رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. mo_on

    mo_on

    عضو ویژه


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      0


  2. Paradise

    Paradise

    عضو ویژه


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      594


  3. سجاد

    سجاد

    رفیق نودهشتیا


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      857


  4. M@hta

    M@hta

    مالک


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      93


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/24/2025 در بروزرسانی وضعیت

  1. به طرزی عجیب به آدم‌های غمگین جذب می‌شوم؛ البته نه هر آدم غمگینی، آدم‌هایی که غم‌هایشان باعث شده بزرگ شوند، بزرگ تر از سنشان.
    3 امتیاز
  2. 1 امتیاز
  3. هااای چطور مطوری؟
    1 امتیاز
  4. ممنون بابت واکنشات💪👌🙏
    1 امتیاز
  5. مبارکدی ارتقا تاپدون👏👏👏💪
    1 امتیاز
  6. 1 امتیاز
  7. عشقم داستان کهکشان اوکیه. برا انتشار اگر‌کاری داره انجام بدین
    1 امتیاز
  8. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان
    1 امتیاز
  9. خسته نباشی ♥️ هرموقع سرت خلوت تر شد بهم خبر بده منم چندتا رمان و داستان دارم برام زحمتش رو بکشی🧡
    1 امتیاز
  10. https://forum.98ia.net/topic/399-داستان-کوتاه-من-نرگسم-از-ماسو-کاربر-انجمن-منتشر-شد/?do=getNewComment
    1 امتیاز
  11. 1 امتیاز
  12. دست گلت طلا خانومی فقط نسترن دیگه چت باکس برام فعال نیست یعنی کلا حذف شده ببخش زحمتت میدم❤
    1 امتیاز
  13. یه فانتزی شیک و قشنگ با رعایت تمام نکات ویرایشی... 😇 آفرین تا تهش همینطور پیش برو
    1 امتیاز
  14. چرا با تصور بوسه این دوتا نیش‌من وا شد 🗿🤣
    1 امتیاز
  15. 1 امتیاز
  16. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان
    1 امتیاز
  17. شده باران بزند... بر بدن پنجره‌ات؟! ناگهان بغض بیفتد... به تن حنجره‌ات:))
    0 امتیاز
  18. <نخ‌کش> به خودم آمدم و دیدم دیر شده بود، خودم را سنگ پای کسانی کرده بودم‌ که حتی ارزش یک لحظه بد اوقاتی مرا نداشتند. دیر شده بود برای بازگشتن به منی که دیگر شوق چیزی را نداشت، به یاد دارم هنگامی که کودکی خردسال و بی‌گناهی بودیم، بی‌بی جان همیشه مارا در ایوان خانه کاه‌گلی‌اش میهمان می‌کرد و قشنگ‌ترین سخنان را به زبان می‌اورد که حال به این نتیجه رسیده‌ام‌که منظور بی‌بی چه بوده است.. "می‌دونی روله جان، این آدم هایی که می‌بینی، هیچ‌ کدامشان قرار نیست همیشه پیشت باشن ننه، سعی کن هیچ وقت به موندن کسی دل نبدی که ویرون میشی ننه، اگه بره انگار قلبت یه تکه پارچه کهنه شده که گیر می‌کنه به دکمه پیرهنش و با دور شدن اون از تو، کم‌کم قلبت نخ‌کش میشه و به یک تار نخ می‌رسه که نمی‌دونی اون‌ نخ رو خودت ببری یا بزاری همینجوری آخرین چیزی باشه که تورو به اون وصل می‌کنه..." حال می‌دانم که اگر اخرین‌ تل نازک نخ را ببرم، نفس خودم را نیز همراه با آن نخ به خاک سردی خواهم‌برد که حتی آمدنت نیز فایده‌ای برای زنده شدنم‌نخواهد داشت... اما این را نیز‌ می‌دانم که اگر آن را نبُرَم، از درد فراق و دوری خودش کهنه و پوسیده و در آخر قطع خواهد شد. حال که نیز‌ نمی‌دانم آن یک تکه نخ را ببرم یا نبرم، تمامی عکس های سیاه سفیدمان را آتش می‌زنم که هیچ‌گاه هوس خیره شدن به چشمانتان و لبخند عمیقی که بر روی لب‌هایم نقش دارد بر سرم نزنم تا ویران تر از آن چیزی که هستم نشوم. تمامی خاطراتمان که گویی یک‌کتاب پوسیده قدیمی ارزشمند هست را نابود خواهم کرد؛ زیرا که با هربار مرور ان کتاب، کلفت تر می‌شود، گویی که تمام احساس جهان در میان تکه‌های کاغذ و واژه ها مانده است. به راستی عکس و خاطراتمان را نیز وصل آن یک تکه نخ می‌کنم، ببرم نابود خواهد شد، نبرم نابود خواهم شد... _از دلدار به دلشکن تاریخ؟! *یک هزارم‌و چهارصد و سوم برج یازدهم روز پنجم یک بامداد*
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...