تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
lenjSpurf عضو سایت گردید
- امروز
-
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
رمان گردنکش از یاسمن رضایی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «گردنکش» چون شمعی در شبهای تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @یاسمن از دلنوازان محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 💕 📜 شمار صفحات: ۲۹۳ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: رادوین، دانیال و آرمان سه تا برادرن، ولی نه برادرهای واقعی، بلکه برادرهای خونی. بچههای ارشد و میراثدارهای خاندان بزرگِ کارا... 🌙 برگی از رمان: نگاهی به کتوشلوار خوشدوختی که به تن داشت انداخت و سری از روی اشتیاق برایش تکان داد. _ عالی شدی داداش رادوین، حقا که انگار برای خودت دوختنش! 🔗 جادهی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/16/دانلود-رمان-گردنکش-از-یاسمن-رضایی-کارب/ -
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
کلی هرچیزی که هست رو کمی با رنگ ها غمگین و حس گرفتگی بدید اگه میشه دقیقتر از این نمیدونم چطور بگم- 9 پاسخ
-
- 1
-
-
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
لطف کنید دقیق بفرمایید چی رو تغییر بدیم -
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
نه کلا چون یکجورایی داستان مثلا غمگینه -
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
شهاب رو غمگین کنیم؟ -
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
میتونید یکم حالتش رو غمگینتر بکنید؟ -
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@عسل عزیزم جلد ویژهتون آماده شد! تاییده؟ -
آیدا و ژیوان از کودکی عاشق هم بودند؛ پدرهایشان شریک و رفیق قدیمی. اما یک حادثه تلخ همهچیز را تغییر میدهد؛ خانوادهی آیدا و خواهر ژیوان در تصادف از دست میروند و پدر ژیوان سرپرستی آیدا را میپذیرد، با این شرط که ژیوان باید او را همچون خواهر ببیند.
آیدا تلاش میکند ژیوان را به یاد عشقشان بیاندازد اما بارها پس زده میشود… تا اینکه با ورود فرید، پای او ناخواسته درگیر باندی جاسوسی ضد وطن باز میشود.
در دل این ماجرا، ورود حسام تلنگری بزرگ به احساسات خاموششدهی ژیوان میزند و او تازه درمییابد چه اندازه عاشق است.
این رمان تلفیقی از عشق، ورزش، ماجرای پلیسی، روانشناسی زبان بدن، بلوغ فکری و چاشنی طنز است.
چطور میتونم فصل اولش رو توی سایت قرار بدم ؟
-
سلام عزیزم
شما همین الانشم تاپیک رمانت رو زدی
روی لینک زیر بزن، پارت به پارت رمان رو ارسال کن:
https://forum.98ia.net/topic/2996-رمان-بوسه-با-طعم-زیتون-الهام-کاربر-انجمن-نودهشتیا/#replyForm
-
-
نام رمان: بوسه با طعم زیتون ژانر: عاشقانه، پلیسی نویسنده: الهام | کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه رمان: آیدا و ژیوان از کودکی عاشق هم بودند؛ پدرهایشان شریک و رفیق قدیمی. اما یک حادثه تلخ همهچیز را تغییر میدهد؛ خانوادهی آیدا و خواهر ژیوان در تصادف از دست میروند و پدر ژیوان سرپرستی آیدا را میپذیرد، با این شرط که ژیوان باید او را همچون خواهر ببیند. آیدا تلاش میکند ژیوان را به یاد عشقشان بیاندازد اما بارها پس زده میشود… تا اینکه با ورود فرید، پای او ناخواسته درگیر باندی جاسوسی ضد وطن باز میشود. در دل این ماجرا، ورود حسام تلنگری بزرگ به احساسات خاموششدهی ژیوان میزند و او تازه درمییابد چه اندازه عاشق است.
-
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
Taraneh پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@هانیه پروین عزیزم!- 9 پاسخ
-
- 2
-
-
-
پارت شصت و چهارم از همون لحظهای که تینا رو گذاشت توی بغلم، یه حس آرامشی بهم داد که وصف نشدنی بود! انگار بچه خودم رو توی بغلم گرفته بودم. امیر از توی جیبش یه جعبه درآورد و گفت: ـ اینا رو برای ظاهرسازی باید بندازیم دستت یلدا. با ناراحتی سرم رو تکون دادم. اون هم ادامه داد و گفت: ـ واقعا خیلی متاسفم که داستانت با کسی که دوسش داری، اینجوری تموم شد. بعضی اوقات دنیا میدونه که ما یکی رو با تموم وجودمون دوست داریم، هرکاری از دستش برمیاد میکنه تا اونو ازمون بگیره. گفتم: ـ ولی فرهادو دنیا ازم نگرفت، اون خاتون عفریته جدامون کرد و تازه منم توی چشمش آدم بده کرد! نمیتونم هضم کنم که فرهاد فکر کنه من تمام این مدت، دنبال پولش بودم. امیر با اطمینان خاطر بهم گفت: ـ یلدا جان ولی من با تمام وجود، کنارت هستم. میتونی مثل یه رفیق روی کمک من حساب کنی. شاید احمدآقا یا بقیه، ما رو به چشم زن و شوهر ببینن، اما من بابت هیچ چیزی به تو فشار نمیارم. هرچیزی هم که میخوای، اگه ویاری داری یا حالت بده و احتیاج داری با یکی صحبت کنی، من همیشه اینجام. حرفهاش توی این زمان سخت برام یه دلگرمی بزرگ بود! خدا رو هزاران بار شکر که با وجود اینهمه سختی تو زندگی، حداقل امیر رو جلوی پای من گذاشت. بابا هم که دید من با این قضیه و اینکه بچه داره مشکلی ندارم، موافقت کرد و توی همون شهر رفتیم دفترخونه و عقد کردم؛ اما توی کل مسیر فکر و ذهنم فقط پیش فرهاد بود اگه بفهمه ازدواج کردم، واقعا عشق من رو توی دلش تموم میکنه... که همینطور هم شد! فردای اون روز نزدیکهای ظهر با توپ پر اومد جلوی خونه و هرچی از دهنش دراومد بهم گفت، حق داشت. معلوم نبود خاتون چه چیزهایی راجع بهم گفته! من هم با خونسردیم، آتیش روی عصبانیتش ریختم، اما درونم خون گریه میکرد! خدا رو شکر که اون زمان، بابا رفته بود سر زمین و نبود تا حال و روزم رو ببینه.
- 64 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
دلنوشته غمخواب
- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت دوم ( برای شیرین) داستان جانهای آشفته
- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت شصت و سوم بعد از اینکه با بابام صحبت کرد و اومد پیش من، فهمیدم که یه دختر دو ساله داره به اسم تینا و همسرش رو حین زایمان از دست داده. اون به خاطر دخترش مجبور شد این کار رو قبول کنه و وارد بازی خاتون بشه. امیر با دخترش که توی بغلش خواب بود، بدون اینکه حتی به چشمهای من نگاه کنه، با خجالت گفت: ـ ببینید یلدا خانوم، من واقعا قصد اذیت کردن شما رو ندارم. درسته برای پول این ازدواج رو قبول کردم، اما مطمئن باش تا آخر عمرم، پشت شما و بچهی تو شکمت وایمیستم. چشمهام خیس شد. دوباره گفت: - اون زن، آدم خطرناک و قدرتمندیه و شما اصلا نمیتونین باهاش مقابله کنین. عباس به من گفت که امروز یا فردا، پسرش میاد اینجا برای اینکه اصل ماجرا رو بفهمه. اشکهام رو با روسریم پاک کردم و گفتم: ـ بله میدونم، در جریانم. به دخترش نگاه کرد و گفت: ـ دختر من مهر مادری رو حس نکرده و من فقط خواستم... با لبخند به دخترش که مثل فرشتهها توی بغل امیر خوابیده بود، نگاه کردم و حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ خدا حفظش کنه، من برای دختر شما کم نمیذارم. با نگاه مملو از شادی نگاهم کرد، انگار دنیا رو بهش داده بودن! اونجا بود که فهمیدم امیر هم از روی ناچاری قبول کرده و واقعا آدم باوجدانیه. اونجا خدا رو شکر کردم که این آدم وارد زندگیم شد و یهو آدم عوضیتر از خاتون از آب در نیومد! با لبخند گفتم: ـ اسمش چیه؟ امیر سرش رو بوسید و گفت: ـ تینا. گفتم: ـ میتونم بغلش کنم؟ بی هیچ حرفی بلند شد و بچه رو توی بغلم گذاشت.
- 64 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و دوم اینجوری هم آشیونه فرهاد و ارمغان، با وجود بچه، محکمتر از قبل میشد و هم نوه اصلانی تو خونه واقعی خودش و جایی که بهش تعلق داشت، بزرگ میشد. (یلدا) این روزها فقط کارم شده گلهای پرپر شدهی تاج گلی که فرهاد برام درست کرده بود رو توی مشت بگیرم، صفحه بزنم و گریه کنم. آخه چرا؟! اون زن عفریته عشقمون رو خراب کرد. من رو توی چشم فرهاد یه شکارچی پول جلوه داد و تهدیدم کرد که حتی رو در رو هم خودم رو توی چشمهای فرهاد بُکشم. لعنت به تو که هم من رو قربانی کردی و هم پسرت رو! چه جوری دلت اومد با نوه خودت این کار رو بکنی؟ این بچه، خون پسرت توی رگهاشه، گناه نداره؟ کاش میتونستم یه جوری به فرهاد بفهمونم که تمام این اتفاقات، زیر سر اون مادر هفت خطشه، اما دیگه بهم گوش نمیداد. اون روزی که اومد دم در خونهمون و حلقه رو توی دستم دید و پشت بندش، وقتی امیر اومد، عصبانیت رو توی چشمهاش دیدم. با کارهایی که خاتون مجبورم کرد انجام بدم، خودم رو توی دلش کُشتم. هر روز بیشتر از قبل، دلم براش تنگ میشه... دلم برای نوازش کردنهاش، حرف زدنهاش و شوخیهاش واقعا تنگ میشه، اما کاری از دستم بر نمیاد. موقع دلتنگی، فقط امانتی اون توی شکممه که میتونم بغلش کنم و حس کنم که فرهادم کنارمه. وقتی امیر رو به زور وارد زندگیم کرد و اولین بار کنار اون نوچهاش (عباس) دیدمش، فهمیدم که دیگه زندگیم به کل نابود شده و من قرار نیست روی خوش زندگی رو ببینم اما در کمال تعجب، امیر از جنس بدیهای خاتون و عباس نبود!
- 64 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و یکم موقع ناهار فقط ذهنم درگیر این موضوع بود و اصلا حواسم به حرفهای ارمغان و فرهاد که داشتن برای سفرشون برنامه میریختن، نبود. تازه خداروشکر کرده بودم که ریخت اون دختره احمق رو نمیبینم، اما این قضیه باردار نشدن ارمغان، مثل یه تیری بود که یهو وسط خوشحالیم زده شد. به علاوه اینکه فرهاد نباید از این ماجرا بویی میبرد، ارمغان هم نباید میفهمید بچهای که قراره بیارم اینجا، بچه واقعی فرهاده. همه چیز به شدت به هم گره خورده اما چارهای نبود. باید بعد از اینکه رفتن ماه عسل، میرفتم کرمانشاه و این کار رو یکسره میکردم. اون دختر که به خاطر ترس از احمدآقا چیزی نمیتونه بگه و با پول هم دهن اون شوهر احمقتر از خودش رو میبندم؛ ولی باید یکی رو اونجا بذارم تا از ثانیهثانیه اون دختر بهم گزارش بده. بچه توی شکمش، تنها راه حفظ زندگی فرهاد و ارمغان بود. [دو روز بعد] بعد از اینکه توی فرودگاه، فرهاد و ارمغان رو راهی کردم، رو به عباس گفتم: ـ سریع ماشینو آماده کن، باید بریم کرمانشاه! عباس با تعجب پرسید: ـ چشم خانوم، ولی مگه کار ما اونجا تموم نشده؟ با غضب نگاش کردم و گفتم: ـ کاری که بهت گفتمو بکن! بدون هیچ حرفی، رفت به سمت پارکینگ و در ماشین رو باز کرد تا سوار بشم. توی ماشین بهش گفتم: ـ عباس یه آدم مطمئن پیدا کن که این دختر و دکترش و حتی کوچیکترین چیز راجع به اون بچه رو بهم اطلاع بده! عباس سرش رو تکون داد و گفت: ـ چشم خانوم، نگران نباشین! سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. اگه این نُه ماه به خوبی و خوشی میگذشت و ارمغان از پس نقشی که بهش دادم برمیاومد، دیگه هیچ استرسی برام باقی نمیموند.
- 64 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصتم با ترس پرسید: ـ آخه چه جوری؟ با اخم نگاهش کردم و گفتم: ـ اگه قراره اینقدر بترسی که در هر صورت میفهمه! سعی کن آروم باشی! توی این ماه عسل هم از شگردهای زنونت استفاده کن تا بهش نزدیک بشی، تا میتونین باهم خوش بگذرونین و بقیشو بسپار به من. یه نفس عمیق کشید و گفت: ـ اگه شما یکم دیرتر میاومدین، داشتم این قضیه رو بهش میگفتم. گفتم: ـ پس ببین، مصلحت این بوده که نگی. توی زندگی لازم نیست همه واقعیت رو به همه بگی، حتی به شوهرت. برای نگه داشتن زندگیت، حتی اگه لازم باشه، باید یه جاهایی دروغ بگی تا بتونی حفظش کنی. باید جسارتشو داشته باشی! دوباره با بغض گفت: ـ آخه فرهاد اون بچه رو بچه خودش میبینه، من چه جوری بعدها توی چشماش نگاه کنم؟ اگه بهش میگفتم بچهای که قراره بیارم توی این خونه، بچه فرهاده و مادرش اون دخترست، عمراً این موضوع رو قبول نمیکرد. حتی بابت وجدانش هم که شده، یه جوری به گوش فرهاد میرسوند و از زندگی فرهاد بیرون میرفت؛ پس ارمغان هم نباید واقعیت ماجرا رو میدونست. با حرفش به خودم اومدم: ـ مامان، اصلا به حرفام گوش میدی؟ الفت همین لحظه بیرون اومد و گفت: ـ خانوم، آقا فرهاد اومدن تو سالن، سفره رو بچینم؟ گفتم: ـ آره، الان میایم. بعد رو کردم به ارمغان و با اطمینان خاطر بهش گفتم: ـ تو فقط آروم باش و به من اعتماد کن! بدون که من هرکاری میکنم، تا آشیونه شما خراب نشه. لبخندی بهم زد و بغلم کرد.
- 64 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 9 پاسخ
-
- 2
-
-
-
پارت پنجاه و نهم ارمغان با لحن تندی گفت: ـ چی؟! مامان مگه میخوایم فیلم بازی کنیم؟ چه ثوابی؟! قبلش به فرهاد کلی دروغ میگیم و من واقعا... حرفش رو قطع کردم و با جدیت گفتم: ـ بعضی اوقات برای نجات زندگیت، دروغ مصلحتی هیچ ایرادی نداره ارمغان. یکم راه رفت و گفت: ـ نمیتونم... نمیتونم این کارو در حق فرهاد بکنم. خیلی عادی رفتم مقابلش وایستادم و گفتم: ـ خودت میدونی عزیزم، ولی به هرحال، اونی که بعدها کلی پشتش حرف پیش میاد، تویی ارمغان. میگن به خاطر نازا بودنش، شوهرش طلاقش داد. من واسه خاطر خوبی زندگی تو و پسرم میگم؛ وگرنه برای من اصلا فرقی نمیکنه. درنگ کردم و تیر آخر رو هم زدم: - اگه خودت، با وجود اینکه میگی فرهادو دوست داری، اینقدر راحت میتونی قید زندگی و شوهرتو بزنی، حرف زدن منم بیفایدست. کمی به فکر فرو رفت و چیزی نگفت؛ اما تا جایی که ارمغان رو میشناختم، به خاطر اینکه توی زندگی فرهاد بمونه و فرهاد عاشقش بشه، این رو قبول میکرد. داشتم از پلهها بالا میرفتم که طبق حدسم گفت: ـ خب آخه چه جوری باید انجام بدم؟ اگه فرهاد بفهمه چی؟ شکمم که بزرگ نمیشه. لبخندی بهش زدم و به سمتش رفتم. دستهاش رو که به کمرش زده بود، توی دستهام گرفتم و گفتم: ـ آروم باش عزیزم، همه چیزو بسپر به من! فرهاد روحشم خبردار نمیشه.
- 64 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
_0eli0_ عکس نمایه خود را تغییر داد
-
-
_0eli0_ عضو سایت گردید
-
مجموعه داستانهای کوتاه جانهای آشفته | shirin_s کاربر انجمن نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای shirin_s ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
"برای شیرین" خسته تر از همیشه سیگار رو روی زمین ميندازم. احساس میکنم دیگه نمیتونم. آرنجم رو روی زانوهام میذارم و صورتم رو با دست های یخ زدهام میپوشونم. سعی میکنم ذهنم رو از هر فکری آزاد کنم. میون صدای لاستیک ماشینها با شنیدن صدای مثل صدای خنده هاش توجهم جلب میشه. انقدر واضح و شبیه بود که میتونستم قسم بخورم خودشه، درست همینجا نزدیکم ایستاده و میخنده. پلکهام به هم فشار میدم و اخمهام رو در هم میکشم؛ سعی میکنم رو چیز دیگهای تمرکز کنم. آقای دکتر میگفت اینجور مواقع تا صد بشمرم. یک، دو، سه... بیست و چهار... سی و شش... سی و شش، سی و شش، سی و ... دستی تو موهام میکشم و مثل فنر از جا میپرم، دست به کمر دور خودم میچرخم. اون باید همینجا باشه. هر سمتی رو نگاه میکنم جز تاریکی چیزی عایدم نمیشه. کلافه به موهام چنگ میزنم . خدایا مگه میشه؟ مطمئنم خودش بود. برای لحظه ای چشم هام رو میبندم تا ذهن آشفته ام رو آروم کنم. با حس دستی روی شونه ام، سراسیمه برمیگردم که با سامان رو به رو میشم. نگاهش نگران بود، موهاش خیس بود و به سرش چسبیده بود! چرا خیسه؟ نگاهم به آسمون کشیده میشه. سرخ بود، کی شروع به باریدن کرد؟ چرا من نفهمیدم؟ نگاهی به خودم انداختم، آب از لباسم چکه میکرد. از کی داره میباره که آب از لباسم میچکه؟ با تکون های سامان نگاهش میکنم. - میگم اینجا چیکار میکنی؟چرا هیچ وقت گوشیت رو نمیبری با خودت؟ روی جیب کتم دست میکشم. گوشین نبود، حتما باز خونه جا گذاشتم. قبل از اینکه حرفی بزنم سامان دستم رو میکشه و من رو سوار ماشین میکنه. بی صدا نگاهش میکنم. یعنی اون هم همون قدر که من شیرین رو دوست دارم ندا رو دوست داره؟ خوش به حالش ندا کنارشه. به روبه رو نگاه میکنم، به خیابون بیانتها؛ شیرین من الان کجاست؟ نگاهم به کنار خیابون کشیده میشه، کنار دختر پسری که بهشون نزدیک میشدیم. انگار با هم درگیر بودن. به دختره نگاه میکنم. اون، اون... صاف میشینم و دقیق تر نگاه میکنم. اونشیرین منه! مطمئنم! سراسیمه به سمت سمان برمیگردم: -نگه دار سامان نگه دار. سامان هم نگاهی به اونها میندازه و میگه: -بس کن میدونم چی تو فکرته. از کنارشون بیتوجه رد میشه، از تو آینه بغل ماشین نگاهشون میکنم و میگم: - خواهش میکنم به خاطر ندا. با شنیدن اسم ندا بالاخره ترمز میگیره. به محض ایستادن ماشین پیاده میشم و به سمتشون میرم. باورم نمیشه. چشمهام درست میبینه؟خودشه! اون پسر کنارش کیه؟ از تلاش های دلبرکم معلومه که مزاحمه. شیرین برای فرار از دست پسرک مزاحم به سمت خیابون میدوه. با عجله به سمتش میدوم. اینجا خیلی خطرناکه، ماشینها با سرعت بالایی حرکت میکنن. با دیدن نور ماشین و صدای بوق های ممتدش تندتر میدوم. شیرینم... قلبم انگار روی دور تنده، نفس نفس میزنم. با عجله خودم رو بهش میرسونم و هلش میدم... و دیگه جز صدای جیغ شیرین و فریاد سامان که اسمم رو صدا میزد نمیشنوم. ** پرستار جلوی چشمهای مبهوت سامان پارچهی سفید روی سر جسم بیجون روی تخت میکشه. صدای گریههای اون دختر سکوت بخش رو میشکنه. شیرین نبود، اون پسر رو نمیشناخت اما اون نجاتش داده بود. اون جلوی چشمهاش روی زمین افتاده بود. اما کسی لازم بود تا برای دل سامان گریه کنه، برای رفیقی که جون کند تا دوستش رو حفظ کنه، وگرنه اون که تازه به شیرینش رو پیدا کرده بود، سالم و سرحال، فارغ از اون سرطان زجرآورش... -
@Mahsa_zbp4
- 14 پاسخ
-
- 3
-
-
-
@shirin_s
- 14 پاسخ
-
- 4
-
-
@عسل
- 14 پاسخ
-
- 3
-