رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. " مادمازل جیزل " ~ پارت بیستم پله‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت و جلوی درب اتاق جیزل توقف کرد. بدون اینکه در بزند می‌خواست در را باز کند و وارد شود ولی با در قفل اتاق مواجه شد. چندین بار به آرامی در زد اما دریغ از اینکه کسی جوابش را بدهد. کم‌کم داشت نگران میشد. مادام لانا و ویلیام آن پایین منتظر جیزل بودند و در این بالا جیزل حتی صدایی از خودش تولید نمی‌کرد که او مطمئن بشود زنده است. به سرعت به سوی پله‌ها دوید و بالای آن‌ها ایستاد. - توماس، توماس! پس از چند ثانیه توماس پایین پله‌ها ایستاده بود. مادام لانا با دیدن او به سرعت به او گفت که بالا برود. پس از اینکه هر دو جلوی درب اتاق جیزل ایستادند، مادام لانا گفت: - در را بشکن! توماس با تعجب به او خیره شد. - اتفاقی اتفاده مادر؟ چرا باید چنین کاری بکنم؟ - بخاطر اینکه در آن پایین مادام لانا و ویلیام منتظر هستند ولی درون اتاق، هیچکس جوابم را نمی‌دهد. توماس کمی با تعجب به مادرش نگاه کرد و زمانی که دید او کاملا جدی است کمی از در فاصله گرفت و محکم با شانه‌اش درون آن کوبید. چندین بار این عمل را تکرار کرد تا بالاخره در دفعه‌ی آخر، در با صدای بلندی شکست و توماس به درون اتاق پرتاب شد. نزدیک بود با صورت روی زمین پرتاب شود اما در لحظه‌ی آخر با گرفتن دستش به لبه‌ی میز از این اتفاق جلوگیری کرد. مادام آماندا به سرعت پشت سر او وارد اتاق شد و بدون لحظه‌ای مکث شروع به حرف زدن کرد: - جیزل، بلند شو مادام لانا و ویلیام منتظر تو هس... اما با دیدن اتاق خالی که هیچ اثری از جیزل در آن دیده نمی‌شد، صدایش قطع شد. به سرعت به سوی کمد لباس‌ها دوید و در آن را باز کرد. نه لباس‌ها و نه چمدان در آن قرار نداشت. دلش نمی‌خواست قبول کند که آن چیزی که درون ذهنش می‌گذرد واقعیت دارد، امکان نداشت! توماس با تعجب به اطرافش خیره شده بود. - چه شده؟ هنوز نمی‌توانست درک کند که چه اتفاقی افتاده است. مادام آماندا با عجله به سوی‌اش آمد. آنقدر ترسیده بود که رنگ از رخش پریده و دستانش به لرزش افتاده بودند. تنها چیزی که به ذهنش آمد را به توماس گفت. - به پایین برو و بگو جیزل گوسفندان را به صحرا برده و تا عصر هم بر نمی... حرفش تمام نشده بود که چهره‌ی ملتهب مادام لانا را در میان در دید. با دیدن او، ویلیام و بقیه‌ی اعضای خانواده که در کنار یکدیگر ایستاده و به او خیره شده بودند، ساکت شد و با ترس به آنها خیره ماند. از ترس آنقدر پوست لب‌هایش را کنده بود که مزه‌ی خون را درون دهانش احساس می‌کرد. همسرش از میان آنها عبور کرد و وارد اتاق شد. اما به جای اینکه به اطرافش خیره شده باشد مستقیم به او خیره شده بود. - چه شده؟ این سوال را با صدای خیلی آرامی پرسیده بود اما او می‌دانست که این آرامش قبل از طوفان است. نمی‌دانست چه بگوید. هیچ‌چیزی به ذهنش نمی‌رسید. پس از گذشت چند لحظه هنوز هم در سکوت مرگ‌باری به آنها خیره شده بود، اما دیگر نمی‌توانست این سکوت را ادامه دهد. - جیزل... جیزل... - جیزل چه؟ آب دهانش را قورت داد تا کمی دهانش از خشکی خارج شود. - او رفته است! با شنیدن این حرف او، چهره‌های تک‌تک‌شان تغییر کرد. همه با تعجب به او خیره شده بودند. مادام لانا جلو آمد. - کجا رفته است؟ می‌خواست چیزی نگوید. نمی‌خواست آنها چیزی متوجه بشوند اما قبل از اینکه عکس‌العملی نشان بدهد زودتر از او دوروتی دهانش را باز کرد و با صدای بلند فریاد زد: - پاریس! همه به یک‌باره به سوی او که بیرون از اتاق ایستاده بود، برگشتند. دوروتی نگاهش را میان آنها چرخاند. - خودش گفته بود می‌خواهد برای شرکت در دانشگاه به پاریس برود! مکثی کرد. - گمان می‌کنم دیشب هم زمانی بود که آقای مایکل می‌خواست به پاریس برود و گمان می‌کنم صدای من و مادرم را شنیده که در مورد این موضوع بحث می‌کنیم، از فرصت استفاده کرده و با گاری آقای مایکل به پاریس رفته باشد.
  3. " مادمازل جیزل " ~ پارت نوزدهم *** بیشتر از یک هفته از زمانی که جیزل در اتاقش مانده بود و از آن خارج نشده بود می‌گذشت، البته که برای آن خانواده‌ای که اکنون در کنار یکدیگر نشسته بودند و صبحانه‌شان را میل می‌کردند، اهمیتی نداشت ولی این بچه‌ی خواهرش بود که در این چند روز چندین بار به دنبال او گشته بود ولی نتوانسته بود پیدایش کند. همانطور که مشغول خوردن صبحانه بودند به یک‌باره صدای درب حیاط بلند شد. مادام آماندا به سرعت از جای خود پرید. این زن همیشه همین بود تمام مدت در تب و تاب بود و نمی‌توانست حتی یک کار را هم بدون استرس انجام بدهد. توماس همانطور که لقمه‌ای در دهانش می‌گذاشت با غضب غرید: - اول صبحی چه کسی دوباره روی سرمان آوار شده است؟ مادام آماندا لبخندی به او زد. - نگران نباش پسرکم، امروز به همراه چند تن از همسایگان می‌خواستیم برای خرید به شهر برویم حتما آنها هستند. پس از زدن این حرفش از میز فاصله گرفت و به سوی حیاط دوید. همانطور که به سمت در می‌رفت زیر لب شروع کرد با خودش حرف زدن: - البته که آنها صبح به این زودی نمی‌آمدند که به خرید برون... با باز کردن در و دیدن کسانی که جلوی در ایستاده بودند به یک‌باره دهانش بسته شد و با چشمانی گرد شده به آنها خیره شد. مادام لانا به همراه پسرش ویلیام جلوی در ایستاده بود. - خیلی وقت است که شما را ندیده‌ام مادام آماندا، نمی‌خواهید از ما دعوت کنید که به درون خانه بیاییم؟ پس از شنیدن صدای مادام لانا، مادام آماندا گویی اکنون به خودش آمده باشد، لبخندی از روی اجبار زد و در را کمی بیشتر باز کرد. - بفرمایید مادام لانا، اتفاقا داشتم می‌گفتم که خیلی وقت است که از شما خبری نداریم، دلمان برایتان تنگ شده بود. مادام لانا با تمسخر پوزخندی زد و با کفش‌های پاشنه بلندش که با هر بار قدم زدن روی سنگ فرش قدیمی خانه همه احتمال می‌دادند که هر لحظه ممکن است پاشنه‌های‌شان بشکند و مادام لانا از آن بالا به پایین بیوفتد، به جلو حرکت کرد و پسرش نیز به دنبالش به راه افتاد. از طرفی مادام آماندا نگران بود‌، نگران این بود که اگر جیزل لج کند و بخواهد کار اشتباهی بکند چه می‌شود و از طرفی نیز خوشحال بود، زیرا مادام لانا با ویلیام آمده بود و این یعنی از ازدواج او با جیزل پشیمان نشده است. لبخندی زد و پشت سر آنها وارد خانه شد. - بفرمایید، بفرمایید بنشینید تا برایتان میوه بیاورم. مادام آماندا دستش را بلند کرد و جلوی او گرفت. - نیازی نیست مادام آماندا، نیازی نیست. من برای خوردن میوه به اینجا نیامده‌ام، آمده‌ام تا درباره‌ی... مادام لانا با دیدن متیو پدر جیزل که روی صندلی کنار میز صبحانه نشسته بود، ساکت شد. مادام لانا به سرعت موضع خود را تغییر داد، لبخندی زد و تعظیم کوتاهی به او کرد. - جناب متیو خانه تشریف دارید؟ متیو از روی صندلی بلند شد و سلامی به او کرد. - بله، هنوز نرفته بودم آخر اکنون تازه ساعت هشت صبح است! این حرف را به تمسخر زده بود و مادام لانا این را خوب متوجه شده بود زیرا لبخند‌ از روی لبانش پاک شد و نگاه تندی به پسرش انداخت. مادام آماندا که نگاه او را دید از ترس پشیمان شدن او به سرعت لبخندی زد و به او نزدیک شد. - مادام لانا بنشینید، بنشینید تا... مادام لانا بدون توجه به او به سمت مبل رفت و روی آن نشست. - ممنون می‌شوم اگر به جیزل اطلاع دهید تا پایین بیاید. مادام آماندا به یک‌باره قلبش درون سینه‌اش فرو ریخت و لبخند از روی لبش محو شد. اما تلاش کرد دوباره لبخند را روی لبانش بنشاند و بروز ندهد که چقدر ترسیده است. سری تکان داد و به سمت پله‌ها رفت. قبل از اینکه بالا برود نگاه کوتاه و نگرانی به دوروتی انداخت که او را نیز در حالی دید که با ترس به او خیره شده بود.
  4. امروز
  5. " مادمازل جیزل " ~ پارت هجدهم از ترس چشمانش را محکم روی یکدگیر فشار می‌داد. با تمام وجود دلش می‌خواست که آن مرد نباشد که اگر او بود بدبخت میشد. این همه زحمت کشیده بود تا از آن روستا به اینجا برسد و اکنون در روز اول و فقط پس از گذشت چند ساعت از آمدنش به اینجا دوباره به همان‌جا باز می‌گشت؟ نه، نمیشد. پس از چند ثانیه که صدایی از کسی بلند نشد با امید چشمانش را باز کرد اما با دیدن همان مرد تمام امیدش پر کشید و به یک‌باره غم روی دلش فرود آمد. مرد همان کاغذی که به دست داشت را کنار صورت او گرفته بود، پس از چند لحظه آن را برداشت و دست جیزل را نیز رها کرد. با رها شدن دستش دوباره می‌خواست نقشه‌ی فرار بکشد اما با شنیدن صدای مرد کاملا پشیمان شد. - حتی فکر فرار دوباره را از سرتان بیرون کنید. عکسی که در دست داشت را تا کرد و درون جیبش قرار داد. - مادمازل جیزل؟ درست است؟ جیزل با ناراحتی که کاملا از درون چشمانش میشد آن را خواند به نشانه‌ی مثبت سرش را به بالا و پایین تکان داد. دیگر سرنوشت اسفناک خود را پذیرفته بود و برای تغییر آن نمی‌توانست تلاشی بکند. مرد لبخندی زد و دستش را جلوی او دراز کرد. - خوش‌وقت هستم، بنده جکسون چارلز هستم فکر کنم از طرف پدرم با من آشنایی داشته باشید. با شنیدن نامی که از دهانش خارج شد به یک‌باره گویی یک بار سنگین از روی دوش‌هایش کنار زده شد و غمی که در دلش نشسته بود نابود شد. لبخند بزرگی زد و به سرعت دست او را گرفت، می‌خواست دستش را به بالا و پایین تکان بدهد، کاری که همیشه مردها در روستایشان هنگام دیدار با یکدیگر انجام می‌دهند، اما قبل از اینکه بتواند این کار را انجام بدهد، جکسون دست او را بالا برد و بوسه‌ی کوتاهی روی دستش نشاند و بعد از رها کردن دست جیزل تعظیم کوتاهی به او کرد. - واقعا متاسف هستم که بخاطر من مجبور شدید این‌گونه فرار کنید، من راه اشتباهی را برای معرفی خودم در پیش گرفتم در حالی که شرایط شما را به کلی فراموش کرده بودم. جیزل با تعجب سری تکان داد. - مش... مشکلی ندارد! جکسون نگاهی از بالا تا پایین به او انداخت. نگاه او باعث شد که جیزل متوجه ظاهر به هم ریخته‌اش بشود. کمی خود را از خجالت جمع کرد. تا کنون خود را آنقدر شلخته در انظار عمومی به نمایش نگذاشته بود. دهانش را باز کرد تا برای ظاهر شلخته‌اش عذر خواهی کند اما صدای جکسون زودتر از او بلند شد. - واقعا متاسف هستم، باید زودتر برای پیدا کردنتان از خانه خارج می‌شدم ولی نامه‌ی پدرم دیر به دستم رسید و مجبور شدم بعد از دانشگاه به دنبالتان بگردم. جیزل دیگر نتوانست جلوی آن همه معذرت خواهی او ساکت بماند. هر دو دستش را بلند کرده و به سرعت جلوی صورت او به این‌طرف و آن‌طرف تکان داد. - نه، تقصیر شما نیست ببخشید که من این‌گونه به اینجا آمدم، مجبور بودم. جکسون سرش را تکان داد. - مشکلی ندارد، کار درستی کردید، این‌گونه هر دو راحت‌تر هستیم. پس از زدن این حرف کمی از جیزل فاصله گرفت و با گرفتن دستش جلوی او گفت: - بفرمایید باید شما را به خانه ببرم تا کمی استراحت کنید که کارهای زیادی برای انجام دادن داریم. از دیوار فاصله گرفت و شروع به حرکت کرد و جکسون نیز پشت سرش آمد. هنوز در تعجب مانده بود. این اولین باری بود که می‌دید یک مرد با یک زن این‌گونه رفتار می‌کند. اصلا تا کنون با خودش فکر نکرده بود که چنین کسانی هم پیدا می‌شوند، شاید بخاطر جایی بود که در آنجا زندگی می‌کرد، شاید که نه، مطمئنا! در آنجا هیچ‌وقت مردان بوسه بر دست زنان نمی‌زدند، یا از آنها عذر خواهی نمی‌کردند یا آنها را بر خود مقدم نمی‌دانستند که اول آنها حرکت کنند؛ در نظر آنها این توهین خیلی بزرگی به خودشان بود! اکنون که در این شهر قرار داشت متوجه میشد که چقدر از همه‌ی دنیا عقب افتاده است و همه‌اش بخاطر زندگی در آن روستا بود. فکر می‌کرد که زندگی در آنجا و آن مردم با افکار پوسیده بر رویش تاثیری نگذاشته‌اند اما کاملا اشتباه متوجه شده بود. او تحت تاثیر رفتار آنها قرار گرفته بود، هر چقدر هم که نخواسته بود که تاثیری رویش بگذارند آنها کار خودشان را پیش برده بودند. در این شهر بزرگ چیزهای خیلی زیادی برای یادگیری جلوی رویش قرار داشت.
  6. " مادمازل جیزل " ~ پارت هفدهم با عجله می‌خواست به سمت ساختمان‌ها حرکت کند اما آنقدر در آن لحظه ذهنش مخدوش شده بود که به یک‌باره به طرف مخالف دوید. هنوز اولین قدم را بر نداشته بود که ناگهان سرش به جسم سنگینی خورد و محکم روی زمین افتاد. آنقدر محکم روی آرنج دستش فرود آمد که درد آن در تمام بدنش پیچید. چشمانش را برای لحظه‌ای روی یکدیگر فشار داد تا کمی دردش کمتر شود اما با شنیدن صدای نگرانی که از بالای سرش بلند میشد به یک‌باره چشمانش را باز کرد. - مادمازل، خوب هستید؟ با دیدن فردی که بالای سرش ایستاده بود به سرعت از روی زمین بلند شد. پسری بود قد بلند که جیزل در نگاه اول او را با سربازانی که در سطح شهر پخش بودند اشتباه گرفت اما با دیدن لباس‌های‌اش و آن کت و شلواری که پوشیده بود و آن همه مدال‌های گرد شکل کوچک مطمئن شد که سرباز است. اکنون مطمئن بود که زندگی‌اش قرار است به پایان برسد. اگر او را می‌گرفتند و به روستا باز می‌گرداندند، چه؟ تنها راهی که به ذهنش رسید این بود که هر دو پاهای خود را آماده کند و چند عدد دیگر نیز کرایه کند و همان راهی که آمده را دوباره بازگردد. می‌خواست بدود اما برخلاف مغزش پاهایش با او همکاری نمی‌کردند. مرد کمی با چشمان ریز شده به او خیره شد و بعد از چند لحظه کاغذی که در دست داشت را بلند کرد و با کنجکاوی به کاغذ خیره شد. جیزل کمی خودش را بالا کشید تا نگاهی به کاغذ بیاندازد و با دیدن تصویر خودش به یک‌باره قلبش درون سینه فرو ریخت. اکنون باید می‌دوید، هر چه که شد نباید می‌ایستاد وگرنه مجبور بود دوباره زندگی قبلی‌اش در آن روستا را بپذیرد. دیگر آنجا ماندن را صحیح نمی‌دانست، دامنش را با هر دو دستش گرفت و شروع به دویدن کرد. از پشت سر می‌توانست صدای مرد را بشنود که اسم‌اش را صدا می‌زد. - مادمازل... ماد... جیزل! بدون توجه به صدای بلند او به راهش ادامه داد پس از چند لحظه صدای کوبیده شدن کفش‌هایی را پشت سرش شنید. با ترس سرش را به عقب برگرداند، خودش بود. نمی‌دوید اما با قدم‌هایی سریع و بلند او را تعقیب می‌کرد. با ترس راهش را کج کرده و به اولین دو راهی که رسید به سمت چپ پیچید. قدم اول را بر نداشته بود که خود را درون یک خیابان دو طرفه‌ی بلند پیدا کرد. هر طرف خیابان را که نگاه می‌کرد می‌توانست کالسکه‌های مشکی رنگی را ببیند که از این‌طرف به آن‌طرف می‌رفتند. صحنه‌ی ترسناکی بود. اسب‌های رام شده به سرعت سم‌های خود را روی زمین می‌کوبیدند و افراد را جابه‌جا می‌کردند. در میان خیابان حتی جای سوزن انداختن هم نبود و برای عبور باید صبر می‌کرد تا سربازها به کالسکه‌ها ایست بدهند تا عابرهای پیاده بتوانند عبور کنند اما اگر می‌خواست منتظر این لحظه بماند مطمئنا آن مرد او را می‌گرفت، مخصوصا اکنون که درست کمی دورتر از او بود و داشت به سمتش می‌آمد. بدون توجه به کالسکه‌های در حال حرکت و فریاد‌های ممتد مردانی که آنها را جابه‌جا می‌کردند و صدای نارضایتی‌شان یکی پس از دیگری بلند می‌ش تا به او هشدار دهند از وسط خیابان عبور کند خود را میان آنها انداخت. چندین بار نزدیک بود تا تصادف کند و به دیار باقی بشتابد ولی توانسته بود جان سالم به در ببرد. بالاخره پس از چند لحظه توانست از خیایان عبور کند. کنار خیابان ایستاد و از آنجا به آن‌طرف خیابان خیره شد. مرد درست روبه‌رویش ایستاده بود و به او خیره شده بود. با دیدن جیزل که به او خیره شده است دستش را بلند کرد تا چیزی بگوید، اما با ایستادن کالسکه‌ها و حرکت او به سمت جیزل، جیزل دیگر ماندن را جایز ندانست و دوباره شروع به دویدن کرد. قلبش آنقدر با سرعت خودش را به دیواره‌های سینه‌اش می‌کوبید که هر لحظه امکان می‌داد از کار کردن بایستد. می‌ترسید... می‌ترسید دوباره به دهکده بازگردد؛ مطمئن بود که این‌دفعه بدون درنگ عروسی‌اش را با ویلیام برگذار می‌کردند تا او را خانه نشین کنند. می‌خواست به سمت راست بپیچد و وارد یک خیابان دیگر بشود اما با کشیده شدن بازوی‌اش توسط شخصی به عقب کشیده شده و وارد کوچه‌ی بن‌بستی شد.
  7. " مادمازل جیزل " ~ پارت شانزدهم چند لحظه بعد چشمانش را باز کرد. کاملا از خانه‌شان دور شده بودند و چیزی نمانده بود تا به مغازه‌ی آقای چارلز برسند. برای خارج شدن از روستا و رفتن به سوی پاریس درست باید از درب مغازه‌ی آقای چارلز عبور می‌کردند. هنگامی که به آنجا نزدیک شدند، دستش را از پشت گاری بیرون برد و نامه را جلوی درب مغازه انداخت. خیلی آرام آن را رها کرده بود اما باد ملایمی می‌وزید و باعث شد که پاکت نامه آرام جابه‌جا شود و روبه‌روی درب مغازه فرود بیاید. بعد از آنکه مطمئن شد نامه جلوی درب مغازه افتاده و آقای چارلز می‌تواند آن را پیدا کند، برگشت و بر سر جای اولش نشست. سرش را به جعبه‌ای تکیه داد که از آن بوی تیز ترشی بلند میشد. با انزجار چینی به دماغش داد و سرش را به سوی مخالف آن برگرداند. افکارش هول و هوش مغازه‌ی آقای چارلز باقی مانده بود. به این فکر می‌کرد که اگر روزی موفق میشد و می‌توانست درسش را تمام کند هیچوقت به این روستا باز نخواهد گشت اما اگر روزی هم بر می‌گشت مطمئن بود که فقط برای دیدن آقای چارلز می‌آمد. برای دیدن کسی که زندگی‌اش را به او مدیون بود. آنقدر در افکارش غرق شد که خودش هم متوجه نشد چه زمانی چشمانش گرم شدند و به خواب عمیقی فرو رفت. *** با شنیدن صداهای مختلفی که از اطرافش به گوش می‌رسید، آرام چشمانش را باز کرد اما با خوردن ناگهانی نور خورشید در صورتش به سرعت آنها را بست و دستش را جلوی صورتش گرفت. پس از چند لحظه، چشمانش را باز کرد و از درون گاری به بیرون از آن خیره شد. با تعجب و سردرگمی تمام به بیرون خیره مانده بود. اندک-اندک لبخندی روی لبش شکل گرفت، او در پاریس بود! می‌توانست زنانی را ببیند که با لباس‌های پر چین و بلند به همراه بادبزن‌های رنگارنگ از این‌طرف به آن‌طرف می‌رفتند و صدای تق-تق کفش‌هایشان تمام خیابان را در بر گرفته بود. با دیدن آنها گویی به یک‌باره توده‌ی هیجانی که تا کنون درون رگ‌هایش جریان داشت، ترکید. با وجد از گاری بیرون پرید و کمی از آن فاصله گرفت. مطمئن بود که آقای مایکل اکنون آنجا نیست که بخواهد او را ببیند پس با خیال راحت مشغول دید زدن خیابان شد. هر طرفی را که نگاه می‌کرد می‌توانست کالسکه‌های با شکوه و قیمتیِ مشکی رنگی را ببیند که از این‌سو به آن‌سو در حرکت بودند و از آن‌ها خانم‌هایی با لباس‌های سلطنتی و مردهایی با کت و شلوارهایی شیک، پیاده می‌شدند. آن خیابان پر از مغازه‌های پارچه فروشی بزرگ و کوچک بود که به زیباترین شکل ممکن با پارچه‌های گوناگون تزئین شده بودند. به جرئت می‌توانست بگوید که حتی یکی از آن مغازه‌ها نبود که خالی مانده باشد. همه‌ی آن‌ها کاملا پر از آدم‌های مختلفی بود که مشغول خریدن پارچه بودند. جیزل با شنیدن صدای آقای مایکل نگاهش را به سرعت به سمت او داد. آقای مایکل به همراه یک مرد قد بلند از مغازه‌ی پارچه فروشی چند قدم آن‌طرف‌تر بیرون آمدند. هر دو مشغول گفت و گو بودند. آقای مایکل گفت: - پس بعدا برای گرفتن پارچه‌ها می‌آیم، اکنون عجله دارم، باید بروم. جیزل با دیدن او به سرعت و بدون فکر کردن به چیزی به سوی آخر خیابان دوید. تا کنون در زندگی‌اش آنقدر سریع ندویده بود. آنقدر به سرعت از خیابان بیرون رفته بود که مطمئن بود کسی حتی سایه‌اش را نیز ندیده است. با اینکه از خیابان خارج شده ولی هنوز هم به دویدن ادامه داد تا جایی که دیگر توانی در پاهایش نمانده بود. به اولین دوراهی که رسید، ایستاد. هر دو طرف را با دقت نگاه کرد. یکی از آنها به یک پارک کوچک و خلوت راه داشت و دیگری به خیابانی که پر از ساختمان‌های بلند بود.
  8. " مادمازل جیزل " ~ پارت پانزدهم با شنیدن نام "پاریس" از دهان مادرش به یک‌باره گوش‌هایش تیز شد. از فکری که در سرش می‌گذشت اصلا خوشش نمی‌آمد اما آنقدر جدی به آن فکر می‌کرد که خودش نیز تعجب کرده بود. همان‌گونه که از اتاق بیرون آمده بود، به سوی آن برگشت و وارد اتاق شد و در را پشت سرش قفل کرد. سریع به سمت تختش دوید. پارچه‌ی آن که کمی روی زمین افتاده بود را بلند کرد و چمدانش را از زیر آن بیرون کشید. به سرعت آن را باز کرد و روی تخت انداخت‌ به سوی کمدش دوید و چند دست لباس از آن بیرون کشید و در چمدان انداخت. چندین کتاب نیز در آن جای داد و درش را بست. نمی‌توانست وسیله‌ی زیادی به همراه خودش ببرد، باید بارش را سبک می‌بست. با عجله به سوی کمد کنار تختش رفت و آن را باز کرد، دفتر خاطراتش را در آورد و آن را روی میز انداخت. به سوی میز رفت روی آن نشست. باید چیزی برای آقای چارلز می‌نوشت تا هم او را از نقشه‌اش آگاه کند و هم بتواند آدرس پسرش را بگیرد. چون او هنوز یک بار هم که شده پسرش را ندیده بود و او را نمی‌شناخت و اگر همین‌طور بدون هیچ مقدمه‌ای می‌رفت، آنجا به مشکل بر می‌خورد. سریع روی کاغذ با خطی که مطمئن بود حتی خودش هم نمی‌تواند آن را بخواند همه چیز را نوشت و از جایش بلند شد. به سوی کمد رفت تا لباسش را عوض کند اما با شنیدن صدای شدید سم اسب‌های آقای مایکل که با صدای بلندی درب خانه‌شان متوقف شدند پوف کلافه‌ای کشید و از جایش بلند شد و به سمت بالکن اتاقش رفت. ارتفاع اتاقش تا زمین چندان بلند نبود و می‌توانست به راحتی به پایین بپرد. اول چمدانش را انداخت و سپس خودش از پنجره به پایین پرید و روی چمن‌های حیاط فرود آمد. با اینکه آرام روی زمین افتاده بود اما درد شدیدی در سراسر بدنش پیچید و کوفتگی‌های بدنش شروع به گزگز کردند. با تمام تلاشش سعی کرد از جایش بلند شود و از در پشتی حیاط به بیرون بدود. می‌توانست صدای حرف زدن دوروتی با آقای مایکل را بشنود که به او می‌گفت: - حواستان باشد که وسایل را به مکان درست ببرید. برای چند دقیقه همانجا ماند تا مادر و خواهرش به داخل خانه بروند و سپس از حیاط خارج شد و در را به آرامی پشت سرش بست. به سوی گاری آقای مایکل که اکنون به درون خانه رفته بود تا وسایل را به بیرون بیاورد رفت و به سرعت در پشت آن و جایی که کسی نمی‌توانست او را ببیند، رفت و پناه گرفت. چنان خودش را جمع کرده بود که هر لحظه امکان داشت در وسایل محو شود! چیزی نگذشته بود که آقای مایکل نیز سوار شد و با گفتن " هی " بلندی، درشکه را به حرکت در آورد. پرده‌های پشت گاری باز بودند. از جای کمی که میان وسایل برای خودش باز کرده بود، می‌توانست ببیند که به آرامی از درب خانه‌شان دور می‌شود. اشک آرام- آرام از چشمانش سرازیر شد. اگر او، خانواده‌ای داشت که می‌توانست روی آنها حساب باز کند و آنها نیز او را حمایت کنند هیچوقت این‌طور نمیشد. هیچوقت او این خانه را این‌گونه ترک نمی‌کرد. خانه‌ای که تمام کودکی‌اش را در آن گذرانده بود.هر چند تلخ و دردناک بوده باشند اما باز هم خاطرات کودکی‌اش بودند و نمی‌توانست آنها را فراموش کند. اشک جلوی دیدش را گرفته بود و همه چیز را تار می‌دید. دستش را بلند کرد و اشک‌هایش را از جلوی دیدش کنار زد تا بتواند واضح ببیند. در آن تاریکی شب که به جز ماهِ در آسمان، چراغ دیگری وجود نداشت تا آن دهکده‌ای که اکنون غم‌انگیزترین مکان برای جیزل بود را روشن کند، جیزل، خودش را می‌دید که با کودکان هم سن و سالش مشغول بازی است. مادرش در حیاط ایستاده بود و مشغول آب دادن به گل‌ها بود. دوروتی نیز به همراه جوزف کنار در ایستاده بودند و به او و بچه‌ها خیره شده بودند و آرام با یکدیکر صحبت می‌کردند. پدرش نیز که گوسفندان را به دشت برده بود، از دور نمایان شده و به سوی خانه می‌آمد. این آخرین تصویری بود که از خودش به همراه خوانده‌اش بخاطر آورد و سپس چشمانش را بست و با آن دهکده و تمام خاطرات و آسمان زیبایش خداحافظی کرد.
  9. " مادمازل جیزل " ~ پارت چهاردهم به سوی تخت رفت و روی آن دراز کشید. وجودش لبریز بود از خشم و عصبانیت! چرا باید برای چیزی که حق مسلم یک انسان بود، انقدر می‌جنگید؟ هر کسی حق دارد درس بخواند، پیانو بنوازد، بتواند آزادانه با دوستانش بیرون برود یا هر کاری که دلش می‌خواهد انجام بدهد‌ پس چرا با او طوری رفتار می‌شد که گویی کار اشتباهی انجام داده است؟ که گویی اگر به پاریس برود و بخواهد درسش را ادامه بدهد، یک گناه بزرگ است؟ اولین باری که تصمیم گرفت درسش را ادامه بدهد، در کنار اقای چارلز نشسته بود و او درباره‌ی دوران جوانی خودش حرف می‌زد. درباره‌ی زمانی که در دانشگاه اقتصاد می‌خواند و آنجا با همسرش آشنا شده بود. همسرش در آن زمان، در دانشگاه برای سیاست‌مداری تحصیل می‌کرد و در نامه‌هایی که هنگام جوانی برای آقای چارلز فرستاده بود، درباره‌ی رشته‌اش اطلاعاتی را در نامه‌ها می‌نوشت. هنگامی که آقای چارلز نامه‌ها را برای جیزل می‌خواند، او با رشته‌ای که همسر آقای چارلز در آن تحصیل می‌کرد، آشنا شد؛ سیاست‌مداری! همانجا بود که دلش خواست درس بخواند و به یک سیاست‌مدار تبدیل شود. یک سیاست‌مدار بزرگ، درست مانند همسر آقای چارلز! *** چهار روز از آن روز می‌گذشت و در این یک هفته، جیزل یک بار هم اتاقش را ترک نکرده بود. آنقدر غذا و آب نخورده بود که هر شب دل‌درد داشت و لب‌هایش خشک شده بودند. کسی نیز به دنبالش نمی‌آمد که او را برای شام یا ناهار صدا بزند و البته از این موضوع ناراضی نبود! روی تخت‌اش دراز کشیده بود و به سقف قهوه‌ای رنگ بالای سرش خیره شده بود‌. در این چهار روز تنها کاری که می‌کرد کتاب خواندن و فکر کردن بود که چگونه باید خودش را به پاریس برساند، اما هیچ راهی به ذهنش نرسیده بود. با ناامیدی که تمام وجودش را در بر گرفته بود، از جایش برخواست و در آن تاریکی اتاق با چشمانی ریز شده، سعی کرد عقربه‌های ساعت را روی صفحه‌ی آن تشخیص دهد. ساعت سه نصف شب بود! بعد از چهار روز بیرون نرفتن از اتاق، به یک دستشویی اساسی نیاز داشت، باید حتما بیرون می‌رفت؛ اکنون هم شب بود و کسی بیدار نبود که بتواند او را ببیند. از آن روز تا کنون کوفتگی بدنش کمتر شده بود، اما هنوز زخم‌ها و کبودی‌های صورتش به راحتی قابل مشاهده بودند. به سمت در رفت و آن را باز کرد، به آرامی از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست. با قدم‌های آرام و در حالی که روی پنجه‌ی پاهایش راه می‌رفت تا با صدای پاهایش کسی از خواب بیدار نشود،به سوی پله‌ها رفت تا از آنها پایین برود اما با دیدن سایه‌ی دو نفر که در سالن نشسته بودند، از ترس هین آرامی کشید و خودش را پشت یکی از گلدان‌های بزرگ طبقه‌ی بالا، پنهان کرد. فقط سایه‌ی آنها را می‌دید، اما از صدای پچ‌پچ‌شان می‌توانست متوجه بشود که مادر و خواهرش هستند. صدای مادرش که به آرامی با خواهرش حرف می‌زد تا کسی را از خواب بیدار نکند، به گوشش رسید. - دوروتی، سریع‌تر وسایل را جمع کن و در کیسه بریز، عجله کن! جیزل نمی‌توانست متوجه بشود که مادرش چرا آنقدر عجله دارد. مگر چه اتفاقی افتاده بود؟ دوروتی در حالی که با عجله چیزی را جابه‌جا می‌کرد، جوابش را داد‌. - نگران نباش مادر تا زمانی که آقای مایکل بیاید همه‌ی اینها را بسته بندی کرده‌ام. - می‌دانی که نباید او را معطل کنیم؟ او دارد به ما لطف می‌کند و ما نمی‌توانیم او را جلوی در منتظر خودمان نگه داریم‌. این را مادرش گفت و با عجله از جایش برخواست و به سوی آشپزخانه دوید که باعث شد جیزل کمی خودش را بیشتر به سوی دیوار بکشد و خود را از دید او پنهان کند. مادرش در حالی که شیشه‌ای بزرگ در دستش بود از آشپزخانه خارج شد و به سوی دوروتی رفت. - اکنون که آقای مایکل به پاریس می‌رود می‌توانم وسایلی که مدت‌هاست برای خاله‌ات کنار گذاشته‌ام را برایش بفرستم، پس عجله کن!
  10. " مادمازل جیزل " ~ پارت سیزدهم با برخورد سرش به کف چوبی زمین، درد کشیده شدن موهایش کاملا از یادش رفت. سر خوردن مایه‌ی گرمی را روی فرق سرش احساس می‌کرد و چشمانش سیاهی می‌رفت. در میان آن همه تاری که مانند مه‌ای جلوی چشمانش را گرفته بودند، برادرش را دید که بالای سرش ایستاده بود. برادرش مستقیم به او خیره شده بود اما روی صحبتش با شخص دیگری بود. - اگر می‌گذاشتید همان اول از دستش خلاص می‌شدم اکنون اینگونه برایمان بلبل زبانی نمی‌کرد. جیزل، سعی کرد از روی زمین بلند شود اما تمام خانه دور سرش می‌چرخید. دست برادرش را دید که بلند شد و دوباره روی صورتش فرود آمد، دوباره و دوباره و دوباره، آنقدر این عمل تکرار شد تا دیگر هیچ‌جا را نمی‌دید. فضای خانه کاملا در سیاهی فرو رفته بود و گرمی خون را روی صورتش احساس می‌کرد. می‌خواست فرار کند. مانند همیشه فرار کند و به اتاقش پناه ببرد اما نمی‌توانست. برادرش، آن غول بی شاخ و دم، بالای سرش ایستاده بود و هنوز مشغول زدن در سر و صورتش بود. از همان ابتدا از او نفرت داشت، نمی‌توانست او را تحمل کند. نمی‌توانست آن اخلاق گندش را تحمل کند و هیچ نگوید، برای همین همیشه سعی می‌کرد از او فاصله بگیرد. دست برادرش جلو آمد و موهایش را گرفت و کشید، جیزل به همراه موهایش از روی زمین بلند شد. سعی کرد سر پا بایستد اما نمی‌توانست. آنقدر بدنش سست شده بود که گویی جان از بدنش خارج شده است. در میان آن همه خونی که روی صورتش بود، قطره‌های اشک آرام از چشمانش سرازیر شدند و رد پایی از خود بر روی صورت پر از خون‌اش بر جای گذاشتند. در تلاش برای ایستادن روی پاهایش بود که چیز محکمی روی کمرش فرود آمد و باعث شد که بر روی زانوهایش روی زمین بیوفتد. صدای جیغ پسر خواهرش و بعد صدای گریه‌اش بلند شد. خواهرش در حالی که سعی می‌کرد او را آرام کند با صدای آرامی گفت: - چیزی نیست پسرم، گریه نکن! چیزی نیست؟ این چیزی نبود؟ شاید برای آنها نبود. اما برای اویی که زیر این همه کتک، در حال جان دادن بود، چیز خیلی زیادی بود. به سوی برادرش برگشت تا ببیند چه چیزی را روی کمرش زده بود که با دیدن شلاقی که برای آرام کردن اسب‌ها از آن استفاده می‌شد، از ترس اشک‌هایش بند آمدند. آن شلاق آنقدر دردناک بود که یک اسب بزرگ و قوی را از پا در می‌آورد چه برسد به اویی که حتی به اندازه‌ی یک انسان عادی نیز وزن نداشت! می‌خواست فریاد بزند و او را التماس کند که بس کند اما با فرود آمدن دوباره‌ی آن روی کمرش،صدایش قطع شد. نه، نمی‌توانست به آنها التماس کند، اصلا التماس کند برای چه؟ برای چیزی که کاملا حق‌اش بود؟ او به عنوان یک انسان حق داشت که تحصیل کند، حق داشت رویاهایش را دنبال کند، اما این آدم‌ها می‌خواستند مانع او بشوند. او برای چیزی که حق‌اش بود، التماس نمی‌کرد! آنقدر ضربه‌های محکم برادرش روی کمرش ادامه یافت تا خودش نیز خسته شد، به نفس- نفس افتاده بود و عرق از پیشانی‌اش می‌ریخت. جیزل حتی توان حرکت کردن هم نداشت، آنقدر بدنش زیر ضربه‌های شلاق قرار گرفته بود که کاملا بی‌حس شده بود. از لای چشمانش می‌توانست آنها را ببیند که دوباره دور هم نشسته و مشغول خوردن غذایشان شده بودند. آنقدر عادی این کار را انجام می‌دادند که گویی اصلا او وجود ندارد. از میان آنها تنها کسی که با ترس و وحشت به او خیره شده بود، پسر کوچک خواهرش بود. گویی با چشمانش التماس می‌کرد که جیزل هنوز هم نفس بکشد. جیزل سعی کرد با تمام دردی که دارد به او لبخند بزند. لبخندی زهرآگین‌تر از نیش مارهای سیاه! در دلش به حال خودش و این پسر بیچاره افسوس می‌خورد. - ببخشید که مجبور هستی این‌ها را تحمل کنی، سعی کن روزی خودت را از این افراد پوسیده نجات بدهی! جیزل زیر لب زمزمه کرد. به زحمت از جایش بلند شد و پله‌ها را آرام- آرام بالا رفت و وارد اتاق شد. شدت بدن دردش هر لحظه بیشتر می‌شد و مطمئن بود که تا چند ساعت دیگر از شدت درد حتی نمی‌توانست چشمانش را روی هم بگذارد.
  11. " مادمازل جیزل " ~ پارت دوازدهم و چشمانش را باز کرد و پس از برانداز کردن آنها دوباره چشمانش را روی هم گذاشت و بدون لحظه‌ای فکر کردن به موقعیتی که در آن قرار دارد و آن بغضی که هر لحظه در گلویش بزرگ‌تر می‌شد، با صدای بلند، طوری که تمام اعضای خانواده صدای او را بشنوند، گفت: - قصد دارم برای ادامه‌ی تحصیل به پاریس بروم! هنگام زدن این حرف، هنوز چشمانش بسته بود و نمی‌توانست ببیند که چه رفتاری از خودشان نشان داده‌اند اما سنگینی نگاهشان را حس می‌کرد. زمانی چشمانش را باز کرد که مادرش هین بلندی کشید. با باز شدن چشمانش اولین چیزی که دید مادرش بود که دستش را روی دهانش گذاشته بود و با چشمانی گرد شده و پر از وحشت به او نگاه می‌کرد. نگاهش را بین آنها چرخاند. همه از غذا خوردن دست کشیده بودند و با تعجب به او نگاه می‌کردند. نگاهش صورت همه‌شان را از نظر گذراند و روی چهره‌ی پدرش که از عصبانیت، سرخ شده بود ایستاد. هنوز لقمه در دهانش بود و حتی برای جویدنش ذره‌ای به خود زحمت نمی‌داد. فقط همانطور ایستاده بود و با غضب به او خیره شده بود. جیزل دهانش را باز کرد که حرفی بزند اما قبل از پدرش به او این اجازه را نداد و فریاد زد: - دختره‌ی خیره‌سر، از همان اول هم نباید به تو اجازه می‌دادم که به مکتب بروی، اگر می‌دانستم قرار است چنین دختری داشته باشم، از همان اول حتی نمی‌گذاشتم که به این دنیا پا بگذاری! با شنیدن این حرف از زبان پدرش، نگاهش را مستقیم به او دوخت. از آن چهره‌ی برافروخته و قرمز شده مشخص بود که این حرف‌ها را کاملا از سر جدیت می‌زند. اگر می‌گفت با این حرف، قلبش نشکست، دروغی محض بود. اشک در چشمانش حلقه زده بود و باعث می‌شد آنها را تار ببیند. همه با غضب به او خیره شده بودند. - من فقط... با بغض دهانش را باز کرد تا حرفی بزند اما دوباره با فریاد پدرش، ساکت شد. - دهانت را ببند، نمی‌خواهم صدایت را بشنوم، اگر یک کلمه‌ی دیگر سخن بگویی، مطمئن باش که دیگر در این خانه جایی نداری! با شنیدن این حرف به سرعت سرش را بلند کرد و به او خیره شد. پدرش آنقدر نفس-نفس می‌زد که امکان داشت هر لحظه نفسش بگیرد و بر روی زمین بیوفتد. اما جیزل نمی‌توانست دست بردارد‌. فقط یک هفته فرصت داشت، فقط یک هفته! او تا کنون برای اینکه بتواند کارهایی که دلش می‌خواهد را انجام بدهد، عذاب‌های زیادی کشیده بود؛ نمی‌گذاشت تمام آن تلاش‌ها و عذاب‌ها یک شبه بر باد بروند. - اما پدر... پدرش دوباره دهانش را باز کرد که سرش داد بزند، اما جیزل صدایش را بالاتر از صدای او برد و مانع او شد‌. - این کاری است که دلم می‌خواست در تمام زندگی‌ام انجام بدهم، نمی‌توانم اینگونه قیدش را بزنم و در خانه بنشینم، متاسفم پدر، اما هر طور که شده باید به دانشگاه بروم! پدرش دوباره می‌خواست داد بزند. اما با کشیده‌ی محکمی که در صورت جیزل فرود آمد، او نیز ساکت شد. مادرش آنقدر محکم در صورتش کوبیده بود که پوست صورتش به گزگز افتاده بود و مطمئن بود که کبود شده است. دیگر نمی‌توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. اشک‌هایش یکی پس از دیگری از چشمانش سرازیر شدند و روی گونه‌هایش ریختند. - خب، من آماده هستم، می‌توانید هر چقدر که می‌خواهید مرا بزنید، شکنجه کنید، اصلا می‌توانید مرا در خانه حبس کنید، من قبل از این تصمیمم را گرفته‌ام، می‌خواهم برای ادامه‌ی تحصیل به پاریس بروم! بدون اینکه منتظر بماند تا کسی چیزی بگوید پشتش را به آنها کرد و به سوی پله‌ها به راه افتاد. می‌خواست مثل همیشه خودش را در اتاقش حبس کند و با خودش خلوت کند؛ اما اولین قدم را برنداشته بود که دستی در موهای بلندش فرو رفت و او را به شدت بر روی زمین انداخت.
  12. " مادمازل جیزل " ~ پارت یازدهم با عجله و پس از خداحافظی مفصلی با آقای چارلز از مغازه خارج شده و به سوی خانه دوید. با سرعت می‌دوید و هیچ توجهی به اطرافش نداشت؛ حتی زمانی که مادام ایزابلا را دیده بود که روی صندلی قدیمی همیشگی‌اش جلوی درب خانه‌اش نشسته و تا او را دیده به سرعت سرش را کش آورده تا ببیند به کجا می‌رود، نایستاد تا به او عرض ادب کند و به راهش ادامه داد. بیشتر از آن عجله داشت که بخواهد به صحبت‌های تکراری این پیرزن عبوس گوش بدهد. پس از چند لحظه جلوی درب خانه ایستاده بود. بعد از کشیدن دستی به سر و رویش و پنهان کردن کتاب در داخل جیبش وارد خانه شد. با ورودش به خانه، اعضای خانه را در حالی یافت که روی میزی نشسته بودند. برادرش از دیشب که به همراه پدرش به خانه برگشته بودند، همان‌جا مانده بود و اکنون همسرش نیز به جمع‌شان اضافه شده بود. خواهرش نیز به همراه همسر و پسر کوچک‌شان روی میز در کنار پدر و مادرش نشسته بودند. مادرش با دیدن او که جلوی در ایستاده بود، اشاره‌ای به او کرد. - قصد داخل آمدن را نداری؟ جیزل دودل جلوی در ایستاده بود. می‌دانست که این کارش اشتباه است اما دست خودش نبود، به یک‌باره با دیدن آنها قلبش به تپش افتاده بود. حتی خودش هم می‌توانست متوجه بشود که رنگ از رخش پریده است. مادرش همانطور که بشقابی از غذا برایش روی میز می‌گذاشت، گفت: - چقدر کارت طول کشید! دیگر جلوی در ماندن و هیچ نگفتن را کار درستی نمی‌دانست، برای همین وارد خانه شد و آرام به سوی آشپزخانه حرکت کرد. - خیلی زودتر به راه افتادم و همین باعث شد که چند ساعتی منتظر بمانم تا مادام لیلیا به مغازه بیاید. مادام لیلیا دوست صمیمی مادرش بود و مغازه‌ی کوچکی برای زیباسازی دختران دهکده باز کرده بود تا از آنجا خرید کند. شعارش هم این بود که " خود را برای همسر خود زیبا کنید!" از آن کلیشه‌های همیشگی! مادرش با دقت به او نگاه کرد. - چرا وسیله‌ای در دستت نیست؟ مگر نه برای خرید کردن رفته بودی؟ جیزل دستش را در جیبش فرو کرد و گردنبدی از آن بیرون آورد. این گردنبند را از شب قبل آماده کرده بود تا به او نشان بدهد و از زیر سوال و جواب‌های دیگر سر باز بزند که نقشه‌اش عملی شد زیرا مادرش سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و دوباره مشغول غذایش شد. بعد از شستن دست‌هایش و رفتن به اتاق و جاسازی کتاب در زیر تخت پایین آمده و بهه سوی صندلی خالی میز رفت و روی آن جای گرفت. درست روبه‌روی پدرش نشسته بود و همین باعث میشد که ترس بیشتری در دلش جا بگیرد. پدرش آدمی بود ساکت که بیشتر اوقات با خود خلوت می‌کرد و تا زمانی که کسی کاری به کارش نداشته باشد، با کسی کاری نداشت. اابته که اگر کسی پا روی دمش می‌گذاشت، به هیچ عنوان آن شخص زنده نمی‌ماند. جیزل بیشتر از همه از زمانی می‌ترسید که پدرش، عصبانی بشود، آنگاه بود که شاید حتی خانه را هم روی سرشان خراب می‌کرد. نگاهش را از پدرش گرفت و به برادرش داد که با ولع مشغول خوردن غذایش بود. در این خانه جیزل کمتر از همه می‌توانست با او ارتباط برقرار کند. برادرش، آدمی بود تعصبی و به شدت سخت‌گیر که گاهی اوقات باعث می‌شد صبر جیزل تمام بشود و بخواهد او را خفه کند. شوهر خواهرش یکی از فامیل‌های نزدیک کشیش رابینسون بود و همین موضوع را صد برابر سخت‌تر می‌کرد‌. به خصوص اکنون که او درست در کنارش نشسته است. خواهر و عروسشان نیز انسان‌هایی بودند که به پیروی از همسرانشان عادت داشتند، همین باعث می‌شد آنها نیز کسانی باشند که جیزل نخواهد در مورد خودش و هدف‌هایش با آنها صحبت کند. نگاهش را یکی-یکی بین آنها رد و بدل کرد. چگونه می‌خواست به این خانواده‌ی به شدت تعصبی که ذهن‌شان آنقدر بسته است و هیچ نمی‌دانند، در مورد رفتن به پاریس و ادامه‌ی تحصیل سخن بگوید؟ برای لحظه‌ای از گفتن پشیمان شد، اما بعد صدای آقای چارلز در سرش پیچید. - " فراموش نکنی که فقط یک هفته وقت داری، در غیر این صورت، جای خالی پر می‌شود و باید تا سال دیگر صبر کنی. " نمی‌توانست نگوید. اگر نمی‌گفت همه چیز به ضررش تمام می‌شد. البته که مطمئن نبود اگر بگوید به نفعش خواهد شد، اما تمام توانش را جمع کرد و نگاهش که تا کنون به ظرف غذای مقابلش بود را بلند کرد و به آنها داد. چندین بار دهانش را باز کرد تا به آنها بگوید اما دوباره پشیمان شد و دهانش را بست. با عصبانیت چشمانش را روی یکدیگر فشار داد. از دست خودش عصبانی بود، عصبانی بود که کاری که شاید برای خیلی‌های دیگر ساده بود را نمی‌تواند انجام بدهد و دهان باز کند و با خانواده‌اش حرفی بزند. می‌توانست تجمع قطرات اشک را در زیر پلک‌های بسته‌اش احساس کند اما با تمام تلاشی که در خودش می‌دید، جلوی ریختن آنها را گرفت. آنقدر در آن وضعیت ماند که با برخورد دست مادرش روی بازویش به خودش آمد؟ - جیزل، اتفاقی افتاده است؟
  13. @Paradise یه روز زمان ویرایش
  14. عزیز جان لینک رمان رو هم کپی کنید و اینجا بفرستید تا بررسی بشه.
  15. https://forum.98ia.net/topic/1356-رمان-نقطه‌ی-بی‌صدا-دیبا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=findComment&comment=9927 سلام وقت بخیر درخواست ویراستای برای رمان نقطه بیصدا
  16. https://forum.98ia.net/topic/331-داستان-کوتاه-ماه-را-پیدا-میکنم-ماسو-کاربر-انجمن-نود-هشتیا/
  17. نام خداوند آرمان ها نام رمان: زافیر نام نویسنده:ماسو مقدمه: درمیان فریاد های سکوتم در تابوت اشک هایم، مثل مرده ای دفن شده ام. نمدانم ان بالا دارند برایم گریه می‌کنند، یا با صورت های سرد و بی روحشان و صداهای تیز و ناهنجارشان شق و رق ایستاده اند و انجیل را زمزمه می‌کنند و برایم طلب ارامش می‌کنند. نمیدانم ان چشم های اشناهم میان جمعیت هست یا نه؟نمیدانم اندوهگین است یا اوهم حالت صورتش سرد و بی روح است، نمیدانم اوهم مثل بقیه دلش سنگ شده یانه؟ ایا دست هایش میلرزند؟یا اشک هایش، پشت سرا پرده چشم هایش امده و دیده اش را تار کرده اند؟ نمیدانم شایدهم دلم نمیخواهد که بدانم اما انگار اشک هایم بامن موافق نیستند. خلاصه: چندسال گذشته! نمیدانم! من روزهارا می‌شمردم ولی از جایی به بعد، دیگر حسابشان از دستم در رفت. هزار روز بود؟یا دوهزار روز؟ برای من انگار قرن ها گذشته که از تو دورم، موهای کنار شقیقه ام سفید شده و پای چشم هایم گود افتاده، اشتباه خودم بود یا مقصر بقیه بودند؟شاید هم هر دو، مهم نیس وقتی که دوری سهم هر روز من است، چه فرقی دارد که کی مقصر است؟ وقتی که دیگر طنین صدایت در گوشم نمیپیچد و برق چشم هایت مجذوبم نمی‌کند، چه فرقی دارد که کی را مقصر بدانم! کاش میشد تنم را روی همین صندلی جا بگذارم و روحم را به پرواز در بیاورم؛ بیاییم و تمام خیابان های رم را دنبالت بگردم تا وقتی که ببینمت، تو نمیدانی من حتی صدای قدم هایت را میشناسم، حتی نفس هایت برای من با بقیه فرق دارد، پیدایت میکنم، اخرش پیدایت میکنم حتی اگر فقط یک روز بتوانم کنارت باشم، من دلخوش به همان ثانیه های آغوشت هستم. پ.ن.پ: رمان قراره کاملا اتفاقی پیش بره پس در نهایت پارت گذاری منظم نخواهد داشت. امیدوارم خوشتون بیاد. زافیر:یاقوت کبود
  18. پارت سی‌و ششم: صدای زوزه‌ی باد در گوش درختان چرخ می‌خورد، مه سرد، مثل شبحی بی‌صدا، در لابه‌لای شاخه‌های لخت می‌رقصید و بوی خاکِ مرطوب، مخلوط با برگ‌های پوسیده، هوا را خفه و غلیظ کرده بود. جایی در دل جنگل، ش تن، با دست و پای بسته، نیمه‌جان روی زمین افتاده بودند؛ درست وسط یک دایره از طناب و برگ و خاک نم‌خورده. همراز، با آخی عمیق، سر جایش جابه‌جا شد، نور ماه از لای شاخه‌ها روی صورتش افتاده بود و پوستش را به رنگی خاکستری و مبهم درآورده بود؛ نگاهش تار بود، اما ذهنش تیزتر از همیشه. گوش سپرد به سکوت اطراف، صدای قورباغه‌ای از دور، خش‌خش ملایمی میان درخت‌ها اما نه انسانی، نه نوری، نه نشانی از پادگان. دست‌هایش بسته بود، اما نه برای همراز، لبخند محوی گوشه لبش نشست، انگار این تاریکی و بی‌خبری برایش آشنا بود، آهسته گل‌سر فلزی را که در لای موهایش پنهان کرده بود، بیرون کشید، نور ماه بر تیغه‌اش درخشید؛ باریک، ظریف، و مرگبار، مثل خودش،. با دقت طناب دور مچ‌هایش را برید، بعد بلند شد، پاهایش کمی لرزید اما ایستاد، یکی یکی سراغ بچه‌ها رفت، نفر اول گندم بود که بندهای دست و پایش را گشود، گندم پلک زد، نفس لرزانی کشید و به همراز نگاه کرد. -کجا… هستیم؟ - تو یه جهنم دره‌ای که ناشناس. صدای همراز آرام بود، ولی محکم، مثل زمزمه‌ی پیش از طوفان، نفر بعدی لیزا، بعد اورهان، بعد سرهات، همه آرام و گیج، اما کم‌کم هوشیار اما وقتی رسید به نوح، لحظه‌ای درنگ کرد. او هنوز بی‌حرکت بود، اما وقتی تیغه‌ی گل‌سر پوست بندش را برید، آهسته گفت: - ممنونم همرازم... همراز بی‌واکنش، مشغول باز کردن بند دوم شد و نوح، آرام و لبخند به لب، ادامه داد: - مهم نیست بشنوی یا نه… ولی دلم آرومه که هنوز صحیح و سالم پیشمی قو زیبا.» همراز حرفی نزد، اما در دلش، چیزی لرزید، قند که نه، گُدازه‌ای شیرین زیر پوست قلبش جوشید، تا لب چشمانش بالا آمد، و دوباره دفن شد؛ خودش را به نشنیدن زد، فقط کمی تندتر نفس کشید و بلند شد. تا بخواهند راه بیفتند، صدای خش‌خشی آمد و زیر نور پُررنگ مهتاب، شش سایه از میان درخت‌ها پیدا شدند. شش نفرِ قدبلند، لبخند به لب و چاقوهایی در دست، لبخندهایی کشیده، سرد، شبیه ماسک، بچه‌ها بی‌درنگ در حالت دفاعی قرار گرفتند. هرکدام یکی از مهاجمان روبه‌رویش بود، نوح ایستاد مقابل یکی که چشم‌هایش عسلس بود ایستاد، همراز، بی‌هیچ درنگی، خودش را به سمت مهاجم زن با چاقویی منحنی رساند، گندم، چاقوی کوتاهش را از کفش بیرون کشید. سرهات، آستینش را بالا زد و اورهان، با آرامشی مرموز، ایستاد، لیزا، دندان روی هم فشرد و گارد گرفت. و نبرد آغاز شد، برخورد چاقو با چاقو، فریادهایی کوتاه، ضرباتی بی‌وقفه و صدای خش‌خش پاهایی که روی برگ‌ها می‌لغزیدند. قطرات خون روی برگ‌ها پاشید، ولی بچه‌ها، یکی‌یکی، دشمنانشان را مغلوب کردند، نه فقط با قدرت؛ با هوش، تمرکز، غرور، لحظه‌ای که همه مهاجمان زمین‌گیر شده بودند، سکوت عجیبی جنگل را گرفت. سکوتی که تنها با صدایی ناگهانی شکست: - بیب صدای بوقی بلند، مهیب، از دل درخت‌ها پیچید و بعد صدای بلندگو؛ بم و آشنا، صدای رئیس کل بود! - تبریک می‌گم بهتون بچه‌ها، حالا وارد مرحله‌ی بعد شدین؛ اما این فقط یه پیش‌درآمد بود، صدای نفس‌کشیدن‌ها سنگین بود، چهره‌ها عرق‌کرده، خاکی، با خون خشک‌شده روی گونه یا دست‌ها. - اطراف شما نشونه‌هایی هست که معمار اصلی این بازی گذاشته. باید تا سپیده‌دم، با استفاده از اون‌ها، مسیر درست رو پیدا کنین و خودتون رو به پادگان برسونین. اگه نه؟ مکثی کرد و با تمامی خباثت ذاتی‌اش شمرده شمرده گفت: - حذف می‌شین؛ برای همیشه. صدای بلندگو قطع شد، مه دوباره سنگین‌تر شد و برگ‌ها سایه‌وار حرکت کردند، شش جوان، در تاریکی شب، با چشمانی مصمم، رو به جنگل کردند، اینجا فقط جنگل نبود؛ اینجا، آستانه‌ی بقا بود.
  19. پارت سی‌و‌پنجم: فضا پر شده بود از صدای خنده، از لمس لحظه‌هایی که واقعی بودند، سرهات رو به بقیه گفت: - انگار دیگه جنگی وجود نداره؛ فقط ما هستیم و این لحظه. همراز فقط لبخند زد، اما نگاهش را به افق دوخته بود، چیزی در دلش قلقلک می‌داد... نیمه‌شب، بار دیگر از همان راه باریک برگشتند. مه لابه‌لای درخت‌ها پیچیده بود، ماه از پشت ابرها زل زده بود به قدم‌هایشان. کسی نمی‌خندید و همه ساکت بودند، خستگی در پوست‌شان نشسته بود، اما چشم‌هایشان هنوز بیدار بود، وقتی به دروازه‌ی پادگان رسیدند، چیزی در هوا تغییر کرده بود، دروازه باز بود و بی‌صدا، نگهبان نبود، نوح قدم آهسته برداشت و دستی به اسلحه‌اش برد. سرهات زمزمه کرد: - هیچ‌کس نیست، و این اصلاً عادی نیست. گندم اخم کرد، و با آنالیز کردن اطراف زمرمه کرد: - انگار تخلیه‌ست، حتی چراغ‌ها خاموشن. اورهان درجا ایستاد، بیسیم را از کمرش باز کرد و با صدایی گرفته گفت: - همه آماده؟ بی‌سیم هاتون روشن باشه جدا بشیم، هرکس یه طرف، شش نفر، شش مسیر، لیزا رفت سمت آشیانه‌ی تسلیحات، گندم به سمت خوابگاه؛ اورهان به اتاق تجهیزات، سرهات مستقیم رفت به مقر فرماندهی، نوح از میان راهروها به سمت انبار حرکت کرد و همراز، آرام، به سمت بخش اداری خزید. هرکدام به یکی از ارشدها رسیدند، بی‌هوا انگار منتظر ان شش نفر بودند، چهره‌هایشان همان سردی سابق را داشت، اما پشت نگاه‌شان چیزی برق می‌زد. نوح، چشم‌درچشم شد با ارشد خودش، مردی با چشمانی خاکستری و دستانی که شبیه گیره‌ی فلز بودند. هنوز دیالوگش تمام نشده بود که چیزی در گردنش حس کرد... سوزشی تیز. - چه‌خب... و افتاد، همراز، در برابر زنی قد بلند با چشمانی یخ‌زده ایستاده بود اما زن حرفی نزد، فقط سرش را خم کرد، صدای فش‌فش کوچکی آمد و دنیا تار شد. سرهات چاقو را در دست گرفته بود، اما وقتی به خود آمد، فقط صدای ضربان گوشش ماند، و بعد سکوت. بوی خاک، بوی خزه، صدای پرنده‌ای ناآشنا، نوح چشمانش را به سختی باز کرد و مه، در اطراف پراکنده بود. تنه‌ی درختی قدیمی در برابرش. همراز، چند قدم آن‌سوتر، هنوز در شوک، گندم به زحمت خودش را بالا کشید که صدای اورهان از جایی دور آمد. - کجاییم؟! اینجا کجاست؟! لیزا تلو‌تلو خورد، به تنه‌ای تکیه داد، سرهات با دست خونی‌اش از خاک بیرون آمد و گفت: - یکی از جنگل‌های بین اطراف پادگان... ما دیگه اونجا نیستیم. صدای باد از میان شاخه‌ها گذشت، و این‌بار، هیچ‌کسی نخندید، هیچ‌کسی نگفت: - همه‌چیز عادیه. نه، شروع شده بود، یک بازیِ تازه.
  20. پارت سی‌و چهارم: پله‌های چوبی با صدای خفیف "جیرجیر" زیر قدم‌های پنج‌نفره‌ی خسته و مشتاق به استراحت، خم می‌شدند. طبقه‌ی بالا بوی چوب خام و پارچه‌ی کهنه می‌داد و هوا را سکوتی گرفته بود که با نفس کشیدن هرکدام از بچه‌ها، اندکی جان می‌گرفت. دو اتاق در دو سوی راهروی باریک، منتظرشان بود. پنجره‌های کوچکی با شیشه‌های مه‌گرفته، نور زرد و مرده‌ی عصر را به داخل می‌ریخت. در یکی از اتاق‌ها، دو تخت دوطبقه و در دیگری، یک تخت یک‌نفره‌ی قدیمی و در اتاق پائین شش تخت وجود داشت که فنرهایش در سکوت زمزمه می‌کردند. همراز اولین نفر وارد شد و کوله‌اش را آرام گوشه‌ی اتاق قرار دا، پیراهن مشکی تمرینش را درآورد و تا زد، کنار تخت گذاشت. دست کشید به پنجره‌ی خاک‌گرفته، آن‌سوی شیشه، شاخه‌های لخت درخت‌ها مثل انگشت‌های لرزان پیرزنی خم شده بودند. گندم به‌دنبال او آمد، لبخندش با نور غروب درهم آمیخته بود، کیف کوچک شخصی‌اش را باز کرد، عطر ملایمی از گیاهان خشک بیرون زد، لیزا آمد، موهای کوتاهش را با کش بست و گفت: - بهشت کوچیک خودمونه انگار... آن‌طرف راهرو، پسرها مشغول جاگیر شدن بودند، نوح روی لبه‌ی تخت نشست، نگاهی انداخت به دیوار چوبی، دستی به خطِ برش خورده‌ای کشید که کسی روزی با چاقو یادگاری کنده بود. اورهان نفس عمیقی کشید، خستگی از استخوانش پایین آمد. سرهات با صدای بلند گفت: - زنده‌ام هنوز! باورتون میشه؟ همگی یکی‌یکی پایین رفتند. در اتاق نشیمن کوچک، نور عصر با نرمی روی زمین چوبی پهن شده بود. شومینه شعله کشید، گرمایش مثل پتو تنشان را گرفت. بچه‌ها مشغول شدند؛ میز چوبی وسط اتاق پر شد از نان‌های محلی، کنسروهای گرم‌شده، میوه‌های خشک، و قهوه‌ای که بویش تا سقف می‌رفت. اورهان آهنگ ملایمی گذاشت، گندم رقص آهسته‌ای با لبخند زد، لیزا شروع کرد به شوخی‌های بی‌مزه‌ای که همه را به خنده انداخت. نوح تکیه داده بود به دیوار، لیوان قهوه‌اش در دست، نگاهش روی همراز که بی‌صدا، اما آرامش‌بخش کنار پنجره نشسته بود قرار گرفت.
  21. Paradise

    هپ با ضریب ۵

    هپ
  22. Paradise

    هپ با ضریب ۵

    ۵۶۴
  23. Paradise

    هپ با ضریب ۵

    ۵۶۳
  24. دنیا

    هپ با ضریب ۵

    ۵۶۲
  25. Paradise

    هپ با ضریب ۵

    ۵۶۱
  26. دنیا

    هپ با ضریب ۵

    هپ
  27. Paradise

    هپ با ضریب ۵

    ۵۵۹
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...