تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت چهل و یکم خورشید رو به افول میرفت و رزا و دوروتی هنوز در جنگل به دور خود میچرخیدند. آسمان نارنجی شده بود و ترس از سردرگم ماندن در تاریکی در ته قلب رزا نفوذ کرده بود. احساسش میکرد، خیلی نزدیک بود. احساس خوبی نداشت، گمان میکرد چیزی به دنبالشان است، البته که خطر آن دو خوناشام از رگ گردن نزدیکتر بود اما موجودی را درست کنارش احساس میکرد. با هر قدم او قدم برمیداشت و چشم از او نمیگرفت. گرمای وجودش را اطراف خود حس میکرد. حتی به نظرش نفسهای گرمش را نیز زیر گوشش حس میکرد اما چیزی نمیدید. هیچ اثری از هیچ موجود زندهای جز درختان و گیاه اطرافش نبود. حتما آنقدر در این جنگل بیسر و ته چرخیده بودند دچار اوهام شده بود. حق هم داشت، به نظرش تا اینجا هم خوب طاقت آورده بود. ناگهان سر از قبیلهای خوناشامها درآورده بود و پا به ماجرایی گذاشته بود که هنوز هم سر از آن در نمیآورد! به طرز عجیبی میان خوناشامها شب را سحر کرده بود و هنوز زنده بود. نگاهی به دستش میکند، آن نشان رز سرخ هنوز روی دستش بود اما بیرنگ و روح شده بود. مستأصل اطراف خود را میگشت تا بلکه غاری، درخت تو خالیای، صخرهای چیزی بیابد که به ناگاه کسی بازویش را چسبید! وقتی سر برگرداند با دوروتی مواجه شد، دو دستی بازویش را چسبیده بود و رنگ از رخسارش پریده بود و به جایی آن طرفتر نگاه میکرد. رزا دست روی دستانش گذاشت و پرسید: - چی شده؟ دوروتی بازویش را فشرد و با صدایی لرزان و تحلیل رفته گفت: - اونجا، اون بوتهها... - اون بوتهها چی؟ - تکون میخورن! رزا رد نگاه دوروتی را دنبال کرد. همه چیز عادی به نظر میرسید. لبخندی بر لب نشاند و خواست با جملهای او را آرام کند اما قبل از آنکه چشم از آنجا بگیرد بوتهی مقابلش تکان خورد!
- امروز
-
نیوزلند
-
Droozopciz عضو سایت گردید
-
لرستان
-
کره جنوبی
-
نیویورک
-
CarscanerDiuck عضو سایت گردید
-
نیوزلند