تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت صد و پنجم در ادامه به ارمغان اشاره کردم و گفتم: ـ ولی این بچه دیگه صبرم لبریز شده بود! نگاه کن؛ تازه برق چشماش برگشته... سامان سرفهایی کرد و گفت: ـ موافقم! به گردنبندم نگاه کردم و گفتم: ـ خب این پرونده هم تموم شد! بهتره برگردیم خونمون! یهو دیدم سامان زیر لب ریز ریز میخنده، منم با خندش، خندم گرفت و گفتم: ـ چرا میخندی؟ گفت: ـ لفظ خونمون از زبون تو برام خیلی قشنگ بود! حال کردم باهاش. خندیدم و چیزی نگفتم، داشتیم از در پرورشگاه بیرون میرفتیم که ارمغان صدام زد: ـ کارما! تا برگشتم، محکم بغلم کرد. یهو سامان آروم بازوشو کشید و گفت: ـ یواشتر دختر! لهش کردی! اما توجهی به حرف سامان نکرد و عمیق و از ته قلبش بغلم کرد؛ اینو از ضربان قلبش حس میکردم! دستامو پشتش حلقه زدم و سرشو بوسیدم که گفت: ـ مرسی که به حرفام گوش دادی کارما! هیچوقت فکر نمیکردم که دوباره به روزی خوشحالی به قلبم برگرده! دستمو گذاشتم رو قلبش و گفتم: ـ ما هر چیزیو که تو قلبتون باشه، میشنویم حتی اگه اونو به زبون نیارین! گونمو بوسید و گفت: ـ مطمئنم که همینطوره، به امید دیدار دوباره! بوسی براش پرتاب کردم و با سامان سوار موتور شدیم و رفتیم. زخمای روی صورت و گردنم میسوخت....
- 102 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
خشم سراسر وجودش را فرا گرفته؛ پای کوبان از پلههای کوتاه و سنگی جلوی تخت بالا میرود. صدای پاشنه نازک کفش هایش در سالن میپیچد. بر تخت شاهانهاش تکیه زده و پا روی پا میاندازد. پسرش، همان ببر وحشی تحت امرش نیز زیر لب غرش میکرد؛ فضای متشنج دور و اطرافش غریزه جنگجوی او را نیز بیدار کرده بود. فرمانده سلحشور سپاهش آمادهی رزم و گوش به فرمان روبرویش ایستاده بود. چشمانش دو گوی قرمز شده بود و دندان های نیشش بیقراری میکردند. به شمشیر آهنین سردارش چشم دوخته و میغرد: _ همهشون مستحق مرگ هستن! آمادهی یک شکار بزرگ بشید. فرمانده شوک زده لب میزند: _ منظورتون اینه که به دهکده حمله کنیم؟ دمی از هوای گرفتهی اتاق تاریکش گرفته و کلافه میگوید: _ توقع بیشتری ازت داشتم فرمانده! نگاه تیزش را به او دوخته و با دندانهایی چفت شده ادامه میدهد: _ این قصر سنگی خیلی وقته که جشنی به خودش ندیده؛ به شبگردهای عزیزم بگو: وقت مهمونیه، یه مهمونی بزرگ به صرف خون تازهی آدمیزاد...! با پایان جمله اش لبخند شروری بر لبان کبودش مینشیند و نیشهای بلند و تیزش را به نمایش میگذارد.
-
هانیه پروین عکس نمایه خود را تغییر داد
-
-
Sazrdir عضو سایت گردید
-
Taraneh عکس نمایه خود را تغییر داد
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
آدم نابينا اكه بيناييش رو بدست بياره اولين چیزی كه ميندازه دور عصاشه ...
-
رمان آرکا از ستایش خدادادی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢آرکا منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @setaeee از خوشقلمهای انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: پلیسی، جنایی 🔹 تعداد صفحات: ۳۶۹ 🖋 خلاصه: ...پس برای انتقام پلیس میشه و میفهمه همه این چیزها زیر سر یه سازمانه که الان هم دنبال آرکا هستن… چون ازش میترسن! 📖 قسمتی از متن: یک مأمور دیگر نزدیک شد: – هی، آرکا، خوبی؟ رنگت پریده. اون فقط گفت: – این فقط یه قتل نیست. 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/08/05/دانلود-رمان-آرکا-از-ستایش-خدادادی-کارب/