رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  3. آدم نابينا اكه بيناييش رو بدست بياره اولين چیزی كه ميندازه دور عصاشه ...
  4. اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢آرکا منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @setaeee از خوش‌قلم‌های انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: پلیسی، جنایی 🔹 تعداد صفحات: ۳۶۹ 🖋 خلاصه: ...پس برای انتقام پلیس میشه و می‌فهمه همه این چیزها زیر سر یه سازمانه که الان هم دنبال آرکا هستن… چون ازش می‌ترسن! 📖 قسمتی از متن: یک مأمور دیگر نزدیک شد: – هی، آرکا، خوبی؟ رنگت پریده. اون فقط گفت: – این فقط یه قتل نیست. 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/08/05/دانلود-رمان-آرکا-از-ستایش-خدادادی-کارب/
  5. پارت صد و چهارم اشکاشو پاک کرد و گفت: ـ دلم براش تنگ می‌شه اما نمی‌تونم ببخشمش! سامان هم اشکاشو پاک کرد و با لبخند بهش گفت: ـ نگران نباش! کارما نمی‌ذاره تو تنها بشی! بعد از این هم بردیمش سمت پرورشگاهی که سامان می‌رفت و بهش سر میزد، اونا هم با آغوش باز قبولش کردن و بچها از همون اول اینقدر باهاش با مهربونیت رفتار کردن که سریع از فاز غم و غصه بیرون اومد... منو سامان به دیوار حیاط تکیه داده بودیم و مشغول تماشای حرف زدن ارمغان با بقیه بچها بودیم...سامان ازم پرسید: ـ رییس ولی یه چیزی بگم؟ ـ بگو ـ بعد این دیگه فکر نکنم اون زنه به زندگی عادیش برگرده، بنظرم می‌مرد بهتر بود... نگاش کردم و گفتم: ـ خدا هم از تو نظر نمی‌خواد! کارما هر کس و بنا به نقطه ضعفش و چیزایی که برای عزیزن میزنه...برای بعضی از آدما مرگ یه پاداشه. یه چیزی بهت بگم سامان؟ نگام کرد که ادامه دادم: ـ بهشت و جهنم همین دنیاست، همه چیز اینجا جواب داره. چه کار خوبی انجام بدی چه کار بد شاید همون لحظه نه ولی بالاخره سزای کارت و چه خوب یا بد مبینی...اونم بنا به نقطه ضعفت! اینو هیچوقت یادت نره! چشمکی بهم زد و گفت: ـ فکر کن یه درصد یادم بره! رییس من حتی قبل اینکه با تو آشنا بشم، همیشه به کارما اعتقاد داشتم. واسه همین سعی کردم تو زندگیم هیچوقت دل کسی و نشکونم و به کسی بدی نکنم! با لبخند لپشو کشیدم و گفتم: ـ آفرین بهت! سامان دوباره به ارمغان نگاه کرد و گفت: ـ بنظرت خدا مادرشو می‌بخشه؟! آهی کشیدم و گفتم: ـ نمی‌دونم! اگه هم اینکارو کنه، باز به من الهام میشه و میرم سراغش.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...