رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 09/25/2025 در پست ها

  1. °•○● پارت صد و پنج یک روز تمام به عزاداری گذشت. یک لحظه به شیرین‌کاری گندم می‌خندیدیم و بعد، بی‌هوا بغض می‌کردیم. بتول کمرم را نوازش می‌کرد و حواسش بود که لیوان آبم خالی نشود. در کمال ناباوری، صبح شد. دنیا به کارش ادامه می‌داد و فقدان بابا برایش معنایی نداشت. غزل دیروقت با شوهرش به خانه رفت و بتول پسرش را از دم در برگرداند؛ چون به نظرش با این رویه‌ای که من در پیش گرفته بودم، هرلحظه امکان داشت غش کنم. - اگه من بدونم این چه کاریه که اینقدر واجبه! به خدا وسط خیابون از حال میری، گوش کن به حرف منِ پیرزن! صورتم را برگرداندم. - عه! داری می‌خندی؟ شدم مضحکه... بی‌هوا خودم را در آغوشش انداختم. - اگه مامانم اینجا بود، عین حرفای شما رو می‌زد. - شاید به حرف اون گوش می‌کردی! خندیدم. - زود برمی‌گردم. - لااقل این لقمه پنیر و سبزی رو بگیر بخور! الان برادرت بیاد، من چی جوابشو بدم؟ لقمه را از دستش گرفتم. گونه‌اش را بوسیدم. - گندم به شما امانت، خدافظ. گوشه چشمی به من باریک کرد و اگر اشتباه نکنم، در را پشت سرم کوبید. احتمالا حتی پشت سرم ناسزا هم گفت که خب، من نمی‌توانستم بشنوم. تا به پایین پله‌ها برسم، لقمه‌ی گردن‌کلفت بتول جان هم تمام شده بود. سرم را برای پیرمردِ درون دکه تکان دادم، او هم یک طرف روزنامه‌اش را رها کرد تا دست تکان دهد. وقتی به پارک ملت رسیدم که امیرعلی روی نیمکت نشسته بود و پای راستش را مدام تکان می‌داد. به او نزدیک شدم. - خیلی وقته رسیدی؟ از جا پرید. - من... آره... یعنی نه، تازه رسیدم. طرف دیگر نیمکت نشستم. نفس عمیقی کشیدم و بوی چمن‌های تازه کوتاه شده را به سینه فرستادم. - خوبی؟ به امیرعلی نگاه کردم. فوری گفت: - سوال مسخره‌ایه، ولی خب... جمله‌اش از آن‌هایی بود که ادامه نداشتند. - خوب میشم. با چشم، بادبادک رنگارنگ درون آسمان را دنبال کردم. - گفتی باید حرف بزنیم، درباره دادگاهه؟ - نه، ولی دادگاه داره خوب پیش میره. دیگه هیچ‌وقت مجبور نمیشی به اون خونه برگردی. به امیرعلی نگاه کردم، بادبادک سقوط کرده بود. - فکر نمی‌کردم اینجوری تموم بشه، وقتی رفتم به اون خونه... تقریبا هر روز منتظرِ اومدنِ روزهای خوب بودم. آهی کشیدم. اخم‌هایم در هم گره خورد، مردی داشت دست دختربچه را می‌کشید، به نظر می‌رسید پدرش است که سعی دارد او را از بازی منصرف کند. - یه سوال ازت دارم. شانه‌هایم را بالا انداختم. دختربچه‌ی گریان داشت بادبادکش را روی زمین می‌کشید. - اگه حیدر خیانت نمی‌کرد، هیچ‌وقت ازش جدا نمی‌شدی؟ دختربچه به زور سوار ماشین شد، پدرش در را کوبید و وقتی ماشین به حرکت درآمد، صورت کوچکش را دیدم که به شیشه ماشین چسبیده بود.
    1 امتیاز
  2. °•○● پارت صد و چهار وقتی از بهمن جدا شدم که چشم‌های هردویمان می‌درخشید. شانه‌اش را فشار دادم و او را رها کردم. دماغم را بالا کشیدم. - خوبی؟ غزل بود که این را پرسید. - اینطور نگاه کردنت رو دوست ندارم. به شوخی گفتم اما جدی بودم. غزل یک لحظه خودش را عقب می‌کشد: - چطور نگاه می‌کنم؟! - همینطور... با دلسوزی. انگار که چشمات زبون دارن و بهم میگن بیچاره! ابروهایش روی چشم‌هایش سقوط کرد، سرم را تکان دادم: - نگفتم که ناراحت بشی، فقط... نفسم را فوت کردم. - ببین، من دارم طلاق می‌گیرم، من این خونه رو دارم، مال من نیست ولی خب... من گندم رو دارم، برادری که سالمه و... تو و بتول خانم. به بتول خانم نگاه کردم. شمرده‌شمرده گفتم: - من بیچاره نیستم غزل. در کمال ناباوری در آغوشم می‌گیرد و با صدای بلند گریه می‌کند. -ببخشید، نمی‌دونستم دارم ناراحتت می‌کنم. دست‌هایم دورش حلقه می‌شود. اجازه می‌دهم اشک‌هایش را خالی کند و بعد، برایش آب می‌آورم تا تجدید قوا کند. به بهمن مغموم نگاه می‌کنم که چطور خیره به ناکجاست. نمی‌دانم تقصیر غروب بود یا یاد بابا، فقط سنگی بزرگ روی سینه‌ام احساس کردم. سنگی که نفس کشیدن را برایم دشوار کرده بود. بعد از سکوتی جانگیر پرسیدم: - بهمن تو اونجا بودی وقتی... وقتی بابا اونجوری شد؟ لب‌هایم می‌لرزد، هنوز نمی‌توانستم دو کلمه‌ی مرگ و بابا را در یک جمله به کار ببرم. دست بهمن روی گردنش سُر خورد و سرش اندکی سقوط کرد. - نه والا آبجی، وقتی پیداش کردن که خیلی وقت بود اوردوز کرده بود. عکس سه در چهار مچاله شده را از جیب مانتویم بیرون می‌آورم و لمسش می‌کنم. قطره اشک بی‌آنکه متوجهش شوم، روی دستم سقوط می‌کند. - این اواخر گوشاش یکم سنگین شده بود، باید چندبار صداش می‌زدم تا جواب بده. لبخندم می‌لرزد، نگاهم را بالا می‌آورم. - امروز هزار بار صداش کردم، جواب نداد بهمن. با تمام توان مرا به سینه‌اش می‌چسباند و شانه‌هایمان می‌لرزد. بهمن مثل کودکی خردسال گریه می‌کند و همین هم قلب مرا به آتش می‌کشد. کاش می‌توانستم برادر کوچکم را از این غم بزرگ محفوظ نگه‌دارم.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...