رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/10/2025 در پست ها

  1. پارت هفدهم گفت: ـ خیلی دلم میخواد که منم بتونم یه روزی یه جادوگر بزرگ بشم و بتونم با قدرتم خیلی کارا انجام بدم... بعد یهو قیافش رفت تو هم که گفتم: ـ اما؟! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ اما چی؟! خندیدم و گفتم: ـ جملت یه اما داشت! روی صندلی تاشو نشست و با خنده گفت: ـ آها، اما بابام میگه تا زمانی که احساس توی وجودت جاری باشه، اجازه نمیده که قدرت توی وجودم و دستام غالب بشه و بتونم جادوگر بزرگی بشم! گفتم: ـ بنظر من که میتونی از قدرتت تو جای درست استفاده کنی! گفت: ـ یعنی چی؟! رفتم سمت کتابخونه اتاقش و یه سری کتابا رو درآوردم و گفتم: ـ یعنی بجای اینکه بخوای از قدرتت در ارتباط با ظلم و ستم استفاده کنی میتونی در راستای نیروهای مثبت و خوبی ها استفاده کنی! بعدش اون کتابهایی که در ارتباط با آموزش در ارتباط با ظلم و ستم بودن و پرت کردم روی تختش و گفتم: ـ مثلا اینکه این کتابها رو بریزی دور! با جدیت مقابلم وایستاد و گفت: ـ اما اینجوری نمیشه چون دنیا بر اساس تاریکی و ظلمه و یه جادوگر بر اساس اون می‌تونه برنده بشه!
    1 امتیاز
  2. پارت شانزدهم گردنبندم اون دختر و نشون میداد که بالای بلندترین برج قلعه دنبال من می‌گشت و اون پَر رو آتیش زده....سوار ادیل شدم و هم اینکه از خروجی شهر خارج شدم نیرویی به پاهای اسبم اضافه کردم تا بتونه پرواز کنه...وقتی وارد اولین دو راهی قلمروی ویچر‌ شدم، تمام صداهای اسب و خودم و با یه وِردی محافظت کردم که هیچکس از نگهبانای اون قلعه و خود ویچر‌ از وجود من مطلع نشن! دخترک از پنجره اتاقش، دست به چانه به بیرون زل زده بود...ادیل رو سمت پنجره اتاقش هدایت کردم که همون لحظه از ورژن نامرئی بودن خودم بیرون اومدم... با دیدن من یکم هیجان زده شد و شروع کرد به مرتب کردن لباسش و سریع گفت: ـ س...سلام! لبخندی بهش زدم که فورا گفت: ـ بیا داخل، امکانش هست یکی ببینتت! با اطمینان خاطر گفتم: ـ صدا و چهره من و اسبم محافظت شدست اما بخاطر اینکه باهات بیشتر آشنا بشم، حرفتو زمین نمیندازم! ادیل رو با قدرتم تو هوا معلق نگه داشتم و خودم از پنجره اتاقش پریدم داخل....داخل با رنگ مشکی و قرمز پوشیده شده بود و عکس خیلی از جادوگرای معروف آن دیوار اتاقش وصل بود! روکش تختشم عکس به جادوگری بود که داشت از دهنش خون می‌چکید و با ناخنای بلندش در حال چنگ زدن به یک گربه بود‌‌‌...خندیدم و گفتم: ـ بهت نمی‌خوره اینقدر خشن باشی!
    1 امتیاز
  3. -جادوی ششم- *** - آدریان! صدای کاترینا، مادر آدریان به سختی از طبقه‌ی پایین به گوش‌های سنگین آدریان می‌رسید. میون خواب و بیداری، صدای ناواضح مادرش رو خوب می‌شنید! درواقع حق ناشنیده گرفتن صدای مادرش رو حتی موقع خواب هم نداشت. صدای مادرش که غر میزد، نزدیک تر شد که سریع، چشم هاش رو باز کرد و درجا نشست. همون لحظه، درب اتاق باز شد و مادرش، دست به سینه، در چهارچوب در ایستاد. - آدریان، بیدار شدی بالاخره؟ بازم دیشب دیر خوابیدی. آدریان نگاهی به ساعت رومیزی‌اش انداخت. دیروقت به خونه برگشته بود و حالا، ساعت ۶ صبح باید بیدار میشد و به مدرسه می‌رفت. کاترینا بشکنی زد و حواس آدریان رو به خودش جمع کرد. - کجایی پسر؟ بلند شو که از سرویس مدرسه جا نمونی. سرویس مدرسه برای آدریان مثل یک کابوس بود. سرش رو خاروند و رضایت داد که از تخت بیرون بیاد. دست و صورتش رو شست؛ مسواک زد؛ طبق عادت با همون دست های خیسش، موهاش رو حالت داد و از پله‌های مارپیچ خونه، پایین رفت. دقیقا روبه روی پله‌ها، آشپزخونه‌ قرار داشت. از همون فاصله، اجاق گاز دیده میشد که کفگیر چوبی مادرش، به صورت خودکار پنکیک‌هارو برمی‌گردونه و جاروی چوبی کوچکشون، کف آشپزخونه رو جارو می‌کنه. همین که پاهاش رو روی سرامیک‌های براق آشپزخونه گذاشت، جارو از حرکت ایستاد و انگار با چشم‌های نامرئی‌اش، داشت طلبکارانه به دمپایی‌هاش نگاه می‌کرد. آدریان ابرویی بالا انداخت و گفت: - متاسفم سورن، باید صبحونه بخورم. جارو، کمی دسته‌اش خم شد. ناامید و خسته از دست آدریان، به کارش ادامه داد. آدریان می‌خواست مثل پدرش، کارلوس، بشقاب رو با یک اشاره، از توی کابینت در بیاره. کمی تمرکز کرد و با اشاره به یک بشقاب، بشقاب مثل یک پرنده از جای خودش بیرون اومد و به سمت آدریان، با شتابی غیر قابل کنترل، پرواز کرد. آدریان که از شتاب بیش از حد دستپاچه شد، می خواست متوقفش کنه؛ اما بدتر باعث شتاب گرفتنش شد و بشقاب به سمت صورتش پرتاب شد. سریع روی دو زانو خم شد و بشقاب از بالای سرش رد شد به دیوار برخورد کرد. صدای بلند شکسته شدن بشقاب چینی و زیبای کاترینا، باعث ترس خود آدریان، جارو و کفگیر شد. جوری که باعث شد نیمی از پنکیک‌ها روی سرامیک‌ها بیوفتن و جارو، تعادل خودش رو از دست بده و برخورد دسته‌ی چوبی‌اش با سرامیک‌ها، صدای بدی بده.
    1 امتیاز
  4. پارت پانزدهم من تو فکر فرو رفتم که ویچر‌ گفت: ـ تو نمی‌تونی حریف نیروی من بشی! یهو جادویی از دستاش پرت کرد سمتم که با گردنبندم از ورودش به بدنم جلوگیری کردم. پوزخندی زدم و رفتم نزدیکش...صدای عصبانی بودم نفساش و می‌شنیدم و گفتم: ـ به همین خیال باش ویچر‌! بعدش اومدم از اتاقش بیرون...دختره پشت در وایستاده بود و همین لحظه پری از روی کلاهم برداشتم و به سمتش فرستادم. جارو دستی رو سوار شدم و منو دم در قلعه گذاشت پایین...توی پر بهش خبر رسونده بودم که می‌تونم کمکش کنم! امیدوارم که کمکم و قبول کنه و من از این طریق بتونم به جعبه سیاه اون قلعه پی ببرم...حالت عادی اینکار جوانمردی نبود اما هرچی که بود اینم دختر همون جادوگر بود و قطعا از احساسات چیزی نمی‌فهمید و وجودش پر از ظلم و ستم و سیاهی بود. سوار ادیل شدم و راه افتادم سمت شهر...تو کل این زمان داشتم نقشه می‌چیدم که چطور میتونم ویچر‌ رو شکست بدم اما نقشه خودش تا پیش پای من اومده بود و هر طوری بود باید اون دختر رو راضی می‌کردم! تنها راهی بود که می‌تونستم مردم این سرزمین و نجات بدم...وقتی به شهر رسیدم، چون میدونستم نوچه‌هاش منتظر بودن تا مخفیگاهم پیدا کنن شنل نامرئیم و گذاشتم رو سرم تا منو نبینن...رفتم داخل مخفیگاهم نشستم و منتظر شدم تا ببینم خیلی ازش میشه یا نه...در حال غذا خوردن بودم، که یهو از گردنبندم نوری ساطع شد! خودش بود...دختر ویچر‌ داشت دنبال من می‌گشت...سینی غذا رو کنار گذاشتم و با شنل نامرئی کننده از مخفیگاهم خارج شدم.
    1 امتیاز
  5. پارت اول جادوی این شهر در دستای منه؛ این روزا همه مردم دارن از قدرت من حرف میزنن، آدمای تو خالی که برای زنده موندن و از جون و دل و احساسشون مایه می‌ذارن و حتی خیلیاشون برای اینکه زنده بمونن، درخواست داده بودن تا برای همیشه اونا رو طلسم کنم تا از جلد انسانیت خارج بشن و تو قالب یه جادوگر تو گروه من فعالیت کنن؛ موفق هم شدم که آدمای زیادی رو جذب کنم اونایی که جسور، نترس ، عاشق قدرت هستن. امتحانی که ازشون می‌گرفتم این بود که بتونن بدون اینکه دلشون برای همنوع خودشون بسوزه با قدرت جادویی که توی کف دستشون قرار میدم، احساسات آدما رو توی وجود خودشون تخلیه کنن و برای من بیارن تا من اون احساسات و توی جعبه جادویی که تو بالاترین برج اتاقم پنهون شده بریزم و از این طریق بتونم قدرت خودم و قلعه خودم و تامین کنم و بتونم مردم این شهر و توی دستای خودم بگیرم. تو این مسیر موجودی همراهم بود که اگه کسی سعی می‌کرد با جادو بهم دروغ بگه و منو مطلع می‌کرد و بعدش من تو سر در شهر اون انسان و جلوی چشم همه تن درخت کاج بزرگ می‌آویختم و جسدش هم نصیب لاشخورا می‌شد تا عبرتی هم برای جادوگرایی که پیش من بودن و هم برای مردم اون شهر بشه. مالیات ها رو دو برابر کرده بودم و اگه فردی نمی‌تونست پرداختش کنه، باید یکی از اعضای بدن خودش علاوه بر احساسات رو میداد تا بتونه معجون بقا برای خودش تهیه کنه. خلاصه که تو این شهر هیچ کس نه جرئت و نه قدرت مقابله با منو نداشت و با شکوه بسیار تو قلعه خودم پادشاهی می‌کردم.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...