رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. امروز
  3. QAZAL

    دلنوشته غَم خواب از غزال گرائیلی

    یه مدل خوابیدن داریم به نام "غم خواب". من از زمانی که یادم میاد، دچار غَم خوابم... "غمخواب" یکی از نشونه های ناراحتی عمیق و راهی ناخودآگاه برای فرار از استرس، افسردگی یا مشکلاته که توان مواجهه با اونا رو ندارم. وقتی احساس می‌کنم که فشارای روانی زیادی روم هست و نمیتونم اونا رو پردازش کنم، به خواب پناه می‌برم. خوابیدن توو این حالت به نوعی تلاش برای بی‌حس کردن احساسات ناخوشاینده، چون تو خواب نیازی نیسن با درد و استرس روبه‌رو بشم! غم‌خواب بیشتر از یک خواب عادی برام طول میکشه. بعضا بیحالی و خستگی ذهنی و جسمی همواره همراهمه و بعد از بیداری هم اغلب احساس بهتری وجود نداره اما بیشتر اوقات هم بعدش دکمه‌‌ی آنِ مغزم و میزنم و به این فکر می‌کنم که اون لحظه‌ی غمناک با خواب برای من گذشته و زندگیش کردم و حالا که بیدار شدم می‌تونم به ادامه زندگیم برسم و حالم بهتر از قبل می‌شه....
  4. پارت شصت و دوم مهسان پرسید: ـ مادر نازنین چی شد؟ این‌بار امیرعباس گفت: ـ اونم بعد این اتفاق با شکایت تمام اموالشون و هرچی که داشتن و به بهونه اینکه پارسا رو نندازه زندان، بالا کشید و مثل اینکه رفت آلمان... یجورایی بعد اون اتفاق، پارسا و لیلا زندگیشون رو از صفر شروع کردن... تا اینکه همون موقع پارسا، غزل و پیدا میکنه. دستی به صورتم کشیدم و با نگرانی از چیزایی که شنیدم گفتم: ـ این پسره مریضه، اگه بلایی سر غزل میورد چی؟ همین لحظه سرویس اتاق غذا رو آورد و مهسان رفت و دم در تحویل گرفت... امیرعباس گفت: ـ یکی از همسایه هاشون که مثل کلانتر محلشون بود می‌گفت که هیچوقت ندیده که با غزل بدرفتاری کنه و واقعا مثل همون نازنین دوسش داشت. در واقع... پریدم وسط حرف امیرعباس و ادامه جملشو من گفتم: ـ در واقع فراموشی غزل به دردش خورد دیگه. امیرعباس هم با سر حرفم و تایید کرد...گفتم: ـ این پسره اگه بفهمه من غزل و با خودم می‌خوام ببرم، قطعا قیامت بپا میکنه! مهدی همونطور که سفره رو پهن می‌کرد گفت: ـ غزل امشب میاد؟ گفتم: ـ آره. مهدی گفت: ـ پس بهش پیام بده بگو با کل وسایلش بیاد و منم با اون ناخداعه هماهنگ کنم و با قایق اون برگردیم کیش...بیشتر از این نذاریم که نه خودمون و نه غزل تو خطر باشن! امیرعباس که داشت قلیون و چاق می‌کرد گفت: ـ من از اولش بهتون گفتم که این قضیه مشکوکه و به پلیس اطلاع بدین... الان اگه می‌گفتین ، احتیاجی به این همه ترس نبود و هممون تو امنیت بودیم... درسته که پسره جانی نیست ولی هنوزم روانش مریضه و باید درمان بشه... زندگیه یه دختر رو دو سال بر پایه دروغ گذاشته تا حال دل خودش خوب باشه...مگه میشه اصلا چنین چیزی!! اومد و اردوی باور پیش نمیومد... هیچوقت روحمون هم خبردار نمی‌شد که غزل زندست و داره اینجا با یه شخصیت دیگه زندگی می‌کنه!
  5. پارت شصت و یکم مهدی این بار گفت: ـ اصل قضیه اینجاست که همون موقع که پارسا ده دوازده ساله بوده، عاشق خواهرزاده نامادریش میشه و ارتباطشون شکل میگیره... اسم دختره هم نازنین بود. یهو منو مهسان با استرس بهم نگاه کردیم... مهدی ادامه داد: ـ مثل اینکه جفتشون بهم علاقه داشتن و تا بزرگسالی این علاقه بدون اطلاع خانواده ها ادامه پیدا میکنه تا اینکه یه روز مادر نازنین متوجه میشه و دختره هم که کلا به دنبال فرار از خونواده خودش بوده، این فرصت رو غنیمت میشمره و میاد خونه پارسا اینا... مادره هم خواهرش و هم دامادش رو کلی تهدید میکنه اما وقتی دید که دخترش هیچ جوره قانع نمیشه مجبور میشه که یکم عقب نشینی کنه منتها نفرتش از پارسا و خانوادش خیلی بیشتر میشه چون دلش میخواست دخترش با برادرزاده شوهرش که آلمان زندگی می‌کرد و خیلی هم پولدار بود، ازدواج کنه. خلاصه اینکه پارسا و نازنین نامزد میکنن و اتفاق 14 آذرماه سال 95 رو یادته پیمان؟ همون که یه کشتی تفریحی خورد به صخره و غرق شد و یسری آدما مردن؟ یچیزایی یادم اومد و گفتم: ـ خب؟؟ آره یسری چیزا یادمه. مهدی گفت: ـ اون تایم این خبر تو کل فضای مجازی هم پخش شده بود و اگه یادت باشه یه مدت به کشتی های تفریحی، مجوز سوار مسافرا و گشتن تو دریا رو نمیدادن. گفتم: ـ آره یادم اومد... امیرعباس گفت: ـ اون روز توی اون کشتی بجز لیلا، بقیشون با هم رفته بودن گردش و همشون بجز پارسا فوت شدن. مهسان یهو دستش رو گذاشت جلوی صورتش و گفت: ـ وای خدایا چه اتفاق تلخی! مهدی گفت: ـ تلخی این ماجرا از اینجا تازه شروع میشه...بعد از اون اتفاق، پارسا یه مدت تو کلینیک روانی بندرعباس بستری بود و بعدش با تشخیص دکترش که میگفت حالش خوب شده مرخصش کردن اما مثل اینکه همش نقش بازی می‌کرد و هنوزم بیماره. کار خودش تو جزیره، نجاری بود اما بعد این اتفاق رفت سمت ماهیگیری و کارش رو تو دریا شروع کرد و بعد از پیدا کردن غزل خیلیا رو تهدید کرد که حرفی نزنن و مردمم که دنبال دردسر نبودن، کاری به کارش نداشتن...
  6. پارت شصتم بعدش دویید و رفت... رو به مهسان گفتم: ـ شرمنده بازم! اذیتت نکرد که؟ مهسان گفت: ـ نه بابا چه اذیتی!! خیلیم بهمون خوش گذشت. بعدش به مهدی گفت: ـ مهدی زنگ بزن به سرویس هتل بگو ناهار بیارن؛ گشنمون شد. مهدی شماره هتل رو گرفت و امیرعباس رو بهش گفت: ـ بگو یدونه قلیونم بیارن. مهدی سرش رو با تایید تکون داد و زنگ زد و سفارش داد... بعد از اینکه قطع کرد، به جفتشون نگاه کردم و گفتم: ـ خب، نمیخواین بگین که چی شده؟؟ امیرعباس گفت: ـ پیمان این پسره اصلا وضعیت و سلامت عقلیش سرجاش نیست. با ترس پرسیدم: ـ چطور مگه؟ مهدی گفت: ـ منو امیرعباس امروز رفتیم و از کل همسایه ها و آدمای بازارچه سوال کردیم... متاسفانه راجب پسره چیزای خوبی نمی‌گفتن. با کمی عصبانیت گفتم: ـ میشه واضح تر صحبت کنین تا من بفهمم قضیه چیه!؟؟ امیرعباس گفت: ـ ببین، پارسا و لیلا بچهای یکی ازخان های بزرگ جزیره هرمز بودن. مادرشون وقتی که اینا بچه بودن سرطان میگیره و میمیره و شاپور برای اینکه بچها بی مادر بزرگ نشن دوباره تجدید فراش میکنه. زن جدیدش کلا خیلی هوای بچها رو داشت و باهاشون خوب بود اما زنه مثل اینکه یه خواهر خیلی شر داشت که اصلا راضی به این ازدواج نبود و دلش نمی‌خواست خواهرش با شاپور ازدواج کنه البته یسریا میگن که بخاطر حسادتش، دلش نمیخواسته که با خواهرش ازدواج کنه. با تعجب پرسیدم: ـ خب این مسئله چه ربطی به پارسا داره؟!
  7. پارت صدو هشتادو دو چند روز به آرامی گذشته بود. زندگی، بی‌هیاهو، در جریان بود… سام در راه شرکت بود که گوشی‌اش زنگ خورد. نگاهی به صفحه انداخت: امیر. — سلام سامی جان… خوبی داداش؟ سام لبخند زد، صدایش گرم و خسته بود: — سلام امیرجان… خوبم. کی برگشتی از ساری؟ — دیشب… خیلی شلوغ بودم. مکثی کرد، بعد با نگرانی پرسید: — رها چطوره؟ همه‌چی خوبه؟ سام آهی کشید. نفسش آرام و سنگین بیرون آمد: — بهتره… داره کم‌کم برمی‌گرده… ولی می‌ترسم امیر. هر لحظه می‌ترسم یه اتفاق دیگه بیفته… کمی سکوت. بعد سام آرام گفت: — واسه هفته‌ی آینده بلیت گرفتم. می‌خوام ببَرمش یه سفر… ایتالیا. یه‌جای آروم، دور از همه‌چی. امیر نفسش را آهسته بیرون داد. صدایش بغض داشت، اما لبخند توی کلماتش بود: — عزیزم… تو که پیششی حالش خوب میشه. فکر بد نکن… خدا رو شکر. این بهترین کاریه که می‌تونستی بکنی. سام زمزمه کرد: — دعا کن این سفر همه‌ی دردهاش رو بشوره ببره… امیر با صدایی محکم گفت: — با تو، هیچ دردی نمی‌مونه سام. به خدا، هیچ‌کدوم‌مون مثل تو بلد نیستیم ازش نگه‌داری کنیم… سام مکث کرد، بعد زیر لب گفت: — مرسی امیر… واسه همه‌چی. مکالمه که تمام شد، سام نگاهش به جاده بود… فرمان را محکم در دست گرفته بود و حالا، رها شده بود… دلیل نفس کشیدنش. … فرودگاه. صدای همهمه‌ی آدم‌ها، صدای چرخ‌های چمدان روی کف‌پوش، و اعلام بلندگوی سالن… همه‌شان مثل صدای پس‌زمینه‌ی یک لحظه‌ی مهم بودند. رها آرام بازوی سام را گرفته بود. سرش را کمی به بازوی او تکیه داده بود. چشم‌هایش خسته اما آرام، نیمی خواب، نیمی بیدار… منتظر اعلام پرواز بودند. سام ایستاده بود. نگاهش میان آدم‌ها نبود؛ فقط روی رها. کمی خم شد، کنار گوشش آرام گفت: — تو… نورِ چشم منی. — دلم فقط به بودنِ تو گرمه، دخترقشنگم … — می‌خوام این سفر، همه‌ی دردهاتو بشوره ببره… — یه شروع نو… یه دنیا آرامش… فقط واسه تو. رها حرفی نزد. فقط چشم‌هایش را بست، لبخند کوچکی گوشه‌ی لبش نشست و بازوی سام را محکم‌تر گرفت. بلندگوی سالن با صدایی آرام و رسمی اعلام کرد: «مسافرین محترم پرواز به مقصد رُم ،لطفا جهت سوار شدن به گیت شماره ۶مراجعه فرمایند» سام به‌آرامی گفت: — بریم… جوجه‌ی من. و در شلوغیِ سالن، در میان صداها و قدم‌ها و چمدان‌هایی که کشیده می‌شدند، آن دو آرام قدم برداشتند… با دل‌هایی که فقط برای هم می‌تپید… راهی شدند، برای سفری که شاید آغازِ رهایی باشد. پایان..🌱 این داستان، فقط روایتِ درد نبود. روایت رهایی هم بود. از گذشته‌ای که مثل زخم، سال‌ها خون‌چکان مانده… از نگاهی که هرچند دیر، اما عاشقانه برگشت… از آغوشی که خواهر و برادرانه، پناه شد؛ نه فقط برای جسم، که برای روح زخمی و تنها. «رها» و «سام» شاید شخصیت‌هایی خیالی باشند، اما دردشان، تنهایی‌شان، امیدشان… واقعی‌تر از هر حقیقتی‌ست. اگر در میانه‌ی این صفحات، بغض کردی، دلت لرزید، یا فقط لحظه‌ای خواستی کسی مثل سام، یا رهایی کنار تو باشد… یعنی ما، تو و من، در یک رهایی شریک شدیم. باشد که همه‌ی ما، روزی، جایی، در آغوشی امن باز از نو متولد شویم. ـ با مهر نویسنده: دیبا
  8. پارت صدو هشتادو یک عطر نان تُست‌شده و بوی قهوه، فضا را پر کرده بود روی میز، امیر با حوصله صبحانه‌ای مفصل چیده بود. انگار دلش می‌خواست با این میز رنگی، هر دویشان را دوباره زنده کند. رها، با موهایی که هنوز کمی نم داشت، با قدم‌هایی آهسته وارد شد. لباس راحتی تنش بود، و نگاهش، بعد از روزهای مچاله، کمی باز شده بود. چشم‌هایش هنوز کمی پف‌کرده بود، ولی در عمقشان، چیزی شبیه امید جوانه زده بود؛ انگار بعد از آن همه شب تار، حالا داشت طلوع را با پوست و گوشتش لمس می‌کرد. سام فورا بلند شد. لبخند زد، کوتاه، شرمگین، با خجالتِ آن همه زخمی که به رها داده بود. به طرفش رفت. دستش را گرفت. پیشانی‌اش را بوسید. — صبح بخیر… جوجه‌ی من… رها مکث کرد… نگاهش در چشم‌های سام گره خورد. دیگر آن یخِ سردی در نگاهش نبود. تنها چند لحظه سکوت کرد… بعد، آرام گفت: — صبح بخیر… داداش جون. سام چشم برهم گذاشت. نفسش را آهسته بیرون داد. انگار این جمله، بعد از آن همه دلتنگی و رنج، بزرگ‌ترین مرهم بود. امیر با یک لیوان آب پرتقال به سمتشان آمد. با دیدنشان، لب‌هایش لرزید. جلو آمد. اول سام را بوسید. بعد پیشانی رها را. هر دو را با نگاه مهربانش پوشاند، و زیر لب گفت: — قربونتون برم الهی… خدا رو هزار مرتبه شکر… لبخندش آرام بود، ولی چشم‌هایش خیس. سام دست رها را گرفت، صندلی‌اش را عقب کشید. — بشین عزیز دلِ من… همین‌جا کنار من. رها نشست. سام مثل مادری که با وسواس از بچه‌اش مراقبت می‌کند، برایش لقمه گرفت؛ با حوصله توی دست رها گذاشت. — باید بخوری، جون بگیری …جانِ منی تو. رها لبخندی کمرنگ زد، و لقمه را برداشت. آرام. آن لحظه، سکوت، دیگر سنگین نبود. سکوتی بود شبیه آغوش… شبیه آتش کوچکی که بعد از سرمای دراز، گرما می‌بخشد. امیر پشت میز نشست. با چشمانی هنوز سرخ، نگاهشان کرد. زیر لب گفت: — فدای دوتاتون بشم من… سام دستش را آرام روی شانه‌ی رها گذاشت. نوازشش کرد. لبخند گوشه‌ی لب‌هایش بود، ولی دلش هنوز درد داشت. در دلش فقط یک جمله بود، یک عهد: «دیگه نمی ذارم حتی یه ثانیه ازم دور شی» سام روی مبل نشسته بود. لیوان چای هنوز توی دستش بود،ولی نگاهش مدام می رفت سمت رها کنار پنجره ایستاده بود، ساکت، آرام… و غرق تماشای درختان حیاط .. سام نفسش را آهسته بیرون داد. بلند شد. آروم. رفت سمتش. ایستاد پشت سرش. و بعد، با مهربونی و شوقی که نمی‌تونست دیگه پنهون کنه، بغلش کرد. صدایش نرم و لرزان بود. زمزمه‌ای بین خواب و بیداری: — رهای من… — بریم یه دور بزنیم. شام بیرون بخوریم ..فقط من و تو. رها چرخید. نفسش در سینه گیر کرد. آن‌همه نگاه خالص، آن‌همه اشتیاقِ بی‌ادعا، قلبش را لرزاند. انگار مدت‌ها بود کسی، ازش دعوت نکرده بود. لبخند زد… هم خجالتی، هم گرم. چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد، عمیق و مطمئن. و بعد، بی‌هیچ سوالی، سرش را آهسته تکان داد. ⸻ کمی بعد… سام پشت فرمان نشسته بود. دستش روی فرمان بود اما نگاهش به در خانه. دل توی دلش نبود.، صدای در آمد. رها از پله‌ها پایین آمد. پالتویی کوتاه سرمه ای تنش بود.کلاهش را تا پیشانی پایین کشیده بود و با هر قدمی که نزدیک‌تر می‌شد، سام حس می‌کرد قلبش داره آروم‌تر می‌زنه. رها رسید به ماشین. همان ماشینی که خودش، روز تولدش ، به سام هدیه داده بود. در را باز کرد. نشست کنارش. و نگاه‌شان در هم گره خورد … ماشین در سکوت می‌رفت، خیابان خلوت بود، چراغ‌ها آرام و زرد می‌تابیدند روی آسفالت باران‌خورده. سام گاهی نگاهش می‌رفت سمت رها. رها هم ساکت بود، ولی توی اون سکوت، هزار حرف نخورده موج می‌زد. چند دقیقه بعد، به رستوران سویس رسیدند؛با فضای نوستالژیک و فضایی گرم سام درو براش باز کرد. رها ،بی‌صدا وارد شد. گوشه‌ای دنج، و آرامی نشستند. سام هنوز نگاهش از صورت رها نمی‌اومد پایین. انگار بعد از سال‌ها، تازه داشت تمام جزئیاتش رو دوباره یاد می‌گرفت. آرام گفت: — می‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ — یه تیکه از روحم گم شده بود بدون تو… رها نگاهش کرد، لبخند محوی زد، ولی بعد چشم‌هاش لرزید. بغضی توی صداش پیچید، آروم گفت: — داداش سامی… یه چیزی بپرسم؟ — جانم بپرس عزیز دلم — تو… قبلاً از من متنفر بودی؟ — یعنی… منو فقط بخاطر مامان تحمل می‌کردی؟ سام خشکش زد. نفسش برید. دستاشو دراز کرد، گرفت توی دستاش. چشم‌هاش برق زد، پر از اشک. با صدایی که شکست، گفت: — چی داری می‌گی رها؟ — همه اون چرت‌وپرتایی که اون آشغال گفت… — همش دروغ بود. یه مشت دروغِ مسموم… نفس گرفت، ادامه داد: — تو… — تو از روزی که به دنیا اومدی، شدی همه‌ی وجودم. همه چی… — مگه می‌شه از تکه‌ی قلبم متنفر باشم؟ اشک از چشم رها افتاد. بی‌صدا، ولی پی‌در‌پی. با صدای گرفته گفت: — دلم برات خیلی تنگ شده بود… داداش سامی… سام خم شد، دست‌هاش رو بوسید. چند بار. انگار بخواد زخم‌های قدیمی رو با بوسه پاک کنه. — منو ببخش… — بخاطر همه چی… — بخاطر دردهات، بخاطر نبودنم… — بخاطر اینکه گذاشتم فکر کنی دوستت ندارم… رها سرتکان داد، ولی نمی‌تونست حرفی بزنه. فقط دست‌هاش توی دست‌های سام بود. گرم، زنده، نزدیک. برای اولین بار بعد از مدت‌ها، دردشان یکی شده بود… … خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. فقط صدای خفیف شیر آب، گاه‌به‌گاه، در فضا می‌پیچید. رها، جلوی آینه، ایستاده بود. مسواک می‌زد… چشم‌هایش دیگر آرام بود … ناگهان، صدای تقه‌ای آرام به در خورد. — رها… صدای سام بود. نرم، نزدیک، انگار از ته دلش می‌آمد. — کارِت تموم شد… بیا اتاقم. رها مکث کرد. نگاهی به خودش در آینه انداخت. نه اضطراب، نه ترس… فقط دلشوره‌ای گنگ، مثل وقتی که بچه‌ای و نمی‌دونی چرا دلشوره داری. لب‌هایش را خشک کرد و آرام از سرویس بیرون آمد. کمی بعد، در اتاق سام را زد. آهسته، با صدای خفیف لولای در، وارد شد. سام روی تخت دراز کشیده بود. چراغ خوابِ گوشه‌ی اتاق، نور گرم و کم‌جانی روی صورتش انداخته بود. با دیدن رها، لبخند زد. دستی به بالش کناری زد و گفت: — بیا این‌جا…پیش خودم رها ایستاد. چند ثانیه مات مانده بود. بعد، آرام… آروم‌تر از همیشه، جلو رفت. نشست روی تخت. کنار سام. سام، بی‌هیچ حرفی، سرِ رها را گرفت، آرام به سینه‌اش چسبوند. بوسه‌ای روی موهاش زد. هرم نفسش به صورت رها می‌خورد. صداش کمی لرز داشت، ولی پر از مهر بود: —دیگه نمی ذارم تنها باشی…. — می‌خوای برات قصه بگم؟ رها فقط با سر جواب داد. آرام، بی‌صدا… مثل دختربچه‌ای که دوباره به لالایی‌های امن برگشته. سام، گونه‌اش را به موهای رها چسبوند. زمزمه کرد: — چشات رو ببند… — دیگه به هیچی فکر نکن… — امشب فقط بخواب… — من اینجام… همیشه. آغوشش محکم‌تر شد. نفس‌های هر دو آرام گرفت. اتاق، غرق سکوت شد. و آن شب، میان آغوشِ برادری که بالاخره او را دیده بود، رها برای اولین‌بار، بی‌اشک، بی‌کابوس… فقط خوابید.
  9. پارت صدو هشتاد در اتاق رها، سکوتی سنگین حکمفرما بود. چراغ خواب خاموش بود؛ فقط نور چراغ حیاط، پرده را کمی روشن‌تر کرده بود. رها به پهلو خوابیده بود، صورتش رو به پنجره، نفس‌هایش آرام. چشم‌هایش بسته بود، اما آن آرامشِ خواب… نه. بیشتر شبیه فرار بود؛ از فکر، از درد، از نبودن. صدای در، آرام باز شد. سام. پشت سرش، امیر. پاهای سام می‌لرزید. امیر بی‌صدا به گوشه‌ی اتاق، نزدیک دیوار ایستاده بود سام چند قدم جلو آمد… نزدیک‌تر. قلبش تا گلو بالا آمده بود. دهانش خشک بود، اما صدایش شکست: — رها… جان… صدای خودش را نمی‌شناخت؛ انگار از دل خاک بیرون آمده باشد. دوباره با بغضی شکسته صدا زد: — رها جانم… رها پلک زد. تکان خورد. سرش را به‌سمت صدا برگرداند. چشم‌هایش نیمه‌باز… با هراس از خواب پرید: — داداش سامی؟ چی شده؟ نور کم بود. اما سام دیدش. دیدن آن صورت آشنا، آن چشم‌های پر، آن صدایی که اسمش را گفت… قلبش ترک برداشت. دست‌هایش لرزید، اما جلو رفت. صورت رها را گرفت، آرام، پر از وسواس؛ مثل کسی که می‌ترسد اگر محکم‌تر لمس کند، آن رؤیا بپرد. رها ترسیده بود… سام با صدای لرزان گفت: — من… غلط کردم… (هق‌هقش شکست) — من نفسمی… رهای من… همه چیزمو گم کردم… من غلط کردم من اشتباه کردم ببخش… نفسم… (صدایش گرفت) — جوجه‌ی من… من داغون شدم بی‌تو… رها نفسش بند آمد. “جوجه‌ی من” همین سه کلمه، تمام سدهای دلش را شکست. هق زد؛ مثل کودکی که مادرش را در شلوغی دنیا پیدا کرده باشد. خودش را پرت کرد در آغوش سام. محکم. بی‌درنگ. گریه‌اش بی‌امان بود؛ مثل زخمی که سال‌ها بسته مانده و حالا شکافته شده. سام او را در آغوش فشرد. سرش را بوسید، تمام صورتش را بوسید ، موهایش را… بی‌وقفه می‌بوسید و گریه می‌کرد.می بوسید و گریه می کرد — ببخش منو… غلط کردم… اشتباه کردم… نابودت کردم… جان منی تو… دخترک معصوم من… من بمیرم که تورو به این روز انداختم…غلط کردم رهای من (اشک‌هایش سرازیر بود. صورتش خیسِ خیس. چشمانش را بست.) — من مُردم وقتی یادم اومد… من پاره شدم… نفسم… نفسم… جان من… او را بی‌وقفه می‌بوسید و زار زار گریه می‌کرد. رها چیزی نگفت. فقط اشک، فقط آغوش، فقط هق‌هق. سام می‌لرزید. رها را محکم به سینه‌اش فشار می‌داد. نمی‌خواست ول کند. می‌ترسید دوباره از دستش بدهد. رها، در میان بازوهای سام، مثل دختربچه‌ای بود که گم شده و حالا پیدایش کرده باشند. امیر، در گوشه‌ی اتاق، با دست جلوی دهانش را گرفته بود تا صدایش درنیاید. اشک‌هایش بی‌صدا جاری بودند. نفس‌کشیدن هم دردناک بود. نگاه‌شان می‌کرد؛ دو تکه‌ی شکسته که حالا دوباره کنار هم بودند، اما هنوز پر از زخم. سام سرش را روی شانه‌ی رها گذاشت. چانه‌اش می‌لرزید. لب زد: — برادر بدی بودم برات من ببخش …نفس من…من زندگیمو بدون تو نمیخوام حتی یه ثانیه من هیچ وقت ازت خسته نشدم… هیچ وقت ..جونم فدای یه تار موت و رها، با صدای گم‌شده در میان گریه، آرام گفت: — تنهام نذار داداش سامی … دیگه نمیکشم سام رها را در آغوشش را بیشتر فشرد..لبهایش را کنار گوشش نزدیک کرد بوسیدش : —الهی همه دردات بیاد برای من من قربونت برم …تنهات نمیذارم نه اشک‌ها بند آمده بود، نه سوز دل… اما در دل تاریکی آن اتاق، بعد از آن طوفان بزرگ، برای اولین‌بار… امیدی نفس کشید. آغوش‌شان آرام گرفته بود. گریه‌ی رها، آهسته آهسته، کم شد. نفس‌هایش نرم‌تر شد، کوتاه‌تر… و در همان پناهِ گرمِ بازوهای سام، پلک‌هایش سنگین شدند. دستش هنوز مشت شده بود روی سینه‌ی سام، اما آرام آرام خوابش بُرد. سام سرش را تکان نداد. حتی نفس‌کشیدن هم برایش احتیاط داشت. چشم‌هایش را بست، گونه‌اش را چسباند به گونه رها ، و فقط می بویید… صدای قدم‌های آهسته‌ی امیر نزدیک شد. کنار تخت آمد، خم شد و آرام، شانه سام را بوسید. سام بی‌صدا گفت، صدایش یک زمزمه‌ی بغض‌دار بود: — دلم نمی‌خواد… حتی یه ثانیه… ولش کنم… امیر با نگاه و تکان آرامی با سر، تأیید کرد. آرام گفت: — پیشش بمون..بذار امشب راحت بخوابه من میرم تو اتاقت و بی‌صدا عقب رفت. در را به‌نرمی بست. سام، هنوز رها را در آغوش داشت. آرام کنارش دراز کشید. سرِ رها روی بازویش مانده بود. دستش دور شانه‌اش حلقه شد. چشم‌هایش را بست. اما در دلش، چیزی آرام نمی‌گرفت. درد، مثل موجی آرام اما سنگین، می‌آمد و می‌رفت. به صورتِ دخترِ خوابیده‌ در آغوشش نگاه کرد. همان دخترکِ شکسته، همان “جوجه‌ی من”‌اش… و در تاریکی شب، برای اولین‌بار، بدون فریاد، بدون گریه، فقط سکوت بود و بوسه‌ای آرام روی پیشانی‌اش… و قلبی که حالا از هم پاشیده‌تر از همیشه بود، اما می‌خواست، برای اولین‌بار بعد از مدت‌ها، کسی را تا صبح، در آغوش نگه دارد. آفتاب، بعد از باران دیشب، هنوز کامل بالا نیامده بود. نور کمرنگ صبح، از لای پرده‌ها خطوط آرامی روی دیوار انداخته بود. همه‌جا ساکت بود؛ جز صدای گاه‌به‌گاه پرنده‌ها در حیاط. چشم‌های متورم و قرمزِ سام، آرام باز شد. نفس کشید. اولین چیزی که حس کرد، سنگینی لطیفِ سرِ رها روی سینه‌اش بود… و آغوشش، هنوز دور شانه‌های او. نفس عمیقی کشید. دستش را محکم‌تر دورش حلقه کرد. دلش نمی‌خواست حتی یک لحظه، حتی یک نفس، از این نزدیکی جدا شود. با چشم‌های نیمه‌باز، به صورت رها نگاه کرد. موهایش ریخته بود روی پیشانی. نفس‌هایش آرام… انگار دوباره رها برایش تازه متولد شده بود. دوباره… پیدا کرده بود. ناگهان، رها کمی تکان خورد. پلک‌هایش لرزید. چشم‌هایش آرام باز شد… سرش را کمی بلند کرد، انگار می‌خواست از جایش بلند شود، اما سام او را محکم‌تر به خودش فشرد. لبخند زد. نگاهی پر از مهر… و بغضی که هنوز تهِ گلو مانده بود. آرام گفت: — خوبی، جوجه‌ی من؟ رها خیره نگاهش کرد. با همان چشم‌های نم‌دار. و بی‌صدا، فقط با تکان ملایم سر، جواب داد. سام پیشانی‌اش را بوسید. بلند، آرام، پر از وسواس. انگار بوسه‌ای برای مهر و توبه و ترس و عشق. زمزمه کرد: — بخواب، نفسم… — نمی‌خوام بیدار شی… و دستش را محکم‌تر دور او حلقه کرد. رها، بدون حرف، دوباره پلک بست. در پناه همان آغوشِ آشنا. آرام… بی‌صدا… و زمان، برای لحظاتی ایستاد. نه فقط عقربه‌ها، که دل‌ها، نفس‌ها، اشک‌ها… همه‌چیز، در آغوش آن صبحِ بی‌کلمه، متوقف شد.
  10. پارت صدو هفتاد ونه رها، در سکوت، روی تخت دراز کشیده بود. چشمانش بسته بود… اما خواب؟ نه. پلک‌هایش روی اشک‌هایی سنگین نشسته ‌بود. در، بی‌صدا باز شد. سام بود. با قدم‌هایی مکث‌دار وارد شد. نگاهش از چارچوب در تا گوشه‌ی تخت، روی رها ثابت ماند. به‌آرامی روی لبه‌ی تخت نشست. رها چشمانش را باز نکرد — دیگر برایش اهمیتی نداشت. سام چند ثانیه به چهره‌ی بی‌حرکت رها خیره ماند. صدایش آهسته بود، آرام، پر از شرمندگی: — ممنونم… برای همه‌چی. برای امشب… برای کادوت… رها چیزی نگفت. پلک‌هایش بسته ماند، اما چانه‌اش لرزید. و اشک‌ها، بی‌صدا، سرازیر شدند. سام متوجه گریه‌اش شد. قلبش فشرده شد. کمی خم شد. دستش را بالا ‌آورد… می‌خواست انگشتان رها را بگیرد، دست سرد و بی‌حرکتش را… اما پشیمان شد. نفسش را حبس کرد. دستش را عقب کشید. لحظه‌ای مکث. سکوتی خفه. بعد، به‌آرامی بلند شد. قدم‌هایش سنگین و آهسته بود. به سمت در رفت. در را آرام بست. رها، هنوز همان‌جا… با چشمان بسته، اشک‌هایی بی‌صدا، و دلی که انگار تکه‌تکه شده بود. خانه آرام بود. نه آن آرامشی که آدم را سبک می‌کند؛ از آن‌هایی که سنگین است. از آن‌هایی که انگار چیزی در هوا معلق مانده… و نمی‌افتد. *** خانه آرام بود. نه آن آرامشی که آدم را سبک می‌کند؛ از آن‌هایی که سنگین است. از آن‌هایی که انگار چیزی در هوا معلق مانده… و نمی‌افتد. نه صدایی، نه خنده‌ای. نه حرفی، نه حتی سایه‌ای از صمیمیت. رها روی مبل، در پذیرایی نشسته بود. جلویش کتابی باز بود، اما چشم‌هایش روی خط‌ها نمی‌ماندند. گویی واژه‌ها هم خسته بودند. نیم‌نگاهی به گوشی انداخت. پیامی نبود. همه‌چیز مثل همیشه بود. و او، به همین “مثل همیشه بودن” عادت کرده بود. به همین بی‌واکنشیِ سام. به همین دیالوگ‌های نصفه‌نیمه. انگار آن شب… آن تولد… آن اشک‌ها… فقط یک رؤیا بود. یا شاید، فقط یک اشتباه. اشتباهی از خودش. که چرا انتظار داشت؟ چرا امیدوار بود؟… نفسش را آهسته بیرون داد. زیر لب گفت: — دیگه مهم نیست… واقعاً مهم نیست… درِ خانه باز شد. صدای کلید. سام وارد شد. با لبخندی کمرنگ و قدم‌هایی آرام. — سلام… بهتری؟ رها سرش را بالا آورد، لبخند کوتاهی زد. — سلام… بهترم. شامتو گرم کنم؟ سام کت‌اش را درآورد، دستی به موهایش کشید. نگاهش لحظه‌ای روی رها ماند. چیزی می‌خواست بگوید… شاید. اما فقط گفت: — نه، نمی‌خواد. خودم گرم می‌کنم… برو استراحت کن. رها سر تکان داد. همان. همان دیالوگ‌های سرد، رسمی، بی‌اهمیت. نه تلاشی، نه اعترافی. نه حتی یک مکث بیشتر. سام رفت سمت آشپزخانه. لحظاتی بعد، صدای قاشق و بشقاب آمد. رها، سرش را به پشتی مبل تکیه داد. چشم‌هایش را بست. ذهنش رفت به شب تولد… به آن لحظه که صدای قدم‌هایش را شنید… به امیدی که در دلش دوید… و بعد، به نگاه خالی سام. به تشکری که هیچ بویی نداشت. نه عشق، نه شرمندگی، نه حتی آشنایی. چشمانش را باز کرد. آهسته بلند شد. کتاب را بست. رفت سمت پنجره. بیرون تاریک بود. باران ریزی باریدن گرفته بود. لحظه‌ای به درختان حیاط خیره ماند… بعد برگشت. آرام از پله‌ها بالا رفت. و در سکوت، به اتاقش برگشت. نیمه شب بارانی آرام و ریز، پشت پنجره می‌بارید. سام روی تخت دراز کشیده بود. نور چراغ مطالعه، سایه‌ای کم‌رمق روی دیوار انداخته بود. گوشی‌اش را برداشت. نوتیف تلگرام. ویس از فربد. صدای فربد، مثل همیشه پرانرژی و شوخ: — آقاااا… جناب آقای بدون‌حافظه! بالاخره مغزت وصل شد؟! (خنده) — چطوری پسر خاله بی‌حافظه‌م؟ دلم برات یه ذره شده… مامان گفت حالت بهتره، حافظه‌ت برگشته. خوشحالم… سام لبخند محوی زد. پلک‌هایش سنگین بود. انگشتش را روی میکروفن گذاشت و آهسته گفت: — سلام فربد جان… شکر خدا بهترم عزیز دل… منم دلم برات تنگ شده، قربونت برم… دوباره ویس فربد: —، اینو ببین! چه جوری با اون “جوجه‌ت” می‌رقصی… جمله‌ی ساده، اما کشنده. جوجه .. کلمه‌ای که مثل تیری در سینه‌اش نشست. قلبش تیر کشید. نفس عمیقی کشید. ویدیو را باز کرد. گوشی را عمودی گرفت. اول، صدای موزیکی آرام. بعد، تصویر: تالار… چراغ‌های چشمک‌زن… جمعیت… پیست رقص. و بعد خودش. در میانه‌ی تصویر. با رها. رها با پیراهن مشکی بلند، همان که عکسش را دیده بود. چشم‌هایش برق می‌زد. سام لبخند به لب داشت، دستش دور کمر رها… در صحنه، صدای خنده و شادی موج می‌زد. رقص که تمام شد، فربد با گوشی نزدیک شد. و بعد، صدای خودِ سام در ویدیو: __ جوجه ی من …بریم؟؟ سام‌خشکش زد. صدای خودش، آن واژه… نبضش تند شد. نفسش برید. انگار چیزی از درون، ناگهانی فرو ریخت. و بعد… یورش خاطرات تصاویر، مثل تکه‌های پازلی که بالاخره جا می‌افتند، یکی‌یکی برگشتند: رها روی تخت بیمارستان، سرش بانداژ شده… شبی که اورژانس آمد… سیلی هما بر صورت رها… وصیت‌نامه‌ی مادر… دعوا با ایرج… دست لرزان رها، بعد از سکته… سایه‌ی جمشید… روز فرودگاه… نگاه پر درد رها… و بعد… خودش. که آرام گفته بود: «جوجه‌ی من…» سام نفسش بند آمده بود. گوشی از دستش افتاد روی تخت. خم شد. دست روی سینه‌اش. فشار. درد. انگار استخوان‌هایش از درون له می‌شدند. روی زمین نشست. بی‌صدا. لرزان. هق‌هق، ناگهان، ترکید. نه مثل یک گریه. مثل یک انفجار .. دستش می‌لرزید. گوشی را برداشت. تماس. شماره‌ی امیر. صدایش در گلو مانده بود، بریده‌بریده گفت: — امیر… (نفس‌نفس) — امیر… بیا… به دادم برس… دارم می‌میرم… (هق‌هق) — رهارو … من… من چی کار کردم؟! من خواهرمو نابود کردم… همه‌چی رو از دست دادم… امیر من… صدای امیر، از آن‌سوی خط، پر از شوک: — آروم باش… دارم میام… صبر کن… تماس قطع شد. سام، هنوز روی زمین، مثل کودکی بی‌پناه، می‌لرزید. اشک… اشک… اشک. چند دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ آمد. او به سختی خودش را به در رساند. امیر، نفس‌زنان، بالا دوید. تا چشمش به سام افتاد، دوید سمتش، زانو زد، او را محکم در آغوش کشید. سام، در آغوش امیر، شکسته، متلاشی: — امیر… (با مشت به سینه‌اش کوبید) — من چی کار کردم؟! رها رو شکستم… نابودش کردم… (هق‌هق) — چرا این‌قدر دیر؟ چرا الان؟ امیر من خواهرمو ندیدم …پاره تنم از خودم دور کردم ..بد کردم بدکردم لعنت به من … امیر، حرفی نزد. فقط او را محکم‌تر گرفت. اشک‌های خودش هم جاری شده بود. در آن شبِ ساکت، دو مرد، میان تاریکی، با اشک، با اندوه، با گناه، و با خاطراتی که دیر برگشته بودند. خیلی دیر… و آن‌سو، پشت در اتاق، رها در خوابی آرام. خوابی بی‌خبر از طوفانی که بالاخره، سام را بلعیده بود. باران آرامی بر پنجره‌ها می‌کوبید؛ آن‌قدر آهسته که گویی خودش هم نمی‌خواست مزاحم این شب شود.
  11. پارت پنجاه و نهم رفت سمت خونشون و با چشمک گفت: ـ پس میبینمت امشب! با خنده‌ی شیطونی گفتم: بی صبرانه منتظرتیم! واقعا که قلب آدما هیچوقت بهشون دروغ نمیگفت...دوباره تونست مثل قبل دوسم داشته باشه اما ای کاش که بخاطر میورد تا براش راحت‌تر باشه. امشب میخواستم تو رستوران، ماهی برای شام رزرو کنم چون باور خیلی دوست داشت و وقتی هم که غذایی رو دوست داشته باشه؛ موقع حرف زدن راحت تر میتونستم قانعش کنم... تو مسیر رسیدن به اقامتگاه بودم که امیرعباس به گوشیم زنگ زد... سریع برداشتم: ـ الو... ـ پیمان کجایی؟؟ گفتم: ـ دارم میام؛ چیزی دستگیرتون شد؟ امیرعباس با یه لحن پر از ترسی گفت: ـ اونم چه چیزی! سریعتر بیا. از لحنش، استرس کل وجودمو گرفت، سریع پرسیدم: ـ باور و مهسان اومدن؟ باور خوبه؟ گفت: ـ آره تازه رسیدن؛ ما هم می‌خوایم ناهار می‌خوریم... بیا زودتر. فرعیه جلوییم رو پیچیدم و گفتم: ـ دم درم. تو حیاط، با خانوم مدیر و خانوم مومنی با سر سلامی کردم و بعدش سریع رفتم سمت اتاق مهدی اینا... باور در رو باز کرد و پرید تو بغلم و گفت: ـ وای بابا نمیدونی چقدر خوش گذشت! منو خاله از روی صخره ها پریدیم... بعدش یه خانومه برامون از این طرح های حنا کشید. بعد دستشو بهم نشون داد و گفت: ـ نگاه کن با ذوق گفتم ـ خیلی خوشگله عزیزم! بعدش بهم گفت: ـ میتونم برم اتاق نیلا باهاش نقاشی بکشم؟؟ سرش رو بوسیدم و گفتم: ـ آره دخترم، منتها زود برگرد.
  12. پارت پنجاه و هشتم از حرفش خندم گرفت ولی خودش یهو مکث کرد... دوباره نگاش کردم که پرسید: ـ پدر و مادرمم جزیره کیش زندگی میکنن؟ گفتم: ـ نه عزیزم... اونا شمالن ولی جزیره، خونه دارن و این اواخر بخاطر وضعیت منو باور بیشتر از قبل میان و به من و باور سر میزنن. با تعجب پرسید: ـ پس من اهل شمالم؟ لپش رو کشیدم و گفتم: ـ آره عزیزم... نگران نباش! برگشتیم کیش باهمه آشنات میکنم. دوباره با لبخند نگام کرد و گفت: ـ باشه. رسیدیم سمت خونشون... به خونشون نگاه کرد، به نفس راحتی کشیدم و گفتم: ـ پس امشب آخرین شبیه که از هم جدا میمونیم. سرش رو تکون داد و حرفم رو تایید کرد... گوشی رو دادم دستش و گفتم: ـ شمارت هم برام بنویس، اگه چیزی پیش اومد زنگ بزن عزیزم... هر موقع که شد. همینجور که شمارش رو مینوشت گفت: ـ پس من امشب میام پیش تو و دخترم. گونش رو بوسیدم و گفتم: ـ منتظرتم! یهو خودشو کشید عقب و به دور و بر نگاه کرد و گفت: ـ پیمان چیکار میکنی وسط خیابون؟ خیلی عادی گفتم: ـ زنمی، واسه ابراز علاقه قرار نیست که از خیابون و آدماش اجازه بگیرم! دوباره خندید و گفت: ـ از دست تو!
  13. پارت صدو هفتاد وهشت روز تولد سام بود .. رها از صبح همه‌چیز را آماده کرده بود. خونه از تمیزی برق می‌زد. مهرناز و مهناز، سمیرا، امیر… همه بودند. رها ساکت نشسته بود، استرس داشت، بی‌قرار بود با لبخندهایی خسته و نگاهی که مدام دنبال چیزی می‌گشت که هیچ‌کجای این جمع نبود:آرامش در باز شد. همه با صدای جیغ و خنده به استقبال رفتند: — تولدتتتت مبارک! سام که تازه وارد شده بود، برای لحظه‌ای ایستاد. همه‌چیز به‌نظرش غریب و آشنا بود. چشمانش می‌درخشید، از هجوم خاطرات، از مهر، از اشک‌هایی که خودش هم نفهمید چرا توی چشمش جمع شده بود. همه را بغل کرد. مهناز، مهرناز، سمیرا… امیر. امیر را محکم‌تر. انگار از ته دل. مثل کسی که لنگرِ خودش را پیدا کرده باشد. اما وقتی رسید به رها قدمش مکث کرد. نگاهشان در هم گره خورد. رها لبخند زد. نرم، آرام، اما با چشمانی بی‌نور. برقی که خاموش شده بود. سام پلک زد… و نگاهش گذرا رد شد. انگار نتوانست. یا شاید… جرأتش را نداشت. و همان لحظه، چیزی در دل رها فرو ریخت. نه صدای ترک بود، نه فریاد. فقط یک سکوتِ خالی… بی مهری آشنا.. همان درد قدیمی. همان نادیده گرفته شدن. لحظه‌ای بعد، سمیرا با هیجان کیک را آورد. همه دست زدند. سام شمع‌ها را فوت کرد. تبریک‌ها یکی‌یکی… و رها، در سکوت. با قدم‌هایی آرام رفت سمت سام. یک جعبه‌ی کوچک، مرتب پیچیده‌شده، در دستش بود. سرش پایین. صداش لرز داشت، اما سعی کرد محکم باشد: — تولدت مبارک. جعبه را سمتش گرفت. سام نگاهش کرد. تشکر کرد. اما فقط تشکر. نه بغلی، نه گرمایی. فقط یک لبخند کوتاه… و شرمسار. رها سر تکان داد. چیزی نگفت. نمی‌توانست. نفسش در گلو مانده بود. برگشت. صداها و خنده‌ها مثل مه محو بودند. همه‌چیز تار شده بود. امیر نزدیک شد. — نمی‌خوای بازش کنی؟ ببینی چی برات گرفته؟ سام نگاهی کوتاه به جعبه کرد. انگار دلش نمی‌خواست چیزی رو ببینه. — نه… بعداً. رها که هنوز نزدیک بود، این را شنید. همان‌جا بغضش پیچید دور گلویش. چیزی نگفت. رفت. به بهانه‌ی سردرد، رفت سمت پله‌ها. پله‌ها را آرام بالا رفت، اما پاهایش انگار وزن جهان را حمل می‌کردند. در اتاقش را بست. پشتش تکیه داد. نفسش شکست. اشک‌هایش بالاخره ریختند. پایین‌تر، امیر برگشت سمت سام. لبخند از چهره‌اش رفته بود. چشمانش پر از گلایه بود… و بغض: — سام… کار خوبی نکردی بازش نکردی…اون خیلی وقته ته‌مونده‌ی امیدشو با نخ نفس می‌کشه. این بچه جز تو کی رو داره سام؟ من؟ سمیرا؟ عمه مهناز مهرناز؟؟ ما هرکاری کنیم، هیچ‌وقت جای تو رو نمی‌گیریم براش. هیچ‌کس نمی‌تونه اون تکیه‌گاه باشه، اون برادری که باید کنارش می‌بود… امشب، جلوی چشم همه… همون تکیه‌گاهم ازش گرفتی. نگاهش کردی، دیدی… ولی نرفتی سمتش. فکر اینکه یه روز ممکنه رها دیگه زنده نباشه منو دیوونه می کنه .. تورو خدا، مراقبش باش… داره آروم آروم می‌میره. این همه درد برا یه دختر تو این سن خیلیه. فقط تو رو داره… فقط تو… سام، سرش پایین افتاد. صدایش گرفته بود: — به‌خدا منظور بدی نداشتم… فقط نمی‌دونستم باید چی بگم… با تردید، جعبه را باز کرد. سکوت. نگاهش روی سوییچ افتاد… لوگوی لکسوس RX 500h F SPORT Performance زیر نور می‌درخشید. لحظه‌ای نفسش برید. انگار یک مشت محکم خورده بود توی شکمش. اشک توی چشم‌هایش جمع شد. دستش لرزید. توی ذهنش فقط یک جمله چرخ می‌زد: «اون حتی منو فراموش نکرده وقتی که ندیدمش .» خواست برود بالا. اما امیر جلویش را گرفت: — الان نه. بذار تنها باشه. سام فقط ایستاد. با چشم‌هایی که از اشک برق می‌زد. با قلبی که داشت فرو می‌ریخت… همه مهمان‌ها رفته ‌بودند. خانه ساکت بود.
  14. پارت پنجاه و هفتم چرخ و فلک اومد پایین و نگه داشت... دست همو گرفتیم و پیاده شدیم. کیفش رو گذاشت روی دوشش و گفت: ـ راستی پیمان من دلم میخواد دخترم و ببینم... بعد لبخند زد و گفت: ـ چه اسم قشنگی هم براش انتخاب کردی! گفتم: ـ من نه، خودت انتخاب کردی. گفت: ـ پس ماشالا به سلیقه خودم! خندیدم و گفتم: ـ امشب بیا پیش ما... درسته باور الان باهات قهره ولی باهاش حرف میزنم. همینجور که به سمت خروجی شهربازی می‌رفتیم با ناراحتی پرسید: ـ چرا آخه؟ گفتم: ـ بهرحال تو نشناختیش و اونم هنوز بچست... نمیدونه که واقعا یادت نمیاد و فکر میکنه داری نقش بازی میکنی و باباش رو ناراحت میکنی. خندید و گفت: ـ دخترم رو ببین که چقدر هوای باباشو داره! راسته که میگن دخترا بابایین. گفتم: ـ بهرحال تمام این مدت تنها امید من، دخترم بود دیگه... بیشتر از قبل بهم وابسته شدیم. گفت: ـ اون روزی که تو مغازه هم دیدمتون حس کردم که چقدر ارتباط خوبی باهم دارین و دوستت داره... به منم با اخم نگاه می‌کرد همش! جفتمون خندیدیم و گفتم: ـ جدیدنا خیلیم حسود شده کلا! غزل به نگاهی بهم کرد و گفت: ـ والا منم اگه همچین بابایی داشتم حسودی می‌کردم!
  15. پارت صدو هفتادو هفت حوالی عصر بود موبایل رها روی تخت ویبره رفت. نگاهش افتاد به اسم «امیر». گوشی را برداشت. — الو؟دایی سلام صدای امیر نرم بود، مهربون: — سلام عزیزم. بهتره حالت؟ رها صدایش آرام بود: —بهترم دایی جون امیر با صدای گرم: خداروشکر عزیزم ..راستی کارای ماشینو انجام دادم… همون لکسوس مشکی که گفتی،تحویل گرفتم.فردا اول وقت میارمیش پارکینگ حیاط رها چند ثانیه سکوت کرد. بعد با صدایی خسته و بی‌رمق: — ممنون دایی خیلی زحمت کشیدی … امیر: عزیزدلم من کاری نکردم همه زحمت خودت کشیدی ..مراقب خودت باش میخام فردا سرحال باشی خدا حافظی کرد و تماس قطع شد. پاسی از نیمه شب گذشته بود—— خانه در سکوت بود. همه‌چیز خاموش، جز نور ملایمی که از چراغ دیواری راهرو می‌تابید. صدای کلید در شنیده شد. سام برگشت خانه. آرام، بی‌صدا، در را بست.پالتوش را آویزان کرد ، و مستقیم رفت بالا. ایستاد جلوی در اتاق رها. نفسش سنگین بود. چند لحظه تردید… بعد، آرام در را باز کرد. رها خوابیده بود. به پهلو، صورتش نیمه در تاریکی. موهایش بهم ریخته، نفس‌هایش آرام، اما روی چهره‌اش… ردِ غم هنوز مانده بود. حتی در خواب هم درد می‌کشید سام ایستاد. چند لحظه فقط نگاه کرد. بعدنزدیک شد. روی صورت رها خم شد… دلش آتیش گرفت. قلبش داشت تیکه‌تیکه می‌شد. دستش بالا رفت… خواست گونه‌اش را لمس کند. خواسـت ببوسـدش. اما… مکث کرد. نفسش لرزید. انگار دست خودش نبود که عقب کشید. چند قطره اشک از چشمانش افتاد روی دستش. لبش را گاز گرفت که هق‌هق نکند. آرام برگشت. در را بست. تکیه داد به دیوار راهرو. رفت توی اتاق خودش. پشت در نشست. دست‌هایش را کشید توی موهایش. صورتش خیس اشک بود. زیر لب تکرار کرد: — لعنت به من که انقد عذابت دادم بابا… خدا ازت نگذره… که این بچه معصومو، اینجوری شکستی… دستش مشت شد، صداش گرفت: — لعنت به من… لعنت به من که نفهمیدم، که کور بودم… که گذاشتم با دستام زخم بخوری … چند دقیقه فقط گریه کرد. ساکت. با مشت‌هایی که رو زمین کوبید. درد، عذاب، خشم، شرم… همه‌چیز با هم پیچیده بود. و هیچ‌کس نبود که نجاتش بده… جز خودش.
  16. پارت پنجاه و ششم با صدای بلند خندید و گفت: ـ آره من خیلی خوشم میاد.. کف دستمو قلقلک میده. دستام رو گذاشتم روی دستاش و حدود چند دقیقه بهم خیره شدیم... چرخ و فلک دقیقا بالاترین نقطه بود و کل جزیره زیرپامون بود... غزل همینجور که نگاهم می‌کرد با لحنی که دو سال بود دلتنگی بودم ، گفت: ـ شاید تو رو هیچوقت یادم نیاد اما بازم تونستی منو عاشق خودت کنی! جمله ای رو گفت که بعد از مدتها آرزوش رو داشتم که ازش بشنوم...بهش لبخند عمیقی زدم که ادامه داد: ـ خیلی منو به خودت جذب میکنی! تو همین دو روزی که دیدمت واقعا از ذهنم کنار نمیری... از تو چیزی یادم نیومد ولی دوباره عاشقت شدم! دلم براش پر می‌کشید کاش الان تو چرخ و فلک نه و توی خونمون بودیم... بعد این حرفش دیگه حرفی نزدیم و با چشامون احساسمونو بهم گفتیم! سرشو گذاشت رو شونه هام و به منظره بیرون خیره شدیم، همه چیز خوب بود و جفتمون تو حس بودیم تا اینکه تلفنش زنگ خورد و باعث شد سرشو از رو شونه ام برداره... با خنده بهم دیگه نگاه کردیم و گفتم: ـ بر خرمگس معرکه لعنت! خندید ولی وقتی صفحه گوشیش رو دید، خندش محو شد و گوشی رو سایلنت کرد، پرسیدم: ـ چیزی شده عزیزم؟ بهم نگاه کرد و گفت: ـ پیمان امروز صبح متوجه شدم که جفتشون بهم دروغ گفتن و منو تو تصمیمم مصمم تر کردن. با ذوق گفتم: ـ یعنی با من برمیگردی کیش؟ چشمکی زد و گفت: ـ بعد اعترافی که کردم، طبیعتا باید برگردم دیگه! حتی اگه یادمم نیاد خیالی نیست چون حس میکنم اون چیزی که مدتها تو قلبم گمشده بود رو پیدا کردم! پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: ـ خداروشکر.
  17. پارت صدو هفتادو شش ماشین امیر جلوی در ایستاد. سام بی‌حرف پیاده شد. قدم‌هاش تند بود و پرتنش. مشت‌هاش گره، فکش قفل. زنگ را فشار داد. در که نیمه‌ باز شد، با لگد هُلش داد. صدای تقِ محکم در، حیاط رو پر کرد. نازی از روی پله‌ها پایین اومد. با همون لبخند آشنا، همون لحن فریب‌کار: — عزیزم… فکر نمی‌کردم بیای… اما هنوز جمله‌اش تموم نشده بود که مشت سام با تمام قدرت نشست وسط صورتش صدایش توی حیاط پیچید. نازی پرت شد، افتاد. دهانش پر از خون. چشم‌هاش گرد و پر از وحشت. سام جلو رفت. صدایش پر از لرز و خشم: — فکر کردی دیگه یادم نمیاد؟ فکر کردی این ذهن خالی، هنوز دستته؟ نازی تلاش کرد بلند شه. — سام… من فقط… فقط می‌خواستم کمک‌ت کنم… سام یقه‌اش رو چنگ زد: — خفه شو! خفه شو!آشغال حرومزاده تمام اون شب‌ها… اون لحظه‌هایی که فکر می‌کردم داری نجاتم می‌دی… داشتی له‌م می‌کردی لعنتی! مادر نازی با وحشت اومد توی حیاط. جیغ زد: — وای خدا… ولش کن!! چیکار می‌کنی؟ پدرش دوید تو. چشمش به خون روی صورت دخترش افتاد. خشکش زد. مادر ش هنوز فریاد می‌زد. — دیوونه‌ شدی ؟ دخترمو ول کن! پدرش با صدای خفه ای گفت: — بس کن دیگه! چند بار گفتم جلو این دخترتو بگیر… بفرما ! اینو می‌خواستی؟ این افتضاح رو؟ سام نفس‌نفس می‌زد. دست‌هاش می‌لرزید. با انگشت به نازی اشاره کرد: — زنده‌ت نمی‌ذارم… می‌شنوی؟ خودم با دستام خاک‌ت می‌کنم، هرزه‌ی کثیف! نازی دیگه هیچ نگفت. فقط خون و اشک، تو صورتش قاطی شده بود. ترسیده، بی‌صدا، خشک‌شده. امیر خودشو انداخت بین‌شون: — سام! بس کن. ! این راهش نیست! سام دست امیر رو کنار زد. نفسش سنگین شده بود، اما صداش هنوز بلند: — راهش نیست؟ اون همه فریب ، اون ذهن تهی، اون درد لعنتی… زندگیمو نابود کرد اون دختر آشغال با خواهرم چی‌کار کرد؟ با من چی‌کار کرد؟ پدر نازی با خشم فروخورده برگشت سمت همسرش: — همش تقصیر توئه. دخترتو کردی ابزار… حالا ببین چطور آبرومون رفت… مادرش ساکت شد. لال. امیر دوباره آروم گرفتش: — بریم… دیگه کافیه… سام یه لحظه دیگه هم به نازی نگاه کرد:هرزه کثیف بهت نشون میدم با کی طرفی… با چشم‌هایی پر از آتش. بعد برگشت سمت پدر و مادر نازی: — زندگی دخترتونو نابود می‌کنم… هنوز منو نشناختین! هیچ‌کس چیزی نگفت. پدر و مادرش سرهاشونو پایین انداختن. شرم، همه‌جای حیاط رو گرفته بود. سام در رو باز کرد. اما وقتی رفت… دیگه اون سامِ خاموشِ دیروز نبود. اون سام، حالا می‌دونست چه کسی زخم خورده بود . و فقط یک اسم توی دلش زبانه می‌کشید: رها
  18. پارت پنجاه و پنجم خندیدم و گفتم: ـ ولی یه روز، اردوی دخترم باعث شد که بیام اینجا و پیدات کنم. نگام کرد و با حالت سوالی پرسید: ـ چطور مگه؟ گفتم: ـ بعد این قضیه، باور تنها امید زندگیم شد. همش ترس ازدست دادنش رو داشتم... بخاطر همین از دریا و از آرزوش همیشه دورش کردم. دیگه نذاشتم حتی به یه کیلومتری دریا هم نزدیک بشه. تا چند روز پیش که خودش تنهایی رفت کنار دریا و درخت آرزوها و دعا کرد تا مامانش برگرده و پدرش اینقدر غصه نخوره... خیلی دعواش کردم، خدا لعنتم کنه. قیافه بچم که با اون حالت میاد جلوی چشمم، حالم از خودم بهم میخوره اما خدا شاهده که خیلی ترسیده بودم! بعد از تو، من به عشق دخترمون زنده موندم. بعدش سعی کردم اینقدر از آرزوش دورش نکنم و بخاطر باور هم که شده با دریا آشتی کنم و نذارم روحیه بچم بهم بخوره، تا اینکه این اردوی مدرسش به جزیره هرمز پیش اومد و الانم که اینجاییم... غزل با لبخند نگام کرد و گفت: ـ پس بگو که دخترم منو پیدا کرد! خندیدم و گفتم: ـ آره... اونقدرم رفتاراش و عادتاش، حتی طرز نگاهش شبیهته که نگو و نپرس. با کمی شیطنت دستی کشید به ریشم و گفت: ـ مگه عادتاش چیه؟ به چشای قشنگش که دنیای من بود، نگاه کردم و گفتم: ـ یکی از عادتاش مثلا همینه... با تعجب نگام کرد! ادامه دادم: ـ همیشه عادت داره به ریشای من دست بزنه. خصوصا موقع خواب! تو هم همیشه همینجوری بودی...حتی نگاه کن، الانشم همین عادت و داری!
  19. پارت پنجاه و چهارم و شروع کردم به تعریف کردن براش‌... از اوله اول... از اونجایی که اولین بار تو رستوران موقع جرو بحث با کوهیار دیدمش و بعدش زیر درخت آرزوها جفتمون تو یه نگاه عاشق هم شدیم... سوای از سن و سال و بدون اینکه از گذشته هم خبر داشته باشیم، گفتم که زندگی چه بازیهای سختی برامون رقم زد اما عشقمون به همشون پیروز شد و دوباره به هم برگشتیم. از بازیهای کوهیار که رو شد و اتفاقات پولشویی و درگیر شدن من با زن قبلیم که مدت طولانی غزل و ازم دور کرده بود... همشون رو به صورت خلاصه وار براش تعریف کردم. با دقت به حرفام گوش میداد و هرازگاهی با نگاهاش مکث می‌کرد و به فکر فرو می رفت... وقتی رسیدیم شهربازی گفت که چرخ و فلک سوار شیم و منم قبول کردم... وقتی نشستیم یهویی پرسید: ـ چجوری غرق شدم؟ گفتم: ـ اونم یه اتفاقه تلخه دیگه بود که دو سال تو رو ازم جدا کرد اما من یبارم از فکرم نگذشت که مرده باشی چون حست می‌کردم. دستش رو گرفتم و گذاشتم رو قلبم و گفتم: ـ از اینجا همیشه حست کردم. بعد ادامه دادم و گفتم: ـ باور، عاشق دریا و شنا کردن بود و اصولا تابستون هر روز باهاش میرفتی شنا ولی اون روز هوا یکم طوفانی بود... بهت گفتم که نرو اما میگفتی به باور قول دادی و نمی‌خوای زیرقولت بزنی. منم نتونستم مانعت بشم و رفتم رستوران. ظهرش بدترین خبر رو بچها برام آوردن که زنت و دخترت غرق شدن. از اون روز دعوای من با دریا شروع شد... مثل دیوونه ها خودم رو انداختم تو آب و با فریاد دنبال جفتتون گشتم... دخترم رو غواصا پیدا کردن و تونستن برش گردونن اما تا آخر شب منتظر موندیم، اثری از تو نبود و همه می‌گفتن که هرجایی که لازم بود و گشتن... بارونم شدت گرفته بود و نمیشد کاری کرد! از اون روز زندگیم برام جهنم شد... تو باردار بودی. هم برای تو غصه میخوردم و هم بچه ای که هنوز بدنیا نیومده؛ سرنوشتش عوض شد. هر روز می‌رفتم کنار دریا و توی دلم باهاش دعوا می‌کردم. به تک تک غواصا سپرده بودم که دنبالت بگردن و از پلیس جزیره خواستم پی این قضیه رو ول نکنه. ولی بعد از یه مدت که چیزی ازت پیدا نشد، همه به این باور رسیدن که تو مردی اما من نه... از اینکه پیدات نکردن از یه طرفم خوشحال بودم چون با خودم می‌گفتم حتما زندست و یه روز برمی‌گرده پیش من و دخترمون.
  20. دیروز
  21. °•○● پارت پنجاه و یک دو هفته گذشت. سطل برنجمان، تقریبا خالی شده بود و به این فکر می‌کردم که آن یک دانه تخم‌مرغ، چطور برای من و گندم شام خواهد شد. -باشه عزیزم؟ به خودم آمدم. به صورت روشنش نگاه کردم. در حالت عادی، از او سفیدتر بودم اما الان، ابروهایم نامرتب و صورتم تیره به نظر می‌رسید. این را وقتی صبح در آینه نگاه کردم، متوجه شدم و قبول کردم که نیاز به اصلاح دارم. یک نیاز فوری! -ببخشید، منظورتو متوجه نشدم. خودش را مشتاقانه جلو کشید. از تکرار حرف‌هایش، آن هم دوساعت تمام، خسته به نظر نمی‌رسید. انگار قسم خورده بود که بانی خیر شود. -ببین ناهید، خودتم می‌دونی تو عین خواهر نداشته منی. نمی‌دانستم. زبانش را روی لب‌هایش کشید و گفت: -نمیگم به خاطر حیدر نیست که الان اینجام، ولی نگران تو هم بودم. نمی‌خوام زن داداشم اذیت بشه... دوست داشتم وسط حرفش بپرم و خیلی جدی از او بپرسم که چه کسی گفته من اذیت هستم؟ اما از آنجا که حرف‌ زدن، انرژی می‌برد و ما هم الان، با بحران جدی غذا مواجه هستیم، دهانم را بسته نگه‌داشتم. -من نمی‌دونم سر چی دعوا کردین، ولی به گندم فکر کن! من دردِ نداشتن پدر رو خوب می‌فهمم. نذار اختلاف‌های کوچیک شما دوتا، گندم و حیدرو از هم دور کنه. این بار هم سکوت کردم، نه چون حرف زدن، انرژی مصرف می‌کرد؛ چون می‌دانستم ریحانه راست می‌گوید. گندم با عروسک پارچه‌ای که عمه‌اش برایش آورده بود، سرگرم بود. دقیق‌تر بگویم، داشت دستش را می‌خورد! ریحانه آهی کشید و با لبه‌ی لیوان خالی‌اش بازی کرد: -به خدا داداشم گناه داره، می‌دونی چندوقته از خونه و خونوادش دور شده؟ چندبار مامان خواست بیاد اینجا، حیدر به خاک آقام قسمش داد که کاری به کارت نداشته باشه. لبم که داشت شکل پوزخند می‌گرفت را جمع کردم. ریحانه تقصیری نداشت، نباید به او بی‌احترامی می‌کردم. او فقط برادرش را می‌پرستید، در حالی‌که او را نمی‌شناخت. -من میرم که فکرهاتو بکنی. من هم بلند شدم و چروک پیراهن بلندم را مرتب کردم. لبخند کوچکی زدم. چیزی یادم آمد: -راستی... ریحانه با صورت مشتاق، به سمت من برگشت. روسری سبزرنگ به زیبایی، صورت گِردش را قاب کرده بود. -از ممدرضا خبر داری؟ ابرهای تیره روی صورتش سایه انداخت و آن برق، از نگاهش پر کشید. -می‌دونی که با اینطور سوختگی‌ها چی کار می‌کنن... بیچاره ننه باباش! دلشون خونه حتما. سرم را به چپ و راست تکان دادم. بی‌صبرانه گفتم: -نمی‌دونم. چی شده مگه؟ چهره‌اش از تصور چیزی، درهم رفت. -اون پوست‌های مُرده پاهاشو... خب... چیز می‌کنن دیگه... با تیغ... جمع می‌کنن. وای خدا! زیرپایم خالی شد. من هرشب برای محمدرضا گریه می‌کردم. گندم می‌خوابید و من اشک می‌ریختم. چهره‌اش روی تخت بیمارستان، از پشت پلک‌هایم پاک نمی‌شد. تا چشم‌ می‌بستم، محمدرضا را می‌دیدم و بوی گوشت کباب شده، زیر دماغم می‌پیچید. حق با حیدر بود، من دیوانه شده بودم! -خوب میشه. شانه‌ام را فشرد. طوری که آن جمله را بیان کرد، اصلا باورپذیر نبود. ریحانه باید روی دروغ گفتنش کار می‌کرد. من هم در جواب، لبخند دروغینی به رویش پاشیدم. فکر می‌کنم بهتر از او عمل کردم. من روزها بود که این را تمرین می‌کردم، در مقابل دخترکم. در را باز کرد و از خانه خارج شد. اسمش را صدا زدم: -ریحانه؟ -جانم؟ آفتاب مستقیم به صورتم می‌تابید. تا آن لحظه متوجه نشده بودم، اما من از آن شب به بعد، دیگر هرگز بیرون نرفتم. -خواهری کن برام! لبخندی زد که دندان‌های سفیدش، ردیف شدند. -فقط امر کن! -حیدرو راضی کن طلاقم بده.
  22. °•○● پارت پنجاه -خوشمزه‌ست؟ نفس بلند و داغش، روی صورتم پخش شد. مُشتش را بالا برد و به دیوار پشت سرم کوبید. -چه مرگته تو؟ اون از بیمارستان، اینم الان! دردت چیه؟ من باید عصبانی باشم که مردک غریبه واستاد وسط خونه خودم منو کتک زد، اونم واسه خاطر کی؟ توی صورتم فریاد زد: -به خاطر زن خودم! غیرت شوهرم، سرخورده شده بود و این، تقصیر من بود. چندلحظه به صورت ترسناکش نگاه کردم. دست‌های لرزانم را جلوی دهانم گرفتم و قاه‌قاه خندیدم! دیگر نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. -خدا نکشتت! اشک گوشه چشمم را با انگشت اشاره پاک کردم. -خیلی وقت بود اینطور نخندیده بودم. حیدر با تعجب به من نگاه می‌کرد. تا به حال، با این روی ناهید مواجه نشده بودم. از آن نگاهِ مثلا نگرانش، بیزار بودم! خنده‌ام را جمع کردم. انعکاس صورت بی‌احساسم را در مردمک‌های گشادش می‌دیدم. -از خونه من برو بیرون! دست‌هایم را مشت کردم تا لرزش‌شان را مهار کنم، نشدنی بود. زمزمه کردم: -با خبرِ مرگت هم درِ این خونه رو نزن! ترسم از حیدر در آن لحظه کجا رفته بود؟ نمی‌دانم. انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار مقابل صورتم تکان می‌داد و من حتی یک قدم هم عقب‌نشینی نمی‌کردم. -دوروز نبودم، دور برندار ناهید! اون روی سگ منو بالا نیار! هرزگی کردی، بخشیدمت. دیگه این جفتک پروندنات واسه چیه؟ احساس تنگی نفس داشتم. فشار دست‌هایش دور بازوهایم، هرلحظه داشت بیشتر می‌شد. می‌دانستم که رد انگشتانش تا مدت‌ها روی پوستم باقی می‌ماند. شی‌ء سردی که روی شکمم بود، جابه‌جا شد. دستم را زیر کش شلوارم سُر دادم و چاقوی آشپزخانه را بیرون آوردم. با لبه‌ تیزش، به شکم حیدر فشار کوچکی آوردم. -برو... بیرون! فشار دست‌هایش از روی بازوهایم برداشته شد. با ناباوری، سر خم کرد و به چاقویی که هربار خودش آن را برای بریدنِ مرغ تیز می‌کرد، نگاه کرد. -تو دیوونه شدی زنیکه هرزه؟ سرم را تکان دادم. انگشت‌های لرزانم به زحمت، وزن چاقو را تحمل می‌کردند. -دیوونه شدم! من دیوونه شدم حیدر! لبم را گاز گرفتم و عاجزانه گفتم: -اگه اینجا بمونی، می‌کشمت حیدر! به والله، به خاک مامان معصومم، این کارو می‌کنم. می‌دونی که می‌کنم! برای اولین بار، برق ترسِ مردمک‌های زمردی رنگش را در مقابل خودم می‌دیدم. چشم‌هایش می‌لرزید و نمی‌دانست، یک تلنگر کافی بود تا من، پخشِ زمین شوم! -برو... فشار چاقو را بیشتر کردم. سیبک گلویش جابه‌جا شد و سرش را تکان داد: -میرم... میرم، به جون گندم میرم. عرق سرد را روی کمرم حس می‌کردم. حیدر از من فاصله گرفت، در را باز کرد. گندم متوجه شد که دارد پدرش را از دست می‌دهد. به سمت او رفت اما با آن قدم‌های کوچک، به او نرسید. در بسته شد و گندم زیر گریه زد. چاقو از میان انگشتان خیسم سُر خورد و زمین افتاد. دستم را روی قلبم گذاشتم و بی‌صدا اشک ریختم. من آن روز از ناهید، خیلی ترسیدم! ادامه رمان در کانال تلگرام: hany_pary
  23. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  24. پارت پنجاه و سوم شده به زور ببرمش هم اینکار رو می‌کردم! دیگه دلم نمی‌خواست اینجا باشه و اون خانواده با خیال راحت به زندگیشون ادامه بدن و بزارن که غزل تو زندگی دروغینش بمونه. برخلاف انتظار من، آروم دستشو مثل باور کشید به ریشم و با ناراحتی گفت: ـ چقدر موهات با ریشت سفید شده! اینقدر این جمله رو با ناراحتی گفت که حتی خودمم دلم به حال خودم سوخت... با خنده گفتم: ـ پیر شدم دیگه دختر. نبودنت پیرم کرد غزل ولی بخاطر دخترمون سرپا موندم. لبخند زد و اشکاش رو پاک کرد و پرسید: ـ چند سالته؟ گفتم : ـ چهل و پنج. با تعجب نگام کرد و گفت: ـ یعنی از من پونزده سال بزرگتری؟؟ با اخم نگاش کردم و گفتم: ـ چیشد پس؟؟ حالا که پیر شدم، جذاب نیستم نه؟ یهو خندید و دوباره نگام کرد و گفت: ـ اتفاقا برعکس... بهت ساخته، میشه تا برسیم شهربازی برام تعریف کنی؟ از گذشته... اینکه چجوری همو دیدیم و عاشق همدیگه شدیم. بلند شدم و گفتم: ـ الان حالت بهتره؟ گفت : ـ آره خوبم، میخوام بشنوم. گفتم : ـ اگه دوباره حالت بد... پرید وسط حرفم و مصمم گفت: ـ لطفا پیمان، وقتی تو اینقدر داری برام تلاش میکنی منم باید هرجور شده تلاش خودم رو بکنم تا یادم بیاد... دلم نمیخواد دیگه تو هاله هایی از ابهام زندگی کنم... برام تعریف کن. سرشو بوسیدم و گفتم: ـ هرطور تو بخوای.
  25. پارت پنجاه و دوم ناخودآگاه گفتم: ـ چقدر جالب! وقتی که جزیره بودی هر وقت ناراحت می‌شدی فقط درخت آرزوها میتونست حالت رو خوب کنه! چه جالبه که عادتای آدما عوض میشه. یهو وایستاد... دوباره با دستش گوشه سرش رو گرفت... با نگرانی نگاش کردم... رفتم نزدیکش و شونه هاش رو گرفتم تو دستم و گفتم: ـ غزل خوبی؟؟ باز سرت درد گرفت؟؟ بی تعادل خودش رو پرت کرد تو بغلم و سعی کردم محکم نگهش دارم تا نیفته... آروم زمزمه کرد: ـ درخت آرزوها...سرم... سرم خیلی گیج میره پیمان. دستاش رو که یخ شده بود، آروم فشردم و رفتیم زیر سایه یه درخت نشستیم...بعدش رفتم از دکه کناری یه بطری آب خریدم و چندبار صورتش رو شستم....دوباره با شنیدن اسم های آشنا حالش بد شد از حالش ناراحت می‌شدم اما تمام اینا نشونه ی خوبی بود. بهم ثابت می‌کرد که باید غزل رو ببرم جزیره....مطمعنا با دیدن جزیره، همه چیز یادش میومد! دیدم شروع کرد به گریه کردن و دستاش رو گذاشت جلوی صورتش... سراسیمه گفتم: ـ غزل جان توروخدا اینجوری گریه نکن عزیزم. با هق هق گفت: ـ دیگه نمیتونم... دیگه طاقت ندارم... چرا یادم نمیاد؟؟ این اسم های آشنا... چهره آشنای تو و دخترت که هیچی رو به خاطرم نمیاره داره عذابم میده...خدایا...کاش منو بکشی و از این عذاب راحتم کنی. با عصبانیت رو بهش گفتم: ـ اصلا...اصلا دیگه این حرفو نزن! خدا تو رو دوباره به من بخشید...لطفا با این ناشکری ها خرابش نکن غزل. با ناچاری بهم نگاه کرد و گفت: ـ آخه من.. موهاشو گذاشتم پشت گوشش و با اطمینان خاطر نگاش کردم و گفتم: ـ من مطمئنم که یادت میاد عزیزم! اگه جزیره رو ببینی، دوستات رو ببینی، امکان نداره که یادت نیاد. بهم نگاه کرد و همینجور آروم اشک می‌ریخت. گفتم: ـ بالاخره تصمیمتو گرفتی؟ ما پس فردا برمیگردیم کیش. بامن میای دیگه؟ دلم نمی‌خواست بهش اصرار کنم اما حتی اگه می‌گفت نه، بازم قصد نداشتم که اینجا بذارمش.
  26. پارت پنجاه و یکم یه ربعی منتظر شدم تا اینکه اومد... یه شال آبی کاربنی گذاشته بود و پیراهن بلند گلگلی تنش بود. اصلا با زنای جنوبی مو نمیزد... اگه نمی‌شناختمش اصلا نمی‌تونستم حتی حدس بزنم که بچه شمال باشه... مشغول ردیف کردن وسایلش بود و منم همینجور غرق نگاه کردنش بودم... بعد چند دقیقه همون زنه لیلا هم وارد شد و یکم باهم حرف زدن، داشت از غرفشون خارج میشد که منو دید...براش دست تکون دادم و با چشماش اشاره کرد که برم و سمت در خروجی منتظرش وایستم... یکم بعدش اومد و با لبخند گفت: ـ سلام من اومدم! یاد گذشته ها افتادم که میومد رستوران و بهم سر میزد...مثل قبلا بهم نگاه کرد و خندیده بود... منم با لبخند جوابش رو دادم و گفتم: ـ میتونم بغلت کنم؟ دلم براش تنگ شده بود...دوباره خجالت کشید و گونه هاش قرمز شد و با خنده گفت: ـ اینجا آخه؟ به دور و بر نگاه کردم و گفتم: ـ از رو گونه. بهم نگاه کرد و دوباره یکم معذب شد و گفت: ـ آخه اینجا خیلی شلوغه میترسم یکی ببینه و به گوش پارسا برسونه. سرم رو تکون دادم ولی چیزی نگفتم... گل و دادم دستش... فکر کرد ناراحت شدم، اومد بازوم و گرفت و گفت: ـ ناراحت شدی پیمان؟ بعد مدتها اولین بار بود که اسمم رو از زبونش می.شنیدم. در حال ذوق مرگ شدن بودم اما سعی کردم خودم رو ناراحت نشون بدم تا بیشتر قربون صدقه بره...با ناراحتی ساختگی گفتم: ـ آره راستش. دستم و گرفت و گفت: ـ باشه پس بزار بریم اینجا که میگم... اونجا اگه میخوای گونم رو بوس کن، این ساعت خلوته. نگاش کردم و با تعجب گفتم: ـ باشه ولی کجا میخوایم بریم؟ یه چشمکی بهم زد و گفت: ـ شهربازی. با خنده گفتم: ـ شهربازی؟!! گفت: ـ آره، وقتی ناراحت میشم فقط اونجا میتونه حالم رو خوب کنه!
  27. پارت پنجاهم محکم بغلش کردم و گفتم: ـ همش میگذره عزیزم، بهت قول میدم همه چیز درست میشه. بعدش رو بهش گفتم : ـ حالا سریع آماده شو تا من برم خاله مهسان و صدا بزنم. باشه ای گفت و منم رفتم سمت اتاق مهسان اینا. در زدم و مهسان با چشمای پف کرده در رو باز کرد و گفت: ـ بابا چه خبره سر صبح! گفتم: ـ مهسان سریع آماده شو باید با باور بری! با تعجب گفت: ـ چی میگی پیمان!! بازم خیلی عادی گفتم: ـ منم تازه سر صبح خبردار شدم! باید برم پیش غزل. سریع آماده شو! مهسان همونجور که تعجب کرده بود خندید و گفت: ـ حداقل یکم خواهش کن. اینقدر دستور نده! خندیدم و گفتم: ـ لطفا! اونم خندید... ازش پرسیدم: ـ مهدی اینا رفتن؟ گفت: ـ آره من بیدار شدم نه این بود نه امیرعباس. گفتم: ـ خوبه! منم دارم میرم. فقط مهسان نگم که چقدر باید مراقب باور باشی! باز مثل اون شب نشه ، از جلوی چشمات دورش نکن. مهسان چشمکی بهم زد و گفت: ـ نگران نباش! باید می‌رفتم سمت بازار و منتظرش میموندم... همون سمت یه گل فروشی داشت. یادم بود که غزل عاشق گل بابونه بود... یه دسته گل بابونه براش گرفتم و تو چند قدمی غرفشون وایستادم تا بیاد و مغازه رو باز کنه.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...