تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
سارابـهار شروع به دنبال کردن درخواست جلد رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا کرد
-
درخواست جلد رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام و درووود♡ درخواست جلد دارم برای رمان وهمِ ماهوا https://forum.98ia.net/topic/793-رمان-وهمِ-ماهوا-سارابهار-کاربر-نودهشتیا/?do=getNewComment -
جنایی رمان شبکه سیاه | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** «سوفیا سایلس» با قدمهای بلند و محکم وارد اداره پلیس شدم. همگی برایم سر و دستی تکان دادند و پاتر سریعاً خود را به من رساند. - هی سوفیا! چطور مطوری؟! سری به نشانه تأسف تکان دادم و گفتم: - مرتیکه! چطور مطوری چیه؟ مثلاً منو تو کارآگاهیم. نیشش رو برام باز کرد و گفت: - مثلاً چیه باو! واقعاً کارآگاهیم دیگه! بازوش رو گرفتم و به طرف اتاق کار هلش دادم و غریدم: - پس طوری رفتار نکن که انگار به جای کارآگاه، خنگ و خنگتریم! تا پایمان به اتاق کار رسید، زویی از پشت سر صدایمان کرد: - بچهها، توی منطقه بلکاورن یه قتل اتفاق افتاده. *** با دقتی عمیق به اطراف نگاه میکردم و به توضیحات افسر حاضر در آنجا گوش میدادم. - مقتول چشماش از کاسه در اومده و یکی از چشماش کنارش افتاده و چشم دیگهاش انگار ربوده شده... ممکنه توسط قاتل! بالای سر مقتول به جسم بی جانش و اطرافش خیره شدم. امیلی آنتون یک دختر 28 ساله هست که به تازگی پدر و مادرش را از دست داده و ترک تحصیل کرده است. پاتر که قرار بود با همسایگانش صحبتی داشته باشد، به سمتم میآید. به او نزدیک میشوم و سریعاً میپرسم: - چیزی دستگیرت شد؟ آهی میکشد و میگوید: - اوه چیز زیادی نه! امیلی آنتون دختر آروم و بی آزاری بوده که همسایههاش به سختی میشناسنش. اجتماعی نبوده و بیشتر اهل ورزشهای انفرادی بوده و دوتا از همسایههاش گفتن شنیدن بعد ترک تحصیلش توی یه شرکت مشغول کار شده و رفت آمد مشکوکی هم به خونهاش دیده نشده. سرم را تکان دادم و پرسیدم: - چه شرکتی؟ پاتر لبهایش شبیه یک خط صاف شد و گفت: - یادم رفت بپرسم! چشمانم را جدی به او دوختم که سریعاً نیشش شُل شد و گفت: - باشه باشه اژدها نشو، پرسیدم. اتفاقاً از اون همسایه مو بلوندهاش که یه گربه تپل و ترسناک تو بغلش بود پرسیدم، گفت اطلاعاتی در این مورد نداره! بیتوجه به پاتر و پرحرفیهایش نگاهی به دختر مو بلوندی که پاتر به آن اشاره کرده بود میاندازم. با فاصلهای کوتاه از آنطرف خیابان، مقابل خانهی ویلایی کوچکش، با گربهای خپل و پشمالو در بغلش ایستاده و هم خودش و هم گربهاش با حالتی بیحس به من خیره شده بودند. رویم را برگرداندم به سمت ماشینم قدم برداشتم. *** بعد از سر و کله زدن با پروندههایی که از طرف رئیس رویم تلنبار شده بودند بالآخره فرصت کردم از جایم بلند شوم. از اتاقم خارج شدم و میخواستم بروم خودم را به قهوهای داغ و تلخ مهمان کنم که وسط اداره پاول و پاتر همزمان جلویم سبز شدند. پاتر گفت: - پاول تازه از پزشکی قانونی برگشته. فکر نکنم از شنیدن چیزی که توی دهن جسد امیلی آنتون پیدا شده، خوشحال بشی! با تعجب به او خیره میشوم که پاول گزارش را به طرفم میگیرد. بدون اتلاف وقت برگهها را ورق میزنم و با چیزی که میبینم ابروهای درهمم، بالا میپرند! در گزارش پزشکی قانونی نوشته بود که چشم گمشدهاش در دهان جسد و لای دندانهایش یافت شده! -
جنایی رمان شبکه سیاه | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
چطور ممکن است؟ سریع وارد اتاقم میشوم. اتاقم درب دیگری ندارد. پنجرهها آنچنان با ضخامت پوشانده شده اند که پشه نمیتواند عبور کند. حتی اتاقم به سرویس راهی ندارد، کمد برای هیکلی که سایهاش را دیدم زیادی کوچک و تخت زیادی در چشم است. پس آن شخص کجا غیب شده است؟ نه، محال است که بتواند غیب شده باشد! من دیدمش، مطمئنم که سایهای درشت هیکل در قاب درب اتاق با همین چشمان لعنتیام دیدم. هنوز از تعجبی که مغزم را به چالش کشیده بود بیرون نیامده بودم که صدای زنگ موبایلم از طبقه پایین گوشم را خراشید. با قدمهای سریع خودم را از پلهها به پایین رساندم و بی آنکه نگاهی به شماه بیاندازم تماس را متصل کردم و موبایل را دم گوشم قرار دادم که صدای نیکول در گوشم پیچید: - وای سرسی! کجایی تو؟ چرا انقدر دیر گوشیت رو برداشتی؟ گلوی خشکم را با سرفهای صاف کردم و گفتم: - سلام نیکی! صدای جیغش بلند شد و گفت: - سلام سرسی جون؛ ولی از سلام بگذریم چون داره دیر میشه! خود را به آشپزخانه میرسانم و قهوهساز را روشن میکنم و خسته میپرسم: - چی دیر میشه؟ لحظهای صدایش قطع شد و گویا سؤالم را نشنیده پرسید: - هی سرسی! هنوز پشت خطی؟ در جوابش فقط اهومی گفتم. سرم گیج میرفت و باید سریعتر چیزی میلنباندم پیش از آنکه پخش زمین شوم. نیکی باز جیغجیغ کنان سوال دیگری مطرح کرد: - میگم تو جیسون موموا رو میشناسی؟ با سرگیجه روی مبلی که نمیدانم دیشب چطور رویش خواب رفتهام فرود میآیم و مینالم: - معلومه که میشانسم. اینبار چنان جیغی کشید که گوشم کر که هیچ، کور شد! - چـی؟ جدی میشناسیش؟! پوفی کشیدم و گفتم: - آره یه چند باری باهاش بیرون رفتم! این دفعه جیغش غیرقابل توصیف بود و مجبور شدم لحظهای موبایل را از گوشم فاصله دهم. آه فقط در این وضع، نیکول را کم داشتم که با من تماس بگیرد و ظرف یک مکالمه چند دقیقهای، مغزم را دو لُپی بجود و سریعاً هضمش کند! - وای سرسی واقعاً؟! دستم را لای موهای نقرهفامم که از بدو تولد رنگشان تغییری نکرده است فرو بردم و اینبار غریدم: - نه احمق! از صدای نفسهایش مشخص بود که بادش خوابیده و پرسید: - پس از کجا میشناسیش؟ با صدای بلندی که همسایهها هم شنیدند گفتم: - خب موموا یه بازیگر معروفه، همه میشناسنش نیکی عزیزم! و پیش از آنکه چیزی بگوید با حرص گفتم: - خب حالا که چی؟ در همین حین زنگ خانهام به صدا در آمد. به سمت در رفتم و بی هیچ مکثی در را گشودم و با دیدن نیکی پشت در، چشمانم را عصبی در حدقه چرخاندم. نیشش باز شد و گفت: - خوش اومدم! سپس بدون آنکه بغلم کند از کنارم گذشت و وارد خانه شد. کلافه پوفی کشیدم و موبایل را قطع کردم. به سمت اتاق نشیمن رفت و من هم دنبالش به راه افتادم. روی کاناپهای نشست و من موبایلم را به سمت مبلی پرت کردم تا سریعتر به آشپزخانه بروم؛ چون صدای سوت قهوهساز بیشتر از آمدن یکهویی نیکی روی اعصابم خط میانداخت و دلم میخواست دق و دلیام از کارآگاه را روی نیکی خالی کنم، که با فرود آمدن موبایلم در پارچ پر از آب روی میز اتاق نشیمن، شدت اعصاب خوردیام روی هزار رفت. -
جنایی رمان شبکه سیاه | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** «سِرسی جونز» روی مبل نشسته و خیره به نقطهای نامعلومم. ذهنم تهی از هر اندیشهی واضحی! نمیدانم چگونه؛ اما شرایط چرخیده است و من در بین یک زندگی جدید و کسل کننده گیر افتادهام. از اینکه ناچارم از این به بعد برای آزادیام دست نشاندهی کارآگاه باشم بیزارم. کار و زندگیام پیش از پیدا شدن سروکلهاش در خانهام، عالی بود. در بین سارقان یکی از نامدارترینها بودم و حالا از این لحظه به بعد باید چشم و گوش کارآگاه سایلس شوم، آه چه کار مزخرفی! حوصلهام از حالا دارد سر میرود. کارآگاه سایلس به منِ بخت برگشته دستور داده بود که تا اطلاعش در خانه بمانم. کاش میشد کاری کنم که کارآگاه هم از کار بیکار شود و در خانهاش بنشیند مگس بپراند! بعد شاید بتواند درکم کند. آه کاش به این شهر نیامده بودم. روزی که به این شهر آمدم باید میفهمیدم که در شهری که آخرین جرم سرقتی که در آن ثبت شده، مربوط به سه ماه پیش و برای سرقت یک بسته پاپ کُرن از سوپرمارکت آقای هارکر بوده است، نانی برای من در نمیآید! اوف... حتی فکر کردن به شرایط جدیدم نفسم را بند میآورد. نگران گیر افتادن وسط جاسوسبازی نیستم، من فقط نگران این هستم که از شدت بیکاری تلف شوم، آه من خواهم مُرد، قطعاً خواهم مُرد، اطمینان دارم که من در این شهر و زیر دست کارآگاه، از شدت بیکاری خواهم مُرد! *** با صدای ترق تروقی چشمانم را میگشایم. همه جا تاریک است. کرختی بدنم به خاطر خوابیدن روی مبل، روی اعصابم است. اصلاً نمیدانم با آن همه اعصاب خوردی چطور خواب رفتم؟ صدای ترق تروق بیشتر میشود. سریعاً از جایم بلند میشوم. آنقدر سریع که صدای جیغ استخوانهایم در میآید. صدا از طبقه بالاست. حواسم جمع است و لامپها را روشن نمیکنم. پلهها را بیصدا دوتا یکی بالا میروم. صدا از اتاق خوابم میآید. نوری از لای در در نیمه باز اتاقم به بیرون چشمک میزند. آرام قدم برمیدارم. به در نزدیک میشوم و پیش از آنکه دستم را روی دستگیره قرار دهم درب اتاق به صورت خودکار باز میشود. سایهای در روشناییای که از نور درب باز شده به راهروی طبقه بالا افتاده است نمایان میشود. هیکلش دُرشت است. یعنی دزد آمده؟ لحظهای وحشت میکنم و در عین حال به خودم نهیب میزنم که یک عمر سرقت کردهام و حالا از یک سارق میترسم! کلافه پوفی میکشم و کپسول آتش نشانی را از روی دیوار برمیدارم. درحالیکه در حالت آماده باش قدم روی سایه میگذارم و رو در روی درب اتاقم میایستم، ابروهایم از خالی بودن اتاقم درهم میروند! -
جنایی رمان شبکه سیاه | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
دو صندلی از کنار آن میز که به علاوه آن دو صندلی و میز و کاناپه، هیچ وسیلهی نشستن و استراحت دیگری در آن خانه دیده نمیشد، برداشتم و مقابل آن پسر گذاشتم. روی یکی از آنها نشستم و اشاره کردم که او هم بنشیند. دسته صندلی را گرفت، کمی صندلی را عقبتر کشید و نشست. سپس با لحنی که گمان میکرد زیادی بامزه است گفت: - خب با چی ازتون پذیرایی کنم؟ پیش از آنکه چیزی بگویم، پاتر خطاب به او غرید: - بهتره ساکت بشینی، وگرنه این ماییم که ازت پذیرایی میکنیم! دختر چشمان سیاهش را در حدقه چرخاند و «اوه» کوتاهی گفت و آرام گرفت. خیره در چشمانش گفتم: - سرسی جونز! خیلی وقته دنبالتم... تا اینکه به ریون لند اومدی و به راحتی تونستیم پیدات کنیم. میرم سر اصل مطلب. اینجام چون میخوام برام کاری انجام بدی. ناباور لب زد: - نفهمیدم چی شد؟ یعنی برای دستگیریم نیومدین؟ جدیت و سکوت من و پاتر را که دید سریع خودش را جمع کرد و با چشمانی شگفتزده و پرسید: - خب ازم میخوای برات چه غلطی بکنم؟ غلط؟! سؤالم را به زبان آوردم: - چرا تصور میکنی کاری که ازت میخوام، غلطه؟ گوشه لبش بالا رفت و گفت: - چون هیچکس برای کار درست نمیاد سمت آدمی مثل من! پوزخندی روی لبم نشست؛ اما از او خوشم آمده بود. - کاری که ازت میخوام، غلط نیست. میخوام بین همکارهای شریف و محترمت، چشم و گوش من بشی و بعد... . پیش از آنکه حرفم تمام شود از جایش بلند شد و پرخاشگرانه فریاد زد: - چـی؟ شما منو احمق فرض کردین؟ پاتر جلو آمد تا چیزی بگوید و آرامش کند؛ ولی سرسی جونز به حرفش ادامه داد و با همان لحن گفت: - اصلاً فکر کردین اگه بگیرنم چه بلایی سرم میاد؟ یه لگد بهم بزنن صدتا باد ازم در میره! خدای من! جفت دستهایش را دیوانهوار روی صورت سفیدش کشید و با لحنی که عصبانیت چاشنیاش شده بود پرسید: - اصلاً برای چی باید این لطف رو در حقتون بکنم، ها؟ نفسم را با حرص بیرون دادم. خسته بودم. پاکت را از جیب کت چرمم بیرون کشیدم و جلوی پایش پرت کردم. با افتادن پاکت روی زمین، پاکت باز شد و تعدادی عکس از آن بیرون زدند. عکسها از زمان سرقتهایش گرفته شده بودند. مدارکی پر و پیمان برای محکوم شدنش. چشمش که به عکسها افتاد، گویا تصور کرد دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد برای همین گفت: - ترجیح میدم برم زندان تا اینکه قاطی جاسوس بازیتون بشم! بیهیچ مکثی خطاب به پاتر گفتم: - بازداشتش کن. پاتر درجا دختر را گرفت و به دستهایش دستبند زد که در همین حین، او با خندهای ساختگی که میخواست با کمک آن نجات پیدا کند گفت: - عه نه بابا! داشتم شوخی میکردم. بیتفاوت نگاهش میکردم که لبخندش را که دید به کارش نمیآید جمع کرد و با لحنی که مظلومیت و لودگی از آن میبارید گفت: - بگو ولم کنه، من چاکر خانم و آقای کارآگاه هستم! با اشاره من، پاتر دستبندش را باز کرد و من خطاب به او گفتم: - کاری که ازت میخوام نه شوخیه و نه غلط. متوجهی؟ آب دهانش را فرو داد و با لحنی که میدانستم میترسد دهان باز کند و سرش به باد برود لب زد: - چارهای جز متوجه شدن دارم مگه؟ با آرامش در چشمانش خیره شدم و گفتم: - پس خوب گوش کن. -
جنایی رمان شبکه سیاه | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** پاتر ماشین را مقابل آپارتمان کوچک شخص مورد نظر پارک کرد. نگاهی به پنجره اتاقش انداختم که نورش در تاریکیِ دیگر خانههای اطراف، چشم را میزد. از ماشین پیاده شدم و با قدمهای بلند خود را به درب منزلش رساندم. صدای بلند موزیکش، از پشت در هم شنیده میشد. قرار نبود چیزی عادی پیش برود، پس آنچنان لگد محکمی به درب کوبیدم که درب با شدت باز شد و به دیوار پشت سرش برخورد کرد. قدم در خانه گذاشتم و با اولین چیزی که روبهرو شدم شخص مورد نظر بود. درحالیکه صدای موزیک گوشم را خراش میداد و نور لامپ خانهاش چشمان خستهام را میسوزاند. توجهم به او جلب شد که چوب بیسبالی را در دستش گرفته است و طوری که گویا میخواهد حمله کند، گارد گرفته است! پاتر که پشت سرم وارد خانه میشود و آن صحنه را میبیند، اسلحهاش را بیرون میکشد و خطاب به او میگوید: - سریع بندازش زمین و دستات رو بذار روی سرت! در چشمانش احساسهای متفاوتی دیده میشود از جمله سردرگمی. در اینکه فهمیده است ما پلیس هستیم، هیچ شکی نبود؛ اما شاید با خود میاندیشید که برای کدام جرمش به خانهاش هجوم آوردهایم؟ شاید در ذهنش تمامی سرقتها و جرمهای ریز و دُرشتی که انجام داده بود، مرور میشدند. آنقدر دربارهاش اطلاعات داشتم که میدانستم لعنتی یک جای خالی و سفید هم در پروندهاش باقی نذاشته بود. آنقدر فرز و باهوش بود که با تمام جرمهایش، هیچگاه دستگیر نشده بود و تصور میکنم اولین کارآگاهی که توانست شناساییاش کند، من بودم. با وحشتی آشکار چوب بیسبال را روی کاناپه پرت کرد و گفت: - ش...شلیک نکنید! پاتر که اسلحه به دست، خونسرد ایستاده بود با شوخ طبعی همیشگیاش گفت: - اگه حرکت تهاجمی ازت نمیدیدیم، حتی اسلحهام رو هم برای نشونه گرفتن به سمتت، خسته نمیکردم! دختر مو نقرهای مقابلمان که مشخص بود خوشمزگیاش عود کرده است، بیتوجه به موقعیتی که در آن گرفتار شده، نیشخندی زد و گفت: - شرمنده دیگه، وقتی در خونه رو با حرکت انتحاریتون به دیوار چسبوندین، مغزم از حالت عادی خارج شد! سپس شانههایش را به حالت «تقصیر من نبود که» بالا انداخت. بیتوجه به آنها به سمت آیپاد کوچکی که روی میز کنار شمعی سوزان و چند کیف پول مختلف گذاشته شده بود و از آن صدای موزیک گوشخراشی بلند میشد رفتم و خاموشش کردم. ربط شمع را با لامپی که روشن بود و نیازی به آن نبود، نمیفهمیدم؛ اما میدانستم که نمیتواند بیدلیل باشد؛ اما آن لحظه میبایست روی کاری که به خاطرش آنجا آمدهام تمرکز میکردم. -
جنایی رمان شبکه سیاه | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
نمیدانستم پاتر چهطور تشخیص داد که آن مرد ناشناس، جزئی از آن ارازل نیست که به او کاری نداشت و به تیم دستور داد تکتک آن هشت نفر را دستگیر کنند و خرکشکنان به سمت ماشینهای پلیس ببرند؛ ولی خوشحال بودم که آمبولانس خبر کرده است. چون نمیخواستم به خاطر من، به یک بی گناه کوچکترین آسیبی برسد، آن هم بیگناهی که به خاطر نجات من، زخمی شده باشد. مرد با اینکه چاقو هنوز در پایشبود، بیهیچ اخمی با چهرهای جدی ایستاده بود. خطاب به او گفتم: - اجازه بدین تا آمبولانس میرسه، چاقو رو بیرون بکشم و زخمتون رو ببندم تا مانع... . حرفم را با بالا بردن دستش قطع میکند و میگوید: - نه نیازی به آمبولانس نیست، یه زخم سطحیه. من دیگه میرم. این را گفت و خم شد چاقو را بیهیچ مکثی از پایش بیرون کشید. چاقو یک سانت خون آلود بود و باز هم میگفت زخم سطحی؟ اگر یک سانت از نظرش زخم سطحی است، پس آیا او یک آدم آهنی است یا دلش زیادی دریاست؟ چشمانم را روی هم فشار میدهم و میگویم: - نه، لطفاً تا موقعی که آمبولانس میرسه منتظر بمونین. وضعیت پاتون رو که چک کردن میتونین برین. چاقو را به دستم میدهد و بیتفاوت میگوید: - حتماً! هرطور شما بگین. برای آنکه منظورم را درست رسانده باشم میگویم: - البته شما مجبور نیستین اینجا بمونین، من فقط میخوام خیالم از بابت بهبود زخمتون راحت بشه، چون شما به خاطر من زخمی شدین. لبخندی روی لبهای معمولی و خوشفرمش مینشیند و با لحنی جدی و آرام میگوید: - عذاب وجدان برای چی؟ وظیفهی انسانیم بود. گرچه شما نیازی به کمک من نداشتین و خودتون همه رو حریف بودین. احساس میکردم در لابهلای حرفهایش رنگی از شیطنت دیده میشد. در چشمان آبیسیاهش خیره شدم. لبهایش نه، ولی چشمانش میخندیدند. صدای آژیر آمبولانس باعث قطع آن تماس چشمی میشود. پرستار به سمت مرد میآید و پاتر از دور صدایم میزند: - سوفیا! بجنب، باید بریم. سرم را برایش تکان میدهم و خطاب به مرد میپرسم: - میشه اسم ناجیم رو بدونم؟ با متانت لبخندی نثارم میکند و دستش را به سمتم دراز میکند و میگوید: - البته کارآگاه! رایان جانسون هستم. بیخیال اینکه از کجا متوجه کارآگاه بودنم شد، درحالیکه هیچکس در آن مدتی که آنجا بودیم مرا کارآگاه خطاب نکرده بود، شدم و دستش را به گرمی فشردم و لب زدم: - سوفیا سایلس! هردو به هم متقابلاً لبخند زدیم و از آنجا دور شدم و به سمت ماشین پاتر قدم برداشتم و تا به او رسیدم خود را روی صندلی ماشینش پرتاب کردم و غرولند کردم: - یالا پاتر! آتیش کن بریم که دیر شد. پاتر که خستگی از چشمان سبزش میبارد، با لحنی مظلوم میگوید: - سوفیا لطفاً بذارش برای صبح... باور کن دارم میمیرم از خستگی. نیشخندی زدم و گفتم: - اتفاقاً بهترین مرگ، مُردن بر اثر خستگیه! چشمانش را مظلوم کرد و نگاهم کرد که سریع گفتم: - پاتر! تو خیلی خوب میدونی خر شدن توی ردهی کاریم نیست! دیگر فهمید که راهی ندارد و فقط با تأسف سرش را برایم تکان داد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد. -
جنایی رمان شبکه سیاه | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
یکی از آنها جلو آمد و فکم را در مشتش گرفت و غرید: - انقدر مقاومت نکن کارآگاه، تو گیر افتادی! ناخودآگاه به حرفش نیشخند میزنم. بیهیچ فکری تف میکنم روی صورتش، که لحظهای چشمان آبیاش را میبندد و با حالت چندشی میخواهد عقب برود که پاهایم را بلند میکنم و با جفت پاهایم در تخت سینهاش میکوبم و به عقب پرتابش میکنم. از این حرکتم آن دو نفری که دستانم را محکم گرفته بودند و انتظار چنین حرکتی از من نداشتند، دستپاچه میشوند و دستهایشان از دور بازوهایم شل میشود. رویم را به طرفشان برمیگردانم و سر جفتشان را به هم میکوبم. سپس رو به بقیهشان میغرم: - از اینجا گم شین تا بقیهتون رو نترکوندم! یکی از آنها با خشم همچون یک گاو نر خشمگین به سمتم یورش میآورد که پیش از آنکه من حرکتی بکنم شخص دیگری که نمیدانم چه کسی بود و از کجا پیدایش شد، خود را روی او انداخت و او را روی زمین پرت کرد. سپس بدون آنکه به او فرصت تکان خوردن بدهد، شروع کرد به مشت کوبیدن روی صورت نحسش. در یک لحظهی آنی، بقیهشان به آن مرد ناشناس حمله کردند. بهسرعت جلو رفتم و گوشهای از کار را دستم گرفتم. ناشناس ناجی، حرکات و ضربههایش نشان میداد که هنرهای رزمیاش پرفکت است. لحظهای بعد، تکتک آن هشت نفر، همچون نیمروی چسبیده به ماهیتابه، کف آسفالت چسبیده بودند. تازه توانستم چهره مرد ناشناس را ببینم که به سمت من میآمد. در هیکل و چهرهاش دقیق شدم، هیکلی همچون وین دیزل بازیگر معروف سینما و نقش اصلی فیلمهای دنبالهدار سریع و خشن، داشت. صورتی کشیده، چشمانی بلکبلو، لبهای معمولی، بینی قلمی و موهای کم و ته ریش بور. میشد گفت جذابیتش هالیوودی بود! نمیدانست درحال آنالیز تیپ و قیافهاش هستم که به من رسید، مقابلم ایستاد و نگران پرسید: - خانم! شما حالتون خوبه؟ سعی کردم لبخند بزنم. - خوبم. ممنون که خودتون رو به خاطر من به خطر انداختین گرچه... . میخواستم بگویم گرچه نیازی به دخالت تو نبود، چون خودم از پسشان بر میآمدم، ولی برای آنکه زحمتش بیهوده نشود حرفم را قطع کردم و خواستم طور دیگری ادامه دهم که پیش از آنکه فرصت دهن باز کردن داشته باشم، چهرهی مرد مقابلم از شدت درد درهم رفت و آخ کوتاهی گفت و به عقب چرخید. آه لعنتی! یکی از آن ارازل که نزدیکمان افتاده بود چاقوی ضامندارش را در پای مرد فرو کرده بود. میخواستم دخلش را بیاورم که صدای آژیر ماشین پلیس پیچید. همزمان صدای پاتر از پشت سرم آمد: - هی! بدون آنکه به سمتش برگردم غریدم: - هی به خودت! خندهکنان خودش را به ما رساند و خواست چیزی بگوید که چشمش به پای زخمی مرد ناشناس افتاد و رو به بقیه تیم فریاد زد: - بچهها! آمبولانس لازم داریم. - امروز
-
جنایی رمان شبکه سیاه | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
قدمهایم را آهستهتر برداشتم. چرخیدم! هشت نفر، لباسهای نسبتاً تیره، صورتهای ناشناس؛ اما نگاههایی که چیزی برای از دست دادن نداشتند. مهمانها هشت نفر هستند. دور و برم ایستادهاند و محاصرهام کردهاند. برای پذیرایی از آنها، دست میبرم به کمرم؛ ولی تنها چیزی که میتوانم لمس کنم، جای خالی کُلتم است. لعنتی به خود میفرستم که کلتم را در ماشین جا گذاشتهام. سپس نفسی عمیق میکشم و با خونسردیِ کامل گویا که به پیکنیک آمدهام، موبایلم را در کیفم سُر میدهم و روی زمین میگذارمشان. نگاهی به آنها میاندازم که بیتفاوت به من خیره شدهاند و احتمالاً تصور میکنند بازی را بردهاند! پوزخندی روی لبم نقش میبندد و با خونسردیِ ذاتیام کُت کوتاه و چرمیام را در میآورم و روی کیفم پرت میکنم. تیشرت سیاه و شلوار ستش، در تیرِگی آسمان، مرا همرنگ شب نشان میدهد. به ساعت مچیام نگاهی میاندازم، وقتم دارد هدر میرود، پس چرا حمله نمیکنند؟ اصلاً از من چه میخواهند؟ دربارهی کدام پرونده آمده اند تا حالم را بگیرند؟ پوزخندم تبدیل به نیشخند میشود و درحالیکه دستهایم را در جیب شلوارم فرو میبرم و بیتفاوت ایستادهام، خطاب به آنها میگویم: - واسه چی استپ کردین؟! نگاهی به همدیگر میاندازند و سپس یکی از آنها نگاهی به موبایلش میاندازد و باز در سکوت به من خیره میشود. سکوتشان غیرقابل تحمل است. خطاب به آنها میگویم: - نکنه منتظرین یکی دیگه، دکمهتون رو بزنه؟ پیش از آن که جوابم را بدهند، موبایلش در دستش لرزید و سریع تماس را متصل کرد و بیهیچ حرفی دستور را شنید و تماس را قطع کرد. موبایلش را در جیب پیراهن چهارخانهی تیرهاش چپاند و با اشاره سر به هفت نفر دیگر فرمان حمله داد. منی که تا آن لحظه فقط ناظر حرکات مضحکشان بودم، به خود آمدم و با هر هشت نفرشان همزمان درگیر شدم. گرچه گزینهی دیگری برای انتخاب نداشتم! یکی از آنها که هیکلی هرکولمانند داشت و خالکوبیهای نامفهوم صورتش را در برگرفته بودند، مچ دستم را گرفت و به شدت پیچاند. پیش از آنکه دردش نفسم را ببُرد، همانطور که مچ دستم اسیر دست بزرگش بود، چرخیدم و لگدی به گردن و ناحیه گیجگاهش زدم که پخش زمین شد. بیتعارف گردن یکی دیگر از آنها را نیز شکستم. میخواستم سومی را نیز افقی کنم که دو نفرشان مرا از پشت گرفتند. دستانم را آنچنان محکم گرفته بودند که گویا اگر رهایم کنند برایشان بد میشود! نه خب، من که بسیار محترمانه از آنها پذیرایی میکردم! صدای آن غولتشنی که دستور میگرفت و دستور میداد بلند شد: - مجبورش کنید زانو بزنه و بعد دست و پاش رو ببندید. میبریمش پیش رئیس. هر چهقدر سعی کردند وادارم کنند زانو بزنم، مقاومت کردم، پاهایم را چنان روی زمین میخ کرده بودم که محال بود حتی اگر تیری در پایم شلیک کنند، ذرهای خمشان کنم! -
برترین رمان های درحال تایپ نودهشتیا درخواست انتقال رمان به تالار برتر
سارابـهار پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
سلام و دروود♡ درخواست انتقال رمان وهمِ ماهوا رو به تالار برتر داشتم. https://forum.98ia.net/topic/793-رمان-وهمِ-ماهوا-سارابهار-کاربر-نودهشتیا/?do=getNewComment -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
برعکس تمامِ تصوراتی که در همچون مواقعی در فیلمها و سریالها داشتم؛ هیچ راهپلهای منتهی به زیرزمین وجود نداشت. بلکه فقط اتاقی بود تماماً خاک گرفته که احساسی مابینِ آشفتگی و وهم به انسان القاء میکرد. در وسط اتاق وهم انگیز، یک سنگ بزرگ واقع شده بود. سنگی همانند یک تخت بزرگِ سنگی! اتاق با نور مشعلهایی که روی دیوارها بند گشته بود روشن بود. در همین حین دلوین درحالیکه آب دهانش را فرو میبرد و از صدایش به سادگی وحشتش مشخص میشد گفت: - میگم... اینجا که هیچ راه ورود و خروجی جز کمد اتاق تو نداره، پس این... این مشعلها رو کی روشن کرده؟! با آنکه در این مدت، چیزهای بدی را به چشم سر دیده بودم و از سر گذرانده بودم؛ اما وحشتزده تر از دلـوین بودم. با حالی زار لب زدم: - نمیدونم دلوین. دلـوین به طرف تخت سنگ بزرگ رفت و همانطور که با دست گوشهای از آن را پاک میکرد لب زد: - این تخت سنگی و مشعلها و درکل این فضا، آدم رو یاد فیلمای باستانیِ رومی و یونانی میندازه! لحظهای دستش را از پاک کردن متوقف کرد و با حالتی وحشتزدهتر و با لکنت لب زد: - مـاه! این... این تخت نیـ... نیست... یه مقبرهست!یاخودِ خدایی زیر لب زمزمه کردم که دلوین عقبتر آمد و با صدایی که وحشت درش نمایان بود گفت: - بـ...بیا بریم...به بابا زنگ بزنیم. آنقدر که در تمام عمرم هرجا به مشکل برخوردم خودم حلش کرده بودم، برایم غیرقابل درک بود در همچون شرایطی خبر دادن به شخص دیگری؛ حتی اگر آنشخص پدرم باشد. در همین حین فکری به سرم زد و دهان خشک شدهام را باز کردم و لب زدم: - نه! بهش زنگ نزن. دلوین متعجب و سؤالی بهمن چشم دوخت و پرسید: - یعنی چی بهش زنگ نزنم؟ ماهوا خوبی تو؟ باید بهش خبر بدیم بیاد ببینیم چهخاکی باید به سرمون بریزیم. میخواستم بازهم مخالفت کنم؛ اما میدانستم فایدهای ندارد. در اصل میترسیدم قبل رسیدنِ پدر، همهی آن منظره غیب شود و انگ توهُمی بودن به هردویمان بزنند! دلـوین که سکوتم را دید ادامه داد: - باید باخبرش کنم که بیاد بگه میدونسته همچین چیزی اینجا بوده یانه. بعدشم زنگ بزنه کلانتریای میراث فرهنگیای چیزی. حرفش که تمام گشت دوباره به مقبره نزدیک شد و با انگشتهای ظریف و ناخنهای بلند و رنگیاش، خاک قسمتی دیگر از مقبره را کنار زد. درحالیکه صورتش به طرف مقبره خم بود گفت: - انگار با عتیقهای چیزی طرفیم دختر. زبانم را روی لبهایم کشیدم گفتم: - عتیقه کجا بود دیوونه... همش یه قبره. همانطور که بیشتر از پیش، خاکِ رویش را کنار میزد گفت: - حالا یهو دیدی شانسمون زد و مقبره کوروش کبیر از آب در اومد. خواستم بگویم مقبرهی کوروش کبیر که در پاسارگاد است؛ اما پیش از اینکه دهانم را باز کنم سنگ قبر به طرز هولناکی شروع به لرزیدن کرد! وحشت سرتاپایم را بلعیده بود و لحظهای که دلـوین رویش را برگرداند سمتم، پیشاز آنکه بتوانم از شدت وحشت عمیقی که در آن لحظه که صورتِ سوخته و چروکیده و سیاهفامش، سمتروحم سرازیر میشد نفس بکشم، با سرعتی نورمانند خود را به من رساند و با دستانی که گویا بهخاطر سوختگی پوست و گوشت دستانش همچون قطراتِ خون، ذرهذره به زمین سقوط میکردند؛ گلویم را گرفت و با هر فشار آنچنان درد عمیقی به گلو و راهِ تنفسم وارد میکرد که گمان کردم دیگر ادامهی زندگی را به چشم سر نخواهم دید! -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
چشمم به کمد است که مبادا از درونش، کسی یا چیزی، بیرون بیاید! با هر قدمی که به سمت کمد برمیدارم، قسمت بیشتری از شجاعتم فرو میریزد و زیرِ کفشهای آلاستارِ سیاهم له میشود. به کمد که میرسم دربش بسته است. سعی میکنم تمامِ توانم را برای حفظ خونسردیام بهکار ببرم و تا حدودی موفق هم میشوم. دست راستم را که به سمت کمد دراز میکنم، ضربهای به درب اتاق میخورد و از جا میپرم. در باز میشود و درحالیکه منتظر دیدنِ هیولایی بسیار هولناکتر از تصورات هستم، قامت دلوین نمایان میشود. چشمانش ذوق زده است و سلامش با دیدنِ صورت رنگ و رو پریدهام، در دهانش خشک میشود. با نگرانی جلو میآید و میپرسد: - چیشده خواهری؟ لب میگشایم که بگویم هیچ نشده، که ناگهان دوباره صدایی از درونِ کمد، حواس هردویمان را جمع میکند. دلوین با صدایی آمیخته با تعجب میپرسد: - صدای چی بود؟ آب دهانم را فرو میبرم و با تردید میپرسم: - توأم... شنیدی؟! شانههایش را بالا میاندازد و میگوید: - معلومه که شنیدم! نفس راحتی میکشم. وقتی شنیده است یعنی توهم نزدهام، پس سریع میگویم: - چندبار درِ کمد، باز و بسته شد! اول ابروهایش بالا میرود و بعد چشمانش را ریز میکند و خیره به من، میپرسد: - جلو چشات یا فقط شنیدی صدای باز و بسته... . میدانم چه فکری میکند، پس حرفش را میبُرم و میغرم: - دلـوین! من توهُم نزدم. سعی میکند لحنش را نرمتر کند: - نه ماه، ببین منظورم اینه که شاید باد از پنجره... . اینبار حرفاش با صدای کوبش دوبارهی درب کمد، بریده میشود و نگاهی سریع به پنجرهی بسته و نگاهی دیگر به کمدِ لعنتی میاندازد و سپس به من خیره میشود و با لحنی که بیشتر از تعجب، وحشت در آن موج میزند میگوید: - ماه! بیا ببینیم اونتو، چهخبره. باهم خود را به کمد میرسانیم. مقابل کمد میایستم و لب میزنم: - آمادهای؟ اول صدای فرو بردن آب دهانش را میشنوم و بعد صدای خودش را: - آرهآره... من همیشه آمادهام. درب کمد باز بود و تا دستم را به سمتش بردم، درب کمد چنان با شدت بهم کوبیده شد. احساس کردم در خطر هستم و باید از آنجا دور شوم؛ اما قبل آنکه تصمیمم را عملی کنم، دلوین درب کمد را گشود و لوازم همه در جای خود مرتب و منظم چیده شده بودند. هیچگونه اثری از چیزی که بتواند منبع صدا باشد، نبود. دلوین که از منظم بودنِ کمد و اینکه هیچ منشائی برای صدا و کوبش درب کمد نبود، متعجب شده بود رو به من کرد و با لحنی کارآگاهانه لب زد: - شاید رفته باشه پشتش! تا خواستم چیزی بگویم دلـوین افکار در سرش را عملی کرد و به من اشاره کرد عقب بایستم. دست به سینه منتظر ایستاده بودم و دلویـن، لوازم را تا حدودی بیرون کشید. خیلی آرام و طوری که گویا شرلوک هملز هست، با دقتی عمیق به دیوارههای کمد با انگشتان ظریفش که ناخنهای کاشته شدهاش اینبار گویا در مزرعهی اسطوخودوس فرو رفته بودند و زیباییِ رنگ بنفش با پوست سفیدتر از پنبهاش بیشتر شده بود، ضربههایی زد. ناگهان دستش را روی دیوارهی پشتیِ کمد گذاشت تا ضربهای بزند؛ اما دیواره به طور خودکار، به عقب رفت! دلـوین نفسش از حیرت حبس ماند و به طرف من آمد. دیوارهی پشتیِ کمد، همچون دروازهای، در حدی باز شد که راهی نمایان گشت. دلوین درحالیکه دقیقاً مانند من، از ترس نفسنفس میزد گفت: - تو بمون ماه! من میرم ببینم اون پُشت، چهخبره. قبل آنکه منتظر پاسخم بماند وارد راهِ نمایان گشته، شد. من هم به دنبالش وارد شدم. خوب بود جثهیمان بزرگ نبود و من 168 قد و 50 وزن داشتم و دلوین 165 قد و 55 وزن داشت، وگرنه بههیچ صورت نمیتوانستیم از راهِ نمایان گشته، رد شویم چون دیوارهی پشتی کمد، درحد کمی باز شده بود. مسیری باریک و کوتاه! -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
اولین ایمیل از مراجعی بهنام «فریال» است. چشمانم را روی هم میگذارم و باز میکنم، خسته هستم و میخواهم استراحت کنم؛ اما بهسختی با خستگیام دهنبهدهن میشوم و او را پس میزنم و سپس شروع به خواندنِ ایمیلِ فریال میکنم: « سلام خانم دکتر. بیهیچ مکثی میرم سر اصل مطلب؛ فکر کنم یکسال پیش بهت گفته بودم عاشق پسرخالم حامدم و قبل ازدواجمون با اینکه خانوادهم زیادی سختگیر و سنتی هستن مخالف بودن باهم در ارتباط باشیم؛ اما ما عاشق هم بودیم و دوره نامزدی رو، دور از چشم خانواده باهم تلفنی حرف میزدیم و حتی یواشکی هم رو میدیدیم. حالا که از ازدواجمون 7/8 ماهی گذشته، حامد مُدام کتکم میزنه و همش میگه بهجز من با کیا در ارتباط بودی؟! من انقدر عاشقش بودم که بهخاطرش خلاف میل خانوادهم عمل میکردم؛ اما اون انقدر ذهنش مریضه که خیال میکنه دختری که بهخاطر اون کارای یواشکی میکنه امکان داره بهخاطر خیلیهای دیگه هم همینکار رو انجام داده باشه. روزگارم رو سیاه کرده... طوری که بهجای سه وعده غذا، سه وعده کتکم میزنه. من هنوز عاشق حامدم خانم دکتر؛ اما دیگه نتونستم اخلاق حیوونصفتانهاش رو تحمل کنم و الآن چندماهه که بلاتکلیف برگشتم خونهی پدرم. نمیتونم هم که طلاق بگیرم چون باردارم... .» به اینجای ایمیل که رسیدم غمی عمیق وجودم را در برگرفت. کاش فریال هیچوقت برنگردد پیش حامد! کاش هیچوقت آیندهی خود و فرزندش را بهدست شخصی همچون او نسپارد. اصلاً برگشتن پیش کسیکه عشقت را باور ندارد حماقت محض است! چه عاید از برگشتن پیش کسیکه ذرهای مردانگی در وجودش نیست و حتی همسرش پیشش امنیت جانی ندارد؟! حتی اگر بهخاطر کودکش برگردد، آیا عاقبت آن کودک چه میشود؟ کودکی که هرروز شاهد کتک خوردن مادرش توسط پدرش باشد، بیپدر بزرگ شود بهتر نیست؟! در همین حین صدای کوبش درب کمد مرا از جا میپراند. چه خبر است؟ در و پنجره اتاق بسته است پس درب کمد... درحالیکه زُل زدهام به درب کمد، جلوی چشمانم به آرامی باز میشود و یکآن بهم کوبیده میشود که اینبار با وحشت بیشتری از جا میپرم و ناخودآگاه دستم را روی قلبم میگذارم. ترسِ بدی در جانم رخنه میکند. تاکنون با همچون چیزی روبهرو نشدهام که لوازم خودشان بهم کوبیده شوند! نکند باز خواب میبینم؟! آه لعنت! هنوز وحشتزده هستم که برای بار سوم درب کمد باز و دوباره بهم کوبیده میشود. از شدت وحشت، حتی آب دهانم فرو نمیرود. تنها حسی که در آن لحظه میتوانم داشته باشم ترس است و بس. اشیاء و لوازم مگر خودشان حرکت میکنند؟ عقل سالم این را نمیپذیرد و وحشتم بیشتر میشود. درحالیکه شدیداً وحشت زده هستم نمیدانم چطور و از کجا؟ اما شجاعتی مُفت، در وجودم جان میگیرد و قدمهای لرزانم را به سمت کمد برمیدارم. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
صدای زنگ موبایلم باعث میشود بخواهم خودم را جمع و جور کنم و از شر اشکهای نشسته روی صورتم خلاص شوم. آنقدر صورتم با اشک شسته شده که دستهایم کفاف نمیدهند و برای هرچه سریعتر پاک کردنشان، دنبال شالی که سرم نیست و دستمال کاغذی نمیگردم و طرهای از موهای خروشانم را میگیرم و صورتم را با آن پاک میکنم. هنوز هم میخواهم بایستم، غرق شوم و زار بزنم؛ با تمام توان سریع خودم را به موبایلم که روی گوشهی میز گذاشته شده میرسانم و بیآنکه نگاهم به شماره بیفتد، تماس را متصل میکنم و موبایل را به گوشام میچسبانم. - سـلام عزیزم، چطوری؟ صدای گیلا هست. ما هردو روانشناسیم. باهم زیاد صمیمی نیستیم؛ اما همکار و دوستان خانوادگی هستیم و حتی مادرم او را مُدام به صرف شام دعوت میکند. سعی میکنم صدایم را صاف نگهدارم؛اما لرزش دارد: - سلام، خودت خوبی؟ چهخبر؟ با صدایی پرانرژی میگوید: - خوبمخوبم، فقط یه زحمتی برات دارم. اول بگو ببینم بیکاری ماهوا جان؟ آنقدرها سرم شلوغ نیست، پس میگویم: - آره بیکارم، جانم؟ - خبخب، یه چندتا از مراجعین مجازیم از یه روستای دور، که ایمیلی باهاشون درارتباطم و اینروزا که میدونی درگیر جدایی از کیانم... . لحظهای صدایش قطع میشود و حس میکنم بغض در گلویش مینشیند، میدانم حالش بد است، حال روحش خیلی بدتر از بد است؛ اما سعی دارد محکم بهنظر برسد و صدای فرو بردن بغضش را میشنوم و بعد میگوید: - امم...میدونی که حال و روز خوبی ندارم؛ اما دلم نمیاد تنهاشون بذارم، ببین کار سختی نیست. یکم تراپیستشون شو لطفاً. گرچه حرفهایش بهنظرم بیسروته هستن؛ اما چون بحث کمک است، بیتردید قبول میکنم. دستم را در موهای مشکی و خروشانِ خوشحالتم فرو میکنم و میگویم: - باشه گیلا جان، مشکلی نیست. نور به صدایش برمیگردد، ذوق میکند و میگوید: - قربون ماهوا خوشگله برم مـن! پس من ایمیلهارو برات میفرستم. - باشهباشه. جبران میکنمی گفت و با خداحافظیِ مختصری به مکالمه پایان دادیم. میخواهم برگردم سمت میز و نسکافهام را بنوشم که با ماگ شکسته و تکهپاره رو به رو میشوم! آهی میکشم. حتماً موقعی که سریعاً میخواستم بهسمت موبایلم بروم فشاری به او وارد کردهام و شکسته. دلیل دیگری که نمیتوانست داشته باشد، کسی جز من به آنجا وارد نشد. به آشپزخانه میروم تا وسیلهای بیاورم تا تکههای شکستهی ماگ را جمع و روی میز را تمیز کنم. اینطرف و آنطرف چشم میچرخانم که وسیلهای پیدا کنم که سرم گیج و چشمانم سیاهی میرود. سعی میکنم دستم را به دیوار و یا جایی بند کنم؛ اما سرگیجهام شدت میگیرد و به زمین سقوط میکنم. نفسام تنگ میشود و همهچیز را تار میبینم، قفسه سینهام برای ذرهای اکسیژن دست به دامنِ گلویم میشود، دیدم تارتر میشود و یک آن، هوا به ریههایم برمیگردد. با ولع نفس عمیقی میکشم. نمیدانم یک آن چه بر سرم آمد؛ اما هرچه بود رفع شد و امیدوارم باری دیگر راه نفسم را سد نکند. *** -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** «2 ماه بعد» ماگ نسکافهام را روی میز میگذارم و تیکهای از ترامیسوی خوشمزهی درون بشقاب، در دهانم قرار میدهم. طعمش لذیذ است؛ اما هیچگونه احساس لذتی را در من ایجاد نمیکند. گویی که قرنهاست مُردهام و یا بهقولِ کافکا: «اما عقیدهی واقعیِ خودم این است که این وضع تازه است؛ وضعیتهایی شبیه این داشتهام، اما نه مثل این یکی! انگار که از سنگ ساخته شدهام، انگار که سنگ گورِ خود هستم! هیچ روزنهای برای تردید یا یقین، برای عشق یا نفرت، برای شهامت یا دلواپسی، بهطور خاص یا کلی، وجود ندارد! فقط امیدی مبهم که ادامه دارد اما؛ نه بهتر از نوشتههای روی سنگ گورِ خود... .» آهی میکشم، آهی که نمیتوانم تشخیص دهم از غم است یا حسرت! دو ماه گذشته است. شبها کنار خانوادهای که هیچ از آنها نمیدانم و همزمان همه چیز را دربارهیشان میدانم، میگذرانم و روزها در محل کار. نمیدانم این زندگی جدید از کجا آمده اما؛ وقتی کلانتری و ثبت احوال و حتی شبکههای مجازی و اجتماعی، هیچکدام اثری از من قبلی، در خود نداشتند، من هم بیخیالِ خودِ قبلیام شدم! تنها چیزی که نتوانستم بیخیالش شوم فرهاد قلبم بود... به دنبال او، بیشتر از خودم گشتم؛ اما نبود! هیچجا نبود! باز من هنوز هم ماهوا مهرانفر هستم اما هیچ فرهاد نیکخواهی، در هیچ جای دنیا نامش نبود! آهی از درد عمیق روحم میکشم و تکستی را که لحظاتی پیش در یکی از شبکههای اجتماعی خواندم را زمزمه میکنم: - به رویـت آرزومندم؛ کجایی... . بیشتر از روزهایی که نامزدی را بهم زده بود و دلم را شکانده بود و با خبر شدم که با دختر دیگری سر و سری دارد، دقیقاً بیشتر از آن روزها دلتنگش میشوم. گاهی دلم میخواهد هر ثانیه، کوهبهکوه دنبالش بگردم؛ اما گویا منِ قبلی، گذشتهام، زندگی اصلی یا نمیدانم شایدم زندگی فرعیام و حتی کلاً چیزهایی که در سالهای عمرم زیستهام، اصلاً هیچگاه نبوده اند! همه چیز پاک شده و گویا به یک بُعد دیگر پا گذاشتهام. انکار نمیکنم، اینجا خوشبختم، خانواده دارم، مادری مهربان، خواهری فداکار، پدری حمایتگر و دوستانی صمیمی. بهتر از آن زندگی نکبت بارم است. ولی کاش آن خاطرات روحم را رها میکردند. همه چیز شبیه یک کابوس هولناک و درهمتنیده میماند! اصلاً چرا اگر من واقعاً ماهوا مهرانفر روانشناس با یک زندگی نرمال و خانوادهای نرمالتر هستم پس این حجم غم و حسرت و دلشکستگی که از خوابِ بیستوچهار سالهام در من مانده، از بین نمیرود؟ پس چرا به خود نمیآیم؟ به غیر از دلوین به هیچکس درباره کسی که بودم، زندگیای که داشتم، و حال بدم، چیزی نگفتهام. نمیخواستم زندگیشان را به گند بکشانم، آن هم وقتی که سرشار از عشق هستند، عشقی عمیق نسبت به منی که دختر آن پدر و مادر مهربان هستم، نمیدانم شاید هم زندگی روی خوشش را به من نشان داده است، زندگی جدیدی یافتهام، دنیای جدیدی، بُعد جدیدی برای زیستن. بغضم نیمهشکن میشود و اشکهایم غلتانغلتان از سرزمینِ غمآلودِ چشمانم سرازیر میشوند روی صورت و گونههای آبرفتهام را نوازش میکنند؛ اما همزمان لبخند میزنم، شاید نجات پیدا کردهام، بله! قطعاً همینطور است. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
بغضم به من اجازهی انتخاب نداد و من تماماً فرو ریختم، چنان زیر گریهای عمیق زدم که زن زیبا مرا آنی به آغوش کشید و پا به پای من، عمیقاً اشک ریخت! نمیدانستم از آن زن زیبا بترسم و دنبال راه فراری باشم و یا نه! اصلاً موضوع چه بود؟ چه برسرم آمده بود؟ چه خبر بود و در چه منجلابی اسیر شده بودم؟ زن گریه میکرد؛ خیلی شدید و دردناک گریه میکرد، طوری که قلبم پارهپاره میگشت از گریهاش! سعی کردم خودم را از آغوشش بیرون بکشم، اشکهای مرواریدیاش را با تردید، پاک کردم. دلم نمیخواست گریه کند. اصلاً دلم نمیخواست، حتی نمیدانم چرا دلم نمیخواست! با صدای گریانی دستهایش را دو طرف صورتم گذاشت و زمزمه کرد: - دخترم ماهوا! متعجب از این کلمهی «دخترم» که مُدام آن را در گوشم نجواکنان بولد میکرد، بریدهبریده پرسیدم: - شما... شما... کی هستین؟! این سؤال را با سوزش شدید گلویم پرسیدم و زن متعجب به من خیره میشود. اشکهایش بیصدا شدت میگیرند و مسلسلوار میگوید: - ماهوا! دخترم! چه بلایی سرت اومده مادر؟! مادرتو نمیشناسی؟! توی تصادف سرت به جایی... . بغضش هنرنمایی میکند و میشکند و مانع ادامه حرفش میشود. درحالیکه عمیقاً اشک میریزد چشمان سرمهکشیدهاش که حالا سرمهها روی گونههای برجستهاش راه خود را باز کرده اند، بسته میشوند و در آغوشم از هوش میرود! بهمحض افتادنش در آغوشم، آنقدر وحشت میکنم که با صدایی بلند اسمی را صدا میزنم: - دلوین...دلـوین! صدایی را از طبقه بالا میشنوم که وسیلهای به زمین میافتد و پشتبندش صدای دختری که در بالای پلهها ظاهر میشود. - جونم ماه؟ همزمان که پلهها را دوتا یکی پایین میآید موهای سبزچمنیِ کوتاهش صورت گرد و سفیدش را نوازش میکنند. چشمش به ما میافتد و با حیرت و نگرانی میگوید: - ماه! چیشده؟ مامان بازم از حال رفته؟! یاخدا! نمیدانم چرا گریه میکنم، نمیدانم چرا عمیقاً نگران حال زنی که در آغوشم از حال رفته است، هستم! حتی نمیدانم آن دختر کیست و چطور و از کجا اسمش را میدانستم که صدایش زدم! - دختر به خودت بیا! گریه نکن، بنال ببینم مامان چش شد یهو؟ بغضم را با آب دهانم فرو میبرم و سعی میکنم مانع گریهام شوم. لکنت گرفتهام و نمیتوانم درست حرف بزنم. - من...من...نمیدو...نم! دختری که نامش دلوین بود و من حتی نمیدانستم که از کجا میدانم نامش چیست، با اعصابی متشنج موهای سبزش را پشت گوشش میفرستد و میغُرد: - گندت بزنن ماه! باز چه دسته گلی به آب دادی؟ قبل آنکه منتظر پاسخ سؤالش باشد کمک میکند زن زیبا را روی کاناپه قرار دهیم. کنارش من هم فرود میآیم چون جان ایستادن نه در پاهایم و نه در اعماق وجودم، ندارم! چشم میچرخانم به سمت دلوین که مشغول صحبت با موبایلش است. تماس را قطع میکند و رو به رویم روی میز شیشهای وسط اتاق مینشیند. انگشتان ظریفش که با ناخنهای کاشته شدهی رنگچمنیاش آراسته شده اند را فرو میکند در موهای زن زیبا و نوازشش میکند و لب میزند: - مامان جونم... آخ مامان، چرا انقدر به خودت فشار میاری آخه. لحظهای بعد به من زل میزند و میگوید: - گریه نکن قربونت برم! الآن آمبولانس میرسه. وقتی میبیند ساکت و بغضآلودم، دستش را روی صورتم نوازشوار میکشد و میگوید: - خواهری، مامان خوب میشه نگران نباش. بشین پیشش تا آمبولانس برسه، من یه زنگ به بابا بزنم بیاد بیمارستان. انقدرم اشک نریز دیگه حیف چشای مثلِ ماهت. بلند میشود و میرود سمت موبایلش. حرفهایش عمیق و از تهی دل است! او مرا خواهرش میخواند و زن زیبا مرا دخترش! چرا آن، قدر بامن مهربان است؟ با منی که هیچکس با من مهربان نبوده، در سرم قیامت است. نمیدانم اصلاً خوابم یا بیدار؟! خدا... خـدا! -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با وحشت از جا میپرم و با تنی شسته شده در عرق، روی تخت مینشینم. نور چشمانم را میزند؛ اما مجبور به باز نگه داشتنشان هستم تا بتوانم تشخیص دهم کجا هستم و این خانه و اتاق کیست که روی تختش خوابِ کابوسوارم مرا تا مرز مرگ رساند. اولین چیزی که میبینم صورت روشنِ خانمی میانسال؛ اما بهشدت زیبا با موهای مشکی بلند و چشمانِ سرمه کشیده و آهوییاش که شال و شومیز خاکستریاش با سیاهیِ موها و سرمهی چشمانش هارمونی زیباتری را خلق کرده اند است. او روی صندلیای نشسته و سخت مشغول مطالعهی کتابیست. بیهیچ حرفی چشمم را از او گرفتم و از جا بلند شدم. قلبم محکم خود را به در و دیوار میکوبید؛ گویا قصد فرار داشت! احساس میکردم هنوز در کابوسم حضور دارم. زبانم از ترس بند آمده بود. تنها چیزی که میخواستم این بود که از کابوسم فرار کنم! احمق بودم دیگر؛ گمان میکردم میشود از کابوسخود فرار کرد! حداقل میخواستم بیدار شوم هرچه سریعتر! احساس خطر میکردم، قلبم آشوب بود. دنبال راهِ خروج به دور و بر نگاه میکنم که زن زیبا حواسش جمع من میشود و با ذوق میگوید: - بیدار شدی... دخترم! کتاب را روی میز رها میکند و به طرفم میآید. مرا محکم در آغوش میگیرد و پشت سر هم تکرار میکند: - خدایا شکرت! خدایا شکرت! نمیدانم باز چه شده و کابوس جدیدم چه آشی برایم پخته است! درهمین حین که زن مرا درآغوش گرفته چشمم به دری میافتد و به این یقین که همان در خروج است از آغوش گرم زن خارج میشوم و به سمت در خیز برمیدارم. زن زیبا با صدایی که بغض و ذوق درونش بیداد میکند از این حرکتم متعجبوار، صدایم میزند: - دخترم... چت شده؟ کجا میری؟ صدای زن واقعاً روی اعصابم خط میانداخت! بهخدا منِ بدبخت، فقط میخواستم از خانوادهی لعنتی و عشق نافرجامم فاصله بگیرم و مدتی ناپدید شوم؛ اما از لحظهای که راه افتادهام در این کابوس و در آن کابوس درحال شکنجه شدنم! نمیدانستم اینبار چه بلایی قرار است به سرم بیایید و با چه چیزهایی رو به رو میشوم! نمیدانستم بترسم، گریه کنم، بخندم یا... بیشتر میخواستم فرار کنم! تمام تمرکز از دسترفتهام آن لحظه روی فرار حاکم بود. قبل از آنکه دستم به دستگیرهی درب مورد نظر برسد، زن دست گرمش را روی دستم میگذارد و دستم را میگیرد و با چشمانِ سیاهِ سرمهکشیده و اشکآلودش به من زل میزند و مهربان و معصومانه میگوید: - جانِ دلِ مامان! کجا میری آخه؟! نیاز داری استراحت کنی. او چه میگفت؟! چه استراحتی؟ چه مامانی؟ بازیِ جدید بود یا کابوس جدید؟! مثل یک بیچارهی احمقِ ترسیده، جیـغ کشیدم و دستم را از دستش خلاص کردم، دستگیره در را محکم فشردم و ملتمسانه جیغ دیگری کشیدم: - بذارین برم! در خانه که باز شد چنان سوز وحشتناکی به صورتم برخورد کرد که درجا از شدت سرما عطسه کردم و فهمیدم گاوم از لحاظ سرماخوردگی، زاییده است! چشمانم از دیدن آن حجم از برف، دُرشت شد! یعنی من کجای جهان قرار داشتم که آنوقت سال، آنهمه برف باریده است؟ زن سعی کرد مرا به داخل خانه بکشد و در را ببندد. آنقدر غرق در حیرت و وحشت بودم که خیلی آسان موفق شد و مرا به داخل کشانده و درب را، تنها راه خروجم را بست! آنقدر حالم وحشتناک بود که میتوانستم چون کودکی که عروسک خرسیاش را از او گرفته اند و یک دل سیر به ناحق طفل معصوم را کتک زده اند، بشینم و ساعاتی مدید و به طرزی شدید اشک بریزم. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
صدای پیرزن مرا از افکار بیسروتهم جدا میکند: - نگفتی دخترم، کجا میری؟! ابروهایم با تکرار سؤالش درهم میرود. دوست نداشتم کسی زیاد از من سوال بپرسد. هیچوقت دوست نداشتم! از همان کودکی تا کنون، از جواب دادن خوشم نمی آمد، حتی اگر یک سؤال ساده باشد. سعی میکنم مؤدب باشم و کوتاه پاسخ میدهم: - یه روستا همین نزدیکیا. - کار خوبی میکنی... اونجا خیلیا منتظرتن! از حرفش حیرت و وحشت باز همزمان به مغزم هجوم میآورند و موهای تنم سیخ میشوند! یعنی چه؟! چه کسی آنجا منتظرم هست؟! پیرزن از چه سخن میگفت؟! ذهنم با حرفش بهم ریخته است. میخواهم بدانم منظورش چیست؛ اما توان باز کردن سر صحبت را هم ندارم. فقط زودتر میخواهم خودم را برسانم به روستا و روی زانوی مژگان یک دل سیر خوابم ببرد. چشمانم خشکی میکنند و لحظهای تار میشوند. خوابآلود و خسته و بیحال و شکستهام؛ اما باید تمام حواسم را بدهم به جادهی مقابلم. شب است و دست فرمانم آنقدرها تعریفی ندارد. میترسم کار دست خود بدهم و بدتر از آن یک مهمان در ماشین داشتم و نمیخواستم بهخاطر سهلانگاریِ من برای دیگری اتفاق ناگواری بیفتد. دستم را لای موهای پرپُشتم که زیر روسری درهم تنیده اند میبرم و بهم میریزمشان. حواسم هزار و یکجا بود. باز میخواستم بپرسم منظورش از حرفش چیست؛ ولی نفس عمیقی کشیدم و به جایش سؤال دیگر و لازمتری پرسیدم: - شما کجا میرین؟ منظورم اینه که... کجا باید برسونمتون؟! پاسخی نداد و ناچاراً به طرفش چرخیدم. صورتش سمت پنجرهی ماشین بود. قبل از آنکه دوباره سؤالم را تکرار کنم، یادم آمد! آلفرد را یادم آمد! خدای من! آلفرد دقیقاً جاییکه پیرزن اکنون نشسته است خواب بود! یعنی او دقیقاً روی گربهی دلبندم، نشسته است؟ درهمین حین، احساس خوابآلودگی و سنگینیِ سرم بیشتر شد و خمیازهای عمیق کشیدم. لحظهای حواسم را اجباراً به جادهی تاریک دادم. احتمال دادم طفلکم به پایین صندلیها گریخته باشد. نگاهی به پایین انداختم که چشمم به پاهای پیرزن افتاد! نفس و سرم همزمان سنگین شدند؛ گویی انباری آجر رویم فرو ریخت و زیر آوارش ماندم! فضای ماشین را دیگر تحمل نداشتم! یقین داشتم فرشتهی مرگ اکنون از راه میرسد! به سختی نفسم را بیرون دادم و لحظهای به جاده و سپس باز هم به پاهای پیرزن نگاه کردم! نه! من توهُم نزده بودم! خدای من! پاهایش! سم بودند! دُرست مانند سم اسب! خیره به پاهایش بودم که به طرفم چرخید، صورتش را که دیدم به سکسکه افتادم و بیتعادل پایم را محکم روی ترمز فشار دادم و آخرین چیزی که متوجه شدم این بود که محکمتر از محکم، به جایی برخورد کردم! -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
باز از درون میشکنم و بیهیچ درنگی تماس را قطع میکنم و موبایلم را خاموش و به کناری پرت میکنم. به جادهی مقابلم خیره میشوم، هنوز شب است. حتی حواسم آنقدر پرتِ صدا و لحن لعنتیِ فرهاد بود که قبلِ خاموش کردن موبایلم به فکرم نرسید به ساعت نگاهی بیاندازم! تاریکیِ شب وسوسهام میکند که دوباره به خواب بروم؛ اما وحشتی که در کابوسِ لحظات پیشم تجربه کردهام به نوعی برای یکماه از خواب گریزان بودنم کافی است! از کودکی همینطور بودهام، هرگاه کابوس میدیدم تا مدت مدید و به صورت شدید از شّدت وحشت، بیخواب میشدم. سرم درد میکند و گویا که اکسیژن درون ماشین به اندازهی سر سوزن هم موجود نیست، درحالیکه نفسم تنگ میشود، نیمنگاهی به آلفرد که هنوز به راحتی خواب است میاندازم و در ماشین را باز کرده و از ماشین به سرعت خارج میشوم. هوای آزاد را با ولع میبلعم و نفسهای عمیق میکشم. نمیدانم چه مرگم شده ولی نفسهایم به سختی از ریههایم خارج میشوند و گویا حشرهای در گلویم راه میرود! به سرفه میافتم و قفسهی سینهام درد عمیقی را متحمل میشود. در همین حین که برای ذرهای اکسیژن با هوا و ریههایم میجنگم، صدای زنی مرا به خودم میآورد. با درد سرم را بالا میآورم و با پیرزنی که در آن لحظه که نفسم میگرفت نمیتوانستم سن و سالش را درست حدس بزنم، روبهرو میشوم. - خوبی دخترم؟ صدایش رعب و وحشت به جانم میاندازد با آنکه لحنش مهربان است. حالم بدتر میشود؛ اما سعی میکنم نفس عمیق بکشم: - خوبم...ممنون. - بد سرفه میکنی دخترم، مشکل تنفسی داری؟ آسم؟ چرا این همه سؤال میپرسد؟! نمیداند از سؤال بدم میآید؟ نه! از کجا باید بداند! برای ختم قائله، گلویم را به سختی صاف میکنم و کامل توضیح میدهم: - نه مادرجان، مشکل خاصی ندارم. فقط یهو به سرفه افتادم... فکر کنم چیزی پرید تو گلوم. پیرزن که صورتی گرد با پوستی نسبتاً تیره و چروک داشت و چادری مشکی با گلهای ریز و درشتِ پامچال به سر دارد و تماماً خود را با آن پوشانده است، لبخندی میزند و میگوید: - مسیرت کجاست دخترم؟ منم تا یه جایی میرسونی؟ چیزی نمیگویم که کجا میروم؛ اما محض احترام و بخاطر لحن مهربان، سنوسالش و دخترمدخترم گفتنش، میگویم: - چشم مادر جان، بفرمایید بالا، میرسونمتون. آنقدر از سؤال و جواب بدم میآید که حتی حوصله نمیکنم از او بپرسم مسیرش کجاست و به کجا باید برسانمش! قبل از آنکه به من پاسخی بدهد و یا سوار ماشین شود، چیزی زیرلب زمزمه میکند که نمیشنوم؛ اما چون بزرگترهای بیشماری را دیدهام که مُدام زیرلب ذکر میگویند، زمزمهاش را میگذارم به پای ذکر گفتنش و در ماشین را برایش میگشایم. روی صندلیِ شاگرد مینشیند. در را به آرامی میبندم و خودم از سمت دیگر سوار ماشین میشوم. استارت میزنم و راه میافتم. دست چپم را که روی فرمان میگذارم درجا یادش میافتم. یاد لحظههایی که به فرمان ماشینش که مُدام دستش روی آن بود هم حسودیام میشد. آه فرهاد، چه میشد برای همیشه فرهادم میماندی؟ آهی عمیق از روی غم میکشم و دردی شدید بار دیگر در قفسهی سینهام میپیچد. حس میکنم باز به سرفه میافتم؛ اما سعی میکنم بیاعتنا باشم و جلوی سرفهام را بگیرم تا مبادا سرفه کنان تصادف کنم و با ماشین بروم تهی دره! گرچه درهای کنار آن جادهای که از آن میگذشتم نبود؛ اما شانس نداشتم که؛ وسط جاده هم احتمال ظهور دره وجود داشت! -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
اخم بین ابروهایش عمیقتر شد و طوری لب گشود که مشخص بود مخاطبش من نبودم: - درست میگه عزیزم؟! - آره همسرم! صدای زن مهربان را که میشنوم نمیدانم ذوق کنم یا وحشتم باید بیشتر شود؟! اصلاً نمیدانم آنجا چه خبر است! توهم زدهام یا با من بازی میکنند؟! زن از پلههای مارپیچ پایین آمد و کنار مرد مقابلم ایستاد؛ اما... اما آنچه وحشتم را افزایش میداد در آنلحظه نه حرفهایشان بود و نه حضورشان، بلکه فقط و فقط چاقوی بزرگی که انگار مناسب قصابیست و در دست زن مهربان که اکنون حس میکردم لبخندش کریه و وحشتآور است، بود! درحالی که حس میکردم مرگم فرا رسیده و آن دو فرشتگان مرگم هستند، فکرم را با خشکی دهانم به سختی لب زدم: - شما... شما... میخواین منو... سلاخی کنید؟! با خارج شدن این حرفها از دهانم، هردو گویا که بهترین جوک عمرشان را شنیده باشند زدند زیر خنده، آنقدر شدید و هیستریکوار که وحشت بیشتری به جانم انداختند و هردو همزمان لب گشودند که چیزی بگویند؛ اما صدایشان نامفهوم شد و بعد فقط صدای خندههایشان گوشام را کر میکرد. چنان وحشتناک و کریه شروع به خندیدن کردند که هردو لبهایشان از هم فاصله شدیدی گرفت! دهانهایشان به اندازه فجیعی باز شد و به سمتم آمدند گویا که میخواستند مرا ببلعند اما قبل از رسیدنشان به من...گویا نیرویی عجیب و عظیم مرا از دل مرگ به بیرون کشید و خود را با وحشت و آشفتگی، طوری که در عرق غرق بودم، روی صندلی ماشینم پیدا کردم. آنقدر وحشتزده بودم که نمیتوانستم حتی نفس راحت بکشم از اینکه درآن خانهی جهنموار نیستم و در ماشینم در همان جادهای که متوقف شدهام دقیقاً در نزدیکیِ همان خانهای که هیچ نوری از آن ساطع نمیشد و اثری از حیات نداشت و زن مهربانِ نامهربان گفته بود ساکن آنجاست، قرار دارم. یعنی همهاش خواب بود؟! خدا را شکر... خدا را هزار مرتبه شکر! هنوز قلبم وحشتزده است طوری که صدای زنگ موبایلم مرا از جا میپراند! از کنار آلفردِ طفلکم که خواب است، برش میدارم و به صفحه موبایل خیره میشوم. دیدن نامش داغ دلم را تازه میکند! نمیدانم دیگر او را مرد رویاهای زنانهام تلقی کنم یا ویرانگر رویاهایم؟! تماس را متصل میکنم و صدای پر هیبت و مردانهاش در گوشم طنینانداز میشود: - کجایی ماهوام؟! اعصابم خراب است، خراب! در موبایلم میغُرم: - تو رو سننه! از صدایش معلوم میشود جا خورده است: - جواب سربالا نمیدادی ماهوا خانُم! درحالیکه چشمهایم را از شّدت سردردی که یکهویی پیدایش شده است میبندم، مینالم: - برای چی زنگ زدی؟ چی میخوای؟! صدایش آخ صدایش: - ماهِ وحشیم کجا رفتی تو؟ خاموش میشوم. ناتوانم در پاسخ دادن. نمیدانم درستش این است که گریه کنم یا بخندم! - الو ماهی؟ خوبی؟ ناتوان نامش را زمزمه میکنم: - فرهاد. درجا با صدایی که نمیتوانم تشخیص دهم عشق در آن موج میزند یا باز هم مانند دفعه قبل یک بازی حقیرانه است که دلم را خاکستر کند، پاسخ میدهد: - جانِ دلِ فرهاد؟! محو صدایش شدهام. محو جانِ دلی که نثارم کرده است و میتوانم حتی بابت همین طرز پاسخ دادنش چشمانم را روی تمام اتفاقات ببندم! گفته بودند زنها از راهِ گوش عاشق میشوند؟! بهتر است تصحیح کنم، زنها از راهِ گوش خر میشوند! - ماهِ من... ندارم! تابِ تحملِ صدای مردانه و جذاب و در عین حال نفرین شدهاش را نـدارم! - ماهی! رضا دربدر دنبالت میگرده، کجا رفتی تو؟ این است، فرهادی که میشناسم این است، محال است برای دلبری زنگ زده باشد، باید میدانستم که در دست برادرظالمم، پیگیر گم شدنم است. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ساعتی بعد میگوید: - هنوز خیلی مونده تا صبح، بگیر بخواب عزیزم، مسافری و نیاز به استراحت داری. سری تکان میدهم که میگوید: - رو کاناپه نخواب اذیت میشی، میرم بالا و اتاقم رو برات آماده میکنم تا راحت استراحت کنی. میخواهم مخالفت کنم و بگویم قصد مزاحمت ندارم که اتاق خوابش را تصرف کنم و او را آوارهی مُبل و کاناپه؛ اما او پیش از آنکه به من اجازه حرفی بدهد از پلههای مارپیچ بالا میرود. لُپهایم را باد میکنم و سپس پووفی میکشم و مشغولِ آنالیز منزلش میشوم. زرق و برق زیادی دارد و چشم را میزند. خیره میمانم روی لبخند زنِ مهربان و همسر مرحومش در قاب عکس! با خود میاندیشم این زنِ مهربان از جدایی بیشتر زجر کشیده یا من؟! اما درد دارد! فرقی ندارد جدایی چگونه پیش بیایید، دردش در جای خودش ثابت است، دقیقاً همانجا، وسط جایی که قلب نامیده میشود و منبعِ شگرفی برای انبوعِ دردهای عمیقمان است. جدایی عضو جدا نشدنیِ جهانِ عشق است؛ شمس راست میگفت: «هر کجا عشق باشد، دیر یا زود، جدایی هم است.» با صدای ناآشنای مردی به خودم میآیم: - ببخشید سرکارخانم... شما کی هستین؟! سرم را که بالا میآورم در یک لحظه آنی وحشت تمام جانم را میرُباید! تمام بدنم از ترس قفل میکند! حتی جرأت ندارم سرم را برگردانم و به قاب عکس نگاه کنم که شاید اشتباه میبینم! - خانم محترم، لطفاً بگید چطور وارد خونه من شدین؟! ناخودآگاه از وحشت گریهام میگیرد! آن مرد شبیه همسر مرحوم زن مهربان و عکس درون قاب است! شبیه که نه، میتوانم کتبی بنویسم و امضاء کنم که یقیناً خودِ خودش است! دوباره صدایش را بالا میبرد و سوالاتش را تکرار میکند که سعی میکنم بغض و اشک و وحشتم را سهتایی باهم قورت دهم و لب بزنم: - م...منو...خانمتون آوردن اینجا! تعجبی شدید به چشمهای مرد تزریق میشود و حیرتزده و با بیصبری میپرسد: - چی؟ خانمم؟! چی میگین شما، حالتون خوب نیستا! دوباره منمنکنان نالیدم: - را...ست میگم... . قدمی به جلو میآید و مقابلم میایستد. - چی چیو راست میگین؟ خانم من کجا بود که شما رو برداره بیاره اینجا؟! منظورش چیست؟! خدای من! منظورش را نمیفهمم و این نفهمیدن وحشتم را هزار برابر میکند. - با شمام خانم محترم، حرف بزنید لطفاً. زبانم را روی لبهای خشک و ترک خوردهام میکشم و به ناچار لب میزنم: - همینجا...چند لحظه پیش همینجا بود! - چرا دارین هذیون میگین؟! همسر بنده چهارسال پیش فوت کرده! دیگر سکته را زده بودم! کمی پیش خانمش همین را دربارهی شوهرش گفته بود که چهار سال پیش فوت کرده و اکنون... خدایا! یعنی کدامشان... فکرش هم ترسم را تشدید میکرد. یعنی با روح طرف هستم؟! اما روحِ کدامشان؟! احساس کردم از شّدت وحشت قلب و روحم هردو درحال جان دادن اند! آب دهانم را به زور فرو بردم که مرد لیوان آبی به سمتم گرفت و گفت: - بفرمایید بنوشید، رنگتون پریده. با دستان بیحس از وحشتم، لیوان را از دستش گرفتم و بیتشکر، وحشتزده آب را لاجرعه سرکشیدم. لیوان خالی را گذاشتم روی میز شیشهای و به مرد خیره شدم و وحشتزده با حالیزار گفتم: - اونم همین رو در مورد شما گفت! ابروهایش بهم نزدیک شدند و پرسید: - چیو؟! لحظهای خنگانه به مرد اعتماد کردم و حس کردم دیگر وحشتی در کار نیست و نفس راحتی کشیدم و گفتم: - اینکه شما چهارسال پیش...فوت شدین! -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** آرام چشمانم را باز میکنم. نور چشمانم را میزند و صورت مهربان زنی را مقابلم میبینم که روی مبل تک نفره دقیقاً رو به روی کاناپهای که من رویش دراز کشیدهام، نشسته است. با تعجب به زن و همینطور خانهای که در آن حضور داشتم نگاه میکردم که زن مهربان لبخندی حوالهام کرد و گفت: - وای بیدار شدی! مگر قرار بود بیدار نشوم؟! صدایم را صاف کردم و پرسیدم: - ببخشید... من اینجا... منظورم اینه که من چطور اومدم اینجا و شما کی... . سوالات نصفه نیمهام را میبُرد و با مهربانی لب میگشاید: - من صاحب خونهای هستم که کنارش متوقف شدی! تعجبم بیشتر میشود؛ اما آن خانه تماما در تاریکی فرو رفته بود و اثری از حیات نداشت، یا شاید هم لامپهایش آن لحظه خاموش بودند. از اینها گذشته من چطور به اینجا آمدم؟ سوالم را بلند میپرسم: - من... من چه جوری اومدم اینجا؟! آخه... من که توی ماشینم بودم تا جایی که یادم میاد. با لبخند و آرامش که گویا عضوی جدانشدنی از صورتش بودند گفت: - خوابآلودی عزیزم، برای همین چیزی به خاطر نمیاری؛ من بیرون بودم، موقع برگشت به خونه، دیدم توی ماشین میخوابی، منم که تنهام، دعوتت کردم بیایی خونهام تا مبادا توی ماشین سرما بخوری! خدای من! حالتی داشتم که گویا در انباری از تعجب و سردرگمی افتادهام و یا تانکری پر از حیرت در وجودم تزریق کرده اند! پس چرا اینهایی که میگوید را به خاطر نمیآورم؟! شایدم راست میگوید و حتماً خوابآلود هستم! آخر این افسردگی حواس برایم نگذاشته است. وارد بحث نمیشوم. به دور و بر نگاهی میاندازم و فقط میپرسم: - آلفرد... امم ببخشید گربهام کجاست؟ - گفتی مایلی گربهات توی ماشین بمونه و نیاوردیش! از حرفش بیشتر جا میخورم؛ چون محال است همچون تمایلی داشته باشم و بدون آلفرد جایی بروم؛ اما باز هم احتمال میدهم حق با اوست و باز هم چیزی نمیگویم و سرم را به نشانه تأیید تکان میدهم. به زیبایی از من پذیرایی میکند. ساعتی باهم گپ میزنیم و برایم از زندگیاش میگوید، از جوانیِ برباد رفتهاش، از شوهرش که چهارسال پیش در تصادفی او را از دست داده است. عکسش را از روی میز برمیدارد و نشانم میدهد، مردی چهارشانه و قد بلند با موهایی کماکان جو گندمی. با حسرت به عکس خیره میشود و برایم از عشقشان میگوید، از فرزندانِ هرگز نداشتهیشان و از آرزوهای به فنا رفتهیشان... اشکها میریزد آن هم چه اشکهایی؛ مانند مرواریدی غلتان از چشمهای مشکیِ دُرشتش سُر میخورند و روی صورت سفید و همچون ماهش که با شومیز فیروزهایِ تنش هارمونی قشنگی ایجاد کرده است، میافتند. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
میخواهم نگویم یا دروغی سرهم کنم و تحویل بدهم تا مبادا به گوششان نرسد؛ اما او نازلی است، تنها رفیقم و نمیتوانم به او دروغ بگویم. پس سعی میکنم راست و کج، واضح و ناواضح صحبت کنم: - یه روستای خوش آب و هوا است که اتفاقاً دوستم مژگان اونجا زندگی میکنه، راستش هم میخوام به دوستم سر بزنم و هم توی اون طبیعت بِکر، یکم حال و هوام عوض بشه. صدایش مثل همیشه آرام و خواهرانه است: - ای جانم دختر خوشگلمون برو، طبیعت شمال حالتو عوض میکنه، برو ولی برگرد! از خدا میخوام یک عالمه بهت خوش بگذره، به دوستت هم سلام برسون. لبخندی روی لبهایم مینشیند و میگویم: - نازلی من دارم بیخبر میرم ها! حواست باشه یوقت بهشون نگی کجام. با لحن اطمینان بخشی پاسخم را میدهد: - خیالت راحت دوست جونم، خیالت راحت، فقط مواظب خودت باشی ها! چشمی میگویم و بعد از خداحافظیِ مختصری، به مکالمه پایان میدهم و چشمانم را روی هم میفشارم. سرعتم را بیشتر میکنم و همزمان غرق خاطرات میشوم... افسردگی امانم را بریده، لحظهای نیست که حالم بد و هوای دلم ابری نباشد! *** تقریباً یک و نیم کیلومتر مانده که به روستای مورد نظر برسم. شب از نیمه گذشته و خستگی و خواب آلودگی رمقی برایم نگذاشته. متوقف میشوم در گوشهی جاده، در نزدیکیِ خانهای که کمی دور تر از جاده قرار دارد و هیچ نوری از آنسو نمیآمد که خبری از حیات دهد! آلفرد مُدام خواب است، نمیدانم شاید هوای ماشین حال او را هم گرفته باشد، آخر تا کنون در وسیله نقلیه این همه ساعت درحال حرکت نبوده است. بوسهای نثار گوشهای کوچکش میکنم و موبایلم را که روی سکوت گذاشته بودم برمیدارم و پیامهای دریافتی و گزارشهای تماسهای از دست رفته را بررسی میکنم. 16 تماس از رضا، 12 تماس از مادرم و تماسهای بیشماری از فرهاد دارم. با دیدن اسمش سریع از رویشان رد میشوم تا اشکباران نشوم. پیامهای مژگان را باز میکنم، یکی یکی میخوانمشان که در همهشان اشاره کرده به زودتر رفتنم و دلتنگیاش برای دیدنم. خودم هم دلم برایش تنگ شده بود، آخر سالهاست دوست کودکیام را ندیدهام. خستگی روحی و جسمی و فشار زیادی که روی مغزم آمده است وادارم میکند سرم را به صندلی تکیه دهم. خواب چشمانم را با خود میرُباید و مانع پاسخ دادن به پیامهای دوستم میشود. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
میخواهم چیزی بگویم تا این بحث بیفایده همینجا چال شود؛ اما اینبار او مانعم میشود. خشم چشمهایش را به من هدیه میدهد و با صدایی که از شدت بغض و عصبانیت دو رگه شده، میگوید: - باشه ماهوا خانم برو! برو ولی نه از این خونه! از سرم برو! برو ولی نه از این شهر! از قلبم برو! برو ولی نه از این کشور! از خاطراتم برو! برو ولی چمدونتم از بوی موهات پرکن با خودت ببر... . زانو میزند کف آسفالت سوزانی که ثمرهی گرمای شدید مرداد ماه است. میبینم شکستنش را! میبینم؛ اما دلم نمیسوزد! دلم برای شکستن مردی که دلم را سوزانده نمیسوزد. دلم بخواهد برایش بسوزد، خودم طوری میسوزانمش که نشود ذرهای از خاکسترش پیدا! زیرلب مینالد: - تو بری خاطراتمون منو میکشه ماهوام... . مطمئن بودم همچون چیزی اتفاق نخواهد افتاد! اگر خاطراتمان او را میکشت که قلبم را نمیشکست. به او خیره میشوم ولی دلم باز هم نمیسوزد از عجز و بیچارگیاش. او قلبم را شکسته بود، قلبی را که برای به دست آوردنش مدتها پیش همینطور به زانو در آمده بود. آن به زانو افتادنش دروغی بیش نبود، چگونه این به زانو افتادنش را باور کنم؟! با صدایی که سعی میکنم بغضم مشهود نباشد بلندتر و طوری که اطمینان یابم شنیده است، میگویم: - جهنم و ضرر! و بی هیچ مکثی برای دریافت جواب از جانب او، سوار ماشینم میشوم و پایم را روی پدال گاز میفشارم و با آخرین سرعت دور میشوم از اویی که روزی دور شدن از او، دور شدن از خودِ خودم بود. اشکهایم به شدت میبارند. کاش نیامده بود. کاش داغ دلم را تازه نکرده بود. دکمه پخش را میزنم تا حواسم از افکارم پرت شود. صدای خواننده درون گوشهایم میپیچد: «خیلی حرفا رو نمیشه با ترانهها بگیم، یه عمره چشام رو بستم رو تمام زندگیم. وقتی ترسی تو دلم نیست واسه چی سکوت کنم؟ من به قُله نرسیدم که بخوام سقوط کنم! رو به روم وایساده دنیا، پلهای شکستـه پشتم، یه روزی توی گذشتهام همـه احساسم رو کشتم. میخوام حرفامو بدونـی... میکشه منو نگفتن؛ تو که رفتی همه دنیا دارن از چشام میافتن... .» آوای زنگ موبایلم مرا از عُمق آهنگ و خاطرات تلختر از شیرینیام بیرون میکشد. دستم را که به سمت کیفم میبرم، آلفرد که تا آن لحظه جنینوار روی صندلی در خود جمع شده و به خواب رفته است هم بیدار میشود و خمار و خوابآلود و همینطور شاکی از در آمدن صدای بیموقعِ زنگ موبایلم به من خیره میشود. موبایل را از کیف بیرون میکشم و بی آنکه به صفحهاش حتی نگاهی بیاندازم، تماس را متصل میکنم و روی اسپیکر میگذارمش. - سلام ماهوا جان، خوبی؟ بغضم را قورت میدهم و سعی میکنم با انرژی و آرام صحبت کنم: - سلام نازلی جونم، خوبم تو چطوری؟ - به لطف خدا... کجایی ماهوا جانم؟ چرا امروز شیش صبح سروکله فرهاد دم خانهمان پیدا میشود و هفت صبح نازلی میپرسد کجایم؟ فرهاد که هیچ؛ ولی نکند مادر و برادرم بیدارشده باشند و با جای خالی خودم و لوازمم رو به رو شده باشند و نازلی را وادار کرده باشند که به من زنگ بزند! آه نه، این محال است، نازلی را نمیتوانند وادار کنند، او رفیق من است، رفیق محکم من. آب دهانم را با بغضم یکجا قورت میدهم: - تو راهم نازلی. - راه کجا رفیق من؟ -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
اشکهایم را با انگشتان دستهای سردم پاک میکردم و چمدانم را با دستهای شبنمزده از چشمهایم، میبستم. حالم بد بود. میخواستم از هرچه که است دور باشم. اصلاً چیزی نبود که باشد! دیگر هیچ نبود! تمام بدنم و دل و جانم از کتکهایی که از مادر و رضا خورده بودم، تکه پاره بود. آهی میکشم و روسری سبز یشمیام را بهسر میکنم و از اتاقم خارج میشوم. پایم را که درونِ هال میگذارم صدای آلفرد را میشنوم که میـو کنان جلویم سبز میشود و با چشمان کهرباییاش معصومانه و میووار به من خیره میشود. چند روزی است که آلفرد را ندیدهام، دقیقاً از روز مرگ پدر به بعد ندیدمش. دلم برایش تنگ شده است. حالم بد است؛ ولی به ناچار برایش لبخند میزنم، لبخندی کاملاً مصنوعی و گربهخرکُن! لبخندم باعث میشود بپرد بغلم و پنجولهای کوچکش را به مانتوی مشکیفامم وصل کند. کیفم را از دست راست به دست چپ منتقل میکنم و روی شانهام میاندازمش، چمدانم را به دنبال خود میکشم با همان دست و با دست آزاد دیگرم آلفرد را محکم در آغوشم نگه میدارم و بدن خاکستری و نرمش را نوازش میکنم و مانندِ زندهای بیجان، پاهایم را به سمت بیرون میکشانم. درب را باز میکنم و با چمدان و گربهام از خانه خارج میشوم. اصلاً هم برایم مهم نیست که لامپ اتاق ویرانم روشن است! درب ماشین را باز میکنم و آلفرد و سپس کیفم را روی صندلی شاگرد میگذارم و میآیم عقب ماشین، چمدانم را که میخواهم داخل ماشین بگذارم، جلویم سبز میشود. نفسم لحظهای از حضورش میگیرد!اصلاً نمیدانم برای چه آمده؟! نکند با رضا کار داشته باشد و الآن هردو را بیدار کند تا مچم را موقع فرار بگیرند؟ به من زُل زده است. نگاهِ نمناک و ترسانم را که حوالهاش میکنم لب باز میکند: - کجا میری ماهیم؟ ماهی گفتنش هیچ که آن میم مالکیت آخرش، دلم را همانند زلزلهای چندصد ریشتری میلرزاند.سعی میکنم بی تفاوت باشم. نمیدانم موفق هستم یا نه! بغضم را فرو میبرم و میگویم: - از اینجا برو. بیهیچ حرف یا حرکتی میایستد به تماشای من و توجهای به حرفم نمیکند، به ناچار دوباره آرام و نالهوار لب میگشایم: - برو فرهاد... میخوام برم. - کجا؟ کجا بری؟ بیاختیار پوزخند میزنم: - مگه برات مهمه کدوم جهنمدرهای میرم؟! محو حلقهای اشک در چشمانش میشوم و او میگوید: - آره که مهمه، مگه میشه که مهم نباشه، تو جونمی، کجا میخوای بری؟ چه میگفت؟ جانش بودم؟ اگر جانش بودم پس چرا آنگونه مرا رها کرده بود؟ پوزخندم شدیدتر میشود: - دارم میرم، از این خونه، از این شهر یا حتی از این کشور! لب باز میکند که چیزی بگوید؛ اما کلامش را شروع نشده، میبُرم و با بیرحمی میگویم: - حرف نزن! حرفات برام هیچ اهمیتی ندارن! خشم درون چشمهایش شعله میکشد: - آره دیگه، همین که نمیذاری حرف بزنم کارمون به اینجا کشیده که داری با بیرحمی تموم میکنی همه چیو و میری.