رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. صفحه‌ی سی و هشتم محبوب من سلام. این روزها که برایت مینویسم دیدگانم تار گشته. بعضی‌ها مرا سخره گرفته و می‌گویند خود را با حضرت یعقوب و اینجا را با کنعان اشتباه گرفته‌ام. تیکه و کنایه‌ها دیگر تغییری در حالم ندارند. چند روز پیش آنقدر با برادرم صحبت کردم تا راضی شد و رفت شاخه ای از شاخه‌های چیده شده بید مجنونمان را برایم آورد. در گلدان شیشه‌ای گوشه اتاقم یار تنهایی‌ام شده اما نمی‌گذارم احساس غربت کند. او را کنار پنجره گذاشته‌ام تا دوستانش را ببیند، بیشتر اوقات هم پنجره را باز می‌گذارم تا نسیم تن ظریفش را لمس کند. این بید کوچک را باید در حیاط خانه‌مان بکاریم، او فرزند احساسات ماست. راستی امید، برادرم پریروز به اجبار مرا به کلینیک چشم پزشکی برد. شرط آوردن شاخه‌ی بید عزیز بود! از آنروز به جامعه‌ی عینکی‌ها علاوه شدم. دیگر بدون چشم جدیدم نمی‌توانم تو را به درستی ببینم و این تنها دلیلی است که باعث شد آن را بپذیرم. امید خیلی خوب بلد است چگونه مرا با میل و خواسته خود همراه کند!
  3. امروز
  4. خودم را در آیینه می‌نگرم و چیزی جز مردی ژولیده و کهنسال نمی‌بینم، گویی تصویر من است، انگار آن مرد خود من است‌ تصویرش دیدگانی دارد هیچ‌های این انسان وصف ناپذیر و ناگفتنی به نظر می‌آیند؛ اما من چه درمی‌یابم که اکنون این من هستم؟ مرا هم‌چنان می‌کشاند...
  5. به خواب می‌روم و به رویاهایم سفر می‌کنم آن‌جا آزاد هستم و هرچقدر که بتوانم تجربه خواهم کرد. هرآنچه را که در زمان بیداری نتوانستم... . آه افسوس، این‌جا همگی جواب و زیبا هستند همگی مرا به دروغ دوست دارند، و چه ناگوار است که من سال‌هاست نتوانستم با پایداری محبت به ابدیت سفر کنم. آن‌جا می‌توانم به اندازه هیچ‌های زندگیم استراحت کنم...
  6. به گرداگردش، خود گوش می‌سپارم، از نفس می‌افتم پرنده‌ای دیگر نمی‌خواند. و این بار هراسنده از کوه آتشین می‌گریزم و به پیرامون خویش می‌اندیشم و خاموش می‌گردم! دیگر نیم روزی شده است، نیم روزی که از کوه گریزان هستم؛ با چشمانی ملتهب و خسته! و با سخنی ناگوار که چون حبابی در دهانم چتر می‌زند می‌گویم: « درود من بدرود است. آمدنم، رفتن! جوان مرگ می‌شوم!»
  7. نه شما بزن و درست کن نمی خواستم جسارت کنم فقط خواستم منظورم رو برسونم اگه میشه شما برای من زیبا درستش کن.🌹🩷
  8. اگه عکس خودتو دوس داری پس لطفا اسم سایتو با یه رنگ دیگه بزن که به بقیه فونتات بیاد همون خردلی خوبه و به نظرم حاشیه رو با یه رنگ دیگه بزن تا متن دیده بشه الان دید نداره قشنگ
  9. امروز 1 آوریل ،روز جهانی احمقاست.
  10. سلام گلم این چطوره؟ من می خوام تصویر شخصیت ها معلوم باشه.
  11. اکنوز آغاز صبحگاه جهانی است، و من همچون گلی آشفته، دمیده از شب گویی نفسی جدید از دریا برآمده شکوفا می‌شوم بازهم همه چیز و همه‌ک.س درهم است. پرواز پرندگان و صدای جنبش برگ‌ها صدای باد و آب‌ها نجوای سترگی که با این حال با هم از جنس سکوت است
  12. بر فراز این درد ایستاده‌ام و سیاهی مستی‌ام را به تملک باد می‌سپارم. اکنون تمام دارایی من فقط بغض و اندوهی واگیردار است که آن‌ها را در زمانی که چیزی نبود با شادباشی جوانی‌ام تاخت زده‌ام‌. اینک خود را در دردهای تبعیدی‌ام محو می‌کنم که سفر من، دوگانه‌ای بر زمانه باشد.
  13. پژمرده شدم و خمودگی گرفتم. در زیر این آسمان زمین‌های مادری‌ام تا آن‌ سویی که روح جوانم به پرواز درآمده است. بر فراز من هیچ صدایی نیست، هیچ سوتی شنیده نمی‌شود. خطی ناگذر که تلاش برای گذر از آن بیهوده است؛ نتوانستم از آن پرواز کنم و خویش را برانگیزم. آنان که به من خبر داند و من به آن‌ها که رعشه‌ای در من پدیدار نشده است‌.
  14. پارت شانزدهم با کمک آرش رفتم و نشستم تو ماشین. آرش سعی می‌کرد با لحنی که ملایم باشه، یجوری بهم بفهمونه که باید دست از این پسر بردارم. برف پاک‌کن ماشین و روشن کرد و گفت: - تیارا جان تو جای خواهرمی، باور کن مهنازم بود من همین رو بهش می‌گفتم؛ این آدم اصلا آدم اهل زندگی و تعهد نیست. با چشم غره‌ای بهش گفتم: ـ آخه تو از کجا می‌دونی؟ گفت: ـ چون من هم جنس خودم رو خوب می‌شناسم؛ من دو ساعت تمام به لحن حرف زدنش و صحبتاش گوش دادم، حتی کوچیک‌ترین ارزشی پایه‌ی احساسات طرف مقابلش قائل‌ نیست. می‌دونی وقتی داشتم وبلاگی که براش درست می‌کردم و بهش نشون دادم، چی گفت؟ با اشکی که تو چشمام حلقه زده‌بود نگاهش کردم که ادامه داد: ـ گفت که قسمت نظرات رو کامل ببندم که هیچ کس اظهار نظر و ابراز علاقه نکنه، چون حوصله رو نداره که بشینه بخونه و تک تک جواب بده. با بغض گفتم: ـ اما شاید عشقی که من بهش دارم، عوضش کنه. حس می‌کنم عوض میشه آرش. آرش پوزخندی زد و گفت: ـ من بعید می‌دونم که این آدم عوض بشه. احساسات توئه که حیف میشه دختر خوب. این احساسات قشنگ و واسه‌ی آدم درستش نگه دار. با هق هق به پنجره‌ای که بارون روش خورده بود خیره شدم و گفتم: ـ دلم حالیش نمی‌شه آرش، آره دوسم نداره ولی من که دوسش دارم، نمی‌تونم بیخیالش شم. آرش این‌بار سکوت کرد و چیزی نگفت، بعد ده دقیقه ازم پرسید: ـ خونه‌ی خودتون ببرمت؟ همین‌طور که به ماشین های بیرون خیره بودم گفتم: ـ نه خونه‌ی غزاله اینا میرم. دلم خیلی گرفته بود. کاش حداقل اول اینو آدم رو می‌شناختم و بعد عاشقش می‌شدم، حالا که عاشق شدم؛ دل کندن واقعا برام خیلی سخته، غرورم رو زیرپاش له کرد و ازم رد شد، دیگه چیکار باید می‌کرد تا بیخیالش می‌شدم؟ دلم می‌خواست قلبم رو از تو سینه‌ام بیرون میوردم و هزار بار بهش مشت می‌زدم تا حالیش می‌شد، تا بفهمه دوست داشتن و دوست داشته شدن، اجباری نیست. دم در خونه‌ی غزاله پیاده شدم. از آرش تشکر کردم و طبق معمول گفتم: ـ آرش لطفا آدرس فیلمبرداریشون رو برای غزاله پیامک کن. می‌دونی من گوشیم خرابه، از طریق اون خبردار می‌شم. آرش با کلافگی لبخندی از روی اجبار زد و سری تکون داد و رفت، حتی آرش هم دیگه از لجبازی‌های من خسته شده‌بود. زنگ در رو زدم و رفتم بالا. خاله فریبا (مادر غزاله) طبق معمول با تسبیح توی دستش کنار پنجره نشسته بود و مثل همیشه منتظر این بود تا یاشار گمشدش، از راه برسه. با دیدن من لبخند زد و دستاش رو باز کرد. دویدم و رفتم تو بغلش و نتونستم خودم رو کنترل کنم، تا جون داشتم گریه کردم. فریبا خانوم مثل بچگیام که وقتی گریه می‌کردم، نوازشم کرد و سرم رو بوسید و گفت: ـ گریه کن دخترم، گریه کن سبک بشی. با هق هق گفتم: ـ ولی هر چقدر گریه می‌کنم، سبک نمی‌شم. از بغلش اومدم بیرون و دست گذاشتم رو سینم و گفتم: ـ انگار یه سنگ گنده هست اینجا که همش سنگینی می‌کنه. نمی‌ذاره سبک بشم. خاله فریبا لبخندی زد و گفت: ـ می‌گذره دخترم، نگران نباش. می‌دونم خیلی سخته، سالیان ساله که من همچین احساسی رو دارم اما می‌گذره. گذر زمان کمرنگش می‌کنه. همین لحظه غزاله با حوله‌‌ی دور سرش اومد تو هال و با دیدن من با عصبانیت گفت: ـ چه عجب بالاخره تشریف آوردی! جای من خاله فریبا با عصبانیت گفت: ـ غزاله با رفیقت درست صحبت کن. غزاله بازم با عصبانیت گفت: ـ آخه مامان تو اگه دلیلش رو فریبا خانوم با عصبانیت بیشتر پرید وسط حرفش و گفت: ـ دلیلش هر چی می‌خواد باشه، کسی که دلش گرفته رو آدم با عصبانیت نباید بهش زخم زبون بزنه، اندازه خرس شدی و من هنوز نتونستم اینو بهت یاد بدم. اشکام رو پاک کردم و رو به فریبا خانوم گفتم: ـ نه خاله، غزاله حق داره. و بعدش سریع بلند شدم و رفتم تو اتاقش و رو تختش خودم رو ولو کردم و با هق هق بیشتری گریه کردم.
  15. پارت پانزدهم دوباره بارون شدیدی گرفته‌بود و هوا تقریبا شب شده بود، خداروشکر که به مامان گفته بودم خونه‌ی غزاله اینام وگرنه کله‌ام رو از جاش می‌کند. دیگه داشت حوصلم سر می‌رفت، دو ساعت و نیم بود که تو ماشین نشسته بودم، نیم ساعت پیش یه ون بزرگ اومد تو حیاط سالمندان و حدود شش نفر آدم با دوربین ازش پیاده شدن و رفتن داخل. بنظرم که گروه کارگردان و تهیه کننده سریال جدید بودن، خیلی بهم برخورده بود، ذهنم می‌گفت با از اونجا دور شم و دیگه به پشت سرم نگاه نکنم اما قلبم نمی‌داشت و مثل همیشه منتظر بودن رو انتخاب کرده بود، دیگه اصلا برام غرورم مهم نبود چون واقعا این عشق هم چشام رو کور کرده‌بود و هم گوشام رو کر کرده بود، با خودم می‌گفتم وقتی خدا این آدم رو بعد این‌همه مدت سر راهم قرار داده، پس لابد قسمت اینه که هر جوری شده بهش ثابت کنم که چقدر دوسش دارم و حتی اگه آدم بی‌رحمی هم باشه بهش کمک کنم و یاد بدم که چجوری دوست داشته باشه. تو همین فکرا بودم که یهو گوشی تو دستم زنگ خورد بدون اینکه به صفحش نگاه کنم، درجا برداشتم: ـ الو آرش بود. ـ الو تیارا، داریم میایم بیرون. بعدش سریع قطع کردم، دیدم تمام آدمایی که نیم ساعت پیش رفته بودن داخل، پشت سر هم دارن میان بیرون و آخر سر مهدی و سهند و آرش اومدن بیرون و باهاشون خداحافظی کردن، زیپ کاپشنم رو کشیدم بالا. از تو آینه ماشین یکم رژلب زدم و پیاده شدم و رفتم سمتشون، سهند با دیدن من با چشمای گرد شده به ساعتش نگاه کرد و بعد رو به من گفت: ـ شما هنوز نرفتین؟ با لبخند گفتم: ـ نه منتظر شما بودم. از پله یه قدم اومد پایین تر و گفت: ـ خب حالا که تا الان منتظر بودین لابد چیز مهمی می‌خواین بهم بگین. سرم رو تکون دادم، تو چشماش کوچیک‌ترین احساسی دیده نمی‌شد. سرم رو انداختم پایین و یکسره و بدون کوچیک ترین مکثی گفتم: ـ من خیلی شما رو دوست دارم، خیلی وقته، هر شب با دیدن عکسهای شما خوابم برد. وقتی عکسهای غمگین ازتون منتشر می‌شد، هزاران نذر می‌کردم که ای کاش خدا تمام این درد و غصه رو به من بده ولی شما حالتون خوب باشه، خلاصه که توی تمام لحظات من حضور دارین، واقعا عشقی که به شما دارم عشق یه طرفدار نیست‌ عین علاقه یه مادر به فرزند یه عشق بی منته‌. سکوت کردم، به چشماش نگاه کردم که دوباره خیلی بی احساس گفت: ـ خیلی ممنونم از لطفتون. خدایا مگه میشه یه آدم این‌قدر بی احساس باشه؟. با تعجب گفتم: ـ همین؟! این‌بار با پوزخند گفت: ـ ببخشین انتظار چیزه دیگه‌ای داشتین؟ با لکنت گفتم: ـ ن...نه...ولی پرید وسط حرفم و گفت: ـ ببینین من روزی هزاران از این مدل جمله‌ها رو از دخترا می‌شنوم، من تو زندگیم فقط و فقط به خودم و کار خودم تکیه کردم، یعنی اینکه به چیزه دیگه ای نه فرصتش رو دارم و نه دلم می‌خواد که فکر کنم. بعد به رانندش اشاره کرد و گفت: ـ وسایل رو بزار تو ماشین. راننده گفت: ـ چشم آقا. از کنارم رد شد و یهو برگشت و رو به آرش گفت: ـ این خانوم فامیلتونه؟ آرش گفت: ـ دوست خواهرمه. سهند بهم نگاهی سرسری کرد و گفت: ـ خوشحال می‌شم فردا که میای، دیگه همراهت نبینمش. قبل از اینکه آرش چیزی بگه، این‌بار با حرص گفتم: ـ ولی من میام. تا زمانی که شما به حرفم گوش بدین، بازم میام. چیزی نگفت و همراه با مهدی آرتی سوار ماشین شدم و رفتن. خدایا چرا اینقدر خودم رو له می‌کنم؟ خدایا لطفا این عشق رو ازم دور کن، داره منو از خودم بیخود می‌کنه. خب دوستم نداره، زور که نیست که تیارا بفهم. لطفا بفهم. دیگه طاقت نیاوردم. نشستم رو پله و زار زدم و گریه کردم.
  16. پارت چهاردهم غزاله رو به من گفت: ـ تیارا لطفا بیا بریم. اشکام رو پاک کردم و از اتاق خارج شدم. غزاله بلند طوری که سهند بشنوه گفت: ـ پسره‌ی پررو، مثلا خیر سرش بازیگره! از بس هق هق می‌کردم، نمی‌تونستم حرف بزنم. غزاله گفت: ـ تیارا توروخدا این‌جوری گریه نکن! باور کن اصلا ارزش نداره. با تمام خستگی بلند فریاد زدم: ـ آخه چرا اصلا نذاشت حرف بزنم؟ چرا؟ غزاله که از گریه‌های من، اشک خودش هم درومده‌بود؛ منو فشرد تو بغلش و آروم گفت: ـ می‌گذره عزیزم. فراموشش می‌کنی. از بغلش اومدم بیرون و گفتم: ـ نمی‌تونم. از کنارش رد شدم و رفتم تو حیاط و روی یه صندلی نشستم،غزاله دوید و پشت سرم اومد و گفت: ـ تیارا مسخره بازی درنیار! با وجود اون همه حرف، بازم می‌خوای اینجا منتظرش بشینی؟ اشکام رو پاک کردم و چیزی نگفتم؛ همین لحظه آرش رو دیدم که داره میاد سمتمون؛ آرش وقتی بهمون رسید، از تو جیبش سوییچ ماشینش رو درآورد و گفت: ـ اینجا سرده بچها. تو ماشین بشینین؛ معلوم نیست کارش کی تموم میشه. غزاله با تعجب رو به آرش گفت: ـ یعنی با وجود این‌قدر بی ادبیش تو هم موافقی که تیارا اینجا منتظرش باشه؟ آرش با جدیت رو به غزاله گفت: ـ چه انتظاری داشتی غزاله؟ من قبلا به خوده تیارا هم گفتم؛ این‌جور آدما مدلشون همینه؛ این‌قدر دور ‌و براشون دختر زیاده که دیگه اصلا براشون مهم نیست؛ البته نمی‌تونن به همه رو بدن که، مطمئنم قبل اینکه بیاد بالا، کلی ابراز عشق و علاقه از طرفدارانش رو همون پایین شنید. از رو صندلی بلند شدم و با بغض گفتم: ـ اما من طرفدارش نیستم. آرش این‌بار رو به من گفت: ـ اما اون این فکر رو نمی‌کنه، بازیگرا و هنرمندا هر دختری که بهشون ابراز علاقه می‌کنم رو به چشم یه طرفدار می‌بینن نه بیشتر. چیزی نگفتم ولی سوییچ رو ازش گرفتم. آرش گفت: ـ تیارا ببین بنظر منم اگه می‌خوای بیشتر از این ناراحت نشی و غرورت خدشه‌دار نشه، هر چی زودتر باید دور این آدم و خط بکشی. غزاله دستی به شونم کشید و گفت: ـ میدونم سخته تیارا ولی غیرممکن نیست، فقط کافیه فکرت رو به چیزای دیگه مشغول کنی. دماغشم رو کشیدم بالا و گفتم: ـ ممنونم از نصیحتتون ولی من تا با این آدم حرف نزنم، هیچ جا نمی‌رم. اصلا پا پس نمی‌کشم! باید بفهمه من با تموم دخترای دور و برش فرق دارم. آرش پوزخندی زد و چیزی نگفت. غزاله گفت: ـ ببخشید تیارا ولی من میرم چون واقعا نمی‌تونم این حجم از بی‌ادبی یه پسر تازه به دوران رسیده رو تحمل کنم. به غزاله لبخندی زدم و گفتم: ـ مجبورت نمی‌کنم غزاله، هرجور خودت صلاح می‌دونی. غزاله هم با آرش و هم با من خداحافظی کرد و رفت. آرش از تو جیبش یه نوکیا ساده رو درآورد و داد دستم و گفت: ـ وقتی کارمون تموم شد، بهت خبر میدم. گوشی دستت باشه. سری تکون دادم و داشتم می‌رفتم سمت ماشینش که بلند گفت: ـ تیارا بخاری ماشین هم روشن کن که سرما نخوری. ـ باشه.
  17. خیلی عالی مچکرم فقط اون نمی‌شوم به این صورت تایپ شع لطفا باهم نوشتید نمی‌شوم✓
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...