رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. رز.

    مشاعره دوبیتی✍🏻

    دیشب باران قرار با پنجره داشت روبوسی آبدار با پنجره داشت یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد چک چک، چک چک، … چکار با پنجره داشت
  3. رز.

    مشاعره دوبیتی✍🏻

    یکی درد و یکی درمان پسندد یک وصل و یکی هجران پسندد من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد
  4. رز.

    مشاعره دوبیتی✍🏻

    دلم تنگ است امشب بهر زاری به روی موج گریه تک سواری صفای گریه ای در خلوتم را نمی بخشم به سال خنده داری
  5. رز.

    مشاعره با اسم دختر🩷

    الینا
  6. *** آفتاب، کمرنگ و بی‌رمق، از لابه‌لای کرکره‌های بسته‌ به اتاقش می‌تابید. رها هنوز خوابش نبرده بود. از کار برگشته بود، لباس عوض کرده بود، توی تخت افتاده بود، چشم بسته بود، ولی ذهنش هنوز در همان اتاق با صدای آن مرد غریبه می‌چرخید. مردی که شب‌بخیر گفت، ولی حس کرد باید بماند. نه اسمش را گفت، نه قصه‌اش را. ولی صدا، لحن، آن مکث‌های عجیب و آن جمله‌های کوتاه، هنوز زیر پوستش مانده بود. به خودش گفته بود فقط یک تماس بوده است. فقط یک شب. اما دروغ گفته بود. این را خوب می‌دانست. همان‌طور که پشت پنجره‌های اتاقش بود و به پنجره‌های خاکستری آن‌طرف خیابان خیره می‌شد، گوشی‌اش لرزید. پیام از شیما همکار شیفت بعدی بود. «رها. گزارش دیشب رسید. گفتن تماس دوم باید پیگیری شود. مسئول امنیت داخلی تماس میگیره باهات.» نفسش را محکم بیرون داد. یعنی همان مردی که گفت «من کشتمش». یعنی شاید واقعاً کسی کشته شد. یعنی دیگر بازی نیست. پیام را بی‌جواب گذاشت. انگشتش را روی شیشه کشید. گرد و غبار جا انداخت. در دل صدای مردم، همیشه چیزی واقعی پنهان بود. این را از شب اول فهمیده بود. حتی آن‌هایی که دروغ می‌گفتند، هم دروغشان چیزی را افشا می‌کرد. با خودش گفت: تو باید بیرون بری. نمی‌تونی همش شنونده باشی. لباس پوشید. کوله‌اش را روی شانه‌اش انداخت. صدای در بلند شد و نگاهش را به آن سمت کشاند. مادرش مثل همیشه با فنجان چای و نگاهی پر از سوال بود. ـ تو چرا باز بیداری؟ کی میخوای بخوابی رها؟ چشمهات افتضاح قرمزه دخترم... سرش را پایین انداخت. چای را گرفت. تشکر نکرد. هیچ وقت درباره کارش با مادرش حرف نزده بود. فقط گفته بود پشتیبان تلفنیه، برای خدمات شبانه. دروغ نگفته بود، ولی حقیقت را هم نگفته بود. ـ میرم یه دوری بزنم. یه کم راه برم. - صبح به این زودی؟ تو اصلا حالت خوبه؟ ـ آره مامان، فقط یه کم... فقط یه کم نیاز دارم به سکوتی که صدا توش نیست. مادرش چیزی نگفت، عقب رفت و در را بست. رها از خانه بیرون زد. خیابان‌ها نیمه‌خالی بودند. مغازه ها کرکره ها را بالا کشیده بودند. صدای بوق کم بود، ولی بوی نان داغ در هوای آزاد پیچیده بود. تصمیم گرفت مسیرش را عوض کند. به‌جای کوچه‌ای همیشه، وارد خیابانی شد که همیشه فقط از کنارش رد می‌شد. چند دقیقه بعد، روبه‌روی یک باجه تلفن دقیقه. یکی از همان تلفن های عمومی که هنوز در شهر مانده بودند. خط اعتراف، درست به همین باجه ها وصل بود. به خودش گفت شاید همون مرد، از همینجا تماس گرفته بود. شاید همین‌جا بود، دستش را روی تلفن گذاشت، نفس کشیده بود، فکر کرده بود که بگه یا نگه. دستش را جلو برد، دسته‌ی گوشی را بلند کرد، صدای بوق ممتد آمد. چشمهایش را بست. خودش را جای او گذاشت. چه‌حسی دارد که تو آن‌قدر تنها باشی که با یک شنوده‌ای ناشناس حرف بزنی؟ صدای پشت سرش گفت: خانم؟ ببخشید، میخواین زنگ بزنید یا منتظرین؟ برگشت، پسری حدوداً سی ساله بود. بود. ـ نه، ببخشید تموم شد. از کنارش رد شد. چند قدم دور شد، اما برگشت. پسر هنوز پشت تلفن نرفته بود. فقط ایستاده بود. مثل کسی که بخواد زنگ بزنه ولی مطمئن نباشه. شاید او هم می‌خواست اعتراف کند. ساعت نزدیک ده شب بود که رها دوباره به محل کار برگشت. اتاق را باز کرد. چراغ را روشن کرد. صدای وزش باد از پنجره‌ی نیمه‌باز آمد. بوی شب، بوی تنهایی، بوی گفت‌وگوهایی که قرار بود دوباره آغاز شوند. برگه ای گزارش تماس دیشب را کنار مانیتور گذاشت. بررسی تماس دوم، به بخش امنیت ارجاع شده بود. نمی‌دانست آن مرد الان کجاست، یا آن سگ زنده بود یا مرده، اما دیگر برایش فقط تماس نبود. صدای خنده‌ی لرزان آن مرد هنوز گوشش مانده بود. ساعت ده و چهل و دو دقیقه بود که اولین تماس آمد. صدای دختری جوان، تیز و پرشتاب. ـ سلام. من فقط میخوام اعتراف کنم که... از بچگی دروغ گفتم. نه برای سود، نه برای فرار. برای اینکه منو ببینن. چون مادرم فقط وقتی من اشتباه می‌کردم نگام می‌کردم. چون پدرم فقط وقتی گریه می‌کردم بغل می‌کرد. و حالا، سی سالمه، هنوز برای دیده‌شدن دروغ می‌گم. میفهمی؟ رها چیزی نگفت. سرش را پایین انداخت. نوک خودکار را روی میز فشار داد. دختر ادامه داد: ـ آخه... اگه منو نبینی، من چی‌ام؟ یه سایه؟ یه صدا؟ یه توهم؟ اگر نبینم، پس چرا هستم؟ خط بدون خداحافظی قطع شد. رها پلک زد. صداها در تیزتر می‌شدند. درک کردن. چیزی در شب این شهر، در حال شکستن بود. انگار مردم بیشتر از همیشه نیاز دارند دیده بشن، شنیده بشن، حتی بدون چهره، حتی بی‌آنکه کسی پنهان کند. او هم بیشتر از همیشه می‌شنید. ساعت یازده و بیست دقیقه بود که صدای همان مرد دوباره آمد. ساکت، آهسته، درست شبیه شب گذشته. ـ امشب برگشتم. چون نمیدونم چرا. چون صدای سکوتت... عجیب بود. رها نفسش را نگه داشت. چشمهایش را بست. گوشی را محکم‌تر گرفت. ـ یه‌بار گفتی... یعنی نگفتی، فقط فهمیدم که داری گوش می‌دی. و این برای من کافی بود. این برای یه مرد که همه‌ی عمرش شنونده بوده، یه‌بار شنیده شده، مثل بوسه‌ست. مرد خندید. آرام، بیادعا. ـ شاید یه روز، همدیگه رو ببینیم. ولی فعلاً بگذار فقط حرف بزنم. رها دلش خواست بپرسد: اسم تو چیه؟ ولی زبانش نچرخید. مرد گفت: این صدای توئه که آرومم میکنه، نه حرفی که میزنی. و بعد، تماس را قطع کرد. اما رها مطمئن بود که این بار هم آخرین تماسش نیست
  7. امروز
  8. پارت 1 «روز اول- حرکت» درحالی که عبای مشکی رنگم رپ از زیر پام جمع می‌کردم، آخرین بالش رپ هم به اتاق بردم که مامان بازهم داد زد: - فاطمه مگه نگفتم شیشه‌هارو تمیز کن؟! بالش رو توی اتاق تاریک و بدون پنجره‌ی مامان و بابا انداختم. عملا این اتاق، حکم انباری رو داشت؛ شلوغ و گرم! حین بستن در اتاق داد زدم: - به فائزه گفتی انجامش بده. - جیگرش نریزه اون فائزه! خودت بیا انجام بده؛ اون رفت سر کوچه پیش دوستش. پوفی کردم و توی دلم به فائزه فحش دادم. یکجوری قشنگ از زیر کار در رفت که فقط دلم می‌خواد وقتی برگشت، بزنمش! صدای بوق ماشین، نوشت می‌داد که عباس و محمد رفتن. سریع وسط راهرو برگشتم و ریموت در رو پایین دادم. بازهم مامان صدام زد: - فاطمه، عباس رفت؟ - بله! به آشپزخونه رفتم. مامان مثل فرفره دور تا دور اضلاع آشپزخونه‌ی مربع شکلمون می‌دوید و سعی می‌کرد همه چیز در بهترین حالت خودش باشه. یکهو رو ترمز زد و سمتم چرخید. - تو چرا ماتت برده؟ گفتم برو شیشه پاک کنو بردار شیشه هارو تمیز کن. از صبح به خاطر مهمون ها، همه‌مون رو به کار گرفته بود. منم به شدت خسته بود و غر زدم: - مامان صبح تمیز کردم آینه‌هارو. پنجره‌ها هم پشت پرده‌ان. ول کن. تا اومد جیغ جیغ کنه، صدای زنگ آیفون اومد و همزمان مامان به پاش کوبید. - وای فاطمه، خالت اینا اومدن. بدو درو باز کن. ولی من به این فکر می‌کردم که تازه از حمام اومده و هیچی به صورتم نزده بودم. باید می‌رفتم چیتان پیتان می‌کردم؛ حتی کم و در حد برق لب. به سمت راهرو که آیفون اونجا بود رفتم و در رو برای خاله و دخترخاله‌ای که از مسیر دور اومده بودن، باز کردم. خب، مامان فقط گفت درو باز کنم؛ حالا بهتره برم خودمو خوشگل کنم. وارد اتاق شدم و اول کمی پنکک روی بینیم و پیشونیم زدم که پوستم صاف تر بشه‌. حین زدن برق لب بودم که بازهم مامان جیغ زد؛ اینبار، وحشت زده!
  9. نام داستان: موکب‌چی ژانر: طنز، اجتماعی نویسنده: سایان خلاصه: یک خانواده‌ی چهارده‌ نفره راهی کربلا می‌شوند؛ از چمدان‌هایی که بسته نمی‌شوند تا دعواهایی که با خرما ختم به خیر می‌شود. وسط این همه قیل‌وقال، «موکب‌چی» باید همه چیز را سروسامان بدهد؛ هرچند خودش هنوز نفهمیده چطور از این سفر سالم برمی‌گردد!
  10. واقعا حوصله رابطه الکی رو ندارم اگه زن میخوای هستم
  11. امروز 8 آگوست، روز جهانی گوربه‌ست.
  12. یاد بگیرید که مردم را «هم‌کلاسی، هم‌باشگاهی، همکار، متقاضی و همسایه» خطاب کنید. همه دوست و رفیقِ شما نیستند! این‌جور کلمات، قوی هستند، از آن عاقلانه و برای آدمِ درست استفاده کنید...
  13. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    به او گفتم تو از آخرین جزیره‌هایی هستی که برایم مانده‌ای، و نگفتم این پاره‌چوب فرسوده برای رفتن تا جزیره‌های اندکش بیش از حد پوسیده است. -حمید سلیمی
  14. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    اما براى من تو آن هميشه اى. -قیصر امین پور
  15. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    مَردُم همه تو را به خدا سوگند می‌دهند اما برای من، تو آن همیشه‌ای که خدا را به‌ تو سوگند می‌دهم! -قیصر امین پور
  16. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    « وَ لِأنّی أحبَبتُک جدّاً أرجوک لاتَکُن وَجَعاً أحکیهِ یَوماً ما لِغریبٍ » +و چون دوستت داشتم امیدوارم آن دردی نباشی که روزی درباره‌اش با غریبه‌ای صحبت می‌کنم.
  17. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    هم می‌ترسم دوستت داشته باشم، آن‌وقت بروی و درد بکشم. هم می‌ترسم دوستت نداشته باشم، که فرصت «عاشق تو بودن» از دستم می‌رود و پشیمان می‌شوم. حالا تو بگو! «کیف احبک بلا الم، و کیف لااحبک بلا ندم». چطور عاشقت باشم و درد نکشم، و چطور عاشقت نباشم و پشیمان نشوم؟! -نزار قبانی
  18. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    نوشت دلم می‌خواد نوازشت کنم. پاک کرد. نوشت دنیا مجال بوسه نمی‌دهد عزیز. پاک کرد. نوشت دلم برای نفسهایت تنگ است. پاک کرد. نوشت شب بخیر... -حمید سلیمی
  19. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    «دوستت دارم» خموش و خسته جان... -فروغ فرخزاد
  20. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    او نگفت دوستت دارم، اما نامه اش را اینگونه تمام کرد: بال تو را میبوسم پرنده قلبم.... -فرانتس کافکا
  21. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    او نگفت دوستت دارم، اما نامه اش را اینگونه تمام کرد: بال تو را میبوسم پرنده قلبم.... -فرانتس کافکا
  22. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    مثل ابری سپید بود در آسمان آبی نمی‌شد لمسش کنی یا او را به آغوشت بکشانی یا لبش را ببوسی تنها می‌شد نگاهش کنی، دوستش بداری و اجازه بدهی عبورِ آرام او از روز جهانت را کمی زیبا کند. -حمید سلیمی
  23. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    بیا همدیگر را دوست بداریم،چون همگی خواهیم مرد... -میچ آلبوم
  24. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    اَحِبَني بشَکلٍ لا یُبقي اَيُ اُمنیَةٍ اُخري بقَلبي... +جوری مرا دوست بدار؛ که آرزوی دیگری در دلم باقی نَمانَد... -نزار قبانی
  25. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    بهار را دنبال می‌کنم به دست های تو می‌رسم... -شمس لنگرودی
  26. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    همدیگر را دیدیم همدیگر را باز شناختیم، تسلیم هم شدیم عشقی آتشین از بلور ناب ساختیم... من با تو سرچشمه ای از زندگی را بازيافته ام كه گمش كرده بودم. شايد آدم برای اينكه خودش باشد به بودن كسی نياز دارد. معمولا همين طور است. من به تو نياز دارم تا بيشتر خودم باشم... -آلبر کامو
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...