تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
دقیقا. نمیدونم والا ولی زنه خیلی واقعی بود، حتا هنوزم چهرش یادمه اما اون راننده میگفت حدود صد متر جلوتر اون ماشین رفت زیر کامیون و اون صندلی جلو خالی بود و هیچ زنی مسافر اون ماشین نبوده... اما دوستامم میگن احتمالا به روح بوده تو قالب انسان... برگ ریزون ترین خاطره زندگیم بود:))
-
با هر جمله ای که خوندم چشام گرد شد دختر اون پیرزن به نظر من اجل بوده که به اون شکل در اومده تا بتونه تورو منصرف کنه چون وقت تو هنوز نرسیده پس میدونسته که دل مهربونی داری از این در وارد شده ولی واقعا اون لحظه دل آدم یهو میریزه🥲
- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
یه چیزی که برای من خیلی برگ ریزان بود، این بودش که ترم سوم کارشناسی بودم و سه جلسه سر یه درس عمومی ۸ صبح شنبه غیبت داشتم و اگه اون روز هم که شب قبلش تا دیروقت عروسی بودم و نمیرفتم استاد حذفم میکرد! خیلی هم استاد سخت گیری بود. خلاصه... اون روز خواب موندم و به سختی نیم ساعت کار داشت تا کلاسم شروع بشه، تاکسی سوار شدم و تا میدون اصلیه بابلسر رفتم...وقتی رسیدم ده دقیقه وقت بود تا برسم سر کلاس. یهو سیل گرفت...سه نفر پشت تاکسی نشسته بودن و من جلو نشستم و تا رفتم در تاکسی و ببندم یه خانوم پیر مانع از بستن در شد...با لحن خیلی مظلومانه گفت دخترم میشه تو با ماشین بعدی بری؟ من نوهام خونه مریضه، باید سریع برم. گفتم خانوم من ده دقیقه دیگه کلاسم شروع میشه اگه این جلسه هم نرسم، استاد حذفم میکنه. تاکسی بعدی هنوز مسافر سوار نشده و کلی باید معطل شم...حالا زنه زیر سیل خیس شده بود و واقعا چهره معصومی داشت و نمیدونم چی شد که دلم سوخت! بازم گفت دخترم بخدا اگه مجبور نبودم، بهت اصرار نمیکردم...باید سریعتر برم پیشش! حالا همین لحظه راننده هم بهمون گفت، لطفا زودتر تصمیم بگیرین، مردم معطل شدن! به ساعت نگاه کردم و با ناراحتی تو دلم گفتم که در هر صورت من که به کلاس نمیرسم، پس این خانومه سوار شه و برسه به نوهاش. تا پیاده شدم، زنه کلی دعوام کرد و گفت انشالا که خیر ببینم و این حرفا، اما من ته دلم ناراحت بودم که از اون درس حذف میشم و مجبورم ترم بعد دوباره برش دارم...خلاصه اون روز ساعت نه با یه تاکسی دیگه رسیدم دانشگاه و هرچی با اون استاد حرف زدم قبول نکرد که حذفم نکنه و اسمم و از لیست حذف کرد...خیلی ناراحت شدم و بخاطر دلسوزی بیجای خودم پیش خدا و دوستان خیلی گله کردم اما....اتفاق برگ ریزووون کجا بود!!!!! پس فرداش که دوباره رفتم سوار تاکسی بشم، دیدم که پشت شیشه ماشینش عکس همون راننده که اون روز سوار ماشینش شده بودم زده و نوشته: حلالم کنید! با تعجب گفتم: ای وای این آقا من دو روز پیش سوار ماشینش شده بودم و میخواستم برم دانشگاه که یه خانوم پیری جلومو گرفت و نذاشت من سوار بشم، واقعا دنیا چقدر عجیبه آدم از یک ساعت بعدشم خبر نداره! راننده بهم گفت : خانوم پیر؟ گفتم آره چطور مگه؟ گفت این رفیقمون همون دو روز پیش که سیل میزد، همون ساعتی که من از ماشینش پیاده شدم و رفتم ، نزدیک میدون رفت زیر کامیون و خودشو تمام مسافرای تاکسی مُردن...حالا قیافه من!! بعدش گفت ولی صندلی جلو خالی بود! هیچ خانوم پیری سوار اون تاکسی نشده بود! من مو به تنم سیخ شده بود...اصلا باورم نمیشد!! گفتم مگه میشه؟! من حتی قیافه پیرزنه هم یادمه! اصرار داشت که بره پیش نوه مریضش! باعث شد من درسمم حذف بشم! راننده گفت خدا خواست از مرگ تو جلوگیری کنه توسط اون کسی که دیدی! از درست حذف شدی اما نخواست تو رو از صحنه روزگار حذف کنه! اونجا بود که از صمیم قلب خداروشکر کردم و دیگه بعد اون اتفاق هیچوقتتتت بابت اینکه یه چیزی تو زندگیم از نظرم بد پیش رفت پیش خدا غر نزدم! چون میدونم پشتش یه حکمتی بوده که به صلاحم هست... به نظر شما اون پیرزنه که من دیدم واقعا روح بود؟؟ حتی با اینکه الان چند سال ازش گذشته اما قیافشو یادمه... پ ن: وقتی اصرار داشتم که هر طور شده به اون کلاس برسم و ندونسته داشتم به کام مرگ میرفتم، خدا هم با اصرار، اینجوری از مرگم جلوگیری کرد:)) هنوزم نمیدونم چطور شد که قبول کردم از اون تاکسی پیاده شم!!!؟؟ چی تو صورت اون زن دیدم، دلم سوخت.
- 3 پاسخ
-
- 2
-
-
- امروز
-
پارت یازدهم مامان لبخندی زد و عباس آقا رانندمون و صدا زد و اونم اومد و رو به مامان گفت: ـ بفرمایید خانوم... مامان گفت: ـ آدرس خونه احمد آقا رو سریعتر پیدا کنین! عباس آقا: ـ اطاعت امر خانوم! بدون هیچ حرفی از پله ها رفتم بالا تو اتاقم! سیگار و بخاطر یلدا ترک کرده بودم اما با چیزی که الان تجربه کردم، فقط همون سیگار آرومم میکرد...ساعت نزدیک سه صبح شده بود و تمام خاطرهها جلوی چشمم رژه میرفت. از دستش عصبانی بودم اما بازم ته دلم براش غنج میرفت! دلم برای نگاههای قشنگش وقتی میومدم خونه و بهم خسته نباشید میگفت، تنگ شده. نمیخوام بدون شنیدن حرفاش قضاوتش کنم. نمیخواستم باور کنم باهام بازی کرده چون من به عشقش ایمان داشتم...تو دلم یه دوگانگی عجیبی بود و برای اولین بار تو زندگیم بین دو راهی بدی مونده بودم! اگه حرف مامان درست باشه، مجبورم با دختری که دوسش نداشتم، ازدواج کنم...قول دادم و من وقتی قول بدم، زیر قولم نمیزنم! اما زندگی بعدش برام واقعا دردناک میشه! کاش یلدا اینکارو باهام نمیکرد! حداقلش این بود که برام ارزش قائل میشد و بهم توضیح میداد که چرا اینکارو باهام کرده! تو بالکن نشسته بودم که تقهایی به در اتاقم خورد. گفتم: ـ بیا تو! عباس آقا با یه ورقه توی دستش اومد داخل و گفت: ـ آقا آدرسشون و پیدا کردم. از جام بلند شدم و سریع گفتم: ـ خوبه! فورا یه بلیط برام بگیر. عباس آقا با تعجب نگام کرد و گفت: ـ اما آقا الان نصفه... حرفشو قطع کردم و رفتم سر کمدم تا لباسام و عوض کنم و گفتم: ـ همین الان بلیط و برام پیدا کن عباس آقا! عباس آقا که لحنم و دید ناچارا گفت: ـ به روی چشم!
- 11 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
سلام علیکم خوبین؟ کاملا اتفاقی بین کلی کار و درگیری فکری که داشتم به سرم زد این ماه خونین رو از دست ندم و بیام بشینم پای خاطره های ترسناکتون! دخترای هاگوارتز حتما شرکت کنید که برای شما خیلی واجب و شیکتره چون زری برای شما هدیه داره، مگه میشه نداشته باشه؟ بالاخره خسوفه و این شب مخصوص دخترای ماوراء هستش✨ • یه اتفاق ترسناک تعریف کنید، قرار نیست حتما برای خودتون اتفاق افتاده باشه میتونه برای اقوام یا دوست باشه فقط تعریفش کنید تا از این دوشب لذت ببریم🔮 • این خاطره میتونه سکانسی از فیلم یا پاراگرافی از یک کتاب باشه در این صورت حتما اسم فیلم و کتاب رو ذکر کنید😉 •میتونید حتی عکسی که شبیه به خاطره ای که تعریف میکنید هستش رو هم ارسال کنید✨ @هانیه پروین @عسل @سایان @shirin_s @QAZAL @Taraneh @S.Tagizadeh @ملک المتکلمین @Amata @آتناملازاده @سایه مولوی @Mahsa_zbp4
- 3 پاسخ
-
- 3
-
-
از ساعت ۱۸:۵۸ ماهگرفتگی شروع میشه و تا ۰۰:۲۵ ادامه داره.
- 6 پاسخ
-
- 2
-
-
-
رمان گلبرگی در کوهستان از فرزانه فرجی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «گلبرگی در کوهستان» چون شمعی در شبهای تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @Farzane از دلنوازان محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه 💕 📜 شمار صفحات: ۸۸۲ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: من گناهی نداشتم، جز اینکه خواستم تکیه گاهی شوم تا تکیه گاهی داشته باشم... 🌙 برگی از رمان: نگرانی و ترحمش رو بیشتر کرد و ادامه داد: -راستی مادرت چطوره؟ دست هاش بهتره شده؟ چند روز پیش که اومدم بهش سر زدم انگار سر شده بود میگم می خوای یه دکتر خوب… 🔗 جادهی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/07/دانلود-رمان-گلبرگی-در-کوهستان-از-فرزان/ -
اینم بگم که سراغ خوناشاما نرید. اونا الان ماه خونیه و رسما در اوج قدرتن. هیچ شانسی در قبالشون ندارید. مثلا به شخصه میخواستم امشب برم خونه دوستم ولی گفتم مگه دیوونم؟ فردا میرم که کمخطرتره.
- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
امشب ماه گرفتگیه. سطح قدرت گرگینهها به حداقل خودش میرسه. گفتم که اگه احیانا قصد گیر انداختن یکیشونو داشتید، امشب وقتشه.
- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت دهم به هرحال مامان از چیزی خبر نداشت که بخواد کاری کنه. رفتم، جلوی پاش نشستم و دستهاش رو بوسیدم اما بهم نگاه نمیکرد. با اینکه از درون داغون بودم، اما گفتم: ـ میدونم خاتون خانوم من، اما من فقط حرفای شما رو شنیدم. باید بدونم دلیل کارش چی بوده و چرا با احساس من بازی کرده. مگه من بازیچه دستش بودم که این کارو باهام کرده؟ اگه دنبال پول بود، از همون اول بهم میگفت، من چهار برابرشو بهش میدادم، نه اینکه قلبمو بهش بدم... مامان پیشونیم رو بوسید و گفت: ـ اونا گدا گشنهان پسرم، اون دختر اصلا احساس سرش نمیشه. باور کن ارزششو نداره که داری اینجوری خودتو بهم میریزی. بلند شدم و با ناراحتی گفتم: ـ میخوام توی چشمام نگاه کنه و بگه دوسم نداشته، بگه همش بازی بوده. آدرسشونو میخوام مامان. مامان از روی صندلی بلند شد و گفت: ـ باشه، ولی یه شرط دارم فرهاد. گفتم: ـ چی؟ گفت: ـ بعدش که به حرف من رسیدی، وقتی برگشتیم، باید با ارمغان ازدواج کنی! اون دختر در خور خانوادمونه و تنها نوه دختری طایفه عباس شهمیرزاده، باباش تاجر فرشه و تازه، خودشم خوشگله و کاملا برازندته... اصلا حرفهای مامان رو نمیشنیدم و توی ذهنم، فقط داشتم دنبال دلیل میگشتم. مامان همینطور پشت سرهم حرف میزد: ـ بعدشم باید بری بالا سر کارخونه وایستی و کارت رو بگیری تو دستت و بعدشم نوه... از اونجایی که تهش رو میدونستم، دستهام رو بردم بالا و گفتم: ـ باشه مامان، هر چی بگی قبوله! اگه حرف تو باشه، بعد از اینکه برگشتم، با اون دختر ازدواج میکنم.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نهم گفتم: ـ اما... حرفم رو قطع کرد و گفت: ـ ولی دیدی که لیاقت تو رو نداشت و فقط دنبال پولمون بود پسرم. اصلا در حد تو هست که با همچین آدمایی سلام کنی؟ میدونی دختره موقع رفتن، حقوقشو شمرد و گفت نتیجه کار من و بابام بیشتر از این مقداره؟! هر لحظه بیشتر از حرفهای مامان تعجب میکردم، چطور ممکنه؟! یعنی تمام اون حرفها و قولها و نگاهها دروغ بود؟ یعنی واقعا یلدا دنبال پول بود؟ مامان رفت، روی صندلی نشست و ادامه داد: ـ منم چون واسه ما زحمت کشیده بودن، دو تا پاکت بیشتر بهشون دادم. منتظر بودم تا ببینم اون از تو حرفی میزنه یا نه؛ اما فرهاد... اون هیچی نگفت. نمیتونستم باور کنم! مامان از نگاهم متوجه شد که باورم نمیشه، سریع الفت خانوم رو که سرکارگر خونمون بود صدا زد. الفت خانوم سریع اومد و مامان ازش پرسید: ـ به آقا فرهاد بگو که یلدا امروز چیکار کرد! الفت خانوم بهم نگاه کرد و عین حرفهای مامان رو برام تکرار کرد. گفتم: ـ خیلی خب، کافیه! الفت خانوم ساکت شد. رو به مامان گفتم: ـ من میخوام با خودش حرف بزنم. الفت خانوم به جای مامان گفت: ـ اما آقا فرهاد، اون دختر فقط دنبال پول... مامان، حرف الفت خانوم رو قطع کرد و خیلی عادی گفت: ـ خیلی خب الفت، میتونی بری! گلدون روی زمین رو هم جمع کن لطفاً! بعد کمی مکث، لبخند تلخی زد و گفت: ـ مشخصه که پسرم، به این آدمای بی سر و پا بیشتر از حرفای مادرش اعتماد داره، قبوله پسرم. از اینکه دلخورش کردم، از خودم ناراحت شدم.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتم چی داشت میگفت؟ دنیا داشت دور سرم میچرخید. یلدا بدون هیچ توضیحی، این کار رو باهام نمیکرد! من اون رو به اندازه خودم میشناختم، اما شاید... شاید راجع بهش اشتباه کردم. یهو مامان با تعجب گفت: ـ ببینم اصلا چرا احمد آقا و دخترش باید اینقدر برات مهم باشن فرهاد؟ چیزی هست که من ازش بیخبرم؟! تازه یادم افتاد که مامان، اصلا از موضوع من و یلدا خبر نداشت و من قرار بود باهاش در میون بزارم؛ پس کار مامان نمیتونه باشه. دلم میخواست با تهدید مامان رفته باشه تا بتونم برش گردونم، اما مثل اینکه حرف مامان درست بود... اما برای چی؟ چرا؟! از صبح چه چیزی تغییر کرده بود؟ چرا از عشقمون دست کشید؟! مامان دستشو گذاشت زیر چونم که باعث شد نگاهم توی نگاهش گره بخوره و پرسید: ـ نمیخوای بگی پسرم؟ انگار کوه غم روی سینهم فرود اومده بود. محکم بغلش کردم، زار زدم و گفتم: ـ مامان من خیلی دوسش داشتم... اونو خیلی دوست داشتم! به خاطرش دیگه برنگشتم کانادا! مامان پشتمو نوازش کرد، اما برخلاف تصورم، نه عصبانی شد و نه تعجب کرد. در حالت عادی، باید بابت اینکه من به دختر خدمتکار دل باختم، خونه رو روی سرم خراب کردم و باهام کلی بحث میکرد؛ اما چیزی نگفت. اشکهام رو پاک کردم و گفتم: ـ مامان نمیخوای چیزی بگی؟ مامان با لبخند گفت: ـ امروز که اون تاج گل رو توی دستت دیدم، حدس زدم که خبراییه؛ اما منتظر بودم خودت بهم بگی.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
✨🗝️برنده های مسابقه پنج کلید🗝️✨ مثل همیشه قلمتون بسی خوش نوشت دخترای من تبریک به تک تک شما عزیزان🤍✨ برنده خونآشام: @هانیه پروین برنده جادوگر: @Taraneh برنده ارواح: @عسل برنده گرگینه: @سایه مولوی جوایز این دست مسابقه👇🏻 مدال+ 550 امتیاز مسابقه بعدی: آغاز فینال و چالشهای جذاب هاگوارتز در ۲۰ شهریور⏳🤍⏳
- 13 پاسخ
-
- 9
-
-
-
-
پارت هفتم از جام بلند شدم. آره، درسته؛ امروز اون تاج گل رو توی دستم دید و اون صدایی که یهویی شنیدیم... عصبانیت بهم اجازه فکر کردن نداد. با فریاد صداش زدم: ـ مامان! کارگری که داشت برای مامان چای گیاهی میبرد، از ترس صدای من، لیوان از دستش افتاد و شکست. مامان با دیدن من، از روی صندلی بلند شد و با جدیت گفت: ـ فرهاد چه خبرته؟ خونه رو گذاشتی روی سرت. فراموش نکن داری با کی صحبت میکنی! با حرص انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم. از عصبانیت، رگ گردنم بیرون زده بود! بهش گفتم: ـ احمد آقا اینا کجان؟ چرا سرایداری خالی شده مامان؟ مامان خیلی عادی نگاهم کرد و گفت: ـ ببینم الان این همه عصبانیتت، برای احمد آقاست؟ با صدای بلندتری فریاد زدم، گلدون کنار میز رو شکوندم و گفتم: ـ مامان جواب سوال منو بده! کجا فرستادیشون؟ مامان که عصبانیت من رو برای اولین بار دیده بود، انگار کمی ترسید. بهم نزدیک شد اما من عقب رفتم. گفت: ـ من چه میدونم پسرم کجا رفتن... بعد از اینکه تو رفتی، دخترش اومد گفت که میخواد باهامون تسویه حساب کنه، چون میخوان برگردن کرمانشاه، زادگاهش. پوزخندی زدم و گفتم: ـ آها! یهویی اونم؟ مامان بچه گول میزنی؟ مامان گفت: ـ نه، احمد آقا گفت مثل اینکه پدرش فوت شده و خونه و زمینش رسیده بهش و میخوان با دخترش، بقیه زندگیشون رو اونجا بگذرونن.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنج رمان فراموشی میخواهم
- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت ۵ "مجهول" به او نگاه میکند. مگر میشود یک انسان به این اندازه مرموز و ترسناک باشد. مرد زیر نگاه سنگین او دستوپایش را گُم میکند. سر به زیر و مسکوت منتظر دستور جدید ایستاده. چشمان براق و تیز او لرزه به اندامش میاندازد. قدرت تکلمش را دوست دارد و میداند اگر بیاجازه زبان به سخن بچرخاند، وای که حتی از تصورَش هم میهراسد. جز او و خودش یک محافظ تازه وارد به نام مهام هم در اتاق است. لعنت به این مهام که در این منجلابِ ترس انداختَش. او که بلند میشود انگار قلبَش از حرکت میایستد: - سرِت رو بالا بگیر! قاطعانه امر میکند و چارهای جز اطاعت نیست. مرد سرَش را بالا میآورد. مردمکهای قهوهای رنگَش از ترس میلرزد. خونسردی او باعث میشود ترس بیش از پیش احاطهش کند. - وظیفه تو چی بود حسام؟ ترس با خود لُکنت میآورد: - محافظت از اسناد دیگر خبری از نقاب خونسردی نیست. او مثل بمب منفجر میشود جوری که صدای فریادش حتی مهام همیشه خونسرد را هم میلرزاند: - و الان اسناد کجاست؟ دست پلیسها! حسام در آن لحظه واقعا آرزوی مرگ میکند. صدای شلیک گلوله در فضای بسته اتاق منعکس میشود و خون قرمز حسام دیوار پشتش را رنگی میکند. چقدر زود آرزویَش برآورده شد. زمزمه آرام ساشا باعث میشود مهام از بهت خارج شود. حتی فکرش را هم نمیکرد به این زودی مهره حسام بسوزد: - خاطره سرمدی نباید از بازی خارج بشه؛ اون یه مهره مهم برای ماست. ** بنیامین - یکی از دوستان صمیمی من و خانوادهشون برای تعطیلات کریسمس اومدن ایران و قراره فردا هم پیش ما بمونن. ازتون انتظار دارم پذیرایی در خورد خودش و خانوادهاش ارائه بدید. خدایا! من را مرگ بده از این خفت خلاص بشوم. راننده آقا بودن کم بود، حالا باید جلوی دوستانش هم خم و راست شوم. آخَر به کدامین گناه؟! چشمان آبی و ملتمس خاطره باعث میشود یادم بیاید همهی اینها به خاطر اوست.
-
. پارت ۴ - بنی حوصله ندارم بیخیال شو. یه امروز کاری به من نداشته باش. استارت میزنم، نگاه گذرایی به چهره رنگ پریدهاش میاندازم. - باشه! زمزمه میکنم و آرام لب میزند: - ممنون چه شده است یعنی؟ چهارماه از آشناییمان میگذرد ولی تا به حال خاطره را به این اندازه آرام و مسکوت ندیدهام. نه ؛ تحمل این دختر کار من نبود. دستم را به سمت صفحه لمسی میبرم ( Play music) را لمس میکنم و اینبار آهنگ (بزن باران ) از ایهام پخش میشود. شانس من ا ست دیگر مثلا خواستم حال و هوای خاطره را عوض کنم آنوقت این یارو هی میخواهد باران بزند. دست میبرم تا این موزیک غمگین را عوض کنم که با صدای آرامش متوقف میشوم: - بزار بمونه. لطفا! - باشه! پشت چراغ قرمز ترمز میزنم. چراغ قرمزهای تهران هم گاهی بازیشان میگیرد. آخَر شمارنده ۲۰۰ ؟ صبر ایوب میخواهد تا این سبز شود! « بزن باران ببار از چشم من بزن باران بزن باران بزن بزن باران که شاید گریهام پنهان بماند بزن باران که من هم ابریام بزن باران پر از بیصبریام بزن باران که این دیوانه سرگردان بماند بهانهای بده به ابر کوچک نگاه من در اوج گریه ها فقط تو میشوی پناه من به داد من برس » هق- هق آرامش را مگر میتوانم نشنوم؟ صدای ایهام را را کم میکنم و متعجب به دخترکی خیره میشوم که تا به حال اشکش را ندیدم. گریه؟ آن هم با آهنگ بزن باران ایهام ؟ این فقط یک معنی میدهد. « عاشق شده » بزاق دهانم را با صدا قورت میدهم و به چهره پژمردهاش نگاه میکنم. آرام صدایش میزنم: - خاطره؛ خاطره! به سرعت اشکهایش را با دست پاک میکند تا مثلا نفهمم گریه کرده. نکند شکست عشقی خورده باشد؟ نکند... . - جانم بنی ؟ اشکهایت را پاک کردی خواهرم. با گرفتگی صدایت چه میکنی؟ جدی میشوم: - چی شده خاطره ؟ جوابم را نمیدهد. به چراغ قرمز خیره میشود و محزون لب میزند: - مرگ چیه بنی؟ از سوالش جا میخورم اما با حوصله جواب میدهم: - مرگ به نظر من یعنی زندگی نکردن! - زندگی چیه؟ - زندگی یعنی لذت بردن از همه چیز. از هوا، از غذا، از یک رنگ شاد، از همهی چیزهای کوچیک؛ زندگی یعنی شاد بودن، یعنی امید داشتن، یعنی تلاش برای عوض کردن اوضاع بد، یعنی حال خوب، یعنی زیبا بودن و زیبا دیدن، یعنی اعتماد، زندگی یعنی خوشبینی. وقتی اینکارها رو نکنی یعنی مُردی؛ نمیر خاطره!
-
پارت ۳ بنیامین از آینه جلویی ماشین، نگاهی به صورتش میاندازم، لبهایم را با زبانم مرطوب میکنم و میگویم: - آقا؛ حامد لیست خرید رو فرستاده من باید برم فروشگاه، شما بفرمایید. نگاه مغرورش را از آینه ارزانی چشمهایم میکند، سرد لب میزند: -با ماشین برو! سر تکان میدهم و تشکر میکنم: - ممنون آقا لازم نیست، تاکسی میگیرم. کجای دنیا با مرسدس بنز s500 میروند فروشگاه؟ نمیدانم. هنوز از آینه نگاهش میکنم، در را باز میکند اما قبل از پیاده شدن از اتومبیل گرانَش، با اخم محوی که بین ابروهایَش جا خوش کرده و با لحن خشکی میگوید: - از کِی تا حالا تو لزومات رو مشخص میکنی بنیامین؟ خرید برای خونهی منِ و من میگم با چی بری خرید! از خودرو پیاده میشود، دندانهایم را محکم روی هم فشار میدهم «حیف بابامی؛ حیف به خاطره قول دادم احترامت رو نگه دارم، حیف! » ، دنده عقب از پارکینگ خارج میشوم، ریموت را از روی داشبورد بر میدارم و دکمه وسطیاش را فشار میدهم، دروازه حیاط آرام بسته میشود. فرمان را میچرخانم و از روی صفحه هوشمند کلمه ( play music ) را لمس میکنم، فرمان را صاف میکنم و از لیست موسیقیها، موزیک (ساحل) از حمید هیراد را انتخاب میکنم. هنوز از کوچه خارج نشدم که میبینمش، سر به زیر است و در فکر. کنارش ترمز میزنم اما متوجه حضورم نمیشود . هیراد ترانهاش را شروع میکند « بیآشیانتر از باد عشقت نرفته از یاد. » پنجره را پایین میدهم و اسمش را صدا میزنم: - خاطره! « دیدی چه ساده افتاد جانم به دست صیاد » آنقدر غرق در افکارش است که نه صدای من نه صدای نسبتا بلند هیراد نمیتواند او را از افکارش خارج کند، بالاجبار دستم را به سمت نمایشگر لمسی میبرم و صدای موسیقی را زیاد میکنم، انگشتم نام یک موزیک دیگر را لمس میکند و موسیقی غمگین و عاشقانه حمید هیراد جایَش را به یک آهنگ خارجی میدهد. فریاد بلند خواننده من را تا مرز سکته میبرد و خاطره را هم از جا میپراند، به سرعت موسیقی را قطع میکنم. چشمان گرد شدهام را به خاطره میدوزم. لبخند نیم بندی تحویل چهره ترسیدهاش میدهم و صلح طلبانه زمزمه میکنم: - هرچی صدات کردم جواب ندادی آخه! سرش را به طرفین تکان میدهد، اخم میکند و تقریبا داد میزند: - سکته کردم بیشعور شیطنت را جایگزین ترس در صدایم میکنم: - نه- نه توروخدا سکته نکن، اصلا من غلط کردم. تو همینجوریش کسی نمیآد بگیردت دیگه سکته هم کنی کج و کوله میشی کلا میترشی. خنده مسخرهای ضمیمه حرفم میکنم. چهره عصبانیاش در این دنیا، از هرچیزی برای من شادیآورتر است، زود قضاوت نکنید من برادر فوقالعادهای هستم اما، خاطره، شیطنتهایش گاهی سرسامآور میشود و من از هر موقعیتی برای تلافی استفاده میکنم مخصوصا این مبحث زیبای ترشیدن که روی همه دخترها مثل یک چاشنی برای انفجار یک بمب اتم عمل میکند. فرصت جواب دادن نمیدهم و می گویم: - بیا بشین بریم خرید به روبهرو و آسمان رنگی شده از غروب خیره میشوم اما صدای پاهایش را که از حرص به زمین میکوبد و درب شاگرد که باز میشود، صدای خش- خش برخورد پالتویش با چرم کرمی روکش صندلی که در فضای ماشین میپیچد را میشنوم. صورتم را آرام برمیگردانم و نگاهم را به چهره سرخ شده از خشماش میدهم، لحن برادرانه و مسخرهای را قالب صدایم میکنم و قبلا از این که حرفی بزند میگویم: - اشکال نداره حالا حرص نخور، خودم با حامد آگهی میدیم تو تلویزیون که... . صدایم را نمایشی صاف میکنم و ادامه میدهم: - به یک شوهر برای خواهر کله سیم تلفنیمان نیازمندیم. نظرت؟ موهایش فر نیست اما من، گاهی ، کله سیم تلفنی صدایش میزنم . به چشمانش نگاه میکنم آرام و پر حرص میگوید: - نظرت راجبه خفه شدن چیه؟ - نظری ندارم ولی تو خوب حال میکنیا امروز کلا مرخصی بودی.
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن nsr کرد
-
پارت ششم گفتم: ـ به هر حال که من از تو ساده دست نمیکشم. یهو شنیدیم احمد آقا داره یلدا رو صدا میزنه. یلدا سریع باهام خداحافظی کرد و دوید و رفت. من هم رفتم تا با بهزاد، رفیق بچگیهام بریم باشگاه و با همدیگه بدمینتون بازی کنیم. اون روز با اصرار بهزاد بعد از بازی، با هم به رستورانی رفتیم که پدرش بعد از سالها تلاش، بالاخره افتتاح کرده بود و همون جا با دوستای دبیرستانمون یه شام درست و حسابی خوردیم. اون شب آخرین شب زندگیم بود که من خوشحال بودم و از غم و غصه رها بودم؛ چون بعد از اینکه برگشتم خونه، اتفاقی افتاد که کل وجودمو تکون داد و نور امید رو تو دلم خاموش کرد. سرایداری درش باز بود، پس من هم با کنجکاوی داخل شدم و دیدم خونه خالی شده و همه وسایلا جمع شدست. به اتاق یلدا رفتم، در کمدشو باز کردم... همه چیز رو با خودش برده بود و فقط یک نامه روی میزش گذاشته بود که روش اسم من نوشته شده بود: ـ برای فرهاد. سریع بازش کردم، فقط یه جمله روش نوشته شده بود: ـ منو ببخش فرهاد، مجبور بودم برات نقش بازی کنم. حس کردم قلبم داره از کار میافته! کنار تخت نشستم و بیاختیار شروع کردم به گریه کردن... چه اتفاقی افتاده بود؟ تا امروز صبح که همه چیز مثل همیشه خوب و عالی بود؛ بعدشم من یلدا رو میشناختم، امکان نداشت اون حرفها و چشمها به من دروغ بگه! رشتهی افکارم رو بههم وصل کردم تا تهش رسیدم به مادرم.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجم رفتم و یه سر و گوشی آب دادم، اما هیچکس نبود. یلدا مضطرب شده بود، سریع پیشش برگشتم و سعی کردم آرومش کنم. بهش گفتم: ـ اینقدر استرس نداشته باش، چشم قشنگ من! دوباره با استرس گفت: ـ دست خودم نیست فرهاد، این روزا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه! همش حس میکنم میخوان جدامون کنن. نگاش کردم و گفتم: ـ یلدا بچه شدی؟ هیچکس نمیتونه من و تو رو از هم جدا کنه. بعدشم، من تصمیمم رو گرفتم... امشب یا فردا، با مامان درباره این موضوع حرف میزنم، چون دیگه طاقت ندارم یه روزم ازت دور باشم، خسته شدم از بس پنهونی دیدمت. دستی به صورتم کشید و گفت: ـ منم عزیزم، اما... مکث کرد. گفتم: ـ اما چی؟! سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت: ـ اما به نظرم هیچوقت خانوم منو به عنوان عروسش قبول نمیکنه. مصمم گفتم: ـ من مثل بابام لجبازم! مجبوره به تصمیمم احترام بذاره و قبول کنه، وگرنه تنها پسرش رو از دست میده. دوباره خندید و گفت: ـ مثلا چی کار میکنی؟ بینیشو بوسیدم و گفتم: ـ باهم فرار میکنیم. سریع خودشو عقب کشید و گفت: ـ فرهاد یکی میبینه! بعدشم مگه به همین راحتیه؟
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهارم احمدآقا مثل همیشه، با لبخند به سمتم برگشت، دستشو بلند کرد و گفت: ـ درمونده نباشی آقا فرهاد. دویدم تا به ته باغ برسم. یلدا پشت درخت کاج منتظرم وایستاده بود و مدام اطراف رو میپایید. از پشت سر بغلش کردم که یه جیغ خفیف کشید و با دیدنم، لبخند روی لبش اومد. بهم گفت: ـ از دیشب خیلی دلتنگت بودم فرهاد! گفتم: ـ واقعا شرمنده! دیشب مهمونا یکم دیر رفتن و من فکر میکردم خوابی، به خاطر همین نیومدم پیشت. یکم سرخ و سفید شد و گفت: ـ اما من کل شب داشتم بهت فکر میکردم. لپشو کشیدم و گفتم: ـ قربون چشات بشم من! بعدش با ناز گفت: ـ تو چی؟ تا دیر وقت موندن، موفق شدن که دل آقا فرهاد منو بدزدن؟ از لحنش خندم گرفت. گفتم: ـ یکی خیلی وقته که دل منو دزدیده! خندید. تاج گل رو از پشت سرم درآوردم و روی سرش گذاشتم. کلی ذوق کرد و گفت: ـ وای چقدر خوشگله فرهاد! کِی درستش کردی؟ از ذوقش، قند تو دلم آب شد و گفتم: ـ حالا اینکه چیزی نیست؛ روزی که مال من بشی، هر روز برات تاج گل درست میکنم. یلدا به خودش نگاه کرد، موهاشو پشت گوشش هدایت کرد و مِنمِن کنان گفت: ـ فرهاد... راستش... راستش من یه چیزی باید... یهو جفتمون صدای پا شنیدیم. یلدا با ترس گفت: ـ وای خدا مرگم بده، فکر کنم یکی ما رو دیده! به اطراف نگاه کردم و گفتم: ـ آروم باش دختر، کسی این اطراف نیست... بذار برم ببینم.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
-
.... عضو سایت گردید
-
در دل تاریکی شب پشت پنجرهی قدی قصر ایستاده بود و شبگرد ها را زیر نظر داشت. ماه در آسمان میدرخشید و صدای زوزهی گرگ ها از دور دست به گوش میرسید. چراغ خانهها روشن بود و هر کسی مشغول کار خودش بود، اما قصر مثل همیشه در تاریکی مطلق فرو رفته بود. کلاه شنل سیاهش را بالا میکشد، با سایهها یکی شده و از میان انبوه درختان جنگل و خیل شبگردهای نگهبان عبور میکند. بیتوجه به مرزها از آن جنگل نفرین شده بیرون میزند. دیگر به هیچ چیز مجال جولان در افکارش را نمیدهد، به اندازهی کافی در زندگی محتاط بوده است؛ این بار را میخواهد ریسک کند. فقط به رو به رو نگاه میکند، به دهکده، به خانهای بالای تپه... از میانهی شاخ و برگ درختان سرک میکشد، طبق معمول درب بالکن کوچک اتاقش باز است. این یعنی دلبرکش منتظر اوست، در تمام این شبها منتظرش بوده و او چقدر شرمنده است بابت تکتک لحظههایی که چشمانش به در بوده. وارد حریم اتاقش که میشود، شنل را عقب میکشد تا راحت تر اطراف را ببیند. آهسته تا کنار تختی که در میانهی اتاق است جلو میرود. کنارش روی تخت نشسته و به صورتش خیره میشود. شاید برای اولین بار بود که قلب سیاهش رنگ هیجان را به خود میدید. دخترک تکانی خورده و چشم باز میکند. با دیدن او، بالای سرش خواب از سرش میپرد. بی درنگ خود را در آغوشش پرت میکند و دستانش را دور گردنش سفت حلقه میکند. دلتنگی در میان فشار دستان ظریفش ملموس بود. کاش دنیا در همین لحظه برای همیشه متوقف میشد. صدای لطیف و پر نازش در آغوشش گرفته به گوش او میرسد. - کجا بودی؟ میدونی چند شبه منتظرتم؟ دستی بر موهای مواجش کشیده و میگوید: - الیزا من... میان حرفش میپرد، از آغوشش بیرون میآید، دستانش را بر سینهی ستبرش میکوبد و طلبکار نگاهش میکند: - تو چی؟ تردید داشتی آره؟ ما با هم صحبت کردیم، نکردیم؟ به من شک کردی یا عشقم؟فکر میکنی من نمیدونم میخوام چیکار کنم؟ من فکرهام رو کردم، من میدونم چی پیش رو دارم، من با چشم باز انتخاب کردم. دستانش شل شده آرام آرام پایین میآیند و اینبار با صدایی لرزان ادامه میدهد: - من میخوام کنار تو باشم، من فقط همین رو ازت خواستم. توان تحمل آن اشک نشسته در چشمان سیاهش را ندارد. طرهای از موهایش را پشت گوشش فرستاد، به پوست سفید گردنش نگاه کرد، جریان خون آن رگ پنهان زیر پوستش را احساس میکرد، گرم و درخشان! هیچوقت کنارش تشنگی بر او غلبه نکرده بود. دستی بر گردنش کشید و گفت: - الیزا، من فکر میکردم انقدر عاشقم که ازت بگذرم، اما وقتی چند روز ازت دور بودم و دلتنگ شدم فهمیدم که من یه عاشق خودخواهم؛ انقدر خودخواه که بی هیچ غمی دندون هام تو گردنت بشینه و تو رو تبدیل کنم. تو رو از خانوادهات جدا کنم و توی قصر زندانیت کنم. میخوام که ملکهی قصر من باشی الیزا، میخوام که وارث من از خون تو باشه، حتی اگه تمام قبایل خوناشامها هم بهم پشت کنن. الیزا دست روی قلبش گذاشت و گفت: - منم همین رو میخوام، میخوام تا همیشه کنارت باشم، من رو از بند آدمیت آزاد کن؛ من رو با خودت ببر. صورتش را قاب گرفت و سرش را نزدیک گردنش برد. فردا روز زیباتری بود. از فردا آن قصر سیاه نفرین شده روح زندگی میگرفت. باید جشن میگرفتند. به فردا ایمان داشت، به فردای با او ایمان داشت. مطمئن بود روزهای زیباتری انتظارش را میکشند؛ روزهایی به زیبایی لبخند او...
- 13 پاسخ
-
- 5
-
-
- هفته گذشته
-
-
Tiam عضو سایت گردید
-
پارت سوم ناچار به سمتش برگشتم، ناخنکارش اومده بود و در حال لاک زدن پاهاش بود. لبخندی بهم زد اما وقتی تاج گل رو توب دستم دید گفت: ـ اون چیه دستت پسرم؟ سریع خودم رو زدم به اون راه و گفتم: ـ چیز خاصی نیست، امروز گلهای بابونه رو توی باغ دیدم، درستش کردم. به ناخنکارش نگاه کرد و گفت: ـ چند لحظه تنهامون بذار! ناخنکارش سریع بلند شد و از اتاق بیرون رفت. مامان از روی مبل بلند شد، نزدیکم اومد و گفت: ـ پسرم، تو الان باید بالای سر کارخونه باشی، امروز بار جدید میرسه. همه از من میپرسن فرهاد کجاست، اون وقت پسر من توی باغچه با گلها سرگرمه! یه اوفی کردم و گفتم: ـ مامان الان وقت این حرفاست؟ بعدشم شما مثل یه شیر بالا سر اون کارخونه و کارگراش هستید، دیگه چه نیازی به من هست؟ با چشمغره نگام کرد و گفت: ـ پسرم من دیگه پیر شدم. دیگه وقت این رسیده تو بالا سر کارا باشی، همه باید فرهاد اصلانی و پسر حاج بشیر بزرگ رو بشناسن! چیزی نگفتم که با لبخند بهم گفت: ـ بعدشم این قضیه ازدواج با اون دختره... حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ مامان من واقعا نفسم گرفت! میخوام برم بیرون، یکم هوا بخورم. بعدش سریع بیرون زدم و یه نفس عمیق کشیدم. از حرفهای تکراریش خسته شده بودم، از اینکه از بچگی تا به همین الان، فقط آرزوهای اونو زندگی کردم و زندگیم بر مبنای خواستههاش بود... حتی زن من هم باید مدنظر مادرم میبود، اما نه، تو این مورد نمیتونستم در مقابلش حرفی نزنم. به خاطر یلدا من تو روی خاتون خانوم هم که شده وایمیستم، چون فکر نکنم جور دیگهای عاشق کسی بشم. از کنار احمد آقا رد شدم و گفتم: - خسته نباشی!
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :