟ زهرا با تعجب به مهنا خیره شد. - واقعاً مهنا؟ مهنا پلکی آرامی زد و با غمی فراوان گفت: - آره. سمیرا لبخند غمگینی حوالهی او کرد و گفت: - آهان. با وارد شدن سمیه خانم ( عمهی مهنا )، هر سهنفرشان دهانشان را بستند و سپس سفره را پهن کردند... . *** -
رمان تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
خواست از اتاق خارج شود که با فریاد پدربزرگاش ایستاد. - صبرکن! بغض روانهی گلوی مهنا شد. فشاری که بر روی مغزش انباشته شده بود، باعث شد به معدهاش هم برسد و دردی در ناحیهی معدهاش نفوذ کند. در دلش « آخی » گفت؛ اما ظاهرش جدی بود. - سانیا رو بیخیال شو! با پوزخند، چشم گذری به اتاق کرد و گفت: - من کاری به اون نداشتم. در دلش استرس به پا شده بود. پدربزرگاش جلو میآید و سپس درحالی که خیره به چشمهای او بود میگوید: - باشه، فهمیدم. نمیفهمید که چرا پدربزرگاش طرفداری سانیا را میکند؟ معدهاش شروع به دردگرفتن شد. حال که دیگر نمیتوانست آخش را پنهان کند، با این حال اکنونیاش، آخش بلند شد. دستش را روی پهلویاش گذاشت. پدربزرگاش با چشمهایی که به تازگی گشاد شده بود، نگاهی به مهنا انداخته و سپس از اتاق خویش خارج شد. چشمهایی که مهنا داشت آنها را میبست، تبدیل به گلولهای از اشک شد. در دل نالید: - خداجون ازت خواهش میکنم به داد دلم برس. چشمهایش داشت از شدت اشک تار میشد. در اتاق بهطور ناگهانی باز میشود و خواهر بزرگاش به همراه سانیا و شهاب وارد اتاق میشوند. مهسا با دیدن حال مهنا به طرف او رفت و سپس او را در آغوش گرفت. - آبجی مهنا؟ چشمات رو باز کن. چشمهای مهنا باز بود، مهسا فکر میکرد که مهنا چشمهایش را بسته است. یکلحظه چشماش به چشمهای شهاب افتاد که حال در نگرانی به سر میبرد. چقدر آغوش او را میخواست؛ اما او هیچگاه به خواستهی خویش نمیرسید. نمیتوانست آن کلمهی «دوستت دارم» را از دهانش خارج کند تا بلکه از دست این راز پنهاناش خلاص شود. سرانجام بعداز کلی دردسر، مادرش قرصهایی که برای مهنا آورده بود را به دهان مهنا قرار داد. *** مهنا حالاش از هرچه منّت، حسودی، حسادت و همانطور مسخرهکردن به هم میخورد. با حال بیروح، نگاهاش پی سانیا و شهاب افتاد. با دلی غمآلود سرش را پایین افکند و سپس با گوشهی چادرش بازی کرد. گاهیاوقات خودش هم خوشش نمیآمد که حسادت کند. بغض به گلویش چنگ میانداخت و نمیتوانست او را آرام نگه دارد. از سر جایش برخاست و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. لیوانی برداشت و از زیر شیر آب، آبی از آن پُر کرد. بغضاش ترکید. سریع لیوان را روی اُپن گذاشت و شیر آب را سریع باز نمود. کف دستاش را جلوی شیر آب قرار داد و مُشتی آب در صورتاش ریخت. سردی آب، باعث شد که دیگر گریهاش قطع شود و دیگر گریه را کنار بگذارد. چندباری به همین منوال پیش رفت تا سرانجام، قرمزی چشمها و پفی بودن چشمهایش ازبین رفتند. -
رمان تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
خواست از اتاق خارج شود که با فریاد پدربزرگاش ایستاد. - صبرکن! بغض روانهی گلوی مهنا شد. فشاری که بر روی مغزش انباشته شده بود، باعث شد به معدهاش هم برسد و دردی در ناحیهی معدهاش نفوذ کند. در دلش « آخی » گفت؛ اما ظاهرش جدی بود. - سانیا رو بیخیال شو! با پوزخند، چشم گذری به اتاق کرد و گفت: - من کاری به اون نداشتم. در دلش استرس به پا شده بود. پدربزرگاش جلو میآید و سپس درحالی که خیره به چشمهای او بود میگوید: - باشه، فهمیدم. نمیفهمید که چرا پدربزرگاش طرفداری سانیا را میکند؟ معدهاش شروع به دردگرفتن شد. حال که دیگر نمیتوانست آخش را پنهان کند، با این حال اکنونیاش، آخش بلند شد. دستش را روی پهلویاش گذاشت. پدربزرگاش با چشمهایی که به تازگی گشاد شده بود، نگاهی به مهنا انداخته و سپس از اتاق خویش خارج شد. چشمهایی که مهنا داشت آنها را میبست، تبدیل به گلولهای از اشک شد. در دل نالید: - خداجون ازت خواهش میکنم به داد دلم برس. چشمهایش داشت از شدت اشک تار میشد. در اتاق بهطور ناگهانی باز میشود و خواهر بزرگاش به همراه سانیا و شهاب وارد اتاق میشوند. مهسا با دیدن حال مهنا به طرف او رفت و سپس او را در آغوش گرفت. - آبجی مهنا؟ چشمات رو باز کن. چشمهای مهنا باز بود، مهسا فکر میکرد که مهنا چشمهایش را بسته است. یکلحظه چشماش به چشمهای شهاب افتاد که حال در نگرانی به سر میبرد. چقدر آغوش او را میخواست؛ اما او هیچگاه به خواستهی خویش نمیرسید. نمیتوانست آن کلمهی «دوستت دارم» را از دهانش خارج کند تا بلکه از دست این راز پنهاناش خلاص شود. سرانجام بعداز کلی دردسر، مادرش قرصهایی که برای مهنا آورده بود را به دهان مهنا قرار داد. *** مهنا حالاش از هرچه منّت، حسودی، حسادت و همانطور مسخرهکردن به هم میخورد. با حال بیروح، نگاهاش پی سانیا و شهاب افتاد. با دلی غمآلود سرش را پایین افکند و سپس با گوشهی چادرش بازی کرد. گاهیاوقات خودش هم خوشش نمیآمد که حسادت کند. بغض به گلویش چنگ میانداخت و نمیتوانست او را آرام نگه دارد. از سر جایش برخاست و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. لیوانی برداشت و از زیر شیر آب، آبی از آن پُر کرد. بغضاش ترکید. سریع لیوان را روی اُپن گذاشت و شیر آب را سریع باز نمود. کف دستاش را جلوی شیر آب قرار داد و مُشتی آب در صورتاش ریخت. سردی آب، باعث شد که دیگر گریهاش قطع شود و دیگر گریه را کنار بگذارد. چندباری به همین منوال پیش رفت تا سرانجام، قرمزی چشمها و پفی بودن چشمهایش ازبین رفتند.