تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت دویست و شصت و چهارم پیمان با خنده گفت : ـ ایشالا! آقا مهدی نمیخوای دست بجنبونی ؟ مهدی همونجور که رو صندلی مینشست به پیمان اشاره کرد و گفت : ـ والا اول بزرگترا. منتظرم شما رو راهی خونه بخت کنم بعد دست بکار بشم! پیمان از تو جیبش دو تا ورقه درآورد و گذاشت رو میز و گفت : ـ پس بهتره عجله کنی! همه با تعجب به ورقه های رو میز نگاه میکردن ، برداشتمشون و دیدم بلیط شماله! با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : ـ پیمان این که ماله فردا ظهره! دستشو گذاشت پشتم و گفت : ـ آره عزیزم تازه دیر هم شده. با استرس گفتم: ـ ولی...ولی من هنوز چیزی بهشون نگفتم. امیرعباس : ـ نگران نباش! فردا دوتاییتون باهم براشون توضیح میدید. گفتم: ـ اما آخه.... پیمان همین لحظه دستمو گرفت و گفت: ـ آخه خونواده همسر من خیلی سختگیرن که البته حق هم دارن، هر چقدر هم که سخت بگیرن ، من از این موجود دست برنمیدارم! مهدی یهو دست زد و گفت : ـ آها اینهه! پیمان پشت دستمو بوسید و بقیه هم دست زدن. همین لحظه در حیاط باز شد و کوهیار اومد داخل. منو مهلا و مهسان با ترس به برخورد پیمان با کوهیار نگاه میکردیم اما دیدیم که با کمال آرامش بهم دست دادن و کوهیار هم طبق معمول بهم تبریک گفت و نشست سر میز. امیرعباس گفت : ـ آقا ما گشنمون شد. پیمان گوشتا رو بیار بریم سمت منقل. مهدی گفت : ـ پس من منقل و روشن میکنم . کوهیار تو هم بیکار نشین ، گوجه ها رو بیار! بعدش که همشون از سر میز بلند شدن ، مهلا دستاشو برد سمت آسمون و گفت : ـ خداروشکر که من نمردم و دیدم بالاخره این دوتا با هم اوکی شدن. مهسان گفت: ـ دقیقا. همش میترسیدم قضیه شب تولد امیرعباس پیش بیاد! گفتم: ـ خیلی زشت شد واقعا! یادم رفت بابت اون شب از امیرعباس عذرخواهی کنم .
- 265 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- امروز
-
پارت دویست و شصت و سوم دست رو شکمم گذاشتم و گفتم : ـ بچه این مرد تو شکم منه . مهسان همونجور که داشت رژ میزد گفت : ـ بهشون قضیه بچه رو میگی ؟؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم : ـ دیوونه شدی مهسا ؟؟ معلومه که نه! مهسان خندید و چیزی نگفت . کیفمو گرفتم و ادامه دادم : ـ تو مثل اینکه تفکر خونواده منو با خونواده های اروپایی اشتباه گرفتی! مهسان گفت : ـ پیمان چجوری میخواد باباتو راضی کنه ؟؟ یه آه بلندی کشیدم و گفتم : ـ نمیدونم والا! بهشم گفتم که خیلی راه سختی در پیش داره. همونجور که میرفتیم پایین ، مهسان گفت : ـ غزل تو میموندی خونه بابت غذا دیگه، شاید دیر بشه تا بخوایم برگردیم . گفتم: ـ نه بابا، پیمان قراره گوشت بگیره . الان که هوا خوبه ، بیرون کباب کنیم. ـ خب خوبه پس. از همین الان نمیذار خسته بشی! خندیدم و گفتم: ـ آره خب ذوق داره دیگه! اون روز با حال خیلی خوب رفتیم سر عکاسی و کلی عکس گرفتیم . بابت قرص هایی که میخوردم ، تهوع هام خیلی کمتر شده بود . شب به مهلا زنگ زدیم و سه تایی زودتر از مردها با همدیگه رفتیم خونه ، میوه و فینگرفود ها رو آماده کردیم. صندلیا رو دونه دونه آوردیم تو حیاط . حدود یکساعت بعد ، امیرعباس و مهدی و پیمان رسیدن و همونجور تو حیاط نشستن، بچها برام گل گرفتن و امیرعباس گفت : ـ خیلی مبارک باشه غزل جان . با کمی خجالت گل و گرفتم و گفتم: ـ مرسی ممنون ، زحمت کشیدین . مهدی گل و با لبخند داد بهم و به مهسان نگاه کرد و گفت : ـ قسمت ما بشه انشالا! با این حرفش همه خندیدیم.
- 265 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و شصت و دوم پیمان خندید و گفت : ـ آره واقعا، گرچه مادرشم کم اذیتم نکرد اما... با خنده بهم نگاه کرد که دکتر گفت : ـ دستتو دیدم ، متوجه شدم! بخیه لازم شدی که! گفتم : ـ آره پیمان، بریم لطفا، دستت داغون شده. بعد از رو تخت بلند شدم و رو به دکتر گفتم: ـ دکتر دستتون درد نکنه، خیلی لطف کردی . دکتر همونجور که ما رو به بیرون بدرقه میکرد گفت : ـ خواهش میکنم، بازم بهتون تبریک میگم . ایشالا که زیر سایه پدر و مادر بزرگ شه! تشکر کردیم و از اتاق خارج شدیم و برای بخیه دست پیمان ، رفتیم طبقه دوم. پرستار همونجور که دست پیمان و بخیه میزد ، پیمان رو به من با لبخند نگاه میکرد ، خندیدم و گفتم : ـ چرا میخندی ؟؟ دردت نمیاد ؟ با خنده یه نوچی کرد و گفت : ـ الان که قیافه دخترم و دیدم و صدای قلبشو شنیدم ، هیچ چیزی نمیتونه باعث دردم بشه! پرستار همین لحظه گفت : ـ تبریک میگم . مبارکه! جفتمون تشکر کردیم، گفتم : ـ حالا خوبه بچم پسر باشه! پیمان میخندید و میگفت : ـ نه دختر میشه من میدونم! پرستار از حرفای ما کلی خندش گرفته بود . بعد بیمارستان ، منو پیمان باهم رفتیم رستوران و ناهار خوردیم و بعدش برگشتم خونه پیش مهسان که آماده شیم و باهم بریم سمت عکاسی . پیمان بهم گفت به مناسبت اینکه قراره بابا بشه، امشب تو حیاط خونه یه جشن کوچولو بگیریم و در کمال تعجب حتی گفت که کوهیارم دعوت کنیم . منتظر این بودم تا مهسان لباسشو بپوشه که گفت : ـ غزل باز امشب دعوا نشه! گفتم: ـ والا اینا بعد اون قضیه مثل اینکه خیلی باهم اوکی شدن . کوهیار کلا راپورت منو به پیمان میداد، نه فکر نکنم چیزی بشه! مهسان با لبخند گفت: ـ وای غزل ولی خیلی کار خوبی کردی که به پیمان گفتی! دیدی همه چیز به خیر و خوشی پیش رفت! به زودی باهمدیگه میرید زیر یه سقف. آخجون عروسی . یهو خندیدم و گفتم : ـ صبر کن هنوز! مثل اینکه خونواده منو یادت رفته. مهسان با حالت سوالی پرسید: ـ یعنی بنظرت نه میارن؟ گفتم: ـ والا تا اونجایی که من میشناسمشون ، به همین راحتی راضی نمیشن ولی دیگه چاره ایی ندارن .
- 265 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و شصت و یکم یواش با خنده زیر گوشم گفت : ـ البته باید بگم همسرم نه؟؟ خندیدم و گفتم : ـ نه این لفظا دیگه خیلی خز شده . ـ باشه باشه نمیگم . ـ خب پیمان من آمادم بریم؟؟ ـ خدا رو شکر بالاخره تونستی دل از آینه برداری. خندیدم و گفتم : ـ خب چیکار کنم ؟؟ باید آرایشو تموم میکردم دیگه! لپمو کشید و گفت: ـ بدون آرایشم خیلی خوشگلی! چشمکی بهش زدم ، دستشو گرفتم و باهم رفتیم سمت بیمارستان. دکتر قریشی با دیدن من گفت : ـ کجایی تو دختر ؟؟ هفته پیش منتظرت بودم برای سلامت جنین بیای! با ذوق به پیمان نگاه کردم و رو به دکتر گفتم : ـ دیگه قسمت شد امروز با پیمان بیام . رفتیم سمت اتاق و از شکمم چند تا نمونه برداشتن و بعد رفتیم سمت سونو و صدای تپش قلب معجزه زندگیمونو شنیدیم؛ پیمان اونقدر هیجان زده شده بود که گوله گوله اشک میریخت. دکتر به خانومی که برام سونو انجام میداد گفت : ـ فریبا همه چی مرتبه ؟ فریبا به من لبخندی زد و گفت : ـ همه چی عالیه، تپش قلب بچه هم اوکیه! ایشالا که جواب آزمایشم خوب باشه . دستمال و گرفتم و همونجور که شکمم و پاک میکردم با لبخند گفتم : ـ جواب کی آماده میشه ؟ ـ فردا صبح . دکتر قریشی همین لحظه به پشت پیمان زد و گفت : ـ خیلی خوشحال شدی نه ؟ به غزل گفته بودم . پیمان اشکاشو پاک کرد و گفت : ـ خوشحال؟! حس میکنم الان خوشبخت تر از من رو کره زمین نیست! دکتر گفت: ـ پس به تمام سختیایی که تجربه کردی ، می ارزید!
- 265 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت 3 گذشته* ۳/۱۱/۱۴٠۱ به نام نامی یزدان امروز خیلی دلتنگت بودم و چون کسی نتونست بهم کمک کنه، خودم به ما کمک کردم. طی یک حرکت انتهاری انقلابی ، رفتم خونه مادر و بعد خونه خودمون... خب می دونم روزی که این متن رو بخونیم قطعا با جزئیاتش یادمون میاد، چقدر دلم برات تنگ شده. برای صدات، اذیت کردنات، حرص دراوردنات، کاش زودتر تموم بشه. ان روز توی مدرسه نتونستم به امیر زنگ بزنم پس وقتی اومدم خونه، لباس هام پوشیدم و به خونه مادر بزرگم رفتم. به بهانه صحبت کردن با دوستم به امیر زنگ زدم و باهم حرف زدیم و بعد از ناهار متوجه شدم مامان بابا رفتن پیاده روی، پس فوری به خونه خودمون برگشتم و باز هم به امیر زنگ زدم و کلی صحبت کردیم و خندیدیم. خیلی بی تاب و امیدوار بودم، دلم می خواست زودتر همه مشکلاتم تموم بشه و کنارش باشم. دست هاش بگیرم و بهم برسیم. اون شب با هزار فکر و خیال خوابم برد، فردای اون روز که به مدرسه رفتم. یکتا خودش با گوشیش کار داشت و من مدام باید اصرار می کردم، و خب برای منی که غرور و عذت نفس داشتم خیلی عذاب اور بود. با خودم می گفتم: امیدوارم امی قدر این تلاش های منو بفهمه، یعنی اونم به اندازه من تلاش می کنه؟ دلتنگ یا نگران می شه؟ ذهنم درگیر هزاران تا علامت سوال بود. و امید تنها روزنه ای بود که میان تاریکی ها منو زنده نگه می داشت! ۴/۱۱/۱۴٠۱ به نام نامی یزدان امروز خب خوش گذشت، فقط، بدم میاد مدام بخوام به بقیه رو بزنم، هوف. امیدوارم قدرم بدونی وگرنه چو چرخد چرخه روزگار، دهنت..... اِهِم. دلم می خواد کنارم بودی تا بغلت می کردم و سر به سرت میزاشتم و باهم می خندیدیم. باز با دریا کل کل می کردی شیطونی می کردین . امان از تو. شاید جالب باشه چرا من مدام از بغل حرف میزنم؟ وقتی کسی که دوسش داری هزار کیلومتر باهات فاصله داشته باشه، خبری از بغل و لمس دست و... هیچی نیست، هیچی! ادمم مثل بچه ها هی بهونه می گیره. سخته، تو باشی و خیال محالی و نیمه جانی امیدوار. * زمان حال* خیره به دفتر به فکر فرو رفتم، پسری که من هر روز و هر شب بهش زنگ می زدم بخاطرش انقدر تلاش کردم و برای رسیدن بهم انقدر جنگیدیم. چه بلایی سر اون رابطه اومد؟ چطور انقدر غریبه ایم؟ الان که مدت ها از جدایی می گذره، وقتی خاطرات می خونم به سختی یادم میاد. ما انقدر غریبه شدیم و اون روز ها اون رابطه انقدر دور.... هردو ما به زندگی ادامه دادیم اما در قالب من و تو. تو شاید دیگه حتی اسم منم یادت نیاد، اما من؟ دیگه شاید عاشقت نباشم اما دارم هنوز می نویسم. هنوز به خاطراتت گیر کردم. کم چیزی که نیست چند سال طلایی از زندگیمه که خیلی سخت گذروندم. الان راحت بنظر میاد خوندنش، ولی اون روزا حتی نوشتنشون هم سخته. اصلا روز سخت سخته حتی اگه یک قرن بگذره. اما میدونی؟ من بخشیدمت، هنوزم برات قبل خواب دعا می کنم. نمیگم من ادم عالی و خوبی هستم اتفاقا برعکس... جفتمون خرابکاری کردیم، جفتمونم تلاش کردیم. اما خب زندگی من یکم سخت تر گذشت شایدم به یک اندازه سخت بود، من که از تو بی خبر شدم. اما تورو نمیدونم.....
-
پارت 2 با ذوق اولین روز نوشت رو نوشتم ۱/۱۱/۱۴٠۱ به نام یزدان پاک دیروز روز بدی داشتم! دلم می خواست پیشم بودی و زار زار تو بغلت گریه می کردم. دیشب تا خود صبح بیدار بودم و فکر می کردم چکار کنم؟ چکاری درسته؟ خیلی ذهنم خالی از پر و پر از خالی بود. بعد از مدرسه که خسته به خونه رسیدم و فرصت طلایی غنیمت شمردم، فهمیدم نه، خدا هنوز منو فراموش نکرده. نمیدونی وقتی صدات شنیدم چقدر اروم شدم. وقتی گفتی با مامانم حرف زدی و برام تعریف کردی ک باهم به توافق رسیدید یه دنیا ذوق کردم. راسیتش الان دلم خیلی برات تنگ شده کاش زود تر تموم بشه. امیر اون روز برام تعریف کرد که وقتی با مامانم صحبت کرده مامانم شرط گذاشته که برای ازدواج با من شغل دولتی، خونه و ماشین باید داشته باشه. داخل شیراز! اما امیر تمام این هارو به جز شغل، در گرگان داشت. گفت که به مامانم گفته که دانشجوی پزشکی و بهش مهلت بده . با حرف های امیر و حرف های بابام دلم روشن شده بود؛ اما فردای اون روز که امیر زنگ زد و راجب خاستگاری از من با بابام صحبت کرد شوق و اشتیاقم کمتر شد. گفت که به بابام زنگ زده و خودش معرفی کرده و درخواستش رو مطرح کرده اما بابای من با بی احترامی باهاش رفتار کرده! هیچ وقت نگفت بابام چی گفته!؟ یادم میاد که بی خبر از همه جا در حال مطالعه بودم که بابا از سرکار برگشت و خیلی عصبی بود، نگو با امیر بحث کرده بود. خسته از روز پر ماجرایی که داشتم به آغوش تخت پناه بردم و به دنیای بی خبری رفتم. فردای ان روز چندین بار به امیر زنگ زدم؛ اما مشخص بود که حالش گرفته اس وانمود می کرد خوشحاله، اما من غم و خستگی توی صداش می شنیدم و متوجهش بودم ، ولی به روش نیاوردم. ۲/۱۱/۱۴٠۱ به نام خالق بی همتا امروز چندباری بهت زنگ زدم اما مشخص بود که میزون نیستی. فکرم پیشت جاموند! نگرانتم کجایی؟ چکار میکنی؟ چیزی خوردی؟ دلتنگتم! نمیدونم چطوری ولی خیلی دوست دارم. الان خیلی دلتنگتم و به فکرتم، نگران و سردرگم. همش به یادتم. دلم برای وقتایی که وسط چت خوابت می برد، وقتایی که به جونت غر میزدم، یا اون موقع هایی که عصبی اسمت صدا میزدم و با ذوق و حرص درار جوابمو می دادی دلم پر کشیده. کاش بیای بغلم کنی بگی خواب بد دیدی! نفس عمیقی کشیدم و دفتر و بستم. چشم هامو بستم و خودمو کنارت تصور کردم. *زمان حال* کلافه بلند شدم، بدنم گرم کردم و کمی ورزش کردم. باید فکرش از سرم بیرون کنم. دختری درونم مچاله شده بود. من اما لبخند زنان ادامه می دادم. باخودم گفتم: خب ببین عسل، از وقتی رفته چقدر زندگیت خوب شده ، دیگه نه استرسی، نه جنگی، نه دعوایی، ارامش و راحتی داری. بی خیال شو! به کی فکر می کنی به مرد زن دار؟ بس کن ازدواج کرد تو می تونی. تو قوی تر از این حرفایی. سمت نوشته هام رفتم دفترم رو باز کردم و به خاطرات غرق به خون و یأس خیره شدم.....
-
پارت صدو سی وهفت رها همانجا، کنار دیوار ایستاده بود. نگاهی کوتاه به جمشید انداخت؛ سرد، سنگین. بعد برگشت و چشمش را به سام دوخت. دلش فشرده شد. دلش میخواست جلو برود، اسمش را صدا کند، بازویش را بگیرد، اما پاهایش نرفتند. فقط ایستاد… بیصدا. سام نگاهش به رها افتاد. ایستاد روی صورتش. کمی طولانیتر از بقیه. ابروهایش اندکی در هم رفت. انگار سعی میکرد چیزی را به یاد بیاورد. بعد آرام سرش را چرخاند به سمت مردی که درست روبهرویش ایستاده بود: جمشید. چشمهایشان تلاقی کرد. اما نگاه سام تغییری نکرد. نه تعجب، نه شناخت، نه حتی کنجکاوی. فقط خنثی. مثل دیدن یک غریبه. پرستار دستی به شانهی سام زد: ـ بریم عزیزم به اتاقت . و ویلچر را به داخل اتاق هدایت کرد. جمشید در آستانهی در ماند. نفسش را با صدا بیرون داد. رها سرش را پایین انداخت، نفس عمیقی کشید و عقبتر رفت. چیزی در دلش ریخت امیر، که بیرون رفته بود ، تازه از آسانسور بیرون آمد و با دیدن فضای ساکت و سنگین راهرو، بهسرعت به سمت رها رفت. ـ چی شد؟ برگشت؟ رها فقط سر تکان داد. حرفی نزد. چشم امیر به جمشید افتاد، و بعد به سام که حالا در تختش جای گرفته بود. زیر لب گفت: ـ خدایا خودت کمکش کن رها هنوز چشم از سام برنداشته بود. شهره پشت در ایستاد .جمشید، با قدمهای محکم و چهرهای درهم، وارد اتاق پزشک شد دکتر،سرش را از روی پرونده بالا آورد. ـ بفرمایید، بشینید لطفاً. جمشید بیمعطلی نشست. صدایش پایین اما خشک بود: ـ وضعیت پسرم سام چطوره، دکتر؟ حافظهش… چرا هیچچیو یادش نمیاد؟ دکتر پرونده را بست و گفت: ـ پسر شما ضربهی مغزی خفیف تا متوسط داشته. ذهن سام تو حالت disassociative defense قرار گرفته؛ یعنی بخشی از حافظهاش برای محافظت، موقتاً از دسترس خارج شده. اگه بدون آمادگی، حجم زیادی از اطلاعات یا چهرههای آشنا بهش تحمیل بشه، مغزش ممکنه بهجای بازیابی، کاملتر ببنده خودش رو. ما الان در مرحلهی ارزیابیایم. اسکن مغز و نوار مغزی امروز کمک میکنه بفهمیم چه نواحیای تحت تاثیر قرار گرفتن جمشید نگاه گنگی انداخت: ـ یعنی چی موقته؟ یعنی ممکنه کلاً هیچی یادش نیاد؟ دکتر آرام، اما قاطع گفت: ـ ما به بهبودی امیدواریم، ولی هیچچیز رو نباید بهش تحمیل کنید. ذهنش باید خودش مسیرش رو پیدا کنه. کوچکترین فشار روانی ممکنه وضعیتش رو بدتر کنه یا باعث اضطراب شدید بشه. اطرافیانش باید آرامشبخش باشن، نه منبع استرس جمشید دوباره پرسید: خب دکتر … الان باید چیکار کنیم؟ یعنی چی که چیزی یادش نیاد؟ما نمیتونیم همینجوری نگاه کنیم ببینیم چی میشه. دکتر فلاحی دستهاش رو روی میز قفل کرد. صدایش محکم ولی خالی از تنش بود: ـ ما نمیخوایم فقط تماشا کنیم، آقای فرهمند . الان مهمترین کار، تکمیل بررسیهای بالینیه. اسکن مغز، نوار مغزی، ارزیابی شناختی… همه اینا کمک میکنه بفهمیم آسیب دقیقاً به کدوم نواحی وارد شده. جمشید مکثی کرد و ادامه داد: ـ یعنی باید وانمود کنیم که هیچی نشده؟ ـ نه، اما باید تدریجی، با کمک تیم روانپزشکی، حافظهاش رو بازسازی کنیم. ارتباطها باید امن باشن، بدون تنش یا فشار. الان هر قدم اشتباه، میتونه به عقبگرد منجر بشه. دکتر فلاحی پرونده را باز کرد، برگهای جدا کرد و افزود: ـ فعلاً خانوادش فقط باید حضور حمایتی داشته باشن. اطلاعاتدادن، سؤالپرسیدن یا اصلاح حافظهاش ممنوعه. ما از فردا جلسات رواندرمانی سبک آغاز میکنیم، همراه با دارودرمانی کمتهاجمی، برای کاهش اضطراب زمینهای. جمشید نیمخیز شد. انگار هنوز چیزی قانعش نکرده بود، گفت: ـ فقط میخوام هر کاری لازمه انجام بشه. بهترینا رو براش بیارین. دکتر فلاحی نگاهش را ثابت نگه داشت: ـ همین حالا هم تیم ما از بهترینهاست. اما همکاری شما شرط اوله. جمشید قدمی جلو رفت، ایستاد کنار تخت. دست سام را گرفت و بهنرمی فشار داد. صدایش برای اولینبار آرام بود، شاید حتی مهربان. ـ نگران نباش پسرم… همه چی درست میشه. من بهترین دکترها رو برات آوردم. فقط باید استراحت کنی، زود خوب میشی.. سام بیحرکت نگاهش میکرد. انگار نه حرفها را میفهمید، نه لمس را. چند لحظه سکوت… بعد نگاهش چرخید سمت زن دیگری که با فاصله کنارش ایستاده بود. با صدایی آهسته و درهمشکسته پرسید: ـ تو… تو مادر منی؟ شهره ساکت ماند. به چشمهای سام که حالا پر از تردید و هراس شده بود، خیره شد. نفسش را آهسته بیرون داد. شاید برای خودش هم سخت بود، اما لب زد: ـ نه عزیزم… من مادرت نیستم. (لحظهای مکث کرد) ـ مادرت چند ماه پیش… فوت شد. چند ثانیه هیچ صدایی نبود. چشمهای سام پلک نزدند. فقط نگاه کرد. انگار دنیا از قاب نگاهش کَنده شد. صدای بوق دستگاه پای تخت، مثل نبضی بیقرار در گوشش پیچید. نفسش بند آمد. ـ چی… گفتی؟ لبهایش لرزیدند. چشمهایش انگار دیگر چیزی نمیدیدند. آنهمه تاریکی درونش، حالا فقط با یک جمله، واقعی شده بود. دست جمشید را پس زد. نفسش را با خشم بلعید: ـ برید… برید بیرون… صدا هنوز ضعیف بود. ولی لرزش درونش، کوبنده بود. شهره عقب کشید. جمشید چند لحظه مردد ماند، اما بعد سرش را پایین انداخت. انگار چیزی ناگهانی در سام شکست. نفسش به شماره افتاد. چشمهایش خشک بود اما لبهایش میلرزید. حتی نمیدانست دارد چرا میلرزد… فقط تاریکی توی ذهنش سنگینتر شد. نازی که از گوشهی اتاق نظاره میکرد، بلافاصله جلو پرید. سعی کرد دست سام را بگیرد: ـ آروم باش سامیجون… عزیزم، تو حالت خوب میشه، من کنارت… دستش هنوز بالا بود که ناگهان آلارم دستگاهها بلند شد. ضربان قلب سام بهشدت بالا رفته بود. پرستار با عجله وارد شد: ـ لطفاً برید کنار! همه برید بیرون لطفاً! … تکنسین، پرونده را بهدقت به دست دکتر فلاحی داد و گفت: ـ نوار مغز انجام شد. فعلاً نشانی از فعالیتهای غیرطبیعی حاد دیده نمیشه، ولی بعضی نواحی هنوز تحت تأثیر ضربهان. توصیهم اینه مراقبتهای حمایتی ادامه پیدا کنه. دکتر فلاحی بدون عجله، نگاه دقیقی به گزارش انداخت. صدایش آرام، اما قاطع بود: ـ روند بازگشت حافظه زمان میبره. مغز باید خودش تصمیم بگیره کی آمادهست… کوچکترین فشار، ممکنه ذهنش رو عقبتر ببره. همه باید بدونن: هیچ چیز نباید به سام تحمیل بشه. نه خاطره، نه آدم، نه اسم. و باید از فردا… حرفش هنوز نیمهتمام بود که پرستار با قدمهای تند وارد شد: ـ دکتر! بیمار اتاق ۳۰۶… حالش بد شده، ضربان قلبش رفته بالا، فشارش داره میافته! دکتر فوری بلند شد، و رو به پرستار گفت: ـ کی تو اتاقش بوده؟ ـ ظاهراً پدرش و دو خانم دیگه… دکتر زیر لب غر زد: ـ لعنتی… با قدمهای بلند راه افتاد سمت اتاق. پرستار پشت سرش. نگاه دکتر یک لحظه روی امیر و رها که با ترس ایستاده بودند مکث کرد، بعد وارد شد. صحنهی مقابلش کافی بود تا همهچیز را بفهمد. دکتر یک قدم جلو رفت و با صدای جدی : ـ چی بهش گفتین؟! همه بهتزده نگاهش کردند. صدایش لرز نداشت؛ محکم و آمرانه بود: ـ همین الان بهتون گفتم که هیچ چیز نباید بهش تحمیل بشه. ذهنش هنوز آماده نیس! شما دارید بهش شوک وارد میکنید! جمشید سکوت کرده بود، اما صورتش برافروخته بود. شهره دهان باز کرد که چیزی بگوید، اما دکتر با دست اشاره کرد: ـ بیرون. همین حالا. همهتون. در اتاق بسته شد. صدای بوقهای کوتاه مانیتورها، حالا از پشت در شنیده میشد؛ تند و نگران، مثل نبضی که آرام نمیگرفت. همین که سه نفر از اتاق بیرون آمدند، امیر بیدرنگ رها را به آغوش کشید، انگار میخواست با تن خودش، هم او را از نگاه جمشید و بقیه پنهان کند، هم از تلاطم دنیا. محکم در بغلش گرفت. دستش را پشت سر رها گذاشت و آرام نوازش کرد، بیآنکه خودش آرام باشد. دلش پر از آشوب بود… اما صدایش را نرم کرد: ـ حالش خوب میشه قربونت برم… نگران نباش، نفس من… حالش خوب میشه… نذار هیچی و هیچکی، حتی نگاه اینا، آشوبت کنه… رها آرام میلرزید. اشکهایش بیصدا پایین میریختند. این همان بغضی بود که ساعتها در خودش نگه داشته بود، و حالا داشت وا میرفت. امیر اما حواسش به همهچیز بود؛ به نگاههای آن سه نفر، به لرزش شانههای رها، به درِ بستهای که پشتش سام تنها مانده بود. نمیخواست اجازه بده رها حتی یک قدم به سمت آنها برود. میدانست در این شرایط، کوچکترین جرقهای کافیست برای انفجار… و فقط همین آغوش، میتواند مانع شود
-
پارت صدو سی وشش درِ آسانسور با صدایی ضعیف باز شد. جمشید، با همان صلابت همیشگی، همراه شهره و نازی وارد شد. نگاه امیر به آنها افتاد. تلفن را بیدرنگ قطع کرد و با قدمهایی تند بهسمت رها آمد. با صدایی که اضطراب در آن موج میزد، گفت: ـ رها عزیزم… تو رو به جون سامی، خواهش میکنم، هیچی نگو. هیچی… رها هنوز چیزی نگفته بود که صدای سنگین قدمهای جمشید در راهرو پیچید. با چهرهای سرد و عبوس جلو میآمد. شهره و نازی پشت سرش، با قدمهایی شتابزده. رها پلک نزد. فقط لب پایینش را به دندان گرفت. نگاهش پُر از بغضی سنگین بود. بیاختیار، دست امیر را گرفت. شاید از ترس. شاید از تنهایی. جمشید به در اتاق رسید. بدون لحظهای مکث، بیآنکه حتی نگاهی به رها بیندازد، چشم در چشم امیر شد: ـ همینه اتاقش؟ امیر سعی کرد محکم بایستد، صدایش را آرام نگه دارد: ـ بله. ولی فعلاً خوابه… بهتره صبر کنین… اما جمشید، انگار اصلاً نشنیده باشد، دستگیره را چرخاند و وارد شد. رها ناخودآگاه شانههایش را جمع کرد. نگاهش هنوز روی در مانده بود که صدای شهره، نرم و کشدار، از کنار گوشش بلند شد: ـ رها جون… از وقتی شنیدیم، نه من نه جمشید آروم نداریم. خدا رو شکر نازی تو اینستا بهم پیام داد. وگرنه هنوزم بیخبر بودیم… زهرِ صدا زیر پوست جملهها خزید. امیر، بیکلام، به نازی خیره شد. نازی با لبخندی باریک نزدیکتر آمد. چشمانش برق تمسخر داشت: ـ عزیزم… فکر کردم الان دیگه از غصه نابود شدی، ولی خب… هنوزم رو پات وایسادی ظاهراً رها سرش را بالا نیاورد. اما نفسش لرزید. لبهایش را بهسختی روی هم فشار داد. اشک، بیاجازه، جوش زد و روی گونهاش افتاد. نازی با همان لبخند، از کنارش گذشت و وارد اتاق شد. امیر خم شد. شانههای لرزان رها را میان دستانش گرفت. نگاهش را دوخت به چشمانی که پر از شکستگی و درد بود. ـ فداتشم من آروم باش… خواهش میکنم … نذار اینا بشکننت عزیزم من اینجام… نترس… پیشانیاش را آرام بوسید. نه از سر دلداری، از سر عهد. بعد چرخید. با قدمهایی تند و سنگین، بهسمت انتهای راهرو رفت. گوشی را برداشت. صدایش پایین بود، اما پُر از خشم: ـ الو… سمیرا… تو به این دختره عوضی گفتی سام تصادف کرده؟! صدای سمیرا پشت خط، گیج و پر از تعجب: ـ چی؟! نه… نه به خدا، من نگفتم امیر… امیر نعره نزد، اما لرزِ خشم توی صداش پیچید: ـ پس از کجا فهمیده؟ الان با جمشید و شهره اومده! با اونااا… میفهمی؟! ـ بخدا من نگفتم! مامان اون روز داشت با زنعمو حرف میزد، شاید… شاید اون چیزی گفته… امیر نفسش را با حرص بیرون داد. گوشی را قطع کرد. برگشت. نگاهش را از تهِ راهرو کشید و دوباره بهسمت رها رفت سام هنوز روی تخت دراز کشیده بود. رنگپریده، خسته، با باندی دور سر و سیمهایی که از دستگاههای مختلف به بدنش وصل بودند. چشمهایش بسته بود، اما نفسهایش آرام و منظم بالا و پایین میرفت. در اتاق بیصدا باز شد. جمشید، با همان غرور سردش، اول وارد شد. قدمهای سنگینش روی کف اتاق طنین خفیفی انداخت. پشتسرش شهره و نازی وارد شدند. شهره نگاهی کوتاه به سام انداخت؛ گوشهی چشمش برق نگرانیای مصنوعی داشت. نازی، برعکس، با دقت خاصی به جزئیات چهرهی سام خیره شد، انگار دنبال چیزی میگشت. سام، بیآنکه کسی متوجه شود، بهآرامی پلک زد. انگار از خواب نیمهکارهای بیرون آمده باشد. نگاهش تار بود. صداها دور و گنگ. فقط سایههایی که نزدیک میشدند… چهرههایی ناآشنا. اوّلین تصویری که در قاب لرزان چشمانش نشست، صورت عبوس و سخت پدرش بود. جمشید خم شد، دست سام را گرفت، دقیق شد در صورت پسرش و گونهاش را بوسید. ـ سامی جان… خوبی بابا؟ چشمان سام لحظهای پلک زد. انگار کلمهی “بابا” برایش جایی نداشت. شهره جلو آمد. صدایش نازک و ساختگی بود: ـ عزیزم… سامی. چه بلایی سرت اومده؟ سام نگاهش کرد. بیحس. شاید چون چیزی را به خاطر نمیآورد، شاید چون چیزی را نمیخواست. نازی بیدعوت کنار تخت ایستاد. لبخند سردی زد، کمی خم شد، انگار که راز مشترکی با سام داشته باشد: ـ سامیجان… عزیزم، خوبی؟ (لحظهای مکث، با چشمانی که برق بدجنسی داشت) ـ دلم برات خیلی تنگ شده بود… فکر نمیکردم دوباره ببینمت، اونم با این شکل و شمایل. سام پلک زد. صداها یکییکی داشتند شکل میگرفتند، اما هنوز ذهنش کشش نداشت. فقط تصویری لرزان از آدمهایی که انگار باید میشناختشان… ولی نمیشناخت. نگاهش به سقف برگشت. با صدایی دورگه و گرفته، زمزمه کرد: ـ من… شماها کیاید؟ جمشید لبش را به هم فشرد، عقبتر رفت: ـ پسرم… هیچی یادت نمیاد؟ ـ نه… جمشید لحظهای ایستاد، مثل کسی که انتظار شنیدن این جواب را داشت، ولی باز هم شوکه شده باشد. بعد، بیهیچ حرفی، بیهیچ تماس یا نگاهی دیگر، از اتاق بیرون رفت. سام چشم بست. سکوت، بار دیگر، سنگین روی اتاق نشست. تنها صدای ماندگار، ضربآهنگ آهستهی دستگاه مانیتور بود، و باران، که هنوز آرام پشت پنجره میبارید. جمشید بعد از چند ثانیه سکوت بالای سر سام، بیکلام از اتاق بیرون رفت. قدمهایش مستقیم بهسمت ایستگاه پرستاری رفت. صدایش پایین اما قاطع بود. ـ میخوام با پزشک پسرم صحبت کنم، همین الان. پرستار نگاهی انداخت و گفت: ـ اتاق پزشک کشیک طبقه چهارم جمشید با اخم راه افتاد. شهره پشتسرش بهراه افتاد، اما نازی، بیدعوت، کنج اتاق ماند. چسبیده به تخت، با لبخندی محو و نگاهی موذی. چند دقیقه بعد، صدای ویلچراز راهرو آمد.. پرستاری به همراه متصدی وارد اتاق شد برای بردن سام به بخش تصویر برداری و گرفتن نوار مغز نازی فرصت را غنیمت شمرد. مثل سایهای، کنار تخت سام قدم برداشت و خودش را همراه کرد. دست به نردهی تخت زد و خم شد طرف گوش سام: ـ نترس عزیزم، من باهاتم. نمیذارم کسی اذیتت کنه… سام پلک زد، اما واکنشی نشان نداد. پرستار کمکش کرد از تخت پایین بیاید و روی ویلچر بشیند و از اتاق بیرون رفتند رها با دیدن سام، بیاختیار از جا پرید. امیر هم همزمان بلند شد. رها خودش را به تخت رساند، نگاهش بین صورت سام و نازی جابهجا شد. ایستاد، و با نگاه تندی گفت: ـ ازش فاصله بگیر. نازی با همان لبخند پر نخوتش سر برگرداند، بیآنکه حرفی بزند، پوزخندی زد و قدمی کنار کشید. رها خم شد. دستش را آرام روی شانهی سام گذاشت. صدایش لرز داشت اما آرام بود: ـ من تنهات نمیذارم، داداش سامی… تنهات نمیذارم. سام نگاهش کرد. بیحس. بیگرما. نگاهی سرد، مثل کسی که چیزی در حافظهاش نمییابد. هیچکس را. بعد آرام سر برگرداند، چشم بست، و همراه پرستارها بهسمت تصویربرداری رفت. رها ایستاده بود، بیحرکت. انگار فقط نفس میکشید که فرو نریزد. سام در اتاق تاریک نوار مغز، روی تخت دراز کشیده بود. الکترودها به شقیقه و پیشانیاش وصل بودند. چشمهایش بسته، تنفسش کند، و گاهی انقباضی نامحسوس در عضلات صورتش. تکنسین، زیر لب چیزی به همکارش گفت. موجهایی که روی مانیتور حرکت میکردند، ناپایدار بودند. انگار مغزش درگیر تکههای مبهمی از چیزی بود… شبیه خواب. شبیه ترس. شبیه تصویر یک آغوش که انگار گم شده. صدای تکنسین: ـ این نوسانها… انگار یه تحریک حافظه در حال فعالیته. تصویر سام، بیحرکت در نور آبی کمرنگ، آخرین قاب این سکانس بود صدای چرخهای ترالی نوار مغز در راهرو پیچید. پرستارها آرام سام را روی ویلچر گذاشتند .هنوز آثار خستگی در صورتش پیدا بود، اما چشمانش باز بودند و به اطراف نگاه میکردند؛ نگاهی گنگ، ناآشنا، بیقرار. جمشید، درست همزمان از سمت دیگر راهرو رسید. برای لحظهای، گویی زمین و زمان متوقف شد. چشمهای جمشید به پسرش افتاد. مکث کرد. یک قدم جلو رفت، اما انگار چیزی او را عقب نگه داشت.
-
پارت صدو سی و پنج دکتر فلاحی لبخند آرامی زد: ـ ما تمام تلاشمون رو میکنیم. ولی شماها باید همراه و صبور باشید. خیلی چیزها ممکنه از دست ما خارج باشه… ولی نه از دلتون. رها با چشمانی خیس، آرام زیر لب گفت: ـ فقط خوب شه… حتی اگه دیگه هیچوقت منو نشناسه. امیر لحظهای به او نگاه کرد. دلش از شنیدن این جمله لرزید. دست رها را گرفت و فشرد. هیچ نگفت… نیازی به کلمه نبود. بعد از چند ثانیه، آرام از جایش بلند شد و گفت: ـ ممنون دکتر… هر دو در سکوت بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند… دلها سنگین، قدمها آهسته. رها و امیر از اتاق بیرون آمدند. رها بیصدا روی صندلی کنار دیوار نشست. چشمهایش به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود. دستهایش، بیرمق، روی پاهایش افتاده بود. امیر کنارش نشست. چند ثانیه در سکوت گذشت. با صدایی گرفته، آرام گفت: ـ من فدات شم… انقدر تو خودت نریز، بخدا حالش خوب میشه… همه چی برمیگرده،براش دعا کن . یهکم قوی باش عزیز دلم… قوی بودن یعنی بدونی کی باید صبر کنی، فقط نذار امیدت بره رها نذار رها آهسته سرش را پایین انداخت. اشک، بیصدا روی گونهاش میلغزید. با صدایی شکسته گفت: ـ دایی… اگه حالش خوب نشه، من دق میکنم. من قلبم وایمیسه… دیگه توان ندارم. اگه سامی حافظهش بر نگرده … من نمیخوام دیگه تو این دنیا بمونم. امیر نفسش را آهسته بیرون داد. دست رها را گرفت، محکم. ـ رها جان… انقدر زود کم نیار. هنوز اول راهیم. آدم بعضی چیزا رو با مغزش یادش میره… اما دل، هیچوقت گم نمیکنه. بعضی آدما رو با چشم نمیشناسی… با حسِ بودنشون میفهمی هنوز کنارتن صدای بارون ریزی از پشت پنجره شنیده میشد. پاییز دلگیری بود. پرستار با سینی غذا روی چرخ فلزی، بهسمت اتاق سام آمد. قبل از ورود، رو به امیر و رها کرد و با لحنی آرام و رسمی گفت: ـ غذاش باید با احتیاط داده بشه. فقط مایعات نرم. لطفاً اگه مایلید، یکیتون میتونه کمک کنه که با دقت و آروم بهش بدید. و وارد اتاق شد. رها ناخودآگاه یک قدم جلو رفت، اما امیر دستش را گرفت و نرم گفت: ـ نه عزیزم… بذار من برم. رها سری به نشانهی موافقت تکان داد، اما بغضی بیصدا در گلویش ماند. امیر نفس عمیقی کشید و بهسمت سام رفت… پرستار، سینی غذا را روی میز گذاشت و رو به سام گفت: ـ همراهت کمک میکنه راحتتر غذا بخوری. سعی کن دستت رو زیاد تکون ندی. سام روی تخت دراز کشیده بود. چشمهایش باز بود، ولی نگاهش سرد و گنگ به پنجرهی اتاق دوخته شده بود. وقتی امیر نزدیک شد، سام نگاهش را چرخاند. چیزی میان بیاعتمادی و خستگی در عمق چشمهایش بود. امیر لبخند کمرنگی زد، تخت را کمی بالا آورد، سینی غذا را جلو کشید و با صدایی آرام گفت: ـ عزیز دلم… اگه اجازه بدی، کمک میکنم نهارتو بخوری. سام لحظهای مردد ماند. پلک زد اما چیزی نگفت. فقط سرش را کمی به نشانهی موافقت تکون داد. امیر صندلی را نزدیک تخت کشید، ظرف سوپ را برداشت، قاشقی از آن پر کرد: ـ آروم بخور، باشه؟ قاشق اول را که نزدیک برد، سام کمی سرش را جلو آورد. با اکراه، اما خورد. چند قاشق بعد، سکوتی سنگین بینشان افتاد. فقط صدای قاشق و تنفس دستگاهها. امیر داشت قاشق بعدی را میبرد که سام ناگهان گفت: ـ تو… چی من میشی؟ دست امیر در هوا ماند. نگاهش به چشمهای سام افتاد. لبخندی محو، محکم و نرم زد: ـ من پسر داییتم… امیر. سام با تردید پلک زد. ـ پدر و مادرم کجان؟ امیر نگاهش را از او گرفت. چند ثانیه مکث کرد. حقیقت سنگین بود. نمیخواست دروغ بگه، اما زمانبندی مهم بود. با صدایی آهسته و شمرده گفت: ـ سامی جان… اول غذاتو بخور. همه میان. کمکم، هرچی خواستی بدونی بهت میگم… قول میدم. سام بیصدا نگاهش کرد. امیر، با هزار جملهی نگفته در دلش، قاشق را دوباره جلو برد: ـ خوبه… همینطور ادامه بده. چند قاشق بعد، سام پرسید: ـ خواهر یا برادری دارم؟ نگاه امیر به چشمهای خستهی سام افتاد. دلش لرزید. اما بلافاصله، با لحن آرامی گفت: ـ آره عزیز دلم… یه خواهر داری. اسمش رهاست. همونیه که این سه روز لحظهای تنهات نذاشته… الانم بیرونه، تو راهرو نشسته. انگار چیزی در صداقت امیر باعث شد سام دیگر سؤال نکند. سرش را پایین انداخت و قاشق بعدی را راحتتر خورد. باران نرم و پیوستهای روی شیشهها میریخت. راهروی بیمارستان در سکوت سنگینی غرق بود. سام خوابیده بود. رها روی صندلی، بیحرکت، با چشمانی خیس، به درِ بستهی اتاقش خیره مانده بود. امیر در انتهای سالن، مشغول تلفن بود.
-
پارت صدو سی وچهار داخل اتاق سام— چند دقیقه بعد سام روی تخت دراز کشیده بود. چشمهایش باز اما بیحالت بود. ایرج آرام کنارش ایستاد، نبضش را گرفت، با چراغ چشمپزشکی نور درون مردمک چپ و راست را بررسی کرد، بعد آروم پرسید: ـ سام؟ صدای منو میشنوی؟ سام، با تأخیر، نگاهی گذرا انداخت. فقط گفت: ـ …بله. ایرج خم شد، دو انگشت را جلوی چشمان او حرکت داد و با دقت واکنش حرکتی چشم را بررسی کرد. پاسخ کند اما طبیعی بود. ـ سرت درد میگیره الان؟ ـ نمیدونم… یه جورایی سنگینه. ایرج نگاه دقیقی به پوست صورت، گلو و حرکت اندامهای سام انداخت، بعد سرش را به نشانهی «فعلاً پایدار» تکان داد. ـ خوبه عزیزم . و با همان آرامش برگشت بیرون. … اتاق پزشک - ده دقیقه بعد ایرج ، مقابل میز ایستاد. دکتر فلاحی شروع به توضیح دادن کرد: ⸻ دکتر فلاحی ، مانیتور MRI را کمی چرخاند و گفت: ـ تصویربرداری واضح نشون میده که ضربهی اصلی به «لوب فرونتال راست» وارد شده، همراه با ادم (تورم ) خفیف اطراف« هیپوکامپ »و نواحی «سینگولیت» این مناطق، هم در حافظه، هم در رفتار اجتماعی، تصمیمگیری و کنترل هیجان نقش دارن. ایرج با دقت گوش داد و سر تکان داد: ـ دقیقاً همون چیزی که حدس میزدیم. سطح هوشیاری فعلاً بین ۹ تا ۱۰ در مقیاس «GCS»نوسان داره. با این شدت آسیب، فراموشی رتروگراد ممکنه موقت باشه، ولی احتمال پیشرفت هم وجود داره. رزیدنت ،برگه تستهای شناختی را جلو گذاشت: ـ ما از نسخهی خلاصهشدهی RBANS استفاده کردیم. درک زبان، پیروی از دستورالعمل و تشخیص اشیاء تقریباً سالم بوده، اما در حافظه کوتاه مدت و توجه انتخابی اختلال دیده می شه ایرج نگاهی به نمودارها انداخت: ـ باید نسخهی کامل RBANS انجام بشه.فرم A در هفتهی اول، فرم B در هفتهی دوم برای تطبیق و بررسی تغییرات. همچنین نیاز داریم ارزیابی نورو سایکو لوژیک جامع تر انجام بدیم. دکتر فلاحی با صدایی جدی پرسید: ـ EEG چی؟ آمادهست؟ رزیدنت: ـ بله، واحد نوروفیزیولوژی آمادهست. میتونیم امروز بعد از ظهر نوار مغزی رو بگیریم. ایرج مکث کرد، بعد با لحنی محکم: ـ نگرانی اصلی من تثبیت حافظه کاذبه ،هرگونه اطلاعات غلط یا مداخلهی عاطفی میتونه کل بازسازی شناختی رو تخریب کنه. تا اطلاع ثانوی، فقط تیم درمان و خانواده بیمار حق ورود دارن. دکتر فلاحی با تأیید گفت: ـ حتماً. همین الان هم تصمیم داریم با خانوادش صحبت کنیم .باید اطلاعات پزشکی اولیه وروند پیش رو رو براشون توضیح بدیم ایرج کمی قدم زد، بعد آرام گفت: اگه اجازه بدین می خوام توی جلسه حضور داشته باشم.خواهرش (مکثی کوتاه می کنه) رها … خیلی به سام وابسته ست .باید دقیق بدون هیجان یا امید واهی،همه چی رو بفهمه دکتر فلاحی تایید کرد و به رزیدنت نگاه کرد: ـ لطفاً بگو خانوادش بیان داخل اتاق پزشکان – چند دقیقه بعد در باز شد. رها و امیر وارد شدند . رها هنوز رنگپریده و لرزان بود ، دستهایش را بیاختیار جلوی خودش گرفته. امیر آرامتر بود ، اما اخمش نشان می داد خودش را بهزور کنترل میکند. دکتر فلاحی با احترام سر تکان داد . ـ خوش اومدین. لطفاً بشینید. رها و امیر، روبهروی دکتر فلاحی و دکتر خیامی (ایرج) نشسته بودند. رزیدنت در سکوت، کناری ایستاده بود و گاهی اطلاعاتی از پرونده سام مرور میکرد. دکتر فلاحی با نگاهی مستقیم به امیر و رها گفت: ـ خب…MRI نشون میده که بیمار دچار ضربه به لوب فرونتال راست و قسمتهایی از هیپوکامپ شده. این نواحی، مسئول حافظه کوتاهمدت، پردازش شناختی، و حتی واکنشهای عاطفی هستن. الان دچار نوعی آ منزی موقتی یا «retrograde amnesia »شده؛ یعنی خاطرات قبل از حادثه، بخشی یا کامل از دست رفته. – در حال حاضر نمیتونه اعضای خانواده یا دوستان نزدیک رو بهجا بیاره. ممکنه با دیدن بعضی افراد، واکنشهای عاطفی ناخودآگاه نشون بده، اما حافظه فعال نیست. ما باید تستهای نوروپسیکولوژیک دقیقتری انجام بدیم. دکتر فلاحی ادامه داد: ـ اما فعلاً، واکنشهایش نشون میده که مغز در حال پردازشه. پاسخش به محرکها، زبان، تشخیص اشیاء و افراد در محدودهی قابل قبول قرار داره. مشکل اصلی اینه که خاطرات گذشته – مخصوصاً چهرهها و روابط احساسی – در دسترس نیستن. امیر لبهاش رو فشار داد. ـ یعنی الان هیچکدوم از ما رو نمیشناسه؟ ایرج نگاهش را به امیر دوخت. ـ نمیشه گفت هیچ. ولی مغز اون الان داره از صفر ساختار ارتباطیشو بازسازی میکنه. خطر اصلی همینه: اگر اطلاعات غلط، خاطرهی ساختگی یا فشار عاطفی وارد بشه، ممکنه ذهنش اون رو جای خاطرهی اصلی تثبیت کنه. و دیگه پاک کردنش سخت بشه. رها با چشمانی مضطرب پرسید: ـ یعنی… ممکنه هیچوقت چیزی یادش نیاد؟ ایرج، که کنار ایستاده بود، آرام گفت: ـ حافظهی سام دچار فراموشی گذشته نگر (retrograde amnesia) شده. یعنی خاطرات قبل از حادثه ممکنه موقتاً یا در بعضی موارد، برای همیشه محو شده باشه. ولی هنوز نمیتونیم با قطعیت چیزی بگیم. امیر با اخم خفیف پرسید: ـ چهقدر طول میکشه بفهمیم چقدر از حافظهش برمیگرده؟ دکتر فلاحی گفت: ـ ما برنامهی تستهای شناختی گستردهتری داریم. امروز EEG گرفته میشه و از فردا با تستهای نوروپسیکولوژیک پیشرفته شروع میکنیم. ممکنه چند روز تا چند هفته زمان ببره. ایرج مکث کرد، سپس با دقت اضافه کرد: ـ مهمترین مسئله الان، محیط روانی اطراف سامه هر نوع فشار، شلوغی، یا حتی القای اطلاعاتی که خودش به یاد نمیاره، ممکنه باعث شکلگیری حافظهی کاذب یا مقاومت روانی بشه. رها بیصدا سر تکان داد. چشمهایش قرمز شده بود. دکتر فلاحی مستقیم به او نگاه کرد: ـ دخترم … حضور شما مهمه. ولی باید با آرامش و بدون انتظار برخورد کنید. این یعنی گاهی باید کنارتون بذاره، گاهی نشناسهتون. ولی حتی نگاه، صدا، یا لمس دست شما ممکنه در بازگردوندن بخشی از حافظه کمک کنه. امیر، پرسید: ـ کسی غیر از ما میتونه بیاد پیشش؟ ایرج با قاطعیت گفت: ـ فقط اعضای درجهیک خانواده، اونم در زمانهای محدود. هیچکس حق نداره بدون هماهنگی وارد اتاقش بشه. فعلاً… سام باید فقط با واقعیتهای امن و کنترلشده احاطه بشه
-
پارت صدو سیوسه در راهرو، به دیوار تکیه زد. نفسش بهسختی بالا میاومد. امیر از دور نگاهش میکرد. دلش میخواست جلو بره، اما میدونست اون لحظه، رها بیشتر از همه به سکوت احتیاج داره. انگار همون یک جمله سام، تمام باورهای رها رو لرزونده بود. و حالا، با دلی خون، تنها مونده بود پشت دری که دیگه به رویش بسته شده بود. در با صدای آرامی باز شد. پزشک ارشد نورولوژی، همراه با یک رزیدنت و پرستار وارد شدند. مردی میانسال با چهرهای آرام، دقیق. پیش رفت، نگاهی به سام انداخت. ـ پسرم … من دکتر فلاحی هستم. میخوایم وضعیت شناختی شما رو دقیقتر بررسی کنیم. سام فقط نگاهش کرد. بیواکنش. رزیدنت به آرامی فشار خون و واکنش مردمکها رو چک کرد. دکتر فلاحی با صدایی نرم ادامه داد: – میخوام چند سؤال ازت بپرسم. فقط اگه تونستی جواب بده، اشکالی نداره اگه چیزیم یادت نمیاد. چند سؤال ساده شناختی پرسید: – می دونی اسمت چیه ؟ سام سرد جواب داد: نه ولی ظاهرا سام فامیلیت چی یادت میاد؟ نه – میدونی الان چه سالیه؟ چه فصلی الان؟ — پاییز نمیدونم دقیق – میدونی کجایی؟ -ظاهرا بیمارستان – آخرین چیزی که یادت میاد چیه؟ هیچی یادم نمیاد وقتی بیدار شدم اینجا بودم تو بیمارستان -الان می دونی این چیه؟ -خودکار دکتر نگاه سریعی به رزیدنت انداخت و یادداشت کوتاهی کرد. بعد از چند چک کلی بالینی، دکتر گفت: – باشه پسرم فعلاً استراحت کن.نگران هیچم نباش اتاق ساکت بود. دکتر فلاحی پشت مانیتور نتایج نشسته بود، و رزیدنت جوانی، مشغول چککردن نمودارهای علائم حیاتی سام. صدای در بلند شد. ـ بفرمایید! دکتر ایرج خیامی، با وقار همیشگی اش آرام وارد شد . نگاهی کوتاه به مانیتور و بعد به دکتر فلاحی انداخت. دکتر فلاحی با احترام گفت: ـ خیلی خوب شد اومدید، دکتر. نتایج MRI، گزارش سطح هوشیاری و ارزیابی شناختی اولیه آمادهست. ایرج آرام نزدیک آمد، و بدون معطلی گفت: ـ اگه اجازه بدید بذارید اول وضعیت جسمیش رو ببینم. رزیدنت سر تکان داد و سریع راه افتاد.
- دیروز
-
Pamelaret عضو سایت گردید
-
پارت دویست و شصتم لبخندی زدم که به شکمم اشاره کرد و گفت : ـ غزل ولی هنوز شکمت بزرگ نشدهها! بلند خندیدم و گفتم : ـ هووو، هنوز کو تا اون موقع ؟؟ جفتمون خندیدیدم و گفتم : ـ ولی وقتی چاق بشم دیگه نمیتونی بغلم کنی. بهم زیرچشمی نگام کرد و گفت: ـ کی ؟؟ من نمیتونم ؟ نهایتش بخوای هفتاد کیلو بشی! از لحن حرف زدنش بلند خندیدم، از کنارم بلند شد و گفت: ـ خب پس آماده بشیم که با هم بریم دکتر، صدای قلب غزل کوچولو هم بشنویم. دستامو دور شونش حلقه کردم و گفتم : ـ ولی من دلم پیمان کوچولو میخواد! اونو چیکار کنیم ؟؟ خندید و گفت : ـ اصلا اومد و دوقلو بشه! با نگرانی گفتم: ـ وای پیمان نگوو توروخدا! یجوری راحت حرف میزنی انگار تو میخوای بزاییشون! بلند بلند میخندید و من خوشحال بودم از لحظات خوشی که دوباره به زندگیم برگشته بود و دارم تجربش میکنم. همینجور که آماده میشدم ، پیمان گفت : ـ اینروزا باید کم کم آماده بشیم بریم شمال. خندیدم و با تعجب گفتم : ـ شمال برای چی ؟؟ لابد گرمای جزیره خستت کرده! همونجور که موهاشو شونه میزد گفت : ـ بهرحال این مامان کوچولو رو باید از خانوادش خاستگاری کنم، دیگه برای همیشه باید بیاد جزیره و موندگار بشه! از پشت سر دستاشو دور کمرم حلقه زد و گفت : ـ بنظرت خانوادت چی میگن؟؟ خانوادم، خصوصا پدرم که به صورت خیلی واضح مخالفت میکرد! اما نخواستم پیمان و دلسرد کنم، بنابراین لبخندی زدم گفتم : ـ من انتخابمو کردم ، اونام مجبورا قبول کنن! پیمان متوجه ناراحتی شد و گفت: ـ منم جاشون بودم برام سخت بود دخترمو به یه مرد ده، پونزده سال بزرگتر از خودش بدم! برگشتم سمتش و دستامو گذاشتم دور گردنشو گفتم : ـ سن اصلا برام مهم نیست! عشق و علاقه اصلا به سن ربطی نداره! با لبخند گفت : ـ عشق با درک من.
- 265 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و پنجاه و نهم با بغض نگاش کردم وگفتم: ـ پیمان تو بابای خیلی خوبی میشی من اصلا به این شک ندارم اما من...من... ـ تو چی ؟ ـ من نمیتونم مادر خوبی باشم! بهش نگاه کردم و گفتم : ـ بجز تو که حس کردم محبتت واقعیه، حتی از پدر و مادر خودمم اینقدر محبت ندیدم! از کجا باید بلد باشم که یه مادر خوب چجوریه ؟ اشکام شروع شد. پیمان محکم منو در آغوش کشید و سرمو بوسید و گفت : ـ عزیز دلم، کی گفته که تو مادر خوبی نمیشی ؟؟ اشکام و پاک کرد و صورتمو گرفت تو دستش و گفت : ـ به من نگاه کن! تو چشماش نگاه کردم ، گفت : ـ تو یکی از مهربون ترین و قوی ترین مادر میشی، من مطمئنم! تو چشماش پر از امید بود، پر از حس قشنگ و دلگرمی. پرسیدم : ـ از کجا اینقدر مطمئنی؟ دستشو گذاشت رو قلبم و گفت : ـ چون من قلب تو رو دیدم . لبخند زدم که گفت : ـ اگه اینجوری نبود ، خدا تو این سن تو رو مادر نمیکرد، پس حتما حکمتی داشت! با تردید گفتم: ـ اگه موفق نشم چی ؟ اگه بچم و ناراحت کنم چی ؟؟ اگه ندونم کجا باید چه حرفی و چه کاری براش انجام بدم ؟ بازم با آرامش نگام کرد و گفت: ـ همه اینا رو وقتی تو بغلت بگیریش یاد میگیری. دستام و محکم گرفت و گفت : ـ بعدشم قراره این کوچولو رو باهم بزرگ کنیم، اصلا نترس . دستشو محکم گرفتم و رفتم تو بغلش و گفتم : ـ مرسی از اینکه اینقدر بهم حس دلگرمی و امنیت میدی، اگه تو نبودی... سریع پرسید: ـ اگه من نبودم ؟؟ از بغلش اومدم بیرون و دستم و گذاشتم رو شکمم و گفتم : ـ شاید ازش منصرف... دستشو به نشونه هیس گذاشت رو لبش و گفت : ـ هیس! ادامه نده. مهم حس الانته، هر چی تو گذشته حس کردی و فراموشش کن .
- 265 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و پنجاه و هشتم پیمان همونجور که با حوله موهاشو خشک میکرد ، گفت : ـ چیشده عزیزم ؟؟ اتفاقی افتاده ؟؟ گوشی قطع کردم. نمیخواستم اینو از زبون دکتر بشنوه، باید هر طوری که بود خودم بهش میگفتم: ـ پیمان من راستش یه چیزی باید بهت بگم. پیمان همونجور که از تو آینه نگام میکرد خندید و گفت : ـ لابد بابت این ناراحت شدی که گفتم لباستو فقط پیش من بپوش! گفتم : ـ نه اصلا، یچیز دیگست! به گوشیش نگاه کرد و گفت : ـ خیلی ضروریه عشقم ؟؟ دیر کردم، بچها منتظرمن. باید بهش میگفتم، شاید دیگه هیچوقت این جزئت و جمع نمیکردم، از رو تخت بلند شدم و مصمم گفتم : ـ پیمان یا الان یا هیچوقت! الان که جسارتمو جمع کردم بزار بگم . یهو با نگرانی اومد نزدیکم و به چشام نگاه کرد و گفت : ـ غزل، چیزی شده ؟؟ داری میترسونیم! میترسیدم به چشماش نگاه کنم! اگه بچه رو نمیخواست چی ؟؟ گرچه دکتر میگفت پیمان خوشحال میشه ولی....پیمان که مکثم و دید، گفت : ـ غزل، نمیخوای بگی ؟ چشمامو بستم و یسره گفتم : ـ پیمان من حاملم! به چشماش نگاه نمیکردم . چند ثانیه بین من و پیمان سکوت بود تا اینکه پیمان سکوت و شکست و بریده بریده گفت : ـ چ...چی ؟؟؟ نگاش کردم ، دستاشو گذاشت رو دهنشو با لبخند گفت : ـ باورم نمیشه! مطمئنی ؟؟ منو نگاه کن دختر! این حجم از خوشحالیشو باور نمیکردم . الحق که مثل یه بچه ذوق کرده بود! لبخند زدم و گفتم : ـ آره مطمئنم. اومد سمتم وبغلم کرد و چند دور تو اتاق چرخوند و گفت : ـ دارم بابا میشم، خدایا شکرت...پس قراره یه غزل کوچولو بدنیا بیاد! خندیدم و گفتم : ـ از کجا میدونی دختره حالا ؟؟ ـ حس میکنم. خندیدم و گفتم: ـ نمیدونستم اینقدر خوشحال میشی از این موضوع! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ چیز قشنگتر از اینم مگه تو دنیا هست؟؟ چیزی نگفتم، موهامو گذاشت پشت گوشم و گفت : ـ ولی مثل اینکه تو خیلی خوشحال نشدی!
- 265 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و پنجاه و هفتم همونجور که حوله اشو میگرفت و داشت میرفت سمت در به لباس دیشبم اشاره کرد و گفت : ـ این لباسم هیچ جای دیگه نمیپوشی بجز برای من! بلند شدم و رفتم نزدیکش و با حالت لوسی گفتم: ـ چشم! امر دیگه باشه؟؟ بینیمو گذاشت لایک انگشتاش و گفت : ـ خیلی دوستت دارم. ـ من بیشتر. بهم چشمک زد و رفت سمت حمام. استرس گرفته بودم، اگه امروز بره پیش دکتر قریشی و دکتر بهش همه چیو بگه چی؟ باید چیکار کنم؟؟ سریع گوشیمو درآوردم ، دیدم از دیشب بیست تا میس کال از مهسان و مهلا داشتم . سریع شماره مهسان رو گرفتم و یه بوق نخورده با لحن پر از عصبانیت جواب داد : ـ غزل کجایی تو ؟؟ مردم از نگرانی...خوبی؟؟؟ آروم گفتم: ـ خوبم مهسان ـ پیمان چی ؟؟ اونم خوبه ؟ ـ خوبه مهسان آشتی کردیم. منتها الان یه وضعیت اضطراری دیگه هست. ـ میخواستم بگم خداروشکر که الان باید بگم باز چیشده؟ دیشبو خیلی سربسته براش تعریف کردم و ادامه دادم : ـ امروزم برای دستش داره میره بیمارستان و به دکتر قریشی هم میخواد سر بزنه! ـ چاره ایی نیست دختر! دیر یا زود باید بفهمه اما بهتر اینه که از زبون خودت بشنوه.. ـ اینجوری میگی؟ ـ آره دیگه! حالا هم که باهم آشتی کردین ، بهونه ی دیگه ای برای ناراحتی دستش ندی. ـ میترسم مهسان، خیلی میترسم . اگه پیمان نخوادش چی؟؟ یهو صدای پیمان و از پشت سر شنیدم : ـ چیو نخوام ؟ کپ کرده بودم . مهسان از اونور خط با ترس میگفت : ـ شنید صداتو؟؟...الو ..الو غزل ؟ بریده بریده گفتم : ـ مهسان من بعدا بهت زنگ میزنم.
- 265 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و پنجاه و ششم خندیدم و گفتم: ـ نذاشتی دیشب رو دستت بتادین بزنم! خیلی زخمش عمیقه. ببین پتو خونی شده . همونجور که تو بغلش بودم ، گفت : ـ بنظرت من دیشب دستم اصلا برام مهم بود ؟؟ اونم تو اون وضعیت... داد زدم و گفتم : ـ پیمان! خندید و گفت : ـ باشه خجالت نکش ، چیزی نگفتم. با چشم غره نگاش کردم و گفتم: ـ ببینم دستتو؟ کف دستشو سمتم دراز کرد، واقعا خیلی عمیق بریده بود و گفتم : ـ چرا اینکار و کردی پیمان ؟ خندید و همونجور که لباسشو میپوشید ، گفت : ـ چیکار کنم؟ اخه جوره دیگه ای اعتراف نمیکردی. خندیدم و چیزی نگفتم که از کنارم بلند شد و گفت : ـ باشه امروز میرم بیمارستان، یه سر به دکتر قریشی هم میزنم! دیشب تا میخواستم برم باهاش گپ بزنم ، اون عوضی... یهو نفس عمیق کشید و ازم پرسید: ـ غزل اون یارو کیه؟؟ سریع گفتم: ـ هیچی بابا! یکی از عکاسای تهرانه که مهلا دیشب برای جشن دعوتش کرده بود که جنابعالی زدی لت و پارش کردی! طلبکارانه گفت: ـ بیشتر از اینا حقش بود! کسی حق نداره به عشق من اینجوری نگاه کنه ، چشماشو از کاسه درمیارم! خندیدم و گفتم : ـ فعلا به این فکر کن چجوری از دل مهلا دربیاری! دیشب کلی به ما التماس کرد که چیزی نگیم به طرف تا بهش برنخوره . گفت: ـ نگران مهلا نباش ، اون منو درک میکنه. غزل من میرم دوش بگیرم . گفته باشم ناهارم پیشم میمونی خندیدم و گفتم : ـ چشم هر چی شما بگی.
- 265 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و پنجاه و پنجم یهو رفت عقب و تیکه شیشه رو گذاشت رو شاهرگش و گفت : ـ منم بدون تو واقعا نمیتونم ادامه بدم! تمام این مدت سعی کردم اون قضیه تمام بشه تا با خیال راحت به کسی که عاشقشم برسم. رفتم سمتش و سعی کردم شیشه رو از دستش بکشم بیرون اما اینقدر سفت تو دستش گرفته بود که نمیشد! با گریه میگفتم : ـ پیمان تو رو خدا ولش کن! دستتو داغون کردی! همزمان با اشک ریختن، پوزخند زد و گفت: ـ چرا گریه میکنی؟؟ مگه هدفت همین نیست؟؟ مگه عذاب دادن منو نمیخوای ببینی؟ تبریک میگم واقعا موفق شدی، امشب کارت عالی بود. از کاری که میخواست انجام بده، میترسیدم. نمیخواستم اتفاقی براش بیفته... با التماس بهش گفتم: ـ پیمان توروخدا نکن! معذرت میخوام...لطفا...لطفا بندازش پایین! همینجور که اشک میریخت با خونسردی گفت: ـ تو که دیگه دوستم نداری ، پس این اشکا برای چیه؟ برای چی داری گریه میکنی؟ خستم کرده بود، از اینکه اینقدر اون شیشه رو محکم تو دستش گرفته بود و من نمیتونستم در بیارمش. رو کل لباسش خون ریخت. اینبار من با عصبانیت صورتش و گرفتم و با گریه و هق هق گفتم : ـ خدا لعنتم کنه! خدا منو لعنت کنه ! دوستت دارم...میفهمی ؟؟ دوستت دارم . نمیخوام چیزیت بشه...نکن پیمان...میشنوی حرف منو ؟ دوستت دارم...بفهم لطفا. از گریه، چشمام باز نمیشد. آروم مشت دستشو باز کرد و شیشه رو انداخت پایین و صورتمو گرفت تو دستاش، اینبار با آرامش گفت: ـ یبار دیگه بگو! میخوام بشنوم. میدونی من چند وقته منتطر این جمله بودم ؟ نگاش کردم، دیگه وقت نقش بازی کردن تموم شده بود، این آدم تمام زندگیم بود، گفتم : ـ دوستت دارم خیلیم زیاد دوستت دارم. *** بعد از مدتها ، امروز بالاخره اون حسی که مدتها بود گمش کرده بودم و پیدا کردم . با دیدن پیمان کنارم ، هزار بار خدا رو شکر کردم. من دیوانه وار عاشقش بودم اما مثل اینکه برای فهموندن عذاب بهش ، یکم زیاده روی و بی انصافی کرده بودم . برگشتم سمتش و به صورتش نگاه کردم و دستمو آروم رو ریشش کشیدم که با چشمای بسته لبخند زد . با تعجب و خنده گفتم : ـ بیداری ؟؟ همونجور که چشماش بسته بود گفت : ـ نه یکم بیشتر نوازش کن ، بلکه دلم بخواد چشمامو باز کنم!
- 265 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت 1 بهش خیره شدم. همان اندازه رویایی بود که همیشه تصور می کردم. کت شلوار مشکی، موهای مرتب و ژل زده رو به بالا، واقعا خواستنی شده بود! دامادی بهش می اومد. لبخندی زدم، داشتم رویای چند سالم رو می دیدم. ارزویی که درست جلوی چشم هام سلاخی شده بود! به عروسش چشم دوختم؛ موهای زرد و مش کردش به خوبی پیچیده شده بود. دلم به حال قلبم سوخت؛ چقدر مظلومه! اصلا دلم به حال خودم سوخت، چه خوش باور بودم! دست از چک کردن پروفایلش برداشتم زمزمه کردم: تورا من دیده ام با او، بماند حال و احوالم! به هم می امدید اما؛ تو سهم قلب من بودی! *زمان حال* امیر، با همهی آن وعدهها و محبتها، حالا رفته بود و دوباره برای خداحافظی برگشته بود یا برای ماندن؟ پرسشهایی سخت در سرم رژه می رفت. آیا فقط من یک نفر قربانی این بازی زشت شدم؟ با خودم زمزمه کردم: به دیدارم نمی آیی چرا؟ دلتنگ دیدارم! همین بود اینکه می گفتی وفادارم وفادارم؟ سوالات زیادی داشتم از اینکه چرا امیر ازدواج کرد از کاری که دوست هام باهام کردند. ناراحت از حرف های امیر و حرف هایی که پشت سر امیر شنیده بودم. می ترسیدم از گذشته و روبه رو شدن با خاطرات دفترم. امیر حاضر بود دفتری که نوشتم بخونه؟ در همین فکر ها بودم که صدای نوتیف گوشیم بلند شد، لرزش خفیفی کردم. پیام از طرف امیر بود، با تردید و دو دلی وارد صفحه چت شدم. صفحه چتی که پر از خاطره بود، پر از عشق اما حالا؟! خالی بود یه غریبه در حال تایپ بود اون امیر من نبود. پیامش خوندم: سلام ممنون می خونمش کامله دیگه؟ با دلگیری تایپ کردم: بله اما فقط فصل اول چون تو لیاقت فصل دوم رو نداری! خندید: جدن؟ - بله، فصل دوم، قرار بود داستان ما باشه؛ اما الان شده داستان من بی تو! - جالب بود! از صفحه چت اومدم بیرون شهامت نوشتنش رو داشتم؟ ادامه دادن و مرور خاطرات گذشته کار درستیه؟ سر شار از شک و دودلی بودم. *گذشته* امیر پر از شوق بود، گفت که مطمعن هست، که بهم می رسیم، گفت بعد از سال دایی با دست پر میاد خاستگاری و بهم اطمینان داد دنبال شغل دولتی و مامان راضی می کنه که گرگان زندگی کنیم، حالا انگار زندگی روی خوشش به ما نشان داده بود با همه ان مشکلات پیش رو و پشت سر. اطمینان عجیبی به دلم نشست بلند شدم و رفتم سراغ دفتر هام یه دفتر سفید و نو برداشتم یه قلب روی جلدش کشیدم و با عشق تزیینش کردم. اولین صفحه اش یکی از شعر های مورد علاقم رو براش نوشتم: نه تو می مانی و نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این ابادی، به حباب نگران لب یک رود قسم؛ و به کوتاهی ان لحظه شادی که گذشت؛ غصه هم می گذرد لحظه ها عریانند. به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز!
- هفته گذشته
-
سارا عضو سایت گردید
-
پارت دویست و پنجاه و چهارم تو آسانسور بهش نگاه کردم و با لحن آرومی گفتم : ـ پیمان من... با عصبانیت داد زد : ـ ساکت باش! اینقدر بلند گفت که ناخودآگاه ساکت شدم. اصلا آروم نمیشد، مچ دستمو محکم گرفت و رفتیم تا سمت ماشین، منو سوار ماشین کرد و خودشم با همون عصبانیت سوار شد. با سرعت زیاد یجوری رانندگی کرد که پنج دقیقه بعد دم در خونش بودیم . از ترس چیزی نمیتونستم بگم، واقعا خدا آخر و عاقبت امشب و بخیر بگذرونه! منو محکم هل داد داخل خونه و برق و روشن کرد. بغض کرده بودم و گفتم : ـ پیمان من نمیخواستم امشب اینجوری بشه! با عصبانیت لیوان رو میز و پرت کرد رو زمین و گفت : ـ تو چی میخوای؟ غزل به من بگو تو دقیقا چی میخوای؟؟ چرا باهام اینکار و میکنی ؟ یه تیکه از لیوان و که تو دستش مونده بود و محکم تو دستش فشار میداد، خون رو زمین چکه چکه میکرد . به دستاش نگاه میکردم و با ترس گفتم : ـ پیمان ، دستت... پرید وسط حرفم و گفت : ـ من نمیفهمم قصدت از اینکارا چیه ؟؟ تو میدونی که من چقدر دوستت دارم! میدونی از اینکه کسی که عاشقشم اینجوری جلوی هزاران نفر خودشو با ژست عکاسی به نمایش میذاره ، قلبم تیکه تیکه میشه. اومد سمتم و کتمو از رو دوشم انداخت و با صدای بلندتر گفت : ـ وقتی اینجوری با عشوه ژست میدادی ، لذت میبردی نه ؟؟ چشمامو بستم و گفتم : ـ پیمان لطفا! زیر گوشم با عصبانیت میگفت : ـ شاید حق با توئه، دیگه نمیتونی دوستم داشته باشی ، نمیتونی منو ببخشی. بهش با مظلومیت نگاه کردم. تو چشماش همراه با عصبانیت غم هم بود، رفتم دست بکشم به صورتش که با دست راستش دستم و گرفت و گفت : ـ من ....من فکر میکردم تو هنوزم مثل قبل عاشقمی. تو این یه هفته همه کار کردم تا بالاخره یادت بیاد! عشقمونو به یاد بیاری! از دستاش همینجوری خون میچکید! با گریه گفتم : ـ پیمان لطفا دستت. شرمنده بودم، حق باهاش بود. خیلی زیاده روی کرده بودم. دیگه بیش از اندازه لفتش داده بودم. طاقت نداشتم اینجوری اذیت بشه... نگام کرد و با حرص گفت: ـ دستم؟! بهش نگاه کردم که ادامه داد : ـ تو قلبم هر روز تو این یه هفته با بی توجهیات کشتی و امشب تیکه تیکه اش کردی غزل!
- 265 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و پنجاه و سوم نگاه های پیمان دیدنی بود و وقتی به دور وبرم نگاه کردم ، همه تقریبا نگاهشون به من بود اما میخواستم ببینه...میخواستم ببینه وقتی آدم عشقشو با یه غریبه میبینه چه حالی بهش دست میده! پیمان همین لحظه با عصبانیت اومد سمتم و کتمو که رو صندلی گذاشتم گرفت...خدا خدا میکردم چیزی پیش نیاد! این نگاهاشو من میشناختم، امشب قرار بود دوباره یه داستان جدید درست کنه! اومد سمتم و کتمو گذاشت رو شونمو با یه لبخند ساختگی که سعی میکرد عصبانیتشو پنهون کنه گفت : ـ دیگه کافیه عزیزم، بیا بریم این سمت . آرشاوین یهو گفت : ـ دوست عزیز داری چیکار میکنی؟؟ دارم عکس میگیرما! پیمان یهو رفت نزدیکش و گفت: ـ این همه سوژه اینجا هست! اینقدر دور و بر این دختر نپلک! آروم بازوشو گرفتم و گفتم : ـ پیمان لطفا! آرشاوین خندید و گفت : ـ ببخشید از شما باید اجازه بگیرم از کی باید عکس بگیرم ؟ پیمان دستی به صورتش کشید و آروم زیر لب گفت : ـ خدایا بهم صبر بده . آرشاویم هم که انگار تنش میخارید یهو گفت : ـ بنظر من که خوشگل ترین دختر این جمع غزله ، دلم میخواد اول از همه کلی عکس ازش... پیمان نذاشت جملش و تموم کنه و با گفتن : ـ عوضی .... یه مشت زد تو صورتش که پسره پخش زمین شد . تمام آدمایی که اونجا بودن دور پیمان و آرشاوین جمع شدن تا جداشون کنن، به زور جدا شدن . خیلی ترسیده بودم ، پیمان واقعا خیلی عصبانی بود ، تمام گونه هاش از شدت عصبانیت قرمز شده بود . نفس نفس میزد و با غضب بهم نگاه میکرد . مهدی دستاشو میگرفت و ازش میخواست که آروم باشه اما پیمان بدون پلک زدن فقط یسره بهم نگاه میکرد . سریع اومد سمتم و بازوم و محکم گرفت و از اونجا رفتیم بیرون، اینقدر عصبانی بود که اصلا نمیتونستم مقاومت کنم و پشت سرش هر جا میرفت ، کشون کشون دنبالش راه افتادم .
- 265 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و پنجاه و دوم همونجور که میرفتیم، مهدی از مهلا پرسید : ـ امیرعباس نیومده هنوز ؟؟ مهلا : ـ نه یه ربع دیگه میرسه. مهدی خندید و گفت : ـ خیلیم عصبانی بود. مدام ب من و پیمان میگفت این خواهرزادم منو فرستاده دنبال نخود سیاه، شما بگین قضیه چیه... بعد یهو انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت : ـ راستی غزل بهتر نبود تو با پیمان میومدی؟؟ چیزی نگفتم، دلم نمیخواست کسی تو کارام دخالت کنه، حالا دوستام اشکالی ندارن ولی مهدی دیگه نه واقعا. مهسان که عادتمو میدونست رو به مهدی گفت : ـ بزار خودش تصمیم بگیره مهدی. مهدی : ـ آخه میگم یعنی الان چون این یارو هم غزل و تنها دیده و پیمانم بالاست یه اوقات تلخی پیش نیاد! مهلا دکمه آسانسور و زد و گفت : ـ نه خدا نکنه! رفتیم طبقه شونزدهم، خیلی استرس داشتم که نکنه اتفاق بدی بیفته! این پسره منو تنها گیر آورده بود، امیدوار بودم که کار مزخرفی نکنه! تا وارد شدیم ، دیدیم کلی جمعیت دور تا دور استخر وایسادن و دیجی حامد مشغول خوندن آهنگائه...آرشاوین از فاصله ی نزدیک در حال فیلمبرداری بود و بعد که بچها رفتن پایین، رو به من گفت : ـ غزل جان بیا از این سمت با ویوئه هتل داریوش یه چندتا عکس هنری بگیرم ازت. همین لحظه دیدم که بچها رفتن پیش پیمان که روبروم وایساده بود. پیمان با عصبانیت بهم نگاه میکرد، آرشاوین همین لحظه اومد نزدیکم و گفت : ـ چیزی شده ؟ گفتم : ـ نه چیز خاصی نیست. کتمو درآوردم و رفتم کنار شیشه ها وایسادم و چندتا ژست گرفتم . آرشاوین هم مدام با ذوق خاصی میگفت : - عالیه، فوق العادست. سرتو یکم کج کن...نگاه به سمت پایین...پای چپتو بیار جلوتر .
- 265 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سی و دو -
پارت دویست و پنجاه و یکم دستشو سمتم دراز کرد . مهلا رو از پشتش میدیدم که با چشم و ابرو بهم اشاره میکرد یه امشب و اداره کنم . مجبورا با یه لبخند ساختگی بهش دست دادم و گفتم : ـ غزل، خوشبختم. سریع دستم و از دستش کشیدم که با لبخند گفت : ـ منم همینطور، ماشالله اسمتونم مثل خودتون زیباست. حالا یارو همینجوری بهم زل زده بود! همین لحظه مهسان و مهدی کنار ماشین مهلا پارک کردن و پیاده شدن . مهلا ، آرشاوین و به بچها معرفی کرد . آرشاوین هم مثلا در حال سلام علیک کردن بود ولی ته نگاهاش به من میرسید. مهسان اومد زیر گوشم و گفت : ـ غزل این دیگه کیه با چشماش داره تو رو میخوره؟! آروم گفتم : ـ وای نگو و نپرس! مهلا خانوم دعوتش کرده . بابت عکاسی امشب. خیلی هیزه واقعا! مهسان : ـ ولی خوشتیپه! با چشم غره بهش نگاه کردم که ساکت شد، آرشاوین بعد یکم گپ زدن با مهدی گفت : ـ خب خانوما من میرم بالا از لحظه ورود شما عکس و فیلم بگیرم. بهرحال همچین خانومای زیبایی حتما باید تو قاب دوربین ثبت بشن. مهلا یه تشکری کرد و بعد رفت . مهدی خندشو جمع کرد و رو به مهلا گفت : ـ دختر تو کس دیگه ایی رو بعنوان عکاس نمیشناختی که دعوتش کنی ؟؟ این دیگه کیه؟؟ زیاد از حد با خانما احساس راحتی داره. یهو دیدی وسط مراسم فکشو میارم پایین! مهسان آروم بازوشو گرفت : ـ عزیزم، لطفا آروم باش مهلا دستاشو تو هم گره زد و رو به ما با حالت خواهش گفت : ـ بچها لطفا یه امشب و فقط اداره کنین. کلی زبون ریختم تا دعوتش کنم اینجا. آرشاوین همونجور که میرفت سمت در هتل داد زد و گفت : ـ دوستان نمیاین؟؟ مهدی همین لحظه گفت : ـ چرا الان میایم. بعد آروم پیش ما گفت : ـ تو سریعتر گمشو تا من کار دستت ندادم، مردک چشم چرون! از لحنش هممون خندیدیم.
- 265 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و پنجاهم همونطور که آینه رو از تو کیفم درمیوردم تا برای بار هزارم به خودم نگاه کنم گفتم: ـ فک کن یه درصد زنگ نزنه! ـ به منم زنگ زد. با تعجب گفتم : ـ به تو برای چی ؟؟ مهلا همونجور که دور میزد گفت: ـ والا کلی دعوام کرد از اینکه بهت زنگ بزنم و بگم که با خودش بری و من گفتم متاسفانه نمیتونم دل دوستمو بشکنم چون منتظرمه. خندیدم و گفتم : ـ خوب گفتی! مهلا هم یکم خندید و گفت: ـ ولی غزل خیلی ناراحت شد، چون هر کس که تو رابطست اونجا با پارتنرش میاد. خنده دار بودن این ماجرا اینه که تو داری با من میای! ـ خب حالا! اینقدر تو و مهسان بگین تا بالاخره عذاب وجدان بگیرم! ـ آخه گناه داشت واقعا! چیزی نگفتم، شاید واقعا داشتم زیاده روی میکردم. از خونه ما تا هتل پالاس راه زیادی نبود، تا رسیدیم مهلا یه تلفن زد و گفت : ـ بزار این پسره هم بیاد و با هم بریم. با تعجب پرسیدم: ـ پسره کیه ؟ ـ آرشاوین. ابروهامو با کنجکاوی دادم بالا و گفتم: ـ این دیگه کیه ؟؟ من میشناسمش؟! مهلا: ـ نه من واسه عکاسی امشب دعوتش کردم. بچه تهرانه ، دوتا استودیو عکاسی بزرگ تو نیاوران داره و کارش واقعا خفنه! گفتم: ـ چه جالب! پیجشو بفرست ، کاراشو ببینیم بلکه ایده بگیریم . همین لحظه دیدم یه پسره خیلی خوشتیپ با ته ریش و موهای فرفری داره میاد سمت ما، پسره خنده رویی بنظر میومد و چال گونش صورتشو خوشگل تر میکرد. مهلا حواسش نبود. به من با انگشتش گفت هیس و دستاشو گذاشت رو چشمای مهلا. مهلا سریع با خنده گفت : ـ فهمیدم خودتی! آرشاوین خندید و گفت : ـ چطوری عزیزم ؟؟ مهلا : ـ قربونت برم، مرسی از اینکه قبول کردی و اومدی آرشاوین : ـ بهرحال حرف خانوم زیبایی مثل تو رو زمین نمیندازم. بهش دست داد و یهو چرخید سمت من و از سر تا پاهام و نگاه کرد . پسره خوش قیافه ولی خیلی راحت و هیزی بنظر میرسید. از نگاهاش به خودم اصلا خوشم نیومد. کتمو با یه لبخند جمع کردم و اومد نزدیک و گفت : ـ به به چه خانوم زیبایی! افتخار آشنایی با شما رو داشته باشم ؟؟
- 265 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و چهل و نهم راست میگفت از حق نگذریم ، خیلی خوب شده بودم . همین لحظه گوشیم زنگ خورد ، فکر کردم مهلاعه اما پیمان بود. بعد یه تایم طولانی برداشتم، با یه لحن مهربونیت گفت : - سلام عزیزدلم، چطوری؟؟ سرد جواب دادم: ـ سلام مرسی. ـ تلگرامتو چک نکردیا، بابت رنگ کراوات ازت نظر خواسته بودم . ـ من نمیدونم پیمان ، هر چی که خودت دوست داری بزار . ـ آخه من دلم میخواد نظر تو هم بدونم. چیزی نگفتم که ادامه داد: ـ بیا پایین باهم بریم، من لباس خوشگل خودمو ببینم چی پوشیده که باهاش ست کنم. مهسان ریز ریز میخندید و گفتم : ـ نه نمیخوام، تو برو من همراه مهلا میام. سعی کرد عصبانی نشه اما با جدیت گفت: ـ غزل لج نکن، بیا دم درم باهم میریم. بعدشم همه اونجا با پارتنراشون میرن تو میخوای با مهلا بری؟ ـ آره پیمان، گفتم برو . پیمان یه لحظه سکوت کرد و چیزی نگفت . بعد چند لحظه گفت : ـ اصلا ماشین مهلا که دم در نیست غزل. ـ رفته پاساژ پردیس، الاناست که بیاد. دوباره سعی کرد با لحن مهربونش که عاشق این مدل حرف زدنش بودم، قانعم کنه: ـ غزل جان، عزیز پلم..اینقدر اذیت نکن منو! بیا پایین، بریم باهم. با کلافگی گفتم: ـ نمیخوام پیمان...ن ...می ... خوام. حس کردم خیلی ناراحت شد اما بازم طبق معمول چیزی نگفت و فقط آخرش گفت : ـ باشه پس اونجا میبینمت. تا رفتم باهاش خداحافظی کنم ، گوشیشو قطع کرد. گفتم : ـ واه! گوشی و تو صورتم قطع کرد! مهسان همینجور که داشت رژ میزد گفت : ـ خب حق داره بیچاره، عین بچها لج کردی غزل...گناه داره . الان همه کیشوندا براشون سوال میشه اینا چرا تنها اومدن ؟ ـ برام مهم نیست دیگران چی میگن مهسان. مهسان شونه ایی بالا داد و گفت: ـ باشه خودت میدونی عشقم. پنج دقیقه بعد مهلا برام کلی بوق زد و رفتم پایین . سوار ماشین شدم و مهلا گفت : ـ چطوره کفشم ؟؟ خودمو کشیدم اونطرف تر و کفششو دیدم و گفتم : ـ خیلی خوشگله. ـ مهسان هنوز نرفت ؟ ـ نه بابا این خانوم از رنگ رژش منصرف شد دوباره داره میزنه . ـ باید بهش میگفتی زودتر بیاد! ـ گفتم اتفاقا. مهلت همونجوری که کولر رو روشن میکرد پرسید: ـ پیمان زنگ نزد ؟؟
- 265 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :