تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
به نام خداوند بخشنده مهربان نام رمان: جهانی میان ما(فصل دوم جایی میان دو جهان) نویسنده: آماتا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، درام خلاصه: در جلد اول «جایی میان دو جهان»، عسل تمام سختیها را به جان خرید و خانوادهاش را برای موافقت با امیر راضی کرد. امیر قدم پیش گذاشت و به خواستگاری آمد… اما پایان این داستان شیرین نبود. در کمال ناباوری، امیر، همان مردی که برایش جنگیده بود، عسل را در پیچوخمهای سرنوشت رها کرد و او را با تلخی یک جدایی غیرمنتظره تنها گذاشت. مقدمه: عشق، همانند شعلهای سرکش، گاهی مسیرهایی را روشن میکند که هیچگاه تصورش را هم نمیکردیم. و گاهی هم،سایه هایی عمیق بر جان می اندازد. عسل، دختری از جنس سکوت و رویا، هرگز گمان نمیبرد که قلبش در تاروپود یک رابطه راه دور، گرفتار امیر شود؛ اما زندگی، همیشه پر از پیچوخم است؛ چه کسی گمان می برد که دلدادگیاش به امیر در دنیای مجازی، سرنوشتی این چنین تلخ پیدا کند؟ او که سختی مخالفت خانواده را به جان خریده بود و انتظار وصال را میکشید، حالا در برابر واقعیتی ناگوار ایستاده است.
-
بــیــگــانــه پارت چهارم حمام کوچکمان را برای ورودم آماده کردم؛ سبدی پشت در گذاشتم و حوله و لباسهایم را آنجا گذاشتم تا بعد از حمام بردارم؛ حالا که کسی در خانه نبود بهترین فرصت بود. حسابی خودم را شستم و بیرون آمدم. چیزی به اذان نمانده بود؛ چادر پوشیده و بعد از اذان شروع به مناجات با خدایی کردم که صلاحم را بهتر می دانست. آن موقع ها وقتی قند گرفته بودم زیاد ناسپاسی میکردم اما سیاوش یک به یک ثانیههایم را پر از نور کرد؛ نوری که از قلبم گذشت و خدای درونم را هرگز کمرنگ نکرد. سیاوشِ عزیزم نگذاشت یک لحظه احساس سرخوردگی کنم و من تا ابد و یک روز مدیونِ اوی دیپلمه میماندم و تن به زندگی با برادرِ تحصیل کردهاش نمیدادم. سجاده را جمع کردم؛ کمی سرخاب سفیداب کردم. لباسی که تنم بود؛ برایم جالب نمی آمد؛ عبای زیبای بِروزی را که به تازگی ساجده خانم برایم دوخته بود، پوشیدم و آراسته به حیاط رفتم. عمه ملوک تا مرا دید اشک در چشمانش جمع شد؛ با گوشه چارقدش آن را پاک کرد و شروع به تعریف و تمجید کرد؛ این شد که توجه همه را به من جلب کرد! - عمه فدای صورت ماهت بشه قندِ عسل خونه! اسفند دود کنم چشم میخوری عمه جان! لبخندی زدم و چیزی نگفتم...این روزها شده بودم سرتاسر سکوت و ظاهرم آرام اما درونم آشفتهتر از هروقت دیگری بود! عمه ملوک از حال دلم خبر داشت! همه میدانستند، اما مرهم نمیشدند ولی عمه جور دیگری با من بود؛ خودش زخم خورده این روزگارِ باقی بود. همه فکر میکردند بخاطر سالار است که این چنین به خود رسیدهام اما هیچ کسی خبر از خون دلی که میخوردم نداشت! نگاهم به نگاه اشکی خانوم جان افتاد؛ خوب میدانست غم کهنه شده در دلم چقدر دارد جانم را، ذره ذره روحم را میمکد و من دم نمیزنم.
-
پارت دویست و چهل و هفتم مهلا خندید و گفت : ـ این لباس رومی برای توئه غزل ؟ از خندش خندم گرفت و گفتم : ـ آره چطور مگه ؟؟ مهلا : ـ هیچی فقط شاید پیمان از مدلش خوشش نیاد. بعد اینو مهسان جفتشون و خندیدن و مهسان گفت : ـ اتفاقا منم همینو گفتم ولی خانوم دوباره رگ لجبازیش گل کرده بود دیگه! همونجور که دونه دونه موهامو از لای بیگودی درمی آوردم گفتم : ـ خب حالا! پیمان کیه اصلا؟؟خوشم اومد دلم خواست بخرم. مهسان : ـ خب، خدا امشب و بخیر کنه واقعا . مهلا : ـ ولی کفشاتون واقعا خوشگله! عین پرنسسا. از کدوم غرفه تو پاساژ پردیس خریدین؟ مهسان: ـ یه مغازه خیلی بزرگ بود ، اسمش الان خاطرم نیست، دومین مغازه از سمت چپ. مهلا یهو گفت : ـ آها میدونم کدومو میگی! مغازه خانوم مومنی . امشب اتفاقا دختر و دامادشم هستن تو مهمونی. دخترش تو دفتر جهانگردی بردیا کار میکنه گفتم : ـ آره، خوده زنه هم گفت. مهلا : ـ بنظرتون برم بخرم و بیام دیر میشه؟؟ مهسان یه نگاهی به ساعت کرد و گفت : ـ نه بابا ، ما هم الان کار موهامون تموم شده یه میکاپ مونده فقط. تو هم که آماده ای. مهلا کیفشو گرفت و گفت : ـ کدوم مدل و بخرم بنظرتون ؟؟ از جفتش خیلی خوشم اومده. گفتم : ـ چون پیراهنت بلنده . جلو باز و بگیری فک کنم بهتره، لاک پاهاتم مشخص بشه که شیک تر باشه. مهسان: ـ آره راست میگه. مهلا : ـ باشه پس. موهام چی؟ اوکیه ؟؟ موهای مهلا تا کمرش بود و لخت لخت بود. دمشم رنگ خرمایی ، واقعا خیلی خوشگل بود .
- 248 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و چهل و ششم بالاخره با کلی عجله رسیدیم خونه. مهسان اتومو رو گرفت و منم بیگودی و بعدش مشغول شدیم. مهسان میگفت : ـ غزل بنظرم پیمان اونجا ببینتت ، میاد کتشو میندازه رو شونت! خندیدم و گفتم : ـ خب حالا تو هم! مهسان خندید و گفت : ـ بهرحال دلش نمیخواد شونه های دختری که دوست داره تو معرض دید اون همه آدم باشه ( اینو دقیقا با لحن پیمان گفت ) اونقدر خندیدم و گفتم : ـ تو از کی تا حالا بلدی اداشو دربیاری؟؟ دیوونه، ترکیدم از خنده . مهسان: ـ حالا منم دارم میخندم ولی امیدوارم مهدی هم با دیدن این لباس دعوام نکنه! ـ بابا تو خودت بیخودی سختش میکنی، مهدی اتفاقا خیلی اوکیه تو این قضیه ها! ـ چمیدونم والا! همین لحظه زنگ آیفون زده شد و گفتم : ـ من باز میکنم. چند دقیقه بعد مهلا اومد بالا و با دیدن ما گفت : ـ اوه میبینم که حسابی مشغولید. یه میکاپ لایت کرده بود و صورتش شبیه باربی ها شده بود، گفتم : ـ تو چقدر میکاپت خوشگل شد، رفتی آرایشگاه؟؟ مهلا همونجور که لباسشو در می اورد گفت : ـ نه بابا دلت خوشه! تو هتل یکی از بچها آرایشم کرد. قبل اینجا رفته بودم هتل همه چیز و کنترل کنم ببینم اوکی هست یا نه؟ مهسان: ـ امیرعباس و چجوری پیچوندی ؟؟ مهلا خندید و گفت : ـ به سختی! همراه یکی از بچها به زور فرستادمش گشت جزیره. بعد سه تاییمون با هم خندیدیم. مهلا با دیدن لباسای ما که تن دیوار آویزون بود گفت : ـ یا خدا! چقدرر لباساتون خوشگله، حتی از لباس منم خوشگلتره. گفتم : ـ خب حالا تو هم اینقدر اغراق نکن! مال تو هم خیلی خوشرنگه و هم خیلی شیکه.
- 248 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و چهل و پنجم خانوم فروشنده : ـ اورال مشکی و میگین ؟ مهسان : ـ بله خودشه. با یه پیراهن آبی عروسکی همون سمت هست. خانومه: ـ الان براتون میارم، کفششاشونم وارداتیه جدید آوردیم. همینجور نگینیه، سایزتون چنده ؟ مهسان : ـ منم سی و هشت. زنه رفت تا لباس و برای مهسان بیاره و من رو به مهسان گفتم : ـ خوبه؟پس همینو بگیرم؟؟ مهسان که مشخص بود خیلی خوشش اومده با تایید زیاد گفت: ـ خیلی خوشگله، بگیر! زنه بعد چند دقیقه لباسها رو برای مهسان آورد . ازش خواستم اونم باشه و نظر بده چون زن خیلی خوش ذوق و خوش سلیقه ای بنظر میومد.... مهسان اول پیراهن آبی و پوشید که خیلی خوشگل بود اما یکم رنگ پوستشو تیره میکرد...بعدش که اورال مشکی پوشید ، محشر شده بود . گفتم : ـ وای اگه مهدی تو رو تو این لباس ببینه! مهسان یکم سرخ و سفید شد و گفت : ـ وااای غزل نگو خجالت میکشم! خانوم فروشنده گفت : ـ جفتش خوشگل بود دخترم ولی این اورال انگار کشیده ترت کرد و بهت بیشتر اومد.نظر منم رو اینه . کفشی که برای مهسان آورد دقیقا شبیه کفش من بود منتها جلوش بسته بود و یکم نوکش تیز بود و با شلوار دمپای اورالش فوق العاده شده بود . پشت لباسش به اندازه یک کف دست دایره باز بود و مهسان با این قسمتش یکم مشکل داشت و پرسید: بـ نظر منم خوشگله ولی پشتش خیلی باز نیست ؟ با عصبانیت گفتم : ـ نه دیگه چرت نگو! کلا پوشونده ترین لباس ممکن و انتخاب کردی . پوشونده ولی شیک. مهسان : ـ باشه پس منم همینو میگیرم . فروشنده گفت : ـ پس الان اون مجلس دو تا ستاره های خودشو از همین الان مشخص کرده . لبخند زدیم و جفتمون ازش تشکر کردیم، از پاساژ پردیس که اومدیم بیرون، حدود ساعت سه و نیم شده بود و ساعت شش برنامه شروع میشد. ما هنوز نه آرایش کرده بودیم و نه موهامونو درست کرده بودیم. تند تند تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت خونه، تو راه مهلا هم بهم پیامک داده بود که میاد خونه ما تا همزمان با ما حاضر بشه.
- 248 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و چهل و چهارم در و باز کردم ، مهسان رو صدا زدم که سوتی زد و گفت : ـ الله و اکبر این همه جلال! خندم گرفته بود و برگشتم سمت آینه و گفتم : ـ خوبه نه ؟؟ ـ خیلی خوشگله واقعا! همین لحظه خانم فروشنده با دیدن من گفت : ـ واقعا شبیه فرشته ها شدی عزیزم، بزار کفششم بیارم برات باهاش سته. به مهسان گفتم : ـ تو از چیزی خوشت نیومد؟ ـ فعلا دارم میگردم، یه چندتا چیز نظرمو جلب کرد! ـ خب پس بیار امتحانشون کن دیگه! همین لحظه خانومه با یه کفش جلو باز نگینی با پاشنه میخی هفت سانتی که دقیقا عین کفش سیندرلا بود برام آورد و منو مهسان با دیدنش گفتیم : ـ چقدر ناز و کیوته! بعدش امتحانش کردم. از خود تعریفی نباشه ولی واقعا محشر شده بودم. مهسان گفت : ـ با این حساب ستاره امشبم مشخص شد . خانومه پرسید: ـ چقدر خوب! چه مراسمی هست تو جزیره ؟ مهسان: ـ تولد یکی از مدیرای گردشگری اینجاست. خانوم فروشنده : ـ آها آقای پناهی منظورتونه ؟ اتفاقا داماد و دخترمم دعوتن! مهسان : ـ چه عالی! راستش اگه همین سبکی کفش دارید ، من خیلی خوشم اومده. یه اورالی هم اون سمت مغازه دیدم.
- 248 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
دویست و چهل و سوم به ساعت نگاهی کردم و گفتم : ـ بریم دیگه ؟؟ گفت: ـ باشه اینا رو هم شستم و میتونیم راه بیفتیم، تو حاضری؟ ـ یه شومیز بپوشم، آره. ـ باشه پس منم الان حاضر میشم. حدود یه ربع بعد راه افتادیم و تک تک تمام پاساژ ها رو گشتیم و چیزی نظرمون و جلب نکرد و آخر سر به پیشنهاد مهلا رفتیم پاساژ پردیس یک که تمام طبقات دومش پر بود از لباس مجلسی فروشی. به دومین مغازه که رسیدیم یه پیراهن رومی بلند که رنگ سفیدش نظرمو جلب کرد . مهسان نگاهم و دنبال کرد و گفت : ـ خیلی خوشگله ، ولی قسمت پایینش زیادی باز نیست؟؟ لبخند مرموزانه ای زدم و گفتم : ـ اتفاقا بخاطر همین خیلی خوشگله مهسان با دیدن چهرم خندید و گفت : ـ چه آدمی هستی تو! پیمان امشب تو رو با دیدن این لباس تنها نمیزاره ، گفته باشم! خندیدیم و وارد مغازه شدم . از فروشنده خواستم که این لباس سایز سی و هشتشو بهم بده تا برم اتاق پرو و بپوشمش. مهسان گفت : ـ غزل حالا میخوای مدلای دیگه هم نگاه کنی؟؟ خیلی لباس داره اینجا. بجای من ، فروشنده اینبار گفت : ـ اتفاقا دوستتون خیلی خوش سلیقست، این لباس مدلش اروپاییه و الان خیلی بین جوونا ترند شده. بعد یدور بهم نگاه کرد و گفت : ـ ماشالله خیلی هم خوش هیکل هستین ، حتما به تنتون میشینه، بفرمایید. لباس و با خوشرویی ازش گرفتم و وارد اتاق پرو شدم. کاملا فیت تنم بود. شونه هام یه مقدار تو دید بود.
- 248 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
Amata عکس نمایه خود را تغییر داد
-
نوشین شروع به دنبال کردن رمان نقطهی بیصدا | دیبا کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
پارت صدو سی و دو صدای نفسهای آرام سام، تنها صدایی بود که در اتاق شنیده میشد. چند لحظه بعد، دستش را جلو برد. با احتیاط، با انگشتانی لرزان، پشت دست سام را لمس کرد. گرمایی ضعیف… ولی زنده. نفسش را آهسته بیرون داد. سرش را کمی خم کرد، پیشانیاش را نزدیکتر آورد. نه برای بوسیدن، نه برای بیدار کردن… فقط برای نزدیکی. تا شاید دلش کمی آرام بگیرد. در دلش، زمزمهای بیصدا از عمق جانش برخاست: «خدایا .. سلامتیشو بهش برگردون ، هیچی نمیخوام ازت به جاش جون منو بگیر… عمر منو بده بهش فقط سام… فقط سام برگرده » اشک، آرام از گوشهی چشمش پایین افتاد. دستش هنوز روی دست سام بود. و سام، با وجود خواب عمیق، گاهی اخم ظریفی بر چهرهاش مینشست… انگار روحش در نبردی ناپیدا گیر افتاده بود. رها بیصدا لبش را گزید. نمیخواست بیدارش کند. فقط ماند. لحظهای بعد، صدای پای آرامی نزدیک شد. امیر از در وارد شد. همانجا ایستاد. ساکت. نگاهش روی رها و سام ماند… چقدر این تصویر برایش غریب بود. بعد با صدایی آرام گفت: ـ نمیخوای یکم استراحت کنی؟ رها، بیآنکه نگاهش را از سام بردارد، بهآرامی سری تکان داد: ـ نه… نمیتونم… میخوام همینجا پیشش باشم … امیر چیزی نگفت. آهسته از اتاق بیرون رفت. هوا آرام آرام روشن میشد. رها، پیش از آنکه سام بیدار شود، دستش را آهسته رها کرد، بلند شد و آرام از اتاق بیرون رفت. دلش میلرزید. میترسید چشمهای سام دوباره با وحشت باز شود… میترسید دوباره طردش کند. اما چیزی ته دلش، هنوز امیدوار بود. سام، با پلکهایی نیمهباز، آرام از خواب بیدار شد. برای چند ثانیه، همهچیز مات و نامفهوم بود. سقف سفید. صدای آرام دستگاه مانیتور قلب. نفسش را آهسته بیرون داد. سعی کرد کمی تکان بخورد، اما دست و بدنش سنگین بود. در باز شد. پرستاری وارد شد؛ و با نگاهی دقیق نزدیک آمد. ـ سلام صبح بخیر حالت چطوره؟ سام لبهای خشکش را تر کرد. با صدایی گرفته و آهسته گفت: ـ آب… میخوام لطفا پرستار لیوان آب به لبش نزدیک کرد، چند قطرهای نوشید. سپس با دقت فشار، نبض، و دمای بدنش را چک پانسمان دستش را بررسی کرد، و درحالی که اطلاعات را در برگهای مینوشت پرستار با صدایی نرم ادامه داد: ـ یه کم دیگه تحمل کن عزیزم، دکترها میخوان همهچی دقیق بررسی شه. همه منتظرن حالت بهتر شه. ـ باید برای MRI آمادهت کنیم. نگرانم نباش. سام چیزی نگفت. فقط چشمش به سقف خیره ماند. انگار تازه داشت واقعیت را میفهمید… یا هنوز در مه گم بود. ⸻ خارج از اتاق. رها و امیر، پشت در نشسته بودند. چهرهی هر دو گرفته، ساکت، و پر از اضطراب هر بار صدای قدمی از راهرو میآمد، هردو نیمخیز میشدند. اما خبری نبود. پرستاری ویلچر را به سمت اتاق سام برد که برای ام ار ای اماده باشد رها و امیر فوراً ایستادند. رها ناخودآگاه یک قدم جلو رفت، اما ایستاد لبش را گزید تا اشکش نریزد. امیر زیر لب گفت : سعی کن آروم باشی صدای قدمهای تیم پرستاری و چرخ ویلچر، در راهرو پیچید. رها از پشت پنجرهی شیشهای نگاه میکرد. دستهاش بیاختیار میلرزید. امیر درست کنار دستش بود، اما هیچکدام چیزی نمیگفتند. سام را آوردند. نگاهش به رها ، اما خالی. بیرنگ. بیجستوجو. رها تند جلو رفت. صدایش لرزید: – سامی… حالت خوبه؟ سام سرش را کمی چرخاند. برای لحظهای نگاهشان در هم گره خورد. اما نگاه سام سرد بود. خالی. ناآشنا. انگار به یک پرستار نگاه میکرد، نه کسی که تا همین چند روز پیش، تمام دنیاش بود. رها مکث کرد. پلک زد. انگار چیزی در درونش شکست. همان لحظه، پرستار با لحنی آرام گفت: – اجازه بدین، باید ایشون استراحت کنن. لطفاً برید عقب. رها از سر راه کنار رفت. سام، در حالیکه هنوز نگاهش را از او برنداشته بود، وارد اتاق شد… بیحس، بیفهم، بییاد. در بسته شد. رها پشت در ماند. نفسش بالا نمیاومد. انگار گلویی که بسته بود، نمیخواست باز بشه. چند لحظه بعد، آهسته در را باز کرد و وارد شد. سام روی تخت دراز کشیده بود، چشمها نیمهباز. پرستار هنوز مشغول تنظیم سرم و چک کردن مانیتورها بود. رها کنار در ایستاد. به دیوار تکیه داد. دستهاش هنوز میلرزیدند. قلبش درد میکرد، انگار با میخ، به دیوار کوبیده شده. نخواست جلو بره. جرات نکرد. فقط از دور، به کسی نگاه میکرد که زمانی تمام دلخوشیاش بود. و حالا، حتی یک “سلام ” از او نمیشنید. رستار، بعد از چک کردن نهایی دستگاهها، ب آرامی گفت: – خب، فعلاً نیازه کمی استراحت کنه. تا چند دقیقه دیگه دکتر میاد برای بررسی وضعیتش . بعد نگاهی به رها انداخت، مکث کرد، اما چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت. در که بسته شد، سکوت مطلق فرو نشست. رها، نفسش را حبس کرده بود. قدم آهستهای برداشت، کمی نزدیکتر شد. صدای قلبش توی گوشش میپیچید. سام، بیحرکت به سقف خیره بود. صورتش رنگپریده، چشمهاش بینور. رها، صدایش را صاف کرد. لبهایش میلرزید: –… سامی… نمیخوای چیزی بپرسی؟ اصلاً دلت نمیخواد بدونی من کیام؟ چرا اینجام؟ چرا اینقدر نگرانتم؟ سام بیهیچ واکنشی نگاهش کرد. چشمهایی که نه او را میشناخت، نه حتی ذرهای گرم بود. بعد، آرام و خسته گفت: – نه. (مکث) – لطفاً تنهام بذار. آنقدر سرد گفت که رها انگار سیلی خورده باشد. انگار یکباره همهی هوای اتاق خالی شده باشد. سکوت. رها سرش را پایین انداخت. پلک زد تا اشکش نریزد. آهسته عقب رفت، بدون هیچ حرفی… در را باز کرد، از اتاق بیرون رفت و آرام در را بست.
-
پارت صدو سی و یک «دکتر»… چه واژهی غریبی بود، وقتی از دهان دختر خودش شنید. انگار کسی با پتک زده بود وسط قلبش. او تمامِ جانش بود. اما نمیتوانست بغلش کند. نمیتوانست بگوید «جانِ بابا»… و حالا باید فقط همان “دکتر” بماند. یک غریبهی آشنا. دلش لرزید. نگاهش از چشمان رها به زمین افتاد. لبهایش لرزیدند. صدایش پایین بود، اما ترکخورده و پُر از درد: ـ عزیز دلم… من هر کاری از دستم بر بیاد برای سام انجام میدم. نه فقط برای اون، برای تو هم… تو و سام، برای من خیلی عزیزید… آرام دستش را فشار داد. نه برای دلداری، برای اینکه خودش از هم نپاشد. در دلش گفت: ای کاش می تونستم همه دردهات رو ازت بگیرم … کاش می شد برگردم،برگردونم … خودم رو ، تورو ، همه چیو نور مهتابیِ سقف، روی پلکهاش سنگینی میکرد. سام چشم باز کرد. سقف سفید.سرش سنگین بود. ذهنش خالی… خالی از همهچیز. خواست بلند شه، اما همهچی گیجکننده بود. دست راستش در گج بود صداهایی دور، گنگ. انگار دنیای بیرون یک جای دیگر بود. چشم چرخاند . اتاق خالی. نفس کشید… اما نفسش گیر کرد. بغض، بیدلیل، توی گلویش نشست. ـ من… صدایش خشدار بود. خودش هم نمیدونست چی میخواد بگه. پشت پلکهاش فشار آورد. سعی کرد چیزی، هرچیزی، به یادش بیاد. صورتها، صداها، اسمها… ولی فقط یه سیاهی بود. یه خلأ وحشتناک. لبش لرزید. گونهش داغ شد. اشک، بیدعوت، سرازیر شد. دستش رفت سمت قلبش. یه حس ناشناخته… یه ترس مبهم. و بعد… تصویری محو، کوتاه، برقمانند. چشمانی خیس… خیلی خیس. چرا اون چشمها… یهجورایی قلبش رو کشیدند سمت خودش؟چیزی بخاطر نمی آورد نفسش گرفت. ضربان بالا رفت. شدید. نفسنفس. دستش لرزید. سینهش بالا و پایین میرفت. زنگ خطر مانیتور قلب روشن شد. در باز شد. پرستار با عجله اومد تو: ـ عزیزم نفس بکشین عمیق… خوبین؟ آروم باش چیزی نیس … در همون لحظه، رها، هراسان، خودش را به اتاق رساند. ـ داداش سامی ؟ قربونت برم منو ببین خوبی .. سااااامی نترس… خواست به سمتش بره، دستش رو بگیره، اما سام با صورت درهم و نفسهای تند، دستش رو عقب کشید. ـ نه… نکن…. ولم کن … پرستار جلو اومد و به رها گفت: ـ لطفاً برید بیرون، الان شرایط مساعد نیست. رها ایستاده بود. خشکش زده بود. نه گریه میکرد، نه حرفی میزد. فقط عقب عقب رفت… و در، دوباره بسته شد. نیمهشب بود. سام در خوابی عمیق فرو رفته بود. نور کمرنگ چراغ بالای تخت، سایهای محو روی صورتش انداخته بود. در بیصدا باز شد. رها، آرام و بیصدا، با قدمهایی سبک وارد شد. با چشمهایی خسته و گودافتاده، رفت و کنار تخت نشست. فقط نگاهش کرد.
- دیروز
-
اجتماعی رمان از قلب لیلیث | عاطفه رودکی کاربر انجمن نودهشتیا
عاطفه خانوم پاسخی برای عاطفه خانوم ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت یازدهم دستم را انداختم به سماوات گوش کردم که مشغول رنده کردنِ روناک بود تا درس عبرتی برای آن نویسنده ی خطاکار شود! اما اگر او اینجا بود روی شانه اش می زدم و دست مریزادی مهمانش می کردم! البته که از رنده شدن روناک هم بدم نیامده بود! اصولا از جان نثارها خوشم نمی آمد. مثل شعبون بی مخ هایی بودند که بدون لحظه ای فکر کردن دنبال یک شخص راه می افتادند و از هر رفتار او دفاع می کردند ! مثل بادیگاردهای بی جیره و مواجب ! البته که روناک جیره و مواجب خوبی برای کارش می گرفت اما به هرحال از او آنقدرها هم خوشم نمی آمد! هنوز از تذکر صبحش دلگیر بودم. حالا اگر سماوات برا بدون پیشوندِ آقا صدا می کردم آسمان به زمین می آمد؟ او که نبود بخواهد توبیخم کند! نگاهم بار دیگر به صورت سماوات افتاد و گرهی که بین ابروهای پر و مردانه اش افتاده بود. رگ گردنش بیرون زده بود و فکر می کردم با فریاد بعدی امکان دارد خونش به صورت روناک بپاشد! قطعا کسی که می توانست سماوات را از پا در بیاورد همین نویسنده ی موذی و مصر بود! دیدن عکس العمل های سماوات بعد از دریافت نامه ها به نوعی گلیتی پلژر من بود! شاید بی انصافی به نظر می رسید و درست نبود از حرص خوردن او کیف کنم اما قرار نیست همه آدم ها مهربان باشند! متاسفانه یا خوشبختانه من مهربان نبودم. یا حداقل با سماوات مهربان نبودم که دلیلش از نعره هایی که می کشید مشخص بود! _ یه راهی برای تو تله انداختنش باید باشه! صدای شایسته بود و کلام منحصر به فردش! دوست داشتم روی شانه اش بزنم و دلسوزانه بگویم:" قطعا راهی واسه تو تله انداختنش هست رفیق ولی عمرا به ذهن تو نمی رسه!" چطور سماوات به او اعتاد می کرد که کل شرکت و کارخانه را به دست او بسپارد؟ حالا با این آدم هایی که اطراف سماوات را گرفته بودند به او حق می دادم کمی عصبانی باشد ، البته فقط کمی! سماوات کلافه یک مسیر را مدام می رفت و برمی گشت. انقدر این کار را تکرار کرد که احساس می کردم چشم هایم چپ شده . نگاهم را به روناک دوختم که به حرف آمد: _ دست خطش رو تطابق بدیم؟ تا حالا این کارو نکردیم. سماوات سرش را بالا گرفت و نگاهی به روناک کرد. حداقل این پیشنهاد بدی نبود! روناک یک، شایسته منفی یک! انگار که جای مغز، سرش را از کاه پر کرده بودند! خدا هرچه قدر برای ظاهر او سنگ تمام گذاشته بود در عوض برای محتویات سرش هیچ تلاشی نکرده بود! _ وقتی از سفر برگشتم ، بهتره که این روانی گیر افتاده باشه! یکی از کشو های میزش را باز کرد و نامه ای که مشخص بود از نامه ها قدیمی است، از آن بیرون کشید. پاکتش به طرز وحشیانه ای پاره شده بود و از همان جا می شد گفت که اوضاع کاغذ اصلی نامه هم بهتر از پاکتش نیست! روناک نامه را گرفت و بلافاصله اشاره به من کرد که دنبالش راه بیفتم. مثل جوجه ای که دنبال مرغ مادر راه می افتاد. با قدم هایی تند و سریع پشتش به راه افتادم، به محض اینکه از اتاق بیرون زدیم نفسی از سر ارامش کشیدم و قبل از اینکه فرصت کنم و نیم نگاه دیگری به سماوات بیندازم با کنترلی که دست شایسته بود تمام شیشه ها مات شد و عملا هیچ چیز از داخل مشخص نبود! به همین راحتی هر وقت دوست نداشت کسی را ببیند یا کسی از احوالش باخبر شود، فقط به وسیله یک کنترل ساده تمام دیوارهای شیشه ای اتاقش تبدیل به دیواری مات می شد! روز اولی که پا به شرکت گذاشته بودم از این قابلیت عجیب شیشه های اتاقش حیران مانده بودم اما کم کم عادت کردم و در نهایت فهمیدم که یک جور شیشه ی هوشمند است! هر طور که بود دلم می خواست در اتاقش را باز کنم و بگویم ماهم کشته و مرده ی اقا نیستیم که بخواهیم نگاهش کنیم! @آتناملازاده @Khakestar -
اجتماعی رمان از قلب لیلیث | عاطفه رودکی کاربر انجمن نودهشتیا
عاطفه خانوم پاسخی برای عاطفه خانوم ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت یازدهم دستم را انداختم به سماوات گوش کردم که مشغول رنده کردنِ روناک بود تا درس عبرتی برای آن نویسنده ی خطاکار شود! اما اگر او اینجا بود روی شانه اش می زدم و دست مریزادی مهمانش می کردم! البته که از رنده شدن روناک هم بدم نیامده بود! اصولا از جان نثارها خوشم نمی آمد. مثل شعبون بی مخ هایی بودند که بدون لحظه ای فکر کردن دنبال یک شخص راه می افتادند و از هر رفتار او دفاع می کردند ! مثل بادیگاردهای بی جیره و مواجب ! البته که روناک جیره و مواجب خوبی برای کارش می گرفت اما به هرحال از او آنقدرها هم خوشم نمی آمد! هنوز از تذکر صبحش دلگیر بو% -
اجتماعی رمان از قلب لیلیث | عاطفه رودکی کاربر انجمن نودهشتیا
عاطفه خانوم پاسخی برای عاطفه خانوم ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت یازدهم دستم را انداختم به سماوات گوش کردم که مشغول رنده کردنِ روناک بود تا درس عبرتی برای آن نویسنده ی خطاکار شود! اما اگر او اینجا بود روی شانه اش می زدم و دست مریزادی مهمانش می کردم! البته که از رنده شدن روناک هم بدم نیامده بود! اصولا از جان نثارها خوشم نمی آمد. مثل شعبون بی مخ هایی بودند که بدون لحظه ای فکر کردن دنبال یک شخص راه می افتادند و از هر رفتار او دفاع می کردند ! مثل بادیگاردهای بی جیره و مواجب ! البته که روناک جیره و مواجب خوبی برای کارش می گرفت اما به هرحال از او آنقدرها هم خوشم نمی آمد! هنوز از تذکر صبحش دلگیر بو% -
اجتماعی رمان از قلب لیلیث | عاطفه رودکی کاربر انجمن نودهشتیا
عاطفه خانوم پاسخی برای عاطفه خانوم ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت دهم _ این نامه های کوفتی رو کی می فرسته؟ این شرکت انقدر بی در و پیکره که هرکسی سرش رو می ندازه میاد تو هیچ کس هم نمی تونه ردی ازش بگیره؟ روناک نیم نگاهی به نامه انداخت و بعد مثل سربازی جان نثار به حرف آمد: _ دوربین ها رو چک می کنیم و می سپریم که حتما از نگهبان ها سوال بشه در موردش. _ این کارا رو 100 بار کردیم ! 100 بار! انقدری که سماوات همیشه جان به لب و آماده ی دیوانه شدن به نظر می رسید نمی توانستم تشخیص بدهم که قضیه ی این نامه ها از یک تا ده چقدر عصبانی اش کرده! خشمش از گرفتن این نامه های ناشناس به اندازه ای بود که اگر به جای قهوه برایش چای می اوردی هم به همین اندازه مورد غضبش قرار می گرفتی؟! کاش سماوات می گفت که چه چیزی در این نامه ها آزارش می دهد! حداقل می توانستم برای یک بار هم که شده به خشمش حق بدهم! شایسته به حرف آمد: _ باید تو لیست اخراجیا دنبالش بگردیم. یا یکی که حالش رو زیاد گرفتی. خب مورد آخر کار سختی بود چون در واقع سماوات حال همه رو حداقل یک بار گرفته بود! جز منی که تقریبا آنقدری از او وحشت داشتم که با اینکه حالم را نگرفته بود اما همیشه در حال سکته بودم! البته آن هم بخاط نامرئی بودنم بود. در واقع برای این مرد شبیه روح بودم! دوسال مراسم صبحگاه برایش اجرا می کردم اما مطمئن بودم حتی نامم را نمی داند که البته از این مورد کاملا راضی بودم. شایسته ژستی شبیه به کارآگاه های کارکشته گرفته بود و حرفش را ادامه داد: _ فرستنده این نامه ها هرکی هست از بچه های همین شرکته. دلم می خواست این همه هوش و ذکاوت مثال زدنی اش را تشویق کنم! این مرد قطعا نخبه بود! چرا به ذهن خودمان نرسیده بود که یکی از بچه های شرکت است؟ عجیب نبود که کسی به این نتیجه نرسیده بود؟ فقط منتظر بودیم شایسته سلول های خاکستری مغزش را بسوزاند و به ما با این ژست فیلسوف مانندش بگوید آن فرستنده مرموز قطعا در شرکت است! واقعا دست مریزاد شایسته! _ توضیح واضحات به من نده! پیداش کن! با صدای سماوات به خودم آمدم تا قبل از اینکه با هم دستی افکار خبیثانه ام ، محکم و پُر قدرت برای هوش استثنایی شایسته دست بزنم ، جلوی این افتضاح را بگیرم از این حالت متنفر بودم اما باید اعتراف می کردم که یک بار با حرف سماوات موافق بودم، شایسته عملا نوار خالی پُر می کرد و هیچ چیزی به اطلاعاتمان اضافه نمی کرد! این نامه ها در واقع چند وقت یکبار سرو کله اش پیدا می شد و به راحتی می توانست سماوات را دیوانه کند. البته که همه چیز می توانست او را دیوانه کند، یا شاید هم خودش دیوانه بود و احتیاجی به بهانه دیگری برای دیوانه شدن نداشت! این کمی حالت هایش را توجیه می کرد! با این وجود من از این اوضاع زیر پوستی راضی بودم، در واقع نباید خوشحال می شدم که یکی با نامه های ناشناسش کسی را آزار بدهد اما در کمال تاسف آنقدر ها وجدان نداشتم که خرج آدمی مثل سماوات کنم تا لحظه ای قبل من را تا مرز سکته برده بود! جوری که احساس می کردم تکان دادن عضله های صورتم به اختیار خودم نیست! اگر همان لحظه بخشی از صورتم فلج شده باشد چه؟ دستم بی اراده به سمت صورتم رفت و در همان حال با رمز " تف به ذات کثیفت سماوات" صورتم را چک کردم. باز هم از خوش شانسی ام بود که سماوات مشغول یافتن نویسنده ی کار درست نامه ها بود و توجهی به حرکات عجیب و غریب من نداشت! هر چند که احساس کردم روناک از گوشه ی چشم من را دید و از چشم هایش می خواندم که می گفت:" چه غلطی می کنی دختر؟" @آتناملازاده @Khakestar -
اجتماعی رمان از قلب لیلیث | عاطفه رودکی کاربر انجمن نودهشتیا
عاطفه خانوم پاسخی برای عاطفه خانوم ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت نهم نگاهم به او بود اما روی شایسته مانده بود. تا اینجا کارم خوب بود، می توانستم بعدا برای این بی دردسر کار انجام دادنم خودم را به خوراکی خوشمزه ای مهمان کنم. مثلا چیزی که شیرین باشد تا فشار افتاده ام را بالا بیاورد و زنده ام کند! هرچند که آخر ماه این ولخرجی ها امکان پذیر نبود! چطور بود موقع برگشت از شرکت بربری داغ می خریدم تا با پنیری که در یخچال داشتم و هنوز کامل تمامش کپک نزده بود، جشن می گرفتم؟ و من اولین کسی می شدم که با بربری و پنیر جشن می گیرد! یک روز هم می توانستم بیخیال کالری اش بشوم! قدم هایم سمت میز او تند شد. در دل به خودم نهیب می زدم " تمرکز کن ثمین! فقط تمرکز کن!" کنار میزش رسیدم. بلافاصله نامه ها را کناری گذاشتم و چند ثانیه مکث کردم تا برای برگشتن سمت در تجدید قوا کنم! همین که ارتباط چشمی با من برقرار نمی کرد خدا را شکر می کردم. همیشه وقتی مستقیم به کسی نگاه می کرد احساس می کردم هر لحظه امکان دارد بخت برگشته را ذوب کند یا کاری کند که بافت بدنش از هم متلاشی شود. شاید زایده ی تخیلم باشد اما ایمان داشتم که هر کاری از سماوات بر می آید! نفسی گرفتم خیال داشتم عقب گرد کنم تا بی سرو صدا از اتاقش بیرون بزنم که میان حرف زدن با شایسته نگاهی به نامه ها افتاد و کلامش را قطع کرد. هنوز قدمی سمت در برنداشته بودم و این ماموریت را به اتمام نرسانده بودم که سرش بلافاصله بالا آمد، با چنان سرعتی که از جا پریدم . نگاهش خیره به صورتم ماند و گره بین ابروهایش هر لحظه کورتر می شد! ثمین وحشت زده ی درونم هرچه ورد و دعا بلد بود می خواند تا دچار خشم اژدهایش نشود! اما صدای پُر قدرتش چیزی نمانده بود قلب یخ بسته از ترسم را هزار تکه کند! مثل پتکی که هر لحظه آماده ی فرود آمدن و متلاشی کردن بود! _ این نامه رو کی آورده؟ آنقدر گیج و مات نگاهش بودم و وحشت تمام وجودم را گرفته بود که جواب دادن به سوالش سخت ترین کار ممکن به نظر می رسید. شایسته که حال و روز افتضاحم را دید از روی مبل بلند شد تا نامه ی مربوطه را ببیند. قفل زبانم باز شد: _ ب....بله؟ چرا احساس می کردم که سماوات به زبان دیگری حرف می زند؟ مثلا زبانی که با آن انقدر غریبه بودم حتی نمی فهمیدم چه می گوید! شاید هم واقعا به زبان دیگری حرف می زد! صدای درونی ام نهیب زد :" چه مرگت شده ثمین ؟ داره با تو حرف می زنه، یه چیزی بگو یه حرفی بزن!" و من می دیدم که لب هایش تکان می خورد اما مسخ شده بودم ، تقصیر او بود که خودش را برایمان غول بی شاخ و دم ساخته بود که کسی جرات نداشت نزدیکش بشود! سماوات بی توجه به منی که میان وحشت و ترس دست و پا می زدم، نامه ای را که مهر محرمانه داشت از بین بقیه نامه ها جدا کرد و بالا گرفت جوری که به راحتی رد قرمز محرمانه را بببینم! این بار با خشمی که حاصل بی حوصلگی اش بود غرید: _ می گم این نامه رو کی آورده؟ " خب، الان وقت حرف زدنه، دهت رو باز کن ثمین، قبل از اینکه سماوات دهنشو باز کنه و هرچی دوست داره بارت کنه !" انگار که از رویا بیرون آمده باشم تکانی به خودم دادم و بی اراده قدمی به عقب برداشتم. در همان حال دهان باز کردم تا جواب بدهم اما صادقانه بخواهم بگویم مثل عروسک کوکی شده بودم که از خودم هیچ اراده و تفکری نداشتم. با هر فریاد سماوات از جا می پریدم و انگار کوکم کرده باشد بی هدف لب هایم را تکان می دادم اما حرفی از بینشان بیرون نمی آمد! " حرف بزن ثمین، جونت در بیاد ثمین، یه چیزی بگو زن! قبل از اینکه بدبخت بشی بگو" و باز هم سکوت برقرار بود و من وحشت زده تنها لب هایم از هم فاصله گرفته بود تا شاید کلامی از آن بیرون بیاید! شایسته بلافاصله سمت در رفت و با قدم های او طلسم شکست و بالاخره خودم را جمع و جور کردم، لب هایم به گفتن باز شد: _ من ... من نمی دونم... یعنی خانم واحدی .... ایشون نامه ها رو... قبل از اینکه جمله ام کامل شود ، شایسته و روناک قدم به اتاق گذاشتند و قدم های شتابان روناک تنها چیزی بود که توجه سماوات را از روی بدن لرزان من برداشت! باید به این خاطر از روناک تشکر می کردم! با قدم های سریعش خیلی زود به میز سماوات رسید و نگاه پر خشم و جنون سماوات را به جان خرید. حالا هدف جدید او بود و من می توانستم نفس راحتی بکشم. یا حتی فرار کنم و این اتاق بیرون بروم! قبل از اینکه نفس راحتم را با بازدم بیرون بدهم صدای فریاد سماوات بار دیگر لرزی به تنم انداخت و فهمیدم هنوز از دست این جانور بزرگ خلاص نشده ام! @آتناملازاده @Khakestar -
اجتماعی رمان از قلب لیلیث | عاطفه رودکی کاربر انجمن نودهشتیا
عاطفه خانوم پاسخی برای عاطفه خانوم ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت هشتم به تصویر خودم در آینه آسانسور خیره شدم. صورتم آرایشی جز ریملی که احساس می کردم چشم هایم را کشیده و درشت می کند، نداشت اما سارا می گفت توهم زده ام و تاثیر چندانی روی چشم هایم ندارد! نفسم را بیرون فرستادم و نگاهی به موهای خرمایی معمولی ام انداختم. یک چهره ی کاملا معمولی و کسل کننده داشتم! گلناز قربان دست و پای بلوری ام می رفت اما من که می دانستم چهره ی ویژه ای ندارم. خبری از چشم های درشت و موهای ابریشمی نبود! حتی بینی ام هم کمی گوشتی بود با اینکه فرم بدی نداشت اما گوشتی بودنش اعصابم را خُرد می کرد. موهایم در بهترین حالت شبیه به موهای سمندون می شد! وز وزی و زشت! البته سارا می گفت اشتباه از خودم است که موهای فر را شانه می کنم اما واقعا چه کسی بدون شانه کردن موهایش از خانه بیرون می زد؟ پوست صورتم سفید بود که حداقل شانس آورده بودم که هر رنگی به پوستم می آمد که آن هم خیلی به کارم نمی آمد چون نه پولی داشتم که لباس های رنگارنگ برای خودم بخرم و نه حوصله ی مد و اهمیت دادن به رنگ ها را داشتم! تازه تا اینجای کار ظاهرم بد به نظر نمی رسید اما پایین تنه ی نسبتا تو پُرم هر چه رشته بودم پنبه می کرد! هرچند که باعث شده بود کمرم به نظر باریک بیایید اما باید واقعیت را در نظر می گرفتم من اصلا خوش هیکل نبودم! مهم هم نبود که سارا در موردم چه می گوید یا اینکه مدام سعی می کرد به من بفهماند به این اندام مدل ساعت شنی می گویند! برای من کوچکترین اهمیتی نداشت و باقی مانده ی جانی که بعد از کار در بدن داشتم را برای پیاده روی طولانی نگه می داشتم تا شاید کمی لاغر بشوم! شاید یکی از دلایلی که همیشه در حسرت نان بربری بودم همین بود. آنقدر کالری داشت که نتوانم با آرامش و خیال راحت بخورمش! هنوز مشغول تخریب کردن ظاهرم بودم که در آسانسور باز شد و باعث شد دست از انتقاد کردن از خودم بردارم! به قول گلناز باید هر طور هستم خودم را دوست داشته باشم و من خودم را با تمام عیب و ایراد هایم دوست داشتم! شاید کمی نارسیست به نظر می رسیدم اما قبول داشتم که دختر سخت کوشی هستم و اگر حوصله به خرج بدهم و کمی آرایش کنم، قیافه ام قابل تحمل می شود! بار دیگر قدم به سالن طبقه چهارم گذاشتم و سمت سالن شیشه ای راه افتادم. روناک مشغول صحبت با تلفن بود و بالاخره توانستم روی صندلی کذایی ام جا بگیرم. نفسم را بیرون فرستادم و خیره به کوه پرونده ای که روی میزنم درست شده بود زمزمه کردم: _ شروع یه روز کذایی دیگه! اولین پرونده را برداشتم و مقابلم باز کردم. لپ تاپی که برای وارد کردن اطلاعات داده بودند را مقابلم گذاشتم و مشغول شدم. هنوز چند دقیقه از کارم نگذشته بود که صدای روناک به گوشم رسید: _ خانم ستوده. به عقب چرخیدم، روناک در حالی که تلفن را بین شانه و صورتش نگه داشته بود گفت: _ این نامه ها رو برای اقا سماوات ببر. نیم نگاهی به در شیشه ای اتاق و صورت جدی سماوات که غرق صحبت با شایسته بود انداختم ، و از جا بلند شدم. نامه هارا از دستش گرفتم و او حرف زدن با تلفن را از سر گرفت. نگاهم بین در و نامه در رفت و آمد بود. آب دهانم را به سختی قورت دادم احساس می کردم میان گلویم گره افتاده و راه نفس کشیدنم را بسته! حالت هایم بی ربط به حملات پنیک نبود و تنها کسی که می توانست من را به این حال بیندازد خود سماوات بود و بس! چشمم به نامه ای افتاد که با مهر قرمز رنگ روی آن نوشته شده بود محرمانه! از قصد جوری نوشته شده بود که توجه همه را جلب کند! سعی کردم با یکی دست کمی سرو سامان به اوضاعم بدهم. مثلا کمی از وز های موهایم را داخل شال ببرم اما می دانستم چندان موفق نیستم! تقه ای به در شیشه ای زدم و منتظر ماندم. بدون اینکه نگاهی سمت در بیندازد با اشاره انگشت اجازه ورود داد. صدای درونم نهیب زد :" برو دعا کن امروز از دنده ی چپ بلند نشده باشه!" وارد شدم و صدایش را شنیدم که رو به شایسته می گفت: _ سرکشی به کارخونه رو یادت نره تو این یک هفته. شایسته به حرف آمد: _ حواسم به همه چی هست کیهان رو با خودت می بری؟ _ اره شاید صحرا هم بیاد. امشب برنامه اش مشخص می شه. بدون حرفی جلو رفتم سعی می مردم قدم هایم نلرزد یا دست هایم انقدری از ترس سست و بی رمق نشود که نامه ها از بدبیاری ام سُر بخورد و روی زمین بریزد! فقط دوست داشتم زنده بمانم که اگر خرابکاری می کردم شانسم در مقابل جنون سماوات کم بود! شاید کمی اغراق می کردم اما خشم و غضبش کم از مرگ نداشت! یک جور مرگ عاطفی بود! انگار که قلبت را هزار تکه می کرد و بعد در نهایت زیر پایش تکه ها را له می کرد تا به هیچ طریقی نتوانی زنده بمانی! @Khakestar @آتناملازاده -
اجتماعی رمان از قلب لیلیث | عاطفه رودکی کاربر انجمن نودهشتیا
عاطفه خانوم پاسخی برای عاطفه خانوم ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
-
درخواست ناظر رمان از قلب لیلیث| عاطفه رودکی کاربرانجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای عاطفه خانوم ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
به گپ مربوطه اد شدید رسیدگی شد✔️ -
پارت دویست و چهل و دوم ( یک هفته بعد ) یک هفته از اون ماجرا گذشت و ماجرایی که پیمان برام تعریف کرده بود تو صدر خبرای اینستاگرام و تلویزیونی پخش شده بود که سردسته یه گروهک مافیایی رو بعد از پونزده سال، بالاخره تونستن بازداشت کنن . مردم جزیره هم که کلا راجب این موضوع صحبت میکردن و پیمان و بابت این کارش خیلی تشویق میکردن. پیمان هم که طبق معمول مثل همیشه دور و برم مثل پروانه میگشت و من اونقدری که باید تحویلش نمیگرفتم . از در بیرونش میکردم و از پنجره میومد داخل یا اونقدر دم در خونه منتظر وایمیستاد که دلم طاقت نمیورد و میگفتم بیاد داخل . مهسان و مهلا همش باهام بحث میکردن و میگفتن که بالاخره یه روز خون این مرد و من به جوش میارم و کاسه صبرش لبریز میشه اما میخواستم بفهمه عذاب کشیدن چقدر سخته ، اینکه برای طرف مقابلت هیچ توضیحی ندی چقدر سخته! دیشب مهلا به من پیام داد که تولد امیرعباس و بچها دارن تو طبقه شونزده هتل پالاس براش یه جشن بزرگ میگیرن و تقریبا همه کیشوندا هم هستن . منو مهسان هم قرار بود امروز صبح باهم بریم بازار و دو دست لباس مجلسی بخریم. به گوشیم نگاه کردم . دوباره هزارتا پیام و ویدیو های عاشقانه از پیمان، همشونو دیدم و مهسان ازم پرسید : ـ نمیخوای دست از این لجبازیت برداری غزل؟؟ همونجور که سیب ها رو دونه دونه از ظرفم برمیداشتم گفتم : ـ بزار قشنگ حس کنه این درد رو. مهسان با حرص نگام کرد و گفت: ـ بابا کشتی طرفو ول کن دیگه! همه کار و بارشو تعطیل کرده یسره افتاده دنبال تو! چیزی نگفتم . مهسان همونجور که داشت ظرفا رو میشست گفت : ـ به این فکر کن اگه امشب اون آقای دکتر اونجا باشه و با پیمان مواجه بشه چی میشه! یهو گوشام تیر کشید. با استرس گفتم : ـ مگه اونم میاد ؟ مهسان: ـ مهلا گفت که همه کیشوندا هستن تقریبا. از اونجایی که اینم کیشونده احتمالا هست دیگه. از رو صندلی بلند شدم و گفتم : ـ وای مهسان باید چیکار کنم؟ مهسان عادی گفت: ـ هیچی، فقط سریعتر این لج و لجبازیو تمومش کن و با پیمان حرف بزن. غزل باید بری سلامت جنین، یادت رفته؟؟ ـ نه یادم نرفته ولی ـ دیگه ولی نداره پس دست بجنبون!
- 248 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صدو سی امیر با گوشی توی راهرو قدم میزد. صدایش پایین بود، اما بغضش پنهان نبود. ـ الو سمیرا… خوبی؟ نه، بیمارستانم. سام تصادف کرده… الان تو بیمارستانه… نه… آره، نتونستم زودتر بگم، رها بیهوش بود، حالش خوب نیست. الان به عمه چیزی نگو، هول میکنه… باشه، خداحافظ. آنسوی راهرو، رها روی صندلی نشسته بود. دستهاش توی هم قفل شده بود، نگاهش خیره به کف زمین بود. هیچ صدایی از اتاق نمیاومد. نه جرأت داشت بره داخل، نه توان اینکه بیشتر منتظر بمونه. چند ساعت بعد، صدای پاشنهی کفش زنانهای در راهرو پیچید. مهرناز، نفسزنان رسید. پشت سرش، سمیرا، نگران وارد شد. مهرناز با دیدن رها، بیاختیار به سمتش رفت. خم شد، او را در آغوش کشید. صدایش میلرزید: ـ رها خاله، الهی بمیرم واست… چی شده؟ رها نتونست حرفی بزنه. فقط نفسش شکست و خودش را محکم در آغوش مهرناز فشار داد. امیر به سمت مهرناز آمد. آهسته گفت: ـ عمه، خواهش میکنم آروم باش… (با اشاره به رها) میبینی که داغونه… مهرناز با چشمانی اشکبار و صدایی لرزان گفت: ـ من باید ببینمش. امیر سری تکان داد. مهرناز و سمیرا وارد اتاق شدند. سام همانطور بیحرکت و خیره در تخت خوابیده بود. وقتی نگاهش به مهرناز افتاد، چیزی جز سردرگمی در نگاهش نبود. نه لبخندی، نه حیرتی، نه آشنایی. مهرناز جلو رفت، با بغض گفت: ـ سامی جان… خاله… الهی قربونت برم، دردت به جونم… سام فقط گفت: ـ شما کی هستین؟ نفس مهرناز برید. گریهاش شدت گرفت، انگار چیزی درونش شکست: ـ عزیز دلم… چی شدی تو؟ منم خالهت مهرناز… یادت نمیاد؟ سام با چشمانی مات گفت: ـ نه… هیچی یادم نمیاد. سمیرا گریه میکرد: ـ سامی… چیزی یادت نمیاد؟ رها بیرونه، داره داغون میشه… اما سام هیچ واکنشی نشون نداد. مهرناز با دست جلوی دهانش را گرفت، بیصدا از اتاق بیرون زد. توی راهرو ایستاد، اشک از چشمهاش جاری بود. روبهروی امیر ایستاد: ـ امیر… چی شده؟ چرا هیچی یادش نمیاد؟ دکترش چی گفت؟ خدا، این چه بلایی سر این بچه اومده … امیر با صدای گرفته گفت: ـ فراموشی… بعدِ تروماست. هنوز چیزی قطعی نیست، قراره MRI بگیرن… چند دقیقه نگذشته بود که مهناز هم رسید. نگاهش نگران بود، چشمهاش قرمز. مهرناز به سمتش رفت و گریهاش بلند شد. مهناز با صدایی لرزان گفت: ـ من بمیرم سامی جان… من بمیرم خاله منو ببخش طاقت دیدنتو اینطوری ندارم… خدایا من چیکار کنم؟ و با چشمهای پر از اشک، به سمت اتاق سام رفت. اما سام او را هم نشناخت. فقط نگاه میکرد، ساکت و غریبه. مهناز با گریه بیرون آمد. بیقرار بود. نگاهش به رها افتاد، گریهاش شدیدتر شد. رها بیپناه و ویران، همچنان روی صندلی نشسته بود. در همین لحظه، ایرج با قدمهایی آرام، اما سنگین از انتهای راهرو نزدیک شد. مهرناز با صورتی خیس از اشک، سمت ایرج رفت. صدایش شکست: ـ ایرج جان… تو رو خدا یه کاری کن. این بچه داره از دست میره… کمکش کن، دارم دق میکنم… چرا اینطوری شده یه نگاه به رها بنداز… دیگه طاقت نداره، نگاهش کن… بخدا دیگه تحمل یه شوک دیگه نداره ایرج لحظهای ایستاد آرام کفت: آروم باشید مهرناز خانم من هرکاری از دستم بربیاد برای سام انجام میدم بعد برگشت، نگاهش روی رها نشست. روی صندلی، با شانههایی افتاده نشسته بود. دستهاش در هم گره خورده، حتی نگاهش را بالا نمیآورد. انگار روحش آنجا نبود. دل ایرج لرزید. گلویش خشک شد. به امیر نزدیک شد، گفت: ـ امیر جان… اجازه میدی باهاش حرف بزنم؟ تنها… خواهش میکنم. امیر اخمهاش در هم رفت: ـ نه… به اندازه کافی داغونه… ایرج نفس عمیقی کشید: ـ خواهش میکنم. من که کاریش ندارم… به جون خودش دارم قسم میخورم… فقط میخوام کمکش کنم، همین. امیر با نگاهی سرد گفت: ـ ده دقیقه… اونم جلوی چشم خودم… همینجا. ایرج نفسش را بیرون داد، جلو رفت. چند لحظه روبهروی رها ایستاد. بعد با صدایی نرم، پدرانه گفت: ـ رها جان… رها سرش را آرام بلند کرد. چشم در چشم. ایرج ادامه داد: ـ میتونم کنارت بشینم؟ ایرج آهسته کنارش نشست. فاصلهش را نگه داشت. چند لحظه فقط نگاهش کرد. رها، با شانههایی افتاده، هنوز سر پایین بود. مثل گلی پَرپر… ایرج دست چپِ لرزان رها را آرام گرفت. نه با شتاب، نه با فشار. فقط لمس. گرمی انگشتهایش، بغض را توی گلوی رها تکان داد. آرام گفت: ـ رها جان… میدونم سخته. بیشتر از اونچیزی که حتی فکرش رو بکنی… اما سام زندهست. این مهمترین چیزه. نفس میکشه… قلبش میزنه… رها بیصدا اشک میریخت. فقط صدای نفسهای لرزانش بود که نشان میداد هنوز آنجاست. ایرج ادامه داد: ـ فراموشی بعد از تروما چیز نادری نیست. گاهی موقتـه… گاهی هم طول میکشه، ولی مغز آدمها شگفتانگیزه. ما هنوز کلی کار داریم، آزمایش، تصویربرداری، پیگیری… اما باید بدونی، تو این مسیر، سام بیشتر از همیشه بهت نیاز داره. به اینکه تو آروم باشی. قوی باشی… تو تنها چیزی هستی که ممکنه دوباره اون خاطرهها رو براش زنده کنه. رها سرش را کمی بالا آورد. چشمانش قرمز، خیس و خسته بود. با صدایی شکسته، نجوا کرد: ـ دکتر… تو رو خدا… داداشمو بهم برگردون… خواهش میکنم…
-
پارت دویست و چهل و یکم به چشماش نگاه کردم، نگرانی تو چشماش موج میزد، صورتم و تو دستاش گرفت و گفت : ـ داری چیکار می کنی با خودت؟ همینجور که گریه میکردم بی توجه به حرفش گفتم : ـ الان میرم برات یه لباس تمیز از کمدم میارم. یهو صداشو برد بالا و گفت: ـ گور بابای لباس، چته تو غزل؟؟ به من نگاه کن! چونمو چرخوند سمت خودش. نباید چیزی میفهمید، بنابراین گفتم : ـ چمه؟! به اثری که خودت ساختی نگاه کن! بی هیچ حرفی منو محکم کشوند سمت خودش و سرمو بوسید. همزمان با من اشک میریخت و زیر گوشم میگفت : ـ منو از خودت دور نکن غزل! خواهش میکنم . نمیتونستم جلوی اشک خودمو بگیرم . با حرف زدنش هق هق کردنم بیشتر میشد. خدایا من باید چیکار کنم ؟؟ دوسش دارم خیلی زیاد، منم دلم براش تنگ شده ، منم از حسرت دیدنش سیر نشدم اما چجوری دوباره اعتماد کنم ؟؟ لطفا یه راه جلوی من بزار. اون روز با کمک پیمان ، رو تخت دراز کشیدم و تا زمانی که بخوابم بالای سرم نشست و موهامو نوازش کرد. به بچم نمیرسیدم ، باید برای سلامت جنین میرفتم اما نرفته بودم ، قرصای ویتامینمو بعضا یادم میرفت که بخورم . نمیدونستم که پیمانم این بچه رو میخواد یا نه ؟ همه این چیزا واقعا به مغزم فشار می آورد. شاید به قول مهسان باید بهش میگفتم که اگه قرار باشه منصرف بشه، همین الان منصرف بشه و منم از این عذاب نگفتن خلاص شم!
- 248 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صدو بیست ونه هوای ابری و گرفتهی اواخر آبان بود. آسمان، سنگین و کمنور، وعدهی باران میداد. سوزِ سردی در هوا بود؛ از آنهایی که مستقیم مینشیند روی پوست و از لای لباس عبور میکند. رها چشم باز کرد. پلکهایش سنگین بود، و سردردی خفیف پشت گیجگاهش پنهان شده بود. از تخت پایین آمد و بهسمت سرویس بهداشتی رفت. چند دقیقه بعد، آمادهی رفتن شد؛ کلاه بافتش را سر کرد، بارانی مشکیاش را پوشید و با عجله از پلهها پایین رفت. امیر زودتر بیدار شده بود. در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود. تا چشمش به رها افتاد، سریع جلو آمد. ـ کجا، رها جان؟ صبر کن… بشین یه چیزی بخور. دیشب که هیچی نخوردی. بعدش با هم میریم. رها خواست چیزی بگوید، اما امیر دستش را گرفت و او را آرام بهسمت میز برد. با بیمیلی نشست. امیر لقمهای آماده کرد و داد دستش. ـ بخور عزیزم… رها بیکلام، لقمه را گرفت. جوید، اما نه طعمی حس میکرد، نه اشتهایی. امیر نگاهش کرد و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد، هر دو در سکوت از خانه بیرون رفتند. صدای بسته شدن در با سرمای سوزدار صبحگاهی درهم آمیخت. هوای دلگیر صبح، از پشت شیشههای بخارگرفته، سنگینیاش را به داخل خانه پس داده بود. راه افتادند، در دل سکوت، بهسمت بیمارستان. فضای بیمارستان سرد بود و بیروح. رها همراه امیر، با قدمهایی آهسته از راهرو عبور کردند. نزدیک اتاق که شدند، پرستاری با پروندهای در دست از کنارشان گذشت. امیر سلام کرد. پرستار با سر جواب داد و گفت: ـ بیداره. ولی هنوز خیلی هوشیار نیست… آرام صحبت کنین. رها سر تکان داد. امیر در را کمی باز کرد.چشمانش باز بود، اما خالی. خیره به جایی نامعلوم. رها جلو رفت. لبخندی لرزان روی صورتش نشست. صداش خشدار بود، اما پر از مهر: ـ داداش سامی… خوبی؟ سام نگاهش کرد. بدون واکنش. بیحس. حتی یک پلک نزد. رها دستش را گرفت. دستان سام سرد و بیحرکت بود. نفس رها تنگ شد. اشکش بیاجازه لغزید. جلوتر رفت. انگشتانش لرزیدند وقتی خواست صورتش را ببوسد اما سام سرش را کمی عقب کشید و اخم کرد: ـ شماها کی هستین؟ رها انگار یکدفعه از ارتفاع پرت شد. نفسش برید. ـ سامی… منم. منم، رها. منو یادت نمیاد؟ امیر با دلشکستگی جلو آمد. کنار تخت خم شد، دست سام را گرفت: ـ سامیجان… عزیز دلم… این رهاست خواهرته ؛منم، امیر پسر دائیت… نمیشناسی ما رو؟ سام نفسش تند شد. ابروهاش در هم رفت، صداش بلندتر شد: ـ من چیزی یادم نمیاد ولم کنید … برید بیرون! رها ایستاده بود. مثل کسی که زیر آب نفس کم آورده باشد. لبهاش لرزیدند. بعد، ناگهان شکست. مثل شیشه ترکخورده، فرو ریخت. اشکهاش جاری شد. پاهاش سست شدند. امیر سریع بازویش را گرفت و با صدای آرامی که خودش هم بغض در آن پیچیده بود، گفت: ـ بیا… رها جان بیا بیرون…فعلا از اتاق بیرونش برد. صدای گریهی رها، در راهرو پیچید. در همان لحظه، دکتر رسید. امیر با نگرانی جلو پرید: ـ دکتر… سام هیچچی یادش نمیاد. ما رو نشناخت. یه لحظه هم… انگار نمیدونه کجاست. دکتر سعی کرد آرام باشد: ـ لطفاً آروم باشید.این نوع واکنشها بعد از تروما (ضربهی مغزی) طبیعیه اجازه بدید باهاش صحبت کنم. داخل اتاق شد. نگاهی به مانیتور انداخت. بعد، با صدایی ملایم پرسید: ـ عزیزم اسمت می دونی ؟ سام کلافه جواب داد نه نمی دونم ولی ظاهرا سامم فامیلیت؟ اسم پدرت؟ مادرت؟ چیزی از خانوادهات یادت هست؟ ـ …نه. هیچی یادم نمیاد. هیچی. صدایش کلافه بود، انگار چیزی در ذهنش میجوشید اما نمیتوانست لمسش کند. نفسش بریدهبریده شد دکتر رو به پرستار کرد : ــ ده میلیگرم میدازولام تزریقی،لازم نیست فعلاً تحریک حسی بشه حواستون بهش باشه. از اتاق بیرون آمد. امیر و رها هر دو چشمبهراه ایستاده بودند. رها هنوز میلرزید، انگار تمام خون از صورتش رفته بود. دکتر، آرام و شمرده گفت: ـ بهنظر میرسه دچارفراموشی موقت پس از تروما شده . این نوع آمْنِزی، گاهی در اثر ضربهی شدید مغزی یا شوک روحی اتفاق میافته. بعد با لحنی دقیق ادامه میده: ـ فردا صبح براش MRI مغز میگیریم. میخوایم مطمئن بشیم که ضربه به کدوم نواحی وارد شده. بهخصوص لوب گیجگاهی و هیپوکامپ که با حافظه مرتبطه. البته… فراموشی کامل فقط با MRI تأیید نمیشه؛ بیشتر، تخشیصی ترکیبیه . MRI کمک میکنه آسیب فیزیکی یا التهاب مغز رو ببینیم، ولی علائم رفتاری،تست های نورو سایکولوژیک و زمان هم مهمترن امیر فقط سر تکون میده. رها با صدای گرفته میپرسه: ـ یعنی ممکنه… هیچوقت یادش نیاد؟ دکتر نفس عمیقی میکشه: ـ هنوز برای قضاوت زوده ..مغز، چیز پیچیدهایه… گاهی حافظه برمیگرده. گاهی نه. و گاهی هم، فقط خاطرات برمیگردن… بدون احساسی که پشتشون بوده. اونوقته که آشناها، غریبه بهنظر میان. ممکنه حافظهاش بهمرور برگرده. ولی زمان مشخصی نمیشه گفت. باید صبر داشته باشیم… و حمایتش کنیم. اما رها طاقت نداشت. همونجا، در سکوت، شکست. اشکهاش سرازیر شد. تکیه داد به دیوار، سرش پایین افتاد، و فقط گریه کرد… از درد، از ترس، از اینکه «سامی» دیگه سامی نیست امیر نگاهش کرد. چیزی نگفت. فقط ایستاد کنارش.این سکوت… بلندترین چیزی بود که اون صبح میشد شنید
-
پارت صدو بیست هشت نیمهشب بود. سکوت سنگینی رو خونه افتاده بود. امیر همان بالا، روی کاناپهی سالن دراز کشیده بود، اما خوابش نمیبرد. گوشی توی دستش، گهگاه بهش نگاه میکرد. شاید تماسی از بیمارستان… شاید خبری. ناگهان صدای جیغ خفهای از اتاق رها اومد. امیر با دلشوره پرید. دوید سمت اتاق. در که باز شد، رها توی تخت، پیچیده بود توی خودش، توی تب، هذیون میگفت. گریه میکرد، صداش لرزان، ترسیده: — سامیییی… داداش سامی… برگرد… امیر به سمتش رفت و نشست لبهی تخت. — قربونت برم عزیز دلم، من اینجام… آروم باش، دختر گلم… بغلش کرد. رها به خودش میلرزید، مثل شاخهای توی طوفان. با صدایی لرزون و ترسیده گفت: — دایی… اگه سام خوب نشه چی؟ اگه دیگه هیچی یادش نیاد… چی؟ امیر با همهی دلش بغلش کرد. محکم. پناه. — نه عزیز دلم… خوب میشه. بهخدا که خوب میشه. تو فقط قوی باش، طاقت بیار، نفس دایی… بدن رها تب داشت. گرما از تنش میزد بیرون. یهدفعه دست امیر رو گرفت. هذیونوار گفت: — داداش سامی… توروخدا نرو… نفس امیر برید. اشکش بیصدا ریخت. دستش رو گرفت، بوسید. — جان دلم… آروم باش. فقط بخواب… من اینجام، دختر قشنگم. رها بیاختیار، محکمتر دستشو چسبید. صورتشو تو سینهی امیر پنهون کرد… انگار میخواست از یه کابوس سهمگین فرار کنه. با هقهق خفه گفت: — سام الان آب میخواد… دایی، سام تب داره… امیر دست گذاشت رو پیشونیش. داغ بود. ذهنش هنوز تو اتاق بیمارستان گیر کرده بود. سریع حولهی خیس آورد، گذاشت رو پیشونی رها. زیر لب گفت: — نفس دایی… من بمیرم برات، رها… بعد دستاشو گرفت. کنارش دراز کشید. موهاشو با مهربونی نوازش کرد: — من اینجام… کنارتم… سام هم برمیگرده. فقط بخواب، نفس من… نفسهای رها آروم شد. تب هنوز بود، ولی بدنش داشت کمکم شل میشد. و امیر… تا صبح کنارش موند. وقتی خودش هم از خستگی بیصدا خوابش برد، هنوز دست رها تو دستاش بود…
-
پارت دویست و چهلم اصلا دلم نمیخواست دوباره دیشب و بهم یادآوری کنه، پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ تمومش کن پیمان! دیشب دیگه نایی برای رفتن برام نذاشتی وگرنه.. اینبار اون پرید وسط حرفم و با جدیت گفت: ـ نمیذارم، الانشم همینه! نمیذارم بری غزل ، اینو تو مغزت فرو کن! تو مال منی. از رو تخت بلند شدم و گفتم : ـ من مال هیچکس نیستم ، تو اینو تو مغزت فرو کن! الان بخاطر عذاب وجدان اومدی جلوی من. اومد جلو و دستام و گرفت و گفت : ـ غزل چی داری میگی ؟؟ چه عذاب وجدانی؟؟ من قبلا هم بهت گفتم اگه بار دیگه ای هم این بحث پیش بیاد بازم برای اینکه بهت آسیب نرسه همین کار و میکنم میفهمی؟ سرم گیج میرفت و حالم داشت بهم میخورد، از این بحث خسته شده بودم، بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ دستامو ول کن حالم داره بهم میخوره. پیمان ولکن نبود! با اصرار بهم میگفت: ـ به من نگاه کن غزل! منم پیمان، نگاه کن بهم! دوباره گفتم: ـ داره حالم بهم میخوره ولم کن . واقعا حالم بد بود ولی پیمان اصلا گوشش بدهکار نبود. دیگه نتونستم طاقت بیارم و تمام محتویات معدم ریختم رو پیراهنش و سریع دویدم تو دستشویی. دوباره گریه ام شروع شده بود . این هورمون ها حسابی بدنمو و خلقیاتم و عوض کرده بود اما الان به پیمان باید چی میگفتم؟؟ پشت بندم سریع اومد تو دستشویی و سعی کرد بهم کمک کنه صورتمو آب بزنم . گریه ام بند نمیومد، با دیدن پیراهنش با هق هق گفتم : ـ بب...ببخشید...همش...تقصیره...تقصیره من بود. انگشت اشاره اشو گذاشت رو لبش و گفت : ـ هیس هیچی نگو.
- 248 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صدو بیست وهفت نفس رها بند آمده بود. چیزی شبیه سیاهی، از دور، داشت نزدیک میشد. زل زده بود به یه نقطه روی دیوار. همون لحظه بود که فهمید… یکی دیگه از پایههای زندگیش ترک خورده. محکم. بیرحم. بیهشدار. دستش بیاختیار شروع به لرزیدن کرد. امیر خم شد کنار گوشش: — عزیزم؟ خوبی؟ یه لیوان آب بیارم برات؟ رها سرش را آرام تکان داد. نه به معنی «آره»، نه به معنی «نه»… فقط تکان داد. چون دیگه توان حرف زدن نداشت. ایرج نگاهشان کرد. بعد با صدای نرم گفت: — شماها… تنها کسی هستین که میتونین الان کنارش بمونین. با صبر. با امید. دنیا روی سر رها آوار شده بود. انگار تمام هوای اتاق، از ریههاش بیرون رفته بود… و هیچ چیزی برای نفس کشیدن باقی نمانده بود. امیر بلند شد، خم شد کنار دکتر چیزی در گوشش گفت. دکتر سری تکون داد. بعد برگشت، نشست کنار رها، دستش رو گرفت و با صدایی نرم گفت: — بیا عزیزم… بیا بریم خونه. فقط یه کم استراحت کن. دکتر میگه سام فعلاً خوابه، بهتره کسی دور و برش نباشه رها سرش رو بالا آورد. چشمهاش سرخ و بیفروغ بود. چیزی تو نگاهش یخ زده بود، انگار نمیخواست حتی یک قدم از اون اتاق دور بشه. زیر لب، با صدایی خشدار و دور گفت: — نه… نه نمیام. همینجا میمونم… تا بیدار شه. امیر با لحنی آرام و محکم گفت: — قربونت برم دایی… نمیتونی اینجوری ادامه بدی. از دیروز تا حالا حتی یه لحظه چشمتو رو هم نذاشتی، هیچی نخوردی… داری از پا میافتی. اگه استراحت نکنی ، چطور میخوای از سام مراقبت کنی؟ دستش رو گرفت، محکم، اما با مهربونی. بلندش کرد، با تمام احتیاط. — بریم خونه… فقط یکم استراحت. بعدش با هم برمیگردیم. رها، انگار دیگه اختیاری توی بدنش نداشت. خستگی، غم، بیخوابی… همه با هم افتاده بودن به جونش. امیر نگاهی به دکتر و ایرج انداخت. دکتر با تأیید سر تکون داد. — ببریدش. باید یکم آروم بگیره. با این وضع، ممکنه خودش هم بریزه بههم. رها، با پاهایی سست، با امیر از اتاق بیرون رفت. در حالی که هنوز صدای سام توی سرش میپیچید: «تو کی هستی…؟» انگار خودش هم نمیدونست حالا کیه. یا کجاست. فقط میرفت… بیصدا… توی راهروی سرد بیمارستان. و امیر، بیکلام، وزنِ همه چیز رو بهتنهایی به دوش میکشید. توی ماشین ساکت بود. مات، بیحرکت. انگار یه بخار سرد روی ذهنش نشسته بود. نه چیزی میگفت، نه حرکتی میکرد. نه به خیابونها نگاه میکرد، نه حتی به امیر. فقط زل زده بود به یه نقطهی نامرئی روبهرو. امیر چند بار با دلنگرانی نگاهش کرد. دستش رو گرفت، صداش کرد، اما هیچ جوابی نگرفت. امیر به خیابان خانه اش پیچید. جلوی مجتمع که رسیدن، به نرمی گفت: — صبر کن عزیزم، میرم وسایلمو بیارم، الان میام. رها حتی سرش رو هم تکون نداد. دقایقی بعد امیر برگشت. بیهیچ حرفی دوباره راه افتادن. وقتی به خونه رسیدن، امیر بازوی رها رو گرفت، کمکش کرد از پلهها بالا بره همینکه وارد شدند و چشم رها به در بستهی اتاق سام افتاد، بغضی که کل مسیر توی گلویش گیر کرده بود، شکست. زد زیر گریه. امیر فوری بغلش کرد: — آروم باش عزیز دلم… گریه نکن… حالش خوب میشه، به خدا خوب میشه… انقد خودت اذیت نکن بهآرامی کمکش کرد بره داخل اتاق: — برو یه دوش بگیر قربونت شکل ماهت برم … شاید یهکم بهتر شی. غذا سفارش میدم، یه چیزی باید بخوری. رها بیصدا با چشمای خیس به سمت حمام رفت. امیر گوشی رو برداشت، سفارش غذا داد و از پلهها پایین رفت. کمی بعد، رها از حمام بیرون اومد. موهاش رو سشوار نکشیده لباسش را پوشید بیرمق نشست روی تخت. دستش رو گذاشت روی پیشونیش، چشمها بسته، صورتش رنگپریده. امیر با سینی غذا برگشت: — بخور عزیز دلم… ضعف نکنی. باید قوی باشی. مکثی کرد، بعد گفت: — من میرم یه دوش بگیرم. غذات یخ نکنه، حتماً بخوریا. وقتی برگشت، رها رو تخت دراز کشیده بود. بازوش روی چشمهاش. نگاه امیر به سینی غذا افتاد. گفت: — تو که چیزی نخوردی، رها… رها با صدای گرفتهای که بهسختی شنیده میشد گفت: — دایی… میل ندارم. امیر چیزی نگفت. سینی رو برداشت، برد پایین، برگشت و همونجا کنار تخت نشست. دستهای رها رو گرفت: — عزیز دلم… اینقدر فکرای بد نکن. سعی کن یککم بخوابی. رها با بغض گفت: — کاش همهش خواب باشه… کاش بیدار شم ببینم هیچی نشده. امیر خم شد، صورتش رو بوسید. دلش خون بود؛ از این حادثهی لعنتی، از دردِ بیپناهی رها.