پارت صد و هفتادم
از حرفا و اشک اون چشمای سبزش دلم ریش ریش میشد! بعد گفتم حرفاش کیفش و گرفت و داشت میرفت که صداش زدم و گفتم:
ـ مامان؟
یهو کفش نپوشیده وایستاد! بلند شدم و گفتم:
ـ پس میخوای بیخیال من بشی و بری؟؟
برگشت سمتم و با گریه دوید بغلم و محکم منو تو آغوشش گرفت...با دیدن این صحنه همه اشکشون درومد و مامان گفت:
ـ مگه میشه که من تو رو ولت کنم پسرم؟! من فقط فکر کردم شاید دیگه نمیخوای...
حرفشو قطع کردم و اشکاشو پاک کردم و گفتم:
ـ هر اتفاقی هم که افتاده باشه، حتی اگه تو مادر واقعی من نباشی، من زندگی و حس مادر داشتن و از تو گرفتم...اولین روز مدرسه تو اومدی دنبالم، شبا تو برای من لالایی خوندی، وقتی ناراحت بودم، تو به دادم رسیدی...بخاطر من خیلی جاها از خودت گذشتی مامان! اینو یادت نره که تو هم همیشه مادر من میمونی.
مامان با ذوق بهم نگاه میکرد...ملودی سریع گفت:
ـ خب بسته دیگه! این ماجرا به اندازه کافی درام هست، شما لطفاً بیشتر از این پیاز داغ ماجرا رو زیاد نکنین!
از حرفش، هممون از مود ناراحتی بیرون اومدیم و شروع کردیم به خندیدن...بعدش من رو به تینا و آقا امیر گفتم:
ـ راستش من خیلی کنجکاوم که برادر دوقلوم و ببینم! بهش راجب من گفتین؟!
آقا امیر گفت:
ـ اونو سپرده بودم به یلدا، قرار بود امروز بهش همه چیو بگه! ولی...
گفتم:
ـ ولی چی؟!
آقا امیر یه نگاهی به تینا کرد و گفت:
ـ ولی فکر نکنم اونم به اندازه تو آروم و منطقی با این قضیه برخورد کنه، یه مقدار کلهاش بوی قورمه سبزی میده...
خندیدم و گفتم:
ـ آره، تینا بهم گفته بود!
تینا رو به باباش گفت:
ـ یادته وقتی فهمید من مادرم یکی دیگست، چه قشقرقی بپا کرد؟!
آقا امیر تایید کرد و گفت:
ـ خدا میدونه که الان چجوری با این موضوع برخورد میکنه!
گفتم:
ـ من میتونم باهاش حرف بزنم اگه بخواین!