تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
دستم رو گرفت و خواست بره، اما دایی جلوش ایستاد. ـ الان وقت خون خوردنته. آرشا پوزخند زد. ـ دیر رسیدید. صدرا به دادم رسید. اگه میخواید کمک کنید، زخمیها رو جمع کنید. بادی زیر پامون وزید. از دایی دور شدیم. متحیر گفتم: ـ پسر، چه دل و جراتی داری! تو روشون میایستی؟! با اخم گفت: ـ برسام کاری کرد تکبهتک باهاشون مبارزه کنم. قراره گروهی هم مبارزه کنم، اما برسام گفت هنوز آماده نیستم. پنج سال فرصتم تموم شده. متعجب توی ذهنم لب زدم: ـ با تکتک خانوادهی من مبارزه کرده؟! تنها کسی که تونسته بود این کارو بکنه، من بودم. مبارزهی گروهی چیزیه که منم هنوز نتونستم ازش رد بشم! البته... خودم عمداً نمیخوام رد بشم. قدرتم رو پنهون میکنم تا فکر کنن فقط تا همین حد و اندازهام. خانوادهم دنبال سنجش قدرتم هستن، فقط برای اینکه منو توی دستشون بگیرن و کنترلم کنن... اما من هیچوقت نمیذارم. مادر بزرگ و پدربزرگ بالهای سیاهشون رو بیرون آورده بودن و پشت سر ما پرواز میکردن. به باد زیر پاهام نگاه کردم، بعد به گربهی وحشی خودم. جوری کمرم رو گرفته بود و سرد به جلو خیره شده بود که انگار میخواست بخوردش. مادر بزرگ نگاهم کرد و تو ذهنم گفت: ـ دوستش داری؟ اخم کردم. ـ چرا به خاطر من به خانواده دروغ گفتی؟ لبخند زد و گفت: ـ چون تو پسر عزیزم هستی، صدرا. برای تو همه کاری میکنم. آرشا هم باید مثل تو باشه. حیف بود برای جفت تو بودن، اما ما میذاریم با تو باشه. ولی تو خفا، حق نداری هویت آرشا رو پخش کنی. آرشا برادر تو هستش. و واقعیت اینه که... آرشا پسر توئه. نفس تو سینم حبس شد. با خشم غریدم: ـ دروغ میگی! آرام و خونسرد گفت: ـ ما ازش آزمایش گرفتیم، دیانای تو رو داره. یه جادوگر و بادافزار نمیتونن بچهی خاصی به دنیا بیارن... مگر اینکه تو پدرش باشی. ناخودآگاه غریدم: ـ تایسز دختر من نیست، مامان هلیا! اینو مطمئنم. خودم زودتر از شما ازش آزمایش گرفتم. نمیتونید سر من شیره بمالید! درسته دیانای منو داره، اما دیانای مهناز و کامران هم داره. مامان هلیا خندید و گفت: ـ خب، وقتی داره، پدرش یا برادرش محسوب میشی. به تلخی تأیید کردم: ـ آره، و برای همین ازش متنفرم! اما این تنفرم باعث نمیشه بذارم پیش شما باشه. مامان هلیا آرام تو ذهنم گفت: ـ پنج سال دیگه هم بذار پیش ما باشه، بعدش برای خودت. باید همه چی رو از خاندان خودمون یادش بدیم. اون یه جادوگر و یه خونآشام اصیلزادهست. همچین چیزی خیلی کمیابه، صدرا. غریدم: ـ نه، به هیچ عنوان! لبخند شیطانی زد و گفت: ـ تو اینجا تصمیم نمیگیری. جایگاه پایینی داری که بخوای دستور بدی. دستم مشت شد. لعنتش کردم و با نفرت گفتم: ـ یه سال بیشتر نمیدمش! اخم کرد. ـ چهار سال! یک سال کمه! غریدم: ـ مامان هلیا، کاری نکن همینجا داغونت کنم. لبخند زد. ـ اون پیرزن ضعیف نیستم، صد و سی و پنج سال از اون روز گذشته و من خودم رو قویتر کردم. منتظرم باهات مبارزه کنم. پوزخندی زدم و کمر آرشا رو محکمتر گرفتم. نگاهم کرد و گفت: ـ بحثت با هلیا تموم شد؟ شوکه گفتم: ـ از کجا فهمیدی؟ اخم کرد. ـ هالههاتون یکی شده بود. لب زدم: ـ اگه بخوان پیششون بمونی، میمونی؟ نگاهم نکرد. ـ مجبورم؟ سر تکون دادم. پوزخند سردی زد. ـ پس مجبورم بمونم. ولی انقدر قوی میشم که مجبور به هیچ کاری نباشم. غمگین به آسمون ابری نگاه کردم. خواستم بگم نَمون، حتی اگه مجبوریه، جلوشون بایست... من دیگه تحمل دوریت رو ندارم. نشانمم از بین بردی، همون امیدم هم ناامید کردی. آسمون رعد و برقی زد. آرشا گفت: ـ چه، امشب دلش پره! با بغض سر تکون دادم. کمرم رو فشار ریزی داد و گفت: ـ چرا بالهاتو باز نمیکنی؟ سوالش رو با سوال جواب دادم: ـ تو چی؟ بال داری؟ سر تکون داد. ـ خیلی کوچیکه. برسام میگه تو صدسالگیم به بلوغ بال میرسم. ولی مهم نیست، من الان هم میتونم پرواز کنم. خوشحال گفتم: ـ چه رنگیه؟ روی چشمهام زوم کرد. ـ خرابه... یکی سفید، یکی مشکی. حیرتزده گفتم: ـ واقعاً؟ سر تکون داد. به خودم محکمتر چسبوندمش. ـ نشونم میدی؟ سر شوخی رو باز کرد. ـ پایین یا بالا؟ تو پهلوش زدم. ـ هر دو، بالا و پایین! یهو با سرعت پایین رفتیم و گفت: ـ اونجا اتاق منه. به کاخ نگاه کردم. یه استوانه بود که روی سرش گنبد داشت. یه پنجرهی قدی بزرگ روی استوانه بود. با سرعت اونجا رفت. پنجره رو با جادو باز کرد و داخل رفتیم. اتاقش ساده ولی باعظمت بود. یه تخت بزرگ، یه آینهی قدی. کنجکاو نگاه کردم. ـ عجیبه اینجا رو به تو دادن! تایید کرد. ـ آره، با کلی دردسر به دستش آوردم. خندیدم و با کنجکاوی همهجا رو نگاه کردم. ـ اینجا قبلاً پیشگو زندگی میکرد، یه جادوگر اعظم. ولی خب... مرد. خیلی پیر شده بود. تایید کرد. ـ آره، دستنوشتههاش رو خوندم. خیلی هم کتاب و نوشته داشت. دستش رو تکون داد. گردها مثل کاغذ از روی وسایل بلند شدن و توی گلدون ریخته شدن. دستم رو کشید و گلدون رو نشونم داد. ـ ببین، این خاکها رو من جمع کردم. بهجای اینکه گردها رو بیرون پرت کنم، تو گلدون جمع میکنم. خندیدم و بلند گفتم: ـ برای چی؟ اخم کرد. ـ چون... نمیدونم. همینجوری. به نظرم جالب میاومد. دستم رو ول کرد و پیرهنش رو درآورد. در کمدش رو باز کرد و گفت: ـ میای حموم کنیم؟ دهنم باز موند. ـ با هم؟! چرخید و خونسرد گفت: ـ دوست نداری؟ پیرهنم رو درآوردم. ـ چرا، نیام؟ بیا بریم. پنجره خودبهخود بسته شد و پرده هم کشیده شد. لباسی برای خودش و من بیرون آورد و در حمام رو باز کرد. ـ میخوام حمام ساحرهی اعظم رو نشونت بدم. پشت سرش رفتم. با دیدن حمام، از ته دل زدم زیر خنده. چرا انقدر مجسمهی زن برهنه داشت؟! آرشا لبش رو گاز گرفت. ـ بیشتر به ساحرهی اعظم "حشری" میخورد تا پیشگو! از خنده رودهبُر شدم. رفتم سمت یکی از مجسمهها و طوری ژست گرفتم که انگار دارم بهش ضربه میزنم. مجسمهی زن دولا شده بود. آرشا بلند خندید. هم زبونم بند اومد، هم دلم لرزید. چالهی گونهش گود شده بود، چشمهاش برق میزد. وقتی نگاهم رو دید، سریع دستی روی لبش کشید. نذاشتم معذب بشه، باز لودگی کردم. انگار زندگیم وصل خندههاش شده بود. تو دست یکی از مجسمههای زن، صابون بود. از خنده لیز خوردم، خواستم بیفتم که منو گرفت. با هم خندیدیم. به شش مجسمهای که تو پوزیشنهای مختلف بودن نگاه کردم. پوزخند زدم. ـ خیلی خلاقه! پوکر کلی مایع توی وان ریخت. گردباد کوچیکی توی آب راه افتاد و کفهای غلیظی سطحش رو پوشوند. شلوارم رو درآوردم و انداختم روی سر مجسمهی زن. دستبهکمر ایستادم و با شیطنت گفتم: ـ بریم تو وان؟ بدون حرف، فقط سر تکون داد، لباسهاش رو کنار گذاشت و توی آب رفت. منم دنبالش رفتم. ـ یه نوشیدنی هم میچسبه، درسته؟ حرف دلم رو زد. تأیید کردم. دستش رو روی سنگ کشید. یه استوانهی سنگی از دیوار بیرون اومد، با قفسههای کوچیکی که داخلشون چیزهایی چیده شده بود. ابرو بالا انداختم. ـ واوو! حسابی خلاق بوده! پوکر با خونسردی گفت: ـ اینو من ساختم. اون فقط فکرش توی هیزی بود. لبخند زدم، تحسینش کردم. دو تا جام بیرون آورد، توی هر دو شراب سرخ ریخت و یکیشو به سمتم گرفت. زبونی به لبم کشیدم. ـ دیگه چی داری؟ استوانه رو چرخوند، سیگارهاش رو نشون داد. چپچپ نگاهش کردم. ـ چرا سیگار میکشی؟ نگاهش روی سطح نوشیدنی چرخید. ـ بهش نیاز دارم. چیزی نگفتم. من جاش نبودم که بخوام قضاوتش کنم. شرایطش رو درک نمیکردم، من همیشه هرچی خواستم، جور شده. سر تکون دادم، پاهام رو به پاهاش مالیدم و گفتم: ـ به سلامتی برادریِ گربهی وحشی! جامش رو به جامم زد. ـ به سلامتی شاهینِ موزی! ابرو بالا انداختم. ـ اصلاً به من موزیگری نمیخوره! چشمهاش ریز شد، لب زد: ـ اصلاً! با شیطنت پاهام رو به آب کوبیدم، کفها پاشید. تعادلم رو از دست دادم و لیز خوردم سمتش. دستهام دور گردنش حلقه شد. لبخندم عمیقتر شد. ـ میدونی من چهجوریم؟ اگه یه چیزی رو بخوام، دیگه ازش دست نمیکشم. چشمهاش یه لحظه تیره شد، چیزی توی نگاهش لرزید. دستش اومد روی پاهام. اما یهو کشید عقب. ـ نکن! سرم رو کج کردم. ـ چرا؟ ـ حالم رو بد میکنی! ـ بدِ خوب یا بدِ بد؟ چشمهاش رو بست. نفسش رو آروم بیرون داد. ـ بدِ بد! تو فقط بلدی آدمو اذیت کنی! لبخندم محو نشد. چرخیدم و روی پاهاش نشستم. چشم باز کرد، متعجب نگاهم کرد. ـ قول میدم اذیتت نکنم. نگاهش بین چشمهام چرخید. یه لحظه انگار تردید کرد. اما بعد، انگشتهاش دور بازوم قفل شد. ـ بدم که میکنی. ناگهانی بلند شد، دوش رو باز کرد، سرم رو گرفت زیر آب. ـ زر نزن! خندیدم، اما محکمتر سرم رو زیر آب فشار داد. تقلا کردم، دستهام رو روی بازوهاش گذاشتم، اما حتی یه ذره هم تکون نخورد. بعد، یهدفعه ولم کرد. بریدهبریده نفس کشیدم، از کف زمین بلند شدم و داد زدم: ـ یه روز روت جوری بالانس میزنم که فریادهات به گوش خدات برسه! از حموم بیرون اومد، حوله رو محکم دور کمرش پیچید. ـ دیگه نشانی نداریم! چشمک زدم. ـ نشانت میکنم، چندش! چپچپ نگاهم کرد. ـ از گربه شدم چندش؟! شونه بالا انداختم. یهدفعه، با یه حرکت، روی تخت شوتش کردم. خودش هم انتظارش رو نداشت. با حیرت نگاهم کرد، اما قبل از اینکه چیزی بگه، روی بدنش خم شدم. ـ بهت گفتم، چیزی رو که بخوام، ول نمیکنم! چیزی بین خشم و لذت توی چشمهاش برق زد. اما بعد، یهو، انگشتهاش پیچید دور مچهام. بدنم قفل شد! ـ ببین کی افتاد توی تله! چشمهام از حیرت گرد شد. تقلا کردم، اما بیفایده بود. برقِ خطر توی نگاهش نشست. ـ دیگه نوبت منه، داداش! کاری به سرم اومد که تا این سن کسی نتونسته بود سرم بیاره.
-
دستبهسینه نگاهش کردم و گفتم: ـ وقت نشد! نیمنگاهی بهم انداخت و گفت: ـ نگفتی برادر دوقلو داری! اخم کردم. ـ منم نمیدونستم، ولی انگار مادربزرگ اونو پنهان کرده بود. اخمهاش تو هم رفت و غرید: ـ اون پیرزن، هر کاری ازش برمیاد! با خنده گفتم: ـ برم بهش بگم نوهش چی میگه؟ غرید: صدرا، تو خودتم دل خوشی ازش نداری! راست میگفت. منم دل خوشی از اون عصاقورتداده نداشتم. یه جوری رفتار میکرد انگار ما خدمتکارهاش هستیم، نه نوههاش. سر تکون دادم. کارین چشمکی زد و گفت: - به چشم برادری، خیلی خوشتیپ و خوشقیافهاس! پوکر گفتم: ـ الان داری از منم تعریف میکنی؟ صورتش رو جمع کرد و گفت: - چی میگی؟ اون اصلاً شبیه تو نیست! یه لیست بلندبالا از تفاوتهاش ردیف کرد: چال گونه داره، رنگ چشمهاش فرق میکنه، زاویهی فک داره، حالت لبهاش پرتره، صورتش خشنتره، نگاهش سرده، هیکلش درشتتره، قدش بلندتره… اوه، اون خیلی خوبه! دهنم باز موند و گفتم: ـ همهی اینا رو تو یه نگاه فهمیدی؟! نیشش باز شد و گفت: ـ یعنی اون پسرعمو منه؟ به قیافهی مشتاقش نگاه کردم و گفتم: ـ آره. جیغی از خوشحالی زد و گفت: ـ میشه منم با شما به این جشن بیام؟ غریدم: ـ نه! پوکر گفت: ـ اون جادوگر حق اومدن داره، بعد من که دخترعموت هستم نه؟ چشمغرهای رفتم. ـ لیندا دوستدخترشه. چپچپ نگاهم کرد و گفت: ـ میدونم، ایمان بهم گفت. ولی میتونم مخش رو بزنم! بذار بیام! سرم رو گرفتم. ـ گربه همین الانشم اعصاب نداره… همون لحظه، در با شدت باز شد. لیندا با وحشت داخل اومد و نفسزنان گفت: ـ آرشا…! با سرعت خودمو رسوندم به آرشا. چشماش قرمز بود، نفسهاش سنگین. ـ مگه بهش خون ندادی، ایمان؟ ایمان که بدنش پر از زخم بود، با درد لب زد: ـ دادم، ولی اون عطشش زیاده! خونی که دادم، سیرابش نمیکنه... یه خون قوی میخواد، مثل کنت برسام! آرشا نعره کشید و حمله کرد. لعنتی! اینجا جای این کارا نبود، خطرناک بود. دستمو دورش حلقه کردم، محکم گرفتمش تو بغلم. از ته وجودم فریاد زدم: ـ کارین، فرود بیا! صدای کارین از بالا اومد: ـ نمیتونم! همهجا آبه، کجا فرود بیام؟! چند لحظه بعد، بالاخره اومد پایین، ولی تا چشمش به آرشا افتاد، هنگ کرد. ـ اوه! این دیگه چشه؟ خیلی رد داده! آرشا حمله کرد سمتش، ولی محکمتر گرفتمش و با یه حرکت، شوتش کردم رو تخت. خودمم کنارش پرت شدم. ـ ولم کن! باید برم، نمیخوام بهتون آسیب بزنم! لبخند زدم، سرمو نزدیک گوشش بردم و آروم گفتم: ـ تو همه رو داغون کردی، دیگه چه آسیبی؟! کارین بالا سرمون اومد، یه بسته خون از توی لباسش درآورد. ـ بیا، خون انسان دارم. پاکت رو جلوی آرشا گرفت. آرشا با یه حال بد عقب کشید، انگار که حالش ازش به هم میخورد. حتی عوق زد. ـ لعنتی، ببرش اونور! تقلا کرد که از بغلم بیرون بیاد، ولی من که نمیذاشتم. نه وقتی همچین بهونهای برای سفت بغل کردنش داشتم. پشت گردنشو بوسیدم، آروم گفتم: ـ خون منو میخوای؟ بدنش خشک شد، لبهاش نیمهباز موند. زمزمه کرد: ـ میدی؟ نفس لرزونی کشیدم. ـ آره، بیا بخور. با یه حرکت، منو هول داد و خیمه زد روم. ولی قبل از اینکه دندوناش حتی نزدیک بشن، از حرکت ایستاد. بعد، یه دفعه، پاکت خون رو از دست کارین قاپید و تو حلق خودم چپوند! کارین جیغ زد: ـ نه! من فقط یه شیشه داشتم! ولی دیر شده بود. خون، تو گلوم جاری شد. بدنم گرم شد، جون گرفت. کنارم، آرشا خم شد روی کارین. نگاهش کردم... لعنت، داشت خونشو میخورد! کارین، لرزون و وحشتزده، نجوا کرد: - صدرا... این... این داره مثل هیولا خونمو میخوره! دندونامو رو هم فشار دادم. با حسادت، به آرشا زل زدم که با ولع داشت خون کارینو میمکید. غریدم: ـ بازم میخوای مخشو بزنی؟! کارین، با چشمای خمار، لبخند زد. زمزمه کرد: ـ آره... الآن مصممترم! مشتمو سفت کردم. آرشا گیر چه کسی افتاده بود؟ کارین، عزیزدردونهی عمو سامان بود. اگه چیزی میخواست، حتماً براش فراهم میشد. کارین، کمر آرشا رو چنگ زد، نفسهای کشداری کشید. با صدای لرزون گفت: ـ اه، چه حس محشری داره! میخوام تا قطرهی آخر خونمو بخوره، ولی... زیادی دارم احساس سبکی میکنم. از شدت حرص، یه لگد تو پهلوی آرشا زدم. ـ هوی، گمشو اونور! کشتیش دیگه! سرشو بلند کرد، زبونشو کشید روی لبهاش، چشمهاش برق زد. زمزمه کرد: ـ خونش یه کم مزهی خون برسام رو میداد... ـ چون دخترعموت بود، برادر بابا! ابروهاش بالا پرید. یه کم مکث کرد، بعد، با یه چرخش، سرشو گذاشت روی پاهای من. زمزمه کرد: ـ یعنی باید برم خون برادر برسامو بخورم؟ یه سیلی خوابوندم زیر گوشش. ـ تو غلط کردی! مگه فاحشهی خونی راه انداختی؟ چشماش درخشید، لبهاشو خیس کرد. ـ همهی شماها، منید! برسام گفت هرکی خونش قوی بود، بخورم. من اجازه دارم. با دهن باز زل زدم بهش. ـ بابام اینو گفت؟! سرشو تکون داد. ـ آره، ولی منو جایی نبرد که بخورم. همیشه خون خودش رو میخوردم، چون هیچ خونی به خوبی خون برسام نیست. مشکوک نگاش کردم. ـ خون انسان که خیلی قویتره، چرا نمیخوری؟ پلکاش سنگین شد. زیر لب گفت: ـ بوی گند آهن و زُهم میده. خیلی چندشه... چشم چرخوندم سمت کارین که غرق رؤیا بود. یه لگد زدم بهش. ـ خون انسان باز داری؟ مست و بیحال زمزمه کرد: ـ زیر صندلیم یه یخچال هست، اونجا دارم... به ایمان نگاه کردم. لیندا داشت گردن زخمیشو خوب میکرد. بعد، علی رو دیدم که با وحشت، زخمی و مبهوت، ما رو نگاه میکرد. حداقل، نسبت به ایمان، حالش بهتر بود. بهش اشاره کردم. ـ برو خون بیار، زیر صندلیه! علی سری تکون داد و دوید. باید کاری میکردم که خون انسان هم بخوره. اینجوری، زیادی خطرناک میشد... علی، با یه پاکت خون برگشت. کمی ازش خوردم، بعد، لبم رو گذاشتم روی لبهای آرشا و خون رو وارد دهنش کردم. تقلا کرد که فرار کنه، ولی محکم نگهش داشتم. تو ذهنم، فحش اول و آخرمو نثارش کردم. خیلی بددهن شده بود! وقتی بهزور قورت داد، سرمو عقب کشیدم و نگاش کردم. کمی مزهمزه کرد، با اخم گفت: ـ بده! خیلی بده! یه کم شوره، ولی... قدرتش بالاست! باز از خون خوردم و دوباره بهش دادم. این سری، با ولع میخورد. از شدت حرص، بوسیدمش. به علی نگاه کردم که بهتزده داشت صحنه رو میدید. اخمامو کشیدم تو هم و غریدم: ـ کثافت نباش، برادرتــم، دوست پسرت نیستم! آرشا، خمارنگام کرد. پاکت رو گرفتم سمتش که خودش بخوره، ولی تا بوش خورد، عوق زد. محکم زدم پشت کمرش. ـ خیلی سوسولی! بخواب تا خودم مثل بچهمارمولکها به خوردت بدم! باز خون خوردم و بهش دادم. این بار، زبونشو آورد تو دهنم، بازی کرد. لعنت بهش! داشتم آتیش میگرفتم... پاکت خون رو تا ته خالی کرد. یه لحظه پلکاش سنگین شدن، اما بعد نگاهش برق زد. قدرتش داشت برمیگشت. سرمو یهکم کج کردم، جرعهی آخر رو خودم به لباش رسوندم. تو ذهنم نجوا کرد: ـ همیشه اینجوری بهم خون میدی؟ یه لبخند محو زدم، اما صدام سرد بود: ـ خودمم خون آدم نمیخورم، جنون میاره. طعنه زد: ـ آره، معلومه که نمیخوری. خندیدم. نمیتونستم انکار کنم که از این لحظه خوشم میاد. دوباره بهش خون دادم، اما این بار... خودمم چشیدم. لبامو روی لباش گذاشتم، طعم گرمی تو دهنم پیچید. یهکم فاصله گرفتم. آروم گفتم: ـ حالت چطوره؟ چشمش سر خورد سمت پاکت خالی. یهکم مکث کرد، بعد آروم لب زد: ـ اگه اینو ازم دور کنی، عالیتر هم میشم. فکر نمیکردم خون آدم از برسام قویتر باشه! لبخند زدم. ـ پس قبول داری که خون آدم میخوری؟ چشماشو باریک کرد. ـ نه، هنوزم حالمو بهم میزنه. تو هم دیگه اینجوری بهم نمیدی. کارین اومد جلو، بیتفاوت گفت: ـ من بهت میدم. چهرهی آرشا یخ بست. چشمش برّاق شد. ـ تنها کسی که اجازه داره به لبای من نزدیک شه، فقط صدراست. دوستدخترامم همچین اجازهای ندارن، چه برسه به اینکه خون دهنی بدن! یه حس عمیق از تو دلم بالا اومد، چیزی شبیه شادی. کارین با حسادت زمزمه کرد: ـ اون داداشته! آرشا نگاشو تو چشمای کارین قفل کرد. لحنش تیغ داشت: ـ آره، چون داداشمه، محرم جسم و جونمه. ما دوتا یه روحیم. کارین با پوزخند گفت: ـ تو هم مثل صدرا با مردایی؟ آرشا غرید: ـ تو کی باشی که جواب پس بدم؟ کارین خندید، اما تو صداش نیش بود: ـ من دخترعموت، کارین دیانوشیام. آرشا حتی یه پلک هم نزد. بیاحساس گفت: ـ خب به تخمم، چیکارت کنم؟ کنترل خندهمو از دست دادم. صدای خندهی خفهای تو گلوم پیچید، اما وقتی قیافهی کارینو دیدم، دیگه نتونستم خودمو نگه دارم. از خنده منفجر شدم. کارین حرصی گفت: ـ صدرا، یه چیزی بگو! بگو من پرنسس کارینم! شونه بالا انداختم. ـ به من چه؟ خودمم آبم باهاش تو یه جوب نمیره. آرشا انگشت وسطشو گذاشت رو لبم. نگام برّاق شد. سریع انگشتشو گاز گرفتم. ـ چند نفر تو هواپیما هستن؟ کارین سرشو بالا گرفت. ـ راست میگه. آرشا انگشتشو بیرون کشید و گفت: ـ میرم بیرون، حس خطری ازشون ندارم. بازوشو گرفتم. ـ تو دیگه نشان نداری، بوی خونت آزاده! یه نگاه به اجساد اطراف انداخت. ـ همه رو آش و لاش کردم، فقط من و تو حال خوبی داریم. کارین کیسهی خون رو برداشت و یه نفس سر کشید، اما یهو چشماش تار شد و رو تخت افتاد. پوزخند زدم. ـ خانم عاشق، خونت خورده شد. طول میکشه تا برگردی به حالت اول. آرشا یه نگاه عمیق بهم انداخت. ـ اینجا رو کنترل کن، من میرم پایین. کارین که هنوز گیج بود، نالید: ـ منو ببر! دیگه رسیدیم، بذار روی باند فرود بیام. نگاه چندشداری بهش انداختم. ـ تو اول خوب شو، مثل مستا شدی. با آرشا رفتیم سمت جایگاهمون. اون از هواپیما خارج شد و من باند فرود رو آماده کردم. بیست دقیقه بعد، فرود اومدیم. اما وقتی رفتم بیرون، خبری از آرشا نبود. دلم خالی شد. چشمام محوطه رو اسکن کرد. کجا رفته بود؟ با سرعت پریدم رو سقف، از بالا همهجا رو بررسی کردم. یهو چشمم بهش افتاد. کنار چهار نفر ایستاده بود. نفسم گرفت. شوکه لب زدم: ـ دایی! مادربزرگ! عمو سامان! پدربزرگ! اینجا چیکار میکنید؟ عمو سامان نگاش بین من و آرشا چرخید. ـ اومدیم دنبال آرشا. برسام وضعیتشو تعریف کرده. اخم کردم. ـ آرشا با شما نمیاد. دیگه اجازه نمیدم ببریدش. مادربزرگ اخم کرد. ـ صدرا، داری با بزرگان مخالفت میکنی؟ آرشا یه نگاه سرد بهش انداخت و با تمسخر گفت: ـ کی به حرف برسام لاشی گوش میده؟ بعد صاف ایستاد و با خونسردی ادامه داد: ـ شما هم میتونید برید. من با صدرا میمونم. مادربزرگ، که اصلاً پیر به نظر نمیرسید، صورتشو سخت کرد. ـ پس به خونهی من بیا. قول دادی اگه اسکاتلند اومدی، به خونهی منم بیای. آرشا دستی پشت گردنش کشید. ـ آخه من تو رو کجای دلم بذارم؟ به اون عوضی گفتم نمیام. کارین که هنوز گیج بود، نزدیک شد. ـ سلام! عمو سامان با نگرانی بهش نگاه کرد. ـ کارین، چته؟ کارین خندید، اما قبل از اینکه تعادلشو از دست بده، من هولش دادم سمت دایی. لباسم رو تکوندم. ـ نزدیک بود بوی بدن آرشا از رو من پاک بشه! مادربزرگ با ناراحتی گفت: ـ فقط برای اینکه خونهی من نیای، گفتی نمیای؟ آرشا لبخند محوی زد. ـ آره. پدربزرگ با خنده گفت: ـ حالا که اومدی، باید به کاخ ما بیای. آرشا نگاهشو دوخت بهم. ـ تو هم میای؟ غریدم: ـ تنهات نمیذارم. دایی با تعجب گفت: ـ چه برادر دوستی! یعنی حاضر شدی به کاخ بیای؟ دست به سینه گفتم: ـ مجبورم. مادربزرگ چپچپ نگام کرد. ـ صدرا، چطور میتونی اینقدر خودخواه باشی که به کاخ ما نیای و حالا هم با منت بگی مجبوری؟ به آرشا اشاره کردم. ـ یهکم مثل اون با من مهربونتر حرف بزنی، چروک نمیافتی! پدربزرگ گوشمو گرفت. ـ آرشا پیش ما بزرگ شده، اما تو چی؟ هر صد سال یه بار به زور میای. به آرشا نگاه کردم. یه تای ابروش بالا رفت. لبخند زدم. پدربزرگ الیور درست روی شونه آرشا گذاشت. ـ پسر خودمی. آرشا با غم بهشون نگاه کرد. دلم داغ شد، اما سکوت کردم. وقتی فهمیدم چه بلاهایی سرش آوردن، تصمیم گرفتم دیگه نذارم برگرده پیش خانوادم. از بغل پدربزرگ بیرون کشیدمش. دایی با اخم گفت: ـ الیور، نباید بچهی سایرا رو از ما پنهان میکردی! دو ساله فهمیدیم صدرا یه برادر دیگه داره! مادربزرگ هلیا غرید: ـ آرشا خطرناک و خاصه! اون نمیتونه از خون انسان تغذیه کنه، فقط خونهای جادویی و قوی. اگه ما نمیبردیمش، اونو میدزدیدن! خونش خاصترین خونه! سامان دلخور گفت: ـ خون دختر منو خورده! ببینید وضعش چطوره؟ مثل برگ گل بزرگش کردم، حالا آرشا پژمردهش کرده! آرشا پوزخند زد. ـ فکر کنم دخترت به من پیشنهاد داد دهن به دهن خون بده. دهن سامان باز موند. کارین سرخ شد و جیغ زد. ـ آرشا! چرا انقدر بدی؟! آرشا خم شد. ـ بقیهشو هم بگم؟ کارین بغ کرد. ـ بابا، آرشا اذیتم میکنه! آرشا پوزخندی زد. ـ اینجا موندن درست نیست، بیاید بریم
-
*** صدرا حالم از وقتی که نشونم رو ازم گرفت، بد بود. دیشب حتی یادم نمیاومد چی بهش گفتم که این اتفاق افتاد! هیچی توی خاطرم نبود. اما الان... میخوام بیشتر بشناسمش. اون نشان یه سد بین ما بود، و حالا که دیگه نیست، میتونم راحتتر ببینمش. میخوام به بهونهی داداش بودن، بیشتر بشناسمش. الان هم توی بغلش بودم، غرق توی بوی تنش. جوری آرامش داشت که فکر نمیکنم توی بغل هیچکس دیگهای این حس رو تجربه کرده باشم. به صورت خوابیدهش نگاه کردم، آروم قلبش رو بوسیدم. تکونی خورد. چشمهاش نیمهباز شد. سریع خودم رو به خواب زدم. چند لحظه بعد، انگار داشت وضعیت بقیه رو چک میکرد. آهی کشید. بعد منو بیشتر به خودش چسبوند. و اون لحظه... چشمهام میخواست باز بشه. چقدر لبهاش گرم بود! صورتم رو نوازش کرد، بعد آروم لب زد: - خیلی عوضیای که خودتو به خواب زدی. لب زدم: - من نگفتم خوابم... چشمهام بستهست! چشم باز کردم، اما اون... با حرارت داشت منو میبوسید. هنگ کردم. فقط به چشمهای بستهش نگاه کردم. چند ثانیه بعد، عقب کشید. با یه آه لرزون چشمهاشو باز کرد. چشمهای تبدار و نمدارِ غمگینش، آتیش به جونم انداخت. و یادم افتاد... یادم افتاد چی بهش گفتم. منِ خر، بهش گفتم باید التماسم کنه و بگه دوستم داره. اون حرفم رو به بدی گرفت. اما من... من قسم خورده بودم. قسم خورده بودم که تا وقتی به پام نیفته و اعتراف نکنه که عاشقمه، نه بهش بگم دوستش دارم، نه نزدیکش بشم. سرم رو روی سینهش گذاشتم و زمزمه کردم: - آرشا؟ صدای آرومش رو شنیدم: - هوم؟ دستمو با تردید روی بدنش کشیدم و گفتم: - اگه عاشق بشی، اعتراف میکنی؟ سر تکون داد و با اطمینان گفت: - آره، اگه بفهمم بهم حسی داره، برای بهدستآوردنش، آسمون رو فرش پاش میکنم. خندیدم. سرمو بالا گرفتم و با شیطنت گفتم: - اوه، چه تندی تو! چشمکی زد، لبم رو نوازش کرد و زمزمه کرد: - تندتر هم میشم، اگه خودش اعتراف کنه. حرارت قلبم رو گرفت. سرفهای کردم، سریع نشستم و کلافه دستمو روی گردنم کشیدم. به بقیه نگاه کردم. ایمان نبود، علی توی گوشیش آهنگ گوش میداد، لیندا هم خواب بود. چرخیدم سمت آرشا و گفتم: - اگه بفهمی یه نفر قسم خورده و نمیتونه قسمش رو بشکنه، پا پیش میذاری؟ بلند شد، پیرهنش رو پوشید و آروم گفت: - نه؛ باید خودش قسمی که خورده رو بشکنه و بیاد پیشم. ماتم برد. - یعنی چی؟ جدی نگاهم کرد و گفت: - اگه یه قسم بتونه میون عشق ما رو بگیره، پس خیلی مانعهای دیگه هم میتونن. از حرفش شوکه شدم. با اخم گفتم: - تو دیگه تهِ خری! فرض کن طرف قسم مرگ خورده! اگه نزدیکت بشه و اعتراف کنه، همون لحظه میمیره! آرشا سرد برگشت و گفت: - اونجوری منم باهاش میمیرم. حالا چرا داری این حرفها رو میزنی؟ اصلاً همچین قسم چرتی هم داریم؟ چرا باید کسی قسم بخوره که اگه به عشقش اعتراف کنه، بمیره؟ خیلی فانتزی میزنی! قهقهه زدم و سر تکون دادم، اما بغضم رو قایم کردم و گفتم: - آره، مگه بده همچین عشق آتشینی داشته باشی؟ پوکر گفت: - ما تو عشق سادهاش موندیم، آتشینش پیشکش. ایمان از پشت بغلم کرد و گفت: - کسی که صدرای منو بخواد، باید به پاهاش بیفته و عشقش رو با فریاد اعتراف کنه! آرشا انگشتش رو رو به پایین گرفت، هیس داد و گفت: - آره، تا بعدش با خاک یکسانش کنه! خندیدم و گفتم: - دقیقاً، من عشق هرکی رو جواب نمیدم. یهو علی افتاد به پام و نعره زد: - عاشقتم! لطفاً جوابی به دل عاشقم بده! ایمان خندید. منم لگدی آروم به علی زدم و گفتم: - گمشو! تو اگه عاشقم باشی، خودم رو اعدام میکنم! علی خندید و گفت: - آخه ایمان هم چرت میگه. یکی میاد برای عشقش به پای کسی بیفته؟ آرشا هم تأیید کرد. اما لیندا با قاطعیت گفت: - من این کار رو میکنم. نگاهش کردم. لبخند زد و گفت: - اگه آرشا کمی به من علاقه داشته باشه، عشق کاملش رو ازش با التماس میخوام. متفکر "آهانی" کردم و گفتم: - آرشا، تو چی جواب میدی؟ سرد نگاهم کرد و گفت: - نه. بیا این بحث رو تموم کنیم. فهمیدم داره کلافه میشه. گربهی وحشی من از سؤالهای پشت سر هم کلافه شده بود. اما چیزی که بیشتر نگرانم کرد، رگهای قرمز زیر چشمش بود. چرا اینقدر زود عطش سراغش میاد؟ نفسهای کشداری کشید. علی با تعجب گفت: - چرا داره اینجوری میشه؟ - لیندا سریع بلند شد و گفت: ـ بگو فرود بیاد! آرشا دستش رو بالا آورد و با صدای لرزان گفت: - ن… نمی… نمیخواد. لیندا نگران شد و قدمی جلو گذاشت. ـ باز گرفتت، آرشا؟ بیا از من بخور. چشمان آرشا یکلحظه تیره شد. انگار چیزی درونش شعلهور شده بود. قبل از اینکه حتی بفهمیم چی شد، با سرعتی که حتی منم نتونستم درست درکش کنم، دستش دور گردن لیندا حلقه شد. غرّید: ـ گفتم خوبم! لیندا با وحشت دست و پا زد. صورتش کمکم سیاه شد. علی ترسیده عقب رفت و فریاد زد: ـ صدرا! منم شوکه شده بودم. لیندا داشت خفه میشد! بدون فکر، به سرعت جلو رفتم، توی سینهی آرشا زدم و داد زدم: ـ آرشا! هی، گربه! گشنهای؟! نگاهش ناگهانی قفل شد روی من. لیندا رو ول کرد. یه نفس عمیق کشید، مثل کسی که تازه از خواب وحشتناک بیدار شده. با صدای گرفتهای گفت: ـ کی میرسیم؟ ایمان ساعتش رو چک کرد و جواب داد، اما من همچنان خیره به چشمان زیبای آرشا بودم. رگهای قرمز توی چشمهاش بهم میگفت: چرا تردید میکنی؟ بیا منو برای خودت کن… نوک زبونم رو گاز گرفتم، شاید به خودم بیام و دست از این خیره نگاه کردن بردارم. اما نشد. نگاهش به نگاه من قفل شد و دیگه غیرممکن بود که این اتصال رو بشکنم. همه حرف میزدن، اما من فقط صدای نفسهاش، صدای قلبش، صدای اعضای بدنش رو میشنیدم. ایمان یه بسته خون بهش داد. آرشا بدون هیچ حرفی گرفت و روی تخت نشست. همون لحظه، طلسم شکست. بالاخره تونستم دوباره بقیهی صداها رو بشنوم. دستی توی موهام کشیدم و هوفی از ته دل کشیدم. از پیشش رفتم، قبل از اینکه کار دست خودم بدم… کارین برگشت، نگاهم کرد و لبخندی زد. روی صندلی لم دادم و گفتم: ـ چی شده؟ خودت اومدی؟ لبخند زد: ـ یک ساله خودم فسقلی رو حرکت میدم، تو دیگه خبر نمیگیری بفهمی چیکار میکنیم؟
-
صدرا منو به دیوار هواپیما چسبوند. با لبخند کجی گفت: ـ باشه، حرکت میکنه! خونتو به جوش نیار. بعد، با لحن هشداردهندهای به کارین گفت: ـ اگه نمیخوای به دستش کشته بشی، حرکت کن. نگاهم توی چشمهای اقیانوسی صدرا قفل شد. آروم گفتم: ـ برو اونور، آرومم. کاری هم بهش ندارم. کارین با صدای مرددی توی باند اعلام کرد که داریم بلند میشیم. بعد، نگاهی به ما انداخت. صدرا بالاخره به حرف اومد: ـ چرا تو اینقدر وحشی هستی؟ پیشونیمو بهش چسبوندم. همون لحظه، هواپیما حرکت کرد و آروم بالا کشید. کمر صدرا رو محکم گرفتم. وحشی؟ شاید کلمهی مناسبی نبود، ولی من بیاعصابتر از همیشه بودم. جوشی و بیحوصله. این تقصیر برسام و همهی اون اتفاقات لعنتی بود. زمزمه کردم: ـ تو که کارت رو بلدی... آرومم کن. دستش روی بدنم کشیده شد. زمزمه کرد: ـ من دیگه خودمم بلد نیستم... کارین رنگپریده و مردد گفت: ـ شرمنده، صدرا! نمیدونستم تو هم اومدی... ایمان گفت پنج نفر هستید. صدرا با خشم غرید، خواست بهش حمله کنه. سریع گرفتمش. با خشم گفت: ـ چه من باشم، چه نباشم، نباید تأخیر بندازی! کارین معذرتخواهی کرد. دستمو دور کمر صدرا انداختم و از اونجا بردمش سمت بقیه. روی تخت پرت شد. با ناله گفت: ـ بیا پیشم بخواب. یه برو بابا تحویلش دادم و روی مبل لم دادم. برای خودم نوشیدنی ریختم، کنار لیندا نشستم و آروم موهاشو نوازش کردم. صدرا غرید: ـ چرا باید بین چهارتا پسر، یه دختر باشه؟ ایمان با اخم گفت: ـ به کنت برسام گفتم، گفت تصمیمگیرنده آرشا بوده که لیندا بیاد یا نه. بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: ـ دوست دخترم به تو ربطی نداره. صدرا خوابآلود زمزمه کرد: ـ ربط داره... خیلی هم داره! به ایمان اشاره کردم: ـ اینم خیلی داره سنگینی میکنه. علی یهویی زد زیر خنده. ایمان شوکه گفت: ـ چیکار به من داری؟! غریدم: ـ چون دوستپسر اوشونی. علی از خنده ریسه رفت. لیندا دستشو گذاشت روی دهنش تا جلوی خندهشو بگیره. صدرا گفت: ـ ایمان فرق داره. سر لیندا رو بوسیدم و گفتم: ـ ایشون هم فرق داره. علی با ذوق به خودش اشاره کرد و گفت: ـ من چی؟ من و صدرا همزمان گفتیم: ـ تو بوقی! علی پوکر گفت: ـ بوق؟ ایمان از خنده زمین رو گاز گرفت و به علی گفت: ـ شبیه شیپوری تا بوق. علی افتاد به جون ایمان: ـ شیپور عمهی دگوری خودته! اما من... خسته بودم و گرسنه. آروم گفتم: ـ غذا نداریم؟ ایمان تأیید کرد و بلند شد رفت. علی مشکوک پرسید: ـ مگه تو خونآشام نیستی؟ صدرا عجیب گفت: ـ آرشا فرق داره، علی... خیلی فرق داره. علی ابرو بالا انداخت: ـ فرق؟ شونه بالا انداختم: ـ شوخی میکنه. فرق داشتنم کجاست؟ علی خیره نگاهم کرد: ـ اما غذا خوردن یه خونآشام معمولی نیست. صدرا، با اینکه اصیلزادهست، اما غذا نمیخوره. بلند شدم و سمت پنجره رفتم. آروم گفتم: ـ خب... پس فرق دارم! به آسمون نگاه میکردم که ایمان صدام زد: ـ بیا، آرشا. چرخیدم. یه ساندویچ بهم داد. با اشتها گاز زدم و خوردم. ایمان و لیندا هم خوردن. سه تا ساندویچ خوردم و با رضایت گفتم: ـ ممنون، چسبید. تلم رو درآوردم و رفتم کنار صدرای خوابیده. کنارش دراز کشیدم. تکون نخورد. معلوم بود خواب خوابه. با دلتنگی و عشق بغلش کردم، کشیدمش توی بغلم. بدن سردش حالمو خوب میکرد. چرخید، سرش رو روی بازوم گذاشت. خوابآلود زمزمه کرد: ـ با اون دستتم بغلم کن... اون دستم رو دورش پیچیدم. پاهام رو هم دور بدنش انداختم. و خودمم از این آرامش... خوابم برد.
-
یه نگاه به خودم انداختم. عالی شده بودم! البته اگه موهای ژولیدهم رو درست میکردم. موهامو شونه زدم و یه تل سیاه باریک پسرونه روی موهای سفیدم گذاشتم. حالا عالی شدم! دستم رو توی جیبم فرو بردم و عینکم رو از یقهی پیرهنم آویزون کردم. بعد، عطری رو که برسام برام خریده بود، زدم. همهی لباسهام و وسایلمو برسام میخرید. مثل همین بلوز کشی که سیکسپک و عضلههامو برجستهتر نشون میداد. بد توی چشم بودم! البته دیگه عادی شده بود. لیندا با تقهای در زد و وارد شد. ابرو بالا انداخت و گفت: ـ اوه، نفسگیر شدی عشقم! چشمکی زدم. ناراحت گفت: ـ چی بپوشم؟ رفتم سمت ساکش، لباس براش انتخاب کردم و گفتم: ـ بیرون منتظرتم. تأیید کرد. از اتاق بیرون رفتم و ساکم رو پشت سرم کشیدم. همون موقع صدرا هم بیرون اومد. یه پیرهن آبی پررنگ پوشیده بود با شلوار نوکمدادی تیره. عینکش رو روی موهاش گذاشت و خیره نگاهم کرد. نفس عمیقی کشید، دستش رو دراز کرد و گفت: ـ فعلاً برادر باشیم؟ به دستش نگاه کردم. داشت پایین میاومد که سریع گرفتمش و گفتم: ـ اُوم… فعلاً برادر باشیم. شونههامون رو به هم زدیم. دستش رو روی شونهم انداخت و گفت: ـ نون و خط کش میخوری اینقدر درازی؟ چپچپ نگاهش کردم و گفتم: ـ یه نگاه به خودت بنداز! برسام همون چیزی رو به خوردت داده که به من، ولی چون بیشتر پیشش بودم، یه کم بیشتر نصیبم شده. منم دستم رو انداختم دور شونهش و به خودم نزدیکش کردم. با اخم گفت: ـ دیشب… نمیدونم چی شد. مست بودم. اگه چیز بدی گف… زیر گوشش زمزمه کردم: ـ فراموشش کن! یه چیزی بود و تمام شد. الان مهمه. سر تکون داد و گفت: ـ هوم… میخواستم بگم هر چی گفتم، حقت بوده. میگن مستی و راستی! شونهش رو فشار دادم و غریدم: ـ چرا تو انقدر عوضی هستی؟ ابرو بالا انداخت و گفت: ـ تو چرا انقدر بیرحمی، دیشب کشتیم؟ سرم رو روی سرش گذاشتم که ایمان با چشمای گرد ما رو نگاه کرد و گفت: ـ خیلی شبیه همید! زیر گوش صدرا گفتم: ـ اگه میخواستم، مرده بودی! نه اینکه خوبت کنم. تو پهلوم زد و غرید: ـ میخواستی نکنی! لبم رو به هم فشار دادم و گفتم: ـ دلم به حال پدر و مادرت سوخت. ولی انگار نشنید و لبخند زد: ـ چال لپت قشنگه! تلنگری به پیشونیش زدم و گفتم: ـ به پا توش نیفتی! دستم رو از روی گردنش برداشتم و روی دستهی مبل، دستبهسینه نشستم. ایمان یه نگاه به هیکلم انداخت، بعد به صدرا گفت: ـ علی رو سوار کردم، فقط شما موندید. صدرا داد زد: ـ زود باش لیندا، جات میذارم میرم! لیندا با عجله و ساکش اومد. ایمان جلو اومد و با یه لمس، فرستادمون توی هواپیمای شخصی. شبیه یه خونهی لوکس کوچیک بود! همهچیش چرم کرمقهوهای، بجز تخت دونفرهی سفیدش. علی سلام کرد. جوابش رو دادیم. صدرا عشقش رو دید، یه راست روی تخت ولو شد. از ایمان پرسیدم: ـ بادیگاردها کجان؟ صدرا خوابآلود گفت: ـ واسه چی؟ خوشی خرابکنها! منم خیلی خوابم میاومد. روی تخت خودم رو انداختم. صدرا هولم داد و گفت: ـ با اون هیکل گندهت جامو تنگ نکن! نشستم، پیرهنم رو درآوردم و دوباره روی تخت خوابیدم. جوری که فقط خودش بشنوه، زمزمه کردم: ـ آخیش… چه خنکه! کاش یه دوستدختر داشتم که بدنش خنک بود… ولی برعکس، همشون آتیشیان! بلند شد، خودش هم پیرهنش رو درآورد و گفت: ـ دوستدختر میخوای واسه چی، وقتی یه داداش داری که بدنش مثل چلهی زمستونه؟ چرخیدم و توی بغلم گرفتمش. بلند و شوکه گفت: ـ چقدر داغی! علی با خنده گفت: ـ حرارتش بالاست. ایمان با شیطنت اضافه کرد: ـ مثل قطب مثبت و منفی هستید! سرم رو توی گردن صدرا کردم و با لحنی خمار و تحریککننده زمزمه کردم: ـ خنکم کن، صدرا. پتو رو روی من و خودش انداخت و زیر پتو چلهی زمستون شد! علی غر زد: ـ یکی کم بود، حالا دوتا خوابالو شد؟! بلند شید. صدرا سرش رو توی گردنم فرو برد و غرید: ـ خفه! نشنوم صداتو. بعد از حرفش، دندونهاش توی گردنم فرو رفت و یه لذت ناب توی بدنم جاری شد. بیاراده، منم گازش گرفتم… و خون خوردم! بدنش بهم چسبید. وقتی دید راست کردم، سرش رو بیرون کشید و دستی روش کشید: ـ اوف! برای برادرت؟ منم به مار راستشدهش دست کشیدم و با طعنه گفتم: ـ اوف، به خودت، برادرم. سرش رو از زیر پتو بیرون آورد، منم بیرون اومدم. تا چشمم افتاد، دیدم ایمان، علی و لیندا بالای سرمون ایستادن! صدرا غرید: ـ مرضتون چیه؟ علی با ابروی بالا انداخته گفت: ـ اوف، به چی؟ بذار ما هم بدونیم داشتید اون زیر چیکار میکردید که بهبه و چهچهه میکردید؟ دستم رو زیر سر صدرا گذاشتم و خونسرد گفتم: ـ اندازهی شخصی میگرفتیم، میخواید با شما هم بگیرم؟ صدرا محکم توی شکمم کوبید. ـ لازم نکرده! بشین سرجات… ایمان، چرا هواپیما حرکت نمیکنه؟ ایمان روی تخت نشست و با بیحوصلگی گفت: ـ من چه میدونم؟ به دستور من که حرکت نمیکنه! ساعت ده و نیم شده، اما انگار نه انگار. دستم رو از زیر سر صدرا بیرون کشیدم و بدون اینکه پیرهن بپوشم، رفتم سمت کابین خلبان. یه زن پشتش به من بود و داشت وسایل رو تنظیم میکرد. محکم گفتم: ـ چرا حرکت نمیکنی؟ بدون اینکه سرش رو بلند کنه، با خونسردی گفت: ـ به دوستت گفتم، خودم مختارم که کی این هواپیما بلند بشه. مشتم رو به دیوار کابین زدم و غریدم: ـ به چه حقی؟ سرش رو بالا آورد و با چشمهای گشاد شده از شوک به من زل زد. اخمام رفت توی هم. سرد نگاهش کردم و تهدیدوار گفتم: ـ حرکت کن، تا از اینجا پرتت نکردم و از روت بلند نشدم! با چشمهای مشکیش مات و مبهوت مونده بود. ناگهان، دست یکی دور کمرم حلقه شد و صدایی آشنا گفت: ـ عه! کارین، تویی؟ کارین با چشمهای گرد شده به صدرا نگاه کرد و لب زد: ـ تو… اون… اون تو؟! نعره زدم: ـ حرکت ک...
-
*** تایسز _ آرشا تشنگی داشت دیوونهم میکرد. از اتاق بیرون اومدم و هنوز دو قدم بیشتر نرفته بودم که پام به چیزی گیر کرد و تعادلم رو از دست دادم. قبل از اینکه بفهمم چی شد، روی بدن سردی افتادم. کشیده و مست زمزمه کرد: ـ آخ… لَهَم کردی ایمان، چرا انقدر سنگین شدی؟ نفسم به زیر گردنش خورد. دستش رو دور کمرم انداخت و آروم پرسیدم: ـ اینجا چیکار میکنی؟ سکوت کرد. بلندش کردم که ببرمش توی اتاقش، اما ناگهان منو به دیوار چسبوند… انگار که میخواست از وجودم چیزی رو بگیره. با بغض هولش دادم و اخم کردم: ـ اوف! بوی گند مشروب میدی! گمشو اونور. سرش رو بالا گرفت، تو چشمهام خیره شد. نگاهش سنگین بود، مست، ولی… غمگین. زمزمه کرد: ـ گربهها شکار شاهینها میشن… چرا برعکس شده؟ لب زدم: ـ انقدر از من بدت میاد؟ لبخند تلخی زد، مثل کسی که از یه درد عمیق حرف میزنه. ـ نه، اتفاقاً… بعد ناگهان اخم کرد، دستش رو روی قلبش گذاشت و کشیده نفسش رو بیرون داد. مست و بریدهبریده ادامه داد: ـ ازت متنفرم… انقدر متنفرم که دیدنت حالم رو بد میکنه. نفس توی سینم گیر کرد. قلبم تیر کشید. آروم سرم رو روی شونهش گذاشتم و با صدای گرفتهای زمزمه کردم: ـ خیلی بدی… دستم رو نوازش کرد. ـ میدونم. بغضم سنگینتر شد. انگار یه چیزی گلوم رو فشار میداد. ـ چرا انقدر بیشعوری؟ خندید. همون خندهای که بیشتر از هر چیزی حرصم میداد. ـ نمیدونم! منم تلخ خندیدم و گفتم: ـ برو… الان مستی، داری حالم رو به هم میزنی. دستش دور گردنم پیچید. نگاهم تو نگاهش قفل شد. صداش جدی و آروم بود: ـ بگو دوستم داری! بگو عاشقمی، میشه؟ غرورت رو بذار کنار… من بدم، تو بگو. پوزخند زدم. ـ ازت متنفرم، عوضی. ولش کردم که برم. اما دستم رو گرفت. چرخیدم، با مشت محکم به دیوار کوبیدم و غریدم: ـ بیا، برادر هم باشیم! بعد دستم رو روی قلبش گذاشتم و محکم فشار دادم. یا میمیره، یا زنده میمونه. سرد و تاریک، توی چشمهاش خیره شدم. شوکه، به من نگاه کرد. با نفسهای کشدار غریدم: ـ یادته چطور این کار رو با من کردی؟ چه حسی داره؟ درد داره، نه؟ منم همین درد رو داشتم. نشان روی گردنم انگار با صدای بلندی توی سرم شکست. برسام، خدا لعنتت کنه… اگه کار نکرد؟ اگه نیومد دنبالم؟ اگه منو برای همیشه کنار زد؟ خونهام رو بهش دادم، با جادوی ترمیمم قلبش رو هم ترمیم کردم. غمگین لب زد: ـ چرا؟ یعنی این باعث میشه سمتم بیاد؟ برسام اسم منو توی شناسنامهش نوشت. گفت اگه صدرا بیرونم انداخت، بتونه ادعا کنه که من پسرشم. گفت این کارو بکنم، چون صدرا از پس زده شدن متنفره. اما امید من… همهاش همین نشان بود. آهی کشیدم. گفت: ـ تا لبهی آب ببرش و تشنه برش گردون. بذار تشنهتر بشه. میگفت پسرش رو خوب میشناسه. شاید همون موقع جواب نده، ولی به زودی نتیجهشو میبینم. جواب چراش رو دادم: ـ چون نه من حسی بهت دارم، نه تو به من. بهتره این مسخرهبازیها رو تموم کنیم. من دیگه بچه نیستم که ازم محافظت کنی. یه قدم عقب رفتم. پشتش رو به من کرد، مشتش رو توی دیوار کوبید و گفت: ـ اما من تو رو… حرفش نصفه موند. زانوهاش خم شد و از درد نالید. نگران کنارش نشستم: ـ چی شده؟ هولم داد و غرید: ـ گمشو اون ور! خوب کردی این کارو کردی، چون حاضر نبودم باهات باشم؟ گربهی وحشی… با کمک دیوار بلند شد و سمت اتاقش رفت. من اما… غمگین، سمت حیاط رفتم. باد خنکی به صورتم خورد، اما حالم بهتر نشد. مثل تمام عمرم که حالم بد بود و فقط بدتر شد. هیچ فرقی نکرد. پای درخت، روی صندلی نشستم و به آسمون نگاه کردم. حتی سیگارمم با خودم نیاورده بودم که یه نخ دود کنم و فکرهامو باهاش بفرستم هوا. خیره به آسمون، شاهد گذر زمان شدم. هوا کمکم روشن شد، اما من همچنان توی سکوت، نگاهش میکردم. دیدم چطور پرندهها از خواب بیدار میشن و به روزمرگیهاشون میرسن. تلخ لب زدم: ـ توی این دنیای بزرگت، فقط زندگیِ درست برای من ممنوع بود؟ درسته، صدات کردم، همون موقع به دادم رسیدی… اما این همه درد واسهی من، خیلی بیانصافیه. آهی کشیدم و از جام بلند شدم. همون لحظه، یکی گردنم رو گرفت و غرید: ـ معلومه داری چیکار میکنی؟ احمق، کی بهت اجازه داد این کارو بکنی؟ سرد به ایمان نگاه کردم و زمزمه کردم: ـ راه تو آزادتر شده، پس چی بهت فشار میاره؟ پرتم کرد روی صندلی. افتادم، ولی بلافاصله لم داد و گفت: ـ تو چی میدونی؟ بلند شدم، نزدیکش رفتم. از توی جیبش سیگار بیرون کشیدم، با قدرتم روشنش کردم و همونطور که خیره توی چشمهای آبیش بودم، زیر گوشش زمزمه کردم: ـ میدونم عاشقشی. شوکه شد. زمزمه کرد: ـ اینجوری نیست… آروم روی شونهش زدم: ـ پسرِ همون امینی… وقتی از چیزی خوشش بیاد، برقش از صد فر… قبل از اینکه حرفم تموم بشه، مشتی توی صورتم کوبید و غرید: ـ خفه شو! منو با اون عوضی یکی ندون. عصبیترش کردم: ـ چرا؟ چهرهتون همینو میگه! مشتی دیگه زد. اما این بار، سریع حرکت کردم. چرخوندمش، جاشو با خودم عوض کردم، دو تا دستهاش رو گرفتم، کمی بهش مایل شدم و آروم گفتم: ـ تو هیچوقت مثل اون نیستی و نمیشی… اینو من بهت میگم، کسی که چهرهی واقعیشو دیده. از روش بلند شدم، خواستم برم داخل که صداش اومد: ـ چرا این بلا رو سر صدرا آوردی؟ بدون اینکه برگردم، گفتم: ـ لازم بود. چون نه من اون رو دوست دارم، نه اون منو. صدرا لیاقت بهترینها رو داره… یه زندگی با عشق، نه از سر محافظت. ایمان نعره زد: ـ اشتباه کردی، آرشا! اگه دوستش نداری، چرا خودت رو اینجوری کردی؟ به صدرا که خیره توی چشمام شده بود، گفتم: ـ تا زمانی که مردهایی مثل پدرت با بدنم بازی نکنند، دختر بودن مثل یه ظلمت توی تاریکی میمونه. هر کسی خواست، لگدش میکنه و میگه ندیدم. لیندا، ترسیده از نعره ایمان، با موهای به هم ریخته به ما نگاه میکرد. با بغضی سنگینتر، از کنار صدرا گذشتم و وارد اتاقم شدم. به ساعت نگاه کردم. کی ساعت هشت صبح شده بود؟ لباسهام رو از توی ساک بیرون ریختم، همشون چروک شده بودن. یه شلوار مشکی پوشیدم و بلوز کشی آستین بلند یقه هفت. انگشتر اژدها هم دستم کردم. یه دستبند زنجیر پهن هم دستم کردم، یه پلاک مسیح هم روش آویزون بود. کمی بزرگ بود و پایین میاومد، البته مدلش همینطور بود که از مچ پایینتر بیفته. صلیب کوچیک مشکی هم روی انگشت شصتم افتاده بود. عینکم و کیف پولم رو همراه ساکم برداشتم. تو ساک همه چی بود، لازم نبود دوباره ببندمش.
-
*** صدرا خیلی تغییر کرده بود. نمیتونستم هضمش کنم. حتی بابام هم بهش بها داده بود. جوری با بابا حرف میزد انگار خیلی به هم نزدیکن! بابا حتی از فحشهاش ناراحت یا عصبی نمیشد. وقتی بابا گفت باید به همه بگم آرشا برادرمِ، هنگ کردم. درسته که خیلی شبیه منه، اما برادر؟ چیزی نبود که بهش فکر کنم. با صدای نالههای از سر لذت لیندا خشکم زد. رد صدا رو گرفتم... صدای ضربههایی که بدنهاشون به هم میخورد. عصبی شدم. خواستم بلند شم، برم خفهش کنم. داشت به من خیانت میکرد. بلند شدم، همین الان باید بکشمش، از شر عشقش و خودش خلاص بشم. ایمان دستم رو گرفت و گفت: ـ صدرا، تو خودت هم داری بهش خیانت میکنی. نمیتونی جلوی نیازش رو بگیری. بذار بهش بگم چته، تا قسمخوردهات رو بشکنه. غریدم: ـ حق نداری بهش بگی! میخوای بگه سستم؟ نمیتونم پای قسمخوردهم بمونم؟ محکم سرم رو به بالش کوبیدم. صدای نالههاشون هنوز توی گوشم بود... تپشهای تند قلب لیندا رو میشنیدم. چشمهام رو بستم و تو اتاقش، مثل یه روح ظاهر شدم. با دیدن خماری چشمهاش داغون شدم. داشت با بدن لیندا بازی میکرد. با انگشتش میچرخید روی پوستش، و لیندا تو خودش میپیچید. چه خوب کارش رو بلد بود... بازوهاش به خاطر انقباض، خیلی خوشفرم شده بود. قلبم براش ضعف رفت. بابا چیزی رو برای من ساخته بود که نمیتونستم ازش چشم بردارم. میخواستم حسش کنم. لیندا خوابوندش، تند و با اشتها میخورد. ساعدش رو روی چشمهاش گذاشت. انگار هیچ لذتی نمیبرد. اما کمکم صدای نفسهاش بلند شد و گفت: ـ لیندا، میتونی؟ لیندا لبخند زد و روش نشست. حالم داغون و عصبی بود. با تکون جسمم به خودم اومدم و فورا توی جسمم برگشتم. ایمان شوکه گفت: ـ بلند شو، داری کابوس میبینی! نشستم. دست کشیدم به صورتم، اشکی بود. لب زدم: ـ میای مست کنیم؟ بدون حرف بلند شد و رفت. سرم رو توی مشتم گرفتم. تا حالا دردی به این بزرگی توی سینهم حس نکرده بودم. ایمان با دو تا پیک و یه شیشه نوشیدنی برگشت. یه پیک برام ریخت. بدون حرف خوردم. لب زدم: ـ ایمان؟ نگاهم کرد: ـ جانم؟ خندیدم. ـ فکر کنم عاشق عشقِت شدم... میخوای باهام چیکار کنی، رفیق؟ ایمان خندید و گفت: ـ الکی گفتم عاشقشم، فقط برای اینکه به حرمت رفاقتمون آسیبی نزنی. دستم رو روی سرم گذاشتم و لب زدم: ـ اگه اون به من آسیب بزنه چی؟ زیر گوشم زمزمه کرد: ـ خودم میکشمش. دست دور شونهش انداختم و آروم گفتم: ـ نه، نکن… اون وقت منم میمیرم. سرش رو روی سرم گذاشت و گفت: ـ هرچی بگی همونه. آهی کشیدم و یه پیک دیگه خوردم.
-
هر بار که کاری خلاف میل برسام انجام میدادم، منو میبرد توی اتاق شکنجه. با وسایل وحشتناکش بازی میکرد، اونم روی بدن من. یه سال تمام، حتی یه قطره خون بهم نداد. غذا هم نداد. با نقرههای تیز، دستوپامو میبست، اونقدر که کابوسهای شبونهم تبدیل شده بود به یه اسم: برسام. ناگهان حس کردم یه نفس سرد پشت گردنم خورد. چرخیدم. هیچکس نبود. بازم توهم زدم؟ یه نفس عمیق کشیدم، شامپو رو روی سرم ریختم، چشمامو بستم. ولی همون لحظه، یه دست یخزده روی بدنم سر خورد. نه بویی بود، نه رد قدرتی، نه هالهای… لب زدم: ـ کیه؟ جوابی نیومد. بیخیال شدم، گفتم بدن منو هزار تا دختر لمس کردن، اینم روش. خودم رو کامل شستم و بدون اینکه خشک کنم، رفتم سمت ساکم. یه شلوارک آبی و یه شورت برداشتم، پوشیدم. قطرات آب از موهام سر میخوردن و میریختن روی تنم. همون موقع، یه نفس عمیق و تحریکشده شنیدم. سریع برگشتم... ولی هیچکس نبود! از اتاق که بیرون اومدم، صدرا همزمان داشت میاومد تو. با سر پایین و چشمهای بسته خورد تو سینهم. قبل از اینکه بیفته، دستم رو دور کمرش انداختم و نگهش داشتم. چشماش سریع باز شدن، نگاهش نشست توی چشمهام، بعد آروم روی تنم چرخید. دستش رو آورد بالا، روی شکمم گذاشت و گفت: ـ حوله نداری؟ بدنت خیسه! ولش کردم، بدون اینکه چیزی بگم از کنارش رد شدم. ایمان نشسته بود پای لپتاپ، توش ور میرفت. اخم کردم: ـ گشنمه، اینجا چیزی نداریم؟ سرش رو آورد بالا، نگاهم که کرد، دهنش باز موند. عین ماهی چند بار باز و بسته شد. اخمم غلیظتر شد. رفتم تو آشپزخونه. خالی بود. مغزم از گشنگی داشت نیمسوز میشد! چشمم افتاد به آینهی دیواری. از تشنگی، رگهای قرمز زیر چشمام زده بودن بیرون. لبهام سرخ شده بودن. دستی زیر بینیم کشیدم، برگشتم سمت ایمان که هنوز هاجوواج نگاهم میکرد. رفتم رو به روش وایسادم. خواست چیزی بگه که صدرا از پشت، گردنم رو گرفت و کشید عقب. ـ هی، گربه! ایمان مال منه، حق نداری نزدیکش بشی. با اخم فشار دستش رو از گردنم کم کردم. سرد نگاهش کردم: ـ نظرت چیه خودت جاش بیای؟ چشمهاش برق زدن. دندوناش یه لحظه اومدن بیرون، ولی سریع جمعش کرد و با لحن سردی گفت: ـ ایمان، برو براش خون بیار. خوشم نمیاد نزدیکم بشه. مشتم رو فشردم. ایمان تأیید کرد و غیبش زد. منم رفتم سمت اتاقم، لباس پوشیدم و بدون اینکه به کسی چیزی بگم، از خونه زدم بیرون. هدفون رو گذاشتم توی گوشم و رفتم تو محوطهی پایگاه. هرکی از کنارم رد میشد، متحیر نگاهم میکرد. اره دیگه، شبیه صدرا بودن انقدر نگاه کردن هم داره. آهنگ بلند تو گوشم فریاد میزد: "هی، فکر نکن!" یهو حس کردم یکی بهم برخورد کرد. نه... محکم بغلم کرد! ـ صدرا؟ چقدر تغییر کردی! به مرد روبهروم خیره شدم. آشنا میزد ولی ذهنم یاری نمیکرد. هدفون رو برداشتم. ـ تو کی هستی؟ مات به چشمهام نگاه کرد، یه قدم عقب رفت: ـ تو کی هستی؟ چرا انقدر شبیه صدرا هستی؟ سرد نگاش کردم: ـ تو باید بگی کی هستی، که اینجوری بغلم کردی؟ اخم کرد: ـ علیها هستم. همکار صدرا. تو کیای؟ یادش اومدم. هدفون رو گذاشتم تو گوشم. ـ میتونی آرشا صدام کنی. آرشا دیانوشی. اسم جدید این روزهام. شناسنامهی دومم. برسام راه انداخته بود، منو پسر خودش معرفی کرده بود. پسر دوقلو. یعنی من و صدرا دوقلو بودیم؟! مسخره بود... اما حقیقت داشت. صدرا اومد، سوتزنان. با دیدن علیها، ابروهاش بالا پرید. ـ بهبه! علی! چه خبرا؟ تو کجا، اینجا کجا؟ علی صدرا رو بغل کرد. ـ هویتم توی ایران مرده. تو اون تصادف وحشتناک... اگه نمیمُردم، خیلی شکبرانگیز میشد. صدرا زد تو شونهش: ـ خوش اومدی. جات همیشه تو پایگاه بازه. داشتم از کنارشون رد میشدم که علیها گفت: ـ کیه؟ چقدر شباهت دارین! البته جز رنگ چشماتون. آرشا هیکلیتر و قدبلندتره. صدرا خیره نگاهم کرد: ـ برادرمه. یه گربهی وحشی... مراقب باش، بد پاچه میگیره. ایمان بطری را به سمتم گرفت و با اخم گفت: - پس چرا رفتی؟ نگاهم را سرد به سمت صدرا چرخاندم، بطری را گرفتم و بیحوصله گفتم: - اعصابش رو نداشتم. درِ بطری را باز کردم، لبهاش را روی لبم گذاشتم و تمام محتویات بطری یک و نیم لیتری را یکنفس سر کشیدم. بطری خالی را با فشاری در دستم مچاله کردم، بعد با یک حرکت، به سمت سطل آشغال که چند متر دورتر بود، پرتش کردم. بطری درست داخل سطل افتاد! لب زدم: - تشکر! از کنارشان گذشتم تا بروم، اما صدرا بازویم را گرفت و محکم گفت: - هی، بدون بادیگارد جایی نرو. حوصله مراقبت ازت رو ندارم. با عصبانیت از یقهاش گرفتم و او را به سمت خودم کشیدم. با صدای خشنی غریدم: - فکر کردی کی هستی که برای من تعیین تکلیف کنی؟ پوزخند زد، اما قبل از اینکه حرفی بزند، مشتی به صورتش کوبیدم و ادامه دادم: - ایمان، یه خونه جای دیگه برام پیدا کن! صدرا با پشت دست، خون گوشهی لبش را پاک کرد، اما ناگهان با سرعت به سمتم حملهور شد. جا خالی دادم و مشتم را بالا آوردم. ضرباتمان به هم برخورد کرد و صدای ترک خوردن استخوانهای انگشتانمان در فضا پیچید. کمی دستم را تکان دادم، اما زخم و شکستگی بلافاصله التیام یافت. پشت سرش ظاهر شدم و دستم را بالا بردم تا گردنش را بشکنم، اما قبل از اینکه بتوانم ضربه را وارد کنم، او جاخالی داد. با دلی دلا، خونش را مزهمزه کردم. اما صدرا از موهایم گرفت و با تمام قدرت مرا به زمین کوبید. درد شدیدی در کمرم پیچید. پدرسوخته خرزور بود! با یک چرخش، از زمین فاصله گرفتم. حالت درازنشست رفتم، دستش را گرفتم و با یک پشتک دایرهوار، او را از جا کندم. صورتش روی زمین کشیده شد و پوستش خراش برداشت. ایمان فریاد زد: - آرشا...! همان لحظه علیها جلو آمد، نگاهش پر از حیرت بود. زیر لب لب زد: - صدرا؟! صدرا تکخندهای زد، بعد ناگهان با چرخشی سریع، در حرکتی که درکش برایم سخت بود، روی شکمم پرید و با مشتهای پیدرپی به صورتم کوبید. درد توی تمام سرم پیچید، اما به زانویم فشار آوردم، به کمرش کوبیدم و دستم را روی گردنش گذاشتم. باد اطرافم پیچید و با سرعت به آسمان پرواز کردم. بعد، همانقدر سریع پایین آمدم و سر صدرا را با بیرحمی که در این هفت سال آموخته بودم، به زمین کوبیدم. زمین فرو رفت و سنگها شکستند. صدرا نالید: - وحشی! سرم درد گرفت! لبخند زدم، انگشتم را گوشهی لبم کشیدم و بعد پا روی سینهاش گذاشتم. سیگاری روشن کردم و تلخ گفتم: - سر به سرم نذار، برسام به اندازهی کافی گذاشته. بذار تو این جهنم یه ذره آرامش داشته باشم. چشمانش عمیق شد. به سختی لب زد: - پس... تو هم ازش کشیدی؟ فهمیدی چه بابای مزخرفی دارم؟ پوزخند زدم: - یه لاشی تمام عیاره! بدبخت سایرا که داره تحملش میکنه... ناگهان، صدای کسی پشت سرمان پیچید: - کی منو داره تحمل میکنه؟ نفسم بند آمد. به سختی آب دهانم را قورت دادم و چرخیدم. برسام بود. با چشمهای سرخ خیره نگاهم میکرد. چند قدم عقب رفتم و گفتم: - دروغ میگم؟ مگه لاشیتر از تو هم وجود داره؟ صدرا با تعجب بین من و پدرش نگاه کرد. برسام با سرعت به سمتم حمله کرد، اما قبل از اینکه ضربه بزند، پرشی هوایی زدم و پشت سرش قرار گرفتم. دستم را دور کمرش انداختم و با لحنی خمار زمزمه کردم: - میدونستی گشنهام؟ برای همین اومدی؟ خندید و گفت: - نه، پدرسوخته! اومدم یه ماموریت بهتون بدم. لبخند زدم: - گوش میکنم، تو بگو... چشمانم درخشید. دندانهایم بیرون زدند و سرم را به گردنش نزدیک کردم. محکم به خودم فشردمش و نیشهایم را درون پوستش فرو بردم. از پشت نالید: - اینجوری نمیتونم بگم! ول کن منو یه لحظه... با صدای خشدار عطشی از خودم درآوردم. برسام آهی کشید و لرزان زمزمه کرد: - ازتون میخوام به اسکاتلند برید. هم تفریح کنید، هم برای مهمونی دعوت شدیم. من نمیتونم بیام، گفتم پسرام برن. مهمونی یک هفته دیگهست، فردا حرکت کنید. چند روز هم اونجا خوش بگذرونید. کمی مکث کرد و ادامه داد: - آرشا، دوست دخترتم بیار. صدرا، تو هم با ایمان باش. علی، تو چی؟ باهاشون میری؟ علی نگاهی به ما انداخت و شانه بالا انداخت: - آره، حالم گرفتهست. میرم یه کم هوا عوض کنم. همان لحظه، لیندا از پشت سرمان ظاهر شد. برسام را محکمتر به خودم فشردم و آرام از خونش نوشیدم. این بار عمیقتر، آهستهتر. خونش غلیظ و قوی بود. لذتی خاص داشت. برسام دستی به سرم کشید و گفت: - بسه، الان از حال میرم! دندانهایم را بیرون آوردم و به اخم صدرا خیره شدم. چشمکی زدم. او با عصبانیت به برسام توپید: - چرا اجازه میدی خونت رو بخوره؟ برسام دستی به شانهام زد و خندید: - فقط آرشا میتونه از من خون بخوره، نگران نباش. لیندا با ذوق به سمتم دوید: - سلام! دستی به موهایش کشیدم و جوابش را دادم. ایمان با رنگی پریده بین من، برسام و لیندا نگاه میکرد. آرام گفتم: - من نمیام. صدرا جلو آمد، مشتی آرام به سینهام زد و زمزمه کرد: - غلط کردی! میای، با هم میریم. خم شدم، صورتش را نزدیک خودم کشیدم و با خشم گفتم: - تو کی باشی که دستور بدی؟ لبخند مرموزی زد. کنار گوشم زمزمه کرد: - میخوای نشونت بدم که کیام؟ بدنم یخ زد. با اخم به ایمان نگاه کردم و زیر لب گفتم: - لازم نکرده دل به دل گربهها بدی، جناب شاهین. صدرا قهقههای زد و گفت: - بابا، تو گفتی من شاهینم؟ برسام شانه بالا انداخت: - نه! خودمم شوکه شدم! میتونه مثل تو، تو یه نگاه بفهمه موجود درونت چیه. نگاهم را از آنها گرفتم، دستم را دور کمر لیندا انداختم و گفتم: - پس تصمیم گرفته شد. من نمیام، خوش باشید. دستم رو بردم بالا که همراه لیندا برم، ولی صدای برسام میخکوبم کرد: - اگه نری، ده سال دیگه باید کنار من بمونی... مو به تنم سیخ شد، چشمام از خشم سرخ شد و نعره زدم: - لعنت بهت! میرم، ولی با تو نمیمونم! صدرا از توی لاشی بهتره! قهقههی بلندی زد و با اون لحن حرصدرارش گفت: - اما من دلم برات تنگ میشه... لیندا با تعجب بهم نگاه کرد، لبامو روی هم فشار دادم و تلخ گفتم: - اما من نمیشه. دیگه حرفی نزدیم. خسته و کلافه خودمو کشیدم سمت خونه. همین که رسیدم، دکمههای لباس کثیفمو باز کردم و پرت کردم رو اپن. هنوز تنم از دعوا با صدرا درد میکرد، ولی بیخیالش شدم. خودمو انداختم رو مبل، کنترل رو برداشتم و تلویزیون رو روشن کردم. نور صفحه افتاد تو صورتم، اما چیزی از اون نور گرم و دلنشین حس نمیکردم. لیندا با کنجکاوی دور و بر رو نگاه کرد و با ذوق گفت: - چقدر اینجا قشنگه! انقدر تو تاریکی بودم، دیگه حس میکردم خودم هم خونآشامم! پوزخند زدم، ولی چیزی نگفتم. راست میگفت... تاریکی زیادی دور و برم بود. اونقدر که دیگه داشت جزئی از خودم میشد. تا نشست، در باز شد. ـ آره، خیلی اونجا تاریک و نفسگیره. ایمان با ساکی توی دستش وارد شد و گفت: ـ لیندا، میای خونهی من؟ سرد جواب دادم: ـ نه، پیش من میخوابه. درسته عزیزم؟ لیندا سرخ شد و با تتهپته تایید کرد. صدرا بالا سرم اومد و عصبی گفت: ـ تو نشان داری، چطور گندکاری میکنی؟ سرد نگاهش کردم. ـ به تو چه؟ مگه باید برای همهچیز به تو جواب پس بدم؟ صدرا به مبل تکیه داد و با تردید گفت: ـ دروغه... نمیتونی... لیندا، تو با آرشا رابطه داری؟ لیندا با لکنت گفت: ـ ب... بله. صدرا با ناباوری نگاهش بین ما دو تا چرخید. ـ یعنی تو با نشان روی گردنت، میری زنبازی؟ داری خیانت میکنی؟ پوزخند زدم. ـ دیگ به دیگ میگه روت سیاه! ایمان کنارم نشست، به پایینتنهام نگاه کرد و با بهت گفت: ـ واقعاً؟ سر تکون دادم. ـ واقعاً. ایمان نالید: ـ این تن بمیره؟ بیتفاوت نگاهش کردم و چیزی نگفتم. دستش رو روی سالارم گذاشت و فشار داد، وحشتزده گفت: ـ صدرا! علی کنجکاو پرسید: ـ چی شده؟ ایمان خودش رو کنترل کرد و لبخند مصنوعی زد. ـ هیچی... فقط از این که نشان داره و داره دختر بازی میکنه، شوکه شدیم! علی با تعجب گفت: ـ مگه میشه با وجود نشان، همچین کاری کرد؟ جواب ندادم، دنبال یه فیلم خوب گشتم، ولی چیزی جالب نبود. تیوی رو خاموش کردم و خسته گفتم: ـ بلیط گرفتید؟ ایمان سر تکون داد. ـ آره، ساعت ده صبح پرواز داریم. علیها با نگرانی گفت: ـ من نمیتونم، چون تبدیل به خونآشام شدم، آفتاب منو میسوزونه! صدرا با کلافگی گفت: ـ هواپیما شخصیه، انتقالت میدیم. بلند شدم، به لیندا اشاره کردم و گفتم: ـ میخوام بخوابم، خواستی بیا.
-
*** صدرا تا حالا فقط روحش رو میدیدم و همین برای آروم کردنم کافی بود. اما این بار... وقتی خود واقعیشو دیدم، انگار خون توی رگهام یخ زد. میخواستم تصاحبش کنم، ولی با سرعت از کنارش رد شدم. وقتی خونآشامها بهش حمله کردن، من و ایمان خودمون رو رسوندیم، اما دیدیم خودش داره از شکارشون لذت میبره. ایمان زیر گوشم پچپچ کرد: ـ خیلی اخلاقش شبیه! تو تا یه مرد جذاب میبینی، میپری روش. اونم تا یه خون قوی میبینه، حمله میکنه! نتونستم جلوی خندهم رو بگیرم. انقدر با حرص اینو گفت که خندهم گرفت! بعد از برگشتن به قلعه، همهجا تاریک بود. میخواستم بخوابم، ولی قبلش دلم میخواست کمی با گربهوحشی خودم وقت بگذرونم. دختری که بدجور قلب و دین و ایمونمو درگیر خودش کرده بود... تا روحم بهش وصل شد، اما... صبر کن؟! صدایی توی ذهنم پیچید که اگه خونآشام نبودم، ده دور سکته زده بودم و ریق رحمت رو سر کشیده بودم. ـ آقا صدرا، اینجا چی میخوای؟ اومدم در برم که روحم همراه بدنم درد بدی گرفت. نالیدم: ـ غلط کردم بابا، فقط میخواستم ببینم حالش خوبه. خونآشامها بهش حمله کردن! بابا غرید: ـ تو غلط کردی نگرانش بشی! جلو من ادای نگرانها رو درنیار. نزدیک بود برای رابطههات بکشیش! لبم رو گاز گرفتم و از درد غریدم: ـ خب، برای اینکه دیگه پیشش نرم، این کار رو کردم! برای راحتی خودش. اصلاً منو چه به اون بچهگربه؟ ولم کن، میخوام برم. قهقههی ترسناکی زد و گفت: ـ کجا؟ حالا بودی! وحشتم بیشتر شد. هولزده گفتم: ـ نه قربون دستت، ایمان صدامه! با تمام قدرت از اون فضا بیرون کشیده شدم. نفسنفسزنان بیدار شدم و زیرلب گفتم: ـ خدا نکشتت بابا! ایمان نشست کنارم و پرسید: ـ چته؟ هنوز نفسنفس میزدم. گفتم: - کابوس دیدم. خیلی چندش و ترسناک بود. یه غول بیشاخودم واقعی! مشتم رو روی تخت کوبیدم و گفتم: ـ بریم پایگاه، نمیخوام اینجا بمونم. بلند شدم که برم، ولی بابا عین جن ظاهر شد. از ترس، جیغ خفهای کشیدم و با باسن روی زمین خوردم! با نیش باز گفت: ـ داری میری؟ دردت به سرم! غریدم: ـ آره، کار دارم. ایمان نزدیکم شد، ولی بابا نگاه تندی بهش انداخت و گفت: ـ ایمان، تا چهار یا پنج سال حق ندارید به این قلعه برگردید. نه تو، نه صدرا. دلم نمیخواد ببینمتون. اخم کردم و غریدم: ـ خیال نکن دلم به اینجا خوشه! پنج سال هم بگذره، باز هم پامو نمیذارم اینجا! اون تحفهی وحشی رو هم برای خودتون نگه دارید. حتی اگه با صندوق طلا و الماس بهم پیشکش کنید، سمتش نمیام! بابا بیتفاوت شونه بالا انداخت: ـ کی گفت میخوام بدمش به تو؟ همون کاری که با تایسز کردی، منم با تو میکنم. این پیوند رو تمامش میکنم. میخوام بزرگش کنم، دستِ راستم بشه. اون هنوز بچهست! پشتم رو بهش کردم، ولی قبل از اینکه بره، مشت کوبیدم به دیوار و نعره زدم: ـ ازش متنفرم! بابا هم داد زد: ـ اونم از تو متنفره! دستم رو مشت کردم و به ایمان گفتم: ـ بزن بریم. از قلعه بیرون زدم. قسم میخورم، اگه به پام بیفته، حتی نگاهش هم نکنم. حتی اگه از عشقش دیوونه بشم، بازم محلش نمیدم. قسم خوردم، روی سینهام... نور عجیبی از بدنم ساطع شد. ایمان با چشمای شوکهشده گفت: ـ صدرا، چیکار کردی؟! چپچپ نگاهش کردم: ـ چرا باید به تو جواب پس بدم؟ سکوت کرد. میدونست عصبانیام و لحظهی خوبی برای بحث نیست. وقتی به خونه رسیدیم، از ایمان جدا شدم و مستقیم رفتم اتاقم. تا اومدم فکر کنم، خوابم برد. خوابهام بیشتر شده بود. ذهنم انگار خودکار کار میکرد. هر وقت میخواستم فکر کنم، خوابم میبرد. پنج سال گذشت. توی این مدت، حملهها بیشتر شده بود. داشتیم عاصی میشدیم. همه دنبال "بچهگربه" بودن. متحدهای زیادی آوردیم که از خون تایسز محافظت کنیم. حتی پریهای جنگل هم دور قلعهی "ماه آبی" ساکن شدن تا امنیتش رو تضمین کنن. پنج ساله ندیدمش. پنج ساله حتی با روحش هم ارتباط نداشتم. برام مثل عذاب بود. تشنهترِ وجودش شده بودم، ولی بخاطر قسمم، نزدیکش نشدم. مامان چند بار اومد پایگاه، اصرار کرد که برم پیش "همسرم"، ولی حتی نگاهش نکردم. ایمان هم میگفت پیشش برم، ولی جوابم همیشه "نه" بود. با بدن زخمی از مبارزهی شب قبل، روی مبل افتادم. اول باید از خون خودم در برابر خونآشامها محافظت میکردم، حالا باید از خون تایسز در برابر کل موجودات دنیا دفاع میکردیم. شاریا برام نوشیدنی ریخت. گفتم: ـ بیا روی پام بشین. لبخندی زد و نشست. سرم رو توی گردنش فرو بردم و خون خوردم. اما... زخم آلفا خوب نشد! خشمگین بلند شدم، پهلوم تیر کشید و ناله کردم. سرم گیج میرفت. ایمان که خودش زخمی بود، با نگرانی پرسید: ـ چرا خوب نمیشه؟ نالیدم: ـ چون یه آلفا زخمیام کرده. طول میکشه. اون لعنتی این زخم رو بهم زد و فرار کرد. باید بکشمش! نباید میآوردیم اینجا، باید همونجا میکشتمش! ایمان رنگپریده گفت: ـ اگه نمیآوردیمت، کشته شده بودی! قبول کن، آلفای قدرتمندی بود. از پسش برنمیاومدیم. ناگهان آیفون زنگ خورد. شاریا رفت و بعد از چند لحظه، شوکه گفت: ـ پدرته... همراه چند نفر و... یه پسر! مثل تو، اما قویتر... خشکم زد. دکمه رو لمس کردم و تصویر آیفون روشن شد. بابا... همراه "گربهی وحشی" اومده بود. با دیدنش، تمام دردم رو فراموش کردم. از من قدبلندتر و چهارشونهتر شده بود. هیکلش... لعنتی، خدا بود! سرد نگاهم کرد. صدای دو رگهای که نمیشد زن یا مرد بودنش رو تشخیص داد، ولی جذابیتش رو میشد حس کرد، گفت: ـ برسام، من میرم این اطراف گشتی بزنم. بوی خونش حالم رو بد میکنه. برسام لبخند زد: ـ اینجا باش عزیزم. نگاهم روی شلوار مشکی و پیرهن نیمآستین سرمهایاش قفل شد. اوف... خیلی شده بود. موهاش کوتاه بود. یه گوشوارهی مشکی هلالی توی گوشش برق میزد. ابروی شکستهاش، صورت خشنش... لعنتی! حس میکردم همین حالا میخوامش. برسام توی پیشونیم زد و گفت: ـ چیه؟ انگار یکی داغونت کرده! گیج گفتم: ـ آره، داغونکننده شده! قهقهه زد و گفت: ـ نه، منظورم بدنت بود! "گربهی وحشی" نزدیک شد. دستش رو به سمتم دراز کرد. دور مچش یه دستبند زنجیری پیچیده شده بود. قدش از من بلندتر شده بود. دستش رو گرفتم. موج خنکی توی بدنم پیچید. ولم کرد، سیگاری روشن کرد، گوشهی لبش گذاشت و سرد گفت: ـ برسام، خوبش کردم. یادت باشه از خونت بهم بدی. میدونی که، مفتی برای کسی کاری نمیکنم. برسام غرید: ـ باشه، از دست تو کم مونده منو بکشی راحت بشی! "گربه" پوفی کشید: ـ دلم به کشتنت نیست، جونم! پچزدم: ـ چی به خوردش دادی اینجوری شده؟ برسام با وحشت زیر گوشم پچ زد: ـ یه پری جنگل عاشقش شده بود. دم مرگ، قدرتش رو بهش داد. هیکلش هم بخاطر مبارزههای متوالی اینجوری شده. لب زدم: ـ خیلی منو... برسام کنجکاو نگاهم کرد. سرفهای کردم و برعکس گفتم: ـ چندشم میشه! چندش بود، چندشترش کردی! برسام پوزخند زد: ـ آره، از توی چشمهات معلومه! نگاه کردم... شلوارم لو داده بود! گربهی سرد بهم زل زد و گفت: ـ میتونی بیای؟ یا حالت خوب نیست؟ نگاهم روی هیکل عضلهایش سر خورد. نفسمو بیرون دادم و گفتم: ـ اگه ساپورتم کنی، شاید بتونم. نیشخندی زد، سرش رو جلو آورد و کنار گوشم زمزمه کرد: ـ فکر کنم باید حواسم به جفتم باشه. چشمهامو ریز کردم و اخمی نشوندم رو صورتم، ولی ناگهان سوزش روی سینهام ذهنم رو به حال برگردوند. قسمم داشت میسوخت! با یه حرکت از جا بلند شدم و گفتم: ـ پاشو بریم، ایمان! بابا با اخم نگاهم کرد. دستی روی سینهام کشیدم. لعنت به اون روزی که قسم خوردم! ایمان ما رو جابهجا کرد، ولی درست همون لحظه الفاهای سفید حمله کردن. لگدی به یکیشون زدم، محکم به درخت کوبیده شد و درست همون لحظهای که برخورد کرد، تبدیل شد به یه پسر برهنه! نیشم باز شد، ولی قبل از اینکه بخوام چیزی بگم، اون دوباره تغییر شکل داد. همون لحظه گربهی منم تبدیل شد؛ اما نه به یه گربهی معمولی، بلکه یه گربهی عظیمالجثه و عجیب. هیکلش عضلهای و زیبا بود، از گرگ آلفا هم بزرگتر و قویتر. دو تا سفید، یکی گربهسان و یکی گرگ، با خشونت به هم حمله کردن. گربهی من، خشن و بیرحم، هر ضربه رو با دقت و قدرت میزد. ایمان سرش رو کنار گوشم آورد و گفت: ـ چه خوفناک شده! من بمیرم همچین زنی نمیگیرم، پوست کلهام کنارش کنده است! پچ زدم: ـ جذاب نیست؟ لب زد: ـ به چشم خواهری شاید، ولی ارزونی خودت! قهقههی کوتاهی زدم و گفتم: ـ اما تو عاشقش بودی، نه؟! غرید: ـ عشقم ارزونی خودت! من کنارش مثل سوسک میمونم! تازه اونجامم که براش مثل خلال دندونه! تو برو با اون سالار غول تشنت خوش باش! قهقههی بلندی کشیدم و دستم رو دور گردنش انداختم، اما همون لحظه گربهی وحشی سرش رو به طرفمون چرخوند و با لحن سردی گفت: ـ بهتون بد نگذره؟! چپچپ نگاهش کردم و دوباره چشم دوختم به گرگینه. نه! نمیذارم یه گربه از من برتری پیدا کنه! خودمو قویتر میکنم! یه پرش زدم و لگد محکمی به پهلوش کوبیدم. صدای شکستن دندههاش رو واضح شنیدم. روی زمین افتاد و گربهی من بلافاصله نزدیکش شد، دستش رو روی سرش گذاشت و سایهی سیاهی رو از توی سرش بیرون کشید و توی مشتش نابودش کرد. گرگ آلفا که انگار تازه به خودش اومده بود، لرز خفیفی به تنش افتاد و ناگهان تبدیل شد. گربهی من زخمهاش رو درمان کرد. برگشتم سمت ایمان که بگم ما رو ببر، ولی... اون وسط سه تا گرگ داشت باهاش میجنگید! لعنتی! اونا خیلی قوی بودن! در حد یه بتا! بدون لحظهای مکث به کمکش رفتم و با فریاد به گربه گفتم: ـ مراقب آلفا باش! *** تایسز پنج سال سختی کشیدم و درد دوریشو تحمل کردم. خودمو تو جنگیدن و تمرین کردن غرق کردم. به خودم که اومدم، دیدم خندههام مرده. واسه آروم شدنم به سیگار، مشروب و خون رو آورده بودم. دیگه تو کمدم هیچ لباس دخترونهای نبود، همه پسرونه. همه چیمو دادم رفت، فقط به خاطر این ظاهر لعنتی. ولی پشیمون نیستم. اگه بهای این همه تغییر، داشتن صدرا باشه، پشیمون نیستم! نگاه خیالش که بهم افتاد، شکستم. حس میکردم همهی این تلاشا بیخوده. درسته که دخترم، ولی از نظر هیکل و قیافه چیزی از پسرا کم ندارم. حتی برسام روی بدنم جراحی انجام داده بود، سینههامو از بین برده بود. حق من این نیست که صدرا هنوزم منو نخواد. از خیلی چیزا گذشتم واسش، اون نمیتونه یه بار از غرورش بگذره؟ آلفا کنارم تکون خورد. ـ ممنون... نجاتم دادی؟ سرد گفتم: خواهش. خیرهم شد. ـ دوقلو هستید؟ یه نیمنگاه بهش انداختم، شونه بالا انداختم. آره، خیلی شبیه صدرا بودم. فقط جنسیتم فرق داشت، رنگ چشمامم همینطور. برسام گفته بود این رشد قد فقط توی خانوادهی خودش اتفاق میافته. خودمم یه جاهایی شک کرده بودم نکنه صدرا بابام باشه. شنیده بودم با مامانم بوده. اولش تعجب کردم، ولی سایرا گفت صدرا فقط با دو خواهر دوقلو به نامهای مهنار و مهتاب بوده، یکی جادوگر، یکی ضعیف. وگرنه صدرا با هیچ دختری نبوده. چند بار به سرم زد برم آزمایش DNA بدم، ولی نمیشد. ما که آدم نبودیم که تو آزمایشگاههای اونا بریم. برسام میگفت بیخیال شم، هرچی باشه صدرا جفت منه. صدرا کارش که تموم شد، اومد. ایمان زخمی و لنگونلنگون سمت ما اومد. دستم رو بالا آوردم، از راه دور درمانش کردم. با شگفتی زل زد بهم. پوزخند زدم. به این نگاهها عادت کرده بودم. سایرا میگفت خیلی جذاب شدم. مثل لیندا که عاشقم شده بود! وقتی از عشقش میگفت، خندهم میگرفت، ولی به احترامش جلوی خودمو میگرفتم. همه فکر میکردن من پسرم. هیچکس، نه تو قصر و نه تو قلعه، نمیدونست دخترم. حتی اونایی که دنبالم بودن، فکر کرده بودن اشتباه کردن! از وقتی هم که برسام دید سینههام داره بزرگ میشه، گفت عمل کنم. میگفت هیکلم داره بد میشه، از مردونه بودن خارج میشه. وقتی عمل کردم، نصف روز رو تخت بودم. با خونایی که از برسام خوردم، زود خوب شدم. آهی کشیدم. ایمان ما رو همراه گرگ آلفا انتقال داد به خونهی صدرا. یه نامه روی میز بود. شاریا برداشت، داد به من. خیره شده بود بهم. ـ میخوای با من باشی؟ اخم کردم، به گردنم که نشون صدرا روش بود اشاره کردم. نامه رو باز کردم. فقط یه خط بود: "دیگه به قلعهی ماه آبی نه تو میای، نه صدرا، تا وقتی که با هم بیاید. وسایلت هم بگو ایمان بیاد ببره." اخم کردم، غریدم: ـ برسام خیلی لاشیای! نامه رو به صدرا دادم، خودمم لم دادم رو مبل. صدرا هم نامه رو داد به ایمان، رو مبل روبهروم لم داد و خوابید. خیرهی صورتش شدم. خیلی نامرد، خوشگل بود! سیگاری روشن کردم، گوشهی لبم گذاشتم. با چشمای بسته گفت: ـ سیگار تو خونهی من ممنوع. بحث نکردم. بلند شدم، رفتم حیاط. رو صندلی زیر درخت نشستم. ماه با قدرت خودنمایی میکرد. شاریا پیشم اومد، کنارم نشست. به خاطر هیکلم، انگار تو بغلم فرو رفته بود! خندید. ـ باورم نمیشه همون بچهی ده سالهی قبلی باشی. همونی که وقتی صدرا بیست و پنج روز واسه تو شکنجه شد، تو خونهی من بودی. سرد گفتم: ـ عوض شدم. دیگه اون بچه نیستم. دود سیگارمو دادم بیرون. با لذت دست کشید رو سیبک گلوم. ـ کاش تو هم مثل صدرا نشون نداشتی. چشامو بستم. ولی این نشون واسهم همهچی بود. همین نشون دلگرمم کرده بود که امید داشته باشم یه روز میتونم با صدرا باشم. همین نشون باعث شد تحمل این هفت سال لعنتی رو داشته باشم و بتونم برسامو زمین بزنم. برسام گفت صدرا یه اصیلزادهی قویه. قدرتشو میتونه کم و زیاد کنه. هیچکس نمیدونه چقدر قدرت داره. حتی گفت صدرا تو پنجسالگی تونسته بود خودشو زمین بزنه! پس قدرتش خیلی زیاده. برای همین اینقدر راحت میخوابه. شاریا بازم دست کشید روی بدنم. ـ نکن. خمار نگاهم کرد. ـ کاری نمیکنم که نشونت واکنش نشون بده، فقط... از اونا هم داری؟ نیشخند زدم. ـ آره، میخوای ببینی؟ نفسش کشدار شد. ـ میشه؟ دستم رو فرو بردم تو موهاش، چشماشو بست. صدرا خشمگین گفت: ـ شاریا، برو خونهت. شاریا با سرعت بلند شد، رفت. پوزخند زدم، یه سیگار دیگه روشن کردم. ـ چی شد؟ ترسیدی دوستپسرتو بقاپم؟ به در تکیه داد، چشمهاش عجیب براق بود. ـ واقعاً داری؟ یعنی... سالار داری؟ خم شدم، خمار گفتم: ـ میخوای تو هم ببینیش؟ دست کشید رو قلبش، اخماش رفت تو هم. یههو سرد شد. ـ نه، هیچچی تو قشنگ نیست. گربه، همون گربهست. فرقی نداره گربهش گرگ بزرگ باشه یا کوچیک. مهم اسمشه. بعدم رفت تو. غمگین به ماه نگاه کردم، لب زدم: ـ برسام، کارت هیچ نتیجهای نداره. الکی منو فرستادی شکنجهگاه. آهی کشیدم، بلند شدم. صدای حرف زدن اومد. ایمان اومده! پیراهنمو درآوردم. رفتم تو. ایمان سرخ شد. ـ لباساتو آوردم، تو اتاق قبلیتن. سرد گفتم: خوبه. از کنار صدرا که دهنش باز مونده بود، رد شدم. ایمان تکونش داد، گفت: ـ آلفا رو فرستادم خونهی خودش. در اتاقمو باز کردم. چشمم افتاد به لباسای عروسکی بچگیهام. بغض کردم، دستی روشون کشیدم. کشوهای خوراکی رو باز کردم، خالی بودن. پوزخند زدم. از کجا به کجا رسیدم! سمت حمام رفتم. شلوارمم درآوردم که چشمم افتاد به سالارم. یادمه اون روز... قولم شکست. چقدر گریه کردم که برسام این بلا رو سرم آورد. دو تا آلت جن*سی داشتم. یکی دختر، یکی پسر. دخترونهام زیر پسرونهام بود. تا نشینم، معلوم نیست. یعنی خودم باید نشونش بدم تا کسی بفهمه. خیلی بد بود... حسی که اون روز داشتم، وقتی فهمیدم این بلا سرم اومده. انقدر وحشت کرده بودم که جیغ میزدم و گریه میکردم. انقدر تو سر خودم زدم، انقدر سرمو کوبیدم تو دیوار... که برسام عصبی شد، تا میخوردم کتکم زد، که دست از بچهبازیهام بردارم! مگه چند سالم بود، که هویت خودمو دور بریزم؟ من حتی دیگه نمیدونستم باید خودمو چی صدا بزنم. دخترم؟ یا پسرم؟ دستم بیاختیار مشت شد. لعنت به این خاطرات. هر بار که یادشون میافتادم، حس میکردم دوباره برگشتم به همون جهنم. گاهی این زنجیر لعنتی دور گردنم، نفس کشیدنم رو سخت میکرد. ولی بالاخره یه راهی براش پیدا کرده بودم. تا وقتی کسی رو نبوسم یا کسی منو نبوسه، تا وقتی که هیچ حرکتی نکنم، زنجیر واکنشی نشون نمیداد. انگار که اصلاً وجود نداشت. اما اون روز… برسام با یه لبخند خاص نگاهم میکرد. از اون لبخندهایی که انگار داره برای یه بازی جدید نقشه میکشه. بعد، یه عالمه دخترای رنگوارنگ رو سمت من فرستاد. انگار که من یه عروسک نمایشیم، فقط برای سرگرمی. ولی من… از تو داشتم تیکهتیکه میشدم. یه طرف، برسام بود که از این نمایش لعنتی لذت میبرد، یه طرف دیگه، خاطرات خونهی خاله مهتاب، زنی که همیشه برام مثل مادر بود. خاطرات امین… خاطرات خودم. همهشون تو سرم میچرخیدن و روحم رو میسوزوندن. ـ چیکار میکنی برسام؟ ـ خاصت میکنم! هفت سال زندگی توی درد، یعنی هفت سال زندهزنده سوختن. هر بار که نفسام سنگین میشد، که بدنم از شدت ضعف میلرزید، که اون مایع لزج ازم بیرون میریخت، دخترها با ولع جمعش میکردن، انگار که یه گنج به دست آوردن. ولی من… فقط از خودم متنفرتر میشدم. برسام، همونجا یه گوشه مینشست، با دقت نگاهم میکرد، مثل یه بینندهی مشتاق که منتظر قسمت بعدی یه نمایش جذابه. پشت در، سایرا جیغ میزد، فریاد میکشید، التماس میکرد که ولم کنن، که بس کنن. ولی برسام هیچوقت دلش به رحم نمیاومد. مشتم رو آوردم بالا، میخواستم بکوبم روی شیشهی حموم، ولی یه لحظه حس کردم یه چیزی تو ذهنم زمزمه کرد "نکن!" یه نفس عمیق کشیدم، آب سرد رو روی سر و تنم ریختم. ولی اون آتیشی که تو وجودم شعلهور شده بود، خاموش نمیشد. برسام اونقدر بیرحم بود که قلاده بست گردنم، بعد… یه ماه، برهنه، وسط برفها ولم کرد. میخواست تسلیم بشم. و من… شکستم. ـ خودم رو قبول دارم… خواهش میکنم… تمومش کن… ولی برای برسام، این کافی نبود. هیچوقت کافی نبود. بعد، منو فرستاد کنار یه آتشفشان که همون موقع فعال شده بود، فقط برای اینکه ببینه از ترس زندهزنده سوختن، چطور به خودم میپیچم. هفت سال… هفت سال درد و جهنم مطلق. یهدفعه، حس کردم کسی زل زده بهم. سرمو بلند کردم. هیچکس نبود. بازم توهم؟ از خودم بیزار بودم. از زنده بودنم، از اینکه هنوز نفس میکشیدم. برسام همیشه با یه لبخند مهربون نزدیک میشد، ولی پشت اون لبخند، هزار تا نقشهی کثیف برای من بود. دو سال اول، انگار کاری بهم نداشت. ولی اون پنج سال بعدی… ـ بیا بریم خونه. ـ نمیتونم صدرا… باید همون موقع که صدرا گفت "بیا بریم خونه"، میرفتم، بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم. ولی نرفتم.
-
*** تایسز دو سال گذشته... دو سال پر از جنگیدن و تمرین. هرچی فنون جنگی و مبارزه بود، توی این مدت یاد گرفتم. یا بهتره بگم، توی وجودم حک شد. از جادوگری گرفته تا بادافزاری... همهشو تمرین کردم تا تسلط پیدا کنم. بعد از یه دوش سریع، از حموم اومدم بیرون. همین که نگاهم افتاد تو آینه، چند لحظه خشک شدم. بدنم تغییر کرده بود. سینههام بزرگتر شده بودن، هیکلم درشتتر از یه دختر عادی شده بود. بازوهام عضلهای شده بودن، اما برسام میگفت هنوز کافی نیست. بعضی نگاهها رو حس میکردم، نگاههایی که با شهوت بدنمو میکاویدن، ولی اهمیت نمیدادم. من فقط یه نفر رو میخواستم... صدرا. اما برسام نمیذاشت اون حتی به من نزدیک بشه. لباسای دخترونه رو مدتها پیش کنار گذاشتم. حالا همهی لباسام مردونه بودن، چون مرد من زنانگی دوست نداشت. یه لحظه به سینههای گرد و سفتم نگاه کردم. یعنی حالا که اینجوری شدم، صدرا ازم بدش میاد؟ عصبی شدم. پیرهن کشی ارتشیمو تنم کردم، شلوار مشکی پوشیدم. دستی به موهای کوتاه و بهم ریختهام کشیدم و بدون فکر، از پنجره پریدم بیرون. یه حس سرخوشی توی بدنم پیچید. حس آزادی، حس قدرت. اما وقتی چشمام افتاد توی چشمای اقیانوسی اون، زمان انگار ایستاد. صدرا... اولین بار بود که بعد از دو سال میدیدمش. قلبم دیوونهوار میکوبید. یه قدم جلو رفتم، لبام از هم باز شد: - صـ... صدرا؟ نگاهش روی من چرخید، از سر تا پا براندازم کرد، بعد... سرد از کنارم رد شد. بغض راه گلومو بست. این همه مدت، این همه انتظار، اونوقت حالا که منو دیده، اینجوری میکنه؟ شاید... هنوز به اندازه کافی براش دهنپرکن نیستم. دویدم. باید از اونجا دور میشدم. من قول داده بودم اشکی نریزم. نه تا وقتی که برسام نگفته "حالا خوب شدی". رفتم توی رینگ. برسام اونجا بود. تا منو دید، یه تای ابروش رفت بالا: - یک دقیقه دیر کردی! - صدرا رو دیدم... تحویلم نگرفت. خندید. لعنتی چرا همیشه میخندید؟ - اشکالی نداره، من میشناسمش. تو هم سرد برخورد کن، نذار بفهمه ضعیفی. قوی شو تایسز... اگه میخوایش، باید به دستش بیاری. بعد، با لبخند خاصی ادامه داد: - مثل اون گرگینهی دیشب... که فقط به خاطر هیکلت آتیش گرفته بود. چشماشو ریز کرد. - بذار جذبت بشه. خودتو تغییر بده. حرفاش توی سرم پیچید. یه مرد درشتهیکل وارد رینگ شد. نمیشناختمش. برسام سرشو به طرفش چرخوند. - امران! بزن تایسز رو داغون کن. اگه تونستی، میذارم بدنشو لمس کنی. چشمام باریک شد. لعنتی برسام! چشم غرهای بهش رفتم، ولی اون فقط یه اشاره به گردنش کرد. نفسم بند اومد. خون برسام... با امران درگیر شدم. لامصب زورش زیاد بود! دو ساعته داشتم باهاش کشتی میگرفتم، اما انگار شانسی نداشتم. از قصد بدنمو لمس میکرد. صبر کن تایسز... فقط یه فرصت... بالاخره گیرش آوردم. لبخند زدم. همین که اومد منو بکوبه، پریدم تو هوا، با یه ضربهی سریع با پام کوبیدم توی صورتش. محکم افتاد رو زمین. فرصت ندادم. پریدم روش و با یه مشت محکم، بند و بساطشو ترکوندم. نعرهای زد و بیحرکت روی زمین افتاد. برسام اشاره کرد که ببَرنش. رفتم سمتش، یه قدم جلو گذاشتم، بعد... پاهامو بالا بردم و روی پاهاش نشستم. کمرم رو گرفت، خمار نگاهم کرد و گفت: - یه ذره تایسز، از دستت کمخونی گرفتم! خندیدم، بوسهای زیر گردنش زدم و گفت: - نکن انقدر اون ذهن فاسدت رو روی من پیاده نکن. - آخه کسی نیست به من، به جز تو منظوری نداشته باشه. میتونستم سالارش رو زیرم حس کنم. الکی کمرم رو فشار داد و گفت: - از کجا میدونی من منظوری ندارم؟ زیر گوشش زمزمه کردم: - چون زیرم دارم حسش میکنم، حتی یه تکون کوچیک هم نمیخوره. قهقهه زد و گفت: - بخور و برو، توله. با لبخند دندونم رو تو گردنش فرو کردم و خونش رو با لذت خوردم. آروم اسمم رو صدا کرد. - بله؟ مشکوک نگاهم کرد. - دیشب از تو اتاقت صدای نالههای تحریکشدهت رو شنیدم. در رو باز کردم، تو خواب بودی و داشتی تو خواب ارضا میشدی. خواب کی رو میدیدی؟ محکمتر بغلش کردم. با برسام رو در وایسی نداشتم، از همه چی بهش میگفتم، حتی حسهام. لب زدم: - نمیدونم... همش خواب صدرا رو میبینم و لذت بالایی حس میکنم. اخم کرد. - میدونستم. امشب میخوام کنارت بخوابم، دست دست منو تو دستت میگیری تا مچ اون عوضی رو بگیرم. شوکه گفتم: - مچ صدرا؟ اما من همش خواب میبینم، اون چطور... عمیق نگاهم کرد. - یادت میدم ذهنت رو روش ببندی. امشب همه چی رو تموم میکنم. ادب بشه! اون با روحت لذت میبره. صدرا رو دست کم نگیر، بهش بال و پر نمیدم، وگرنه از من قویتره. تایید کردم و خودم رو از خون برسام سیراب کردم. از روش بلند شدم، زبونی روی لبم کشیدم و گفتم: - میتونم برم پیش لیندا؟ تایید کرد و رفت. اومدم از رینگ بیرون برم که چند تا خونآشام عجیب دیدم! خونهاشون قوی بود، اما برسام گفته بود خون کسی رو نخورم. به محافظهام نگاه کردم، اونها رو گرفته بودن. یکی از محافظهام گفت: - خونآشامهای تاریکی هستن! فرار کنید! شوکه شدم و قدمی عقب رفتم که تو بغل یکی فرو رفتم. سرم رو بالا گرفتم. یه خونآشام تاریکی بود! با سرعت منو گرفت و دوید. خونش انقدر غلیظ و قوی بود که تو بغلش چرخیدم و گفتم: - تو چه خوبی! شوکه ایستاد. - ها؟ محسورش شدم و زمزمه کردم: ـ خیلی قوی و خوبی! چرا زودتر دنبالم نیومدی؟ هنگ کرد و همون لحظه سرم رو تو گردنش فرو کردم و خونش رو خوردم. به خودش لرزید، نفسهاش بالا رفت. پاهام رو دور کمرش تاب دادم، موهاش رو کشیدم. آه مردونهای بالا رفت، عمیقتر مک زدم. یهو با مغز زمین خوردم و اون هم به خاکستر تبدیل شد! ناراحت به خاکستر نگاه کردم و لبم رو زبون زدم. به اطراف نگاه کردم. من کجا هستم؟ تا حالا انقدر از قلعه ماه آبی دور نشده بودم. بو کشیدم و راه برگشت رو رفتم. وسط راهم یه خونآشام تاریکی دیدم، شکارش کردم و خونش رو خوردم. چقدر قوی هستن! جا داشتم برم خونه، دنبال خون قوی گشتم و یکییکی خوردمشون. بوی ایمان رو حس کردم. روی درختها پریدم، تبدیل به یه گربه شدم و دویدم. تا ایمان رو دیدم، پریدم روی بدنش و چنگش انداختم. - تایسز؟! صدرا پشت سرش ظاهر شد. عقب رفتم و با سرعت سمت قلعه دویدم. وسط دویدن تبدیل شدم. برسام نگران تو بغلم گرفت. - اوه دختر، نگرانم کردی! لبخند زدم. - چیزیم نیست. سایرا اومد و منو از بغل برسام بیرون کشید. - عزیزم، خوبی؟ آسیبی ندیدی؟ پیشونیش رو بوسیدم. - نه، قربون چشمات بشم. آخه کی میتونه به من آسیب بزنه؟ برسام خندید. - هوم... چون تو گربهوحشی صدرا هستی. لبخند نمکی زدم و دستی پشت گردنم کشیدم. صدای صدرا اومد. برسام اخم کرد. - برو توی اتاقت. با پرشهای متوالی از قلعه بالا رفتم و وارد اتاق صدرا شدم. یه دوش گرفتم، حوله رو دور بدنم پیچیدم و روی تخت افتادم. همون لحظه خوابم برد.
-
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
چشمهایم را به هرگونه از سختی میبندم. داستان من باید داستانی نگاشته شود که تنها ژانرش، ژانر تراژدی باشد. تلخ و بیکام! یادم میآید که از همان ابتدا، مهر سبحان در سن هشتسالگی در دلم نشست، چه خیالپردازیهای دخترانهای به سرم میآمد و هماکنون چه حال شوم و پریشانی به سراغم آمده بود. نسیم ملایمی، صورتم را نوازش میکند. این پاییز، هوای عاشقانهای را به دنبال دارد. پوزخندی در دلم زدم. هیما خانم، باید خود را برای فراموشی سبحان مهیا نمایی. این عشق، عشقی یکطرفه و پوچ است که هیچ علاقه و جنونی را به دنبال ندارد. نفس محزونی کشاندم و از روی تاب برخاستم. باید او را فراموش نمایم. خب که چه؟! به زودی هم من ازدواج میکنم و هم سبحان با سوفیا ازدواج مینماید. به طرف او چرخیدم و ابروانم را بالا انداختم. لبهایم را با زبانم خیس کردم و گفتم: - فهمیدم پسرعمه! من اولاً ازت بابت این چندسال اخیر که مثل کوه حامی من بودی متشکرم و ثانیاً، من به کمکهای تو و حمایتهای تو نیازی ندارم. ثالثاً، تو توی این مدت حتی به منم چشم نداشتی و من... کمی مکث جایز کردم. چهقدر از خود نفرت پیدا کردم که قرار است ضربهی آخر را به او بزنم تا بلکه او را فراموش نمایم. - و من بابت اینم ازت ممنونم. برخاست و روبهرویم قرار گرفت. نفس عمیقی کشید و سپس گفت: - خواهش میکنم. فقط مراقب خودت باش! سپس رویش را از من گرداند و به طرف خانهی عمارت عمه به راه افتاد. از خود بدم آمد که چرا چنین حرفی را به او توزیع کردم. بغض در گلویم مینشیند؛ اما سعی خود را مینمایم که گریهام سر نگیرد. چرا چنین حرفی را بدون فکر کردن گفتم؟ چشمهایم با استوار بسته میشود. صدای سبحان در آن موقع کودکیام به پژواک در آمد. - دختردایی، من وقتی که بزرگ بشم میخوام از تمام خانوادهم مثل کوه محافظت کنم تا کسی بهشون آسیب نرسونه. من هم با همان زبان چرب و چیلیام میگویم: - تو فقط بلدی حرف بزنی و هیچ کاری رو انجام ندی! -
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
به طور ناگهانی تصمیم گرفتم که به حیاط بروم و کمی با خود خلوت کنم که دیدم سبحان هم با دارد به سمتم میآید. در کنار یکدیگر راه میرفتیم که نگاهم به تاب خورد و روی آن نشستم. سبحان هم در کنارم نشست. سر سخن را باز نمود: - میخوام این حرف رو بزنم و بعد برم. شاید تا یه ساعت دیگه من با سوفیا ازدواج کنم و برای همیشه از ایران برم. بغض در گلویم لانه میکند. حس میکنم دیگر نمیتوانم این هوا را ببلعم. عصبی میشوم و بر سرش با غضب میگویم: - فقط اومدی همین حرف رو بگی؟ سرش را به نیمرخم برگرداند و با ابروان بالا رفتهاش گفت: - نه! میخواستم تمام احساساتی که با عشق او در این چندینسال اخیر پرورانده بودم را در چشمهایم بریزانم تا بلکه متوجهی آن گردد؛ اما از تصمیم خود صرفنظر نمودم و فقط به روبهرویم که تماشای زیبایی که موجب غرق لذت من گشته بود، خیره شوم. به آسمان آبیرنگی که خورشید با نور پرتو و پرفروغاش در بالای سرمان قرار داشت نگاه کردم. پرندگان جیکجیککنان از آن شاخه به شاخهی دیگری روانه بودند. یکی از آن گنجشکها از شاخهای به شاخهی به پرواز در آمد و آن یکی گنجشک پرواز کرد تا آن که به شاخهی دیگری رفت و از دید من و سبحان ناپدید گشت. به حیاطی که چهارصد متر وجود داشت خیره میشوم. وسط آن حیاط، حوض فیروزگون قرار داشت. درختانی که هیچ برگی وجود نداشت و فقط شاخه به شاخه به یکدیگر وصل بودند و این نشاندهندهی آن بود که پاییز از راه رسیده است. در سمت راست، دیوار سنگی آجری مانند و بلندی داشت و چراغهای شبتاب اسپانیایی در کنار همان درختان جاخوش نموده بود. زمین سبز چمنی بود که روی همان چمنها کاشیهای کرمیرنگی قرار داشت. پلکی زدم و گفتم: - حرفت رو بزن، میخوام برم به مهشید کمک کنم! این حرف را برای آن گفتم که میخواستم از شر او راحت گردم تا دیگر با حرفهای زخمزباناش، منجر به اندوهناکی من نگردد. سبحان که میبیند من تحمل کنجکاوی ندارم، لبهایش به سخن گفتن میگشاید: - ببین هیما، من از همون بیستسالگی تا الآن پشتت بودم؛ اما دیگه نیستم! چون قراره با سوفیا ازدواج کنم و این دیگه من نیستم که همیشه مثل کوه حامی تو باشم. اینو میفهمی؟ بند عمیقی از سر اندوه کشیدم. عشق با دلم چه کردهای؟ چهکاری که حتی خودم هم نمیتوانم از آن خلاص شوم؟ آیا این عشق حکایت دارد؟ چه حکایتی که خود سبحان باریدیگر دارد این سخنان بیهودهاش را از ابتدا برایم بازگو میکند؟ چه حکایتی؟! آیا سرنوشت من انتهایش منجر به ازدواج، آن هم با آرمان میشود؟ -
صدرا دو سال بعد... پشت دیوار سنگی کمین کردم و به گرگینههای تاریک که دور پایگاهمون پرسه میزدن، زل زدم. اونا منتظر فرصت بودن، اما منم همینطور. نفس عمیقی کشیدم. تغییر قیافه دادم و شبیه یکی از اونایی شدم که قبلاً کشته بودم. خاطراتش رو هم از طریق ایمان تو ذهنم داشتم، پس بدون تردید گفتم: ـ دو خرطوم. یکی از گرگینهها سری تکون داد و جواب داد: ـ لرد والا اینجا نیست، دستور چیه؟ یه مرد دیگه که ایران رو بیهوش کشانکشان میآورد، گفت: ـ آوردمش، بریم. چیزی نگفتم و همراهشون حرکت کردم. باید مخفیگاهشون رو پیدا میکردم. اون جادوگرهایی که مدتیه دارن دزدیده میشن، احتمالاً اونجا بودن. به اطراف نگاه کردم؛ جلوتر یه دروازهی سنگی قدیمی بود. از همونجا میان و میرن... وقتی از دروازه رد شدیم، همون لحظه ایمان با وحشت دوید سمتم. - صــدرا...! ولی دروازه قبل از اینکه بتونه رد بشه، با یه صدای گوشخراش بسته شد. نفس توی سینهم حبس شد. توی چشمهای ایمان یه ترس دیوونهکننده دیدم، درست همون لحظهای که با خشم فریاد زد، اما صدای وحشتزدهش پشت دروازه گم شد. لعنتی، دیگه خیلی دیر شده بود... خودم رو توی قلعهی تاریک گرگینهها پیدا کردم. جادوگرها دور تا دور یه گودال نشسته بودن. گودالی که با یه جوی باریک، به هر کدومشون وصل شده بود. ایران رو درست کنار یکی از اون جویها انداختن. به هفت چوب بلندی که دور تا دور دایره قرار داشت، زل زدم. ایران ششمین نفر بود، یعنی فقط یه نفر دیگه لازم داشتن؟! مردی با چشمای سفید و یه پارچهی توری روی صورتش جلو اومد و گفت: ـ خوبه، آفرین! حالا تکمیل شد. سرش رو بالا گرفت، به آسمون نگاه کرد و با خونسردی ادامه داد: - باید قبل از بالا اومدن ماه، مراسم قربانی رو شروع کنیم. شیش مرد، با تبرهای تیز جلو اومدن. چشمسفید با صدای سردش هشدار داد: - باید همزمان سرهاشون زده بشه. جای هیچ اشتباهی نیست. جادوگر پیری که وسط نشسته بود، از جاش بلند شد و داد زد: - احمقا! با احضار شیطان خودتون رو نابود میکنید! چشمسفید پوزخند زد: - شما نابود میشید، ما قدرتمند! ایران با چشمهای نیمهباز به سختی نالید: - تو کی هستی؟ - من ارغندم، جادوگر برگزیدهی شیطان. داریم قدرت جمع میکنیم تا دختر لردتون رو بگیریم. شیطان گفته با گرفتن اون بچه، ده جادوگر قدرتمند به ما میده. ایران خندید. یه خندهی تلخ، یه خندهای که انگار داشت با نگاهی پر از تمسخر توی صورتش تف میکرد. - شیطان؟ اون کی راست گفته؟ تو فقط یه وسیلهای، یه مهرهی بیارزش توی بازیش. یه واسطهی بدبخت که فکر میکنه با اجرای اوامر اون، قویتر میشه! دستام مشت شد. انگشتهامو محکم فشار دادم. فقط یه مهرهی بیارزش...؟ به خودم اومدم. لعنتی، تمرکزم داره بهم میریزه. یعنی ایمان میتونه بیاد؟ فکر نکنم دستتنها حریف صد گرگینهی تاریکی با یه جادوگر قدرتمند بشم. به آسمون نگاه کردم. ماه داشت بالا میاومد. با کشیدهای که زیر گوش ایران خورد از فکر بیرون پریدم. سرم رو انداختم پایین. بیخیال... نمیتونم بخاطر ایران جونم رو به خطر بندازم. یا... نه؟ دندونهامو روی هم فشار دادم. چیکار کنم؟ اگه الان بپرم وسط، کشته میشم. اگه صبر کنم، ایران میمیره. دستام مشت شد. لعنتی! چرا همیشه باید بین بد و بدتر انتخاب کنم؟! چشمهام خسته شد. گوشهای نشستم، یه کم که گذشت، سرم رو روی زانو گذاشتم و خوابیدم. اما این خواب، طولانی نشد. با لگد محکم یه نفر، از جا پریدم. چنان درد شدیدی توی شکمم پیچید که نفسم بند اومد. خشمگین دستهاش رو گرفتم، از جا بلند شدم و با مشت، توی صورتش کوبیدم! - وقتی خوابیدم، بیدارم نکن احم... صدای خرد شدن استخونش، فضا رو پر کرد. نفسم توی سینه حبس شد. همهچیز برای چند لحظه یخ زد. جادوگرها با چشمای گشاد شده زل زدن بهم. یکیشون دستش رو جلوی دهنش گرفت. به جسد زیر پام نگاه کردم. سر اون گرگینه... با یه مشت، متلاشی شده بود. شوکه، نگاهم روی دستهای خودم نشست. لعنتی... من چیکار کردم؟! سرفهای کردم و گفتم: - سلام. جادوگر ارغند با دهن باز زل زد بهم. جلو رفتم، تبر تیز رو از زمین برداشتم و خونسرد گفتم: - قبل این که بخواین مجازاتم کنین، اول کارو تموم کنیم. همون لحظه یه گرگ سیاه گنده و ابهتدار از بین درختا بیرون اومد و نزدیک شد. ارغند فوراً تعظیم کرد. پس این رییسشون بود. گرگه نگاهم کرد و تو یه چشم به هم زدن، تبدیل شد به یه مرد چهارشونه و هیکلی. قیافهای که رسماً تمام وجودمو به آتیش کشید. نیشخندی زدم، زل زدم تو چشماش و با وقاحت، هیکلشو از بالا تا پایین برانداز کردم. ابروشو انداخت بالا ولی قبل این که چیزی بگه، نعره زد: - چه غلطی کردی؟ با تبر به جنازهای که کف زمین افتاده بود اشاره کردم و خونسرد گفتم: - با لگد بیدارم کرد، فکر کردم دشمنه. ارغند نفس عمیقی کشید و گفت: - سرورم، بذارین این مسئله رو بعداً بررسی کنیم، اول مراسم رو شروع کنیم. ولی من دیگه تو حال خودم نبودم. همهی حواسم جمع اون مردی بود که جلوم ایستاده بود. زبونمو کشیدم رو لبام، به موهای بلند مشکیش و چشمای خاکستری نافذش زل زدم. لباش… لعنتی، جون میداد واسه بازی! چشماشو تنگ کرد و غرید: - چه مرگته؟ نیشم تا بناگوش باز شد. ارغند نشست سر جایگاه هفتم، دستشو برید و شروع کرد به ورد خوندن، اما من حتی یه لحظه هم از تماشای اون مرد دست برنداشتم. - همخواب من میشی؟ چشماش گرد شد. قبل این که واکنشی نشون بده، تبر رو بالا بردم و یه ضرب گردن ارغند رو از تن جدا کردم. خون فواره زد. جادوگرا خشکشون زد. با سرعت دست همه رو باز کردم و رفتم کنار اون مرد وایسادم. محکم کوبیدمش به درخت و با شیطنت زمزمه کردم: - جواب ندادی... به خاطرت گند زدم تو ماموریتم، بیا با من باش، چطوره؟ با خشم خودشو جمعوجور کرد و با قدرت، محکم پرتم کرد عقب. اما من سریع پشت سرش ظاهر شدم، سرمو کمی خم کردم و بوسهی کوتاهی زیر گردنش زدم. - نمیخوام قبل از این که مزهات رو نچشیدم، بمیری. با صدایی خفه و تهدیدآمیز پرسید: - تو کی هستی؟ نفسام نامنظم شده بود. محکم گرفتمش، زل زدم تو چشماش و با ولع از لباش کام گرفتم. همون لحظه، ظاهرم تغییر کرد و شکل واقعیم برگشت. چهرهام که عوض شد، رنگش پرید، ولی بعدش غرید: - لرد روشنایی؟! لبخند زدم. نعره کشید و حمله کرد، ولی قبل از این که بتونه ضربه بزنه، یه لگد زدم و پرت شد توی کلبه. در و پنجرههای پوسیدهی کلبه از جا کنده شد. داد زد: - با من باش؟! تو عقلتو از دست دادی؟! با خنده روی تخت پرتش کردم، پیراهن مشکیشو با یه حرکت جر دادم و مچ دستاشو گرفتم. با لبخندی تحریککننده زمزمه کردم: - خودتم میخواستی، وگرنه تا حالا خونمو کشیده بودی. چشمش درخشید، اما با شیطنت گفت: - حتی خون دخترت؟ اخمام رفت تو هم. دختر؟ من که بچه نداشتم. نیشخند زدم: - دخترم پیشکش! قهقههای زد و نزدیکتر شد. تو گوشم زمزمه کرد: - تو که زیباییت نفسگیره، چرا درگیر من شدی؟ محکم بوسیدمش و تو ذهنش زمزمه کردم: - چون نمیتونم با خودم باشم. نعرهی لذتبخشی کشید… یه گرگ سیاه از در پرید تو، ولی با دیدن صحنه، وحشتزده بیرون دوید. ایران داد زد: - سرورم، وسط جنگ این چه غلطیه؟! یه حفاظ جادویی روی کلبه گذاشت و غرید. ایمان، که تازه رسیده بود، نعره کشید: - تو… تو عوضی کثافت! اما من حتی بهش محل ندادم. تنها چیزی که مهم بود، این بود که اون زیر من میلرزید و نالههاش بلندتر میشد… وقتی تموم شد، سرمو روی بدنش گذاشتم و زمزمه کردم: - خودتم میخواستی، وگرنه منو میکشتی و خونمو برمیداشتی. پوزخندی زد: - شاید. به خون روی میز اشاره کرد و گفت: - بریم دخترتو بده بهم. پچ زدم: - من دختری ندارم، اصلاً هیچ بچهای ندارم. با حیرت گفت: - دروغ نگو، یه بچهی مو سفید… حرفشو بریدم: - آهان، اون؟ اون زن منه، جفتم. لحظهای بهتزده نگام کرد، بعد با خشم حمله کرد. ولی قبل از این که ضربه بزنه، لبخند شیطنتآمیزی زدم و یه حرکت پیراهن و شلوارمو درآوردم. قهقههای زد و گفت: - تو چقدر خری! وقتی آتیشت تند بود، زهرمو وارد بدنت کردم! به خون توی لیوان اشاره کردم و گفتم: - واسه همین خون خودمو ریختم توی لیوان. خون رو سر کشیدم. ناگهان سرم گیج رفت، معدهم پیچید و یه مایع زرد بالا آوردم. متفکر زمزمه کردم: - عجب زهری! میخواستی منو گرگ کنی که جفتم بشی؟ با وحشت به لیوان زل زد و گفت: - چجوری؟ شونه بالا انداختم، بهش نزدیک شدم، دستمو دور کمرش حلقه کردم و غمگین زمزمه کردم: - بدرود، جانم. سرمو تو گردنش فرو بردم و تا قطرهی آخر خونشو مکیدم. بعد سرشو از تن جدا کردم. لباسامو پوشیدم، بطری نوشیدنی رو برداشتم، یه جرعه خوردم و از کلبه زدم بیرون. با دیدن سرِ اربابشون، همه از ترس خشکشون زد. بعضیا تسلیم شدن، بعضیا فرار کردن. خمیازهای کشیدم، بطری خالی رو انداختم زمین. ایمان اومد جلو، چشماش از خشم میسوخت. دهنشو باز کرد چیزی بگه، اما من بیحوصله، خودمو انداختم تو بغلش، یه خمیازهی بلند کشیدم و خوابیدم…
-
خندید. ـ خوب تصورش میکنم. یهو منو گرفت، با سرعت برد تو اتاقش و پرت کرد رو تخت! سریع از تخت پایین پریدم. ـ هی هی، آروم باش! من اولین بارمه، خونآشامم نیستم که قابلیت خوب شدن داشته باشم! نگاهش شیطونی شد. ـ میدم گربه خوبت کنه، ولی هواتو دارم. قلبم تو دهنم میزد! هنوز نفهمیده بودم چی شد که اومد روم، بوسیدم و… دیگه هیچی نفهمیدم. خودمم همراهیش کردم. *** تایسز رو پای برسام نشسته بودم، صدای صدرا و ایمان خیلی واضح میاومد. از حرفاشون داغ کردم، سرخ شدم. سایرا دستشو گذاشت زیر چونش. ـ خیلی پر سر و صدا هستن. برسام موهامو نوازش کرد. ـ جوونن و پرشور. درسته، گربهی صدرا؟ لبخند زدم و سر تکون دادم. با اخم اومد کنار گوشم. ـ باید صدرا رو کنترل کنی. اگه دوستش داری، باید بزرگ شی، هیکلی درشت پیدا کنی. چرخیدم سمتش. ـ چجوری؟ لبخند زد. ـ من تمرینت میدم، جوری میسازمت که هیچ مردی نتونه بهت نگاه کنه، حتی خود صدرا. همیشه فکر میکردم ایمان قراره جفت صدرا بشه، ولی حالا که یه بچه دختر سر از پا نمیشناسه، نمیدونم چی بگم. با جدیت ادامه داد. ـ تو پیش ما میمونی، با صدرا نمیری. به چشماش که همرنگ چشمای صدرا بود زل زدم. میدونستم بچهام، از عشق و عاشقی چیزی نمیدونم، ولی… دلم واسه نگاهش میرفت. حس میکردم نفسم به نفسش وصله… هق زدم. ـ دوستش دارم. برسام بغلم کرد، پیشونیمو بوسید. سایرا لبخند زد. ـ من و برسام کاری میکنیم التماست کنه، دخترم. سر تکون دادم. ـ التماس نمیخوام… دوست داشتنشو میخوام. برسام از زمین بلندم کرد. ـ بریم، از الان شروع کنیم، گربهی وحشی. غر زدم: ـ من گربه نیستم! برگشت، شوکه نگاهم کرد. ـ اما تو واقعاً یه گربهای، تایسز! لبامو محکم روی هم فشار دادم. یعنی واقعاً هستم؟ دستمو گرفت و کشید. ـ بیا بریم، یادت بدم چطوری تبدیل به حیوان درونت بشی. با بهت دنبالش راه افتادم. یعنی من یه گربهام؟! نه، امکان نداره… اما اگه باشم چی؟ خندهام گرفت. پس اون چیزیام که ازش بدش میاد! با هم از قلعهی تاریک بیرون رفتیم. هوای خنک شب خورد به پوستم. خونآشامهایی که اطراف بودن، با دیدنم عقب عقب رفتن. چشماشون پر از وحشت بود. برسام خندید. ـ چشم ترس ازشون گرفتی. لبخند زدم و نگاه کوتاهی به اطراف انداختم. ـ پیرهنم خیلی بزرگه! لپمو کشید. ـ درش بیار، میگم برات لباس بیارن. لباسم رو درآوردم، یه آن حس کردم نگاههای بیشتری روم قفل شده. برسام انگشتش رو چرخوند و همهی خونآشامها یهدفعه پشتشون رو کردن به ما. یه نفس راحت کشیدم، ولی قبل از اینکه کاملاً آروم بگیرم، یهو برسام اومد جلو و منو با یه ضربه محکم کوبید زمین! درد توی ستون فقراتم پیچید. «آخی» بلندی گفتم و دستمو گذاشتم روی کمرم. برسام قهقهه زد. ـ پاشو! پاشو، اگه بلند نشی، هی از من کتک میخوری. اخم کردم و سعی کردم بلند بشم، اما هنوز درست صاف نشده بودم که با یه حرکت سریع، تو پهلوم زد. شوک درد، نفسم رو تو سینه حبس کرد. یه لحظه حتی نتونستم نفس بکشم… درد لعنتی مثل موج، کل بدنمو گرفت. دستمو رو پهلوم گذاشتم و با نفسهای بریده نگاش کردم. ـ این فقط یه شروعه، تایسز! میخوام بسازمت، طوری که دیگه هیچکس حتی فکرش رو هم نکنه که بتونه بهت آسیب بزنه. چند ساعت… شاید هم بیشتر، فقط داشتم کتک میخوردم. هر بار که سعی میکردم جواب بدم، سریعتر از چیزی که فکرش رو میکردم، ضربه بعدی میرسید. بدنم دیگه بیحس شده بود، فقط ذهنم درگیر بود… چرا اینجا بودم؟ چرا داشتم این درد رو تحمل میکردم؟ یهدفعه صدای سوتی اومد. پلک زدم، با همون دهن آسفالتشده سرمو بلند کردم و بالا رو نگاه کردم. صدرا پایین پرید. نگاهش روی بدن زخم و کبودم ثابت موند. ـ بپوش، بریم خونه. صداش پر از خشم بود. اما برسام قبل از اینکه بتونم حتی تکون بخورم، منو از زمین بلند کرد. ـ تایسز اینجا میمونه. تو برو، هر وقت بزرگ شد، میتونی از اینجا ببریش. چهرهی صدرا از خشم سرخ شد. ـ یعنی چی؟! زنهی منه، چرا اینجا بذار… نفسمو جمع کردم، هنوز بدنم از درد میسوخت، ولی باید میگفتم… باید این تصمیم رو محکم میگرفتم. ـ من اینجا میمونم، میخوام کنار برسام آموزش ببینم. ایمان اومد. یه نگاه به گردن کبودش و لبهای ورمکردهش انداختم. انگار تو یه دعوای درست و حسابی بوده. زهرخندی زدم و ادامه دادم: ـ لذت ببر، صدرا! وقتی که بزرگ شدم، زندگیتو با وجودم جهنم میکنم! صدرا یه قدم جلو اومد، ولی قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، یهو بادی زیر پام پیچید. حس کردم وزنم از زمین کنده شد. یه لحظه معلق موندم و بعد… پرتاب شدم تو اتاقش، همون که پنجرهش باز بود. افتادم روی زمین. زانو زدم، دستمو روی زمین گذاشتم و نفسنفس زدم. درد؟ آره، همهجام درد میکرد، ولی چیزی که بیشتر اذیتم میکرد، بغضی بود که ته گلوم گیر کرده بود. اشکام تندتند روی زمین چکید. دستمو روی صورتم گذاشتم. فقط چند لحظه… فقط چند لحظه بذار گریه کنم. ولی بعدش؟ دیگه قرار نیست اشکی بریزم. این آخرین بار بود. آخرین باری که تایسزِ ضعیف وجود داشت.
- امروز
-
لیندا یه حرکت داد، با قدرت جادوییش همهی غبارای اتاق از پنجره بیرون رفتن. همون موقع برسام وارد شد. صدرا و تایسز رو توی بغلش گرفته بود، اومد جلو و هر دو رو روی تخت گذاشت. لیندا حیرتزده به تایسز نگاه کرد. چشمهاش گرد شد و زیرلب گفت: ـ لرد والا... بچه دارن؟! برسام اخمی کرد و با صدای جدی جواب داد: ـ خودش میگه بچهش نیست، ولی... بوی خون صدرا رو میده! نمیتونه اشتباه باشه. یه لحظه سکوت شد. برسام نگاهم کرد و گفت: ـ از خونت به صدرا بده. چشمام لرزید. ادامه داد: ـ اون بچه هم حسابی از من خون خورده، ولی یه خونآشام چطور میتونه از یه خونآشام دیگه بخوره؟ بعد، گیج به تایسز نگاه کرد. ـ تو میدونی اسمش چیه، ایمان؟ یه لحظه مکث کردم، بعد آروم گفتم: ـ تایسز شافعی... دختر کامران و مهناز. چشمهای برسام گشاد شد. صداش یه لرزش نامحسوس داشت: ـ دختر کامران؟! تایید کردم. چشماش ریز شد و انگار به چیزی فکر کرد. بعد زیرلب گفت: - یعنی ممکنه قدرتِ کامران رو به ارث برده باشه؟ چقدر این دو نفر تضاد داشتن… صدرا میخواست تایسز جادوگر باشه، ولی پدرش فکرش درگیر قدرت بادِ کامران بود! لبخند زدم و گفتم: - لیدی تایسز قدرتِ پدر و مادرش رو داره… و البته، قدرتِ لرد والا رو هم. از وقتی که توی شکم مادرش بوده، لرد والا با خونش اون رو تغذیه کرده، تا قدرت مادرش رو به ارث ببره. اما عمر خانوادش کوتاه بود… و خود تایسز هم توی اون ماشین، کولهبار مرگ رو پوشیده بود. لرد والا اون رو تبدیل کرد… و این ظاهر، نتیجهی اون تبدیل شد. روی تخت دراز کشیدم و گردنم رو کش دادم. صدرا تکون ریزی خورد، چشماش باز شد، اما به جای اینکه از من بخوره، سرش رو توی گردن تایسز فرو برد و از اون خون خورد! تایسز لبخندی توی خواب زد، ولی نفسهاش به شماره افتاد. به شونهی صدرا زدم و گفتم: - تایسز هنوز بچهست، صدرا! بیا از من بخور، اون خون زیادی نداره. با تکون خوردن تایسز، چشماش باز شد. خواست بلند بشه، ولی صدرا نذاشت. بعد ناگهان، محکم دست صدرا رو گاز گرفت و خونش رو خورد. صدرا سرش رو بالا گرفت و گفت: - از گردنم بخور! برسام قدمی جلو گذاشت، ولی تایسز بلافاصله گارد گرفت. برسام لبخندی زد و گفت: - آروم باش… کاری به جفتت ندارم. صدرا صاف نشست و با ناباوری گفت: - بابا؟ تایسز گیج شد. کمی مکث کرد، بعد یهو جیغ زد: - بابااااا! قبل از اینکه جیغش بیشتر ادامه پیدا کنه، صدرا یه پسگردنی بهش زد و گفت: - گفتم جیغ نزن، وحشی! چشمای سرخشدهی تایسز بلافاصله درخشید. با خشم روی صدرا پرید و باز هم خونش رو خورد! برسام با خنده قهقهه زد و گفت: - جالبه! صدرا پتو رو روی خودش و تایسز کشید و غرید: - بابا نگاه نکن! برسام با خنده پتو رو کشید و گفت: - اگه حالت خوبه، بیا پایین. باید حرف بزنیم. تایسز با رکابیای که تنش بود، به برسام نگاه کرد. لباس به زور روی تن کوچیکش جا شده بود، و سینههای برآمدهی کوچیکش معلوم بود. با کنجکاوی سرش رو کج کرد و گفت: - شما بابای صدرایی؟ بلند شدم و یکی از پیراهنهای صدرا رو برداشتم. برسام تایید کرد: - آره. تایسز لبخند زد و گفت: - پس صدرا به شما رفته… خیلی خوشگله! خشکم زد. به برسام نگاه کردم. انتظار داشتم تایسز رو پودر کنه، اما برعکس، برسام خندید و نشست روی زمین. با علاقه گفت: - جدا؟ تایسز با جدیت سر تکون داد: - بله. بعد، خیلی عجیب، دستش رو جلو برد… انگار داشت چیزی رو لمس میکرد. چشمای برسام بسته شد. نفسهاش تند شد و با لبخند زمزمه کرد: - این کار رو نکن. صدرا پیراهن رو از دستم گرفت و به تایسز پوشوند. تایسز وحشتزده زمزمه کرد: - ببخشید… دیگه این کار رو نمیکنم. برسام چشماش رو باز کرد و گفت: - صدرا هم بچه که بود، همین کار رو میکرد… بدون اینکه بفهمه داره چیکار میکنه. بعد، نگاهش رو به صدرا دوخت و جدی ادامه داد: - وظیفهی توئه که این چیزها رو به جفتت یاد بدی. صدرا شونهی تایسز رو کمی فشار داد و گفت: - یادش میدم. تایسز با اون قد کوچیکش توی پیراهن بزرگ صدرا، مثل یه بچهی غرق توی پارچهها به نظر میرسید! آستین کوتاهِ پیراهن، برای اون شده بود آستین بلند! برسام رفت و لیندا هم پشت سرش دوید. صدرا روی تخت نشست، چشماش رو تنگ کرد و با جدیت پرسید: - این چه کاری بود کردی؟ چرا با هالههاش بازی کردی؟! تایسز سرشو انداخت پایین و گفت: ـ آخه قشنگ بود. صدرا غرید: ـ با هر چیزی که قشنگه بازی نمیکنن، وگرنه لاپای منم قشنگه! تایسز سرخ شد و با صدای لرزون گفت: ـ ببخشید. صدرا پوزخند زد: ـ ببخشید و زهرمار! چشمهای تایسز پر از اشک شد. با بغض داد زد: ـ میخواستی بگی بده؟ فقط بلدی اذیت کنی؟ جا اذیت کردنم یادم بده! بیست و پنج روز نبودی، من ترسیده بودم! حتی خوابتم نمیدیدم! همش عطش داشتم، ولی دلم هیچ خونی نمیخواست! ترسیدم وقتی بابات دستشو توی سینت فرو کرد... ترسیدم! اینجام درد گرفت... انگار یکی دیگه اومد توی بدنم... میخواستم باباتو بکشم... صدرا یهو سرشو آورد پایین و لباشو روی لبای تایسز گذاشت. یه بوسهی عمیق و پر سر و صدا. ولی سریع عقب کشید، نفسشو محکم داد بیرون و بدون یه کلمه از اتاق زد بیرون. تایسز با هقهق افتاد رو زمین و زیر لب گفت: ـ اون از من متنفره...! شوکه شده بودم. صدرا واقعاً واسه یه دختر سالارش بلند شده بود؟! اون برای تایسز تحریک شده بود؟! دست تایسز رو گرفتم، ولی جوابی نداشتم که بهش بدم. ذهنم فقط درگیر شلوار برآمدهی صدرا بود! شاید توهم زده بودم... یا شاید چون بیست و پنج روزه نه لب به خون زده، نه رابطهای داشته... از اتاق زدیم بیرون. تایسزو با خودم چرخوندم و رفتیم سمت پذیرایی طبقهی بالا. از نردهها میشد طبقهی پایین، یعنی سالن اصلی رو دید. یهو تایسز با دهن باز به مجسمهی وسط سالن اشاره کرد و با حیرت گفت: ـ صدرا! مجسمهست... شبیه خودشه، فقط بال داره! لبخند زدم و گفتم: ـ چون واقعاً داره. سرشو بالا گرفت و با چشمای درخشانش پرسید: ـ واقعاً؟ سر تکون دادم. ولی کوهی از سوالاش روی سرم آوار شد. از وقتی یخش پیش ما باز شده بود، شیطنت از سر و روش میبارید. دستم رو کشید و گفت: ـ بیا بدویم! اخم کردم و زیر لب غریدم: ـ یادت نیست چی تو ذهنت فرستادم؟ اخلاق سلطنتی! لبخند زد، چال گونهش دلبری کرد و گفت: ـ سلطنتیها هم میدونن چجوری بدوَن! بعد دستمو ول کرد و با سرعت دوید. سری از تاسف تکون دادم و قدمامو بلندتر برداشتم. با دیدن بانو سایرا خشکم زد. اون تایسز رو بغل کرده بود! بانو سایرا جز با صدرا، با هیچکس مهربون نبود. همیشه بداخلاقی حرف اول رو میزد. ولی حالا... اون تایسز رو که تازه اولین بار میدید، محکم بغل کرده بود! نگاهم رفت سمت صدرا که به دیوار تکیه داده بود و مادرشو نگاه میکرد. برسام هم با خونسردی، جام خونشو مزهمزه میکرد. جلو رفتم و گفتم: ـ سلام، بانو سایرا. اون بدون اینکه نگام کنه، با سردی و اخم جواب داد: ـ سلام. رفتم و رو مبل نشستم. برسام نگام کرد و گفت: ـ چخبرا؟ نفسی گرفتم و گفتم: ـ میخوام بلیط بگیرم. جفت شرکتامو توی ایران میفروشم، اینجا راهاندازیشون میکنم. یعنی تقریباً کردم، فقط باید سهام کامل رو بخرم. دیگه نمیخوام به ایران برگردم. متفکر گفت: ـ مطمئنی پشیمون نمیشی؟ چشامو باریک کردم و محکم گفتم: ـ نه، نمیشم. سر تکون داد و گفت: ـ دیگه چی؟ نگاهم رفت سمت صدرا. ـ تو ایران مشغول کاراش بود. توی هتل اقامت داشت. نمیخواست بیاد خونهی من یا علیها بفهمه اومده. واسه همین بلیط جدا گرفتم. بعد اومدیم فرانسه. کارای روزمرهشو میکرد... تا اینکه ماندانا خیانت کرد. میخواست لیدی تایسز رو بدزده... ولی مرد. من کشتمش. صدرا که تا اون لحظه ساکت بود، یهو نشست. با لحنی جدی گفت: ـ سوال داری، از من بپرس. چرا از ایمان میپرسی؟ برسام دلخور گفت: ـ دیدم چطور جواب سؤالامو دادی! صدرا خم شد، نوشیدنی برای خودش ریخت، سر کشید، اخماش رفت تو هم، بعدم دراز کشید رو مبل و گفت: ـ الان همهچی رو فهمیدی؟ بانو سایرا جلو اومد، خم شد، صورت صدرا رو بوسید. صدرا نشوندش روی شکم خودش و گفت: ـ مامان، نگرانم نباش، خوبم... زنمو دیدی؟ قد یه نخوده، اما پارهم کرده! بانو سایرا با اخم لبخند زد و گفت: ـ اون خیلی دوستت داره، تو آینده هم بیشتر... صدرا وسط حرفش پرید و اخم کرد: ـ هرچقدر هم که دوستم داشته باشه، من از گربهها متنفرم! برسام با تعجب نگاهش کرد. بعد، یه دفعه خون از دهنش پاشید بیرون و گفت: ـ چی؟! مگه تو دوستش نداری؟ صدرا مادرشو نشوند رو مبل، خودش بلند شد و رو به تایسز گفت: ـ تعریف کن، گربه! تایسز چپچپ نگاهش کرد، ولی همهچی رو تعریف کرد. بانو سایرا آه دردناکی کشید و دستاشو باز کرد: ـ بیا بغلم دخترم، دیگه نمیذارم اذیتت کنن. تایسز با نیش باز دوید تو بغلش. صدرا عربده زد: ـ من چی؟! بانو سایرا اخم کرد: ـ تو هیچی! قشنگ ازش مراقبت نکردی. صدرا کنار برسام ولو شد، خمیازهای کشید و گفت: ـ ولی من برای حفاظت ازش، نشونش... خوابش برد! برسام نوازشش کرد، سرشو بوسید. من اما یه طرف دیگه رو نگاه کردم، نمیخواستم کسی از راز دلم خبردار شه. رازی که میگفت: من دیوونهوار عاشق لردم شدم، میخوام جونمو پیشکشش کنم... برسام آروم، جوری که صدرا بیدار نشه، گفت: ـ این موضوعو به کسی اعلام نمیکنیم، تایسز هنوز بچهست. فقط باید فکری به حال صدرا کنیم، تا این چند سال بگذره. آروم گفتم: ـ من تحقیق کردم، هیچ جوره نمیشه! فقط با مرگ یکی از اونها، نشون از بین میره و میتونن با کس دیگهای باشن. صدرا همونطور که چشماشو بسته بود، زمزمه کرد: ـ گربه وحشی میتونه اجازهشو به من بده... همه سکوت کردن. نفسها تو سینه حبس شد. صدرا ادامه داد: ـ امتحان کردم، وقتی اجازه میده، زنجیرم شل میشه، اما وقتی بوسههای منو شاریا رو دید، زنجیرمو تنگ کرد... دستش مشت شد. نفسش سنگین شد. بعد، یه دفعه چشماشو باز کرد... قرمز. خشمگین. تایسز جیغ زد و پرید عقب: ـ باز منو نزن! صدرا خیز برداشت، اما بانو سایرا سریع بینشون ایستاد و محکم گفت: ـ پسرم! آروم باش! اون خانمت دوست نداره ببینه با کسی جز خودش هستی! صدرا دست تو جیبش کرد، لبخند کجی زد و گفت: ـ پس میاد خودش تمکینم میکنه؟ برسام غرید: ـ صدرا، آدم باش! صدرا پوزخند زد: ـ من خونآشامم، نه آدم! اجازهشو بده، وگرنه میکشمش! تایسز سرشو کج کرد، با اخم گفت: ـ چرا بهت اجازه بدم؟ اصلاً چجوری باید بدم؟ بانو سایرا آروم دست تایسز رو گرفت و گفت: ـ دخترم، تو هنوز خیلی کوچیکی برای بودن با صدرای من... پس اگه میتونی، اجازهشو بده. صدرا ناگهان دستمو کشید و گفت: ـ میخوام ایمان رو ببوسم. اگه زنجیر دور گردنم سفت شد، وسط همین سالن دار میزنمت! داد زد: ـ فهمیدی؟! تایسز دو متر بالا پرید، نفسش برید، با بغض گفت: ـ قول میدی کتکم نزنی؟ چون بلد نیستم چجوری کنترلش کنم... صدرا با دندونهای به هم فشرده، تأیید کرد. اشک تایسز ریخت و آروم گفت: ـ فکر کنم شد... صدرا جلو اومد، بوسیدمش... وسط بوسیدن، یهو سرفههای شدیدی کرد و دوید دنبال تایسز. از گردنش گرفت و غرید: ـ اگه نمیتونی منو با کسی ببینی، اون چشمای کوفتیتو ببند، گربهی نفرتانگیز! تایسز سرخ شد، پاهاش تو هوا تکون تکون خورد. برسام پسِ گردن صدرا زد، تایسز رو ازش گرفت، بغلش کرد و جدی گفت: ـ خر بازی در نیار! این دختر بهترین جفت برای توئه، پس با این دیوونهبازیات نکشش! اگه بشه، من ذهنشو دستکاری میکنم. چشمای برسام سرخ شد. آروم، اما قاطع گفت: ـ تایسز، به من نگاه کن! تایسز خشکش زد، ناخواسته به چشماش زل زد. برسام محکم دستور داد: ـ زنجیر صدرا رو شل کن و هیچوقت سفتش نکن! تایسز زمزمه کرد: ـ چشمای تو... خیلی قشنگه! دهنم باز موند. برسام قهقهه زد: ـ تحت تأثیر قرار گرفتی؟ اما لحظهای بعد، چشماش رنگ اقیانوس گرفت و آروم گفت: ـ صدرا، تو تمام ذهنشو تسخیر کردی، نمیتونه تحت تأثیر من قرار بگیره. صدرا بدون هیچ اخطاری، چوب تیزی رو برداشت و با یه حرکت، تو قلب تایسز فرو کرد! برسام شوکه، نعره زد: ـ صدراااا! صدای شکستن چیزی بلند شد. صدرا با پوزخند نجوا کرد: ـ شکست... اگه با مرگ طلسم میشکنه، پس من شکستمش! بانو سایرا جیغ کشید و روی مبل افتاد. صدرا، تایسز رو از بغل برسام گرفت، چوب رو بیرون کشید و سریع از خونش بهش داد. تایسز با عطش خون صدرا رو خورد. صدرا نگاه خونسردش رو به من دوخت، با نیشخند گفت: ـ نترس، عروسکت چیزیش نمیشه... قول دادم ازش محافظت کنم. لبخندی به این دیوونهبازیهای افتضاحش زدم. تایسز، از صدرا جدا شد، سمت برسام رفت و از اون هم خون خورد! صدرا کنارم اومد، دستی به گردنش کشید و با لحن مرموزی گفت: ـ از اون گربهی وحشی، همهچی برمیاد... پس نمیخوام باز امتحان کنم و ناامید شم. تو بیا امتحانم کن. به برسام نگاه کردم، تایید کرد، اجازهشو به من داد. نزدیکش شدم، حفاظی دور قلبم کشیدم تا تپشهاش به گوش نرسه... گرم بوسیدمش. داغم کرد. خواستم جدا شم، اما صدرا نذاشت. محکم به دیوار چسبوندم، عمیق و وحشیانه بوسید، تا جایی که لبم رو جر داد... همراه بوسههاش، خونمم خورد. کلافه جدا شد. برسام با اخم گفت: ـ بهت اجازهشو میدم، ایمان... برو و راضیش نگه دار، تا وقتی که تایسز بزرگ بشه. شوکه به برسام نگاه کردم... اون نمیذاشت با صدرا باشم. بخاطرش، احساسم رو کنترل کردم، مبادا بلایی سر من و صدرا بیاد. به تایسز و مادرش نگاه کردم. بانو سایرا، وقتی تردیدم رو دید، اخم کرد و محکم گفت: ـ نمیخوای با پسرم باشی؟ هول کردم، منمن کردم: ـ من... بانو سایرا دستوری گفت: ـ این یه دستوره، ایمان. تا زمانی که تایسز بزرگ بشه، تو و شاریا باید تمکینش کنید. صدرا، مشتهاش رو فشرد و با خشم گفت: ـ مامان، حق نداری کسی رو مجبور کنی. من لذت میخوام، نه اجبار! دستم رو روی شونهش گذاشتم، زیر گوشش زمزمه کردم: ـ میخوام کنارت بودن رو تجربه کنم... اما بدون درد. نگاهم کرد. چشماش تاریک شد. لبخند کجی زد و با صدای خشداری گفت: ـ میخوای با من... کثیف باشی؟ شونه بالا انداختم. ـ میوه سالم رو بذاری پیش خراب، اونم خراب میشه. پس نباید ادعای سالمی کنم. یه مشت محکم زد تو شکمم. ـ الان داری توهین میکنی؟ سر تکون دادم. ـ هرچی میخوای تصورش کن، عزیزم.
-
ناگهان صدای خرد شدن شیشه و پنجرهها بلند شد، هوا بوی خون گرفت. ایمان سریع کلاه هودی رو روی سرم کشید و قبل از اینکه بفهمم چی داره میشه، جدی و محکم گفت: ـ بیا بریم خونهی پدر صدرا، قبل از اینکه اینها ما رو ببرن... یعنی تو منو نمیشناسی، فهمیدی؟ اصلاً منو یه غریبه بدون. بیا مجازاتها رو کمتر کنیم. حتی منتظر جوابم هم نشد، فقط بازوم رو محکم گرفت و در کسری از ثانیه، همهچیز محو شد. انگار از دل تاریکی عبور کردیم... وقتی ایستادیم، کنار یه جنگل بزرگ بودیم. شوکه شده، نفسزنان بهش خیره شدم. اخمهاش درهم بود، اما چیزی نگفت. چطور از یه لحظه توی خونهی شاریا بودیم و حالا توی جنگل؟ این غیرممکن بود! هرچی فکر کردم، به نتیجهای نرسیدم. ایمان بدون اینکه چیزی توضیح بده، به سمت عمق جنگل حرکت کرد. اطرافمون پر از خوناشامهایی بود که وقتی به ایمان رسیدند، با احترام کنار رفتند. انگار براشون کسی مهم بود. با چشمای قرمز و سوزانم به قلعهی بزرگ و خاکستری که وسط جنگل قد علم کرده بود، خیره شدم. هوا سنگین بود، تاریک و پر از نجواهایی که نمیدونستم واقعیان یا توی سرم میپیچن. اما چیزی که بیشتر از همه داشت دیوونم میکرد، سوزش گلوم بود... لعنتی، من خون میخواستم. با صدایی که از شدت تشنگی گرفته بود، نالیدم: ـ اینجا اذیتم میکنه... خون میخوام. ایمان بدون هیچ احساسی نگاهم کرد. انگار اهمیتی نداشت چی میکشم. اما من نمیتونستم تحمل کنم. دیگه نمیتونستم! با تمام ضعف بدنم، با حرص خودم رو از بغلش بیرون کشیدم و به نزدیکترین خوناشام حمله کردم. دندونهام توی پوستش فرو رفت. گرمای لذیذ خونش از گلوم پایین رفت و آتیش عطش رو خاموش کرد. صدای نالهاش رو شنیدم، اما اهمیت ندادم. این چیزی بود که برای زنده موندن نیاز داشتم! ایمان با خشونت بازوم رو گرفت تا جدام کنه، اما غریدم. دندونهام رو بیشتر فرو بردم و با ناخنهای بلند و تیزم، آماده شدم که هرکسی رو که مزاحمم بشه، زخمی کنم. همون لحظه، یه مرد غریبه با سرعت خیرهکنندهای منو گرفت. اما چیزی که باعث شد وحشیتر بشم، بوی بدنش بود. این بو... لعنتی... سیمهای مغزم انگار سوخت، کنترلم رو از دست دادم، یه صدای وحشی و غریبه از گلوم بیرون اومد و بیاراده، مثل یه حیوان درنده، خودم رو آرومآروم تکون دادم... *** تایسز مرده هنوز شوکه نگاهم میکرد. چشماش پر از بهت بود، انگار مغزش قفل کرده بود و نمیتونست هضم کنه چی شده. منم از فرصت استفاده کردم، سرمو نزدیکتر بردم و دندونامو تو گردنش فرو کردم. خون داغش با یه طعم عجیب توی دهنم پیچید، یه لذت وحشی که گلومو میسوزوند و خفگی عطشمو کم میکرد. محکمتر بغلش کردم، نمیخواستم تموم بشه، انگار که این یه چیزیه که همیشه میخواستم. نفسش لرزید، بعد با یه صدای پر از حیرت، انگار خودش هم باورش نشده باشه، زمزمه کرد: ـ این بچه... جفت پسرمه! چشمام پر اشک شد، دلم یه جوری بود، یه چیزی بین ترس و یه نیاز عمیق. با التماس گفتم: - بذار بازم بخورم... صدای خودم انقد مظلوم بود که خودمم دلم برام سوخت. تشنه بودم، کل وجودم آتیش گرفته بود، از درون میسوختم. خونآشامای دورمون که هیچی، خود مرده هم فقط با دهن باز نگام میکرد. دیگه طاقت نیاوردم، سرمو دوباره جلو بردم که بازم خونشو بخورم، اما یهو صدای محکم و آشنای صدرا کل فضا رو لرزوند: ـ تمومش کن، گربهی وحشی! وحشتزده مردو ول کردم، دستمو بردم بالا که هودیمو بکشم سرم، ولی... هودی رو مرده توی دستش نگه داشته بود، فقط یه تیکه پارچه از من مونده بود! نفسنفس زدم، ولی قبل از اینکه به چیزی فکر کنم، دویدم سمت صدرا. محکم کمرشو بغل کردم، دستام دورش قفل شد، انگار اگه ولش میکردم، غیب میشد. اون مرد فقط با هودیم تو دستش نگام میکرد. صدرا کبود و داغون بود، انگار بدجوری کتک خورده بود. دستمو گذاشتم رو زخمهاش، یه چیزی از وجودم آزاد شد و زخماش شروع کرد به محو شدن. چشم تو چشمم شد، یه برق خاص تو نگاهش بود. با صدای خشدار گفت: ـ قوی شدی! با انگشت اون مردو نشون دادم و گفتم: ـ خیلی قویه... واسه همین! مرده اخم کرد، یه لحظه تو چشماش یه چیز عجیب درخشید. بعد چرخید سمت صدرا و با خشم و حیرت غرید: ـ این چیه صدرا؟! چرا شبیه توئه؟ بچهی خودتو زن خودت کردی؟! صدرا انگار یخ زد. با ناباوری زمزمه کرد: ـ نه... شبیه من بودنش اتفاقیه— ولی قبل از اینکه جملهشو تموم کنه، مرده با یه سرعت وحشتناک جلو پرید و دستشو تو سینهی صدرا فرو کرد. جیغ زدم، قلبم وحشتزده کوبید. خون، غلیظ و داغ، از بین انگشتای مرده چکید. با صدای لرزون لب زدم: ـ ص... صدرا... صدرا رو کشتی! اون لحظه یه چیزی تو وجودم ترکید، یه چیزی که اصلاً نمیدونستم دارمش. از کل بدنم یه نیروی عجیب آزاد شد، نیرویی که مثل موج به اطراف پخش شد. با نعرهی بلندی به مرده حمله کردم. اون سرعت داشت، ولی من سریعتر بودم. آتیشای پیدرپی فرستادم، شعلههایی که تاریکی جنگلو بلعید. با باد از زمین کنده شدم، بدنم سبک شد، دستمو که تکون دادم، تیغههای تیز باد به سمتش شلیک شد. گردبادی از خشم ساختم و جیغ زدم: ـ حق نداری به صدرای من دست بزنی! دستم پر از آتیش بود، انگشتای دیگهم پر از تیغههای بُرندهی باد... مرده داشت جاخالی میداد، اما من داشتم قویتر میشدم. بهش حمله کردم، اما یهو یه چیزی دورم پیچید... یه آغوش گرم... نفسنفسزنان سرمو بلند کردم، توی اون آغوش آشنا، صدای لرزون خودمو شنیدم: ـ صدرا... خوبی؟ صدرا نالید: ـ خوبم، گربهی وحشی... و همون لحظه، همهچی تاریک شد. *** صدرا گربهی وحشی مثل یه طوفان حمله میکرد، فرصت نفس کشیدن به بابام نمیداد. حرکتاش سریع و بیرحم بود، طوری که بابام حتی نمیتونست ضدحمله بزنه. دوروبرمو نگاه کردم، همهجا داغون شده بود. درختا یا شکسته بودن یا سوخته، زمین پر از جای ضربههای محکم بود. بابام نزدیکتر شد، چشماش برق زد و زیر لب گفت: ـ یه اصیلزاده! سر تکون دادم، نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزون گفتم: ـ بابا، بچهی من نیست، باور کن! انقدر کثیف نیستم... من فقط بزرگش کردم، وقتی داشت میمرد، تبدیلش کردم. خودش اینجوری شد، نمیدونم چرا، ولی شد... چشمامو بستم، ته دلم آشوب بود. یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم: ـ اون هنوز بچهست... اگه میخوای آسیب بزنی، به من بزن! همین که این جمله از دهنم پرید، شوکه شدم! من... دارم جلوی بابام واسهی یه دختر اینجوری رفتار میکنم؟ مگه چقدر توی قلبم نفوذ کرده؟ دستام مشت شد، سرمو لرزون بالا گرفتم. چشمام با یه حس عجیب و سنگین تو چشمای بابا قفل شد. بابا یه لحظه سکوت کرد، بعد خیره تو صورتم زمزمه کرد: ـ تو جفتی اصیل برای خودت گرفتی، چرا باید ناراضی باشم؟ فقط... اون هنوز خیلی بچهست، صدرا! چطور تحمل میکنی با کسی نباشی تا بزرگ بشه؟ نفسام سنگین شد، چشمام داشت سیاهی میرفت، تمام بدنم داغ بود. قبل از اینکه بفهمم چی شد، با گربهی وحشی توی بغلم، بیهوش شدم. *** ایمان صدرا داغون بود... وقتی رسیدیم و دیدمش، شوکه شدم! همه جاش زخم و خونین بود، ناخناش کشیده شده بودن، بندبند انگشتاش شکسته بود... تایسز خوبش کرد، ولی فقط زخما و شکستگیهاش خوب شدن، حالش هنوز افتضاح بود. این شوک یه طرف، شوک تایسز یه طرف دیگه! یه جوری به بابای صدرا حمله کرد که اون فقط دفاع میکرد! البته معلوم بود بابای صدرا هم شوکه شده، وگرنه قطعاً جواب حملههاشو میداد. حالا هم صدرا روی بدن تایسز بیهوش شده بود! بابای صدرا یه پوف کشید و لب زد: ـ یه کوچولو بهش سخت گرفتم! دهنم باز موند... اگه این یه کوچولوئه، پس بزرگش چطوریه؟! اومد که صدرا رو بلند کنه، ولی دید محکم تایسز رو گرفته و بیهوش شده. خندید و هر دو رو با هم بغل کرد، بعد بهم گفت: ـ ایمان، جاشونو درست کن. ـ چشم! رفتم سمت قلعهی ماه آبی. معروفترین قلعهی خونآشاما، جایی که همایشا و مراسمای مهم اونجا برگزار میشد. نور کمرنگ ماه، همراه با آتیشای روی دیوار، یه کم از تاریکی قلعه کم کرده بود. فضا یه جورایی شبیه اون قلعههای ترسناک تو فیلما بود، ولی در عین حال زیبا و باشکوه. از کنار تابلوای قدیمی روی دیوار رد شدم. خونآشاما وقتی منو میدیدن، بخاطر مقام بالام عقب میرفتن و احترام میذاشتن. درسته خونآشام نبودم، ولی نشونشدهی ماندانا بودم. این یعنی چی؟ یعنی عمر جاودان داشتم و قدرت خونآشاما توی بدنم بود. اگه بمیرم، کاملاً تبدیل به خونآشام میشم. ولی احترامشون بخاطر این نبود... بخاطر قدرتی بود که داشتم. من میتونستم هر چیزی رو انتقال بدم، نه فقط اطلاعات ذهنی، بلکه آدما و موجودات رو هم میتونستم جابجا کنم. همین باعث شده بود برای پدر صدرا خیلی مهم باشم. برای همین بود که گفت باید از صدرا محافظت کنم و نذارم حتی کوچیکترین آسیبی ببینه. قدرت من اینجا به پای وزیر میرسید. چون هم برای پدر صدرا کار میکردم، هم برای خودش... مهمترین عضو خونآشاما! کسی که یه مسئولیت سنگین رو دوشش بود و جونش همیشه در خطر بود. خونآشامای تاریکی دنبال قدرت صدرا بودن تا بتونن از بندشون آزاد بشن. قلعهی ماه آبی، که دست خونآشامای سفید بود، کارش محافظت از مرزا بود. قلعهی ماه سفید، که توش گرگینهها بودن، کارش محافظت از آدما در برابر شرارت بود. همهی اینا رو یه جوری تنظیم کرده بودن که دنیای موجودات، تا حد امکان صلحآمیز باشه. رفتم توی قسمتی که روشنتر بود. مبلای سلطنتی فرانسوی که ترکیب سرمهای و مشکی بودن، توی نور کم برق میزدن. طراحی سنگینی داشتن، انگار یه قلعهی قدیمی پادشاهی بود. یه مجسمهی صدرا اونجا بود، با بالای سفیدی که کامل باز شده بودن... از پلههای مارپیچی که روشون فرش قرمز پهن بود، بالا رفتم. از اون بالا لیندا رو دیدم. چشماش غمگین بود. با اشاره ازش پرسیدم: ـ چی شده؟ با سرعت نزدیکم شد و پچ زد: ـ صدرا خوبه؟ سر تکون دادم: ـ خوبه، ولی بیهوش شده. اشکاش بیرون جهید، لبش لرزید و گفت: ـ کنت برسام، بانو سایرا رو خیلی بد زد! صدرا اعتراف نمیکرد و خیلی وقت بود خون نخورده بود... نفسش گرفت، یه لحظه مکث کرد، بعد با صدایی لرزون ادامه داد: ـ بانو سایرا یواشکی براش خون برد، ولی کنت برسام فهمید و اونو زد! صدرا هم... بخاطر مادرش، مجبور شد همهچی رو اعتراف کنه. نفس عمیقی کشیدم، با احتیاط پچ زدم: ـ چی گفت؟ همراهم راه افتاد و گفت: ـ گفت همسرش پیش دوست پسر شاریا هست. یه کم خیالم راحت شد. لبم تکون خورد: ـ دیگه چی گفت؟ آهی کشید، چشم از زمین برنداشت و گفت: ـ دیگه هیچی... بانو سایرا گفت حالا که اعتراف کرده، بهش خون بدین، ولی کنت برسام گفت تا زمانی که صحت حرفاش ثابت نشه، این کار رو نمیکنه... چنگ زدم به مشتم، نفسای داغم روی لبام خورد. همهی اینا تقصیر منه! صدرای عزیزم اینجوری شده، چون من اشتباه کردم. صدرا اشتباه میکرد... من تایسز رو دوست ندارم... همهی زندگیم توی چشمهای خوابآلودش خلاصه شده. آهی کشیدم و درِ اتاق صدرا رو باز کردم. اولین چیزی که دیدم، قاب عکسی بود کنار پنجره... عکس من، علیها، ماتیا و خودش! تنها اتاقی که پنجرههاش رو نپوشونده بودن، همینجا بود. همیشه درِ تراس باز بود و نور ماه، مستقیم روی تخت صدرا میافتاد. چقدر خوابآلوئه این پسر! کنت برسام همهجا رو براش راحت گذاشته بود. یادم افتاد یه بار سر همین مبلای اتاقش دعوا شد، میگفت چرا مبل تو اتاقم میذارید؟ ولی یه شب روی زمین خوابش برد و کنت برسام همون موقع مبلای راحتی گذاشت که دیگه اونجوری نشه. لبخندم رو نتونستم کنترل کنم. با لیندا روکش تختش رو عوض کردیم، خاک گرفته بود. پتوش هم عوض شد.
-
پارت هشتم ساعت ۱بامداد سکوت نسبی فضای سرد اتاق ریکاوری را پر کرده بود. تنها صدای آرام مانیتورهایی که ضربان قلب را ثبت میکردند، در فضا طنین میانداخت. نور سفید و محوی از سقف تابیده بود. رها بی حرکت با چشمانی بسته روی تخت دراز کشیده بود با سری پانسمان شده ، لولهی اکسیژن روی صورتش، و سرمی که آرام از شریانش پایین میرفت، دست چپش تا مچ پانسمان بود … ردّ کبودیهای بنفش روی گونهاش زیر نور مهتابی اتاق پیدا بود. تصویری شکننده از او ساخته بود پرستاری با چهرهای مهربان، کنار تخت خم شد و با صدایی نرم گفت: — عزیزم… صدامو میشنوی؟ اگه میتونی، چشماتو باز کن. لحظهای گذشت. پلکهای رها بهآرامی لرزید. بعد با تلاشی خفیف، چشمانش نیمهباز شد. نور برایش تیز بود؛ نگاهش تار و بیقرار. زیر لب، صدایی خشدار از گلویش بیرون آمد: — …آب… پرستار لبخند آرامی زد. — فعلاً نمیتونی آب بخوری عزیزم. باید یکم تحمل کنی رها چشمانش را بست… اما دوباره لبهایش تکان خورد. این بار نجواگونه گفت: -س امی پرستار کمی نزدیکتر آمد. چی گفتی عزیزم؟ اما رها دیگر پاسخی نداد. چشمهایش آرام بسته شد؛ گویی خستهتر از آن بود که بجنگد. فقط نام سام… میان نیمههوشیاریاش، رنگ گرفته بود. پرستار با قدمهایی آرام از اتاق ریکاوری بیرون آمد. ماسک روی صورتش را پایین کشید و نگاهی به هما انداخت. با لبخندی خفیف، گفت: شکر خدا به هوش اومده… البته هنوز کاملاً هوشیار نیست. اثرات داروها باعث شده کمی گیج باشه. دکتر باید بیاد ببینتش، ولی تا چند ساعت دیگه منتقلش میکنیم ب اتاق بخش. هما که تمام این مدت چشم از درِ اتاق برنداشته بود، انگار نفس حبسشدهاش را یکباره بیرون داد. سعی کرد چیزی بگوید، اما صدایش در گلویش ماند.بغض گلویش اجازه حرف زدن نمیداد تنها لبخند محوی زد و پلک زد تا اشک نریزد. صدای قدمهای تندی از انتهای راهرو می امد. مردی قدبلند، با کت چرمی، موهای مشکی آشفته و نگاهی پراضطراب،چشمان درشت و تیرهاش، با آن ابروهای گرهخورده، ترکیبی عجیب از گذشتهی هما را در صورتش داشت.انگار زمان برگشته بود و حالا، روبهروی او، مردی حدود چهلساله ایستاده بود که در چشمهایش، رد خونِ خودش را میدید. هما ، با چهرهای که هنوز زیباییاش را حفظ کرده بود، فقط کمی سایهی خستگی سالها بر آن نشسته بود، به او نگاه کرد. لبهایش لرزید. آرام و با صدایی که انگار از تهِ جان میآمد گفت: امیر… جان.
-
پارت هفتم بیمارستان بخش ریکاوری ——تهران هما روی صندلی سالن نشسته بود. شال خاکستریاش روی شانهاش سُر خورده بود. چشمهایش قرمز بود و صدای گریهاش دیگر نمیآمد؛ فقط آن بغض مانده در گلو. در همان حال، صدای قدمهایی از انتهای راهرو شنیده شد دکتر خیامی با روپوشی سفید، از درِ ورودی اتاق عمل بیرون آمد. هما با پاهایی لرزان از جا بلند شد. نزدیک بود به زمین بیفتد که دکتر به سمتش آمد و زیر بازویش را گرفت. – داری چیکار میکنی با خودت؟ کمکش کرد بنشیند و لیوان آبی به دستش داد. – حالش چطوره؟ ایرج… رها خوبه؟ ایرج مکث کوتاهی کرد. نگاهش را از زمین گرفت و به مینا دوخت. – عملش خوب پیش رفته. خونریزی کنترل شده فعلا در وضعیت پایداره. باید چند ساعت زیر نظر بمونه تو ریکاوری. ولی… نگران نباش، خطر رفع شده هما نفس راحتی کشید. لبش لرزید ولی چیزی نگفت. فقط سرش را پایین انداخت ایرج آرامتر گفت: – بهتره یه کم استراحت کنی. یه نگا به خودت کردی این چند ساعت رو فقط گریه کردی. هما با صدایی خفه گفت: – ممنونم… بابت همهچی. واقعاً نمیدونم اگه تو نبودی….. نتونست ادمه بده بغض گلویش را گرفته بود ایرج، با همان لحن خونسرد همیشگی، درحالی که بسمت اسانسور میرفت نگاهش را آرام برگرداند و گفت: – کاری نکردم. فقط وظیفهم رو انجام دادم. رها… برای من عزیزه نگران نباش خودم اینجا هستم تا بهوش بیاد دکمهی آسانسور را زد در سکوت شب، صدای بستهشدن در آسانسور در راهرو پیچید و محو شد
-
پارت ششم فرودگاه کالیفرنیا – شب سالن خلوتتر از همیشه به نظر میرسید. تنها صدای اعلانها و چرخهای دورِ چمدانها ، در سقف طنین میانداخت پالتوی مشکی با یقه اسکی زغالی به تن داشت موهای کوتاه و مشکیاش، با چند تار سفید کنار شقیقه، جذابیتی خاص داشت.لبهای خوش فرم ومتقارنش بدون لبخند هم توجه را جلب میکرد و تهریش یکدستی که صورتش را جدیتر نشان میداد خستگی در چهره اش موج می زد، اما چشمهای قهوه ای رنگش همان نگاه گیرای پشت عینک رنگی اش،هنوز زیبا بودند،مثل همیشه، سنش به سی وشش سال می زد، اما نگاهش… انگار سالها بیشتر از این ها زندگی کرده بود گوشیاش را بالا آورد. صفحهی چت تلگرام هنوز باز بود. آخرین پیام رها: خدا کنه برای دیدن مسابقهم ایران باشی… دوست دارم اگه اول بشم، تو اونجا باشی. انگشتش آرام روی صفحه کشید. پلکهایش لرزیدند. «اشک در چشمانش حلقه زد و آرام سرازیر شد. لبهایش لرزیدند، صدایش خشدار بود، زیر لب گفت: زنده بمون… تا برگردم، رهای من. دیر شد… ولی دارم میام. روی مانیتور پروازها، عبارت با فونت سفید چشمک میزد: DOHA – FINAL CALL – GATE 26 سام نفسش را حبس کرد. گوشی را در جیبش گذاشت و با گامی سنگین به سمت گیت رفت…
- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت پنجم نسخه را نوشت. ـ برای اطمینان، یه MRI از مغز لازمه و یه نوار مغز. همچنین یه آزمایش خون ساده برای بررسی الکترولیتها و سطح B12. اینا کمک میکنن تشخیص دقیقتری بدیم. کاغذ نسخه را برداشت، کمی با خودکار روی آن ضرب گرفت، و به سمت رها گرفت. ـ اینا رو انجام بده عزیزم، مخصوصاً MRI و EEG مهمترن. وقتی جوابشون اومد، خودت بیارشون. خودت و نتیجهها با هم، باشه؟ رها بیصدا سری تکان داد. دکتر با لبخند آرامی گفت: ـ مواظب خودت باش دخترم. رها تشکری کوتاه کرد، نسخه را توی کیفش گذاشت و از مطب بیرون رفت. هوا حالا تاریکتر و سردتر شده بود. نسیم ملایم پاییزی از لابهلای درختهای کنار خیابون میگذشت و موهای کوتاه رها را به هم ریخته بود. دستی به صورتش کشید. احساس میکرد بخشی از وجودش هنوز توی اون اتاق مونده. رسید به ماشین. پشت فرمان نشست. نسخه را دوباره از کیف بیرون آورد. به اسم دکتر و سطرهای دستنویس روی کاغذ نگاه کرد. آهی کشید. زیر لب گفت: ـ انگار باید جدیترش بگیرم…
- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هشتاد و پنجم سریع از فکر اومدم بیرون و گفتم: ـ چرا ولی نمیدونم از کجا باید شروع کنم؟ پیمان من اشتباه کردم، همون شبی که ازم پرسیدی باید حقیقتو بهت میگفتم اما ترسیدم ، واقعا ترسیدم از اینکه از دستت بدم، نمیدونستم کوهیار قراره چه بازی کثیفی راه بندازه. من واقعا یهو با عصبانیت بهم نگاه کرد و گفت : ـ تو هم بجای حرف زدن با من ، تصمیم گرفتی حرف اون روانی و باور کنی؟ با مظلومیت گفتم: ـ خب آخه من چمیدونستم که میخواد دروغ بگه؟!میخواد همه جا پخش کنه من دوست دخترشم در صورتیکه از نگاه کردن بهش ، حالم بهم میخوره. من همون موقعشم اینو به چشم یه دوست میدیدم نه چیزه فراتر. بازم عصبانی تر از قبل گفت: ـ واسه همینم اون روز پریدی تو بغلش؟ بغض راه گلومو بسته بود. از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه کنارش و بهش نگاه کردم و گفتم: ـ پیمان من نپریدم تو بغلش ، منو به زور گرفت تو بغلش. گفتم که نقشه داشت. میخواست که تو دقیقا همین صحنه رو ببینی. تو هم که بدون اینکه چیزی بگی، رفتی تو رستوران. واقعا حس کردم برات مهم. با خشم از جاش بلند شد و همونجور که از عصبانیت نفس نفس میزد و منو بین دستاش گرفت و گفت: ـ واقعا حس کردی برام مهم نیستی ؟؟اون شب من تا صبح از هیجان و از احساس تو نتونستم بخوابم. چشمات مدام جلوی چشمم بود، بخاطره تو دوباره امیدوار شدم. سه ساعت اونجا منتظرت بودم تا بیای و باهام حرف بزنی ، بگی برای چی ناراحتی؟ من از موتور متنفرم اما بخاطر تو موتوری که شهردار اینجا بهم هدیه داد و یبار بهش دست نزدم ، رفتم گرفتم تا باهم بریم بهت درخت آرزوی اصلی نشونت بدم. آره لابد برام مهم نبود که اینکارا رو کردم نه؟؟ تو چشمای خودشم اشک جمع شده بود اما سریع نگاهش و ازم دزدید و منو از بین دستاش رها کرد و گفت: ـ غزل برو نزار بیشتر از این دلتو بشکنم، برو..
- 85 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و چهارم چشمام و که باز کردم روبروم یه نقاشی بزرگ از ونگوگ به صورت سورئال بود. برقا روشن بود و روم یه ملافه کشیده شده بود. با استرس سریع تو جام نشستم. صدایی بجز شیرآب شنیده نمیشد، کیفمو از رو میز عسلی کنار مبل گرفتم و گوشیمو درآوردم ، ساعت سه و نیم صبح بود. مهسان چهار بار بهم زنگ زده بود، تا رفتم بهش زنگ بزنم ، صدای شیرآب قطع شد. از جام بلند شدم و آروم آروم رفتم سمت راهروی خونه، پیمان با حوله حمام بلند خارج شد و با دیدن من یه کوچولو ترسید و بلند گفت: ـ زهره ترک شدم دختر! دستامو گرفتم جلوی دهنم و ریز ریز خندیدم؛ گفتم : ـ چرا وقتی اومدی منو بیدار نکردی؟؟ همونجور که حوله حمامشو سفت میبست از کنارم رد شد و گفت: ـ خیلی عمیق خوابیده بودی ، دلم نیومد بیدارت کنم، در ضمن... رفت داخل آشپزخونه و چرخید سمت من و گفت : ـ چرا به من نگفتی قراره بیای اینجا ؟ با حالت لوس رفتم جلو و گفتم: ـ آخه گفتم شاید اجازه ندی یا پشتشو کرد بهم و همونجور که کتری و پر میکرد ، پرید وسط حرفمو گفت: ـ دیگه لطفا بجای من فکر نکن غزل. اجازه بده خودم تصمیم بگیرم ، باشه؟؟ رفتم رو صندلی کنار اپن نشستم و گفتم: ـ راستش...بخاطر همین اومدم ، چون تو هیچ جوره به حرفام گوش نمیدی، نمیزاری توضیح بدم. بدون توجه به حرفم گفت: ـ چایی میخوری؟ نگاش کردم و گفتم: ـ نه مرسی. میشه بشینی پیمان؟ بدون هیچ حرفی ، اومد روبروی من نشست و زل زد بهم. همینجور بهم نگاه میکردیم و من محو چشماش شده بودم، درست مثل اون شب. یهو گفت : ـ خب نمیخوای بگی ؟
- 85 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و سوم مهسان سریع گفت: ـ میخوای منم بیام؟ خندیدم و گفتم : ـ تو کجا بیای!! دیوونه شدی؟ مهسان بنظرت برق و از کجا پیدا کنم؟؟ مهسان گفت: ـ خب آی کیو طرف خونه نیستش، معلومه برقا خاموشه. گفتم: ـ اگه سنجاق داشتم در خونشو باز میکردم. مهسان نفس عمیقی کشید و گفت: ـ خب تو زندگیت فقط دزد نشده بودی که اونم شدی. گفتم: ـ چرند نگو مهسان، من فقط از اینکه تو تراس به این تاریکی بشینیم یکم میترسم، ترجیح میدم برم داخل بشینم. مهسان پوزخندی زد و گفت: ـ بابا من تو رو بزرگت کردم! تو الان داری از فضولی میمیری که یه مرده تنها تو این خونه به این درندشتی چیکار میکنه؟ خندیدم از اینکه از ته دلم خبر داشت و گفتم: ـ آره خب اینم هست. مهسان گفت: ـ الان میخوای تا ساعت سه اونجا منتظر بمونی؟ گفتم: ـ آره دیگه. همینجا منتظر میمونم تا برگرده. مهسان: ـ پس هر وقت ترسیدی بگو من بیام. من: ـ اومدی خونه؟ مهسان: ـ آره ، دارم عکسای امروز و تو پیج پست میزارم. من: ـ خوبه پس. مهسان: ـ میبینمت قطع کردم و ترجیح دادم بجای تراس برم رو تاب بشینم که نور برق سر کوچه بهش میخورد و باعث میشد تاریک نباشه، پشت تاب کلی کاکتوس های ریز و گل ها شب بو تن دیوار ردیف شده بود.واقعا برام سوال بود، تو این خونه به این بزرگی ، تنها حوصلش سر نمیرفت ؟؟ شاید برای خودشو زنش گرفته بود. نه مهلا میگفت اون تایمی که اومده بود جزیره، جدا شده بود. حتما از خانواده ثروتمندی بود وگرنه داشتن یه چنین خونه تو کیش ، کار یه ساز زدن تو رستوران نمیتونه باشه. اصلا از خانوادش چیزی نپرسیدم. از فکرای خودم خندم گرفت و تو دلم گفتم وای غزل اول بزار تو روت نگاه کنه ، بعد راجب این چیزا ازش بپرس، متاسفانه هیچوقت نمیتونم جلوی کنجکاویت خودمو بگیرم. تو همین فکرا بودم که روی تاب خوابم برد.
- 85 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و دوم مهسان با ناراحتی گفت: ـ ای بابا، چیکار کنیم الان؟؟ بریم خونه؟ گفتم: ـ ببین من میرم بالا وسایل و جمع میکنم تو برو خونه. من باید برم خونه پیمان . مهسان با تعجب نگام کرد و گفت : ـ غزل زده به سرت ؟؟ میخوای یواشکی بری خونه مرده؟؟ با ناچاری گفتم: ـ خب چیکار کنم؟؟ جوره دیگه ای به حرفام گوش نمیده. گفت: ـ اصلا چحوری میخوای بری داخل؟؟ خندیدم و گفتم: ـ از دیوار میپرم دیگه، تازه اگه خونش ویلایی باشه که دیوارش کوتاهه. نگران نباش. مهسان با گله سرشو بالا کرد و گفت : ـ خدایا اگه عشق اینه لطفا منو هیچوقت عاشق نکن. خندیدم و گفتم: ـ من رفتم. مهسان که سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفت: ـ باشه برو. برات آرزوی موفقیت میکنم. رفتم بالا و وسایل و جمع کردم و گذاشتم کنار. دوباره همین مسیرو رفتم تا سر خیابون اصلی که تاکسی بگیرم، هوکولانژ تقریبا شلوغ شده بود و همه درگیره اجرا بودن. سوار تاکسی شدم و بعد پنج دقیقه رسیدم شهرک، همون مسیری که مهلا بهم گفته بود و ادامه دادم. تو این کوچه فقط دو تا خونه ویلایی بود که خب طبیعتا طبق گفته مهلا دومیش برای پیمان بود.یه ساختمون مدرن با یه حیاط بزرگ که دوسه تا درخت کاج دم در ورودی کاشته شده بود و یه تاب سفید که وسط حیاطش وصل بود. همونطور که حدس زده بودم ، دیوار کوتاه بود و به راحتی تونستم بپرم داخل. برقای روی چمن روشن بود اما داخل خونه تاریک بود و پرده ها کشیده بود. گوشیم زنگ خورد که باعث شد از جا دو متر بپرم: ـ الو؟؟ صدای مهسان بود: ـ غزل چیکار کردی؟؟ رفتی تو؟؟ همونطور که به اطراف نگاه میکردم گفتم: ـ آره مهسام ولی اینجا خیلی تاریکه، یکم میترسم. پرسید: ـ بزرگه خونش؟ گفتم: ـ آره.
- 85 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
پارت چهارم لحظهای مکث کرد. نگاهش به فامیلی خیره ماند. لبخندش برای ثانیهای محو شد. بعد نگاهی کوتاه اما عمیق روی صورت رها انداخت. رها متوجه شد، اما چیزی نگفت. او هم چیزی نگفت؛ فقط سریع نگاهش را به برگه برگرداند. با لحنی حرفهای پرسید: ـ خب رها خانوم، از کی این علائم شروع شده؟ چند وقته اینجوری هستی؟ رها به صندلی تکیه داد. هنوز کمی سردش بود. کلاه بیسبالش را از سر برداشت و روی پاهایش گذاشت. ـ شاید از حدود شش ماه پیش. ولی جدیترش… شاید یه ماهی هست. بعضی وقتها اونقدر سردرد میگیرم که هیچ صدایی رو نمیتونم تحمل کنم. یا نور… یهجور فشار توی شقیقههامه. حالت تهوع هم دارم. تازگیها خیلی بیحال میشم. خوابمم بهم ریخته. دکتر آرام سر تکان داد و همزمان داخل پرونده چیزهایی نوشت. بعد با لحنی همدلانه پرسید: ـ بهجز این علائم، چیزی هست که خودت حس کنی باعث بدتر شدنش میشه؟ مثلاً استرس، صدا، بیخوابی، یا حتی بعضی غذاها؟ رها گفت: ـ جاهای شلوغ و پرسروصدا. و استرس… چون کلاً آدم مضطربیام. مثلاً وقتی با کسی جروبحث کنم یا یه خبر بد بشنوم، سردردام بیشتر میشن. دکتر لبخند محوی زد؛ لبخندی که بیشتر نشونهی درک بود تا دلگرمی. ـ خوبه که دقت میکنی. خیلیها نمیتونن اینا رو به هم ربط بدن. حالا چند تا سوال دیگه ازت میپرسم… سردردت یکطرفهست؟ معمولاً کدوم سمت؟ صبحها که بیدار میشی، سرت گیج نمیره؟ رها سر تکان داد. ـ نه… بیشتر سمت چپ، ولی بعضی وقتا راست. بستگی داره. خیلی وقتا هم چشم چپم میسوزه. دکتر مشغول یادداشتبرداری شد. ـ قبل از شروع سردرد چیزی حس میکنی؟ مثلاً برقزدگی، تاری دید، یا بوی خاصی؟ رها کمی فکر کرد: ـ آره… بعضی وقتا چند ساعت قبلش چشمم یهذره تار میبینه. دکتر اینبار لحنش جدیتر شد: ـ خب، علائمت خیلی شبیه میگرن با اورا هست. (With Migraine Aura) ولی باید مطمئن بشیم چیز دیگهای پشتش نیست. گاهی سردردهای مکرر میتونن نشونهی افزایش فشار داخل جمجمه یا مشکلات عصبی دیگه باشن.