رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت صد و پنجم در ادامه به ارمغان اشاره کردم و گفتم: ـ ولی این بچه دیگه صبرم لبریز شده بود! نگاه کن؛ تازه برق چشماش برگشته... سامان سرفه‌ایی کرد و گفت: ـ موافقم! به گردنبندم نگاه کردم و گفتم: ـ خب این پرونده هم تموم شد! بهتره برگردیم خونمون! یهو دیدم سامان زیر لب ریز ریز میخنده، منم با خندش، خندم گرفت و گفتم: ـ چرا می‌خندی؟ گفت: ـ لفظ خونمون از زبون تو برام خیلی قشنگ بود! حال کردم باهاش. خندیدم و چیزی نگفتم، داشتیم از در پرورشگاه بیرون می‌رفتیم که ارمغان صدام زد: ـ کارما! تا برگشتم، محکم بغلم کرد. یهو سامان آروم بازوشو کشید و گفت: ـ یواشتر دختر! لهش کردی! اما توجهی به حرف سامان نکرد و عمیق و از ته قلبش بغلم کرد؛ اینو از ضربان قلبش حس می‌کردم! دستامو پشتش حلقه زدم و سرشو بوسیدم که گفت: ـ مرسی که به حرفام گوش دادی کارما! هیچوقت فکر نمی‌کردم که دوباره به روزی خوشحالی به قلبم برگرده! دستمو گذاشتم رو قلبش و گفتم: ـ ما هر چیزیو که تو قلبتون باشه، می‌شنویم حتی اگه اونو به زبون نیارین! گونمو بوسید و گفت: ـ مطمئنم که همینطوره، به امید دیدار دوباره! بوسی براش پرتاب کردم و با سامان سوار موتور شدیم و رفتیم. زخمای روی صورت و گردنم می‌سوخت....
  3. دیروز
  4. خشم سراسر وجودش را فرا گرفته؛ پای کوبان از پله‌های کوتاه و سنگی جلوی تخت بالا می‌رود. صدای پاشنه نازک کفش هایش در سالن می‌پیچد. بر تخت شاهانه‌اش تکیه زده و پا روی پا می‌اندازد. پسرش، همان ببر وحشی‌ تحت امرش نیز زیر لب غرش میکرد؛ فضای متشنج دور و اطرافش غریزه جنگجوی او را نیز بیدار کرده بود. فرمانده سلحشور سپاهش آماده‌ی رزم و گوش به فرمان روبرویش ایستاده بود. چشمانش دو گوی قرمز شده بود و دندان های نیشش بی‌قراری می‌کردند. به شمشیر آهنین سردارش چشم دوخته و می‌غرد: _ همه‌شون مستحق مرگ هستن! آماده‌ی یک شکار بزرگ بشید. فرمانده شوک زده لب میزند: _ منظورتون اینه که به دهکده حمله کنیم؟ دمی از هوای گرفته‌ی اتاق تاریکش گرفته و کلافه می‌گوید: _ توقع بیشتری ازت داشتم فرمانده! نگاه تیزش را به او دوخته و با دندان‌هایی چفت شده ادامه می‌دهد: _ این قصر سنگی خیلی وقته که جشنی به خودش ندیده؛ به شب‌گردهای عزیزم بگو: وقت مهمونیه، یه مهمونی بزرگ به صرف خون تازه‌ی آدمیزاد...! با پایان جمله اش لبخند شروری بر لبان کبودش می‌نشیند و نیش‌های بلند و تیزش را به نمایش می‌گذارد.
  5. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  6. آدم نابينا اكه بيناييش رو بدست بياره اولين چیزی كه ميندازه دور عصاشه ...
  7. اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢آرکا منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @setaeee از خوش‌قلم‌های انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: پلیسی، جنایی 🔹 تعداد صفحات: ۳۶۹ 🖋 خلاصه: ...پس برای انتقام پلیس میشه و می‌فهمه همه این چیزها زیر سر یه سازمانه که الان هم دنبال آرکا هستن… چون ازش می‌ترسن! 📖 قسمتی از متن: یک مأمور دیگر نزدیک شد: – هی، آرکا، خوبی؟ رنگت پریده. اون فقط گفت: – این فقط یه قتل نیست. 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/08/05/دانلود-رمان-آرکا-از-ستایش-خدادادی-کارب/
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...