رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      1,546


  2. Alen

    Alen

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      325


  3. عسل

    عسل

    کاربر فعال


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      392


  4. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      478


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/14/2025 در پست ها

  1. شوکه شدم. بقیه‌اش زندگی من و پیدا شدنم توسط همون مردی که بهش بابا می‌گفتم بود. پس تریستان لحظه لحظه منو می‌دید. تمام دانشش رو هم یاد گرفتم و عقب کشیدم. باز هم همه همجوشی من سه ثانیه شد و دو زانو با حال بد روی زمین افتادم. تریستان سریع گرفتم و لب زد: - چی شد سرورم؟ چرا رنگت پرید؟ خواب آلود و خسته از همجوشی، غمگین گفتم: - فامیل و اسم پدر و مادر که درون این شناسنامه هستن جعلی و دروغین هستن. این‌ها اسم و رسم واقعی من نیست. تریستان تایید کرد. - درسته، با این که شنل پوش نگفت، ولی مطمئنم هویت ساختگیِ، تو شناسنامه داری اما نه واقعی من تحقیق کردم. چنین زن و مردی وجود دارند ولی مرده هستن. از یه خانواده اشراف زاده هم بودن ولی تو هویت واقعیت اون‌ها نیست. خیلی گشتم ولی هویتی از تو پیدا نکردم. ایهاب اومد و تریستان روی دستم دستبند شد. مدارکم رو تریستان باز با خودش برده بود. ایهاب وقتی دیدم شوکه گفت: - خانم دکتر! چقدر رنگت پریده! لبخند بی معنی زدم و پرسیدم: - نقاشی کشیدی؟ سر تکون داد. ازش نقاشی رو با همه حال بدم گرفتم. ایهاب خواست مادرش رو صدا بزنه ولی نگذاشتم. به نقاشی زیبا که منو کنار خودش کشیده نگاه کردم. لبخند زدم گفتم: - خیلی خوشگله! پس این نقاشی برای من دیگه نمیدم به تو باشه؟ سر تکون داد. - برای تو، همه نقاشی‌هام برای تو. جوجه بزرگ بشه، تو مخ زدن ماهر میشه. نقاشی رو از دفترش کندم و تو کیفم گذاشتم. از اتاق بیرون رفت. با اخم بلند شدم کیفم رو برداشتم گفتم. - تریستان می‌خوام یه نامه این جا بذارم و برم. تریستان ظاهر شد، کاغذ و قلم دستم داد. ازش گرفتم. بلد بودم بنویسم از ذهن تانسا و تریستان یاد گرفته بودم به چندین زبان متفاوت بنویسم ولی بدن من هنوز بلد نبود، ذهنی بلد بودم اگه می‌نوشتم شبیه بچه دبستانی‌ها می‌شد دست خطم و گفتم: - تو بنویس، از این‌که از من محافظت کردن تشکر کن. و بگو مشکلی برای من پیش نمیاد با رفتنم. تایید کرد و شروع کرد نوشتن. یه نیم نگاهی کردم عالی نوشته بود. کاغذ رو روی میز آینه گذاشتم و لب زدم: - یه جوری ببرم کسی متوجه نشه تریستان. نزدیکم شد. دست دور کمرم گذاشت. دست‌هاش نه سرد بود نه گرم، منو گرفت و دورمون پر از مه سیاه شد. مه سرد و ترسناک. وقتی مه رفت من و تریستان هم تو یه فضای تاریک بودیم! از من فاصله گرفت و دو بار دست زد. همه جا روشن شد و سرد گفت: - این جا غار منه، دور از هر قلمرو‌ها. به غار سیاه با نقوش آبی و قرمز که گاهی سبز توش بود نگاه کردم. غارش ترسناک و یه حس مرموز داشت. دستم رو بالا اوردم روی دیوار سیاهی که انگار از درون نور داشت کشیدم. خفه زمزمه کردم و تو غار جایی که صدای آب می‌اومد قدم زدم. - می‌خوام بدونم کی هستم؟ چی هستم از کجا اومدم و به کجا می‌خوام برم؟ تریستان پشت سرم قدم برداشت. محکم جواب داد: - از هر کجا اومدی و به هرکجا که بخوای بری، من پایه هر چیزیت هستم. به جز سه قانون که از تو اطاعت نمی‌کنم. زمان خطر، زمان حال بدت، زمانی که تصمیت باعث دردسر خودت بشه. این زمان‌ها من هیچ اطاعتی از تو نمی‌کنم سرورم. حتی اگه منو بکشی. لبخند زدم. تریستان خیلی خوب بود. دست تو جیبم کردم و به سقف غار نگاه کردم پر از کریستال آبی، سبز و قرمز رنگ بود. با همون حال خسته و خواب‌آلود جواب دادم: - قبول می‌کنم. صدای پاهام تو غار طنین می‌گرفت و چهرم تو کریستال‌ها کوچیک و بزرگ می‌شد‌. یهو پسری از دل غار دوید و فریاد زد: - سرورم برگشتید؟! سرورم؟ به پسر نگاه کردم. آها تو ذهن تریستان دیده بودمش یه اژدهای خاکستری شاخ سیاه به اسم یونا بود. خدمتکار وفادار تریستان بود. پسر مو خاکستریه چشم طوسی_آبی کنار ما اومد. با دیدنم ترسید و سریع احترام گذاشت. - ملکه خوش اومدید. تریستان سرد پرسید: - از وضعیت غار بگو یونا. یونا سرش رو پایین انداخت به من دیگه نگاه نکنه و گفت: - چند نفر تو این هجده سالی که نبودید اومدن. غار وضعیتش عالیه ولی یه زن از نژاد ستارگان اومد این جا و گفت با شما کار مهمی داره. تریستان دورش رو مه گرفت و تبدیل به دو تریستان شد یکی از جنس مه یکی واقعی. واقعیش کنار من موند و کپی مه بودنش رفت. شگفت زده نگاه کردم. با این که تو ذهنش دیده بودم می‌تونه از خودش کپی بسازه ولی تو واقعیت دیدنش هم شگفت انگیزه. با چشم‌های سبزش از نظر گذروندم و گفت: - خوشت اومد؟ لبخند زدم و سر تکون دادم. گونه‌ام رو نوازش کرد. - یادت میدم ملکه من. یونا سرخ شد و من هم عقب رفتم. آروم وردی که تبدیل به کپی از خودت می‌ساخت رو زمزمه کردم. می‌خواستم بهش نشون بدم تا اون هم هیجان زده بشه. بدنم شروع به مومور شدن کرد. فضای غار کمی فشرده شد. از بدنم نوری سیاه و طلایی بیرون زد تبدیل به یه کپی از من شد. تریستان ابروهاش بالا پرید به کپی من نگاه کرد گفت: - بد نیست خوبه! یکم ابتدایی شده کاملا تصویر خودت رو درونش جا ندادی برای همین... آروم تو پیشونی کپی من زد که مثل سراب از بین رفت. - زود از بین میره بهش جان بده سرورم. بغ کردم‌. چرا یکم ذوق حداقل نکرد؟ اولین بار بود از جادو استفاده می‌کردم. خسته‌تر نالیدم و رفتم: - بی‌احساس. از کنار یونا هم گذشتم و سمت چپ چرخیدم. یه حفره دیگه بود که می‌دونستم اتاق تریستان هستش. واردش شدم و روی تخت سنگیش که که زیر الیاف‌های افسانه‌ای بود و روی الیاف یه پارچه سیاه پهن بود دراز کشیدم. تو اتاقش یه آینه عجیب پوشیده شده با پارچه‌ی عجیب بود. پارچه‌ای که میتریل درخشان و صقیل شده داشت. تختش خیلی نرم بود و چشم‌هام رو داشت سنگین می‌کرد. کف زمین پر نقوش نورانی بود. یه صندوق هم گوشه دیوار قرار داشت. دیگه هیچی تو اتاقش نبود. چشم‌هام بسته شد و به خواب رفتم.
    3 امتیاز
  2. @زری گل عزیزم رمانای هاگوارتز می‌تونن منتشر بشن؟
    1 امتیاز
  3. #پارت_نهم چیزی نگفتم و با کتاب قطور تو دستم رفتم و از کولم یه خودکار برداشتم و برگشتم همونجا نشستم رو کاناپه های راحتی و با خودکارم افتادم به جون کتاب ارتین. صفحه ی اولش یه کله گنده کشیدم و دو تا چشم قد هندونه براش گذاشتم و یه دهن براش کشیدم پشتشم یه سیبیل چاخماخی گنده کشیدم و بعد موهای جنگلی شو رو سرش کشیدم و بعد بالاش با خط خوشگل و گنده ای نوشتم ارتین خان گشاد الدین خخخخخ. وسطای پیکاسو بودنم خوابم گرفت و نمیدونم کی خر و پفم رفت هوا . ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆ با کشیده شدن دسته دیگه ای از موهام جیغم رفت هوا سوگند: جییییغ....مری جون این بی صاحابا کنده شدن بابا. مریم:کم جیغ جیغ کن دختر عروس شدن این عاقبتارو هم داره. ای تو فرق سرم بخوره این عروس شدنم اصن مردشور داماد و فامیلاشو باهم ببرن ایییش. امروز روز مثلا عروسی من و گشاد خان بود، از صب پاچه همرو میگرفتم و کلا از رو اون دندم بلند شده بودم انگار تازه فهمیدم که چه غلطی کردم و مث چی تو گل گیر کردم. بالاخره بعد از چند ساعت طاقت فرسا کار ارایشگره تموم شد و تاره تونستم خودمو ببینم. جوووون اینجارو ببین چه جیگری شدم لازم به ذکره بگم سقفو بگیرین؟! دِ بگیرینش دیگهههه مریم: دقم دادی از صبح دختر.. ولی خیلی خوشگل شدی بزنم به تخته. ای کاش دوست ننم نبودی و از ننم نمیترسیدم الان یه چپ و راست حوالت کرده بودم زنیکه الاغ. مدل موهام باز بود و ارایشمم یه ارایش عروسکی گوگولی، به کمک مری جون لباسمو پوشیدم و بعد رفتم جلوی اینه قدی سالن و با هزراتا قر و قمزه یه عالمه عکس گرفتم ساحل(شاگرد مری):آقا داماد اومدن ناخود اگاه اخمام رفت تو هم و بعد پوشیدن شنلم با همون اخم و تخم رفتم بیرون مازراتی مشکیشو خیلی خوشگل گل زده بود و خودشم تکیه داده بود بهش. یه پیرهن سفید جذب تنش بود با کت و شلوار مشکی اندامی و پاپیون مشکی، صورتش هم که ماشالا دوازده تیغ کرده بود و موهاشم داده بود بالا در کل خیلی جذاب شده بود ولی به من چه؟! مبارک صاحابش باشه. با دستور فیلم بردار اومد جلو و دسته گل سفید و داد دستم و بعد با همون اخم همیشگی بین ابروهاش خم شد و اروم پیشونیمو بوسید، لعنتی لباش جوری داغ بود که با اون بوسه اتیش گرفتم هووووف. دست همو گرفتیم و رفتیم سمت ماشین، در ماشین و برام باز کرد سوار شدم و بعد من خودشم نشست پشت فرمون. از سکوتی که تو ماشین ایجاد شده بود کلافه بودم اما دوست نداشتم این سکوت با حرف زدن با این گشادخان از بین بره. حالا که کار از کار گذشته پشیمون شدم، چطور اون همه ازار و اذیتش تو بچگی از یادم رفت و حاظر شدم اون قرارداد مسخرشو قبول کنم؟! چقدر احمقم من. آرتین:ساکتی نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اخرش چی میشه؟! سوالی گفت: اخر چی... نکنه پشیمون شدی؟! پوف کلافه ای کشیدم و با حرص جواب دادم:خو احمقم دیگه....خیلی با تو ابم توی جوب میرفت حالا دارم باهات عروسی میکنم خدایی ای..... پرید وسط حرفم و گفت:الان یادت افتاده؟!..... ببین سوگند قبول دارم من و تو از همون بچگی از هم بدمون میومد تا همین الان ولی این یه سال و بیا مث دوتا دوست همو تحمل کنیم بعد هرکی سی میره سی خودش. اینم با عقل نوخودیش راس میگه اگه یه سال فقط یه سال تحملش کنم بعد پولمو میگیرم و حال میکنم باهاش اون موقع اصن آرتین کیلو چنده. آرتین: چیشد خانم مارپل فکراشونو کردن؟! سوگند: اومممم اگه نگه داری از اون ترشک ها بخری واسم بلههههه و بعد با دست به دست فروش کنار خیابون اشاره کردم که با خنده ماشینو نگه داشت و پیاده شدیم. حالا این فیلمبرداره از ماهم اصگل تره، گیر داد ترشک هارو باید همونجا تو خیابون کنار جدول بشینین بخورین، فیلم بگیرم ماهم که جوگیرررر تا جون داشتیم ترشک خوردیم حالا اسهال نشیم صلوات خخخخ. بالاخره بعد یه ربع ترشک خوردن آرتین پول ترشکارو حساب کرد و سوار ماشین شدیم و راه افتاد سمت اتلیه. عکاس یه دختر جوون بود که از وضعیتش نگم براتون بهتره کلا پلاستیک بود بنده خدا از بس سر و صورتش و عمل کرده بود خخخخ. پشت دوربین ایستاد و همونطور که درسته داشت با چشاش ارتین و قورت میداد گفت:خب اقا داماد عروس خانومو رو دستاتون خم کنین اروم گلوشو ببوسید... اها همین خوبه چیک و این عکس خاک برسری شد یه نمونه بزرگ شده که قراره بزنیمش رو دیوار اتاقمون. کلی ژست خاک برسری دیگه هم داشت میگفت که من سرخ و سفید میشدم و این الاغ هم که فقط میخندید، خوشش اومده انگار نکبت عکاس هم که هیچی انگار عادت کرده چون خیلی عادی بود براش دختره میخواست یه ژست جدید توضیح بده که ارتین با قیافه ی مسخره ای گفت: ببخشید دسشویی کجاست؟! دختره هم نشونش داد و با عجله رفت سمت دسشویی چند ثانیه بیشتر از تعجبم نگذشته بود که به روز ارتین دچار شدم دلم بدجوری درد میکرد و امونمو بریده بود.
    1 امتیاز
  4. پارت پنجاه و پنجم تو راه پایین اومدن از پله‌ها، شاهین با تعجب نگام کرد و اومد کنارم و گفت: ـ داداش داری چیکار می‌کنی؟! تازه بهوش اومدی، هنوز زحمت خوب نشده! با اون دستم که سالم بود، با عصبانیت یقه لباسشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و با حرص گفتم: ـ مگه قرار نبود از هر اتفاقی که تو این خونه میفته، من باخبر بشم؟! شاهین سرشو انداخت پایین و گفت: ـ اما داداش، آقا گفته بودن که... یقه لباسشو محکم تر کشیدم و دندونام و با حرص روی هم ساییدم و گفتم: ـ ببینم تو رفیق منی یا آدم عمو؟! شاهین گفت: ـ شرمنده داداش، ببخشید...دیگه تکرار نمیشه! مچ دستم و که ازش بس فشار داده بودم، خون مرده شده بود و باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ زود باش ماشینو بیار، باید بریم سمت سورتینگ! شاهین با تعجب نگام کرد و گفت: ـ داداش با این دستت میخوای رانندگی کنی؟! گفتم: ـ نه تو رانندگی می‌کنی! بعدش راه افتادیم و رفتیم سمت حیاط و منتظر شدم تا شاهین ماشین و بیاره و بعد سوار شدم. راستش حالم خیلی خوب نبود و عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. باید بیشتر استراحت می‌کردم اما الان حال بتوان برام مهم‌تر از حال خودم بود. با اینکه اون میخواست بهم شلیک کنه اما من اصلا دلم نمی‌خواست حتی یه مو از سرش کم بشه!
    1 امتیاز
  5. پارت سیزدهم باران آرام گرفته بود، اما صدای تیک‌تیک دستگاه هنوز در گوش نیلوفر می‌پیچید. او کنار گهواره آلا نشسته بود و نفس‌های کودک را تماشا می‌کرد. سکوت سنگینی در اتاق بود. صدای تلفن رادان، سکوت اتاق را شکست. او گوشی را برداشت و لحظه‌ای مکث کرد. - … بله… صدای مردی از پشت خط، آرام و جدی، به گوشش رسید: - رادان، ندا… او از کما بیرون آمده. شرایطش هنوز پایدار نیست، اما هوشیار است. رادان پلک زد و دستش لرزید. نگاهش به نیلوفر افتاد؛ او هنوز کنار گهواره بود، بیخبر از این اتفاق تازه رادان با گوشی در دست ایستاده بود. صورتش رنگ پریده بود و چشمانش به صفحهٔ گوشی دوخته شده بودند. صدایش آرام اما پر از شوک لرزید: - نیلوفر… باید باهات حرف بزنم. نیلوفر سرش را بالا آورد، نگاهش هنوز پر از آرامش و قدرت بود، اما حس کرد یک طوفان تازه در راه است. رادان نفس عمیقی کشید: - ندا… ندا… از کما خارج شده. نیلوفر پلک زد، قلبش لحظه‌ای ایستاد. آلا در گهواره آرام بود، اما نگاه مادر پر از شوک و سردرگمی شد. رادان ادامه داد: - دکترها گفتن حالش ثابته، اما هنوز ضعیفه. باید تصمیم بگیریم چی کار کنیم… نیلوفر لبخند تلخی زد. باران پشت پنجره دوباره شروع به باریدن کرد، و افق مه‌آلود آینده دوباره پررنگ شد. نیلوفر دستش را روی قلبش گذاشت، نگاهش به گهواره آلا و سپس به رادان دوخته شد، و ذهنش پر از تصمیم‌ها و چالش‌های پیش رو بود. داستان کوتاه اینجا به پایان رسید؛ نیمه‌باز، با یک پیچش تازه و فرصت ادامه برای رمان بلند.
    1 امتیاز
  6. پارت پنجاه و چهارم برق از کله‌ام پرید...با استرس پرسیدم: ـ چی؟؟! سورتینگ کارخونه؟؟! اونم تو این سرما؟؟! عفت خانوم زد به پشت دستش و سعی کرد بغضشو قورت بده و گفت: ـ آره پسرم؛ تو این یکی دو روزی که بیهوش بودی، اون دختر همون جاست. آروم زیر لب گفتم: ـ عمو دیگه عقلشو از دست داده! آدم زنده رو دو روز میذارن تو اون یخبندون؟! بعدشم چطور بدون اینکه واقعیت ماجرا رو از من بپرسه، اینکار و کرد؟! وقتی به این چیزا فکر کردم، بیشتر از قبل عصبانی می‌شدم. خیلی براش نگران بودم...از اینکه اتفاقی براش نیفته! چشمای پر از ترسش، از جلوی صورتم کنار نمی‌رفت. سریع پتو رو از تنم زدم کنار و به سختی از جام بلند شدم. عفت خانوم سراسیمه جلوم وایستاد و گفت: ـ پوریا داری چیکار می‌کنی؟! گفتم: ـ نمی‌تونم بیشتر از این وقت تلف کنم! سریع از اتاق زدم بیرون و پالتوم و برداشتم و انداختم رو دوشم... از ته قلبم در حال دعا کردن براش بودم که سالم باشه! دو روز براش بدون غذا و آب و توی سرما گذشت...آخ عمو، من بهت چی بگم!!!
    1 امتیاز
  7. پارت پنجاه و سوم لیوان آب پرتقال و گرفت سمتم و گفت: ـ بخور پسرم تا یکم جون بگیری! با لبخند آب پرتقال و از دستش گرفتم و گذاشتم رو میز و گفتم: ـ میخورم عفت خانوم ، فقط قبلش می‌خوام یه چیزی ازتون بپرسم! عفت خانوم با کنجکاوی نگام کرد و منم گفتم: ـ می‌خوام بدونم، عمو با باوان چیکار کرده؟ عفت خانوم گفت: ـ راستش...پوریا، اگه آقا مازیار بفهمه که من... برای اینکه خیالش و راحت منم، دستم و گذاشتم رو دستاش و حرفش و قطع کردم و گفتم: ـ اصلا نگران نباش، نمی‌فهمه که تو به من چیزی گفتی! عفت خانوم که انگار از حرف و قول من خیالش راحت شده بود، با استرس گفت: ـ پسرم، اصلا جاش خوب نیست! منم نگران شدم و دوباره پرسیدم: ـ چرا؟! عفت خانوم گفت: ـ بعد اینکه نگهبانارو صدا زد، تا بیان و تو رو ببرن...یکی از بچها اینو گرفت و برد پیش آقا مازیار. یکم مکث کرد و ادامه داد: ـ بعدش نمی‌دونم تو اتاق بهش چی گفت که دختره به التماس افتاده بود، شاهین چند نفر دیگه رو مجبور کرد، دستاشو ببندن و دهنشو چسب بزنن، بعدشم اونو برد سورتینگ کارخونه.
    1 امتیاز
  8. متفکر دستی به صورتم کشیدم؛ فکر می‌کردم اگر جوابش را ندهم دست از سرم برنخواهد داشت و اصلاً چه اشکالی داشت اگر راجع به احساساتم نسبت به لونا با او صحبت می‌کردم؟! من که راجع به احساسم نسبت به او مطمئن بودم. - خب آره، دوستش دارم. با لحظه‌ای مکث ادامه ‌دادم: - چرا این رو می‌پرسی؟! دیانا سری تکان داد؛ انگار می‌خواست چیزی بگوید و از گفتنش مطمئن نبود و من هم دم به دم از تردید و تعلل او بیش از پیش گیج می‌شدم. - خب تو… یعنی تو تابحال دقت کردی که ولیعهد رفتارش با لونا یجور دیگه‌اس؟ از شنیدن حرفش اخم درهم کشیدم؛ رفتار ولیعهد با لونا چگونه بود که من متوجه نشده بودم؟! - یجور دیگه؟ مثلاً چجوری؟! دیانا شانه‌ای بالا انداخت. - خب… خب من یجورایی با ولیعهد بزرگ شدم و باید بگم که ولیعهد یکم… یعنی یه خورده مغرور و سرده مخصوصاً با زن‌ها، ولی انگار با لونا اینطوری نیست. کلافه دستم را میان موهایم کشیدم؛ از حرف‌های او سر در نمی‌آوردم و در آن شرایط واقعاً توان فکر کردن به معماهای مطرح شده توسط دیانا را نداشتم. - میشه دقیق‌تر توضیح بدی؟! دیانا سرش را تکانی داد؛ انگار او هم حالا داشت از گفتن این حرف‌ها پشیمان میشد، اما حالا برای پشیمانی خیلی دیر بود. حالایی که من را با این افکار درگیر کرده بود نمی‌توانست صحبتش را نصفه و نیمه رها کند. - خب من… من حس می‌کنم که ولیعهد داره به لونا علاقمند میشه؛ یعنی... مطمئن نیستم، ولی از رفتارهاش اینطور حس می‌کنم که لونا براش مثل بقیه‌ی دخترها نیست. نفسم را کلافه بیرون دادم و نگاه پراخمی سمت ولیعهد که گوشه‌ای نشسته و مشغول خوردن غذا بود انداختم؛ در این وضعیت مزخرف فقط این را کم داشتم که رقیب پیدا کنم و بخواهم مدام مراقب این باشم که لونا از دستم نرود. - تو مطمئنی؟! دیانا سر تکان داد. - گفتم که مطمئن نیستم، ولی ولیعهد رو خوب می‌شناسم. سرم را میان دستانم گرفته و دم عمیقی گرفتم؛ احساس ولیعهد که مهم نبود، من باید از احساس لونا نسبت به خودم مطمئن می‌شدم و آنوقت که مطمئن می‌شدم دوستم دارد هیچ فکری درباره‌ی ولیعهد نمی‌توانست نگرانم کند.
    1 امتیاز
  9. در میان راه بر روی تپه‌ای چند دقیقه‌‌ ایستادیم تا هم نفسی تازه کنیم و هم جفری و ولیعهد که گرسنه بودند چیزی بخورند؛ هنوز سه ساعت هم از زمانی که راه افتاده بودیم نمی‌گذشت و آن‌ها خسته و گرسنه شده بودند و من با خود فکر می‌کردم که اگر بخواهیم با همین شیوه پیش برویم رسیدنمان به سرزمین گرگ‌ها حداقل یک هفته طول می‌کشید و این فکر درحالی که من برای رسیدن به سرزمین گرگ‌ها و نجات شاهدخت عجله داشتم بسیار برایم عذاب‌آور بود. - تو چرا چیزی نمی‌خوری راموس؟! سر بلند کرده و به دیانا که بالای سرم ایستاده و تکه نانی را به سمتم گرفته بود نگاهی انداختم؛ در این چند ساعت هیچ حرفی را از او نشنیده بودم و حالا این‌که این دخترک سرسخت و بداخم به من توجه نشان داده بود در نظرم عجیب می‌آمد. - گرسنه نیستم، ممنون. دخترک دستش را جمع کرد، اما هنوز بالای سرم ایستاده بود. - پس میشه اینجا بشینم؟ ابروهایم را با تعجب بالا پراندم؛ یا من امروز مشکلی پیدا کرده بودم که رفتارهای او در نظرم عجیب می‌آمد و یا او یک چیزی‌اش شده بود که اینطور عجیب رفتار می‌کرد. شانه‌ای بالا انداخته و در جوابش بی‌تفاوت گفتم: - هرطور راحتی. دیانا سری تکان داد و با کمی فاصله از من بر روی زمین نشست و نگاهش را مثل من به آسمان و خط افق دوخت؛ با این‌که رفتار عجیب او من را مات و متعجب کرده بود، اما سعی کردم دیگر نگاهش نکنم و حواسم را به افکارم بسپارم. - میشه ازت یه چیزی بپرسم؟! سری در جوابش تکان دادم؛ خودم هم بدم نمیامد که هرچه زودتر دلیل رفتارهای عجیب و غریب او را بفهمم. - بپرس. - تو از لونا خوشت میاد؛ درست میگم؟ با اخم محوی به او نگاه دوختم؛ چرا این را می‌پرسید؟! برایش چه فرقی می‌کرد که از احساسات من نسبت به او سر در بیاورد؟! - آممم خب من نمی‌فهمم منظور تو از این سؤال‌ها چیه؟ دیانا لبخند محوی زد؛ چیزی که تابحال از او ندیده بودم. - تو اون رو دوست داری؛ مگه نه؟!
    1 امتیاز
  10. سلام درخواست ویراستار دارم 🙏 ♥️
    1 امتیاز
  11. سلام، درخواست ویراستار دارم🙏🙏
    1 امتیاز
  12. سلام دوتا داستان پس از نخل ها و پروژه آریا به پایان رسید داخل تایپیک درخواست ویراستار هم گفتم
    1 امتیاز
  13. دویدنم آروم‌تر شد. چیزی تو وجودم جوشید، یه دلشوره عمیق و ایستادم! به اون قسمت که راه جنگل بود چشم دوختم. وقتی پسر فهمید من دیگه نمیام، نگاهم کرد. از نگاه قهوه‌ایش لرزیدم. یکی با ناخن از وحشتم روی مهره کمرم کشید. پسرک همون بود ولی چشم‌هاش، رنگ نگاهش، طرز نگاهش فرق کرد؛ خیلی فرق! کیف پدرم رو تو بغلم محکم‌تر فشار دادم. یه قدم عقب رفتم. صداش از نوجوانی بیرون اومد. بم گفت: - بیا بریم، خواهرم تو کلبه جلو‌تره. لرز همه وجودم رو گرفت. سر به منفی تکون دادم. زبون خشکم به سق دهنم چسبید. سرش رو آروم خم کرد، لب‌هاش به سمت بالا کج شد، مثل یه پوزخند کش اومد. - بیا بریم. به چپ و راست نگاه کردم؛ هیچ‌کسی این حوالی نبود. به سختی زبونم رو تو دهنم چرخوندم. - او... اونجا، اون...جا هیچ کلبه‌ای نیست. داری... داری دروغ می... میگی. اخم‌هاش وقتی دید دارم سر ناسازگاری می‌زنم، درهم فرو رفت. چهره‌اش شروع به تغییر کرد. دهنم باز موند. جیغی بی‌صدا از گلوی ترسیدم بیرون اومد. ترس به گلوم زد و صدام رو خفه کرده بود. عقب‌عقب رفتم و با پاهای لرزونم دویدم. صداش خش‌دار و بم‌تر شد! منو می‌ترسوند! چرخیدم تا ببینمش، شاید چیزی که دیدم فقط توهم باشه، اما با دیدن ظاهر کریه‌ لرزیدم. کاش بر نمی‌گشتم! تصویرش تو سرم چرخید، پاهام رو برای دویدن سست تر کرد. چهره‌اش گچی رنگ، دهنش باز با بزاق سیاه! این چه موجودیه؟ حیوانه یا انسان؟ مثل آفتاب پرست از یه پسر نوجوان به یه هیولا تبدیل شد! دستش به شونه‌‌م خورد! چشم‌هام گشاد شد و جیغی از همه وجودم سرش کشیدم. همون یه ذره رمق از پاهام رفت و دو زانو زمین افتادم. صدای چلپ‌چلپ اومد. رعیت زاده‌ای که به تازگی زمینی از ارباب به سختی گرفته بود داد زد: - پیشته، پیش... گمشو، تو روز روشن دیگه سگ‌ها پرو شدن حمله می‌کنند‌. وحشت زده، با دست‌های پر درد به پشت سر نگاه کردم. من اون مرد عجیب رو یک موجود کریه می‌دیدم ولی بقیه اون رو سگ؟! ترسناک به من چشم دوخت و غرش کرد: - منتظرم باش، برمی‌گردم. چرخید و دور شد. نمی‌تونه توهم باشه! اصلا نمی‌تونه. مرد زمین دار کنار پاهام نشست و به زخم زانوم نگاه کرد که حتی زمین به شلوارمم رحم نکرده بود و پاره‌اش کرده. درد رو حس نمی‌کردم، حالم خوب نبود. حس می‌کردم این خواب ها و مرد کریه به خواب‌هام مربوطه. دست لرزونم رو روی شقیقه‌ام گذاشتم. کلاه حصیریم روی زمین با حرکت باد تکون‌های ریز می‌خورد برداشتم. مرد زمین‌دار گفت: - دخترم، زانو‌هات بدجور زخمی شده. تو که از سگ نمی‌ترسیدی! شب و نصف شب می‌دیدم جای پدرت طبابت می کردی مردم رو؟ چرا حالا یه سگ این جوری دنبالت بود؟ سرم رو پایین انداختم. شرم و وحشت وجودم رو پر کرد. ترس هنوز مثل یه شمع روشن درونم سوسو می‌زد. به سختی جون کندم بلند شدم و لب باز کردم. - این سگ فرق داشت. منتظر جواب نموندم، راه خودم رو لنگ‌زنون به کلبه پدرم گرفتم.
    1 امتیاز
  14. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...