تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
Z.alifarhani. شروع به دنبال کردن mo_on کرد
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت شصت تا پایان زمان دانشگاه که حدودا ۹ ساعت به طول انجامید نه جیزل و نه مائل هیچکدام حتی کوچکترین حرفی نزدند. هر دو فقط در سکوت به دنبال یکدیگر از این کلاس به آن کلاس میرفتند و برای چند لحظه نیز در حیاط نشستند اما با شنیدن صدای خندهی کسانی که دور و اطرافشان نشسته بودند و اشارههای طاقت فرسای آنها، دیگر به سوی حیاط نرفتند. تا پایان روز نیز نتوانست جکسون را ببیند زیرا گویی آنقدر سرش شلوغ بود که نتوانسته بود به دیدنش بیاید. این را از یکی از استادها شنیده بود. چند باری مائل میخواست آن جو سنگین را که میان خودش و جیزل به وجود آمده بود، از بین ببرد اما نمیخواست او احساس معذب بودن بکند، برای همین سکوت کرد و چیزی نگفت. در مقابل او، جیزل با خود فکر میکرد بهتر است با او سخن نگوید زیرا شاید او نیز میخواست برود با دوستان چندین و چند سالهاش و جیزل را مورد تمسخر قرار بدهد. چرا باید در کنار او میماند؟ او تازه امروز او را شناخته بود. از آشنایی آنها هنوز حتی یک روز هم نگذشته بود، پس چرا باید با او بماند؟ اویی که به قول دیگران از روستا آمده بود و حتی شاید بوی گوسفند نیز میداد! هنگامی که با جکسون درون درشکه نشسته و به سوی خانه حرکت کردند، جکسون بهخاطر اینکه نتوانسته بود به دیدنش بیاید عذرخواهی کرد. - ببخشید که نتوانستم به دیدنت بیایم اما... مکثی کرد. کمی خم شد تا بتواند درست چهرهی او را ببیند. - مطمئنی که حالت خوب است؟ جیزل سری به نشانهی تایید تکان داد. نمیخواست جکسون متوجه بشود که او را مورد تمسخر قرار دادهاند. - خوب هستم، چرا این را میپرسی؟ جکسون با ابروهای بالا رفته و چشمان ریز شده آنقدر به او خیره شد که مجبور شد سرش را پایین بیاندازد. آنقدر در زندگیاش دروغ نگفته بود که هنگام دروغ گفتن همه متوجه میشدند. پس باید دروغ دیگری میگفت تا فکر کند حرف قبلیاش دروغ و حرفی که اکنون میزند، راست است. - درست است حالم خوب نیست. امروز زیاد خسته شدهام. بالاخره اولین روز دانشگاه بوده و همه چیز برایم تازگی داشت. جکسون سری تکان داد. - با اینکه هنوز هم قانع نشدهام اما حرفت را قبول میکنم. جیزل سری تکان داد. جکسون کج شد و رو به او نشست. - گیلاس، سعی نکن روزی به من دروغ بگویی یا چیزی را مخفی کنی، اگر کمکی میخواستی میدانی که من همیشه در کنارت هستم، درست است؟ جیزل لبخندی زد. - معلوم است، نگران چه هستی؟ امروز آنقدر دروغ گفته بود که حسابش از دستش در رفته بود. پس از آن حرفهایشان تا زمانی که به خانه برسند، از درشکه خارج شوند و به سوی اتاقهایشان بروند با یکدیگر صحبت نکردند. هنگامی که جلوی درب اتاقهایشان ایستاند، خاحافظی کوتاهی کردند. جیزل وارد اتاقش شد و جکسون نیز وارد اتاق خودش که روبهروی اتاق جیزل قرار داشت، شد. پس از کمی درس خواندن برای فردا، دفتر خاطراتش را برداشت، روی تختاش نشست و با برداشتن قلمی شروع به نوشتن هر چیزی کرد که بعد از خارج شدن از سِن مَلو برایش اتفاق افتاده بود. این کار تقریبا تا نیمههای شب طول کشیده بود. بعد از آن بر روی تخت دراز کشیده و آنقدر خسته بود که پس از چند لحظه کاملا بیهوش شده بود. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و نه دلیل این تغییر رفتار یکبارهی آنها را متوجه نمیشد. - چه شده؟ یکی از پسران که کمی دورتر از همه ایستاده بود، گفت: - در سِن مَلو زندگی میکردی؟ سری به نشانهی تایید تکان داد. یکی از دختران پرسید. - حتما گوسفند هم داشتید؟ - بله، من آنها را به دشت میبردم. با گفتن این حرف یه یکباره صداهای خنده در دور و اطرافش بلند شد. با تعجب نگاهش را میان آنها چرخاند. به غیر از مائل همه در حال خندیدن بودند. - چه ش... هنوز حرفش تمام نشده بود که یکی از دختران گفت: - چگونه کسی مانند تو که از سِن مَلو آمدهای و گوسفندان را به دشت میبردی با جکسون دوست شده است؟ آن هم شخصی مانند تو که حتی مقام بالایی هم ندارد. پوزخندی زد و همانطور که دست به سینه سر تا پایش را برانداز میکرد، ادامه داد: - تا کنون در روستا بزرگ شدهای؟ افکار روستایی، لباسهای روستایی... مکثی کرد. دماغش را بالا آورد و بویی کشید. - حتی بوی روستایی! با گفتن این حرف دوباره همه شروع به خندیدن کردند. یکی دیگر از دختران که میان گروهی از پسران نشسته بود، گفت: - بوی گوسفندان را احساس میکنید؟ دیگری گفت: - از او فاصله بگیرید تا به شما نیز سرایت نکرده است. بعد از این حرف همه با تمسخر، همانطور که میخندیدند چندین قدم عقب رفتند و سر جایشان نشستند. تا زمانی که کلاس شروع بشود و پروفسور بعدی وارد کلاس شود میتوانست صدای آنها را بشنود که چه دربارهاش میگویند. میتوانست ببیند که همه با پوزخند به او خیره شدهاند. پروفسور که وارد کلاس شد همه ساکت شدند. تا پایان کلاس نه او و نه مائل هیچ نگفتند و فقط در سکوت بر سر جایشان نشستند. اما او جسمش آنجا بود و روحش دوباره در سیاهی افکارش پنهان شده بود. با آمدن آنها به سویش و شروع کردن آنها به صحبت، با خود فکر کرده بود که آنها واقعا انسانهای خوبی هستند اما دوباره اشتباه کرده بود. مگر خودش انتخاب کرده بود که در روستا زندگی کند؟ با اینکه حتی خودش هم انتخاب نکرده بود، مشکلی نمیدید که در روستا زندگی کند. اگر مردمش را فاکتور میگرفت حتی دلش نمیخواست از آنجا بیرون بیاید. تا کنون در زندگیاش هنگامی که به شهرهای فرانسه میرفت دیده بود که دربارهی روستایی بودنش او را مسخره میکردند و همیشه باعث آزار او میشدند. از انسانهایی که مردم را بهخاطر زندگی در روستاها مسخره میکردند متنفر بود. مگر خودشان از کجا آمده بودند که اینگونه رفتار میکردند؟ مگر مکانی که در آن به دنیا میآیی و زندگی میکنی آنقدر مهم است؟ نه! بلکه مهم نیست در کجا زندگی کنی مهم این است که آنقدر شعور در آنجا وجود داشته باشد که نیایی و دیگران را اینگونه، بهخاطر زندگی در روستا مسخره کنی. اشک درون چشمانش حلقه زده بود، اما اجازه نداد آنها روی صورتش بریزند. نباید خودش را در مقابل آنها ضعیف نشان میداد. او کسی بود که توانسته بود سالها با خانوادهاش و اطرافیانش بجنگد، اکنون اجازه نمیداد بخاطر یک مشت انسان تازه به دوران رسیده خُرد شود و فرو بریزد. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و هشت - دوست جدید پیدا کردهای؟ پیشرفت خوبی داشتی. و سپس آرام طوری که فقط خود جیزل صدایش را بشنود، گفت: - مطمئنی سالم است؟ جیزل با شنیدن این حرف و نگاه کردن به صورت خشک شدهی مائل که به جکسون خیره شده بود، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. پس از چند ثانیه دست از خندیدن کشید و محکم ضربهای به بازوی جکسون کوبید. - هی، بس کن شاید صدایت را بشنود. جکسون ادایی برایش در آورد و شانهای بالا انداخت. - من باید بروم، کارهایی دارم که باید انجام بدهم و بعد به کلاس دیگرم میروم، بعد به دیدنت میآیم. جیزل سری تکان داد و جکسون از درب کلاس خارج شد. با خارج شدن او و برگشت به سوی مائل تازه فهمید که در تمام مدت کلاس در سکوت فرو رفته و همه به او خیره شده بودند. با تعجب و تردید، همانطور که چهرهی همه را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت، با صدای آرامی که به دلیل سکوت در کلاس میپیچید، گفت: - چه شده؟ با این حرف او به یکباره گویی بمبی در کلاس منفجر شده باشد، همهی حاظرین در کلاس به سوی او حملهور شدند و یکی پس از دیگری سوالات متفاوتی از او میپرسیدند. تقریبا دور تا دورش پر شده بود از انسانهای متفاوت که هر کدام با لبخندهایی مضحک در حال پرسیدن سوال از او بودند. - چگونه با یکدیگر آشنا شدهاید؟ - چه رابطهای با یکدیگر دارید؟ - چند وقت است همدیگر را میشناسید؟ - کجا با هم آشنا شدهاید؟ آنقدر سر و صداهای مختلفی شنیده بود که سر درد گرفته بود. چند دختری که روبهروی او نشسته بودند با چهرههایی مضحک از او میپرسیدند: - میشود دربارهی او چیزهایی به ما بگویی؟ قول میدهیم کسی متوجه نشود. پوزخندی به آنها زد. یکی از آنها همانی بود که تا چند لحظهی پیش میگفت چرا باید با او آشنا بشود و اکنون روبهرویاش نشسته بود. مائل در حالی که سعی میکرد از میان دختران و پسرانی که دور و اطرافشان جمع شده بودند روزنهای پیدا کند تا نفس بکشد، گفت: - حداقل تک به تک صحبت کنید، سرمان درد گرفت. با این حرف او سکوتی در کلاس به پا شد. این دفعه چیزهای مزخرفشان را تک به تک میپرسیدند و او نیز با جوابهای کوتاه آنها را از سرش باز میکرد. - چند وقت است که یکدیگر را میشناسید؟ - مدت زیادی نیست. نفر بعد پرسید. - چگونه آنقدر با او صمیمی شدهای که اینگونه با او رفتار میکنی؟ - ما با هم زندگی میکنیم پس خیلی صمیمی هستیم. یکی از دختران هین بلندی کشید. - شما با جکسون و مادر ایزابلا در خانهشان زندگی میکنید؟ جیزل سری به نشانهی تایید تکان داد. - چطور با او آشنا شدی؟ لبخندی به مائل که این را پرسیده بود، زد. دهانش را باز کرد تا توضیح بدهد. دختران و پسرانی که دور و اطرافشان ایستاده بودند کمی نزدیک شدند تا صدای او را واضحتر بشنوند. - برای مدت زمان زیادی پدر او را میشناختم و به یکدیگر خیلی نزدیک بودیم. هنگامی که از سِن مَلو به اینجا آمدم... با خارج شدن این کلمات از دهانش، کسانی که تا کنون با ذوق و شوق به حرفهایش گوش میدادند، چهرههایشان در هم رفت. به سرعت آن دایرهی بزرگی که اطراف او به وجود آمده بود از هم گسیخته شد و هر کسی گوشهای از کلاس نشست. جیزل متعجب به آنها خیره شده بود. دلیل این کارشان را متوجه نمیشد و فقط با تعجب به آنها نگاه میکرد. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و هفت مائل سرفهای کرد تا صدایش را صاف کند و سپس اشارهای به او کرد و رو به بقیه گفت: - ایشان که میبیند بعد از ما وارد کلاس شد و گویی کسی را نمیشناسد، میخواهم با او آشنا شوید. به یکباره صداهای مختلفی از دور و اطراف بلند شد. - چرا باید بخواهیم با او دوست شویم؟ - او کیست؟ - محض رضای خدا، باز دوست جدید پیدا کردهای؟ - چه حوصلهای برای شناختن افراد جدید داری. - لطفا بنشین و سکوت کن. هر کدام چیزی میگفت و آنقدر صداهایشان در یکدیگر پیچیده بود که نمیتوانست متوجه بشود چه میگویند و فقط بعضی از آنها را میشنید اما همین هم برایش عجیب بود. او چه تصوری از آنها داشت و در حقیقت چه از آب در آمدند. او با خود فکر میکرد، همه مانند لیدیا و دوستانش که به خانهی مادر ایزابلا آمده بودند در این شهر انسانهای مهربانی هستند و مشتاق این بودند که با او دوست شوند، اما اکنون خلافش ثابت شده بود. چگونه با خود این فکر بچهگانه را کرده بود؟ با خود فکر میکرد همه در این شهر یک نفر هستند؟ مائل همانطور که چینی به دماغش داده بود بر سر جایش نشست. - ولشان کن، مهم نیست. جیزل لبخندی مصنوعی زد و سری تکان داد. - میتوانم یک سوال بپرسم؟ مائل سرش را به نشانهی تایید تکان داد و منتظر به او خیره شد. - منظورت از اینکه گفتی من دیرتر از شما به کلاس آمدم، چه بود؟ - بهخاطر این گفتم زیرا ما از سال پیش همه در یک مکتب درس میخواندیم و همان موقع در دانشگاه ثبتنام کردیم اما از آن جایی که مشخص است تو بعد از ما و از طریق آزمون ورودی وارد دانشگاه شدهای. جیزل سری به نشانهی فهمیدن تکان داد. مائل دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که با دیدن شخصی که وارد کلاس شد، سکوت کرد. با دیدن او تند و تند با آرنجاش به شکم جیزل کوبید. - آنجا را ببین...آنجا را ببین! جیزل سرش را بلند کرد و به جایی که او اشاره میکرد، نگاه کرد. با دیدن جکسون دستی برایش بلند کرد تا او را ببیند. مائل با دیدن او که دستش را بلند کرده بود به سرعت دستش را گرفت و پایین آورد. - هی، دیوانه شدهای؟ چرا دستت را برای جکسون چارلز بلند میکنی؟ با تعجب پرسید. - چرا نباید چنین کاری بکنم؟ مائل کمی به عقب برگشت و با حالت سوالی و چشمانی که در آنها یک " مگر دیوانه شدهای " خاصی موج میزد، گفت: - نکند نمیدانی؟ او ارشد همهی ما در این دانشگاه است. بهترین فردی که میتوانی در دانشگاه پیدا کنی، جکسون جارلز است. از طرفی او هیچکس را در دانشگاه نمیشناسد ولی برعکس او، همه او را میشناسند. نمیدانم اکنون چرا باید به کلاس ما وارد شود؟ با شنیدن این تعریفها از جکسون، جیزل دوباره به او خیره شد تا مطمئن بشود دربارهی او سخن میگوید. مگر میشد؟ تا کنون جیزل فکر میکرد جکسون در دانشگاه دوستان زیادی داشته باشد. مستقیم به او خیره شده بود که جکسون برگشت و بالاخره او را دید. با دیدن او دستی برایش تکان داد و به سویش آمد. - فکر میکردم هنوز در کلاس قبلی باشی، چقدر زود کلاسها را پیدا کردی. جیزل پاسخ داد. - من پیدا نکردم، مائل پیدا کرد. جکسون سوالی پرسید. - مائل؟ جیزل اشارهای به مائل که جفتش نشسته بود و در سکوت با نگاهی شیفته جکسون را برانداز میکرد و هر چند ثانیهای یکبار نیز نگاهش را بین آن دو میگرداند، کرد. - امروز
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و شش بعد از اتمام نامها، بلافاصله از جایش بلند شد و تا زمانی که آهنگ زنگ دانشگاه به صدا در بیاید یک بند و بدون توقف دربارهی درسی که آن را " جامعه " میخواند، توضیح داد. هنگامی که زنگ به صدا در آمد. پروفسور هوگو همانطور که وسایلاش را جمع میکرد، گفت: - هر چه که تا کنون به شما گفتم پیش زمینهای برای این درس بود، جلسهی بعد درس را شروع میکنیم. از پشت میز بلند شد و به سوی در رفت. قبل از آنکه از کلاس خارج شود به سوی آنها برگشت. - بهتر است قبل از ورود به کلاس من درس را مرور کرده باشید، در غیر این صورت بیرون از کلاس میمانید. همه یک صدا چشم بلندی گفتند و پروفسور هوگو از کلاس بیرون رفت. با خارج شدن او بدون نگاه به دور و اطرافش مشغول جمع کردن وسایلش شد. بعد از برداشتن قلم و مرکباش و گرفتن کیف در دستش میخواست از کلاس خارج شود که دوباره صدای آن پسر بلند شد. - پس نامات جیزل است؟ به سوی او برگشت. اکنون که بلند شده بود میتوانست متوجه بشود که چقدر از حد عادی، بلند تر بود. در آن حد که باید سرش را برای نگاه کردن به صورتاش کمی خم میکرد. سرش را بالا برد تا او را ببیند. - بله! پشتش را به او کرد و به سوی درب کلاس رفت و از آن خارج شد اما چیزی نگذشت که او دوباره در کنارش ایستاده بود. - من در اینجا دوستان زیادی دارم، میتوانیم با هم به دیدن آنها برویم. با شنیدن این حرف ایستاد و به سوی او برگشت. مضطرب به او خیره شده بود. این پسر باعث نمیشو احساس بدی داشته باشد اما فکر به دیدن آدمهای جدید هم مو بر تنش سیخ میکرد. از طرفی بعد از جکسون، او دومین پسری بود که تا کنون با او به خوبی صحبت کرده بود. با ایستادن او، مائل که تا کنون لبخند به لب داشت به یکباره لبخند از روی لبانش پاک شد. با نگاهی که ترس در آن مشهود بود با صدایی که کمی از حد معمول بلندتر بود، گفت: - البته اگر بخواهی، من تو را مجبور نکردم. جیزل با تعجبی که بهخاطر عکسالعمل او بود و چشمانی گرد، با صدایی آرام پاسخ داد: - نه، چرا باید چنین فکری کنم؟ با شنیدن پاسخ او مائل نفس راحتی کشید. همانطور که شروع به حرکت میکرد و به سوی کلاس بعدی میرفت، جیزل را نیز به دنبال خود کشید. - آخر بعضی اوقات کسانی که میخواهم با آنها دوست بشوم فکر میکنند از این دوستی قصد دیگری دارم... مکثی کرد. به سوی او برگشت و همانطور که لبهایش را جمع میکرد، ابرویی بالا انداخت. دوباره به راه افتاد و نگاهش را از او گرفت. - اما به غیر از دوستی قصد دیگری ندارم. فقط چون انسان اجتماعی هستم نباید مرا قضاوت کنند، درست است؟ دوباره به سوی او برگشت. جیزل که میدانست او برگشته است تا رضایت او را بابت این حرفاش بشنود، به سرعت سری تکان داد. - درست است! مائل وارد کلاسی شد و جیزل نیز پشت سرش رفت. مائل گفت: - کلاس بعدی در این اتاق برگذار میشود. هر دو رفتند و در کنار یکدیگر نشستند. مائل همانطور که وسایلش را درست میکرد و سرش را تا ته در کیفاش فرو کرده بود، گفت: - قبل از اینکه بیایی من تقریبا با همهی کلاس دوست شدهام، بگذار تا آنها را نیز با تو آشنا کنم. سپس از جایش بلند شد و با صدای بلندی فریاد زد. - دوستان! کلاس که تا کنون پر بود از سر و صداهای مختلف به یکباره در سکوت فرو رفته و همه با تعجب به او خیره شدهاند. یکی از دختران پرسید. - چهشده؟ -
اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستاره من باید دور، تاریک و بیمعنی باشد - شاید اصلاً من ستاره نداشتهام. - بوف کور
-
مگر نشنیدی که سخن راست از شمشیر برندهتر است؟ - پروین دختر ساسانی
-
پارت پنجم با شادی پریدم و گفتم: ـ قبوله. هاروت از دور گردنش، گردنبند دایرهایی شکل به رنگ آبی فیروزه ایی درآورد و رو به من گفت: ـ بیا جلو! رفتم جلو و گردنبند و گذاشت تو گردنم و گفت: ـ از طریق این میتونی از نیروهای استفاده کنی و با من در ارتباط باشی، هیچوقت از کردند درش نیار! به پلاک دایرهایی شکلش نگاهی کردم و گفتم: ـ ایول بابا! اما این که خیلی گندست هاروت ؛ موقع خوابم درش نیارم؟ هاروت با چشم غره و کمی عصبانیت گفت: ـ کارما!! فهمیدم که باز زیادی حرف زدم و گفتم: ـ باشه ببخشید! دیگه چیزی نمیگم. خب کی قراره برم؟ هاروت بهم نگاهی و کرد و بعد رو کرد به سمت بالا و با کمی مکث گفت: ـ همین حالا! تا رفتم سوال بپرسم، زیر لب یه چیزی گفت و یهو زمین زیر پام خالی شد و پرت شدم.... محکم خوردم به زمین و گفتم: ـ آخ، فکر کنم پام شکست! وقتی به خودم اومدم، در کمال تعجب دیدم که اصلا دردی ندارم، به پاهام نگاه کردم و فهمیدم که خداروشکر سالمن... سریع بلند شدم و لباسمو از خاک تکوندم و رو به آسمون گفتم: ـ دمت گرم مشتی، بدن مقاومی بهم دادی!
- 4 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
کاغذ و مداد را برداشتم، میخواهم بنویسم، نمیدانم چه؟ یا اینکه مطلبی ندارم و یا از بس که زیاد است نمیتوانم بنویسم. اینهم خودش بدبختی است! - زنده بگور
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و پنج با وارد شدن به کلاس با جمعیت عظیمی از دختران و پسران مختلف مواجه شد. نگاهش را دور تا دور اتاق بزرگی که در مقابلش بود گرداند. حدود چهل نیمکت دو نفره در اتاق قرار داشت که با آنها چهار ردیفِ ده نیمکتی درست کرده بودند. یک تخته سیاه بزرگ نیز جلویشان بود که با خط درشتی روی آن نوشته شده بود: - " ورودتان را به دانشگاه ناپلئون بناپارت تبریک عرض میکنیم " روی دیوارها نیز چندین نقشه از فرانسه، اروپا، آسیا و کرهی زمین قرار داشت. به غیر از آن نقشهها چندین پوستر دیگر نیز کنارشان روی دیوار چسبانده بودند. تقریبا همهی نیمکتها پر شده و فقط یک فضای خالی مانده بود. یک نیمکت خالی در ردیف دوم، نیمکت یکی مانده به آخر، یک جای خالی داشت. به سوی نیمکت رفت و روی آن نشست. خیالش از این بابت راحت بود که هیچکس به او توجه نمیکند اما با شنیدن صدایی از کنارش، بدنش به لرزه افتاد. دستی جلویاش دراز شد. با ترس کمی خود را کنار کشید. به یاد پسران دهکده افتاده بود که چقدر او را اذیت کرده بودند و او را مورد حملات خود قرار داده بودند. - سلام، من مائل هستم، از دیدنت خوشحالم. با شنیدن صدای آرام او کمی به سویش برگشت. پسر قد بلندی در کنارش نشسته بود. صورت کشیدهای داشت و لبخند بزرگی روی صورتش جا خوش کرده بود. با برگشتن جیزل به سویش و دیدن نشان روی سینهاش، دستش را که تا کنون جلوی او دراز کرده بود عقب کشید و جلوی دهانش گرفت. - باورم نمیشود، تو، ممتاز هستی؟ آن هم در سال اول؟ تو واقعا شگفتانگیزی! جیزل لبخندی از سر آسودگی زد. مثل اینکه قرار نبود آن رفتارهای دهکده دوباره تکرار شود. مائل دوباره به حالت عادیاش بازگشت. - نگفتی، نام تو چیست؟ با استرس دهانش را باز کرد تا پاسخ بدهد. - نام من جی... اما با ورود استاد به کلاس دیگر نتوانست حرف خود را ادامه بدهد. فردی قد بلند با موهای مشکی که کلاهی روی آنها گذاشته بود، وارد کلاس شد. قد او آنقدر بلند بود که جیزل مجبور میشد برای دیدن چهرهی رنگ پریدهاش، سرش را آنقدر بلند کند که گردنش ممکن بود هر لحظه بشکند. مرد وارد شد و همانطور که عینک گردِ روی چشمانش را صاف میکرد، با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد. - اول از هر چیز، اکنون به شما میگویم که بعدا نگویید نگفته بودم! مکثی کرد. با قدمهایی آرام شروع به راه رفتن میان میزها کرد. - من مانند دیگر استادها نیستم که بخواهم اگر درس نخواندید، دیر به کلاس آمدید، تکالیفتان را انجام نداده بودید یا در بحثها و گفتوگوها شرکت نکرده بودید به شما نمرهی اضافهای بدهم. در این کلاس باید هر چیزی را به شما میگویم یادداشت کنید زیرا از کوچکترین آنها نیز آزمونهای جداگانهای میگیرم. مکثی کرد و در سکوت به چهرهی تکتکشان نیم نگاهی انداخت تا تاثیرات حرفهایش را درون چهرهی آنها ببیند وَ هنگامی که متوجه شد همه با ترس و دلهره به او خیره شدهاند، با لبخند رضایت بخشی به سمت تخته رفت. همانطور که نوشتهی روی تخته را پاک میکرد، گفت: - من پروفسور گابریل هوگو هستم. این را گفت و نامش را روی تخته با دست خط زیبایی نوشت. - شما میتوانید مرا پروفسور هوگو صدا کنید. بچهها سری به نشانهی تایید تکان دادند و همگی یک صدا چشم بلندی گفتند. پروفسور بعد از معرفی خودش، مشغول خواندن نام دانشجوها شد تا ببیند چه کسی در کلاس حاظر است. هنگام خواندن نام دانشجوها سرش را کاملا با پایین انداخته بود و با دقت کارش را انجام میداد اما همین که به نام جیزل رسید، سرش را بلند کرد و با دقت و چشمان ریز شده به او خیره شد. - جیزل کلارک؟ جیزل دستش را بلند کرد و با صدای بلندی پاسخ داد. - حاظر هستم پروفسور! پروفسور هوگو همانطور که با دقت او را برانداز میکرد به او گفت: - آن نشان ممتاز است که بر لباست زدهای؟ جیزل سری به نشانهی تایید تکان داد. - بله استاد! پروفسور هوگو سری تکان داد. همانطور که با چشمانی ریز در حال برنداز کردن او بود دوباره سرش را پایین انداخت و مشغول خواندن نام بچهها شد. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و چهار لیدیا به سرعت با لبخند بزرگی که روی لبش بود به سوی او دوید، جلوی او ایستاد و دستانش را درون دست گرفت. - خیلی خوشحال هستم که تو را امروز در اینجا دیدم، حالت چطور است؟ لبخندی به او زد. - من هم خوشحالم، حالم خوب است بسیار ممنونم. لیدیا شانهای بالا انداخت. - از آن روزی که تو را در آزمون ورودی دیدم نگرانت بودم. با خود گفتم شاید آزمون را قبول نشدهای که برای ثبت نام نیامدهای. - اوه، آم... من برای ثبت نام نیامدم، کارهای ثبت نام را جکسون برایم انجام داد. با شنیدن نام جکسون، لیدیا اخمی روی صورتش شکل گرفت اما به سرعت آن را پس زد و دوباره لبخندی زد که کاملا مشخص بود مصنوعی است. - جکسون برایت انجام داد؟ چه خوب! مکثی کرد. جیزل پرسید. - راستی آن روز تو در آزمون ورودی چکار میکردی؟ لیدیا ابرویی بالا انداخت. - من دختر مدیر این دانشگاه هستم برای همین برای کمک به او آمده بودم. زیرا من یک پایه از تو بالاتر هستم و پارسال وارد دانشگاه شدهام، برای همین میتوانم اینگونه کارها را انجام بدهم. جیزل سری تکان داد، میخواست چیزی به او بگوید اما با گرفته شدن دستش توسط کسی از پشت، نتوانست دهانش را باز کند. به عقب کشیده شد. سرش را بلند کرد و به جکسون که دستش را کشیده بود، نگاه کرد. ابروهایش را در هم کشیده بود و با صدای آرامی که مشخص بود میخواهد فقط خودشان آن را بشنوند، به او گفت: - بیا برویم چیزی نمانده که کلاسها شروع شوند. جیزل دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید. - اما دارم با لیدیا حرف می... جکسون نگذاشت حرف او کامل شود. - خودم این را میبینم و نمیخواهم این مکالمه ادامه داشته باشد. صدای جکسون آنقدر آرام و خشدار شده بود که جیزل با تعجب به او خیره شد. - خوب هستی؟ جکسون بدون اینکه چیزی بگوید یا عکس العملی نشان بدهد فقط با چشمانی نافذ به او خیره شده بود. با اینکه سردی بیش از حدی درون چشمانش مشاهده میکرد اما میتوانست غم را در ته آنها ببیند که در سکوت فریاد میکشیدند. نمیدانست چه بگوید یا چه کاری انجام بدهد اما اکنون بهترین تصمیم این بود که به حرف او گوش بدهد و با او برود. به سمت لیدیا برگشت. - متاسفم لیدیا باید بروم، امروز اولین روزی است که به دانشگاه آمدهام و نمیخواهم دیر به کلاس برسم، خدانگهدار. پس از این حرف بدون توجه به لیدیا که اشک درون چشمانش حلقه زده بود و بدون حرکت سر جایش ایستاده بود، به سمت سالن حرکت کرده و وارد سالن شدند. تعداد زیادی از دانشجویان نیز درون راهرو ایستاده بودند یا روی لبههای آن نیم بیضیها نشسته بودند و مشغول خواندن چیزهای مختلف بودند. هر دو وارد طبقه اول دانشگاه شدند. جکسون که تا کنون جلوتر از او راه میرفت، به سویش برگشت. لبخندی روی لب داشت. در دل پوزخندی زد. این مصنوعیترین لبخندی بود که تا کنون دیده بود. - من باید به کلاس دیگری بروم اما کلاس تو اینجا است. سپس به کلاسی که کنارشان قرار داشت اشاره کرد. جیزل سری تکان داد. - باشد، بعد از کلاس شاید به کتابخانه رفتم اگر میخواهی میتوانی به آنجا بیایی. جکسون سری تکان داد و به سوی کلاس دیگری رفت، او نیز وارد همان کلاسی که جکسون به آن اشاره کرده بود، شد. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و سه با استرس دستش را به لباسش بند کرده بود و تلاش میکرد با نفسهای عمیق، ریتم نفسهایش را به حالت عادی برگرداند تا شاید کمی ضربان قلبش آرام بگیرد. امروز بالاخره زمان آن فرا رسیده بود که تحصیلش در دانشگاه را شروع کند. هوا آنقدر سرد شده بود که حتی احساس میکرد مغزش نیز قندیل بسته است. در راه آمدن به دانشگاه جکسون به او گفته بود که فقط خودش باشد و نگذارد کسی روی آن تاثیر بگذارد، اینگونه میتواند اوقات خوشی داشته باشد و او نیز قبول کرده بود. اکنون نیز جلوی درب دانشگاه منتظر بود تا جکسون بیاید و با هم به دانشگاه بروند. جکسون به همراه درشکهچی که با آن به اینجا آمده بودند مشغول صحبت بود تا هر چه سریعتر برود و مادر ایزابلا را نیز به آرایشگاه ببرد زیرا قرار بود عصر به مهمانی برود. جیزل کمی پالتویش را محکمتر گرفت و جلوی آن را بست. باد خیلی سردی میوزید و دستانش یخ زده بودند. از دیروز باریدن برف شروع شده بود و هنوز هم ادامه داشت. برف آرام آرام روی موهای پرپشتش که روی شانههایش رها شده بودند، میریخت. پس از چند لحظه صحبت، درشکهچی به راه افتاد و جکسون نیز به سوی او آمد. با دیدن او که از سرما به خود میلرزید، لبخندی زد. - آمادهای؟ شانهای بالا انداخت و با چشمانی پر از اضطراب به او نگاه کرد. - فکر نمیکنم، اما بهتر است هر چه زودتر برویم زیرا شاید کلاسها شروع بشوند. جکسون لبخندی زد. - با اینکه میدانم آنقدر استرس داری که شاید به سختی حرکت کنی اما باز هم دلت میخواهد زودتر به کلاسها برسی، تو واقعا آدم جالبی هستی! جیزل لبخند کوچکی که به زور روی لبش آمده بود، به او زد. هر دو به سوی دانشگاه به راه افتادند و از ورودی، وارد شدند. هنگامی که بیرون از دانشگاه ایستاده بود، آنقدر دور بود که نمیتوانست درون حیاط را ببیند اما اکنون با وارد شدن به حیاط بالاخره توانست منشا آن صداهایی که میشنید را با چشم ببیند. دختران و پسران زیادی در حیاط حظور داشتند. آنقدر تعدادشان زیاد بود که برای لحظهای کاملا گیج شده بود. تا کنون چنین جمعیتی را ندیده بود که در یک مکان قرار بگیرند. البته که به دور از ذهن نبود زیرا او در یک دهکدهی کوچک زندگی میکرد. هر کدام از افرادی که درون حیاط بودند مشغول انجام کاری متفاوت بودند. یک گروه بزرگ که افراد آن بیشتر از پنجاه نفر بودند در یک گوشهی حیاط در کنار یکدیگر ایستاده بودند که جکسون به او گفت آنها درست مانند خود او، سال اولی هستند. میخواست کنار آنها بایستد که جکسون گفت نیازی نیست و فقط با خود او وارد سالن شود. چند نفری هم به گروههای سه، چهار، پنج یا حتی گروههایی که تعدادشان به ده نفر نیز میرسید تقسیم شده بودند و روی نیمکتها نشسته و مشغول گفتگو و خنده بودند. افرادی نیز دو نفره یا تنها در گوشه و کنار حیاط قرار داشتند و مشغول انجام کارهای خودشان بودند. با استرس بند کیفش را محکمتر در دست گرفت. از سویی از دیدن آن همه دختر و پسر ترسیده بود و از سوی دیگر نیز خوشحال بود که مانند مردم دهکده، عجیب و غریب به او خیره نمیشوند. نگاهش را بین دختران و پسران میگرداند. دخترها همه لباسهایشان مانند خود او بود اما پسرها کت و شلوار قهوهای رنگی به همراه یک پیراهن سفید پوشیده بودند. پسرها موهایشان را به بالا شانه زده بودند و دخترها نیز موهایشان را بالای سرشان جمع کرده و کلاهشان را نیز کج روی آنها قرار داده بودند. تقریبا تنها کسی که موهایشاش در آن لحظه باز بود، خود او بود. با دقت به آنها نگاه کرد. به غیر از جکسون و خود او فقط چند نفر دیگر آن نشان طلایی را روی سینههایشان داشتند. همانطور که به جلو حرکت میکردند، جکسون آرام گفت: - هیچکدام نمیدانند که تو از دهکدهای از هومهی فرانسه به اینجا آمدهای، به آنها نگفتم زیرا فکر میکردم اینطور راحتتر باشی. کمی مکث کرد و به جیزل نگاه کرد. - اگر خودت میخواستی میتوانی به آنها بگویی. جیزل شانهای بالا انداخت. - نه، اینگونه راحتتر هستم. جکسون سری تکان داد و چیزی نگفت. پشت سر جکسون حرکت میکرد که با شنیدن ناماش از زبان کسی سر جایش ایستاد. چه کسی میتوانست او را در میان این افراد بشناسد؟ با تردید به سوی صدا برگشت که با دیدن لیدیا تردیدش به تعجب تغییر یافت. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و دو جیزل از جلوی در کنار رفت و به سوی اتاق بازگشت. جکسون نیز در اتاق را بست و به سوی یکی از صندلیهای اتاق رفت و روی آن نشست. متوجه شده بود که جیزل با اینکه چیزی نمیگوید و آرام جلویاش نشسته است اما اوقات خوبی ندارد، زیرا سرش را پایین انداخته بود و به جلوی پایاش خیره شده و در فکر غرق بود. - چه شده؟ جیزل که گویی از افکارش بیرون افتاده باشد، سردرگم به او نگاه کرد. - چه؟ - میگویم اتفاقی افتاده است؟ جیزل همانطور که سردرگم به اطرافش خیره شده بود، شانهای بالا انداخت. - نه، فقط کمی نگرانم! - برای چه نگرانی؟ جیزل به سویاش برگشت و همانطور که نگاهاش هنوز به زمین خیره مانده بود، پاسخ او را داد. - حالم بسیار خوب است زیرا بالاخره به دانشگاه میروم اما، نگرانیام بخاطر این است که نتوانم از پس آن بر بیایم. جکسون ابرو در هم کشید. - چرا نتوانی؟ جیزل شانهای بالا انداخت. کف دستانش را پشت سرش روی تخت گذاشت و وزنش را روی آنها خالی کرد. - من تا کنون در یک دهکدهی کوچک درس خواندهام، آن هم نه درس خواندنی به شکل عادی! از دبستان به بعد در کلاسهای درس من تنها دختری بودم که در کلاسها حضور داشت و همین باعث میشد در مدرسه مورد تمسخر دیگران واقع شوم. حتی بیرون از مدرسه، در محیط دهکده و حتی خانه نیز مورد تمسخر دیگران بودم، برای همین نگرانم که نتوانم از پس دانشگاهی به این بزرگی با تعداد زیادی انسان بر بیایم. مکثی کرد. صاف نشست و به سرعت شروع به اطلاح کردن حرفهای خودش کرد. - البته که مردم اینجا کاملا با مردم سِن مَلو فرق دارند. در اینجا کسی دیگری را به تمسخر نمیگیرد و همه با یکدیگر با مهربانی رفتار میکنند. در اینجا مهم نیست که از یک خانوادهی ثروتمند باشی یا یک خانوادهی فقیر با تو به یک شکل رفتار میشود... مکثی کرد. سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت: - البته که نگرانی اصلیام خودم هستم که نتوانم با آنها کنار بیایم. نگرانم که حتی اگر آنها با من کنار بیایند که میآیند، زیرا انسانهای خوبی هستند، من نتوانم مانند آنها خوب باشم! جکسون در سکوت، با دقت به حرفهایش گوش میداد. با خود فکر میکرد، این نگرانیها برای دختری مانند او کاملا طبیعی است. کسی که از کودکی با محدود شدن بزرگ شده باشد باید این افکار در سرش پیچ و تاب بخورند. او مانند پرندهای که در قفس زندانی شده باشد و به غیر از کارهایی که کسانی که بیرون از قفس هستند و به دستور میدهند نمیتواند انجام بدهد در میان افکار پوسیدهی آنها زندانی شده بود و آزادیاش از او سلب شده بود. کسی که آزادی نداشته باشد حتی افکار خودش را انتخاب کند و همه چیز به او القا بشود مانند یک مردهی متحرک است که کمکم خودش نیز میپذیرد که آزادی واقعی همین در بند بودن دیگران است. فکر میکنند آزادی یعنی اینکه دیگران برایت تصمیم بگیرند، بگویند چگونه فکر کنی، چگونه رفتار کنی، چگونه لباس بپوشی، چگونه صحبت کنی و... اینگونه پس از مدتی اگر کسی نزد آن فرد در بند دم از آزادی بزند، آن فرد به او میگوید: - آزادی؟ آزادیای بالاتر از این میخواهی؟ در نظر جکسون، این همان مرگ تدریجی بود. البته که جیزل توانسته بود جانی در بدنش بدمد و از آن بند فرار کند اما همان بند و آزادیهای سلب شده باعث شده بود که اکنون او اینگونه فکر کند. - چرا با خود این فکرها را میکنی؟ شاید خودت ندادنی ولی تو بهتر از آن هستی که بخواهی آنقدر خودت را بد ببینی که فکر کنی برای بقیه کافی نیستی. به نظرم آنقدر خوب هستی که بتوانی دوستان زیادی پیدا کنی و تنها نباشی. از جایش بلند شد و به سوی او رفت. دستش را روی شانهاش قرار داد و فشار ریزی به آن وارد کرد. - نگران نباش فقط یادت باشد تو کسی هستی که میتوانی از پس همه چیز بر بیایی. جیزل سرش را بلند کرد و نگاهی به او انداخت. لبخندی به چشمان سبز مهربانش زد. - امیدوارم آنگونه که میگویی باشم! *** -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و یک صبح در حالی از خواب بیدار شده بود که صدای جکسون را از بیرون میشنید که او را صدا میزد تا در را باز کند. به سرعت از جایش بلند شده و درب را برایش باز کرده بود. جکسون با یک جعبهی بزرگ روبهرویاش ایستاد. با ابرو به جعبه اشاره کرد و گفت: - لباست آماده است. با شنیدن این حرف، به یکباره چشمانش که از شدت خواب هنوز روی یکدیگر افتاده بودند کاملا باز شدند. با ذوق به سوی جعبه دوید و آن را از دست جکسون بیرون کشید. سریع وارد اتاق شد و درب را به روی جکسون بست. جکسون، مات و مبهوت بدون اینکه از جایش تکان بخورد، همانطور جلوی در ایستاده بود. میخواست حرکت کند و به سوی اتاقش برود که صدای جیزل را شنید. - جایی نروی تا لباسم را عوض کنم. شانهای بالا انداخت و همانجا جلوی در ایستاد. جیزل، درون اتاق به سرعت لباس را از درون جعبه بیرون کشید. با دیدن آن هین بلندی کشید. آنقدر به چشمش زیبا آمده بود که نمیخواست از آن چشم بردارد. به سرعت آن را با لباس خواباش تعویض کرد. جلوی آیینه ایستاد و درون آن لباس به خودش خیره شد. پیراهن قهوهای رنگ چهارخانهای بود که بلندی آن تا روی کمرش میرسید. رنگ لباس کاملا با پوست سبزهی روشناش همخوانی داشت. آستینهای لباس بلند بودند و پایین آنها روی مچ دستاش با کشی بسته میشد. یک دامن قهوهای رنگ تیره نیز درون جعبه قرار داشت که بلندی آن تا روی قوزک پایش میرسید. جلیقهی مشکی رنگ آستین حلقهایی نیز درون جعبه قرار داشت که روی لباس قرار می گرفت. سمت راست جلیقه یک نشان طلایی رنگ به شکل عقاب قرار داشت. جکسون به او گفته بود که این نماد، نشان دانشگاه است و فقط افراد ممتاز آن را روی جلیقهها و کتهایشان دارند. کلاه مشکیای نیز به همراه لباس بود که آن را روی سرش گذاشت. کلاهاش کوچک بود و فقط قسمتی از سرش را میپوشاند. جکسون گفته بود که اکنون دیگر دانشجوها میتوانند این کلاه را به سر نکنند ولی برای اویی که سال اولی بود که دانشگاه میرفت، این قانون صدق نمیکرد و باید آن کلاه را روی سرش میگذاشت. یک جفت کفش قهوهای رنگ که پاشنههای سه سانتی داشتند نیز درون جعبه بود، آنها را نیز به پا کرد و سپس جلوی آیینه ایستاد. لبخندی به خودش زد. آنقدر با آن لباسها زیبا شده بود که دلش نمیخواست چشم از خودش بردارد. میخواست جکسون را صدا کند تا به داخل بیاید اما حتی زباناش هم نمیچرخید. بغض گلویش را گرفته بود و اشک درون چشمانش حلقه زده بود. لباسی که آرزویاش را داشت اکنون در تنش بود و جلوی آیینه به خودش نگاه میکرد. زیباترین صحنهای که میتوانست در تمام عمرش ببیند و خود را در آن تصور کند، به واقعیت پیوسته بود. قطرهای اشک از چشمانش سرازیر شد و روی گونهاش افتاد. با شنیدن صدای جکسون که از پشت در به گوش میرسید به سرعت اشکهایش را پاک کرد و او را به داخل دعوت کرد. - چه شد؟ حداقل صدایی از خودت تولید کن بدانم زندهای یا نه. - زندهام، بیا داخل! در باز شد و جکسون وارد اتاق شد. با دیدن او همان جلوی در ایستاد و به او خیره شد. لبهایش را جمع کرده بود و با دقت او را برنداز میکرد. جیزل چرخی زد تا بتواند بهتر لباس را ببیند. - چطور است؟ جکسون شانهای بالا انداخت. - لباس خوبی است اما صاحباش را نمیدانم. جیزل هینی کشید و با غضب به سوی او رفت، مشت آرامی به بازویش زد. - بیادب، معلوم است که صاحب خوبی دارد. جکسون با دیدن چهرهی خشمآلود او خندهای کرد. - میدانم، میدانم خونسرد باش. -
پارت سوم قانون شماره چهار: کارما حق نداره که عاشق بشه و کسیو عاشق خودش کنه. بعد از حرفاش بهم نگاه کرد و گفت دستاشو بست و گفت: ـ خب سوالی نداری؟ با ناراحتی گفتم: ـ ولی اینکه خیلی نامردیه! حالا که انسان شدم حداقل بزار خودم تصمیم بگیرم. هاروت با جدیت نگام کرد و گفت: ـ اینقدر شیطنت نکن کارما! تو برای تفریح نمیری! باید بری و ماموریتی که بهت داده شده رو به انجام برسونی! پوزخند زدم و گفتم: ـ خدایا حالا که تو جسم یه دختر به این خوشگلی خلقم کردی، نمیشد بزاری هم من بقیه رو ببینم و هم اونا منو ببینن؟ همیشه آرزوم بود یبار انسان شدن و تجربه کنم... مثل انسان ها برم بازار، برم دانشگاه، رفیق داشته باشم و تو حین حرف زدنم یهو یه باد شدیدی وزید که باعث شد پرت بشم کنار تخته سنگ...بعد چند دقیقه همه چیز دوباره عادی شد. بلند شدم و رفتم سمت هاروت و دستم و گذاشتم جلوی دهنم و گفتم: ـ غلط کردم بابا، اصلا من کی باشم که رو حرف فرشتهی نگهبان خدا حرف بزنم؟! چشم هر چی تو بگی. هاروت خندید و گفت: ـ تجربش میکنی! با تعجب پرسیدم: ـ چی رو؟ گفت: ـ همینارو که آرزو کردی! منتها اگه زیاده روی کنید و بخوای قوانین و دور بزنی، من مجبور بشم نیروهات و محدود کنم کارما!
- 4 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دوم قبلا وقتی در قالب یک جسم نبودم، نور یا تاریکی اونقدر اذیتم نمیکرد اما الان فکر کنم این حالم به خاطر انسان شدنمه. هنوزم تو پوست خودم نمیگنجیدم که قراره برم رو زمین و یه ماموریت مهم و انجام بدم! دوباره داشتم به لباسام و موهام دست میکشیدم که هاروت شروع به حرف زدن کرد: ـ از امروز تو در قالب این جسمی که از طرف خداوند بهت داده شده، روی کره زمین بعنوان کارما قرار میگیری و بعد از اینکه ماموریت خودتو انجام دادی در ورژن اصلی خودت به آسمان برمیگردی کارما. با ناراحتی پرسیدم: ـ یعنی نمیشه که تا ابد انسان بمونم؟! هاروت خودشو به نشنیدن زد و دوتا کف دستشو باز کرد، از تو دستاش نورهای ریز سبز رنگی شروع به تشعشع کردن. هاروت گفت: ـ کارما قوانینی هست که باید اونا رو انجام بدی. بجز اسامی که بهت داده میشه، هیچ انسانی نباید تو رو ببینه! گردنبندی که بهت داده میشه از آشکال بودن جسمت محافظت میکنه اما نباید تحت هیچ شرایطی شیطونی کنی و بخوای یجوری ظاهر بشی که همه ببینند وگرنه جریمه میشوی! قانون شماره دو: تو حق داری بعنوان کارما هر چیزی که صلاح میدونی برای تنبیه بنده خدایی که دل این اسامی رو شکستن انجام بدی و محدودیتی نداری! هر تنبیهی جز مرگ! قانون شماره سه: اسامی که بهت داده میشه، میتونن کاری که تو با کسی که دلشون و شکستن کردی و ببینن تا هم عبرت بگیرن و هم دلشون آروم بشه!
- 4 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت اول یه حس عجیبی داشتم، انگار تازه داشتم همه چیزو درک میکردم. وقتی چشمام و باز کردم، اولین کاری که انجام دادم؛ پشت سر هم نفس کشیدن بود...بعدش صدای هاروت ( یکی از فرشته های نگهبان خداوند) رو شنیدم: ـ بالاخره تموم شد! چشمام و کامل باز کردم و به آینهایی که روبروم داشت، نگاه کردم...سه متر پریدم عقب!! واقعا این من بودم؟!. چقدر تو ورژن آدمیزاد خوشگل ترم! باورم نمیشد!! بارها دستام، به گونههام و لمس کردم تا بالاخره باورم شد که واقعیم! خندیدم و با شادی گفتم: ـ خدا چه چیزی خلق کرده! مگه نه؟! هاروت خندید و گفت: ـ آره اما یادت باشه که این آدمی که داری میبینی تو نیستی. فقط تو جسمش قرار گرفتی، برای ماموریتی که قراره تو دنیا بهت داده بشه. با کلافگی نگاش کردم و گفتم: ـ حالا نمیشد بهم یادآوری نمیکردی، یکم از شکل و شمایلم لذت میبردم؟! ضد حال! هاروت آینه رو گذاشت پایین و با جدیت بهم گفت: ـ با من بیا! پشت سرش حرکت کردم وارد یه غاری شدم که پُر از روشنایی بود. نور اونقدر زیاد بود که چشمام و اذیت میکرد. هاروت رفت بالای تخته سنگی وایستاد و برای چند دقیقه چشماشو بست. میدونستم که وقتی داره بهش الهام میکشه نباید حرف بزنم.
- 4 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه تا به هنگام شب هر دو در بازار میگشتند. جکسون اول او را به خیاطی برد تا برایش لباس مخصوص دانشگاهش را بدوزند. سپس به کتاب فروشیای رفتند و کتابهای مورد نیازش را تهیه کردند. کیفی برای خودش خرید، چندین قلم پر و مرکب نیز برداشت و سپس به خانه بازگشتند. در طول مدتی که در بازار میگشتند، جیزل احساس میکرد لحظه به لحظه رابطهشان صمیمیتر میشود. دیگر هنگام صحبت کردن با یکدیگر لفظ قلم نمیآمدند و خیلی راحت با یکدیگر حرف میزدند و شوخی میکردند. جیزل کمی دربارهی خانوادهاش در دهکده گفته بود و جکسون تمام مدت به حرفهایش گوش داده بود و چیزی نگفته بود. پس از حرف زدن با او، احساس بهتری پیدا کرد زیرا متوجه شده بود در این شهر کسی را دارد که بتواند به او تکیه کند و دردهایش را با او به اشتراک بگذارد. با اینکه با یکدیکر صمیمی شده بودند و جیزل نیز نزدیک بود چند باری او را رو به مرگ سوق بدهد با آن مشتهای آتشیناش، اما جکسون حتی یکبار هم بدون احترامهای گذشتهاش با او رفتار نکرده بود. درست بود که با او با صمیمیت حرف میزد و رفتار میکرد اما همانطور مثل قبل درها را جلوتر از او برایش باز میکرد، هنگام خداحافظی از یکدیگر بوسهای روی دست او زده بود و هنگام بالا آمدن از پله به دلیل پاشنههای بلند کفشش دستش را پشت کمر او گذاشته بود که نکند از پشت به زمین بیافتد. اکنون دیگر او را مادمازل صدا نمیزد اما او را جیزل نیز صدا نمیزد و از لقب او " مادمازل گیلاسی " استفاده میکرد. البته با این تفاوت که مادمازلاش را برداشته بود و او را گیلاس خالی صدا میکرد. با اینکه این کارها شاید در چشم دیگران کوچک بیاید اما برای او یک دنیا ارزش داشت. او با همین رفتارها لحظه به لحظه دلش به بودن شخصی در کنارش گرم میشد. چند باری میخواست از او دربارهی لیدیا و آن روز که گریه میکرد با او حرف بزند اما منصرف شده بود، نمیخواست در روز اول صمیمی شدنشان او را از خودش ناامید کند. همانطور که روی تخت دراز کشیده بود سرش را برگرداند و به شیشهی عمر دوستیشان که علامت بینهایتی روی آن کشیده شده بود، نگاه کرد. آن پیرمرد به او گفته بود تا زمانی که آنها صمیمیتر شوند، ابرهایی که درون آن شیشه قرار داشتند پررنگتر میشوند و هنگامی که صمیمیت بینشان کم شود آنها کمرنگ میشوند، هنگامی که نیز دوستیشان را با یکدیگر بر هم بزنند این شیشه از شدت غم و اندوه منفجر میشود. با اینکه این حرفها خندهدار به نظر میرسیدند اما جیزل تصمیم گرفته بود تا با تمام وجودش از آن شیشه مراقبت کند تا بتواند برای همیشه آن را نگه دارد، و نگه داشتن آن شیشه با دوستی ابدی او و جکسون مساوی میشد. لبخندی به شیشه زد و دوباره صاف روی تخت دراز کشید. خیلی دلش میخواست یک نقاش پیدا میشد که بتواند اولین روز دوستیشان را ثبت کند اما حیف که کسی پیدا نشده بود تا بخواهد نقاشی آنها را بکشد. نگاهی به تقویم بالای سرش انداخت. فردا باید میرفتند و لباسش را میگرفتند که جکسون گفته بود خودش آن را میگیرد تا بتواند او را غافلگیر کند و فردای آن روز باید به دانشگاه میرفت. با ذوق تکانی به خودش داد و روی دست چپاش دراز کشید. درون دلش آشوبی به پا بود اما این آشوب را دوست داشت. پس از چند لحظه با همان لبخندی که به لب داشت به خواب فرو رفت. *** -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و نه جیزل نیز با ذوق و شوق نگاهش به آنها دوخته شده بود و با خود فکر میکرد که ای کاش او نیز کسی را داشت با او پیوند دوستی برقرار میکرد. در همین فکرها بود که صدایی درست کنار گوشش بلند شد. - اگر بخواهید ما هم میتوانیم دوستیمان را ثبت کنیم. جیزل به سرعت به سوی او برگشت. با شنیدن این سخن لبخند بزرگی روی صورتش جا خوش کرد. با تکان دادن تند و تند سرش حرف او را تایید کرد. او فراموش کرده بود که اکنون یک دوست دارد. هر دو به سوی مرد حرکت کردند و در صف منتظر ماندند. پس از چند لحظه بالاخره نوبتشان فرا رسید. جلوی میز ایستادند. مرد پرسید: - میتوانم نامهایتان را بدانم؟ جکسون سریع پاسخ داد: - جیزل کلارک و جکسون چارلز! مرد سری به نشانهی تایید تکان داد و شروع به نوشتن کرد. پس از چند لحظه سرش را بلند کرد و با دقت به آنها خیره شد. با تردید پرسید: - معشوقه؟ جکسون به سرعت عکس العمل نشان داد. عکس العمل او آنقدر سریع و به شدت بود که جیزل خندهاش گرفت. - نه، نه، معلوم است که ما دوست هستیم، دوستان صمیمی! جیزل با شنیدن کلمهی " دوستان صمیمی " لبخندی روی لبش شکل گفت. مرد همه چیز را نوشت و سپس گفت که دست یکدیگر را بگیرند تا سوگند بخورند. آنها نیز همان کار را انجام دادند. دستان یکدیگر را گرفتند و روبهروی یکدیگر ایستادند. مرد با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد. - اکنون شروع میکنیم. جیزل و جکسون سری برای یکدیگر تکان دادند و لبخندی زدند. مرد ادامه داد. - هر چه میگویم تکرار کنید. سری تکان دادند. - از این لحظه به بعد... هر دو با صدای بلند گفتند: - از این لحظه به بعد... مرد ادامه داد: - در تمام لحظات زندگیام... کلمات او را آرام و شمرده تکرار کردند. - در تمام لحظات زندگیام... در اطرافشان سکوتی برقرار شده بود و همه به آن دو خیره شده بودند. - تا هنگامی که خاکها من را از این دنیا جدا کنند... جکسون با لبخند با او خیره شده بود. - تا هنگامی که خاکها من را از این دنیا جدا کنند... مرد آرام کلمات آخر را بیان کرد. - تو را در تمام خوشیها، بدیها، ناراحتیها و تکتک لحظاتت همراهی میکنم... در این لحظه، آن دو دستان یکدیگر را محکمتر از قبل نگهداشته بودند. - تو را در تمام خوشیها، بدیها، ناراحتیها و تکتک لحظاتت همراهی میکنم... پس از گفتن این کلمات مرد مکثی کرد و به سوی میز برگشت. روی میز شیشههای خیلی زیادی وجود داشت که به دو شکل بودند. بعضی از آنها به شکل قلب و بعضی دیگر به شکل یک استوانه بزرگ؛ پس از چند لحظه شیشهای به شکل استوانه از روی میز بالا آورد و روبهروی آنها گرفت. - پیوند دوستیتان مبارکتان باشد، از حالا به بعد شما دوستان صمیمی هستید، دوستانی که تا همیشه با یکدیگر میمانند. دستان یکدیگر را رها کردند و جیزل شیشه را از دست او گرفت و تشکری کرد، سپس از میان جمعیت خارج شده و به سوی بازار به راه افتادهاند. - خوشحالم که بالاخره دوستی پیدا کردم آن هم یک دوست ابدی، آن هم شخصی مثل شما! جکسون شانهای بالا انداخت و به سوی او برگشت، با لحن خودمانیای گفت: - دیگر نیازی نیست مرا اینگونه خطاب کنی، راحت باش، همانطور که خودت گفتی ما دیگر دوستان ابدی هستیم که قرار است همیشه با هم دوست بمانیم، پس نباید با یکدیگر اینگونه سخن بگوییم، موافق نیستی؟ جیزل سری به نشانهی تایید تکان داد. - موافقم، از این به بعد مانند دو دوست با یکدیگر صحبت میکنیم. سپس شانهای بالا انداخت. - فقط زبان دوستی من کاملا با زبان عادیام متفاوت است، این را باید بدانی. جکسون خندهای کرد. - نکند میخواهی مرا بزنی؟ جیزل شانهای بالا انداخت. - شاید بخواهم؟ هر دو خندهای کردند. کمکم به بازار نزدیک میشدند. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و هشت همانگونه که لبخند روی لب به خودش خیره شده بود به یکباره با به یاد آوردن موضوعی به سرعت از جای پرید. دوباره مثل فشفشهای که روشن شده باشد شروع به دویدن و ورجه وورجه کرده بود. با به خاطر آوردن اینکه هیچ لباس یا وسیلهای ندارد که بخواهد به دانشگاه برود به سرعت به سوی چمدانش رفت و در آن را گشود. نگاهی به چند دست لباسی که درون چمدان قرار داشتند، انداخت. هیچکدام برای مکانی مانند دانشگاه مناسب نبودند. دستش را جلو برد و در یکی از جیبهای چمدان که در آن سکههایش را نگهداری میکرد، فرو برد و با چندین سکه آن را بیرون آورد. نگاهی سرسری به آنها انداخت. به نظر کافی میآمدند. به سرعت کلاهش را روی سرش گذاشت و به سوی در دوید تا پایین برود و از جکسون بخواهد با او به بازار بیاید. همین که در را گشود و میخواست از آن خارج شود، با برخورد به شخصی نزدیک بود روی زمین بیافتد که آن شخص با گرفتن بازویش از این اتفاق جلوگیری کرد. پس از اینکه از افتادت بر روی زمین نجات پیدا کرد، سرش را بلند کرد، جکسون بود. صاف ایستاد و همانطور که دامنش را صاف میکرد رو به او گفت: - چه شده است؟ برای دیدن من میآمدید؟ جکسون نگاهی اجمالی به او انداخت. - آری، شما چه؟ میخواستید جایی بروید؟ جیزل سری به نشانهی تایید تکان داد. - بله، میخواستم به دیدنتان بیایم تا ببینم اگر امکانش هست با من به بازار بیایید. جکسون ابرویی بالا انداخت. - اتفاقا من هم برای همین میخواستم به دیدنتان بیایم. سپس لبخندی زد. - فکر کنم ارتباطهای ذهنیمان با یکدیگر فعال شده است. جیزل خندهی آرامی کرد. - شاید! هر دو با یکدیگر شروع به حرکت کردند و از پلهها پایین رفتند. از مادر ایزابلا و خدمتکاران خداحافظی کرده و از خانه خارج شدند و در کوچه شروع به حرکت کردند. پس از چند لحظه راه رفتن به سر کوچه رسیدند. همین که میخواستند به سمت چپ پیچیده و به سوی بازار بروند، توجه جیزل به جمعیتی که در سمت راست جمع شده بودند، جلب شد. جمعیت عظیمی از انسانهای مختلف که در یک گوشه جمع شده بودند و صداهای مختلفی از آن قسمت بلند میشد. همین که جکسون میخواست به سمت چپ بپیچد، به سرعت دست او را گرفت و او را متوقف کرد. جکسون با تعجب به سوی او برگشت اما نگاه جیزل هنوز به آن دایره خیره مانده بود. جکسون نگاهش را دنبال کرد و به جمعیت رسید. با دیدن آن جمعیت با ابروهایی بالا رفته کاملا به سوی جیزل برگشت. - میخواهید به آنجا بروید؟ جیزل بدون اینکه چیزی بگوید، سری به نشانهی تایید تکان داد. هر دو با یکدیگر به سوی آنها حرکت کردند. پس از چند لحظه توانستند یک فضای خالی پیدا کنند و بتوانند درون آن دایره را ببینند. یک پیرمرد که روی صندلیای نشسته بود و میزی نیز جلوی خودش قرار داده بود، در میان جمعیت قرار داشت که با صدای بلند در حال گفتن چیزهایی بود. - هر کسی که میخواهد با معشوقهاش یا حتی دوستش پیوند عشق و دوستی ببنند، میتواند اینجا خودشان را ثبت کنند، اینگونه یک عمر بیپایان برای رابطههایتان ایجاد میشود. پس از آن سکوت کرد و منتظر و با اشتیاق به مردم اطرافش خیره شد. چیزی نگذشته بود که یکی پس از دیگری دور و اطرافش برای نام نویسی و ثبت شلوغ شده بود. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و هفت کاملا صاف شده و روی تخت نشست. اکنون او دیگر یک دانشجو بود؟ حتی باورش نیز برایش سخت بود. او میتوانست به دانشگاه برود، مانند بقیهی دانشجویان از کتابخانهی دانشگاه استفاده کند، مانند آنها درس بخواند و در کلاسهای درس بنشیند، حتی میتوانست دوستانی پیدا کند که با آنها درس بخواند. همانطور که روی تخت نشسته بود با ذوق زیر لب زمزمه میکرد: - میروم و با همهی همکلاسیهایم دوست میشوم، با آنها بیرون میروم و درس میخوانم. میتوانم حتی با آنها به جشنهای مجللی بروم که فقط افراد ثروتمند به آنجا میروند زیرا آنها دوستانم هستند و اگر بخواهند جایی بروند من را نیز با خود میبرند. با این فکر ناخودآگاه لبخندی روی لباش شکل گرفت. حتی فکر به آن باعث میشد امید به زندگیاش افزایش یابد. در همین فکرها بود و لبخندش لحظه به لحظه بزرگتر میشد که با فکر ناگهانیای که درون ذهنش شکل گرفت رفته-رفته لبخند از روی لباش پر زد. اگر خانوادهاش بیایند و بخواهند او را باز گردانند چه؟ دیگر همهی این برنامهها برای آیندهاش از دست میرفتند و نابود میشدند زیرا نمیتوانست درس بخواند. همانگونه که روی تخت نشسته بود به تصویر خودش درون آیینه خیره شد. با عصبانیت زیر لب، همانطور که به خودش چشم غره میرفت، با خودش مخالفت کرد تا بتواند کمی به خود دلداری بدهد. - نه این اتفاق نخواهد افتاد! اکنون من دانشجوی ممتاز در دانشگاه ناپلئون بناپارت هستم، آنها چگونه میخواهند مرا از اینجا ببرند؟ اجازهی این کار را ندارند، زیرا من در حال تحصیل در بزرگترین دانشگاه در تمام اروپا هستم و آنها نمیتوانند سر خود کاری انجام بدهد. همانطور که خودش با تکان دادن سر حرفهای خودش را تایید میکرد از جایش بلند شد و به سوی آیینه دوید. خودش هم رفتارهای خود را درک نمیکرد، مانند دیوانهها شده بود. چلوی آیینه ایستاد و همانطور که خود را برانداز میکرد، چشمکی در آیینه به خود زد. - اگر میدانستم قرار است نمرهی به این خوبی بگیرم هرگز استرس به خود نمیدادم و با خیال راحت زندگیام را میکردم. نگاهش را درون آیینه به خودش دوخت و دستی به لباسش کشید تا صاف شود. به یکباره آرام شده بود. ناخودآگاه آرامشی درون قلبش احساس میکرد که منشا آن را میدانست. این آرامش از قلبش و هدفی که درست درون آن وجود داشت، بر میخواست. به آرامی لبخندی روی لباش نقش بست. نفسهایش منظم شده بودند و چشمانش برق میزدند. همانطور که به خودش خیره شده بود، زیر لب با خودی که درون آیینه قرار داشت مشغول صحبت شد، گویی او یک نفر دیگر است. - میتوانی مرا ببینی؟ من بالاخره به دانشگاه میروم، میتوانم درس بخوانم، همان کاری که همیشه آرزویش را داشتم اکنون دارد به حقیقت پیوند زده میشود. من موفق شدم! سکوت کرد و به درون آیینه خیره شد. احساس میکرد که شخص درون آیینه در حال لبخند زدن به او است. همیشه با خودش فکر میکرد اویی که اکنون جلوی آیینه قرار دارد با فرد درون آیینه یکی نیستند. احساس میکرد او شخصی است که درون دنیای موازیاش قرار دارد و هنگامی که میخواهند یکدیگر را ملاقات کنند دلشان به آنها میگوید: - جلوی آیینه برو! آن لحظه است که میتواند خود دنیای موازیاش را ببیند. خودی که در دنیای موازی به زندگیای که درون این دنیا آرزویاش را دارد رسیده و اکنون در این لحظه دلتنگ گذشتهی خود شده، برای همین جلوی آیینه میایستد و گذشتهاش را خبر میکند تا او را ببیند و متوجه بشود چقدر سریع گذشته و او فردی بالغ شده است که همیشه با لبخند زندگی میکند. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و شش با خوشحالی درب اتاق را گشود و وارد آن شد. به سرعت درب اتاق را بست و به سوی تخت دوید. تلاش میکرد بدون اینکه صدایی از خودش تولید کند ذوقاش را بیرون بریزد اما نمیتوانست، برای همین خودش را روی تخت انداخت و سرش را زیر مُتکا گذاشته و با صدای بلندی که سعی در خفه کردنش داشت، شروع به جیغ کشیدن کرد. پس از چند لحظه سرش را از زیر متکا بیرون کشید اما هنوز متکا روی گردنش قرار گرفته بود. نگاهی به تقویم بزرگی که روی دیوار اتاقش نصب کرده بود، انداخت و با دیدن روزهای باقی مانده دوباره لبخند روی لباش بزرگتر شد. برای بار دوم سرش را زیر بالشت برد و جیغ کشید. همزمان با جیغ کشیدن نمیتوانست خندهی ذوق زدهاش را متوقف کند و با صدای بلند و با ذوق میخندید. چند لحظه پیش برای خوردن صبحانه به پایین رفته بود. در حالی که کنار مادر ایزابلا نشسته بود و در سکوت صبحانه میخوردند، جکسون وارد خانه شد و خبری به او داد که گویی تمام دنیا را یک تنه به او داده بود. جکسون با عجله وارد سالن غذا خوری شده و با دیدن جیزل به سرعت به سوی او آمده بود. - فکر میکردم هنوز از خوب بیدار نشدهاید، امروز به دانشگاه رفتم و... جیزل با شنیدن نام دانشگاه به سرعت از روی صندلی بلند شده و روبهروی او ایستاد. آنقدر سریع عکس العمل نشان داده بود که نزدیک بود لقمهاش به ته حلقاش بپرد و رویای چند سالهاش را با خود به گور ببرد. سرفهی مختصری کرد تا لقمهاش کمی پایینتر برود. - دانشگاه؟ جکسون لبخندی به عکسالعمل شتابزدهی او زد. - آری، اما خبر خوبی برایتان ندارم! با شنیدن این حرف او لبخندی که ذره-ذره روی لبهایش شکل میگرفت ناپدید شد و با دهان باز و چشمانی پر از ترس به او خیره شده بود. دوباره مانند هنگام آزمون عرق سردی روی کمرش نشست. فکر میکرد که آزمون ورودی را بد داده باشد ولی نه آنقدر که نتواند قبول شود. با ترس دهانش را باز کرد. به لکنت افتاده بود. - چ... چه... چه شده؟ نکند در آزمون ورودی... قبول... نشده... نشدهام؟ این حرفها را در حالی میگفت که پاهایش سست شده بودند و صدایش به شدت میلرزید. جکسون میخواست به شوخیاش ادامه بدهد ولی هنگامی که اوضاع و احوال او را دید از کارش منصرف شد و به سرعت با لبخند بزرگی که روی لباش بود، گفت: - خبرهای خوبی ندارم بلکه خبرهای عالی برایتان دارم. با شنیدن این حرف او، جیزل مات و مبهوت خیرهاش شد. نمیدانست چه شده است. - منظورتان چیست؟ جکسون با لبخند و صدای بلندی گفت: - منظورم این است که شما تنها کسی هستید که در آن آزمون توانستهاید قبول بشوید و وارد دانشگاه بشوید، این یعنی توانستهاید یکی از آن دو جای باقی مانده را بگیرید، آن هم نه یک جای عادی بلکه جای مخصوص زیرا شما در آزمون نمرهی کامل گرفتهاید. پس از این حرف برگهای که در دست داشت را جلوی او تکان داد. با شنیدن حرفهای او گویی به یکباره جانی در بدنش دمیده بودند، صاف ایستاد و به سرعت به سوی جکسون دوید تا برگهی درون دستش را ببیند. سرش را از زیر متکا بیرون کشید و دوباره برگه را که محکم در دستش گرفته بود که مبادا کسی آن را از او دور کند، بالا آورد و به آن نگاه کرد. با خط زیبایی نام و نامخانوادگیاش را روی آن نوشته بودند و اجازهی ورود او را به کلاسهای درس صادر کرده بودند. یک مهر مخصوص دانشجویان ممتاز نیز بالای آن خودنمایی میکرد. جکسون گفت که این نشان را به هر کسی نمیدهند و فقط کسانی میتوانند آن را داشته باشند که نمرهی کاملی در آزمون ورودی بگیرند. این را هم اضافه کرده بود که تعداد کسانی که این نشان را دارند در دانشگاه به ده نفر هم نمیرسند و یکی از آنها جیزل است و یکی دیگر از آنها نیز خود جکسون بود. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و پنج در همین فکرها غرق بود که صدای بلند مرد جوان او را به خودش آورد. - همه لطفا به من توجه کنید. با صدای بلند او سر و صدایی که درون اتاق وجود داشت به یکباره قطع شد و همه صاف نشسته و به او خیره شدند. جیزل نیز به تقلید از آنها صاف نشست و به او خیره شد. - اکنون برگهها را پخش میکنیم. آزمون خوبی را برایتان آرزو میکنم، میدانم که میدانید این آزمون است که سرنوشت شما را تایین میکند که در چنین دانشگاه موفقی درس بخوانید یا نه پس امیدوارم با دقت به آن پاسخ بدهید. پس از چند لحظه برگهها پخش شده و اتاق کاملا در سکوت فرو رفته بود. چند ثانیهای از زمانی که برگهی او را روی میزش گذاشته بودند، گذشته بود اما او برعکس بقیه که شروع به نوشتن کرده بودند فقط به آن برگه و قلم پری که کنار آن برگه قرار داشت، خیره شده بود. دستاناش آنقدر عرق کرده بود که نمیتوانست قلم را در دست بگیرد. استرس تمام جاناش را در بر گرفته بود و رد عرق سرد را روی پیشانی و کمرش احساس میکرد. نفسهایش به شماره افتاده و چشمانش کمی تار شده بودند. اگر نتواند این آزمون را خوب بدهد مجبور است دوباره به آن دهکده برگردد؟ نه! جکسون گفته است همه جوره به او کمک میکند. ولی اگر نتواند چه؟ اگر خانوادهاش بیایند و او را ببرند چه؟ اگر نتواند در این دانشگاه ثبتنام کند، خانوادهاش بدون بهانه او را میبرند زیرا دلیلی ندارد که اینجا بماند اما اگر در اینجا درس بخواند نمیتوانند او را به راحتی با خودشان ببرند. اشک درون چشمانش حلقه زده بود. او باید در این دانشگاه بماند تا بتواند زندگی خوبی داشته باشد اگر اینجا نماند مجبور میشود به آن دهکده برود و با آن ویلیام علاف ازدواج کند. در افکارش غرق شده بود و گذشت زمان را احساس نمیکرد. هنگامی به خودش آمد که آن مرد جوان با صدای بلند فریاد زد. - فقط سی دقیقه از وقتتان باقی مانده است. با شنیدن این حرف به یکباره گویی از خواب پریده باشد از جایش پرید. تازه متوجه موقعیتاش شده بود. او در یک آزمون ورودی قرار داشت اما تا کنون هیچ چیزی روی کاغذش ننوشته بود. به سرعت قلم را در دست گرفت، آن را به مرکب آغشته کرده و به سرعت شروع به نوشتن کرد. سی دقیقه مانند برق و باد گذشت. آن مرد جوان یکی-یکی بالای سر آنها میآمد و برگهها را از زیر دستشان بیرون میکشید. هر لحظه که به جیزل نزدیکتر میشد، استرس بیشتر به او وارد میشد گویی یک سیاهچاله در حال نزدیک شدن به او است که تمامی انرژیاش را میبلعد. هنگامی که تمامی برگهها را گرفت و به جیزل که آخرین نفر بود رسید، همین که میخواست برگه را از زیر دستش بیرون بکشد موفق شد آخرین سوال را نیز بدون پاسخ نگذارد. سپس برگه را به او داد و از روی صندلیاش بلند شد و به سرعت پشت سر باقی بچهها از کلاس بیرون رفت. جکسون روی یکی از نیمکتهای بیرون از کلاس منتظر او نشسته بود، هنگامی که او را دید به سرعت از جایاش بلند شد و به سوی او آمد. لبخند دلگرم کنندهای به جیزل زد. - خب، چه کردهاید؟ جیزل لبخندی به او زد. - تا جایی که میدانم همهی آنها را نوشتم و چیزی را خالی نگذاشتهام، امیدوارم بتوانم نمرهی خوبی کسب کنم. جکسون با اطمینان سری برایش تکان داد. - حتما میتوانید، گویی یادتان رفته است که شما مادمازل گیلاسی هستید، نه؟ جیزل در جواب حرف او لبخندی زد. - نه معلوم است که یادم نمیرود. این را گفت و جلوتر از او به راه افتاد. این حرف را از ته دلاش زده بود. مگر میشد اولین لقبی که در تمام زندگیاش به او داده شده است را از یاد ببرد؟ *** -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و چهار جکسون از میان صندلیها گذشت و به سمت میز بلندی رفت که چندین نفر پشت آن نشسته بودند. تابلوی بزرگی پشت سرشان قرار داشت که با خط درشتی روی آن نوشته شده بود: - " ورودی دانشگاه ن.بناپارت سال ۱۸۲۰ " یک زن پیر که موهای سفیدی داشت در سمت راست، یک پیر مرد با عینکهای گرد و صورتی رنگ پریده کنار او، یک مرد تقریبا جوان در کنار آن پیرمرد و یک دختر با موهای مشکی که سرش را پایین انداخته بود و مشغول نوشتن چیزی در دفتری بود، روی صندلیها نشسته بودند. جکسون روبهروی آنها ایستاد و جیزل نیز در کنار او قرار گرفت. - سلام، ببخشید برای مزاحمت دوبارهام... مکثی کرد، به جیزل اشارهای کرد. - ایشان همان مادمازلی است که دربارهی او با شما سخن گفته بودم. مرد جوانی که جلویشان نشسته بود با دقت نگاهی به جیزل کرد. - بله، میتوانید نام او را ثبت کنید تا چند دقیقهی دیگر آزمون ورودی را شروع میکنیم. جکسون سری تکان داد و به سوی دختر مو مشکی رفت تا نام او را ثبت کند. جیزل نیز به دنبالاش به راه افتاد. روبهروی آن دختر ایستادهاند. صدای دختر به آرامی بلند شد. - چه نامی را بنویسم؟ جیزل که تا آن لحظه نگاهش را به اطراف دوخته بود با شنیدن صدای آن دختر به سرعت به سوی او برگشت و با لیدیا مواجه شد که به جکسون خیره شده است. با چشمانی نافذ که در آنها حلقههایی از اشک دیده میشدند با صدایی بغضدار که تلاش میکرد جلوی آن را بگیرد تا مشخص نشود، دوباره سوالش را تکرار کرد. - به چه نامی بنویسم؟ جیزل کمی ماند اما با نشنیدن جوابی از طرف جکسون دهانش را باز کرد تا جواب بدهد که صدای سرد جکسون بلند شد. - جیزل کلارک... به نام جیزل کلارک! جیزل که تا کنون پشت سر او ایستاده بود با تعجب کمی جلو رفت و خم شد تا بتواند او را ببیند. با دیدن چهرهی سرد او که دیگر خبری از آن لبخند گرم و صمیمیاش روی آن نبود و نگاهی سرد که به میز جلویاش خیره مانده بود، متعجب صاف شد. تا کنون جکسون را اینگونه ندیده بود. از زمانی که با جکسون آشنا شده بود همیشه لبخندی روی صورتاش داشت که باعث میشد این احساس به جیزل دست بدهد که گویی درون خانهای پر از گرما و حس خوب قرار گرفته است. از طرفی نگاهش همیشه مهربان بود و هنگامی که به شخصی نگاه میکرد آن شخص احساس میکرد درون آنها غرق شده است. این چهرهای که اکنون از او میدید کاملا با آن جکسون تفاوت داشت. لیدیا پس از چند ثانیه سکوت که مشغول نوشتن بود برگهی کوچکی را بلند کرد و به سوی جکسون گرفت اما صورتاش را بلند نکرد و هنوز آن را پایین نگه داشته بود. جیزل با تعجب و نگرانی به او خیره شده بود اما جکسون بدون اینکه کوچکترین چیزی بگوید یا تشکری بکند دست جیزل را گرفت و به سوی تنها صندلی خالی اتاق برد و او را روی آن نشاند. جکسون کمی خم شد و آرام در گوشش گفت: - من بیرون منتظر میمانم تا تمام شود، امیدوارم بتوانید نمرهی بالایی کسب کنید. سپس لبخندی زد و از اتاق خارج شد. دوباره همان چشمان گرم و لبخند صیمیمیاش برگشته بود. جیزل تا هنگامی که جکسون اتاق را ترک کند و در را پشت سرش ببندد به او خیره شده بود. کنجکاویاش کاملا برافروخته شده بود که بفهمد چرا آنها اینگونه با یکدیگر رفتار میکنند. نگاهش را از مسیر خارج شدن جکسون گرفت و به لیدیا داد اما او را در حالی دید که او نیز به مسیر بیرون رفتن جکسون خیره شده است. رد اشک مشکی رنگی که بر اثر ریختن آرایشش روی صورتاش به وجود آمده بود، به وضوح دیده میشد. پس برای همین سرش را بالا نیاورده بود. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و سه پلههای زیادی داشت و بالا رفتن از آنها کمی دشوار بود اما چیزی که این بالا رفتن را برایش آسان میکرد، تابلوهای زیبایی بود که روی دیوارهای دور و اطراف پلهها تا طبقهی بالا قرار داشتند. تابلوهایی که هر کدام از دیگری فاصله مشخصی داشت، قاب بسیار زیبایی داشتند و بالای قابها شبیه به یک نیم دایره گلکاری شده بود. جکسون اشارهای به تابلوهای نقاشی شدهی روی دیوارها کرد و گفت: - اینهایی که میبینید درون تابلوها قرار دارند همگی از پروفسورهای همین دانشگاه هستند، برخی هنوز در این دانشگاه تدریس می کنند، برخی نیز بازنشسته شدهاند و برای خودشان زندگی میکنند و تعدادی نیز شیشهی عمرشان به پایان رسیده و فقط در نقاشیها همراهمان هستند. کمی که بالاتر رفتند تابلوهایی با تصاویر استادها به پایان رسید و تابلوهای نقاشی از نقاشان بزرگ و کوچک روی دیوار به نمایش گذاشته بودند. برخی از آنها را میشناخت و با برخی نیز آشنایی نداشت به همین دلیل از جکسون خواست تا برایش دربارهی آنان توضیح بدهد که او نیز درباره هر یک توضیح مختصری میداد. بالاخره به طبقهی دوم دانشگاه رسیدند. هنوز طبقههای دیگری نیز بود که برای رسیدن به آنها باید از پلههای پیچ در پیچی که وجود داشت بالا میرفتند اما آنها در طبقه دوم توقف کردند. طبقه دوم سراسر به رنگ کرمی و قهوهای بود و فرش بلند قرمز رنگی در میان آن وجود داشت که روی زمین مانند یک راهرو را به وجود آورده بود. جکسون پس از بالا رفتن از آخرین پله ایستاد و جیزل نیز در کنارش قرار گرفت. طبقهی بالا فضای بسیار بزرگی داشت که اولین چیزی که با بالا آمدن هر شخص و رسیدن او به طبقه دوم توجه او را جلب میکرد، مجسمه بزرگی از لوئی هجدهم بود که درست در وسط سالن قرار داشت و آن را روی یک سکوی گرد گذاشته بودند. مجسمه لوئی هجدهم با آن هیکل بزرگ و فربهاش و شنل بلندی که تا روی سکو کشیده شده بود و موهای زینت داده شدهاش، آنقدر ظریف کنده کاری شده بود که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. جکسون به آن مجمسه اشاره کرد. - آن مجسمهای که میبینید متعلق به لوئی هجدهم است... جیزل میان حرفاش پرید. - بله قبلا تصویری از ایشان دیده بودم. جکسون ادامه داد: - قبل از ایشان، مجسمهای از شاه ناپلئون بناپارت در اینجا قرار داشت اما اکنون آن را برداشتهاند. جیزل سری تکان داد و کنجکاو نگاهش را از آن مجسمه گرفت و به دور و اطرافش داد. دور و اطراف آن سکو چندین اتاق وجود داشت. جکسون تک به تک به آنها اشاره می کرد و برایش می گفت که هر کدام از اتاقها برای چه کاری است. یکی از اتاقها کتابخانه بود. جکسون گفت هنگام شروع دانشگاه میتواند از آن استفاده کند. یکی دیگر از اتاقها آزمایشگاهی بود برای کسانی که پزشکی میخوانند تا در آنجا کارهایشان را تحویل بدهند. دو اتاق دیگر که در کنار یکدیگر قرار داشتند، یکی از آنها متعلق به زمان استراحت استادها در کنار یکدیگر بود و دیگری اتاقی برای جلسات ضروری بود. سالن طبقه دوم گرد بود و این چهار اتاق، در دو طرف مجمسه و دو به دو روبهروی یکدیگر قرار داشتند. در قسمت شمالی سالن یک راهرو بزرگ وجود داشت که در دو طرف آن بیست اتاق وجود داشت که جکسون گفته بود هر کدام از آنها متعلق به دو استاد است تا بتوانند کارهایشان را در آنجا پیش ببرند. و در انتهای راهرو هنگام به پایان رسیدن اتاقها درست روبهرویشان یک اتاق با درب قهوهای رنگی وجود داشت که جکسون گفته بود آن اتاق متعلق به مدیر دانشگاه و کارکنان او است. اتاقها همگی درهای ساده و به رنگ سفیدی داشتند. روی درب هر کدام از اتاقها نام کسانی که اتاق به آنها تعلق داشت نوشته شده بود. طبقهی بالا خیلی بزرگتر از آن چیزی بود که فکرش را میکرد. جکسون به سمت راست چرخید و جیزل را صدا کرد تا دست از نگاه کردن به دور و اطرافش بردارد و به دنبالاش برود. جکسون وارد آخرین اتاقی شد که آن را اتاقی برای استراحت استادان نامیده بود و جیزل نیز به دنبالاش وارد شد. با ورودشان به آن اتاق چندین میز و صندلی را دید که به ترتیب پشت سر یکدیگر چیده شده بودند و چندین دختر و پسر جوان که همگی همسن خود جیزل و یا شاید کمی بزرگتر، نشسته بودند.