پارت هفدهم
گفت:
ـ خیلی دلم میخواد که منم بتونم یه روزی یه جادوگر بزرگ بشم و بتونم با قدرتم خیلی کارا انجام بدم...
بعد یهو قیافش رفت تو هم که گفتم:
ـ اما؟!
با تعجب نگام کرد و گفت:
ـ اما چی؟!
خندیدم و گفتم:
ـ جملت یه اما داشت!
روی صندلی تاشو نشست و با خنده گفت:
ـ آها، اما بابام میگه تا زمانی که احساس توی وجودت جاری باشه، اجازه نمیده که قدرت توی وجودم و دستام غالب بشه و بتونم جادوگر بزرگی بشم!
گفتم:
ـ بنظر من که میتونی از قدرتت تو جای درست استفاده کنی!
گفت:
ـ یعنی چی؟!
رفتم سمت کتابخونه اتاقش و یه سری کتابا رو درآوردم و گفتم:
ـ یعنی بجای اینکه بخوای از قدرتت در ارتباط با ظلم و ستم استفاده کنی میتونی در راستای نیروهای مثبت و خوبی ها استفاده کنی!
بعدش اون کتابهایی که در ارتباط با آموزش در ارتباط با ظلم و ستم بودن و پرت کردم روی تختش و گفتم:
ـ مثلا اینکه این کتابها رو بریزی دور!
با جدیت مقابلم وایستاد و گفت:
ـ اما اینجوری نمیشه چون دنیا بر اساس تاریکی و ظلمه و یه جادوگر بر اساس اون میتونه برنده بشه!