رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      1,131


  2. نوشین

    نوشین

    کاربر فعال


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      192


  3. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      582


  4. nastaran

    nastaran

    مالک


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      118


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 09/13/2025 در پست ها

  1. بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: منِ دیگر نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه خلاصه داستان: فرهاد از صمیم قلبش عاشق یلدا شده بود، اما خاتون تمام تلاشش رو کرده بود تا این عشق بزرگ رو از پسرش دور کنه و با بازی کردن با سرنوشت پسرش، عشق و ثمره زندگیش رو ازشون دور می‌کنه، اما نمی‌دونه سال‌ها بعد، دست روزگار قدرتمند از اونه و... مقدمه: در مسیر زندگی، او نه از جنس تصادف بود و نه از جنس انتخاب. او بخشی از سرنوشت من بود! تو فقط یک خویشاوند برای من نیستی، بلکه یک مفهومی از قدرت بی‌صدا، امنیت بی ادعا و حضوری هستی که حتی در نبودنت هم حس می‌شود. در فصل زندگی، بودن من و تو یعنی ایستادن بی هیاهو پشت هر شکستن، یعنی تکیه‌ای که گاهی خودش را کمتر نشان می‌دهد اما همیشه هست. ما شریک ناخودآگاه سال‌های کودکی هستیم و آینه‌ای که خودمان را بی نقاب در آن می‌بینیم.
    1 امتیاز
  2. پارت چهل و پنجم نگاه تمام مهمون‌ها به ما بود. دست‌هاش رو دور‌ گردنم حلقه زد و من هم دست‌هام رو گذاشتم دور کمرش و هر کاری بهم می‌گفت رو انجام می‌دادم. همش نگاهم به پاهام بود که یه وقت اشتباهی، پاش رو لگد نکنم. ارمغان گفت: ـ فرهاد، به من نگاه کن! چرا داری به زمین نگاه می‌کنی؟ گفتم: ـ آخه همش استرس دارم پاتو لگد کنم. خندید و گفت: ـ هیچ چی نمیشه، به من نگاه کن! تصمیم گرفتم به حرفش اعتماد کنم و به صورتش نگاه کردم. واقعا می‌شد تو چشم‌های سبزش غرق شد، اینقدر که زیبا بود! همین‌جور که می‌رقصیدیم بهش گفتم: ـ اما چشمای تو نمی‌ذاره من تمرکز کنم. آروم خندید و گفت: ـ لطفا منو نخندون فرهاد! همه دارن نگامون می‌کنن. با جدیت گفتم: ـ بابا دارم جدی میگم. همین لحظه یه چرخی زد و خودش رو انداخت رو دستم؛ مثل اینکه این هم جزو رقص بود، اما من از ترس اینکه بیوفته، یه جوری به سمتش رفتم که متاسفانه پاهاش رو محکم لگد کردم. یه آخ کوتاه گفت و سعی کرد به روی خودش نیاره، اما خانوادش و مامان متوجه شدن. آهنگ هم همین لحظه تموم شد و همه برامون دست زدند. رو به ارمغان گفتم: ـ فکر کردم داری میوفتی، ببخشید. پات خیلی درد گرفت؟ باز هم با مهربونی نگام کرد و گفت: ـ چیز مهمی نیست، واسه بار اول بد نبود. خندیدم. مامان و باباش به سمتمون اومدن و هدیه‌ها و ست‌ها رو بهم دادن. باباش با خنده رو به ارمغان گفت: ـ دخترم، آقای داماد مثل اینکه تو رقص خیلی ضعیفه، باید باهاش کار کنی.
    1 امتیاز
  3. پارت چهل و چهارم گفتم: ـ دیگه توقعم رو از موسیقی بردی بالا. از این به بعد، فقط خودت باید برام بخونی. با خوشحالی گفت: ـ حتما. رسیدیم دم در خونه و شروع کردم به بوق زدن، مهمون‌ها هم همه اومدن سمت ماشین. مامان، ارمغان رو غرق در بوسه و بغل کرده بود و روی سرش شاباش می‌ریخت. نگاه تمام مهمون‌ها به ارمغان و زیباییش بود. واقعا به خودم می‌بالیدم از اینکه در کنارش بودم! همین‌طور که دست تو دست هم به سمت جایگاه عقد می‌رفتیم، یاد حرف‌هامون با یلدا افتادم... چی آرزو کردیم و برنامه ریختیم و چی شد! تا یک ماه پیش، قرار بود با یلدا وارد خونه‌مون بشم، اما الان دستم تو دست ارمغانه. باز هم به افکارم لعنت فرستادم و کلی به خودم فحش دادم از اینکه در کنار دختری که تا چند دقیقه بعد، زنم میشه، داشتم به اون یلدای بی همه چیز فکر می‌کردم؛ اما دست خودم نبود. نمی‌تونستم جلوی افکارم رو بگیرم ولی به هر قیمتی بود، باید این قضیه رو برای خودم می‌بستم، چون هم در حق ارمغان ظلم می‌کردم و هم در حق خودم. در یه چشم به‌هم زدن، عقد کردیم و سند ازدواج رو امضا کردیم. مهمون‌ها و مامان اصرار کردن که باید باهم برقصیم. به ارمغان نگاه کردم و فهمیدم که اون هم خیلی مشتاقه، دلم نمی‌خواست دلش رو بشکنم ولی آروم زیر گوشش گفتم: ـ راستش من بلد نیستم تانگو برقصم. تورش رو آورد جلوی لبش، آروم خندید و گفت: ـ من بلدم. فقط به من نگاه کن و دستام رو بگیر! گفتم: ـ خرابکاری نکنم یه وقت! گفت: ـ نترس!
    1 امتیاز
  4. پارت چهل و سوم گفتم: ـ راستش من خیلی اهل موسیقی و اینا نیستم. با تعجب پرسید: ـ جدی میگی؟! خندیدم و گفتم: ـ آره، چرا اینقدر تعجب کردی؟ گفت: ـ آخه از آدم رمانتیکی مثل تو بعیده! گفتم: ـ شرمنده به خدا! آخه خیلی از این چیزها سر در نمیارم. دستم که روی دنده بود رو گرفت و گفت: ـ اشکال نداره، از این به بعد با همدیگه گوش میدیم... اگه دوست داشته باشی. من هم دستش رو محکم گرفتم و گفتم: ـ حتما، چرا که نه! گفت: ـ خب الان آخه خیلی توی ماشین ساکته، ناسلامتی تو ماشین عروس نشستما! خندیدم و گفتم: ـ اگه راه حلی داری، بگو! گفت: ـ پس خودم می‌خونم. نگاش کردم و گفتم: ـ مگه بلدی؟ یهو شروع کرد به خوندن: ـ دل به دلت داده منم/ منم پای تو افتاده منم/ منم دلبر و دلبرده تویی/ تویی عاشق و دیوانه منم/ دل من مست کن و دست در این دست کن/ زیر و رو کن همه رو هر چه دلت هست کن/ چه شود دوست شوی و دست در این دست کنی/ تو نگاهی به منه عاشقه سرمست کنی/ مرا مست کنی... به جرئت می‌تونم بگم که این دختر همه چی تموم بود! بهترین صدا رو داشت و با تمام احساسش خونده بود. بعد از خوندنش، فرمون رو ول کردم و براش دست زدم که با خنده و ترس گفت: ـ فرهاد مواظب باش! بعدش فرمون رو گرفتم و گفتم: ـ حظ کردم! خیلی قشنگ خوندی، آفرین! به معنای واقعی کلمه هنرمندی. با ذوق گفت: ـ باعث افتخاره که اینارو از تو می‌شنوم.
    1 امتیاز
  5. پارت چهل و دوم تو این چند روز بیشتر از قبل متوجه شدم ارمغان، همون آدمیه که باهاش می‌تونم یلدا رو فراموش کنم و زمان‌هایی که ناراحت یا خسته‌ام، با صبوریش کنارم می‌مونه. امروز قرار بود مراسممون توی باغ آقای شهمیرزاد برگزار بشه. می‌خواستم به خودم تلقین کنم که خوشحال باشم، اما ته دلم باز چهره یلدا که داشت جلوی در گریه می‌کرد، جلوی چشم‌هام می‌اومد. این چند روزم شب‌ها با کابوس صداش از خواب می‌پریدم! نمی‌دونم واقعا خدا داشت من رو با چی امتحان می‌کرد. تنها خواسته‌ام این بود که گذشته رو فراموش کنم و یه زندگی جدید برای خودم بسازم، البته اگه فکر اون دختر اجازه می‌داد! باز هم تصمیم گرفتم نسبت به دلم بی‌اعتنا باشم و خودم رو به جریان زندگی بسپارم. بعد از گل زدن ماشین، رفتم دم در آرایشگاه دنبال ارمغان. وقتی از در اومد بیرون، انگار یه فرشته از بهشت، با لباس سفید داشت به سمتم می‌اومد. زیبا که بود، زیباتر شده بود! موهاش رو لَخت کرده بود و روی شونه‌اش پخش کرده بود که برهنگی سرشونه‌اش رو پوشونده بود. دسته گل رو برداشتم، به سمتش رفتم و گل رو به دستش دادم. بعد پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: ـ واقعا خیلی زیبا شدی! خندید و با لحن بامزه‌ای گفت: ـ خجالتم نده آقا فرهاد! شما هم تو این لباس خیلی شیک شدی! با پوزخند بهش گفتم: ـ مسخره می‌کنی؟ من کنار تو اصلا دیده نمیشم. گفت: ـ نه به خدا، به نظرم خیلی خوشتیپ شدی! دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم: ـ پس افتخار میدی؟ بازوم رو گرفت و من هم بهش کمک کردم تا توی ماشین بشینه. جفتمون ساکت بودیم که ارمغان گفت: ـ موزیک نمی‌ذاری؟
    1 امتیاز
  6. پارت چهل و یکم سکوت کردم. یلدا چیزی برام باقی نذاشته بود که بتونم پشتش دربیارم و جلوی مامان ازش دفاع کنم. مامان ادامه داد: ـ فقط فرهاد جان، تو رو خدا مادر دیگه از ذهنت اون دختره رو بیرون کن! بذار تو سرنوشت مسخره خودش بسوزه. از پنجره ماشین به بیرون خیره شدم و گفتم: ـ تمام تلاشمو می‌کنم. مامان با ذوق گفت: ـ پس بگم کت و شلوار دامادی رو آماده کنن؟ سرم رو با لبخند تموم تکون دادم و مامان از خود سمنان تا تهران، شروع کرد به این ور و اونوپ ور زنگ زدن... اما من یه سمت مغزم ارمغان بود و به طرف دیگه، خاطراتم با یلدا. تو یه دو راهی گیر کرده بودم، اما همون‌جوری که به ارمغان هم گفتم، مطمئنم که فراموشش می‌کنم. می‌خوام یه زندگی جدید شروع کنم و دلم نمی‌خواد دیگه توی این زندگی، اثری از یلدا باشه. با وجود اینکه اعتماد کردن خیلی برام سخت بود، اما می‌خواستم با ارمغان، این راه جدید رو امتحان کنم. رفتارهای خانمانه و خجالتی بودنش، بیشتر از چهرش من رو به خودش جذب کرده بود. (پنج روز بعد) تو این چند روز تمام فکر و ذهنم رو روی کارخونه و ارمغان متمرکز کردم. صبح زود از خونه می‌رفتم بیرون و تا شب، مشغول حساب و کتاب و انتقال کیسه برنج از برندهای مختلف توی کارخونه بودم. خداروشکر سرمایه‌ای که آقای شهمیرزاد برای کارخونه گذاشت، تونست وضعیت کارخونه رو نجات بده و کارگرها رو راضی کنه. شب‌ها هم بیشتر اوقات، ارمغان زنگ می‌زد و با همدیگه صحبت می‌کردیم.
    1 امتیاز
  7. نام رمان: تینار نویسنده رمان تینار: هانیه ‌پروین ژانر رمان تینار: عاشقانه، اجتماعی ***رمان تینار برگرفته از واقعیت می‌باشد*** خلاصه رمان تینار: داستان ناهید را شنیده‌اید. زنی که گردن و دست‌هایش، همیشه‌ی خدا کبود بود. همه‌ی ما داستان ناهید را شنیده‌ایم. ناهیدی که مادر بود و محکوم به ماندن... صبر کن! این جمله‌ی آخر را چه کسی نوشته؟! هیچ ناهیدی محکوم به سوختن نیست. توضیح اسم رمان تینار: تینا به معنی تنها یا تنهایی و تینار از دو واژه‌ی تَن + یار تشکیل شده؛ یعنی تَن تو یاری نداره، یا اینکه تنها یار تو خودتی و تَن خودت. برای مطالعه رمان زودتر از همه‌جا به کانال تلگرامِ زیر بپیوندید: @tinar_roman نقد و نظرتون برای رمان تینار رو اینجا بنویسید🩷👇
    1 امتیاز
  8. °•○● پارت صد و یک سرم را به نشان تاسف تکان دادم. - بهمن تو هنوزم کفشاتو این شکلی درمیاری؟ نیگانیگا! لااقل جفت کن! برای جفت کردن کفش‌ها خم شدم، چشم‌هایم دودو زد و سرم گیج رفت. قبل از اینکه زمین بخورم و سرم مثل هندوانه قاچ بخورد، دستم را به دیوار گرفتم. - بیا بشین ناهیدجان. چرا در نزدی دختر؟ بتول از زیربغلم گرفت و قدم‌هایش را با من همراه کرد. - خدا مرگِ منو بده، شکل میت شدی! زیر لب گفتم: - خدانکنه. گفتم گندم خوابه، در نزنم بیدار بشه. این دو روز هلاک شد بچم. نشستیم و بهمن با یک بغل شیرینی‌نخودچی به ما پیوست. موهای گندم را نوازش کردم و پیشانی‌اش را بوسیدم. موهایش چرب شده بود و به حمام آب گرم نیاز داشت. دو تقه به در خورد. - حتما غزله، من باز می‌کنم بتول جانم. دستم را روی پایش گذاشتم و اجازه ندادم اعتراض کند. تا همین جا هم زانوهای خسته‌اش را در راه خانه‌ام تلف کرده بود. در را باز کردم، اما غزل آنجا نبود. زمرمه کردم: - تو اینجا چی کار می‌کنی؟! لای در را تا جایی که امکان داشت بستم. قلبم به تب و تاب افتاده بود؛ شده بودم همان ناهید پانزده ساله که یواشکی از زنگ‌های ورزش غیبش می‌زد، چون پشت ساختمان مدرسه، کسی منتظرش بود. - دلم طاقت نیاورد... او هم سرتاپا سیاه پوشیده بود. - تسلیت میگم ناهید. سدِ اشکم شکست و صورتم خیس شد. - کیه ناهید؟ با آستین، صورتم را پاک کردم. - همسایه‌ست بتول جان، الان میام. در را کامل پشت سرم بستم و نفس راحتی کشیدم. نگاه امیرعلی بین چشم‌های خیسم در حرکت بود. - تو نمی‌خوای به من تسلیت بگی؟ - بسم الله! کی مُرده مگه؟ نفس گرمش موقع جواب دادن، روی صورتم پخش شد: - امروز وقتی تو اون حال دیدمت، وقتی نتونستم بیام جلو و بزارم تو بغلم غمتو گریه کنی، هزار بار مُردم ناهید. - دیوونه‌ای دیگه! با چشم‌های مشتاق نگاهم کرد و من، جفت دست‌هایم را مشت کردم تا دورش حلقه نشود.
    1 امتیاز
  9. °•○● پارت صد - کدوم طرفی برم؟ حواسم را معطوف جاده کردم، این اولین بار بود که برادر کوچکم، به خانه‌ام می‌آمد. - راست بپیچ! - اطاعت. می‌دانستم چه چیزی در انتظارمان است؛ یک خانه به‌هم ریخته، کپه ظرف‌های شسته نشده و لباس‌هایی که بدون هیچ الگوی مشخصی، در نقاط مختلف آويزان شده‌اند. - ماشین قشنگیه. دندان‌های بزرگش را به نمایش گذاشت. - خاک پاتم! میل عجیبی به دراز کردن دستم و به‌هم ریختن موهای بهمن داشتم، خودم را کنترل کردم. - پولشو از کجا آوردی؟ بهمن دستش را روی بوق گذاشت: - یابو رو ببین، چطوری می‌پیچه! نگاهش به من افتاد و انگار تازه یادش آمد در ماشین تنها نیست، کمی مراعات بد نبود. - کارگاه رشته‌پزی زدیم، خداروشکر بد نیست. اوس کریم شخصاً چرخشو می‌چرخونه. - تنهایی؟! اخم‌هایش درهم رفت: - یونس هم سرمایه گذاشت. حالم گرفته شد. - این همون یونسی نیست که... - همونه. رویم را برگرداندم. باید سرفرصت ته و توی این ماجرا را در می‌آوردم، یونس کِی خیرش به ما رسیده بود که این دومی باشد! - حواست باشه بهمن، به اسم اینکه پسردایی‌مونه، اعتماد نکن بهش! این پسر یه روده راست تو شیکمش نیست. دست روی چشمش گذاشت: - رو جفت چشام، شوما جون بخواه. سرعت ماشین کم شد، در کوچه بودیم. - نگه‌دار، همین‌جاست. جان به لبم رسید تا آن‌همه پله را بالا برویم. آخرین چیزی که خورده بودم، همان لبوی داغ دیروز وسط خیابان بود. کلید را انداختم و در را باز کردم. - ماشالله حضرت نوح با جونوراش اینجا گم میشه. مطمئنی طبقه رو اشتبا پیاده نشدیم آبجی؟ قبل از اینکه متوجه شوم، دستم بالا رفت و با ضرب، پشت گردنش نشست. - بیا برو گمشو! گردنش را مالید. کفش‌هایش را درآورد. - به‌به! عجب جای باصفاییه! یالله.
    1 امتیاز
  10. پارت سی ام *** سام آرام به‌سمت طبقه بالا رفت. در اتاق رها را که باز کرد، هما را دید که روی صندلی کنار تخت نشسته‌بود. رها خوابیده بود، آرام و بی‌حرکت پلک‌هایش بسته‌بود. هما با نگاهی نگران به سام گفت: - چرا دیر برگشتی؟ سام با لحنی آرام جواب داد: - یه تماس کاری بود… مجبور شدم جواب بدم. هما با مهربانی پرسید: - حالت خوبه؟ سام نگاهی به او نکرد و به‌سمت پنجره رفت، کمی مکث کرد و گفت: - آره، خوبم. سپس با صدایی جدی ادامه داد: - من پیشش هستم مامان... تو برو خونه استراحت کن. هما کمی مکث کرد، بعد سر تکان داد و با لبخندی پر از نگرانی گفت: - باشه، مراقبش باش. با رفتن هما اتاق در سکوتی سنگین فرو رفت. سام ماند، تنها با رها که در خوابی عمیق آرام گرفته‌بود و دلی که از شدت نگرانی و بغض، انگار تا مرز شکستن پیش رفته‌بود. *** رستوران – خیابان ولیعصر نور ملایم و صدای آرام موسیقی، فضا را آرام کرده‌بود. سام مقابل رها نشسته‌بود؛ هر دو ساکت غذا می‌خوردند. سام آرام گفت: - چرا انقد تو فکری؟ دکتر گفت که چیز نگران‌ کننده‌ای نیست. فقط باید مراقب باشی. داروهات رو مرتب بخوری، استراحت، خواب، دور از استرس همین. رها با قاشق در ظرفش بازی می‌کرد، بعد آرام گفت: - نه تو فکر نیستم. اما دروغ می‌گفت.‌ سام لبخند زد، نگاهش را محکم در چشم‌های رها دوخت. - تا من هستم، هیچی نیست که بخوای ازش بترسی. خودم هواتو دارم، خواهر کوچولوی من. رها لبخند محوی زد. بعد سرش را پایین انداخت مشغول خوردن غذایش شد .
    1 امتیاز
  11. پارت بیست و‌نهم دکتر ادامه داد: - چیزی که نگران‌کننده‌ست اینه که ممکنه اون ناحیه‌ای که از قبل خون‌رسانی ضعیف‌تری داشته، حالا در معرض آسیب جدی‌تر باشه. اگه این اتفاق افتاده‌باشه، ممکنه بعد از این با هر بار حمله‌ی میگرنی، شدت سردردها بیشتر بشه و هر بار احتمال خون‌ریزی‌های داخل بینی وجود داشته‌باشه و مزمن بشه. سام دست‌هاش مشت شدند روی زانوهاش. لب پایینش رو گاز گرفت نمی توانست درست نفس بکشد، گفت: - یعنی… ممکنه هر بار که درد می‌گیره، خطر بیشتری تهدیدش کنه؟ دکتر با صدایی آرام و محکم گفت: - عزیزم هنوز چیزی قطعی نیست. باید وقتی وضعیت عمومیش بهتر شد فوراً MRI بگیریم، اون موقع می‌تونم نظر دقیق‌تر بدم. سام بلند شد، انگار پاهایش می‌لرزیدن. نگاهش خیره به جایی نامعلوم بود. ایرج از پشت میز بلند شد، روبه‌روی سام ایستاد و هر دو بازوش رو گرفت و گفت: - سامی جان لطفاً به هما چیزی نگو. الان زمانش نیست، خودم بعداً، وقتی مطمئن‌تر شدم باهاش حرف می‌زنم. چند لحظه ساکت موند، بعد با صدایی گرفته گفت: - نه نمی‌گم. اگه اتفاقی بیفته، خودم هیچ‌وقت خودمو‌‌ نمی‌بخشم. لبخندی ملایمی زد و گفت: - نمی‌افته، خیالت راحت باشه فقط الان لازم نیست اضطراب اضافه بشه. سام بدون جواب از اتاق خارج شد. صدای بسته‌شدن در، در راهروی خلوت پیچید. چند قدمی رفت، اما ایستاد. نفس عمیق کشید. دلش نمی‌خواست دوباره برگرده بالا. نمی‌خواست مادرش از نگاهش، از لرزش صداش، چیزی بفهمد. قدم‌هایش را تند کرد و بی‌صدا به‌سمت حیاط بیمارستان رفت. *** بیرون مطب هوا کاملا تاریک شده‌بود، باد سردی می‌وزید. رها با نگاه پایین، قدم‌زنان کنار سام می‌رفت. سام هم در سکوت فکرش میان حرف‌های دکتر، نگاه رها و آن جمله‌ی آخر گیر کرده‌بود. به‌سمت ماشین حرکت کردند. برای لحظه‌ای مکث کرد، با تردید نگاهش را به خواهرش انداخت. - بریم شام بخوریم؟ حال‌ و هوامون هم عوض شه. رها آرام سر بلند کرد. خسته، ولی لبخند کم‌رنگی روی لبش نشست. - باشه. سام گوشی‌اش را از جیب درآورد، تماس گرفت. - سلام مامان. آره… رفتیم دکتر، حالا میام خونه... می‌گم چی شد. من و رها شامو بیرون می‌خوریم تو هم شام بخور… نگران نباش. باشه، فعلاً
    1 امتیاز
  12. پارت بیست و هشتم *** هوای اتاق هنوز سنگین بود. هما کنار تخت رها ایستاده‌بود، دستی به پیشانی باند پیچی دخترش کشید و گفت: - قربونت برم… زود خوب می‌شی به هیچی فکر نکن. رها باصدایی ضعیف جواب داد: - خوابم میاد. - بخواب دخترم استراحت برات خوبه. رها چشمانش را بست. سام کنارش نشسته‌بود و دست رها را گرفته‌بود حرفی نزد. هما نگاهی کوتاه به سام انداخت و آرام گفت: - خیلی خسته‌ای... برو خونه استراحت کن من پیشش می‌مونم. سام سری تکان داد. - نه خسته نیستم. می‌رم پایین یه قهوه بگیرم، برای تو هم بگیرم ؟ هما: نه مرسی. سام خم شد بار دیگر رها را بوسید. - الهی من قربونت برم. از اتاق بیرون رفت. راهرو خلوت بود، صدای قدم‌هایش در سکوت بیمارستان طنین می‌انداخت. مستقیم رفت سمت اتاق پزشک و در زد. دکتر خیامی پشت میز نشسته بود، نگاهی کوتاه به سام انداخت و لبخند آرامی زد: - بشین سامی جان. سام بی‌مقدمه پرسید: - دکتر راستش… می‌خوام بدونم وضعیت رها چطوره؟ دقیقاً چه خبره؟ می‌دونی که طاقت پیچوندنم ندارم. دکتر خیامی لحظه‌ای سکوت کرد. انگار دنبال واژه‌ی درستی می‌گشت که نه امید واهی بدهد، نه بیش از حد تلخ باشد. پلک زد و بعد با صدایی شمرده گفت: - عمل موفقیت‌آمیز بود. خون‌ریزی مهار شد و از لحاظ جراحی، رها از مرحله‌ی حاد گذشته، اما‌... سام اخم کرد، حالش از شدت اضطراب به هم ریخته بود. - اما چی دکتر ،؟ - خودت می‌دونی این یکی دو سال قبل میگرن‌هاش جدی‌تر شدن‌. اون موقع سعی کردیم با دارو و تغییر سبک زندگیش کنترلش کنیم. قبلاً هم بهت گفته بودم هر چه استرس کمتر باشه براش بهتره ولی الان، با این ضربه‌ای که به ناحیه‌ی قاعده جمجمه خورده، نگرانی من بیشتر شده. نفسش گرفت. - یعنی چی دکتر ؟
    1 امتیاز
  13. پارت بیست و هفتم - خب رها جان… توی MRI و نوار مغزت چند مورد دیده می‌شه که بهم یه تصویر نسبی از وضعیتت می‌ده. نشونه‌هایی هست که ما بهش می‌گیم حساسیت عصبی به تحریک‌ها؛ یعنی مغزت نسبت به استرس، کم‌خوابی، نور و صدا واکنش بیش‌‌ از حد نشون می‌ده. این با همون چیزی که تو گفتی «سردردهای ضربان‌دار، حالت تهوع، حساسیت به نور» همخونی داره. همون میگرن با اورا... مورد بعدی توی ام‌آر‌آی یه نکته‌ی مهم وجود داره که باید با دقت بررسی‌اش کنیم. تصویربرداری نشون می‌ده که در ناحیه‌ی تمپورو-اکسیپیتال سمت چپ مغز، یک اختلال خفیف در خون‌رسانی داریم. چیزی که بهش می‌گیم هایپوپرفیوژن موضعی. رها ( کمی مضطرب): یعنی چی؟ دکتر: یعنی جریان خون به اون بخش خاص از مغز، کمی کمتر از حد طبیعیه. ممکنه مادرزادی باشه یا نتیجه‌ی تجمع عوامل مختلف مثل استرس شدید، کم‌خوابی، یا حتی ژنتیک. این کاهش خون‌رسانی می‌تونه باعث تحریک‌پذیری بیشتر اون ناحیه بشه و علائمی مثل میگرن، تاری دید، یا گیجی رو ایجاد کنه. سام (نگران): یعنی این وضعیت می‌تونه بدتر بشه؟ دکتر: در حال حاضر نه، ولی اگه کنترل نشه... احتمال داره شدت حملات میگرنی بیشتر بشه. ما فعلاً باید دارو درمانی رو شروع کنیم و پیگیری مداوم داشته باشیم. مهم‌تر از همه اینه که از عوامل تشدیدکننده مثل استرس، تنش، کم‌خوابی و صداهای بلند دور بمونه. ادامه داد: - نگران نباشید، چیز حادی نیست ولی باید تحت نظر بمونه تا بعدها به مشکلی جدی تبدیل نشه. سام نگران نگاهش را به رها دوخت. رها سرش را پایین انداخته و در سکوت غرق فکر بود. دکتر رو به سام: این نسخه‌ی داروهاش، دستور مصرفش نوشتم. شش ماه دیگه دوباره ام‌آرآی بشه. در برگه‌ی دیگری شماره‌اش را نوشت و به‌دست سام داد. - این شماره‌ی منه... کاری داشتین می‌تونید تماس بگیرین. سام و رها تشکر کردند، دکتر از پشت میز بلند شد. سام و رها هم از جا بلند شدند‌، هر دو آماده‌ی خداحافظی بودند. دکتر اول به رها لبخند زد: - مراقب خودت باش، داروهاتم مرتب بخور. سپس نگاهش را به سام دوخت. دستی به‌سمتش دراز کرد، سام هم با احترام دستش را فشرد. ایرج کمی بیشتر از حد معمول دستش را نگه داشت، به چشم‌های سام نگاه کرد و گفت: - به مادرت سلام برسون. لحظه‌ای‌ چشم‌های سام تنگ شد، انگار واژه‌ها را مزه کرد. لبخندی بی‌صدا زد، فقط گفت: - حتماً. و چیزی نپرسید.
    1 امتیاز
  14. پارت بیست و‌ششم‌ کلینیک تخصصی مغز و اعصاب سالن انتظار نیمِ‌خلوت بود. بوی ملایم خوش‌بو کننده‌ی فضا در هوا پیچیده‌بود. صدای آهسته‌ی تلویزیون روی دیوار و خش‌خش برگه‌های منشی، فضای ساکتی ایجاد کرده‌بود. سام بعد از پر کردن فرم پذیرش، کنار رها روی یکی از مبل‌های راحتی نشسته‌بود. نگاهش روی صفحه‌ی مانیتور مقابل بود، اما ذهنش جای دیگری پرسه می‌زد. صدای منشی، رسا اما آرام: - خانم رها افشار؟ سام نیم‌خیز شد. دست رها را گرفت، کوتاه و محکم: - نگران هیچی نباش… همین‌جا منتظرم. رها با لبخند کوچکی سر تکان داد، بلند شد و همراه پرستار وارد راهرو شد. رها وارد اتاق ام‌آر‌آی شد؛ لباس مخصوص را پوشید و روی تخت فلزی دراز کشید. صدای وزوز دستگاه آرام‌آرام شروع شد و رها چشم‌هایش را بست، تلاش کرد آرام باشد‌، اما استرس به سختی می‌گذاشت آرام بگیرد. یک هفته بعد سام و رها در سالن انتظار مطب دکتر خیامی نشسته‌بودند. سالن آرام و نیمِ‌ساکت بود، فقط صدای ورق‌زدن مجلات و تیک‌تاک ساعت شنیده‌می‌شد. رها بی‌قرار و‌ مضطرب، دست‌هایش را در هم قفل کرده‌بود. سام نگاهش کرد، دست سردش را گرفت و آرام زمزمه کرد: - نگران هیچی نباش، من کنارتم. رها چیزی نگفت. چند لحظه بعد، منشی نام «رها افشار» را خواند. با ضربه‌ای آرام به در، وارد اتاق شدند. دکتر خیامی با لبخندی رسمی سلام کرد. رها جواب آزمایش‌ها، نوار مغز و ام‌آر‌آی را روی میز گذاشت و در کنار سام نشست. دکتر نگاهی گذرا به آن‌ها انداخت. چشم‌هایش لحظه‌ای روی سام مکث کرد، انگار چیزی در ذهنش جرقه زد.‌رو به رها با صدایی آرام پرسید: - این آقا با شما نسبتی دارن؟ سام پیش از این‌که رها چیزی بگوید، با خونسردی جواب داد: - برادرشم. دکتر لبخند محوی زد، نگاهش عمیق‌تر شد: - از آشنایی با شما خوشوقتم. سام لبخندی زد و سری تکان داد. دکتر در سکوت برگه‌ها را یکی‌یکی به‌دقت بررسی کرد. اخم ظریفی بین ابروهایش افتاد. وقتی آخرین برگه را کنار گذاشت، کمی صاف نشست و با لحنی آرام ولی جدی گفت:
    1 امتیاز
  15. پارت بیست و پنجم در همان لحظه‌ صدای باز شدن در اتاق شنیده‌شد. هما وارد شد، چشمانش نگران، اما لبخندش پُر از مهربانی بود. - سلام. ایرج به گرمی پاسخ داد و حالش را پرسید. سام نگاه کوتاهی به مادرش انداخت، اما چیزی نگفت. هما به‌سمت تخت رها رفت، گونه‌اش را بوسید و گفت: - حالت بهتره دخترم؟ رها به‌آرامی پلک زد و سرش را اندکی تکان داد. اتاق پر بود از نفس‌هایی که حالا کمی آرام‌تر شده بودند؛ سکوتی میان آسودگی و دلواپسی… *** خانه – عصر صدای باز شدن در حیاط آمد. سام که روی مبلِ سالن پذیرایی نشسته‌بود و با گوشی‌اش تلفنی صحبت می‌کرد، سرش را بلند کرد. چند لحظه بعد رها وارد شد. خسته با کوله روی دوشش. - سلام.(با لحنی آرام) سام با اشاره و لبخند جواب سلامش را داد، گوشی هنوز روی گوشش بود. هما که آماده‌ی رفتن بود، از جلوی در گفت: - نهارت رو بذار روی گاز گرم کن بخور عزیزم. رها: باشه مامان. به‌سمت پله‌ها رفت. چند دقیقه بعد برگشت و مستقیم به آشپزخانه رفت. سام همچنان درگیر مکالمه‌ی کاری بود. رها مشغول گرم کردن و خوردن نهارش شد. سام بعد از قطع تماس وارد آشپزخانه شد. دستی به شانه‌ی رها زد و لبخند زد: - جوجه من حالش چطوره؟ رها همچنان که غذا می‌خورد گفت: - خیلی خسته‌ام… ببخش که دیر شد، ترافیک افتضاح بود. سام کمی با نگرانی نگاهش کرد و گفت: - مهم نیست عزیزم، عجله نکن. بشین راحت نهارت رو بخور، وقت داریم. سپس از آشپزخانه بیرون رفت تا آماده شود. رها هم بعد از نهار به اتاقش برگشت، دوش گرفت و لباس پوشید. چند دقیقه بعد با ظاهری مرتب پایین آمد؛ ترنچ‌کت کرم رنگ کوتاه، یقه‌اسکی مشکی، شلوار راسته‌ی تیره. و کلاهش را در دست داشت. سام منتظرش بود. با هم به سمت در خروجی راه افتادند. ماشین آرام از کوچه‌ی خلوت زعفرانیه به خیابان پیچید. هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد. داخل ماشین، رها ساکت به منظره‌ی بیرون خیره شده‌بود. درخت‌های چنار، خاکستری و مبهم از پشت شیشه‌ی ماشین رد می‌شدند. سام با نگاهی کوتاه به او سکوت را شکست: - نگرانی؟ رها باصدایی آهسته گفت: - نه خیلی… فقط یه‌ذره استرس دارم. سام لبخند ملایمی زد و نگاهش را به او دوخت. - من کنارت هستم، مشکلی پیش نمیاد. رها سری تکان داد، ولی چشم از خیابان برنداشت.
    1 امتیاز
  16. سلام نودهشتیا به جمع ما خوش اومدید، برای شروع به نویسندگی، پس از ثبت نام (آموزش ثبت نام موبایل در انجمن نودهشتیا) از چند روش میتونید تاپیک ایجاد کنید که بهتون آموزش میدم. روش اول: از طریق + بالای صفحه. بعد از زدن روی مثبت، طبق مراحل زیر تاپیک رمان را ایجاد کنید: 2 . موضوع رو بزنید 3. از لیست تالار ها، تایپ رمان رو انتخاب کنید ادامه رو بزنید تا به صفحه ساخت تاپیک منتقل بشید. اطلاعات خواسته شده را تکمیل و ارسال موضوع را بزنید. در بخش عنوان: نام رمان | نام نویسنده کاربر انجمن نودهشتیا در بخش توضیحات: نام رمان: نام نویسنده: ژانر رمان: خلاصه رمان: دومین روش ایجاد تاپیک: از قسمت پایین چت باکس، روی ایجاد موضوع بزنید و پس از انتخاب تایپ رمان مراحل را تکمیل کنید. و ساده ترین روش، مستقیما از تایپ رمان وارد شوید: و پس از ورود ایجاد موضوع جدید را بزنید: در صورت نیاز به راهنمایی به یکی از مدیر ها پیام ارسال کنید.
    1 امتیاز
  17. سلام نودهشتیا فرهنگی و فرهیختگان گرامی، آنچه بدیهی است؛ تلاش بی وقفه ما برای ارائه ارزنده ترین خدمات به شماست. در همین راستا خواهشمند است برای عملکرد هرچه بهتر انجمن، نسبت به رعایت قوانین ابتدایی این فضا کوشا باشید: از زدن اکانت با نام های جعلی خودداری کنید. نوشتن متون غیر اخلاقی و خارج از عرف و شرع جامعه پیگرد جدی دارد. هرگونه تبلیغات مستقیم و غیر مستقیم برابر با مسدود شدن اکانت شماست. در مسیر انتشار آثار خود؛ قوانین بخش های مرتبط را مطالعه کنید. انجمن نودهشتیا تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران است، از هرگونه بحث سیاسی خودداری کنید. ایجاد هرگونه تنش، بحث و دعوا ممنوع و با هر دو طرف برخورد خواهد شد. این قوانین کلی گویی شد. آنچه در متن گنجانده نشد و شما بهتر می دانید و شایسته شخصیت هنری شماست رفتار کنید. ارداتمند مدیریت نودهشتیا
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...