تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/28/2025 در پست ها
-
^به نامش به یادش در پناهش^ نام اثر: هفته نامه این نویسنده نویسنده: ترانه مهربان ژانر: اجتماعی بخش ها: بخش اول- گرگ ها بخش دوم- موجوداتی که میبینیم بخش سوم- هنر ظریف بازیگری بخش چهارم- بخش پنجم-2 امتیاز
-
گرگ ها: قسمت سوم بعد از چندین هفته غیبت، این نویسنده با تجربیات جدید و ذهنی باز تر مینویسد. در ماهنامه های قبلی به ضمیر تاریکی از خودمان اشاره کردم که بار های بارها اثرات منفی آن ها را در افراد دیده بودم. خب گرگ های عزیزم اجازه بدهید جور دیگری عرض کنم، شما به گرگ بودن عادت کردید! یه دریدن، به صفات غیر انسانیای که زندگی خاکستری و تاریکتان را پر کرده... و چه سخت است قصهی عادت، نه؟! برای بار هزارم، شما سرشار از حسادت، ریا، دروغ، خیانت و بدی هستید. موجودات نامهربانی که سخت میبینند، سخت فکر میکنند و حتی سخت تر عمل میکنند. شخصیت های داستانیای که بویی از ارزش های سفید صورتیای که بارها بازگو کردم نبردند. یک سوال بزرگ! دارید با زندگیتان، با این کره خاکی، با جامعهای که آن را تشکیل میدهید، چه غلطی میکنید؟! به چیزی که هستید افتخار میکنید؟ دوستش دارید؟! به چه چیزی افتخار میکنید؟ چه چیز را دوست دارید؟! چطور؟! مسئلهای وجود دارد. اکثریت آدم ها فکر میکنند، آنچه اکثریت آدم ها انجام میدهند، درست است، پس انجام میدهند. در واقع این یک چرخه است که توسط افرادی که فکر میکنند برای افرادی که فکر نمیکنند ساخته شده. (احمق های نابلد) اجازه بدهید جور دیگری نگاه کنیم. شما مدام فکر میکنید، تا اینجا بد نیست. فکر میکنید که باید زیست بخوانید، چون این سه شنبه امتحان دارید و فکر میکنید حتما کلاس هشت صبح دانشگاه را شرکت کنید، چون تعداد غیبت هایتان در این ترم به اندازهی جمع اعداد طبیعی است و فکر میکنید که برای شام بهتر است املت بزنید چون دیروز خیلی کربوهیدرات وارد برنامهی غذاییتان کردید و فکر میکنید این ماه هزینهی تاکسی اینترنتیتان سر به فلک کشیده چون نتوانستید مسیر اینجا تا سر کوچه را با مترو طی کنید و فکر میکنید تا آخر هفته حتما بدهی صاحبکارتان را تسویه کنید چون بندهی خدا خیلی معطل مانده و فکر میکنید که برای عید چند روزی شمال را امتحان کنید چون هوای تهران آلوده است و فکر میکنید که زندگی چقدر سخت است که هست. فکر کردن بد نیست و دغدغه داشتن از علائم مبتلا بودن به زندگی است! اما، جنگی پشت این همه فکر کردن و حتی همین حالا در حال وقوع است. شما به صورت مداوم در حال جنگ هستید. جنگ با همه چیز و همه کس! جوری زندگی میکنید که انگار عالم و آدم شمشیر و قمه و تفنگ برداشتند و میخواهند هرجور شده شما را بِـکُشند. میپذیرم که گرگ ها اینگونهاند و میپذیرم که شما زخمی هستید و میپذیرم که مار گزیده از ریسمان سیاه سفید میترسد. اما شما بیشتر خستهاید تا ترسیده! اما مدام فراموش میکنید که آدم های امنی هم وجود دارند و مدام یادتان میرود که حتی در هیچ داستان کودکانهای هم نیامده که قهرمان داستان به تنهایی موفق شود، بچه ها هم این را میدانند، تنهایی فقط میتوانید گل به سر بمالید، موفق باشید! این یک اصل است. گرگ هایی وجود دارند که آنقدر ها هم گرگ نیستند و آدم هایی که قابل تحملند و آنقدر ها بد نیستند. شخصی موفق است که خوب و بد را نه با فیلتر های شخصی بلکه به معنای واقعی کلمه تشخیص دهد و بشناسد، اما چه کنیم که قبول نمیکنید تا ثابت نشود و زندگی با سوال سختی به شما ثابت خواهد کرد گرگ عزیزم! گرگ نبودن و انسان بودن به معنای نداشتن حسادت، ریا، دروغ، خیانت، و بدی نیست. وجود نور به معنای نبود تاریکی نیست. با خودتان مهربان باشید، خودتان را دوست بدارید و هنگام عصبانیت پنج ثانیه نفس عمیق بکشید و به زندگی لبخند بزنید و حس کنید در آگهی بازرگانیه ماستی، کرهای، کشکی چیزی بازی میکنید. مسخره میکنم. واقع بین باشید که قطعا به معنای بدبین نیست. و به رسم انتها این نویسنده ناشی تنها افکار و نظراتش را به طرزی ناشیانه بازگو میکند.1 امتیاز
-
گرگ ها: قسمت دوم اواسط هفته آن هم در ماه آبان، مدرسه، کلاس و درس خسته کننده تر از همیشه است. خب با منطق هم جور در میآید. مثلا امروز باران به قدری زیبا میبارید که هر عقل سلیمی میگفت «هودی بپوش، برو بیرون، ماگ چاییات را حتی اگر اهل چایی نیستی در پس زمینه داشته باش، به بدبختیهایت لبخند بزن» و سلفی بگیر اما اینطور که مشخص است عقل سلیم برای افرادی که سال آخر تحصیلشان است و کنکور دارند به درد جرز دیوار هم نمیخورد. ما کنکوری ها به جای لبخند زدن به بدبختیهایمان، از آنها تست میزنیم، ماگ لعنتی چاییمان را با اینکه اصلا اهل چایی نیستیم در دست میگیریم و با دست دیگرمان تست میزنیم، هودی میپوشیم بیرون میرویم و کتاب تست جدید میخریم چون کتاب قبلی دیگر خورده شده و قابل استفاده نیست و با تمام اینها سلفی(همان خویش انداز) میگیریم. البته خویش انداز بخش خوب ماجراست، ما علاوه بر خویش انداز با آینه ها هم عکس میگیریم... با آینه قدی اتاقمان، با آینه مدرسه، با آینه دستشویی باکلاس یک رستوران باکلاس در یک محله باکلاس، با آینه ماشین، البته آینهی آسانسور را نباید یادمان برود. (این یک ویروسی مسری است که از انسانی به انسان دیگر منتقل میشود) با اینکه افراد کمی هستند که میدانند آینهی آسانسور برای آن دسته از پست هایی که در فضای مجازیتان آپلود میکنید و درونش میخواهید آیفون پونزده تقلبی و قسطیتان را در چشم آن مثلا دوست هایتان فرو کنید نیست، حتی برای اینکه به وسیلهی آن، پسر بخت برگشتهای که معلوم نیست با کمک کدام دعانویسی(شمارهش را به من هم بدهید) بعد از عمری ترشیدگی به اصطلاح تور کردید را به دختر خالههای دوست داشتنیتان، همان هایی که از کودکی با هم بزرگ شدید و جانتان را برای همدیگر میدهید نشان دهید و فخر بفروشید هم نیست. دوست عزیز آینه آسانسور برای افرادی است که ترس از فضای بسته دارند و شما عکس میگیرید، غذا میخورید و عکس میگیرید، سفر میکنید و عکس میگیرید، زندگی میکنید و عکس میگیرید و من مینویسم و دست هایم میلرزد چون به شدت سرما خوردهام. میدانید چیست؟! شما در تمام این عکس ها لبخند میزنید و میخواهید کل دنیا بدانند که چقدر خوشبخت هستید و چقدر خوش میگذرد (آخ مادر جان) و برایتان مهم است دیگران چه فکری میکنند...! چرا فکر میکنید اگر بقیه تایید کنند که شما خوشبخت هستید، واقعا خوشبخت میشوید؟ مثلا اگر بقیه بگویند «واو چه لبخند زیبایی» لبخندهایتان حقیقی میشود؟ یا اگر دیگران حسرت لحظات شما را بخورند لحظههایتان تبدیل به یک سری خاطرات شاد میشوند؟ چه کسی را گول میزنید؟! به چه کسی دروغ میگویید؟! همهی آن بقیه و من و تمام آن دسته از مردم جهان که شما را نمیشناسند هم میدانیم خوشبخت نیستید. نمیتوانید. بلد نیستید و این نابلدی تقصیر شما نیست، تقصیر شرایطتان است، تقصیر مکان زندگیتان است، تقصیر خانواده هایتان است، تقصیر تمام چیزهاییست که شما در انتخاب آنها نقشی نداشتید و نه من و نه هیچکس دیگری حق نداریم شما را به خاطر این کمبود ها و خلاءها قضاوت کنیم(غصه نخور گرگ کوچکم). اما تمام اشخاصی که میشناسندتان میتوانند شما را به خاطر اینکه قدمی برای تغییر شرایط بر نمی دارید مسخره کنند و اینکار را انجام میدهند. بلد نبودن تقصیر شما نیست اما یاد نگرفتن تقصیر شماست (ضجه بزن گرگ عزیز) خوشبخت بودن یک هنر است. تمام افراد جهان و حتی آن موجودات فرازمینی که وجودشان اثبات شده میتوانند که نتوانند و نخواهند و انجام ندهند و خوشبخت نباشند و یاد نگیرند و زندگی نکنند و تمامش کنید و لعنت به این «ن» که به شما اجازه میدهد در زندگیتان باقی مانده حرکات رودهتان را تخلیه کنید و با جمله «زندگی خودمه!» و «من فقط یه بار زندگی میکنم!» رفتارتان را توجیح کنید. تمامش کنید... لطفا! محض رضای خدا، نمیتوانید انقدر نسبت به خودتان و زندگیتان بیرحم باشید! هر اسمی که میخواهید روی حرف هایم بگذارید، موعظه، نصیحت، چرت و پرت و حتی کلماتی که نمیتوانم بنویسمشان. اهمیتی ندارد. این نویسنده تنها به سبکی ناشیانه افکار و دیده هایش را بازگو میکند.1 امتیاز
-
گرگ ها: قسمت اول میخواهید قبول کنید یا نه هفت سالگی به بعد زندگی از یک بازی در محوطه پارک نزدیک منزلتان تبدیل به جنگی عظیم با همه چیز میشود یا حداقل من اینطور فکر میکنم و البته در ادامه افکارم باید اضافه کنم... مدرسه مکان مزخرفی است! کودکان دلبندتان، همان بره های برفی و ناقلایی که با مهر و محبت برایشان لقمه های نان و پنیر و سبزی میگیرید و با هزار امید و آرزو آنها را با کیف های آبی و صورتیشان که طرح ماشین و تکشاخ دارند راهی میکنید تا بلکم یک پزشک یا مهندس یا همچین چیزی از آنها در بیاید در پایان این مسیر دوازده ساله با مدارک عالی و نمرات بالا تبدیل به گرگ های خوبی شدند. والدین عزیز تبریکات صمیمانه من را پذیرا باشید! لازم به ذکر است که آن بچه های دوست داشتنی و معروف مردم که سرکوفتشان را به مغز و قلب گرگ های کوچولو و شیرین خودتان میزنید، حقا که گرگ های قهارتریاند و لایق ایستاده تشویق شدن! (لعنت به پنهان کاری و دو رویی بعضی از گرگ ها) ! دوستان من، عزیزانم... هیچکدام از افکار من در مورد مدرسه به معنای این نیست که جملهی «مدرسه یک مکان آموزشی است» غلط باشد، اتفاقا جملهی درستی است! گرگ هایی که در پایان دوازده سال تحصیل و آموزش از مدرسه فارغ میشوند بلدند بخوانند، بنویسند، مسائل ریاضی حل کنند، معادله های شیمیایی درون استوکیومتری های صورتی و قشنگشان را موازنه کنند و ساعت ها درباره یک جام شوکران لعنتی با دبیرشان بحث کنند! آه، گرگ های تحصیل کرده دوست داشتنی! اما واقعا این ها به تنهایی کافیست؟! پس ارزش ها چه میشود؟! همان ادب، مهربانی، نوع دوستی، خلاقیت، امید، گذشت، بخشش... اینجور چیز ها چه میشود؟! اینها را کجا آموزش میدهند؟! مگر جز این است که گرگ های عزیزمان درگیر یک خشم، عقده و غم ممتد هستند! و نسل به نسل آن را انتقال میدهند... آن هم به سبک جنگل؛ جفت گیری، تولید مثل، هفت سالگی لعنتی و جدا شدن از گله تا یک گرگ تحصیل کرده دیگر تربیت شود که سرشار از خشم، عقده و غم ممتد است. این چرخه کثافت تا کی ادامه دارد؟ (تمامش کنید) آن ارزش های سبز و صورتی چه میشوند؟ کدام گوری میروند؟ جواب درست همینجاست! ارزش ها از جایی نیامدند که بخواهند بروند! توجه داشته باشید که ارزش های اخلاقی پا ندارند و به سبکی که در کتاب های زیست شناسیتان خواندید هیچوقت تمایز و توانایی حرکت پیدا نمیکنند! آنها صرفا ارزش های اخلاقیای هستند که حالت فیزیکی ندارند اما هستند. و بستگی به شما دارد که چه زمانی آن چرخه کثافت را تمام میکنید و از گرگ بودن دست برمیدارید! مرا بابت حرف هایم ببخشید. این نویسنده صرفا افکارش را به طرزه ناشیانهای بازگو میکند!1 امتیاز
-
بسم الله الرحمن الرحیم کتاب علی شریعتی مجموعه خاطرات کوتاه از دکتر علی شریعتی هست که از عزیزان ایشون جمع آوری شده و با وجود کم بودن صفحات آنچه باید برساند رو به خوبی رسانده و در آخر کتاب هم سخنان شهید چمران، امام و امام خامنهای درباره کتاب را گفته. در آینده چند داستان از این کتاب را در همین تاپیک به نمایش میذارم1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
یکم تعجب کرده بودم آخه اون هیچوقت دم دانشگاه منتظرم نمیموند. رفتم نزدیکش و باهاش احوالپرسی کردم و ازم پرسید: ـ باران چرا اینقدر لاغر شدی؟ نکنه اونجا اذیتت میکنن؟ یهو انگار منتظر این حرف بودم، درجا شروع کردم به گریه کردن، بعد که یکم آروم شدم ماجرا رو از اول براش تعریف کردم. آرون از این ماجرا شگفت زده شده بود و سکوت کرده بود. پرسیدم: ـ ببینم نکنه تو هم فکر میکنی من مقصرم؟ آرون بهم چشم غرهایی داد و گفت: ـ دیوونه شدی دختر؟ معلومه که نه... من از اینهمه اتفاقاتی که تو رو به عرشیا وصل کرده، متعجبم! واقعا چجوری ممکنه! بعدشم مطمئنی که دوسش داری و این حس یه احساس دلسوزی نیست؟ من از این حس مطمئن بودم، تا باحال این حسو به هیچکس نداشتم، خوشحالیشو خوشحالم میکردم و توجه نکردنش بهم دیوونم میکرد. گفتم: ـ آره مطمئنم آرون، من این حسو از بچگی به این آدم داشتم و قبل این اتفاق فهمیدم که اونم نسبت به من کم میل نبوده. ولی ـ ولی چی؟ ـ الان سر قضیه پدر و مادرش منو مقصر میدونه و فکر میکنه من از قصد میخوام اونم مثل من یتیم و بی کس بشه. آرون گفت: ـ اگه واقعا دوستت داشت، میدونست که تو همچین آدمی نیستی و این فکرا رو راجبت نمیکرد. چیزی نگفتم، تازه نگفتم که چقدر باهام بدرفتاری میکنه وگرنه آرون دیگه عمرا نمیداشت اونجا بمونم. بحث رو عوض کردم و گفتم: ـ اینروزاست که راه بیفته. آرون یه نفس راحتی کشید و گفت: ـ بالاخره، پس دیگه میتونی برگردی! با ترس نگاش کردم و گفتم: ـ آرون من دیگه اونجا برنمیگردم. خندید و گفت: ـ نترس، من خودم یجا برات پیدا میکنم.1 امتیاز
-
اما عرشیا در رو قفل کرده بود و جواب نمیداد. با کمک شهربانو و بقیه خدمه پروانه خانوم کم کم به حال عادی خودش برگشت اما من نه. غمم تازه شروع شده بود مثل اون زمانها که تازه پدر و مادرم رو از دست دادم. عرشیا بهم گفت از اینجا برم، این حرفش انگار خانواده پشت منو خالی کرده. فقط با امید به حرف پروانه خانوم تونستم سرپا وایستم. حدود یک ماه گذشت و عرشیا هر روز با من سردتر از روز قبلش میشد. دیگه بهم گیتار یاد نمیداد، شبا بالای سرم کتاب نمیخوند، رومو نمیپوشوند، اونجوری قشنگ بهم نگاه نمیکرد و من واقعا انگار بعد یه مدت طولانی از یه خواب خیلی زیبا بلندم کرده بودن. فقط با اصرار پروانه خانوم فیزیوتراپیشو ادامه میداد تا اینکه این اواخر دیگه میتونست با واکر رو پاهای خودش وابسته و چند قدم حرکت کنه. یه روز که طبق معمول رفته بودم دانشگاه دیدم که آرون جلوی در دانشگاه وایستاده...1 امتیاز
-
سلام، داره خودتون درست کردید صفحه اول گذاشتم الان هم چک کردم بود.1 امتیاز
-
اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢 خون بهای وفاداری منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @Khakestar از نویسندگان اختصاصی انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: تراژدی، معمایی، مافیایی 🔹 تعداد صفحات: 147 🖋🦋خلاصه: لارا، دختری به اجبار پدر ناتنیاش از شوهرش طلاق میگیرد تا جان برادرش را نجات دهد. در حالی که درگیر مسائل خانوادگی و تهدیدات مافیا است،لارا مجبور میشود وارد دنیای خطرناک مافیا شود و به مردی که پدر ناتنیاش او را برای ازدواج به او معرفی کرده... 📖 قسمتی از متن: به یاد میآورد که چگونه فرناندو به او گفته بود: «تو باید از شوهر بیارزشات جدا بشی، لارا. تنها راه نجات برادرت همینه البته اگه نمیخوای کشته بشه.» 🔗 برای مطالعه داستان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/04/28/دانلود-داستان-خون-بهای-وفاداری-از-سحر-ت/1 امتیاز
-
عرشیا قرمز شده بود و نفس نفس میزد، معلوم بود فشار زیادی روشه، با گریه دست پروانه خانوم رو گرفتم و با خودم از اتاق کشوندمش بیرون. در عرض چند ساعت همه چیز به طرز عجیبی بهم ریخته بود. میخواستم برای عرشیا آب ببرم ولی میترسیدم عصبانیتش بیشتر بشه. پروانه خانوم رو به سمت مبل بردم و بهش یه لیوان آب دادم. بنده خدا انگار فشارش رفته بود بالا و من نمیدونستم قرص داره یا نه. چندبار ازش پرسیدم ولی نمیتونست حرف بزنه، دستپاچه به اتاقش رفتم؛ کشو ها رو گشتم ولی چیزی پیدا نکردم. ترسیده به سمت اتاق عرشیا رفتم و محکم در زدم و با گریه گفتم: - عرشیا، عرشیا تو رو خدا باز کن. عرشیا پروانه خانوم حالش بد شده؛ عرشیا من نمیدونم قرصهاش کجاست.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
فصل یک - «الکتروآکوستیکی» «ایران، گرگان تابستان سال ۱۴۰۳، ساعت هفت صبح» چهرهاش، که به شکلی زشت درهم رفته بود، مانند یک نقشهای پر از ترک و شکاف روی صورتش به چشم میآمد. خطوط ترسناک که زیر پوستش نمایان بود، نشان میداد که زمان در این مرد تنها، بیرحمی به جا گذاشته. قدمهایش تند و سنگین، مثل پتک بر زمین فرود میآمد، و کارآموز با تمام توان، سعی داشت که او را دنبال کند. دستهای مشت کردهاش در جیب کت لی، هر لحظه آماده بودند که صورت دکتر را در اتاق کالبدشکافی خرد کنند. عصبانیتش، فضا را سنگین کرده بود؛ و انگار این راهروی طولانی با سرامیکهای سفید که از بالا نور مصنوعی کمجان و سوسو زنندهای به آن میتابید، هیچ وقت قصد به پایان رسیدن نداشت! همه چیز در این راهرو طوری بود که انگار در هیچکجا جز این ساختمان، دنیای دیگری وجود ندارد. بوی مواد ضدعفونیکننده، رطوبت ناشی از تهویهی نامناسب، و آن بوی فلزی ماندگار خون که در هر گوشه به چشم میخورد، هوای این مکان را غمگینتر از هر زمان دیگری کرده بود. آیان به مقصدش رسید، بدون اینکه دستهایش را از جیبهایش در بیاورد، با پا درب اتاق را باز کرد. درب با صدای بلندی به دیوار برخورد کرد و نوشتۀ «ورود به سالن تشریح» به رنگ آبی پررنگ درون کادر فلزی را پوشاند. نگاهش به کارآموز افتاد که با نفسهای بریده، بعد از مشقت فراوان، بالاخره به او رسید. آیان نگاه سنگینی به او انداخت که ترس را در دلش فرو برد، کاری که کارآموز در آن لحظه انجام داد، چیزی جز جمع و جور کردن خود و تلاش برای دور کردن ترس از قلبش نبود. سرگرد، با جثهی عظیم و چهارشانهاش، مثل یک دیوار فولادی در برابر کارآموزی که با قدی کوتاهتر از او گویی در برابر یک کوه ایستاده بود، به نظر میرسید. پیشانی کشیدهی کارآموز، عرق کرده بود و سعی میکرد با دستهای ظریفش آنها را پاک کند، اما رطوبت هوای داخل ساختمان، خونپاشیده شدنهای بیپایان، و این فضای سرد و غیرانسانی، چیزی جز دلهره برایش باقی نمیگذاشت. قرار بود دوباره جسدی مثل قبلیها را ببیند، اما اینبار تفاوت داشت، چون چیزی در هوا سنگینتر از همیشه به نظر میرسید.1 امتیاز
-
مقدمه: در دل روستایی محصور در سایههای سنگین قرون وسطی، جایی که زمزمههای دعا با صدای سکهها درهم میآمیزد، داستان «موش قرون وسطی» آغاز میشود. این روایت، سرگذشت کریستوف است؛ کودکی که در جهانی پر از تضاد میان ایمان و فساد، انسانیت را چون مشعلی در تاریکی به دوش میکشد. پدرش، الکساندر، باور دارد خداوند در نیکی آفریدهشدگان نهفته است، نه در دیوارهای بلند کلیساها یا جیبهای پر از سکه کشیشان. اما در دنیایی که دین به ابزاری برای سلطه تبدیل شده، صدای حقیقت چه سرنوشتی خواهد یافت؟ «بهشت را به سکه میفروشند، ای دریغا! خدا در دل انسان هاست، نه در این خانهی خاموش.» داستان، سفر پر فرازونشیب کریستوف را روایت میکند؛ از روزی که پدرش در برابر جهل و طمع کلیسا قد علم میکند تا زمانی که خود او، زخمخورده از تازیانههای نقرهای و زندان تاریکِ باورهای تحریفشده، به درکِ ژرفی از انسانیت میرسد. اینجا جنگ بر سر ایمان نیست، جنگ بر سر حقیقت است؛ حقیقتی که گاه در قالب هماتاقی مسلمانی نمود مییابد که میگوید: «جنگ برای چیست؟ خداوند یکتا، در قلب هر انسانیست که بر نیکی پا میفشارد، بیآنکه نامی از دین بر زبان آرد.» در این مسیر پرپیچوخم، کریستوف میآموزد که انسانیت، زبانی جهانی است؛ زبانی که نه در دعاهای کشیشان، که در مهربانی به موشهای گرسنه و تقسیم نان با نیازمندان طنین میاندازد. داستانی که پایانش، آغازی است بر فروپاشی دیوارهای جهل و روشناییِ عصری جدید ...1 امتیاز
-
0 امتیاز
-
0 امتیاز
-
آیان فکش را فشرد، انگشتهایش را مشت و دوباره باز کرد. انگار میان انبوهی از خشم، صبر و اضطراب معلق بود، دوباره روی صندلیاش چرخید. آرامتر شده بود، اما چیزی هنوز توی ذهنش قل میخورد. – چی شد که توی دو ساعت جابهجاش کردین؟ چرا صبر نکردین تا من برسم؟ میدونم که وضع جنازه بد بود، البته بد واژهی خوبی نیست بهتر بگم افتضاح، اما بازهم نباید قبل از دوازده ساعت جابهجاش میکردین! اگر دکتر مانعش نمیشد، آیان باز هم سوالپیچش میکرد وحتی میپرسید آن بالا دستی که آرش از دستورهایش اطاعت کرده بود، کیبوده که مستقیم با خود سرگرد هماهنگ نکرده؟اصلا چرا او آخرین نفری بود که باید با خبر میشد آن هم از سمت خود قاتل نه افراد دخیل در پرونده؟ همین او را به شدت کفری کرده بود؛ آرش سریع جلوی این افکار و پرسشها را گرفت و گفت: – اوی، جناب! اینجا اتاق بازجویی نیست. منم مجرم نیستم که ازم بازجویی میکنی، مگه نمیدونی جنازه رو کجا پیدا کردن؟» آیان، دقیق و خیره، چشمهایش را ریز کرد. سرش رو کمی چرخاند سمت راست، و انگشتهای اشاره و شستش را روی لبهایش آورد. آرش فهمید، آیان هنوز خبر نداشت که قاتل، مقتولش رو درست جلوی کلانتری در دل شلوغی کاشته بود! آیان پوزخندی بی صدا در اعماق ذهنش زد، چون با جرقهای که در ذهنش روشن شد، فهمید این بار دستور انتقال سریع جسد از کجا آمده، و نادیده گرفتن او به عنوان افسر پرونده از گور چه کسی بلند شده، اما بازهم نمیتوانست ربط دهد چرا اون قاضی دغل باز انقدر سریع دستور جابهجایی داده؛ شاید به دلیل وضع نابسمان جسد، اما صدای درون مغز آیان نظر دیگری داشت و میگفت هر آنچه که هست ربطی اصلا به جسد ندارد. اما این لحظه مسئله این بود، مسئله چیز دیگری بود، آن هم تماس از سمت خودِ قاتل؛ معنی این کار را متوجه نمیشد! این، یک پیغام بود یا یک دعوتِ پنهان که در دل خون و دونات شکلات صورتی پیچیده شده بود. اصلا چرا برای قاتل اهمیت داشت که آیان نباید دیرتر از همه باخبر شود؟ در مغز مریض این روانی چه میگذشت؟ اینبار، آیان میخواست تمام تمرکزش را بگذارد روی همین نکته، حالا وقت تسویه حساب با آن مردک حق به جناب نبود، نه هنوز! فعلا باید فهمیده میشد چرا این تماس مستقیماً با او گرفته شده ، و چرا قاتل روی این جسد حساسیت خاصی به خرج داده؟0 امتیاز
-
دکتر روپوش خونیاش را با یک حرکت، به رختآویز کنار سعید انداخت. سعید دیگر طاقت ایستادن نداشت، چهارزانو روی زمین نشسته بود و سرش را با دو دست به دام انداخته بود؛تنش ریز میلرزید، و مثل نوار ضعیف ضبطشدهای از ترس، عقب و جلو میرفت. شلوار لی مشکیاش خاک گرفته بود و پیراهن سفیدش، از یقه تا دکمهها بههم ریخته و نامرتب شده بود. چشمهایش را بست و نفسهای عمیق کشید، اما هنوز هرچند ثانیه یکبار، اوق میزد، همان اوقی که نه از ته معده، که از سمت مغز میآمد، حق داشت این صحنه چیز کمی نبود که آدم به دیدنش عادت داشته باشد! دکتر آهی کشید، خم شد تا دستی نوازشگر بر پشتش بکشد؛ اما درست در همان لحظه، دستی بزرگ، با رگهایی برجسته و انگشتانی گره خورده، یقهی سعید را قاپید و با یک حرکت به بیرون از اتاق پرتش کرد. آیان با قدمی سنگین در را بست، صدای بسته شدن در چنان سهمگین بود که سقف لرزید. بلافاصله بازگشت، به دکتر خیره شد، با نگاهی که انگار میخواست از لایههای چشم عبور کند و ذهن را بخواند. دکتر ساکت و چشمهای کهرباییاش قرمز و خسته بود، اما نه آن خستگی برای آیان اهمیت داشت، نه وضعیت بهمریختهی سعید، چون تنها چیزی که ذهنش را درگیر کرده، یافتن قاتلیست بیوقفه و بیرحم؛ کسی که بیامان قربانی میگیرد و او را در تلهای بیاساس اسیر کرده است. آیان فاصله را با گامهایی سنگین، اما سنجیده طی کرد. نه مثل دویدن، بلکه شبیه به حرکت آونگی که آرام، اما بیرحم پیش میآید. تا جایی آمد که نفسهایش با نفسهای دکتر یکی شد. سکوتشان، لحظهای بلندتر از هر فریادی بود. آرش سرش را کمی پایین گرفت، شاید برای فرو خوردن کلمهای، یا شاید برای حفظ آرامش، بعد آهسته لب زد: – میدونم، حق داری عصبانی باشی. ولی بدون من اختیاری از خودم ندارم، وقتی دستور از بالا داده میشه، میدونی کاری جز اطاعت کردن از دستم برنمیاد. آیان با تعجب نفسش را بیرون داد، اما به روی خودش نیاورد؛ کمی عقب رفت و لبهایش را روی هم فشرد. هیچ چیز نمیگفت، اما چشمانش بلندترین سؤال دنیا بودند، آرش که بازی چشمهای آیان را خوب بلد بود، فهمید هنوز خیلی چیزها را نمیداند؛ نشست روی صندلی فلزی بیپشتی، کنار میز طویلی که شیشههای آزمایشگاهی، تیغهای جراحی، و سوزنهای تشریح منظم چیده شده بودند. – خب، از کجا بگم؟ اکستروژن جنین بعد از مرگ، زمانی اتفاق میافته که مادر میمیره و جنین هنوز داخل رحمه. بعد از مرگ، بدن شروع میکنه به تجزیه بافتها و گازهایی تولید میکنه که طبیعتا از بدن خارج میشن،حالا چون جنین هنوز تو رحم مادره، اگه مانعی نباشه، مثل فشاری روی واژن، جنین توسط همین گازها اینجوری میاد بیرون یعنی گاهی تا نیمه، و حتی گاهی کامل هم خارج میشه! آیان ساکت نشست. نگاهش به جنازهای بود که روی میز دراز کشیده، و دستی کبود از دهانش بیرون زده بود. پوست اطراف دهان، شکافته شده و کبودیها از نای تا ترقوه ادامه داشتند. آرش نیمرخ آیان را نگاه کرد؛ چشمهای درشت و زیرچشمیاش، جای بخیه روی لپش را آنالیز کرد، و وقتی نگاهشان در هم گره خورد، آرش ادامه داد: – این اتفاق نادره، ولی ثبت شده. بعضی وقتها، جنین کامل میاد بیرون، مثل تولد، اما نه برای زندگی، برای نموندن تو رحم مادر! آیان چانهاش را خاراند، بعد دو دستش را برد پشت گردنش، روی صندلی چرخدار لم داد، و به سمت چپ و راست حرکتهای ریزی انجام داد؛ همین که دهان باز کرد برای سوال، آرش سریع پیشدستی کرد و با لحنی تند گفت: – «نه، نه آیان! نری جای بپرسی که موقع زایمان به قتل رسیده یا نه، بهت میخندن جناب سرگرد!»0 امتیاز
-
آیان از جثهی کوچک کارآموز چشم برداشت و به چهارچوب درب تکیه داد، تمام فضا را با حضور سنگین خود پر کرد. تنها یک تار مو فاصله بین ابروهایش بود و چشمان مشکی و زاغش به کارآموز دوخته شده بود. نگاهش چون پتکی بر سر کارآموز فرود میآمد، به طوری که اگر نگاهش میتوانست فلز را ذوب کند، این کار را انجام میداد. کارآموز، با دلی پر از ترس و اضطراب، نگاهش را به فرد سوم این جمع دوخت. دکتر، مردی با موهای جوگندمی که پشت سرش محکم بسته بود، بیاعتنا به نگاههای کارآموز، توجهش را به جنازه روی میز فلزی جلب کرده بود. _ "به جای مردهها، به زندهها هم توجه کنی بد نیست دکی جون!" صدای اعتراض سرگرد، دکتر را از نگاه کردن به جنازهای که در دهانش یک دست از آرنج فرو رفته بود، دست کشید. خون خشکشده اطراف دهان مقتول، لکههایی از زخم و وحشت ایجاد کرده بود. دکتر عینک گردش را که روی بینی عقابیاش جا به جا شده بود، مرتب کرد و با لحن سرد و بیاحساس جواب دلیل عصبانیت او را داد: _ آیان، رفیق، میدونم الان مشکل چیه، اما میخوام یه چیزی نشونت بدم که باعث بشه دلیل سرپیچی از دستورات رو کلا فراموش کنی. آیان، که دیگر هیچ چیزی جز خشم نمیدید، از چهارچوب در به سمت دکتر یورش برد. دستهایش روی سینه قفل شده بود و ابروهایش در هم گره خورده بودند. _ مردک! من بهت تایید کردم که جسدها رو قبل از رسیدن من، از صحنه جرم جابهجا نکنی... آیان جملهاش را نیمهکاره رها کرد، چون دکتر پارچهی سفید روی جنازه را به آرامی کنار زد و توجهاش به آن جلب شد. او وقتی جسد را دید، همانطور که انتظار میرفت، بدن زن در حال فریاد و درد، به طرز وحشتناکی به نمایش گذاشته شده بود. دو دست بریده از آرنج، یکی در دهان فرو رفته و دیگری در حال دعا، با دونات شکلات صورتی در کف آن روی سینهاش قرار داشت. این تصویر، مثل همیشه، تهوعآور بود، اما اینبار فرقی میکرد! کارآموز، که جرأت نداشت از درب سالن جلوتر بیاید، بلافاصله با دیدن این صحنه، معدهاش به هم ریخت و محتویاتش را بالا آورد. صداهای وحشتناک در سالن، گویی هیچوقت تمام نمیشد. سیاوش و دکتر همزمان به کارآموز نگاه کردند، که در کنار سطل آشغال، هنوز جوشاندهی معدهاش را بیرون میریخت. _ طفلی سعید! حق میدم بهت، این چیزی نیست که با دیدنش شوکه نشی. لحن دکتر دیگر نه ناامید، بلکه از نفرت و کینه پر شده بود. نگاهش به جنازه افتاد و به دقت، جنینی که سرش از رحم مادر بیرون زده بود را بررسی کرد. پردههای آمنیوتیک دور جنین به خاطر اکسیژن خشک شده بود، و همچون پلاستیک سوخته به نظر میرسید. سر جنین که از شکم مادر بیرون زده بود، کاملا ترسناک و غیرطبیعی دیده میشد. دکتر نفس عمیقی کشید، پارچه را دوباره روی بدن مادر انداخت و از کنار جنازه گذشت؛ روپوش سفیدش را که لکههای خون قدیمی روی آن باقی مانده بود، درآورد و با صدای بم و خستهای توضیح داد: _ این رو بهش میگن اکستروژن جنین بعد از مرگ، یا به اصطلاح تولد در مرگ!0 امتیاز