رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. رز.

    هپ با ضریب ۵

    ۵۶۷
  3. امروز
  4. رز.

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آرمیتا
  5. ببخشید بابت حرفی که زدم، دمای هوا ۴۰ درجه بود.
  6. پارت صد و نهم سامان دستشو برد سمت ضبط ماشین و روشنش کرد... تا رسیدم به خونه هیچکدوم حرفی نزدیم..از گوشه چشمم حواسم بهش بود...با ناراحتی به خیابون نگاه می‌کرد...و بدتر از همه اینکه حق باهاش بود! از دلش باخبر بودم و می‌دونستم که قلبش بابت حرفایی که زدم درد گرفته، زخمام دوباره شروع کرد به درد گرفتن که یهو یه آخ بلندی کشیدم، باعث شد سامان از فکر بیرون بیاد و سریع گفت: ـ رییس!؟ چی شدی یهو؟؟ دستم و گذاشتم روی گردنم و پیچیدم توی کوچمون...با قیافه سرشار از درد گفتم: ـ چیزی نیست، خوب میشم! سامان با ترس گفت: ـ چطور چیزیت نیست! دستات داره می لرزه... ماشین و خاموش کردم و پیاده شدم...بدون حرف راه افتادم سمت خونه...سامان پشت سرم میدویید و می‌گفت: ـ بذار کمکت کنم... خیلی حالم بد بود...حتی اگه کارما هم باشی باز بخاطر اینکه دل یه بنده رو با حرفات شکوندی، خدا مجازاتت می‌کنه...چشمامو بستم و محکم بازوشو گرفتم تا نیفتم...در و برام باز کرد و رفتم داخل و سریع خودمو روی مبل ولو کردم...سامان سریع رفت تو آشپزخونه و برام یه لیوان آب آورد و داد دستم. وقتی لیوان و ازش گرفتم سریع دستشو برد عقب و گفت: ـ یا خدا! رییس داری تشنج میکنی؟ چرا اینقدر دستات داغه؟ بعد به گردنم نگاه کرد و گفت: ـ زخماتم که قرمز تر شده... انگار خدا تو وجودم آتیش روشن کرده بود! داشتم می سوختم. با حالت درد و عصبانیت گفتم: ـ همش تقصیر توعه!
  7. منو دوستام اینطورییم که برنامه میچینیم بریم بیرون روز موعود که میرسه هیشکی چیزی به رو خودش نمیاره و برنامه خودبه خود کنسل میشه
  8. پارت صد و هشتم سامان یهو زد زیر خنده و گفت: ـ تو چجوری اینقدر خوب از دل من باخبری؟! نگاش کردم و با لبخند گفتم: ـ چون اسمم کارماعه، مثل اینکه یادت رفته! کمربندشو بست و گفت: ـ تا من می‌خوام یادم بره، با حرفا و حرکاتت بهم یادآوری میکنی! چیزی نگفتم...بینمون سکوت بود تا اینکه سامان با ذوق گفت: ـ واقعا سلامتی من اینقدر برات مهمه؟ دوباره ضایعش کردم و گفتم: ـ حالا گفتم خوشحال شو، نگفتم که اینقدر ذوق زده بشی که! یهو با جدیت گفت: ـ میشه وقتی یه حرفی میزنی، درجا عوضش نکنی؟؟ ترمز زدم و بهش نگاه کردم...برای چند لحظه فقط بهش نگاه کردم...کاش می‌تونستم واقعیت و بهش بگم و بگم اونقدری برام مهمه که دارم درد این زخما و کبودیا رو تحمل می‌کنم اما حیف که نمی‌تونم چیزی بگم! زبونم بستست... نباید چیزی بفهمه! همینحوریشم امیدواره، نباید با حرکات و حرفای من امیدوارتر بشه...سامان بشکن زد که از فکر درومدم: ـ رییس؟ رفتی تو خلسه؟ چرا چیزی نمیگی؟ خیلی عادی گفتم: ـ ببین سامان تو برای من مهمی بعنوان یه رفیقی که از اول این راه همراهم بودی و من باید مراقبت باشم همین...بخاطر این موضوع دلم نمی‌خواد برات اتفاقی بیفته...چون الان تو جلد یک آدمم، نمی‌خوام بخاطر یه انسان دیگه عذاب وجدان بگیرم. لبخند تلخی زد و گفت: ـ می‌دونی من اگه قلبم درد بگیره بیشتر بخاطر حرفای توئه نه هیجان موتور... از حرفش بغضم گرفت اما چاره‌ایی نداشتم! دست و بالم بسته بود و نمی‌تونستم چیزیو بهش اعتراف کنم!
  9. قابل توجه دوستان گرامی من دیگه پول ندارم برم کافه، هرکی خواست بیاد منن ببینه، بیاد خونمون نون پنیر بخوریم.
  10. از فواید دوستی با من بهت زنگ نمیزنم زنگ بزنی جواب نمیدم باهات بیرون نمیام خونتونم نمیام خونمونم رات نمیدم
  11. نه نوتیفی، نه تماسی، نه مسیجی. یواش یواش باید یه نوکیا 1100 بخرم دیگه این گوشی به درد من نمیخوره:'(
  12. ٩٠٪ كسايي كه الان ميرن پيش تراپيست، به خاطر كساييه كه بايد ميرفتن پيش تراپيست و نرفتن
  13. این سه تا کارو نکن: اینو اینجوری نخون معمولی نوشتمش اینجوری نخون عزیزم میگم درست بخون اینو، چته؟
  14. عصبانی‌ترین استان‌های ایران بر اساس آمار مراجعه‌کنندگان برای نزاع به پزشکی قانونی 1. اردبیل 2. آذربایجان شرقی 3. زنجان 4. همدان 5. خراسان شمالی 6. البرز 7. قزوین 8. کهگیلویه و بویراحمد 9. چهارمحال و بختیاری 10. گیلان
  15. میشه بیشتر آشنا بشیم چیه، بابا بیا بریم ازدواج کنیم
  16. چرا تو استوری هاتون عارف و شاعر و بی نیاز و خردمند و بیخیالید ولی تو زندگی واقعی دقیقا به شکل گربه نره و روباه مکار رفتار میکنید !؟
  17. تولستوی «آنا کارنینا» را این‌گونه می‌آغازد:«خانواده‌های خوشبخت همه مثل هم هستند، اما خانواده‌های بدبخت هر کدام بدبختی خاص خود را دارند.»
  18. رابطه با فهمیدن زنده می‌مونه، نه با تکرارِ «دوستت دارم». گاهی یه «می‌فهمم چی می‌گی» ارزشش از هزار تا «دوست دارم» بیشتره.
  19. یه بلوغم هست که وقتی رخ میده که شما بفهمی تصوری که از خودت توی ذهنت داری، چیزیه که صرفا دوست داری باشی و با واقعیت رفتاریت خیلی متفاوته.
  20. دوستای قشنگم، تحصیلاتت، شغلت و پولت هرگز یه روز صبح بیدار نمیشه تصمیم بگیره که یهویی ولت کنه و بره. به آرزوهات بچسب باور کن جنس مخالف جایی نمیره.
  21. پارت صد و هفتم آب و با حرص ازش گرفتم و یسره سر کشیدم. کمی سکوت بینمون نشست که سامان رفت سراغ موتور. بهش گفتم: ـ وایستا! نگام کرد و گفت: ـ نمیریم خونه؟ گفتم: ـ چرا میریم منتها نه با موتور! با تعجب گفت: ـ آخه چرا؟! گردنبند و گرفتم تو دستم و سعی کردم تمرکز کنم، بعد از چند ثانیه چشمامو باز کردم و رو به سامان گفتم: ـ دنبالم بیا! مدام سوالاشو تکرار می‌کرد که چرا با موتور نمیریم، تا اینکه رسیدیم به همون ماشینی که تصورش و کرده بودم! درشو باز کردم و گفتم: ـ سوار شو! اما سامان با قیافه هنگ شده فقط به ماشین نگاه می‌کرد! از پشت رول براش بوق زدم که اومد سمت پنجره راننده...شیشه رو دادم پایین که پرسید: ـ رییس این دیگه ماشین کیه؟ گفتم: ـ ماشین ماست، از این به بعد با این میریم! گفت: ـ اما آخه موتورم چی؟ به روبروم نگاه کردم و گفتم: ـ فعلا با موتور ممنوعه! زیاد از حد هیجانش برات خوب نیست... با ناراحتی سوار ماشین شد و گفت: ـ اما اون موتور و خیلی دوست داشتم! ترمز دستی رو دادم پایین و گفتم: ـ ولی من تو رو بیشتر دوست دارم و نمی‌ذارم سلامتیت به خطر بیفته سامان. یکم ذوق کرد اما نشون نداد که خندیدم و گفتم: ـ می‌تونی خوشحال شی، دعوات نمی‌کنم!
  22. بانوملورین، خوب می دانست که این پایان راه است؛ فرجام داستان این قلعه سنگی باشکوه، به همین دلیل بود که مرا احضار کرد؛ او می خواست تا من شاهد این سمفونی بی بدیل باشم. هوای سنگین تالار بوی نم و قدرت می داد. در ظلمات قلعه به دیوار سنگی تکه زده بودم. نظارگر بانوی قلمرو اشباح، مروارید سیاه در دل قلعه سپید سنگی. برای آخرین بار به چشمهای مشکی رنگ و موهایی که شب به آنها رنگ می باخت؛ در آن حریر سیاهی که تن ظریفش را به اغوش کشیده بود. به جامه ای که نقش و نگار هایش ریشه در تاریخ این سرزمین داشت می نگریستم؛ مبهوت اصالت و عظمت آن هکاکی های با شکوه، به جامانده از اجدادم بر دیوارهای قلعه و تختِ سنگیِ سختی که نیاکان با تکیه بر آن، شاهد پیروزی ها و شکست های بسیاری بودند. دَستان، شوالیه راستین کاخ در آن واپسین لحظات فروپاشی قلعه، هنگامی که نور مه الود چون اشباح سرگردان به درون می خزید، آن زره اژدها نشان نقره کوب را که نقش های کهن رویش چون زخم های باستانی می درخشید به تن کرده و شمشیر پرآوازه گرگ کشش را به کمر اویخته بود؛ خیره به سیمبا، ببرسترگ که راهنمای قلمرو ارواح است. روح کهن این سرزمین که همزاد ملکه و نشانگر روح سرکش او بود، ببری که برتن نقشه های قلمرو و سرنوشت اشباح را هک کرده بود. من در سایه بودم؛ هر نفسی که بر می خواست وزن تاریخ را بدوش می کشید؛ برای اخرین بار نقشه را مرور کردم، ماموریتی که با پیروزی در ان سرزمین مادری را باز پس بگیرم،جایی که اسطوره ها در ان نفس کشند.
  23. نفرت‌ ورزی واقعا کافی نبود. اینجانب شخصا در این لحظه بر علیه تمام تابستان فن‌ها اعلان جنگ میکنم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...