پارت2
سری به معنای فهمیدن تکان داد و پرسید
_ چرا خبر ندادی داری برمیگردی
نگاهم را در فضای تماما کلاسیک اتاق چرخاندم پارکت های قهوه ای کتابخانه قهوه ای سرشار از کتاب به زبان های اصلی و برخی فارسی لوستری که عواطف کلاسیکت را بر می انگیخت گرامافون قدیمی؛ همه چیز بیش از حد اصرار بر این داشت که این زن علاقه بی حد و حصاری به این سبک دارد. نگاهم را روی او برگرداندم و گفتم
_ میخواستم سوپرایزتون کنم
لبخندی بر لبهایش نشاند عینکش را از روی صورت اش برداشت و گفت
_ به توران گفتم اتاقت رو اماده کنه
خواستم بگویم اینجا ماندنی نیستم اما حقیقتا به گمانم ترسیدم مخالفت کنم لاقل تا زمان تائیدم باید تابع او میبودم. کف دستهای خیس از عرقم را روی زانوی شلوار جینم کشیدم میخواستم برخیزم که گفت
_ بشین یه قهوه باهم بخوریم بعد مدتها برگشتی مطمئنم کلی حرف داریم
من نتوانستم بگویم مادر شاید ندانی اما من میگرن دارم از وقتی به یاد دارم قهوه میخورم که تا دو روز به خودم نمی ایم لبخندی زدم تحقیری که همیشه گلویم را فشار میداد ابراز وجود قوی تری کرد مشکل از او نبود شاید هم بود نمیدانم اما مشکل اصلی خودم بودم همیشه خودم بودم.
توران با دو فنجان قهوه در سینی وارد اتاق شد و در میز عسلی مقابل من و مقابل او روی میز کارش قرار داد. پرسید چیز دیگری نمیخواهیم و با تشکر او از اتاق خارج شد.
لبخندی بر لب های پر اش نشاند و پرسید
_ خب این مدت چخبر؟
این مدت پنج سالی نبودم را هم در بر میگرفت؟ که اگر اینگونه بود او از من میخواست پنج سالی که مهمترین سال ها و تجربیات زندگی ام را تشکیل میداد خلاصه کنم. لبخندی زدم و سعی کردم پر انرژی باشم من مقابل او هرگز نباید کم می اوردم چون میدانستم تا چه حد از ناله و زاری و یا تعریف از خود بیزار است همیشه میگفت حرف ها و درد های انسان ها تا زمانی با ارزش است که تنها برای خودش باشند و من در تمام روز هایی که خواسته بودم لب به درد باز کنم سخن او همچون ناقوس کلیسا در گوش هایم زنگ زده بود.
_خوب عالی تجربه های فوق العاده برام به جا گذاشت ممنونم که فرصت رفتن رو بهم دادی
ابرو بالا داد و مقداری از قهوه اش نوشید و گفت
_ طعنه میزنی
لبخند واقعی ام اینبار کمرنگ درخشید و با اطمینان گفتم
_ نه چنین جرعتی ندارم با اطمینان میگم اشتیاقم برای اثبات خودم به تو بود که باعث شد ادامه بدم
اینبار لبخند مهربانی زد ذوق کردم به گمانم عاشقش بودم من مادرم را نه مثل شخصی که از رحم اش خارج شده ام بلکه مانند تنها معبودم دوست داشتم.
_ میکنی قهوه ات رو نمی خوری؟
تیغ زهر باز گلویم را جر داد دست جلو بردم فنجان را برداشتم جرعه ای نوشیدم و انرا به نعلبکی بازگرداندم نگاهش کردم و ارام گفتم
_ دیگه باید برم خیلی خستم