تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد اولین باری بود که از مادر ایزابلا سوالی میپرسید و او با بیتفاوتی از کنارش رد نمیشد یا حرف را نمیپیچاند و جوابش را میداد. مادر ایزابلا، همانطور که به او خیره شده بود با صدای آرامی گفت. - احساس میکنم چیز دیگری هم میخواهی بگویی اما نمیتوانی. جیزل نگاهش را به او داد. - راستش درست است، چیزی میخواهم. مادر ایزابلا خودش را بالا کشیده و روی صندلی صاف نشست و منتظر به او خیره شد. - اگر اجازه میدهید، میخواستم در حیاط پشتی کمی گل و گیاه بکارم. همهی آن را نمیخواهم فقط تکهای از آن را برای تعداد کمی گل نیاز دارم. مادر ایزابلا کمی به او نگاه کرد. گویی داشت رفتار او را کند و کاو میکرد. - میتوانی تمامی آن را برداری، نیازی به آن ندارم. با شنیدن صدای او و سخنانش با تعجب از جای خود بلند شد. - همهی حیاط؟ جدی میگویید؟ با ذوق گفت. مادر ایزابلا همانطور که روی صندلی نشسته بود، به او نگاه کرد. پاسخ سوال او را نداد و به جای آن گفت: - میگویم برایت هر چه که نیاز داری بیاورند، لیست گل و گیاهت را برای باغبان بنویس. دوباره نشست اما اینبار نزدیکتر به مادر ایزابلا؛ صدای خود را صاف کرده و دستی به موهایش کشید. - مادر ایزابلا، من خودم میخواهم گل و گیاه را تهیه کنم. مادر ایزابلا با ابروهایی بالا رفته و چهرهای پر از سوال به او نگاه کرد. میدانست که اکنون با خود میگوید او از کدام پول سخن میگوید. جیزل لبخندی به چهرهی پر از پرسش مادر ایزابلا، زد. - میخواهم ماهیانه دانشگاهم را براس گل و گیاه بدهم. چهرهی متعجب مادر ایزابلا در هم رفته و اخم روی صورتش نشست. - ماهیانه دانشگاهت؟ با صدای آرام و پر از تهدیدی پرسید. جیزل با دهانی باز و ترسیده از تغییر رفتار ناگهانی او، سری تکان داد. - همان لحظهای که پا در این خانه گذاشتی جکسون به تو گفته بود که تمامی هزینههای او در این خانه به عهده صاحب خانه است. تو فکر میکنی من به دختری که برای تحصیل به خانهام آمده اجازه میدهم ماهیانه دانشگاهش را خرج گل و گیاه برای حیاط خانهام کند؟ جیزل هر دو دستش را جلوی صورت مادر ایزابلا گرفته و تند و تند تکان داد. ترسیده بود و وحشت کرده بود که نکند مادر ایزابلا اشتباه برداشت کرده باشد. - نه مادر ایزابلا، من فقط ترجیح دادم که کمی روی پای خودم بایستم و... مادر ایزابلا گویی که اصلا به حرفهای او توجه نمیکرد، میان سخنانش پرید. - تو همین الان هم روی پای خودت ایستادهای؛ دختر تنهایی که در شهر غریبی درس میخواند مگر کافی نیست؟ در آینده هم تو چشم و چراغ این مملکت هستی و همین برای من کافیست. جیزل چیزی نگفت و فقط به او خیره شد. کلماتش در سر او چرخ میزدند. "همین برای من کافیست" چیزی که سالها سعی کرده بود از خانوادهاش بشنود را اکنون زنی به او زده بود که همه را عبوس میدانستند. حلقه زدن اشک را درون چشمان خود احساس میکرد. سرش را پایین انداخت. - برو و لیست خریدت را برایم بیاور تا به باغبان بدهم. جیزل سری تکان داده و از جای خود بلند شد. درب سالن را گشوده و میخواست خارج بشود که صدای مادر ایزابلا مانعش شد. - سعی نکن از سر رودربایستی چیزی کم و کسر بنویسی، میخواهم حیاط خانهام زیبا شود. بعد از این همه مدت لبخند را روی لبهای مادر ایزابلا دیده بود که باعث شده بود لبخندی نیز روی لبهای خودش بنشیند. از سالن خارج شده و درب را پشت سرش بسته بود. همانطور که به سوی اتاق میرفت تا لیستش را برای مادر ایزابلا بنویسد به این فکر میکرد که او اکنون و در این لحظه یک حامی دیگر را در زندگی در کنار خودش احساس کرده بود. شاید هیچ نسبتی با او نداشت، شاید حتی اگر هفت پشتش را بررسی میکرد حتی یک نخ ساده بین خودش و مادر ایزابلا نمییافت اما امروز او احساس کرده بود که نزدیکترین فرد در دنیا به او، مادر ایزابلا است. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت نود و نه وارد سالن شده و سعی کرد آرام روی صندلی چوبی کنار مادر ایزابلا بنشیند اما موفق نشده و با صدای قیژ بلند صندلی مواجه شد. مضطرب به مادر ایزابلا خیره شده بود اما او واکنشی نشان نداد. هنوز چشمانش بسته بود و سرش به صندلی تکیه داده شده بود؛ امل صدایش بلند شد. - هر دفعه که سر و صدایی پیش میآید، میدانم که آمدهای. این را گفته و چشمانش را باز کرد. - متاسفم مادر ایزابلا، صدای صندلی بود. مادر ایزابلا توجهی به او و سخنانش نکرد. خم شده و از روی میز کوچک کنارش کتابی را برداشته و به دست او داد. متعجب نگاهش را بین کتاب و مادر ایزابلا چرخاند. مادر ایزابلا با ابرو به کتاب اشاره کرد. - خستهام، کمی برایم کتاب بخوان. دیگر منتظر پاسخی از طرف او نماند. چشمانش را بسته و سرش را به صندلی تکیه داد. جیزل با لبخندی که به لب داشت، کتاب را باز کرد. همان روز اولی که برای او چند صفحه خوانده بود متوجه این شده بود که از خواندن او خوشش آمده اما چیزی به روی خود نیاورده بود. مادر ایزابلا همیشه سعی میکرد خود را زن سرد و ترسناکی نشان بدهد و همین باعث میشد با افراد کمی ارتباط عمیق داشته باشد اما او میدانست که در اعماق تمامی این رفتارها زنی آرام خفته که سعی دارد از خود محافظت کند. در تمامی تاریخ، در هر جای دنیا، هر زنی از هز نژادی راهی برای محافظت از خود پیدا کرده. گهگاهی راههایی با شجاعت و گهگاهی از روی ترس و وحشت؛ در آخر همیشه انگ ضعیف بودن به آنها خورده در حالی که درک آن همه سختی، آن همه مشقت برای هر کسی ساده نیست. مادر ایزابلا زن تنهاییست که به غیر از چند خدمتکار، چند دوست، یک فرزند دورافتاده و یک نوهای که اکنون او نیز از او جدا شده، چیزی ندارد. مادر ایزابلا انزوا را نپذیرفت، نخواست که در دورترین نقطه شهر خانه گزیند و سعی کند در سکوت زندگی کند و این را مانع بلای خود بداند. او تجملات را انتخاب کرده بود، لباسهای پر زینت و زیورآلات رنگین را، جشنهای بهجا و بیجا و خانهای رنگین و باغچهای پر از گل؛ چهرهای سرد و ذهنی آرام را انتخاب کرد. از جکسون شنیده بود که پدر بزرگش در سن جوانی و در جنگ جان خود را از دست داده بود. شاید مادر ایزابلا هنوز هم به دنبال تکهای میگشت تا بتواند تمامی سالهای نبود او را جبران کند. شاید تکتک کلمات کتابهایش را بهخاطر میسپارد تا بتواند کلمهای را بیاید که به او شباهتی داشته باشد. او هیچوقت مادر ایزابلا را انسان سرد و خشنی نمیدانست و از زمانی که با او تنها شده بود، اطمینان یافته بود. آرام کتاب را ورق زده و میخواند و جلو میرفت. مادر ایزابلا آرام روی صندلی عقب و جلو میشد. نور خورشید موهای سفیدش را بیشتر نمایان کرده بود. - جکسون در نامهای که فرستاده جویای احوال شما شده. میخواهم برایش نامه بنویسم، اگر چیزی دارید که به او بگویید، لطفا برایم بنویسید. میان کتاب خواندن گفته بود. مادر ایزابلا چشمان آبی رنگش را باز کرده و به اد نگاه میکرد. - فقط برایش بنویس مراقب خودش باشد و هر چه زودتر به خانه برگردد. با صدای آرام و ملایمی گفته و سپس نگاهش را با سقف اتاق دوخته بود. - مادر ایزابلا... آرام او را صدا زد اما واکنشی از او نگرفت. فقط سکوت بود. او ادامه داد و پرسشی که روزها بود ذهنش را درگیر خود کرده بود را بیان کرد. - شما دلتان برای آقای چارلز تنگ نشده است؟ نمیخواهید بعد از این همه مدت او را ببینید؟ نگاهش به چشمان سردرگم مادر ایزابلا افتاد. با صورتی در هم رفته و دهانی باز به او نگاه میکرد. - چه؟ متعجب پرسیده بود. - پسرتان، آقای چارلز. مادر ایزابلا با شنیدن این سخن نگاهش را از او گرفته و سرش را پایین انداخت. چهرهاش در هگ رفته بود. - آقای چارلز، پسرم! آرام زمزمه کرد. دوباره به صندلی تکیه داده و نگاهش را به مخالف او و پنجرهی سالن دوخت. - نمیتوانم او را مجبور کنم از مکان امن خود بیرون بیاید و سوگواری برای همسرش را به وقفه بیاندازد... کمی مکث کرد. - بالاخره شاید یک روزی بتوانم او را دوباره ببینم، قبل از اینکه دیگر هیچ راهی نداشته باشم. این را گفته و نگاهش را به جیزل دوخت. -
نفسهای رها به خسخس افتاده بود. قلبش توی سینهاش کوبیده میشد. هر قدمی که میزد، صدای پای پشت سرش درست با همان ریتم تکرار میشد؛ مثل پژواکی که زنده باشد، نه بازتاب. به اولین چهارراه رسید. چراغ عابر خاموش بود، ماشین ها هم هیچکدام در خیابان نبودند. همه جا تهی و بیحرکت. انگار شهر مرده باشد. رها بدون مکث دوید وسط خیابان. پخش صدای کفشش روی آسفالت. به نیمهی خیابانی که رسید، باز هم گوشهایش از همان زمزمهی خفه شد: «برگرد…» رها دستهایش را روی گوشها فشار داد و فریاد زد: - تنهام بگذارید! اما صدای خودش در خیابان پیچید و همان لحظه، از پشت سر، صدایی دقیقاً با همان لحن و همان جمله تکرار شد: ـ تنهام بگذارید… پاهایش شل شد. نزدیک بود زمین بخورد. با تمام زورش خودش را به آن سمت خیابان کشید. چشمش به یک کیوسک تلفن قدیمی افتاد. همانهایی که سالهاست کسی ازشان استفاده نمیکند. با سرعت به سمتش رفت و خودش را داخل انداخت. شیشههای خاکگرفتهای کیوسک بیرون را تار میکردند، اما هنوز میتوانم ببینم. خیابان خالی بود. فقط باد، که روزنامهای کهنهای را روی زمین میغلتاند. صدای قدمها قطع شده بود. رها دستش را روی سینهاش فشار داد. برای لحظهای فکر کرد همهاش شد. اما درست همان لحظه، گوشیاش دوباره میلرزد. پیام تازه: «فرار نکن. همینجا هستیم.» انگشتش ناخودآگاه دکمه روی تماس رفت. بدون فکر، شماره یکی از همکارانش را گرفت. گوشی چند بوق خورد، بعد از صدای خوابآلود مردی آنطرف خط: - رها؟ ساعت هفت صبح… چی شده؟ رها با گریه گفت: - من… یکی داره دنبالم میکنه… نمیدونم کجام… فکر کنم توی پارکم… اما صدای همکارش تغییر کرد. خشدار شد. انگار از درون همان ضبط صوت شب گذشته بیرون میآمد: ـ گفتیم… برگرد توی اتاقت. رها نفسش برید. گوشی را از گوشش پرت کرد کف کیوسک. صفحه هنوز روشن بود، و اسم مخاطب نشان میداد: مدیر دفتر . دستهایش یخ کرد. دیگر مطمئن نبود چه چیزی واقعی است و چه چیزی نه.
- دیروز
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت نود و هشت صبح آن روز را با صدای درب اتاقش و بعد هم نامهی جکسون شروع کرده بود. خدمتکار خانه نامه را برای او آورده و بعد از اینکه مطمئن شد نامه در جای امن و امانی نگهداری میشود، پایین رفته بود تا به کارهای مادر ایزابلا رسیدگی کند. در آن روزها با خود فکر میکرد، مادر ایزابلا قرار است مدت زمان زیادی را در خلوت خود و تنهاییاش سپری کند و گوشهگیر شود اما اشتباه فکر میکرد. او صبح زود دوباره به خود رسیده، یا لباسهای اتوکشیده و موهایی که به زییایی بالای سرش جمع شده بودند از اتاقش بیرون آمده و پایین رفته بود تا در سالن دنج خانه بنشیند. این روزها عادت کرده بود که پردههای خانه را کنار بزند و از تابش آفتاب صبحگاهی لذت ببرد. روی صندلی تابدار خود مینشست و صورتش را زیر نور گرفته و چشمانش را میبست. نامه جکسون را با عجله باز کرده بود. روی جلد نامه مهر سلطنتی خورده بود که در این دوره در دست سیاستمداران میتوان آنها را دید. یک برگ کوچک بود و چیز زیادی در آن نوشته نشده بود. جکسون، کمی از حال خودش توضیح داده بود و از اوضاع به همریختهی لیون نالیده و گفته بود که او حتما حواسش به خودش باشد. در آخر هم نوشته بود نمیتوانست دو نامه مجزا برای او و مادر ایزابلا بنویسد و مجبور بود در همین یک نامه همهچیز را سرهم کند. گفته بود حواس او کامل به مادر ایزابلا باشد و سعی کند هرازگاهی جای خالی جکسون را برایش پر کند. روی صندلی جلوی آینهی بلند اتاق نشست. نامه در دستش بود اما او به خودش خیره نگاه میکرد. قسمتی از نامه قلبش را به درد آورده بود. جکسون در قسمتی از نامهای که اکنون در دست او مچاله شده بود، نوشته: - هر روز شاهد مرگ هموطنانم هستم و هیچکاری از دستم بر نمیآید؛ تا کنون خونهای بسیاری را دیدهام که گیوتین باعث آن بوده است و کودکان بسیاری را دیدهام که از آن لحظه به بعد باید یکجوری خودشان را بدون پشتوانه جمع و جور میکردند. بدتر اینکه اینجا همه مرا دشمن خود میبینند، با دیدن من به طرفگ حملهور شده و مرا مورد نفرین خود قرار میدهند غافل از اینکه من حتی در آن لحظه به این فکر میکنم که چگونه میتوانم به آنها کمک کنم. در سکوت وهمانگیز اتاق به تصویر محزون خود در آن آیینه غبار گرفته، چشم دوخت. زمان زیادی از آمدنش به اینجا نمیگذشت اما همین هم کافی بود تا هر لحظه او را غمگینتر کند. در آن دهکده هر چقدر هم مردم بد بوده و نمیتوانست آنها را تحمل کند اما آنطوری نبودند که اکنون میدید. چه زمانی مردم کشورش اینگونه شده بودند؟ چه زمانی به این روز افتاده بودند که خودشان هم حتی متوجه نشده بودند؟ صدای ضربههای آرامی که به در میخورد او را از دنیای درون آیینه بیروت کشید. از جای خود بلند شده و نامه را روی میز مطالعهاش رها کرد. در اتاق را گشود. مادام راشل را دید که جلوی در است. - چهشده مادام؟ از او پرسید. مادام راشل شانهای بالا انداخت. - مادر ایزابلا در سالن منتظر شما هستند. سپس بدون اینکه چیز دیگری بگوید به سوی پلهها رفت. کم پیش میآمد کا مادر ایزابلا او را فرا بخواند و یا چیزی از او بخواهد. چیزی که در این خانه بیشتر از همهچیز دوست داشت همین بود. هیچکس به پر و پایاش نمیپیچید و هر کسی سرش در کار خودش بود اما بدش هم نمیآمد که گهگاهی با افراد این خانه ارتباط برقرار کند. مخصوصا خدمتکاران خانه که هر کدام از آنها را بیشتر از دیگری دوست داشت. به سرعت لباس خوابش را با یک پیراهن بلند سفید رنگ تعویض کرده و پس از شانه زدن پایین موهایش بخاطر مرتب دیده شدنشان، پایین رفت. همانطور که انتظار داشت، مادر ایزابلا روی صندلی تابدار خودش نشسته و چشمانش را بسته بود. بوی گلهای تازه فضای سالن را پر کرده بودند. اکنون دیگر برفهای حیاط کاملا آب شده و چمنهای حیاط که هنوز جا داشتند تا به رنگ و رو بیوفتند، نمایان شده بودند. امروز باید عزمش را جزم میکرد و از مادر ایزابلا اجازه میخواست تا در حیاط پشتی گل و گیاه بکارد. میدانست که حیاط اصلی را مادر ایزابلا به دست باغبان سپرده زیرا برایش اهمیتی بسیاری داشت هنگامی که مهمانان به خانهاش میآمدند، حیاط خانه سرسبز باشد اما به حیاط پشتی اهمیتی زیادی نمیداد. پس او میتوانست حتی شده تکهای از آن را بردارد. -
رها دستهایش را در جیب پالتوی نازکش فرو برد و به انتهای کوچه رسید. ماشینهای خاکگرفته کنار خیابان صف کشیده بودند، اما هیچکس از آنجا رد نمیشد. حتی مغازهی نانوایی سر کوچه که همیشه بوی نان تازه از آن بیرون میزد، هنوز کرکرهاش بالا نرفته بود. همهچیز ساکت بود، بیش از حد ساکت. وقتی قدم برداشت تا از خیابان رد شود، صدای خفیفی پشت سرش شنید. چیزی شبیه خشخش پلاستیک یا کشیده شدن کفش روی آسفالت. سریع برگشت، خیابان خالی بود. اما گوشهایش زنگ میزند، درست مثل وقتی که کسی خیلی نزدیک در گوشت چیزی بگوید. «نفس بکش…» رها یکدفعه قدمهایش را تندتر کرد. میخواست به سمت پارک کوچک انتهای خیابان برود. پارکی که صبحها همیشه از صدای پرندهها و چند آدم ورزشکار پر بود. اما امروز… وقتی از درختهای لاغر پارک گذشت، هیچکس نبود. نیمکتها خالی، تابها بیحرکت، و حوض وسط پارک خاموش. آب راکد آن، سطحی مات و خاکستری ساخته شده بود که انگار آسمان تیره را در خودش میبلعد. روی نیمکت نشست و دستهایش را روی زانو گذاشت. سعی کرد نفس بکشد، اما انگار ریههایش هم با آن زمزمهی شبانه درگیر بودند. هر باری که هوا را فرو میداد، حس میکرد کسی با او نفس میکشد، همانقدر سنگین است. گوشیاش را بیرون آورد تا دوباره مطمئن شود که پیامک را درست خوانده است. گوشی را روشن کرد: «فراموش نکن… هنوز نگاه میکنند…» اما حالا، زیر همان متن، خط دیگری اضافه شد که قبلتر آنجا نبود: «برگرد توی اتاقت.» قلبش فرو ریخت. دستش شروع کرد به لرزیدن. اطراف را نگاه کرد؛ هیچکس نبود. هیچکس نمیتوانست شمارهاش را داشته باشد جز دوستان و همکارانش. انگشت لرزانش روی صفحه رفت تا شمارهی فرستنده را ببیند. اما چیزی نمایش داده نشد. تنها کلمهی ساده: ناشناخته . باد خنکی شاخههای خشک را تکان داد. پرندهها دستهجمعی از سیمهای برق بلند شدند، بیآنکه دلیلش معلوم باشد. رها به پشتش نگاه کرد. خیابان خلوت. درختان بیحرکت. اما… درست کنار ورودی پارک، جایی که سایهها تیرهتر به نظر میرسیدند، یک شکل بود. نه کاملاً واضح. مثل هاله های خاکستری. بهقدری محو که اگر پلک میزد شاید ناپدید میشد. ولی وقتی چشم دوخت، دید آن سایه دقیقاً به او خیره مانده است. به صفحه گوشی نگاه کرد. یک پیام دیگر روی صفحه آمد: «ما اینجاییم.» رها با یک حرکت گوشی را در جیبش پرت کرد، از نیمکت بلند شد و شروع به دویدن کرد. کفش هایش روی شن های پارک صدا میدادند. می خواست به خانه برگردد. اما در تمام مسیر، پشت سرش صدای نرم و آرام میآمد. صدای پای کسی… که هر بار او سرعت میگرفت، سرعت آن هم بیشتر میشد.
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت نود و هفت آنتوان بلند شده و روبهروی او ایستاد. جیزل سرش را بالا آورده و به او نگاه کرد. - انسانی که زیاد بداند دو را بیشتر ندارد، انسانهای احمق اطرافش را نابود کند یا خودش را! هر دو در سکوت به یکدیگر نگاه کردند. جیزل بلند شده و جلوی او ایستاد. سرش را پایین انداخته و دامن لباسش را مرتب کرد. - هر دو راه هیچ تفاوتی با یکدیگر نداشتند؛ آدمی که تنها بماند نابود میشود و هیچ تفاوتی با کسی که نابود شده ندارد. آنتوان کتابش را از روی سکو برداشته و در دست گرفت. کلاهش را که تا کنون در دستش بود را بر سر گذاشت. - بهتر است نابود شویم تا میان احمقان بمانیم. میخواست وارد کافه شود که در باز شده و ژنرال لامارک بیرون پرید. با عجله همانطور که کلاهش را بر سر می گذاشت و برگههای فراوانی که در دست داشت را زیر لباسش پنهان میکرد و با سمت آخر خیابان میدوید، فریاد زد. - آنتوان، مادمازل را با خانه ببر... هر لحظه دورتر میشد و هردوی آنها متعجب به مسیر او خیره شده بودند. - باید جایی بروم، همینالان باید بروم. هر دو معذب به یکدیگر نگاهی انداختند. آنتوان مسیرش را کج کرده و به سوی اول خیابان رفت؛ او نیز به ناچار به دنبالش راه افتاد. میخواست به او بگوید اگر نمیتواند او را به خانه ببرد، خودش میتواند برود اما نمیتوانست چنین چیزی بگوید. زیرا به درشکهچی اطلاعی نداده بود که بیرون میرود و اکنون نمیتوانست به امید او ناجیاش را فراری بدهد. از طرفی نیز خودش نمیتوانست تنها به سوی خانه برود، زیرا اولا مسیر خانه را بلد نبود و ثانیا اگر در این ساعت او را در خیابان میدیدند، ایندفعه کسی نبود که او را نجات بدهد. به درشکهی او رسیدند. آنتوان درب را گشوده و کنار رفت تا اول او سوار بشود. جیزل معذب گفت: - ببخشید که مزاحمتان شدهام اگر... - فقط سوار شوید. آنتوان میان حرف او پریده و به او دستور داده بود. کلامش سرد نبود و به نظر میرسید فقط میخواهد از خجالت او کم کند. دستگیره را گرفته و از پلهها بالا رفت. آنتوان آدرس خانه را از او پرسیده و درشکهچی به سوی خانه روانه شده بود. - نمیترسید درشکهتان را ببینند؟ چند لحظهای از حرکتشان گذشته بود که جیزل این سوال را پرسیده بود. آنتوان که از پنجرههای نیمهباز بیرون را نگاه میکرد به سوی او برگشت. هر دو روبهروی یکدیگر نشسته بودند. - فکر میکنید اگر میتوانستند بلایی بر سرم بیاورند تا کنون ساکت نشسته بودند که اکنون بخواهند برای نقض قانون تردد مرا بگیرند؟ جیزل چیزی نگفته و به تماشای خیابانهای تاریک پرداخت. از میان خانهها و مغازهها گذشتند. هر دو ساکت مانده و چیزی نمیگفتند. فضا کمی معذبکننده شده بود که آن سکوت به دست آنتوان شکست. - نظرتان درباره محفل امشب چه بود؟ جیزل به سوی او برگشت. دیگر سعی نکرد احساس حقیقیاش را پنهان کند. اکنون فقط هر دوی آنها اینجا بودند و آن همه چشم با دهان کجی به او خیره نشده بودند. - اگر جلوی آن همه آدم سعی نمیکردید موضع مرا کشف کنید شاید میگفتم توانستم با آن ارتباط خوبی برقرار کنم. آنتوان برای اولین بار در تمام مدتی که او را دیده بود به جای پوزخند، به او لبخند زده بود. جیزل پاسخ لبخند او را داد. تقریبا به کوپه رسیده بودند. درشکه ایستاد. آنتوان درب درشکه را باز کرده و پیاده شد. جیزل نیز پشت سر او پایین آمد. آنتوان همانطور که به خیابانی که خانهی مادر ایزابلا در آن قرار داشت، سرکشی میکرد، گفت: - پس باید شما را دوشس صدا میزدم. به تمسخر گفته بود. در همان چند ساعتی که در محفل گذرانده بود هم متوجه این شده بود که او به طبقات اجتماعی و مقاماتی که در جامعه رایج است اهمیتی نمیدهد. جیزل خندید. - خیر، حتی شما درست مرا صدا زدید، شاید دخترک برایم مناسبتر باشد. آنتوان نگاهش را از خیابان گرفته و به او داد. - از این ناراحت شدید که شما را مادمازل خطاب نکردم؟ جیزل هیچ نگفته و فقط لبخندی زده بود و پشتش را به او کرده تا به خانه برود که صدای آنتوان مانع او شد. به سوی او برگشت و با کتابی که آنتوان در دستش گذاشته بود، متعجب به او خیره ماند. - موفق نشدم این کتاب را به ویرایشگر بدهم تا ایراداتش را به من بگوید، فکر میکنم شما منتقد من هستید. همانطور که دوباره در درشکه مینشست، شیشه درشکه را باز کرد. - در محفل بعدی نظر شما را درباره آن میپرسم. و بعد درشکه حرکت کرده و جیزل را در آن خیابان تاریک و خلوت با کتابی در دستش تنها گذاشته بود. -
سلام درخواست ویراستاری دارم🙏🙌
-
پارت صد و چهل و پنجم هاروت یهو گفت: ـ ببخشید حرفاتونو قطع میکنم اما کارما باید گردنبندتو پس بگیرم! گردنبندم و از گردنم درآوردم و دادم دستش و رو بهش گفتم: ـ ممنونم رفیق! هاروت هم محکم منو تو بغلش فشرد...بعد ازم پرسید: ـ خب کارما، آمادهایی ؟؟ سرمو به نشونه تایید نشون دادم و رفتم سمت جسم سامان و رو بهش گفتم: ـ منو فراموش نکن باشه؟ بعدش چشماش و که بسته بود، بوسیدم و اشکم چکید رو گونش و گفتم: ـ منم هیچوقت فراموشت نمیکنم رفیق من! دوباره به دریچه نور کل خونه رو پر کرد و آروم آروم جسمم مثل یه آب روون رفت تو جسم سامان و بعدش سامان نفس کشید... (پایان) « کارما میگفت: خدا نگاه میکنه تا ببینه تو با بندههاش چجوری تا کردی، تا همونجوری باهات تا کنه... خوب تا کنیم»
- 143 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و چهارم با شادی گفتم: ـ معلومه راه دوم.. هاروت پرسید: ـ مطمئنی کارما؟! بعد این قضیه حتی دیگه نمیتونی تناسخ پیدا کنی، کاملا میری تو وجود این پسر! گفتم: ـ برام مهم نیست که دیگه تناسخ پیدا نکنم و از بین برم...همینکه تو قلب و وجود سامان جاری بشم برام کافیه. هاروت پرسید: ـ یعنی اینقدر دوسش داری؟ با لبخند به سامان نگاه کردم و گفتم: ـ بیشتر از هر چیزی! اون برای من پر از خاطره های خوبه و به من احساس داشتن و یاد داد! بعد رو به آسمون کردم و با شادی گفتم: ـ دمت گرم مشتی، اینبارم رومو زمین ننداختی! مرسی که سامان و زنده میکنی! هاروت گفت: ـ در واقع تو از خودت گذشتی تا اون زنده بمونه... سامان که با عشق فراوون نگام میکرد، دوباره گفت: ـ خیلی دوستت دارم رییس! همزمان با گریه لبخند زدم و گفتم: ـ من بیشتر.
- 143 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و سوم این بار سامان اومد سمتم تا بغلم کنه اما هاروت دستشو آورد جلو و مانع شد...به هاروت نگاه کردم و گفتم: ـ حداقل بذار برای بار آخر باهاش خداحافظی کنم! روحشم که دیگه نمیتونم ببینم... هاروت کمی مکث کرد...یهو یه بادی تو خونه پیچید و تمام وسایل خونه شروع کرد به لرزیدن...به اطرافم نگاه کردم...چه اتفاقی داشت میفتاد؟! رو به هاروت که چشماشو بسته بود پرسیدم: ـ چه خبر شده هاروت؟! ولی هاروت چشماش بسته بود و جوابمو نمیداد...بعد چند دقیقه هاروت چشماشو باز کرد و همین لحظه دوباره خونه به حالت اولش برگشت...با لبخند رو به من گفت: ـ یه چیزی بهم الهام شده کارما! با ذوق به سامان نگاه کردم و گفتم: ـ میتونم بغلش کنم؟؟! هاروت با کمی مکث به سامان نگاه کرد و رو به من گفت: ـ یه چیز سختیه نمیدونم میتونی قبولش کنیم یا نه! با کنجکاوی گفتم: ـ خب بنال دیگه! گفت: ـ دوتا راه داره...یا ازش خداحافظی میکنی و برمیگردی به جایی که بهش تعلق داری یا اینکه واسه همیشه وجودت میره تو بدن این پسر تا زنده بمونه...
- 143 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و دوم با عصبانیت گفتم: ـ من جلوی این تقدیر وایمیستم هاروت! این دنیا به سامان احتیاج داره! یهو از پشت سرم صدای سامان و شنیدم: ـ رییس! برگشتم سمت صدا...روحش بود...بهش نگاه کردم و رفتم سمتش تا بغلش کنم اما نیروهام بر من غلبه کرد و نتونستم...سامان گفت: ـ من میخوام باهات بیام کارما! گفتم قلب من نمیتونه تحمل کنه که ازت جدا بشم! درسته شاید من هیچوقت برات اونقدر مهم نبودم اما خیلی دوستت دارم... اینبار هاروت گفت: ـ پسر خوب! کارما بخاطر تو قوانین این دنیا رو نقض کرده! سامان با تعجب نگاش کرد و گفت: ـ منظورت چیه؟! هاروت به زخمای گردن و صورتم اشاره کرد و گفت: ـ تمام این زخما بخاطر اینکه از مرگ تو جلوگیری کرد تا تو پیشش بمونی! از درون در برابر نیروی عزراییل مقاومت کرد تا تو زنده بمونی! سامان هنگ کرده بود و چیزی نمیگفت...من بجاش واسه اولین بار نگاش کردم و گفتم: ـ نتونستم بهت بگم اما منی که نمیدونستم انسان بودن و احساس داشتن چه شکلیه، عاشقت شدم سامان! هرکاری کردم تا تو کنارم باشی اما خدا... هق هقم باعث شد جملم قطع بشه...بغضم و قورت دادم و ادامه دادم: ـ اما خدا بی معرفته! نمیذاره کنار هم باشیم...یه انسان و یه نیروی طبیعت که تو جلد انسان اومده، به هیچ وجه نمیتونن کنار هم بمونن!
- 143 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
صبح آرام آرام از پشت پنجرهی هال نور خاکستری میریخت. رها هنوز روی کاناپه نشسته بود، بدنش سرد و سفت، چشمانش نیمهباز و نفسهای بریده. ساعت دیواری هال نزدیک شش را نشان میداد. شب طولانی گذشته بود و هیچ چیز آرامش نداشت. ذهنش هنوز در پیچوخم صدای نفسها و زمزمههای ضبط گیر کرده بود. رها با صدای خودش نفس کشید و شانههایش را تکان داد. به یاد محل کار افتاد. اگر دیر میرسید، هیچکس دلیل شب گذشته را نمیپذیرفت. گوشی را برداشت، اما صفحه سیاه بود؛ هیچ پیامی از مدیر یا همکاران. دستش را روی پیشانی گذاشت. تصمیم گرفت مرخصی بگیرد، ولی حتی فکر کردن به تماس گرفتن هم قلبش را میفشرد. با شجاعت نیمهجان شماره دفتر را گرفت. زنگها یکی پس از دیگری خوردند. بالاخره صدای مدیرش از طرف دیگر خط آمد، کمی خوابآلود و گرفته: ـ بله، رها… ـ سلام… من… امروز… نمیتونم بیام سر کار. میخواستم مرخصی بگیرم… ـ رها؟ صدایت… حالت خوبه؟ رها مکث کرد. هنوز صدای شب گذشته در گوشش میپیچید. ـ بله… فقط… خستهم. میخوام امروز مرخصی بگیرم… ـ باشه… باشه، پس امروز استراحت کن. یه روز خالی، شاید بد نباشه… خط قطع شد. رها نفس عمیقی کشید، اما ذهنش آرام نگرفت. هنوز سایهها و آن زمزمهها در گوشش بودند. تصمیم گرفت از خانه بیرون برود و کمی از هوای صبح استفاده کند. لباس پوشید و در حالی که کفشها را محکم میبست، نگاهش دوباره به اتاقش افتاد. تمام شب، در اتاق خودش، یک جهان دیگر در جریان بود؛ جهان نوارهای ضبط، سایهها و زمزمهها. در راهرو، صدای پای آرامی حس کرد. اما وقتی چراغ را روشن کرد، کسی نبود. قلبش سریع میزد، و باز هم حس کرد هر قدم، با شب قبل در هم آمیخته است. در را بست و کلید را چرخاند، اما قبل از اینکه به پایین پلهها برود، دستش روی گوشی افتاد. پیامکی تازه آمده بود: «فراموش نکن… هنوز نگاه میکنند…» رها با ترس عمیق نفس کشید، اما به خود گفت امروز مرخصی است، و هیچکس نمیتواند او را مجبور به رفتن کند. قدمهایش را آرام و محتاط روی پلهها گذاشت و بیرون رفت. نسیم صبحگاهی صورتی خنک و تازه روی صورتش کشید. کوچه خالی بود، تنها صدای دوردست چند ماشین و گنجشکانی که روی سیم برق نشستند، شنیده میشد. رها هر چند قدمی که جلو میرفت، حس میکرد شب گذشته هنوز پشت سرش است. نگاهش به آسمان خاکستری افتاد و با خودش گفت: امروز فقط بایستد و نفس بکشد. مرخصی یعنی حق خودش است. اما ذهنش نمیتوانست خاموش شود. باز هم جملهای از شب قبل در گوشش زمزمه شد: ـ من بیدارم… و رها، حتی در روشنایی صبح، هنوز حس میکرد که چیزی، یا کسی، به دقت او را دنبال میکند.
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت نود و شش نگاهش را از آنها گرفته و به ساعت ایستادهی کنار اتاق داد. ساعت چهار بامداد را نشان میداد. خیلی دیر شده بود و باید هر چه زودتر به خانه میرفت. فضای اتاق آنقدر خفه و گرم بود که حتی نفس کشیدن برایش عذاب آور شده بود. از جای برخواست و همزمان با بلند شدن او نگاه لامارک به دنبالش بالا آمد. با چشمان پر سوال به او خیره شده بود. در تمامی مدتی که آنجا بودند، لامارک فقط برگههای مختلف را با دقت میخواند و چیزهایی روی آنها مینوشت. پاسخ نگاه پر از پرسش را با پاسخ کوتاهی داد. - میروم کمی هوا بخورم. لامارک سری تکان داد. - از خیابان خارج نشو، ممکن است ماموران تو را ببینند. سر تکان داده و از پشت میز بیرون آمد. موهای بلندش که آنها را روی شانههایش رها کرده بود باعث شده بود که گردنش عرق بکند و موهایش به گردنش بچسبند. همانطور که در را باز میکرد تا خارج بشود، کلاهش را از روی سرش برداشت. با گذاشتن اولین قدم در خیابان تاریک، باد ملایمی که در حال وزیدن بود موهایش را در هوا به رقص در آورد. لرز آرامی در بدنش پیچید. درب کافه را پشت سرش بسته و جلوی در ایستاد. خیابان تاریک بود و هیچ رفت و آمدی در آن وجود نداشت. درختان زیادی در آن طرف خیابان در تاریکی فرو رفته بودند. خانههای زیادی در آن خیابان وجود نداشت و همانهایی هم که آنجا بودند اکثرا تاریک و بینور بودند. - برای چه اینجایی دخترک؟ صدایی از کنار گوشش بلند شد. با ترس به سوی صدا برگشت؛ با دیدن آنتوان نفس حبس شدهاش را بیرون داد. آنتوان روی سکوی کوچکی که کنار درب کافه قرار داشت، نشسته بود و سیگارش را دود میکرد. - فضای کافه بسیار گرم و خفه کننده بود، نمیتوانستم آنجا بمانم. آنتوان کنار رفته و فضای کوچکی را آزاد کرد تا او بتواند بنشیند. یا اکراه کنار او نشست. برگههای کتاب آنتوان بین آن دو فاصله انداخته بودند. سرش را خم کرده و سعی کرد دوباره اسم آن را بخواند اما موفق نشد. - در میان مردم! آنتوان ناگهان گفته بود. نگاهش را بالا کشیدع و به او داد. آنتوان که نگاه کنجکاو او را دید به برگهها اشاره کرد. - نام کتابیست که چند ساعت است سعی داری آن را بدانی. با فکر به اینکه تمام تلاش چند ساعت پیشش را برای خواندن نام کتاب دیده بود، خجالت زده صاف نشست. آنتوان پوزخندی به او زد. نگاهش را از جیزل که اکنون به درختهای آنطرف خیایان نگاه میکرد، گرفته و به آسمان داد. - عجیب است که شبهایمان را فقط ماه و ستارههایی روشن میکنند که فرسنگها از ما فاصله دارند. بعد از این همه تلاش هنوز هم در تاریکی مطلق به سر میبریم. آنتوان گفت. جیزل نیز سرش را بالا برده و به آسمانِ پر از ستارهی بالای سرش، دوخت. - در دهکده مادریام آسمان برایم روشنتر و شفافتر بود؛ هر چقدر که از آمدنم به اینجا میگذرد همهچیز برایم تیرهتر میشود. گاهی اوقات فکر میکنم بهتر بود در همان دهکده میماندم و آسمان آبیاش را به آغوش میکشیدم و به دنبال چیز دیگری نبودم. نگاهش را از آسمان گرفت و به آنتوان داد. او چند لحظهای بود که در سکوت به نیمرخ جیزل خیره شده بود. - از دانستن و آگاه شدن خستهای؟ همانطور که در آن تاریکی به چشمان سبز رنگ جیزل نگاه میکرد، گفت. - از دانستن و آگاه بودن از چیزهایی خستهام که برای فهمیدنشان زود بود... سرش را به دیوار تکیه داد. - خیلی زود متوجه چیزهایی شدم که نباید؛ حتی اکنون که اینجا نشستهام با خود میگویم بهتر بود در خانه میماندم و تا صبح فکرهای احمقانه مغزم را میخورد تا اینکه به اینجا آمده و چیزهای بیشتری میفهمیدم. آنتوان سیگارش را روی زمین انداخته و با کف کفشش آن را له کرد. تا کنون با هیچکس آنقدر راحت درباره افکارش سخن نگفته بود اما این مرد با تمام اخلاقیات بدی که در نظر جیزل داشت، انسان امنی به نظر میآمد. -
ساعت نزدیک دو نیمهشب باشد. چراغ مطالعه روشن مانده، اما نورش مثل لکهی زردی روی دیوار میلغزد و هیچ امنیتی نمیدهد. رها پشت میزش نشسته و هنوز به ضبط صوت خیره است. عقربهها جلو میروند، اما صدای آنطرف انگار تازه شروع شده است. صدای خفه، که معلوم نیست زن است یا مرد، تکرار میکند: «نفس… بکش… صدا رو دنبال کن…» کلمات بریدهبریدهاند، گویی کسی در حال غرقشدن میان آب گفته باشد. رها بارها دکمههای توقف را فشار دهید، اما هر بار که صدای کلیک کنید نوارهایی را شروع میکنند که به چرخیدن میکند، احساس میکند خودش را دارد. دیوار سمت چپ، همان که ترک باریکی از بالای پنجره تا کف دارد، صدا را پس میدهد. رها نفس را در سینه حبس میکند. چیزی شبیه «نفس کشیدن» از درون دیوار میآید. کوتاه، خفه، و نزدیک. انگار کسی داخل گچ و سیمان گیر کرده باشد. جرأت نمیکند چراغ را خاموش کند، اما حتی نور هم چیزی را کم نمیکند. سایهای که از پایهی تخت افتاده، آرام کش میآید. نه صافِ نور، مثل مثل مایع خطی که به آهستگی راه میخزد. سایه شکل میگیرد: دو پا، بعد از زانوهها، و چیزی شبیه دستهایی که روی زمین فشار میآورند. رها ناخودآگاه عقب میکشد. با صدای بلند میگوید: - فقط خوابمه. فقط توهمه. اما صداهای ضبطصوت بیوقفه ادامه دارند. صدای دیگر، کودکانه، از دل نوار در میآید: «برو زیر تخت… اونجاست…» رها نفسش را به تندی بیرون میدهد. نگاهش به تخت میافتد. فاصلهی تاریک زیر تخت مثل دهانی باز، خالی و بیانتهاست. هر بار که چشم میبندد، حس میکند چیزی آنجا تکان میخورد. با احتیاط، دستش را به سمت چراغ قوهای کوچک روی میز دراز میکند. دستش میلرزد. چراغقوه را روشن میکند و نور سفید را مستقیم به سمت تخت میگیرد. اول فقط گرد و خاک و چند جعبه قدیمی دیده می شود. اما درست در عمق تاریکترین نقطه، دو تیرهای کوچک و انرژی برق میزند. مثل چشم. چراغ قوه از دستش میافتد. نور روی دیوار پخش می شود و اتاق را کج و کوله می کند. رها عقب میرود تا کمرش به دیوار بخورد. قلبش تند میکوبد. جرات دوباره نگاه کردن ندارد. صدای کاست بلندتر میشود. حالا همهی کلمات یکی روی دیگری میافتند، انگار دهها نفر هم زمان میکنند. کلمهای واضح میانشان بیرون میجهد: «فرار کن…» اما پاهای رها به زمین میخوبیاند. پنجرهی اتاق با ضربههای محکم میلرزد. پرده ها تکان میخورند. سرمای تندی میوزد داخل. رها مطمئن است پنجره قفل بوده است. وقتی نزدیک میرود، شیشه بخار گرفته، و روی بخار رد انگشتهایی کشیده میشوند که یک جمله میسازند: «نمیتونی بیرون بری» صدای ضبط صوت در همین لحظه خاموش می شود. نوار میچرخد اما هیچ صدایی بیرون نمیآید. اتاقی سنگین را میبلعد. تنها صدای نفسهای بریدهای رها شنیده میشود. لحظههای بعد، انگار کسی درست پشت گوش بایستد، صدای آرام، خیلی نزدیک، در تاریکی میگوید: - من بیدارم. رها جیغ نمیزند. صدا در گلویش گیر میکند. فقط میپرد عقب و دستش کورمالکورمال چراغقوه را پیدا میکند. نور را به اطراف میچرخند. هیچکس نیست. دیوار، میز، تخت، همه در جای خود. اما دیگر نمیتواند در اتاق بماند. خودش را پرت میکند بیرون و در را محکم میبندد. پشت در، به دیوار تکیه می دهد. انگشتانش یخ کرده اند. از لای شکاف در، یک نور باریک سوسو میزند. انگار چراغ مطالعه تازه خاموش و روشن شود. ساعت دیواری راهرو سه و نیم را نشان می دهد. چشمهای رها باز میماند تا صبح، بدون پلک زدن، روی کاناپهی سرد هال. تمام بدنش میلرزد. هر بار که پلکهایش نیمهبسته میشوند، صدای همان زمزمه در گوشش میپیچد: - من بیدارم… تا سپیده ای خاکستری، او جرأت برگشتن به اتاق را ندارد.
-
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- جکسون چارلز -
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- جکسون چارلز -
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- جیزل کلارک -
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- جیزل کلارک -
شماها هنوز عذاب گذرانیدن وقت را نمیدانید، شکنجه فکری را نمیتوانید بدانید. هنوز نمیدانید که بدبختی چیست! - آفرینگان
-
زندگی من تمام روز میان چهار دیوار اطاقم میگذشت و میگذرد , سرتاسر زندگیم میان چهار دیوار گذشته است! - بوف کور
-
میدانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست. در عشق این مطلب بهتر معلوم میشود، چون هر کسی با قوه تصور خودش کس دیگر را دوست دارد و این از قوه تصور خودش است که کیف میبرد نه از زنی که جلو اوست و گمان میکند که او را دوست دارد. آن زن تصور نهانی خودمان است، یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد. - صورتکها
-
گشنگی، زنده باد مُرده های قوم ما! ما برای خاطر مُرده ها زنده هستیم . ما خوش گریه هستیم و گریه بر هر درد بیدرمان دواست! ما از غضب مُرده ها میترسیم ،ما مُردار پرستیم . اجی مجی لاترجی! - قضیه نمک ترکی
-
آخریندیدارِمابسیارغمگینبودوتلخ اومرایادشنمیآمدولیمن ؟ بگذریم .
- 12 پاسخ
-
- 2
-
-
به یک تبسم اوکهکشان ازآن من است:)
- 12 پاسخ
-
- 2
-
-
رها خشکش زد. نفسش محکم به شماره افتاد و دستش روی تختید. صدای زمزمه دوباره تکرار شد، اما حالا مثل چند لایه صدا بود، همزمان از جهات مختلف میآمد، از زیر تخت، از کمد، و حتی انگار از داخل دیوار. او تلاش کرد خودش را قانع کند که این فقط ذهنش است، اما چیزی در درونش میدانست که این صدا واقعی است . قلبش مثل چکش میکوبید و دستهایش یخ زده بودند. نور چراغقوه روی زمین افتاد و رد پای تیرهای که قبلاً دیده بود، حالا محو نمیشد بلکه جلو میآمد ، انگار که به سمت تختش خزیده باشد. رها به آرامی عقب رفت، اما پایش به پایهی تخت گیر کرد و صدای تقی دوباره بلند شد. هر بار که صدا از زیر تخت میآمد، بدنش میلرزد و زمان کند میشد . چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید، اما همان لحظه چیزی محکم به مچ پایش چسبید. وقتی نگاه کرد، چیزی نبود؛ فقط تاریکی، اما حس کرد وزنش روی زمین کشیده میشود، انگار کسی یا چیزی به دنبال اوست . سپس، همان صدای زمزمه، آرام اما با تهدید، دوباره آمد: - نمیتوانی فرار کنی… هنوز شروع نشده است. رها دستش را به سمت تخت کشید تا بلند شود، اما بدنش سفت و بیحرکت مانده بود. نفس هایش تند و بریده بریده شد. صدای خشخش دوباره از سقف، این بار سریع و بیوقفه، مثل چنگ زدن چیزی روی چوب ، کل اتاق را پر کرد. او با تمام قدرت خواست از جایش بلند شود، اما چیزی او را در جای خود نگه داشت . سایهها روی دیوارها به شکل نامفهومی تکان میخوردند، انگار که اتاق زنده شده باشد. رها با تمام ترسش دستش را به ضبط صوت رساند تا آن را خاموش کند، اما وقتی دکمه را فشار داد، صدای نفسها به شکل فشرده و نزدیکتر از همیشه ، در گوشش پیچید. در همان لحظه، چشمش به کمد افتاد. درش نیمه باز بود، اما هیچ چیزی بیرون نیامد. با این حال، رها احساس کرد چیزی از پشت آن به او نگاه میکند . سایهی باریکی از پشت در بیرون آمد و دوباره محو شد، اما رد چشمانش روی ذهنش حک شد. صدای ضبط به طور قطعی، اما صدای نفسها نه . حالا دیگر واضح بود: آنها از همان نقطههای میآمدند که رها را هم نمیکردند. از داخل بدن خودش . زمزمهی نهایی دوباره آمد، این بار آرام و نزدیک، مستقیماً در ذهن او نجوا میکرد: - تو هنوز نفهمیدی… همه چیز فقط شروع شد. رها حس کرد چیزی در اتاق جابهجا شد، اما هیچ حرکتی ندید. همه چیز تاریک، ساکت و زنده بود. بدنش را لرزاند، اما یک حقیقت واضح در ذهنش نشست: این بار، معمای واقعی تازه شروع شده است ، و هیچ راه گریزی برای فهمیدن کامل آن وجود ندارد.