رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. امروز
  3. پارت شصت و چهارم از همون لحظه‌ای که تینا رو گذاشت توی بغلم، یه حس آرامشی بهم داد که وصف نشدنی بود! انگار بچه خودم رو توی بغلم گرفته بودم. امیر از توی جیبش یه جعبه درآورد و گفت: ـ اینا رو برای ظاهرسازی باید بندازیم دستت یلدا. با ناراحتی سرم رو تکون دادم. اون هم ادامه داد و گفت: ـ واقعا خیلی متاسفم که داستانت با کسی که دوسش داری، اینجوری تموم شد. بعضی اوقات دنیا می‌دونه که ما یکی رو با تموم وجودمون دوست داریم، هرکاری از دستش برمیاد می‌کنه تا اونو ازمون بگیره. گفتم: ـ ولی فرهادو دنیا ازم نگرفت، اون خاتون عفریته جدامون کرد و تازه منم توی چشمش آدم بده کرد! نمی‌تونم هضم کنم که فرهاد فکر کنه من تمام این مدت، دنبال پولش بودم. امیر با اطمینان خاطر بهم گفت: ـ یلدا جان ولی من با تمام وجود، کنارت هستم. می‌تونی مثل یه رفیق روی کمک من حساب کنی. شاید احمدآقا یا بقیه، ما رو به چشم زن و شوهر ببینن، اما من بابت هیچ چیزی به تو فشار نمیارم. هرچیزی هم که می‌خوای، اگه ویاری داری یا حالت بده و احتیاج داری با یکی صحبت کنی، من همیشه اینجام. حرف‌هاش توی این زمان سخت برام یه دلگرمی بزرگ بود! خدا رو هزاران بار شکر که با وجود این‌همه سختی تو زندگی، حداقل امیر رو جلوی پای من گذاشت. بابا هم که دید من با این قضیه و اینکه بچه داره مشکلی ندارم، موافقت کرد و توی همون شهر رفتیم دفترخونه و عقد کردم؛ اما توی کل مسیر فکر و ذهنم فقط پیش فرهاد بود اگه بفهمه ازدواج کردم، واقعا عشق من رو توی دلش تموم می‌کنه... که همینطور هم شد! فردای اون روز نزدیک‌های ظهر با توپ پر اومد جلوی خونه و هرچی از دهنش دراومد بهم گفت، حق داشت. معلوم نبود خاتون چه چیزهایی راجع بهم گفته! من هم با خونسردیم، آتیش روی عصبانیتش ریختم، اما درونم خون گریه می‌کرد! خدا رو شکر که اون زمان، بابا رفته بود سر زمین و نبود تا حال و روزم رو ببینه.
  4. پارت شصت و سوم بعد از اینکه با بابام صحبت کرد و اومد پیش من، فهمیدم که یه دختر دو ساله داره به اسم تینا و همسرش رو حین زایمان از دست داده. اون به خاطر دخترش مجبور شد این کار رو قبول کنه و وارد بازی خاتون بشه. امیر با دخترش که توی بغلش خواب بود، بدون اینکه حتی به چشم‌های من نگاه کنه، با خجالت گفت: ـ ببینید یلدا خانوم، من واقعا قصد اذیت کردن شما رو ندارم. درسته برای پول این ازدواج رو قبول کردم، اما مطمئن باش تا آخر عمرم، پشت شما و بچه‌ی تو شکمت وایمیستم. چشم‌هام خیس شد. دوباره گفت: - اون زن، آدم خطرناک و قدرتمندیه و شما اصلا نمی‌تونین باهاش مقابله کنین. عباس به من گفت که امروز یا فردا، پسرش میاد اینجا برای اینکه اصل ماجرا رو بفهمه. اشک‌هام رو با روسریم پاک کردم و گفتم: ـ بله می‌دونم، در جریانم. به دخترش نگاه کرد و گفت: ـ دختر من مهر مادری رو حس نکرده و من فقط خواستم... با لبخند به دخترش که مثل فرشته‌ها توی بغل امیر خوابیده بود، نگاه کردم و حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ خدا حفظش کنه، من برای دختر شما کم نمی‌ذارم. با نگاه مملو از شادی نگاهم کرد، انگار دنیا رو بهش داده بودن! اونجا بود که فهمیدم امیر هم از روی ناچاری قبول کرده و واقعا آدم باوجدانیه. اونجا خدا رو شکر کردم که این آدم وارد زندگیم شد و یهو آدم عوضی‌تر از خاتون از آب در نیومد! با لبخند گفتم: ـ اسمش چیه؟ امیر سرش رو بوسید و گفت: ـ تینا. گفتم: ـ می‌تونم بغلش کنم؟ بی هیچ حرفی بلند شد و بچه رو توی بغلم گذاشت.
  5. پارت شصت و دوم اینجوری هم آشیونه فرهاد و ارمغان، با وجود بچه، محکم‌تر از قبل می‌شد و هم نوه اصلانی تو خونه واقعی خودش و جایی که بهش تعلق داشت، بزرگ می‌شد. (یلدا) این روزها فقط کارم شده گل‌های پرپر شده‌ی تاج گلی که فرهاد برام درست کرده بود رو توی مشت بگیرم، صفحه بزنم و گریه کنم. آخه چرا؟! اون زن عفریته عشقمون رو خراب کرد. من رو توی چشم فرهاد یه شکارچی پول جلوه داد و تهدیدم کرد که حتی رو در رو هم خودم رو توی چشم‌های فرهاد بُکشم. لعنت به تو که هم من رو قربانی کردی و هم پسرت رو! چه جوری دلت اومد با نوه خودت این کار رو بکنی؟ این بچه، خون پسرت توی رگ‌هاشه، گناه نداره؟ کاش می‌تونستم یه جوری به فرهاد بفهمونم که تمام این اتفاقات، زیر سر اون مادر هفت خطشه، اما دیگه بهم گوش نمی‌داد. اون روزی که اومد دم در خونه‌مون و حلقه رو توی دستم دید و پشت بندش، وقتی امیر اومد، عصبانیت رو توی چشم‌هاش دیدم. با کارهایی که خاتون مجبورم کرد انجام بدم، خودم رو توی دلش کُشتم. هر روز بیشتر از قبل، دلم براش تنگ می‌شه... دلم برای نوازش کردن‌هاش، حرف زدن‌هاش و شوخی‌هاش واقعا تنگ میشه، اما کاری از دستم بر نمیاد. موقع دلتنگی، فقط امانتی اون توی شکممه که می‌تونم بغلش کنم و حس کنم که فرهادم کنارمه. وقتی امیر رو به زور وارد زندگیم کرد و اولین بار کنار اون نوچه‌اش (عباس) دیدمش، فهمیدم که دیگه زندگیم به کل نابود شده و من قرار نیست روی خوش زندگی رو ببینم اما در کمال تعجب، امیر از جنس بدی‌های خاتون و عباس نبود!
  6. پارت شصت و یکم موقع ناهار فقط ذهنم درگیر این موضوع بود و اصلا حواسم به حرف‌های ارمغان و فرهاد که داشتن برای سفرشون برنامه می‌ریختن، نبود. تازه خداروشکر کرده بودم که ریخت اون دختره احمق رو نمی‌بینم، اما این قضیه باردار نشدن ارمغان، مثل یه تیری بود که یهو وسط خوشحالیم زده شد. به علاوه اینکه فرهاد نباید از این ماجرا بویی می‌برد، ارمغان هم نباید می‌فهمید بچه‌ای که قراره بیارم اینجا، بچه واقعی فرهاده. همه چیز به شدت به هم گره خورده اما چاره‌ای نبود. باید بعد از اینکه رفتن ماه عسل، می‌رفتم کرمانشاه و این کار رو یک‌سره می‌کردم. اون دختر که به خاطر ترس از احمدآقا چیزی نمی‌تونه بگه و با پول هم دهن اون شوهر احمق‌تر از خودش رو می‌بندم؛ ولی باید یکی رو اونجا بذارم تا از ثانیه‌ثانیه اون دختر بهم گزارش بده. بچه توی شکمش، تنها راه حفظ زندگی فرهاد و ارمغان بود. [دو روز بعد] بعد از اینکه توی فرودگاه، فرهاد و ارمغان رو راهی کردم، رو به عباس گفتم: ـ سریع ماشینو آماده کن، باید بریم کرمانشاه! عباس با تعجب پرسید: ـ چشم خانوم، ولی مگه کار ما اونجا تموم نشده؟ با غضب نگاش کردم و گفتم: ـ کاری که بهت گفتمو بکن! بدون هیچ حرفی، رفت به سمت پارکینگ و در ماشین رو باز کرد تا سوار بشم. توی ماشین بهش گفتم: ـ عباس یه آدم مطمئن پیدا کن که این دختر و دکترش و حتی کوچیک‌ترین چیز راجع به اون بچه رو بهم اطلاع بده! عباس سرش رو تکون داد و گفت: ـ چشم خانوم، نگران نباشین! سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. اگه این نُه ماه به خوبی و خوشی می‌گذشت و ارمغان از پس نقشی که بهش دادم برمی‌اومد، دیگه هیچ استرسی برام باقی نمی‌موند.
  7. پارت شصتم با ترس پرسید: ـ آخه چه جوری؟ با اخم نگاهش کردم و گفتم: ـ اگه قراره اینقدر بترسی که در هر صورت می‌فهمه! سعی کن آروم باشی! توی این ماه عسل هم از شگردهای زنونت استفاده کن تا بهش نزدیک بشی، تا می‌تونین باهم خوش بگذرونین و بقیشو بسپار به من. یه نفس عمیق کشید و گفت: ـ اگه شما یکم دیرتر می‌اومدین، داشتم این قضیه رو بهش می‌گفتم. گفتم: ـ پس ببین، مصلحت این بوده که نگی. توی زندگی لازم نیست همه واقعیت رو به همه بگی، حتی به شوهرت. برای نگه داشتن زندگیت، حتی اگه لازم باشه، باید یه جاهایی دروغ بگی تا بتونی حفظش کنی. باید جسارتشو داشته باشی! دوباره با بغض گفت: ـ آخه فرهاد اون بچه رو بچه خودش می‌بینه، من چه جوری بعدها توی چشماش نگاه کنم؟ اگه بهش می‌گفتم بچه‌ای که قراره بیارم توی این خونه، بچه فرهاده و مادرش اون دخترست، عمراً این موضوع رو قبول نمی‌کرد. حتی بابت وجدانش هم که شده، یه جوری به گوش فرهاد می‌رسوند و از زندگی فرهاد بیرون می‌رفت؛ پس ارمغان هم نباید واقعیت ماجرا رو می‌دونست. با حرفش به خودم اومدم: ـ مامان، اصلا به حرفام گوش میدی؟ الفت همین لحظه بیرون اومد و گفت: ـ خانوم، آقا فرهاد اومدن تو سالن، سفره رو بچینم؟ گفتم: ـ آره، الان میایم. بعد رو کردم به ارمغان و با اطمینان خاطر بهش گفتم: ـ تو فقط آروم باش و به من اعتماد کن! بدون که من هرکاری می‌کنم، تا آشیونه شما خراب نشه. لبخندی بهم زد و بغلم کرد.
  8. پارت پنجاه و نهم ارمغان با لحن تندی گفت: ـ چی؟! مامان مگه می‌خوایم فیلم بازی کنیم؟ چه ثوابی؟! قبلش به فرهاد کلی دروغ میگیم و من واقعا... حرفش رو قطع کردم و با جدیت گفتم: ـ بعضی اوقات برای نجات زندگیت، دروغ مصلحتی هیچ ایرادی نداره ارمغان. یکم راه رفت و گفت: ـ نمی‌تونم... نمی‌تونم این کارو در حق فرهاد بکنم. خیلی عادی رفتم مقابلش وایستادم و گفتم: ـ خودت می‌دونی عزیزم، ولی به هرحال، اونی که بعدها کلی پشتش حرف پیش میاد، تویی ارمغان. میگن به خاطر نازا بودنش، شوهرش طلاقش داد. من واسه خاطر خوبی زندگی تو و پسرم میگم؛ وگرنه برای من اصلا فرقی نمی‌کنه. درنگ کردم و تیر آخر رو هم زدم: - اگه خودت، با وجود اینکه میگی فرهادو دوست داری، اینقدر راحت می‌تونی قید زندگی و شوهرتو بزنی، حرف زدن منم بی‌فایدست. کمی به فکر فرو رفت و چیزی نگفت؛ اما تا جایی که ارمغان رو می‌شناختم، به خاطر اینکه توی زندگی فرهاد بمونه و فرهاد عاشقش بشه، این رو قبول می‌کرد. داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم که طبق حدسم گفت: ـ خب آخه چه جوری باید انجام بدم؟ اگه فرهاد بفهمه چی؟ شکمم که بزرگ نمیشه. لبخندی بهش زدم و به سمتش رفتم. دست‌هاش رو که به کمرش زده بود، توی دست‌هام گرفتم و گفتم: ـ آروم باش عزیزم، همه چیزو بسپر به من! فرهاد روحشم خبردار نمی‌شه.
  9. دیروز
  10. "برای شیرین" خسته تر از همیشه سیگار رو روی زمین مي‌ندازم. احساس می‌کنم دیگه نمیتونم. آرنجم رو روی زانوهام میذارم و صورتم رو با دست های یخ زده‌ام میپوشونم. سعی می‌کنم ذهنم رو از هر فکری آزاد کنم. میون صدای لاستیک ماشین‌ها با شنیدن صدای مثل صدای خنده هاش توجهم جلب میشه. انقدر واضح و شبیه بود که میتونستم قسم بخورم خودشه، درست همینجا نزدیکم ایستاده و می‌خنده. پلک‌هام به هم فشار میدم و اخم‌هام رو در هم میکشم؛ سعی می‌کنم رو چیز دیگه‌ای تمرکز کنم. آقای دکتر می‌گفت اینجور مواقع تا صد بشمرم. یک، دو، سه... بیست و چهار... سی و شش... سی و شش، سی و شش، سی و ... دستی تو موهام میکشم و مثل فنر از جا میپرم، دست به کمر دور خودم می‌چرخم. اون باید همینجا باشه. هر سمتی رو نگاه می‌کنم جز تاریکی چیزی عایدم نمیشه. کلافه به موهام چنگ میزنم . خدایا مگه میشه؟ مطمئنم خودش بود. برای لحظه ای چشم هام رو می‌بندم تا ذهن آشفته ام رو آروم کنم. با حس دستی روی شونه ام، سراسیمه برمی‌گردم که با سامان رو به رو میشم. نگاهش نگران بود، موهاش خیس بود و به سرش چسبیده بود! چرا خیسه؟ نگاهم به آسمون کشیده میشه. سرخ بود، کی شروع به باریدن کرد؟ چرا من نفهمیدم؟ نگاهی به خودم انداختم، آب از لباسم چکه می‌کرد. از ‌کی داره می‌باره که آب از لباسم میچکه؟ با تکون های سامان نگاهش می‌کنم. - میگم اینجا چیکار میکنی؟چرا هیچ وقت گوشیت رو نمیبری با خودت؟ روی جیب کتم دست میکشم. گوشین نبود، حتما باز خونه جا گذاشتم. قبل از اینکه حرفی بزنم سامان دستم رو میکشه و من رو سوار ماشین میکنه. بی صدا نگاهش می‌کنم. یعنی اون هم همون قدر که من شیرین رو دوست دارم ندا رو دوست داره؟ خوش به حالش ندا کنارشه. به روبه رو نگاه می‌کنم، به خیابون بی‌انتها؛ شیرین من الان کجاست؟ نگاهم به کنار خیابون کشیده میشه، کنار دختر پسری که بهشون نزدیک می‌شدیم. انگار با هم درگیر بودن. به دختره نگاه می‌کنم. اون، اون... صاف میشینم و دقیق تر نگاه می‌کنم. اونشیرین منه! مطمئنم! سراسیمه به سمت سمان برمی‌گردم: -نگه دار سامان نگه دار. سامان هم نگاهی به اون‌ها میندازه و میگه: -بس کن میدونم چی تو فکرته. از کنارشون بی‌توجه رد میشه، از تو آینه بغل ماشین نگاهشون می‌کنم و میگم: - خواهش میکنم به خاطر ندا. با شنیدن اسم ندا بالاخره ترمز می‌گیره. به محض ایستادن ماشین پیاده میشم و به سمتشون میرم. باورم نمیشه. چشمهام درست میبینه؟خودشه! اون پسر کنارش کیه؟‌ از تلاش های دلبرکم معلومه که مزاحمه. شیرین برای فرار از دست پسرک مزاحم به سمت خیابون میدوه. با عجله به سمتش میدوم. اینجا خیلی خطرناکه، ماشین‌ها با سرعت بالایی حرکت می‌کنن. با دیدن نور ماشین و صدای بوق های ممتدش تندتر میدوم. شیرینم... قلبم انگار روی دور تنده، نفس نفس میزنم. با عجله خودم رو بهش میرسونم و هلش میدم... و دیگه جز صدای جیغ شیرین و فریاد سامان که اسمم رو صدا میزد نمیشنوم. ** پرستار جلوی چشم‌های مبهوت سامان پارچه‌ی سفید روی سر جسم بی‌جون روی تخت میکشه. صدای گریه‌های اون دختر سکوت بخش رو میشکنه. شیرین نبود، اون پسر رو نمی‌شناخت اما اون نجاتش داده بود. اون جلوی چشم‌هاش روی زمین افتاده بود. اما کسی لازم بود تا برای دل سامان گریه کنه، برای رفیقی که جون کند تا دوستش رو حفظ کنه، وگرنه اون که تازه به شیرینش رو پیدا کرده بود، سالم و سرحال، فارغ از اون سرطان زجرآورش...
  11. پارت پنجاه و هشتم باباش تمام ارتباطش رو با ما کارخونه قطع می‌کرد. یا اگه فرهاد این مسئله رو می‌فهمید، بی‌شک از ارمغان جدا می‌شد و دوباره می‌رفت پی اون دختره گدا صفت! تازه اون دختر احمق، بچه فرهاد رو تو شکمش داشت. یهو فکری به ذهنم رسید! آره، راه حلش همین بود. بچه یلدا و فرهاد باید توی این خونه بزرگ می‌شد. قرار بود بعداً راجع به اون بچه فکر‌ کنم، اما با وجود قضیه ارمغان، مجبورم الان دست به کار بشم. ارمغان یهو از کنارم بلند شد و با ناراحتی گفت: ـ مامان منو ببخش، ولی نمی‌تونم به فرهاد بیشتر از این دروغ بگم. قبل از رفتن به این سفر باید این قضیه رو بفهمه و بعد تصمیم بگیره... بلند شدم، دستش رو کشیدم و گفتم: ـ فرهاد چیزی نمی‌فهمه. با تعجب نگاهم کرد که ادامه دادم و با لبخند بهش گفتم: ـ بشین دخترم. کنارم نشست که گفتم: ـ ببین ارمغان، با اینکه این مسئله خیلی مهمه، اما تو هرچی باشه، عروس خانواده اصلانی هستی. من ازت حمایت می‌کنم. زندگیت رو خراب نکن دخترم، لازم نیست به فرهاد چیزی بگی. نگاهم کرد و گفت: ـ مامان چی دارین می‌گین؟! فرهاد اگه بفهمه بهش دروغ گفتم، دورمو خط می‌کشه... دیگه در این حد نمی‌تونم ارزش خودمو پایین بیارم. ازش پرسیدم: ـ فرهادو دوست داری؟ با ناچاری بهم نگاه کرد گفت: ـ بیشتر از هر چیزی! دستش رو که می‌لرزید، توی دستم گرفتم و بهش گفتم: ـ پس با همدیگه این قضیه رو حل می‌کنیم. ـ آخه چه جوری؟ من کلی دکتر و اینا رفتم، چیزی نیست که حل بشه مامان. گفت: ـ فرهاد هم می‌خواد زندگیشو با تو ادامه بده ارمغان. بهش نزدیک شو و بعدش، نقش یه زن باردارو تا نه ماه بازی کن. بعد یه بچه از پرورشگاه میاریم و بزرگش می‌کنیم... فرهاد هم اون بچه رو بچه‌ی خودش می‌دونه، تازه با این‌کار ثواب هم می‌کنیم.
  12. پارت پنجاه و هفتم با تعجب نگاهش کردم و گفتم: ـ چی رو باید بدونه؟! منظورت چیه ارمغان؟ دماغش رو بالا کشید، چندتا نفس عمیق کشید و گفت: ـ مامان، من خیلی فرهادو دوست دارم، تو خودت شاهد این قضیه بودی. گفتم: ـ آره دخترم، فرهاد کاری کرده؟ بغضش رو قورت داد و گفت: ـ نه، ولی من دوسش دارم، نمی‌خوام و نمی‌تونم بهش دروغ بگم! حقش نیست... اگه من این کارو کنم، با اون دختره چه فرقی دارم پس؟ الانم که داره برای ماه عسلمون برنامه می‌چینه و برام تلاش می‌کنه، واقعا عذاب وجدان می‌گیرم مامان... بهتره قبل از این که چیزی بشه، تمومش کنیم. یکم لحنم رو تند کردم و گفتم: ـ ارمغان حرفو تو دهنت نچرخون! راجب چی داری حرف می‌زنی؟ دستش رو گذاشت جلوی صورتش و دوباره شروع کرد به گریه کردن. گفت: ـ مامان... من... من نمی‌تونم بچه‌دار بشم. انگار با گفتن این حرفش، یه سنگ وسط قلبم نشست! چی داشت می‌گفت! ادامه داد: ـ اون روز که اومدین خواستگاریم، می‌خواستم به شما بگم، اما اونقدر خوشحال بودین و دروغ چرا... خودمم اونقدر خوشحال بودم که فرهاد انتخابم کرده، نخواستم خوشحالیمونو خراب کنم... اما... اما تا کجا می‌تونم این دروغو ادامه بدم؟ هم شما برای ادامه نسلتون می‌خواین نوه‌دار بشین و هم فرهاد دلش می‌خواد پدر بشه. نمی‌تونم باهاش این کارو کنم! حقشو ندارم. زبونم بند اومده بود و نمی‌دونستم باید چی بگم. فکر اینجاش رو نکرده بودم، اما نباید می‌ذاشتم این قضیه فاش بشه. اگه مردم راجع به این مسئله می‌فهمیدن، دربارمون چی می‌گفتن!
  13. پارت پنجاه و ششم (خاتون) همه چیز داشت طبق برنامه‌ام پیش می‌رفت. بالاخره فرهاد و ارمغان باهم عقد کردن و ارتباط بین خانواده‌ها خیلی قوی‌تر شد. این وسط فقط از رفتارهای فرهاد می‌ترسیدم که اونم خداروشکر بعد از دیدن ارمغان، انگاری که دلش نرم شد و به دلش نشست. ارمغان هم واقعا دوستش داشت و می‌دونستم می‌تونه کاری کنه تا اون گدا صفت رو فراموش کنه. بعد از عقدشون، ارمغان اومد خونه ما و فرهاد قرار شد براش گالری نقاشی باز کنه تا کارهاش رو اونجا ادامه بده. دیگه خیالم هم از جانب فرهاد راحت شده بود، چون هم رفته بود بالا سر کارخونه و هم برای اینکه به چشم ارمغان بیاد، پیشنهاد ماه عسل رو بهش داده بود. همه چیز طبق روال داشت پیش می‌رفت تا اینکه یه چیز افتضاحی فهمیدم! دو روز قبل از اینکه بخوان برن ماه عسل، وقتی از کارخونه برگشتم خونه، دیدم جفتشون به هم خیره شدن... اولش یکم قربون صدقشون رفتم و بعد از اینکه فرهاد رفت بالا، حس کردم ارمغان خیلی ناراحته. نزدیکش شدم و گفتم: ـ دخترم چیزی شده؟ تا این جمله رو گفتم، یهو با هق‌هق زد زیر گریه! جوری گریه می‌کرد که انگار یکی از عزیزانش فوت شده. قبل اینکه کسی ببینتش، بغلش کردم و سعی کردم آرومش کنم؛ اما فقط گریه می‌کرد و اصلا آروم نمی‌شد. بردمش روی صندلی کنار استخر و کمکش کردم تا بشینه. با ترس کنارش نشستم، اشک‌هاش رو پاک کردم و گفتم: ـ ارمغان، چی شده عزیزم؟ داری منو می‌ترسونی! سرش رو گذاشت روی قفسه سینه‌ام و با گریه گفت: ـ خیلی دوسش دارم مامان، ولی از دستش میدم! باید بهش بگم... حق داره که بدونه.
  14. پارت پنجاه و پنجم مامان دست‌هاش رو به‌هم کوبید و با خوشحالی گفت: ـ آخیش! خستگیم در رفت این صحنه قشنگو دیدم! بمونین برای هم عزیزای دلم. ارمغان با لبخند گفت: ـ خسته نباشی مامان. مامان اومد پیشمون، بغلش کرد و گفت: ـ درمونده نباشی دختر قشنگم. بعد چشمش خورد به تابلویی که ارمغان کشیده و گفت: ـ ماشالا دخترم از هر انگشتش هنر می‌باره! تایید کردم و گفتم: ـ دقیقا همینطوره. اما ارمغان باز هم ته چشم‌هاش ناراحت بود، اینو حس می‌کردم؛ اما گذاشتم به عهده خودش، تا هر وقت فکر کرد وقتشه، بهم واقعیت رو بگه. توی دنیا از تنها چیزی که بدم می‌اومد، دروغ و پنهون کاری بود و واقعا بعدش، طرف رو از چشمم می‌نداخت. رو بهشون گفتم: ـ پس من میرم بالا لباسمو عوض کنم... یه زنگ هم بزنم به بهزاد، ببینم کارمونو اوکی کرد یا نه. ارمغان هم لبخندی بهم زد و من رفتم بالا. یه دوش گرفتم و بعد از اینکه بیرون اومدم، زنگ زدم به بهزاد. گفت که بلیط‌ها رو برای پس فردا شب، توی یه هتل خیلی خوب برای یه هفته رزرو کرده. قصدم این بود که توی این سفر به صورت کامل، پرونده یلدا رو ببندم و ارتباطم رو با ارمغان قوی‌تر کنم؛ اما ارمغان از یه مسئله‌ای ناراحت بود، اینو هروقت توی چشم‌هام نگاه می‌کرد، می‌تونستم حس کنم. اما این مسئله چی بود؟ راجع بهش کنجکاو بودم، اما می‌خواستم مننظر بمونم و ببینم خودش بهم میگه یا نه.
  15. پارت پنجاه و چهارم با احساس بهش نگاه کردم که خندید و گفت: ـ چرا اینجوری نگام می‌کنی فرهاد؟ گفتم: ـ دلم می‌خواد یه دختر داشته باشم، کپی خودت. هم از نظر قیافه، هم از نظر اخلاقی... یعنی یدونه ارمغان کوچولو! برخلاف انتظارم، رفت توی فکر و حس کردم ناراحت شد! اصلا فکر نمی‌کردم همچین ری.اکشنی نشون بده. بدون هیچ حرفی، پیش بندش رو باز کرد و قلموهاش رو جمع کرد. رفتم نزدیکش و گفتم: ـ حرف بدی زدم ارمغان؟ چشم‌هاش رو ازم دزدید و سعی کرد لحنش رو عادی نشون بده و گفت: ـ نه نه، اصلا! فقط اینکه... مشخص بود یه چیزی هست. دستم رو گذاشتم زیر چونه‌اش، تا توی چشم‌هام نگاه کنه و گفتم: ـ فقط اینکه؟ حس کردم یکم بغض کرد. دلم نمی‌خواست ناراحتیش رو ببینم. بغلش کردم و گفتم: ـ هر چی هم که باشه تو زندگیمون، نریز تو خودت ارمغان، به من بگو چی شده! نگاهش کردم و با جدیت گفتم: ـ خط قرمز زندگی من، پنهون‌کاری و دروغه. شکست قبلی زندگیمم بابت همین بود. آب دهنش رو قورت داد و گفت: ـ فرهاد من تو رو خیلی دوست دارم! فقط اینکه باید یه چیزی رو بهت... همین لحظه، صدای مامان باعث شد برگردیم به سمت در و حرف ارمغان قطع شد.
  16. پارت پنجاه و سوم دست‌هام رو دور کمرش حلقه کردم و گفتم: ـ مگه آدم از شوهرش می‌ترسه؟ خندید و گفت: ـ نه،ولی وقتی تو اینجور یهویی اومدی... چشم‌هاش خیلی قشنگ بود، می‌تونستم توی نگاه‌هاش غرق بشم! با خنده از بغلم بیرون اومد و گفت: ـ برو بالا لباستو عوض کن عزیزم، مامان هم اومد، بریم ناهار بخوریم. من دستم رنگیه، لباست رنگی میشه. دست رنگیش رو بوسیدم و گفتم: ـ زن هنرمند من! دوباره گونه‌هاش سرخ شد. به بوم نقاشی اشاره کرد و گفت: ـ چطور شده؟ گفتم: ـ مگه میشه تو کاری کنی و قشنگ نباشه؟ فوق‌العاده شده! با ذوق گفت: ـ خوشحالم که خوشت اومده. گفتم: ـ ولی یدونه نقاشی تکی هم از من بکش! بذارم توی اتاقم توی کارخونه. خندید و گفت: ـ چشم همسر عزیزم. محو خنده.هاش شدم! به نظرم اگه همینجور پیش می‌رفت و بیشتر باهاش وقت می‌گذروندم، ارمغان جای یلدا رو توی دلم می‌گرفت؛ چون دختری بود که هیچ‌جوره نمی‌شد جذبش نشد.
  17. پارت پنجاه و دوم بهزاد گفت: ـ خب پس تو هم اگه اونو واقعا می‌خوای، بیشتر باهاش وقت بگذرون، نذار دلش شکسته بشه! درسته که گفته کنارته، اما تحمل هر کس تا یه جاییه فرهاد. از پنجره کنار میز به ویوی بیرون خیره شدم و گفتم: ـ تازه به پدرش هم قول دادم. بهزاد یهو ساکت شد و رفت توی فکر... نگاهش کردم و گفتم: ـ به چی فکر می‌کنی؟ بهزاد ته مونده سیگارش رو گذاشت توی جاسیگاری و گفت: ـ راستش فرهاد، اصلا به چهرش نمی‌خورد همچین آدم شارلاتانی باشه! با حالت ناامیدی گفتم: ـ منم گول همون ظاهر مظلومشو خوردم، دختره عوضی! بهزاد گفت: ـ آخه من میگم این کِی وقت کرد بره حلقه دستش... حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ ول کن بهزاد تو رو خدا! اصلا دیگه نمی‌خوام راجبش حرف بزنم. از جام بلند شدم و گفتم: ـ پس قضیه بلیط رو واسه یه هفته تو یه هتل خوب برامون اوکی کن! به‌هم دست دادیم و بهزاد گفت: ـ حل شده بدون! بعد از رستوران، رفتم یه سر به کارخونه زدم و کارهای عقب افتاده رو انجام دادم. وقتی برگشتم خونه، دیدم که ارمغان موهاش رو گوجه‌ای بسته و روی بوم نقاشی توی حیاط داره نقاشی می‌کشه. توی گوشش هم هدفون بود و تو عالم خودش بود. از پشت سرش، آروم رفتم و دیدم داره عکسی که موقع رقص ازمون گرفتن رو می‌کشه. هدفون رو از روی گوشش برداشتم که با ترس به سمتم برگشت و گفت: ـ وای فرهاد، ترسیدم!
  18. سلام مهسا جان خوبی؟! 

    عزیزم میشه اسم و فامیل کاملتو بهم بگی؟

    1. Mahsa_zbp4

      Mahsa_zbp4

      سلام گلم ممنون، بله!

      مهسا زلکی، چطور؟

    2. Taraneh

      Taraneh

      برای لوح میخوایم عزیزم 

  19. سلام عسل جان خوبی عزیزم؟!

    عسل جان میشه اسم و فامیلتو بگی!

    1. عسل

      عسل

      مرسی قربونت قشنگم تو خوبی

      اسمم زهراست براچی لازم میشه؟

    2. Taraneh

      Taraneh

      فامیلیتم میخوام

      برای لوح نیاز داریم

  20. پارت۴ استلا کتاب را برداشت و بدون نگاه کردن به جلدش شروع به ورق زدن کرد. بوی کتاب تازه زیر بینی‌اش پیچید و او را مانند غنچه‌ای که شکفته می‌شود، سرشار از حس تازه کرد. آقای جوزف با لبخندی عمیق استلا را زیر نظر داشت و گفت: _ می‌دونستم عاشق بوی کتاب نو هستی. این کتاب رو دیروز برام آوردن ،اما نخوندمش، نگهش داشتم که تو بیایی و بوش کنی. اگر هم دوست داشتی بخونیش. استلا قدردان به آقای جوزف نگاه کرد. نم اشک به چشم‌هایش هجوم آورد؛ این همه محبت، آن هم از طرف کسی که نسبتی با او نداشت، جای حرف داشت. _ ممنونم، آقای جوزف، نمی‌دونید چقدر خوشحال شدم. آقای جوزف سری تکان داد و به طرف میز کارش، آن سوی پیشخوان رفت. فنجانی قهوه برداشت و روی میز پیشخوان مقابل استلا گذاشت. بوی قهوه و کتاب نو هوش از سر استلا برده بود. چند نفری گوشه و کنار کافه نشسته بودند و کتاب می‌خواندند و گهگاه فنجان نیمه‌کاره قهوه‌شان را مزه می‌کردند. زمان در کافه زفیرو راهش را گم می‌کرد. استلا فنجان قهوه و کتاب را برداشت و روی میز همیشگی‌اش که کنار دیوار بود نشست. پنجره‌ی کوچک و چوبی رو به ساحل، بوی رطوبت و تازگی دریا را به داخل کافه می‌آورد. تکه‌ای آفتاب روی میز افتاده بود و فضا را زیبا کرده بود. درون استلا مثل موج‌های دریا تکان می‌خورد و هر بار حسی تازه به ساحل افکارش می‌آورد. به پدرش و برادرش فکر می‌کرد، به مادرش و دروغی که راجع به کتی گفته بود. آه، راستی کتی! کاش پیش او رفته بود. چرا فکر کرد بین این همه کافه کنار ساحل و کتابخانه درون شهر، می‌تواند آن مرد جوان را اینجا ببیند؟ چقدر احمق بود! کتاب را روی میز گذاشت و جرعه‌ای از قهوه را مزه کرد. شیرین بود، انگار آقای جوزف سلیقه‌اش را حفظ کرده بود و می‌دانست قهوه را شیرین می‌خورد. صفحه اول کتاب را باز کرد و مشغول خواندن شد. کتاب جالبی بود درباره فلسفه سقراط. نصف کلمات کتاب برایش گنگ بود؛ به نظرش این کتاب برای خود آقای جوزف مناسب‌تر بود تا او. کتاب را بست و جرعه‌ای دیگر از قهوه‌اش نوشید. سرش را بلند کرد و مشغول تماشای افراد درون کافه شد. چند تایی زوج داخل کافه بودند که فقط قهوه می‌نوشیدند و گپ می‌زدند. در این وقت روز، کافه نسبتا خلوت بود. کنار دیوار، دقیقا روبه‌روی استلا، میزی کوچک و نیم‌دایره که فضای دیوار را پر کرده بود وجود داشت و فردی پشت به استلا نشسته بود و معلوم بود مشغول خواندن کتاب است. پیراهن مشکی‌اش به تنش چسبیده بود و عضلات دست‌هایش را به خوبی نمایان می‌کرد. استلا با کنجکاوی به مرد نگاه می‌کرد؛ موهایش کوتاه و مرتب بود و برق می‌زد. ناگهان مرد تکان خورد، بلند شد و به طرف پیشخوان رفت. استلا با دیدن چهره مرد، مثل برق گرفته‌ها به خود لرزید. آن مرد جوان همان همسایه‌شان بود! استلا کمی خودش را جمع و جور کرد و سرش را در کتاب فرو برد، اما واقعیت این بود که همه حواسش سمت مرد جوان بود. کلمات کتاب برایش رنگ باخته بود؛ تمام فکرش حول و حوش پیشخوان می‌چرخید. آقای جوزف با لبخند داشت جواب آن مرد را می‌داد. استلا با خود فکر کرد که اصطلاح «مرد جوان» زیادی برای همسایه جدیدشان سنگین است. به او نمی‌خورد بیشتر از ۲۳ سال داشته باشد، اما اینکه اسمش را نمی‌دانست، تاثیر زیادی در این نوع صدا زدنش داشت. آقای جوزف کتابی که جلدش چرم بود را به پسر همسایه داد. استلا از اسم جدید «پسر همسایه» خنده‌اش گرفت، این یکی بیشتر به او می‌خورد. پسر همسایه خداحافظی مختصری با آقای جوزف کرد و رفت. تا لحظه آخر نگاه استلا روی او بود. استلا فنجان قهوه‌اش را سر کشید و دوباره مشغول خواندن کتاب شد، اما باز هم با نفهمیدن مفهوم کلمات، کتاب را بست.
  21. هفته گذشته
  22. دلنوشته کارما
  23. Taraneh

    اخبار پارت منتخب (دور دوم)🎖

    سلام نودهشتیا از سالن خبری انجمن و پخش زنده با شما هستیم! در این تاپیک قراره یکی از جذاب ترین چالش های انجمن رو با هم داشته باشیم! چالش پارت منتخب! در طول ۱۴ روز یعنی دو هفته شما فرصت دارید تا پارتی از رمان/دلنوشته یا داستان کوتاه فعال خودتون رو که در همین بازه مشخص شده نوشته و ارسال کرده باشید رو در چالش شرکت بدین! به چه صورت؟! لینک پارت مورد نظر یا لینک تاپیک مورد نظر به علاوه شماره پارت رو زیر پیام اعلام شروع چالش ارسال می‌کنید؛ حالا چه حوایزی برای این چالش در نظر گرفته شده! نفر اول: مدال قلم طلایی + ۵۰۰ امتیاز + لوح تقدیر + کاور دبل شخصیت متناسب با رمان، دلنوشته یا داستان نفر دوم: مدال قلم نقره‌ای + لوح تقدیر + ۴۰۰ امتیاز نفر سوم: مدال قلم برنزی + لوح تقدیر + ۳۰۰ امتیاز و بقیه شرکت کننده ها هم هرکدوم ۱۵۰ امتیاز از این بخش خبری-چالشی دریافت خواهند کرد
  24. سلام @عسل جان تبریک مجدد و این داستانا برای طراحی کاور دبل شخصیت متناسب با داستانت این توضیحات: اسم داستان اسم نویسنده اسم دوتا بازیگر، خواننده و یا بلاگری که چهره شخصیت‌های اصلی داستانتو دارن (کاپل اصلی رمان) آیتم‌های داستان (مثل جمجمه، سلاح، حلقه، مراسم عروسی، یاهرچیزی) رو کامل کن و زیر همین تاپیک ارسال کن عزیزم
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...