تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
فصل دو قسمت ده لیـا – اتاق تنها اتاق لیا کوچیکتر بود. دیوارها به رنگ آبی روشن، ولی نورش سرد و بیروح. تخت یکنفرهی سفید، با ملحفههای نخی ساده. همهچیز مرتب، تمیز... اما تهی. لیا وسط تخت نشسته بود. زانوهاشو بغل گرفته، چونهاش رو گذاشته بود روی دستهاش. نگاهش به دیوار مقابل خشک شده بود. تابلوی نقاشی قدیمی روی دیوار: دختربچهای وسط جنگل، و پشت سرش سایهای تیره و بیچهره. صدای قلبش توی گوشش میپیچید. دستهاش یخ زده بودن. زیر لب زمزمه کرد: – من نمیترسم… من نمیترسم… اما صدایش میلرزید. قطرهی اشکی از گوشهی چشمش افتاد. با پشت دست پاکش کرد. نگاهی انداخت به در اتاق. – کاش میذاشت بیام تو اون یکی اتاقا... در همون لحظه، صدایی خفیف از پشت دیوار بلند شد. انگار چیزی کشیده شد روی سطح چوبی. لیا خشکش زد. بعد با نفس عمیقی، خودش رو توی پتو پیچید، چشمهاشو بست و توی ذهنش برای خودش قصه گفت. قصههایی که آخرش همه نجات پیدا میکردن. همه زنده میموندن. اتاق آیرا و سایان آیرا با تعجب به سایان نگاه کرد که داشت لباسهاشو در میآورد. – چیکار میکنی؟! – اینجا لباس نو هست. دارم لباسهامو عوض میکنم. چشمهای آیرا لحظهای روی پوست برنزهی سایان موند. تنفسش کمی نامنظم شد ولی سعی کرد عادی رفتار کنه. هوای اتاق گرمتر بود. تخت دونفرهای به رنگ شراب با بالشتهای بزرگ و نرم طوسی. روی میز کنار تخت، دو لیوان شربت گذاشته شده بود. همهچیز انگار از قبل آماده شده بود. سقفهای قرمز و مشکی، فضای اتاق رو غلیظتر و سنگینتر کرده بودن. آیرا روی تخت نشسته بود، موهای نمدارش رو باز کرده بود و با شونه آروم از بینشون میگذشت. سایان جلوی آینه ایستاده بود، لباس خواب طوسی رنگی تنش بود. چند لحظه توی آینه به خودش نگاه کرد، بعد گفت: – حس میکنی اینجا داره ما رو قورت میده؟ ولی یهجوری که حتی نمیفهمی داریم فرو میریم؟ آیرا لبخند زد. جدی و آروم: – آره... ولی بین بلعیده شدن و تسلیم شدن، فرق هست. سایان برگشت. اومد لب تخت نشست. چند لحظه توی چشمای مشکی آیرا غرق شد. گفت: – نمیترسی؟ – از چی؟ اینکه توی یه اتاق گیر افتادیم؟ یا اینکه شاید فردا یکی از ما نباشه؟ سایان ساکت موند. نگاهش به پنجرهای رفت که پشتش فقط تاریکی بود. آهسته دراز کشید روی تخت: – من از تنها شدن میترسم. آیرا آروم کنارش دراز کشید. صورتش رو سمت سایانی که به سقف خیره شده بود چرخوند و آروم گفت: – خوششانس بودی… امشب تنها نیستی. دستشو دراز کرد و دست سایان رو گرفت. سایان برگشت بهش نگاه کرد. بدن آیرا زیر نور زرد کمرنگ، سایههای نرمی پیدا کرده بود. آیرا نگاهش رو از چشمای طوسی سایان برداشت و زمزمه کرد: – عجیبه... تازه فهمیدم چشمهات چه رنگیه. طوسی. همرنگ لباست. مگه رنگ چشم طوسی هم داشتیم؟ سایان لبخند زد. اما فقط سکوت بینشون نشست. نه صمیمیت زودرس. نه لمسهای هوسگونه. فقط دو آدم… در میانهی ترس، که تصمیم گرفته بودن امشب، با هم زنده بمونن.
- امروز
-
پارت صدو بیست یک ماه گذشته بود پاییز جلوتر آمده بود. برگها زردتر، هوا سردتر، و خیابانها شلوغتر شده بودند. رها، حالش بهتر شده بود؛ سردردها کمتر سراغش میآمدند و توانش برگشته بود. سام، بیشتر کارهایش را به تهران منتقل کرده بود. با وجود خستگی و جلسات پیدرپی، هر شب سعی میکرد زودتر به خانه برگردد. زندگی، آرام میگذشت. بیحادثه، بیهیاهو، بیخبر… مثل همیشه نیمهشب بود. خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. پرده کمی کنار رفته بود و نور چراغ خیابان، خطی لرزان روی دیوار کشیده بود. رها در خواب تکان شدیدی خورد نفسهایش تند شده بود. صورتی خیس، پیشانیِ پر از عرق، دستهایی که مچاله شده بودند. در خواب، چیزی میدوید… فریاد بیصدا… و ناگهان تاریکی. جیغ زد چشمهایش با وحشت باز شد. نفس نمیکشید. فقط صدای قلبش بود که کوبیده میشد توی قفسهی سینهاش. نشست. قطرههای اشک بیاختیار سرازیر شدند. هوا سنگین بود. در نیمهباز شد. سام، بیصدا، با چشمهایی نگران وارد اتاق شد. — رها… جان چیشده ؟خواب دیدی صدایش آرام بود، اما اضطراب در تن صدا موج میزد. رها حرفی نزد. فقط نگاهش کرد… بعد صورتش را بین دستهایش گرفت. اشک میریخت. بیهیچ صدایی. بیهیچ توضیحی. سام نزدیکتر آمد. کنارش نشست، دستی روی شانهاش گذاشت. او را بغل کرد، سرش را روی سینهاش گذاشت و گفت: — من اینجام… نفس بکش، عزیزم… من پیشتم. نترس،یه کابوس بوده اما رها فقط گریه کرد.توان حرف زدن نداشت دلش نمیدانست چرا، ولی چیزی در دلش فروریخته بود. انگار سایهای سیاه از دور در راه بود. … ساعت از ده شب گذشته بود. رها روی مبل نشسته بود، گوشی را بیهدف بالا و پایین میکرد. چند بار با سام تماس گرفته بود، اما پاسخی نیامده بود. دلش آشوب بود. باران آرام میبارید و صدای رعد از دور میآمد. دوباره تماس گرفت — باز هم بیجواب. دلشورهی چندروزه حالا به اوج رسیده بود. نگاهی به پنجره انداخت. همهچیز بیرون آرام بود. اما در دلش، طوفانی جریان داشت. به دفتر سام زنگ زد، اما آنجا هم کسی پاسخ نداد. قلبش داشت از اضطراب میلرزید. آخر سر، با امیر تماس گرفت. بعد از چند بوق، صدای امیر در گوشی پیچید: — الو دایی سلام، خوبی؟ — جانم عزیزم، سلام. تو خوبی؟ چه خبر؟ — دایی… سام باهات تماس نگرفته؟ هرچی زنگ میزنم جواب نمیده. قرار بود بریم خونهی خاله مهناز، هنوز نیومده. — عزیزم شاید کارش طول کشیده. زنگ زدی دفتر؟ — زدم… جواب نداد. — نگران نباش، شاید تو ترافیکه. — تو ترافیک چرا جواب نمیده؟ دلم شور میزنه… — قربونت برم، فکر بد نکن. حتماً نمیتونه جواب بده. الان خودم باهاش تماس میگیرم. نگران نباش. رها تماس را قطع کرد، اما اضطراب امانش را بریده بود. زمان کش میآمد. دقایق، کندتر از همیشه میگذشت. یک ساعت بعد، گوشیاش زنگ خورد. نگاهی انداخت — اسم سام نبود. «امیر» بود. تماس را وصل کرد. صدای امیر میلرزید. تمام تلاشش را میکرد تا لحنش آرام بماند: — رها جان… دایی… با سام تماس گرفتم. یه جایی گیر کرده، ماشینش خراب شده. الان میام دنبالت، با هم بریم دنبالش. — تور خدا بگو حالش خوبه. پس چرا خودش زنگ نزد؟ — عزیزم چیزی نیست. الان میام اونجا. پیش از آنکه اشکهایش سرازیر شود، تماس را قطع کرد. واقعیت این بود که امیر حالا در بیمارستان بود. وقتی با سام تماس گرفته بود، کسی دیگر گوشی را برداشته بود. پرستاری با صدایی آرام گفته بود: «متأسفم آقا، صاحب این گوشی تصادف کرده. الان توی اورژانسه.» و امیر… تنها کسی بود که میدانست .ودلش آشوب بود که این خبر را چطور به رها برساند. رها مات مانده بود. صدای خودش را نمیشنید. قلبش به تپش افتاده بود. دست چپش میلرزید. زیر لب تکرار میکرد: — اگه ماشینش خرابه، چرا امیر میاد دنبالم؟ چرا خودش زنگ نزد؟ دوباره شمارهی سام را گرفت — خاموش بود امیر گوشی سام را خاموش کرده بود… همهچیز، ناگهان ساکت شد. و دل رها… بیشتر از همیشه، خبر از یک حادثه میداد. رها توی قاب در ایستاده بود بی قرار ومضطرب منتظر امیر بود امیر ماشین را جلوی خانه متوقف کرد وپیاده شد زنگ در را زد ، رها بدون اینکه در را باز کند با عجله از پله های خیاط ب سمت در حیاط رفت و سوار ماشین شد نکاهش به چهره کرفته امیر افتاد ابروهایش درهم رفت: — دایی امیر… چی شده؟ چرا سام جواب نمیده؟ چرا خودت اومدی؟ چرا با تو نیمد امیر لبخند زورکی زد، نگاهش را به فرمان دوخت. — هیچی عزیزم، ازم خواست بیام دنبالت. ماشینش یه کم خراب شده، وسط بزرگراه نمیخواست تو نگران شی.
-
پارت صدو نوزده چند هفتهای از آن سفر گذشته بود. هر دو به روال زندگی برگشته بودند. وقتی به شهر برگشتند، آرامش کلبه هنوز در ذهنشان موج میزد، اما زندگی بیوقفه ادامه داشت. چند روز بعد، سام به خاطر جلسات کاری ناگهانی، راهی دوبی شد. سفرش کمتر از دو هفته طول کشید، اما برای رها، آن چند روز شبیه دلتنگی کشداری بود که ته دلش سنگینی میکرد. به خانهی مهرناز رفته بود و بیشتر وقتش را با سمیرا میگذراند، اما نبود سام، غم عجیبی را در دلش جا گذاشته بود. یک غمی که نه پررنگ بود، نه روشن، اما آرام و بیصدا همهجا با او میآمد… … رها روبروی اینه میز نشسته بود ، صفحهی گوشیاش را بالا و پایین میکرد. پیام سام روی صفحه بود: «عزیزدلم ساعت ۱۱ میشینه میبینمت تا چند ساعت دیگه❤️❤️😘😘» لبخند آرامی نشست گوشهی لبهایش. به صفحهی چت نگاه کرد و برای لحظهای دلش لرزید.چشمانش خیس اشک شد دقیقاً همین وقت از سال، سه سال پیش … وقتی بعد از اولین سردرد جدیاش از مطب دکتر خیامی بیرون آمد، و با همان حال آشفته، رفت فرودگاه دنبال سام. وهما که هنوز کنارشان بود صدای ویبرهی گوشی، رها را به حال برگرداند. ساعتش را به مچ بست ،از آینه نگاهی به خودش انداخت. بلوز یقهاسکی خردلی با بلیزر زغالی، شلوار جین فلر مشکی، و موهای همیشه کوتاهش. رژ کمرنگی زد و کلاه مشکیاش را روی سر گذاشت. چیزی در این سادگی امشبش، بینهایت شبیه خودش بود. دستش رفت سمت عطر. چند پاف زد، سویچ را برداشت و با شتابی نرم از پلهها پایین رفت. امشب ، شب بازگشت سام بود.و رها .. پر از بی قراری ماشین را روشن کرد. آرام از درِ حیاط بیرون زد و بهسوی کوچهی خلوت زعفرانیه پیچید. آسمان، مهتابیِ مهآلودی بود. جاده خلوتر از همیشه. باد خنک شب از شیشهی نیمهباز به صورتش میخورد. چیزی در دلش آرام نمیگرفت… دستش رفت سمت مانیتور ماشین. بیاختیار، پلی کرد. آهنگ اول …اهنگ دوم ، همان بود که باید باشد. همانی که سه سال پیش، دقیقاً همین موقع، وقتی از مطب مستقیم راهی فرودگاه شده بود… گوش کرده بود. صدای ابی در فضا پیچید: عشق، آخرین همسفر من… مثل تو منو رها کرد… حالا دستام مونده و تنهاییِ من… پایش روی پدال گاز رفت. شیشه را پایین کشید. باد شب، سرد و خنک، لای موهای کوتاهش میپیچید. حس کرد دارد به عقب پرتاب میشود… به آن شب سرد پاییزی. به سردردهای ناگهانی. به مطب دکتر. به وقتی که برای اولینبار، حس کرده بود چیزی درونش دارد تغییر میکند. و بعد… سام. فرودگاه. سالن انتظار. سام با همان نگاه آرامِ پریشان. و آن آغوش… آغوشی که همیشه پناه بود . بیهیچ توضیحی. بیهیچ کلامی. دلش فشرده شد. سه سال گذشته بود. سه سال پر از دلتنگی، درد، سکوت… پر از روزهایی که غم داشتند، درد داشتند، و نبودِ مادرش مثل سایهای همیشگی دنبالشان میآمد. اما همهچیز… واقعی بود. زنده. لمسشدنی. نگاهش افتاد به آینه. خودش را دید. در تاریکی نیمهجان ماشین. همان رها بود… فقط، شکستهتر. غمگینتر. چشم از جاده برنداشت. اما دلش… خیلی وقت بود که به مقصد رسیده بود. صدای اعلان پروازها در سالن پیچیده بود، اما برای سام، انگار هیچ صدایی وجود نداشت. فقط آن درِ خروجی، فقط آن لحظه، فقط فکر دیدنش. چمدان را بیهدف پشت سر میکشید. دست دیگرش، کت را روی ساعد نگه داشته بود. تیشرت سفید، کت آبی تیره، شلوار جین، و همان کلاه کپ همیشگیاش. اما دلش مثل همیشه نبود. سبک نبود. دلش پر بود — از دلتنگیِ روزهایی که بیاو گذشته بود. از بلندگو اسم پرواز را اعلام کردند، اما سام نه گوش داد، نه نگاه کرد. گوشیاش را بیرون آورد، پیام رها را برای چندمینبار خواند. چیزی در دلش لرزید. نفسش را آهسته بیرون داد. قدم آخر را برداشت، و از در خروجی گذشت. در میان جمعیت، دیدش. ایستاده همانجا، همانطور که همیشه میایستاد. با بلیزر زغالی، یقهاسکی خردلی، شلوار جین مشکی. کلاه مشکیاش را تا پیشانی پایین کشیده بود. همهچیز آشنا بود — حتی آن نگاه… نگاهی که با هیچچیز در دنیا قابل مقایسه نبود. برای لحظهای، زمان ایستاد. قلبش محکم کوبید، انگار سالها منتظر همین لحظه بوده. نفسش گرفت. و تازه با دیدن او، برگشت. چشم از نگاهش برنداشت. قدم برداشت — آرام، بیصدا، بیهیچ شتابی که لحظه را خراب کند. رها لبخند زد و دستش را تکان داد. سام رسید. و آغوشش را باز کرد؛ مثل پناهگاهی که فقط برای رها ساخته شده بود. او را در آغوش گرفت — محکم، بیپروا. سرش را خم کرد، صورتش را نزدیک آورد. عطرش… بوی آشنایش… آن حس آرامش. همهچیز، دوباره زنده شد. صدای جمعیت محو شده بود. فقط صدای قلبش بود، و نفسهای رها، که به گوشش رسیده بودند. گونهاش را بوسید و آرام گفت: — اخیییش… جان من… جوجه من ، میدونی دلم برات یه ذره شده بود؟ رها با چشمان خیس نگاهش کرد و گفت: — دیگه نرو… تو رو خدا، دیگه تنهام نذار. سام، چشمهایش را بست. گونهاش را به شقیقهی رها چسباند. بوی آشنایش را نفس کشید. زمزمه کرد: — ببخش… قربونت برم، ببخش نفسم… یهویی کارم طول کشید. دوباره بوسیدش. صدایش آرام بود، لرز داشت، اما نگذاشت بغضش شنیده شود. فقط او را محکمتر در آغوش کشید. انگار میخواست خودش را، برای همیشه، به او گره بزند.
-
پارت صدو هجده ساعت یازده صبح بود. آفتاب کمجان از لای مهِ نازک جنگل،خودش را روی شیشههای بلند کلبه میکشید. صدای پرندهها در دل مه، مثل یک لالایی آرام طبیعت، فضا را پر کرده بود. بوی قهوه در کلبه پیچیده بود. سام کنار آشپزخانه، مشغول چیدن میز صبحانه بود. صدای بهم خوردن قاشق و فنجان، وبوی قهوه ریتم ملایمی به فضای ساکت چوبی میداد. رها که تازه بیدار شده بود، آرام از روی تخت بلند شد. چشمش به منظرهی مهآلود بیرون افتاد و چند ثانیه، مات آن مه آرام و درختان سرسبز ماند. سام با لبخند گفت: — صبح بخیر، جوجهی جنگلی. رها با صدایی گرفته، اما لبخندی گرم: — صبح بخیر داداش جون… کی بیدار شدی؟ — نیم ساعتی میشه. بیا صبحونهی جنگلی برات آمادهست. بخوریم، بعد بریم دلِ جنگل. رها به سمت سرویس بهداشتی رفت. کمی بعد، کنار میز نشست. صبحانه را با سکوتی آرام خوردند. بعد از صبحانه، به دل جنگل زدند. صدای نرم برگهای خیس زیر پا، بوی خاک نمخورده، و مهی که هنوز لابهلای شاخهها مانده بود، مثل یک رویا میانشان جریان داشت. بینشان گفتوگو زیادی نبود، اما سکوتشان از هر حرفی عمیقتر بود. گاهی رها از مسیر کمی عقب میماند، گاهی سام میایستاد و منتظر میماند. با هم، بیعجله، در دل درختان قدم زدند؛ بیزمان، بیصدا… فقط صدای نفسهایشان و برگها. نزدیک غروب، به کلبه برگشتند. گونههای رها کمی رنگپریده بود. بیکلام حولهاش را برداشت و به سرویس رفت. سام در آشپزخانه مشغول درست کردن شام شد. چند دقیقه بعد، رها با حولهی صورتی از سرویس بیرون آمد. سام لبخند زد: — عزیزم برو سریع لباس بپوش، بیا کنار شومینه سرما نخوری. رها ساکت به سمت پلهها رفت. طبقهی بالا، لباس راحتیاش را پوشید، موهایش را با سشوار خشک کرد. سام از پایین صدا زد: — شام حاضره، بیا پایین. رها با سویشرت صورتی و شلوار راحتی طوسی، آرام از پلهها پایین آمد. سام با دقت غذا را برایش کشید : — ببین چه زرشکپلویی برات درست کردم! رها با لبخند خستهای گفت: — از بوش معلومه… در سکوت شام خوردند. رها اشتهای چندانی نداشت. سام نگاهی بهش انداخت: — دوس نداری؟ طعمش خوب نشده؟ رها نگاه گرمی بهش کرد: — نه داداشجون… عالیه. فقط یهکم سرم درد میکنه. نگرانی در چشمان سام نشست. — قربونت برم… بهش فکر نکن. برو بالا یه کم دراز بکش از پشت میز بلند شد، بیحال به سمت سرویس رفت. دلش آشوب بود؛ میترسید دوباره بالا بیاورد. بعد از مسواک، به طبقهی بالا برگشت، قرصی از کیفش بیرون آورد، با بطری آب کنار تخت خورد و آرام دراز کشید. ساعتی بعد، سام که تازه از حمام بیرون آمده بود، آرام از پلهها بالا رفت. نور زرد ملایم روی چهرهاش افتاده بود. نگاهش روی رها ماند، اما صدایش نکرد. لباسش را برداشت و دوباره پایین رفت. کمی بعد، با تیشرت سبز تیره و شلوار مشکی، برگشت بالا. رها روی تخت نشسته بود و دستش را به شقیقهاش گرفته بود. سام جلو آمد: — عزیزم… بهتر نشدی؟ رها چشمهایش را بسته نگه داشت. آهسته گفت: — نه… لطفاً چراغ رو خاموش می کنی ؟ سام چراغ را خاموش کرد. نور لرزان شومینه، از لای نردههای چوبی پله بالا میآمد. آرام کنارش نشست. بازویش را گرفت: — دراز بکش قربونت برم… رها دراز کشید. سام با دو انگشتش شقیقهاش را ماساژ داد. حرکتش آرام و موزون بود، شبیه تنفس. رها یک لحظه دست سام را گرفت، گذاشت روی چشمانش، کمی فشار داد؛ انگار درد را از چشمهایش میکشید بیرون. دل سام گرفت. چیزی نگفت. فقط دستش را همانجا نگه داشت، بعد دوباره با نوازشی نرم، ماساژ را ادامه داد.تا وقتی رها آرام گرفت و خوابش برد. چند روزی که در کلبه گذشت، انگار دنیا برایشان مکث کرده بود. در دل جنگل، میان بارانِ ریز و مهِ صبحگاهی، کنار شعلهی آرام شومینه، همهچیز ساده و بیصدا پیش میرفت. نه خبری از دنیا بود، نه عجلهای برای فردا. فقط طبیعت بود، سکوت، و آرامشی که بین خودشان قسمت میکردند. رها با اینکه هنوز گاهی سردردهایش را داشت، اما نگاهش نرمتر و آرامتر شده بود. و سام… سام در تمام آن روزها مثل کوه کنارش ایستاده بود. از پیادهرویهای روزانه در دل جنگل، تا شبهای گرم و خلوت کنار شعلههای رقصان، همهچیز رنگ مهربانی گرفته بود؛ شبیه خانه، حتی اگر خانهای در کار نبود. شبِ آخر، کنار شومینه، رها با صدایی آرام و گرفته پرسید: — داداش سامی… برای همیشه میخوای برگردی دبی؟ سام بیدرنگ، همانطور که به شعلهها خیره بود، گفت: — معلومه که نه… من هرجا برم، تو با منی. پیشمی. تنهات نمیذارم، جوجهی من. رها چیزی نگفت. فقط سرش را به شانهی سام تکیه داد. نور آتش، سایهای گرم و زنده روی صورتشان انداخته بود؛ لحظهای کوتاه، اما برای دلِ رها، انگار ابدی بود. صبح برگشتن بود. باران ریز و پیوستهای روی شیشهی جلو میزد و برفپاککن، بیوقفه عقبشان میزد. جادهی برگشت به تهران، خیس و خلوت، زیر چرخهای ماشین بیصدا میلغزید. آسمان هنوز خاکستری بود اما هرچه پیش میرفتند، از شدت باران کم میشد و فقط رطوبت هوا و سنگینی سکوت باقی میماند رها پشت فرمان بود. سام، کنارش، سر را به شیشه تکیه داده بود و خوابش برده بود. نفسهای آرام او و صدای کمجان موسیقی، تنها صداهای داخل ماشین بودند. گاهی رها نگاه کوتاهی به سام میانداخت. صورتش آرام بود. نگاهش را دوباره به جاده دوخت. کمی بعد، سام بیدار شد. چشمانش را باز کرد و بیهیچ حرفی به رها خیره ماند. رها، کلاه بیسبالش را تا روی پیشانی پایین کشیده بود. اخمی محو روی صورتش بود— نه از خشم، از فکر. انگار کیلومترها دورتر بود، اما دستانش، آرام و دقیق، فرمان را با همان مهارتی میچرخاندند که زمانی در پیستهای رالی میچرخاند. سام خیره مانده بود… این تصویر چقدر برایش آشنا بود. رهایی که روزی رانندهی مسابقه بود—متمرکز، پرانرژی… اما حالا، پشت آن تسلط، چیزی در او خاموش شده بود. سام آرام گفت: — حالت خوبه؟ رها پلک زد، نگاهش را از جاده گرفت و لحظهای به سام انداخت: — آره… چرا؟ سام لبخند محوی زد. چیزی نگفت. فقط دستش را دراز کرد و صدای موسیقی را کمی بلندتر کرد. باران دیگر بند آمده بود. هوا ابری مانده بود، مثل آغوشی که هنوز دلش نمیآید خداحافظی کند. …
-
پارت صدو هفده امیر نفس عمیقی کشید و بعد از مکثی طولانی گفت: — سام… حرفای دیروز ایرج… چی بود؟ سام مکث کرد. انگار نفسش بند آمده باشد. نگاهش را به فرش دوخت. بعد بهآرامی لب زد: — حرفایی که قراره بشنوی، میخوام همینجا دفن بشن. امیر بیصدا گوش میداد. سام ادامه داد، ….. صدایش لرزید: — مامان ازم خواسته خودم تصمیم بگیرم اگه صلاح دیدم به رها بگم… ولی من نمیخوام بگم. رها نباید بفهمه… هیچوقت. امیر، میفهمی؟ هیچوقت! امیر نفسش را با صدا بیرون داد. دستی به صورتش کشید. چند لحظه سکوت بود. بعد گفت: — و تو… به همین خاطر نمیخواستی ایرج بیاد؟ سام فقط سرش را پایین انداخت. امیر دستهای سام را گرفت. آرام گفت: — سامی جان… داداش. گوش کن… من نه کسی رو قضاوت میکنم، نه دنبال مقصرم. فقط اگه واقعبینانه نگاه کنیم، اینه که رها تحت نظر ایرج باشه، بهتره. چیزی که من شنیدم دیشب خودشم همینو میخاد رها هیچوقت نباید بفهمه. قرارم نیست چیزی بفهمه… هر وقت بره برای چکاپ، یا خودت باهاش برو، یا من هستم. بهت قول میدم، نمیذارم آب تو دل این بچه تکون بخوره. سام سکوت کرده بود. بغض، اجازهی حرف زدن نمیداد. امیر با مهربانی به سام نگاه کرد و گفت: — کلید کلبهی جنگلی رو میدم بهت… چند روزی با رها برید. از این تنشها یهکم دور میشی، هم برای رهام خوبه، خودتم یهکم خیالت راحت میشه. سام نگاهش کرد. دست امیر را بهآرامی فشار داد، اما حرفی نزد **** اواخر شهریور بود پاییز آرام آرام خودش را پهن کرده بود روی درختان ،جاده خلوت بود. مه نرمی لابهلای درختهای جنگلی بالا میرفت و بوی نم خاک با هر نفس، آرامشی غریب به دل آدم مینشاند. سام پشت فرمان بود. صدای موسیقی ملایمی در ماشین پخش میشد. رها کنار دستش نشسته بود، سرش را به شیشه تکیه داده و با نگاهش، قطرات باران را که آرام روی شیشه سُر میخوردند، دنبال میکرد. سام نگاهی پر مهر به او انداخت. — خوابت نمیاد؟ رها بیآنکه نگاهش کند، آرام گفت: — نه… (تو فکر بود وذهنش جایی دیگر ) سه ساعت رانندگی گذشته بود. تابلوهای مسیر کمکم خلوتتر شدند. سام به جادهای فرعی پیچید. کمی بعد، میان درختهای نمخورده، کلبهای چوبی و دنج نمایان شد — ساختمانی ساده با پنجرههایی بلند که از زمین تا سقف کشیده شده بود و به شیب جنگل مشرف بود. مهِ خاکستری آرام روی شیشهها مینشست. بوی بارون و برگ خیس، هوای اطراف را خالص و زنده کرده بود. سام ایستاد ماشین را خاموش کرد و پیاده شد ، کلاه کاپشنش را بالا کشید و بهسمت صندوق عقب رفت. رها در سکوت پیاده شد. باد ملایمی شاخههای مرطوب درختان را تکان میداد. چند قدم جلوتر، کلبهی چوبیای با نمای تیره و شیشههای بلند، میان درختها قد علم کرده بود. دودکشش خاموش بود. هیچ نشانهای از حضور کسی نبود. فقط سکوت… سنگین، بکر، دلچسب. سام چمدانها را برداشت. رها آرام پشت سرش حرکت کرد. از پلههای چوبی ایوان بالا رفتند. درِ کلبه با صدای تق باز شد. بوی چوب خشک و هوای تازهی بیاستفاده، نفسشان را پر کرد داخل، سالن دلبازی بود با کفپوش چوبی، آشپزخانهای کوچک در گوشهی چپ، سرویس بهداشتی کنار آن، و یک دست مبل الشکل طوسیرنگ روبهروی شومینه. اتاقی دیده نمیشد. فقط پلهای باریک که به نیمطبقه بالا میرفت؛ جایی که تخت دونفرهای ساده، روبهروی پنجرههای قدی قرار داشت. شیشههایی که باران و جنگل را بیهیچ واسطهای به داخل میآوردند. رها در سکوت زمزمه کرد: — چهقدر دنج و آرومه اینجا… سام لبخند زد: — اینجا پناهگاهه… یه خونهی کوچیک وسط دنیا. چمدانها را زمین گذاشت و به طرف شومینه رفت. چند تکه هیزم خشک از کنار دیوار برداشت، زانو زد، آنها را چید و با فندک آتش روشن کرد. شعلهها آرام بالا آمدند، نور گرم و لرزانی روی دیوارهای چوبی پاشیدند. رها روی مبل نشست. کفشهایش را درآورد، پاهایش را بغل کرد. چشمش به آتش بود، اما ذهنش دورتر از آنجا. سام نگاهی به او انداخت، دستی به موهایش کشید و گفت: — شومینه روشنه، الان گرم میشه… جوجه. رها بیصدا سری تکان داد. نگاهش هنوز در شعلهها گم بود. سام رفت سمت آشپزخانه و گفت: — پاشو بیا کمک کن وسایلا بذاریم تو یخچال. یه چیزی بپزیم، قبل اینکه از گشنگی ضعف کنیم. صدای رعد از دوردست پیچید. لحظهای بعد، برق تندی آسمان را شکافت و نورش از لای پنجرههای بلند کلبه افتاد روی دیوار چوبی. بعد، صدای باران شدت گرفت؛ قطرهها با ریتم تندی روی سقف و شیشهها کوبیدند. شومینه همچنان میسوخت. شعلهها نرم و آرام روی چوبها میلغزیدند. هوای گرم داخل کلبه تضادی دلچسب با سرمای مه گرفتهی بیرون داشت. سام نیمنگاهی به رها انداخت. روی مبل نشسته بود، پاها را بغل گرفته، و پتوی دور خودش پیچیده تکیه داده به دستهی مبل، و نگاهش در آتش گم شده بود آرام گفت: — نمی خوای بخوابی ؟ رهانفسش را آهسته بیرون داد. — خوابم نمیاد سام لبخند کمرنگی زد و با لحنی شوخ اما ملایم گفت: — میخوای برات قصه بگم تا خوابت ببره ؟ رها آرام و بیکلام، با سر تایید کرد. نگاهش هنوز در شعلهها بود. سام جابهجا شد. آرام کنارش نشست. دستی زیر شانههای رها انداخت، او را بهسمت خودش کشید. — بیا… بذار سرتو اینجا. بیهیچ حرفی، رها سرش را روی زانوی سام گذاشت. سام دستش را آرام میان موهای رها کشید و شروع کرد، با لحنی آرام و شمرده : «در شهری دور، مردم سالها بود خوابیده بودند. هیچکس دیگر قصه نمیگفت، هیچ چراغی شبها روشن نبود. تا اینکه یک شب، صدای پایی از کوچهای گذشت. کسی که نمیخوابید، و به خودش قول داده بود همه را بیدار کند…» رها آرامگوش داده بود . انگار قصه، مثل لالایی، از لای واژهها میرفت توی جانش. سام ادامه داد. صدایش نرم، مثل صدای شومینه، توی فضا پخش میشد. «او یک به یک، پنجرهها را کوبید. با داستان، با شعر، با آوازی آرام… و آنها کمکم پلک باز کردند. چون قصه، چیزی بود که فراموش کرده بودند…» رها نفسهای عمیق میکشید. خواب، آهسته، توی تنش خزیده بود سام حرفی نزد.شومینه میسوخت، باران هنوز میبارید موهایش را کنار زد، و به ارامی صورتش رابوسید .لحظهای همانطور نشست، بعد خیلی آهسته، بیآنکه مزاحم خوابش شود، خودش را عقب کشید و سرش را روی بالش گذاشت ،پتو را گرفت و بهنرمی روی تن رها مرتب کرد. گوشهی پتو را هم دور شانههایش کشید که راحتتر بخوابد. چند ثانیه با نگاهی آرام و ساکت، ایستاد و بعد بیصدا بهجای بالا رفتن، برگشت و روی قسمت دیگر مبل، پشت به شومینه، دراز کشید. گرمای آتش، سکوت جنگل، صدای دورِ باران… و خوابی که دو نفر را در آغوش گرفت.
-
پارت صدو شانزده رها بهآرامی سر تکان داد. در مسیر خروج، امیر منتظرشان بود. همهی کارهای ترخیص را انجام داده بود. لبخند گرمی به رها زد و کمک کرد سوار ماشین شود. در صندلی عقب، رها به سام تکیه داده بود، سرش روی سینهی او، چشمانش بسته. اخم ظریفی بین ابروهایش بود. سام یکدستش را دور او حلقه کرده بود و با دست دیگر، بیوقفه موهایش را نوازش میکرد. امیر پشت فرمان بود. سکوت در ماشین جاری بود، فقط صدای چرخها روی آسفالتِ نمدار شنیده میشد. امیر گاهی از آینه نگاهشان میکرد. دلش آرام میگرفت. وقتی به خانه رسیدند، سام کمک کرد رها را پیاده کند. دستش را محکم دور شانههایش حلقه کرده بود. در را با پا بست و آرام از پلهها بالا رفتند. امیر در را باز کرد. هوای گرم و بوی آشنای خانه در صورت رها نشست، مثل آغوشی نرم بعد از روزی طولانی. سام با احتیاط او را به اتاقش برد. روی تخت نشاند. رها لب زد: — داداش سامی… — جانم؟ — میخوام برم دوش بگیرم… سام اخم ملایمی کرد، اما فقط گفت: — خودم کمکت میکنم. رها سرش را پایین انداخت: — نه… نمیخوام… خودم میتونم. سام چند لحظه نگاهش کرد، بعد بیصدا بلند شد. حولهاش را از کمد برداشت و گوشهی تخت گذاشت. — باشه عزیز دلم… من بیرونم. هر وقت خواستی صدام کن. خودم میام موهاتو سشوار میکشم. رها بهآرامی داخل حمام رفت. سام پشت در ایستاد. صدای آب که بلند شد، لحظهای چشمهایش را بست. خستگی، ترس، و آرامش، همزمان در صورتش نشستند. دقایقی بعد، رها با حوله بیرون آمد. موهایش خیس و بههمریخته بود، صورتش رنگپریده اما آرام. سام که روی پلهها، بیرون اتاق نشسته بود، با شنیدن صدای درِ حمام، آرام بلند شد. در اتاق نیمهباز بود. با احتیاط وارد شد. رها با حوله، روی صندلی کنار میز نشسته بود. سام سشوار را از کشو بیرون کشید. نشست پشت سرش. سشوار را روشن کرد. موهایش را خشک کرد. بیحرف. با دقت. با همان آرامشی که انگار بخواهد همهی دردهای دنیا را از لای تار موهای خیسش بیرون بکشد امیر شام را آماده کرده بود و آورد بالا. بوی غذا در فضا پیچید. — شامتو آوردم بالا، راحت غذات رو بخوری کامل باشه دایی. رها لبخند آرامی زد: — ممنونم دایی… سام نگاهی به رها کرد و گفت: — بخور عزیزم. قرصتم میذارم اینجا، بعدش بخورش. امیر نگاهی به سام انداخت و گفت: — بیا پایین، شام کشیدم. سام با مهربانی جواب داد: — برم فعلاً دوش بگیرم، میام. بعد از شام، سام دوباره به اتاق رها سر زد. رها خوابش برده بود. کنار تخت نشست. آرام خوابیده بود. موهایش را بهنرمی نوازش کرد، پتو را تا روی شانهاش بالا کشید، دستی به گونهاش کشید و بوسهی آرامی روی آن نشاند. آهسته در را بست و از پلهها پایین رفت. امیر در سالن پذیرایی، روی مبل نشسته بود. بیآنکه نگاهش کند، گفت: — خوابید؟ سام بهآرامی جواب داد: — آره، خوابش برده.
-
پارت دویست و بیست و پنجم مهسان اشکاشو پاک کرد و چیزی نگفت. رفتم تو اتاق و با کمک مهسان چمدونم و بستم و بعدش اومدم از خونه بیرون . به ساختمون نگاه کردم ، با چه امیدی وارد این خونه شدم و الان با چه حالی دارم برمیگردم! قبل از اینکه برم فرودگاه ، میخواستم یه سر برم پیش درخت آرزوها و ازش گله کنم و بهش بگم که امید و آرزو همش دروغه محضه، حداقل حرفایی که این مدت تو خودم نگه داشتم و به اون بزنم، سوار تاکسی شدم و رفتم سمت اسکله، هوا کم کم داشت تاریک میشد؛ بعد حدود یه ربع رسیدم پیش درخت آرزوها و دستی به تنش کشیدم و با بغض گفتم : ـ تو هم مثل خیلی چیزای دیگه همش دروغ بودی، دیگه باورت ندارم . یهو چشمم به شاخه های سمت راست درخت خورد که یه عالمه کاغذ با نخ سبز تنش بسته شده بود. این نخ ها ، نخی بود که تو خونه پیمان بود! همیشه برای بستن آرزوهای من به درخت توی جیبش نگه میداشت، باورم نمیشد اینا رو این بسته باشه تن درخت! خواستم یکیشو بردارم که پشیمون شدم، برگشتم اما وسط راه کنجکاویم اجازه نداد و دوباره رفتم سمت درخت و یکی از اون ورقه ها رو برداشتم. بازش کردم ، توش نوشته شده بود : ـ غزل به همین ترتیب دو سه تا از ورقه های دیگه هم باز کردم و اسم خودمو توش دیدم، باور نکردنی بود! واقعا برای اینکه دوباره منو بدست بیاره ، کلی تلاش کرده بود! چقدر یه آدم میتونست اینقدر پست باشه؟! ورقه ها رو مچاله کردم و انداختم زیر درخت . صدای نی انبون عمو ناخدا دوباره این سمت جزیره رو پر کرده بود، دلم برای این صدا هم تنگ شده بود . رفتم سمت ساحل، عمو ناخدا قبل از اینکه پیشش نزدیک بشم ، گفت : ـ خیلی وقته که نمیای اینورا! با تعجب گفتم : ـ بسم الله! عمو شما پشت خودتم میبینی؟! عمو ناخدا خندید و گفت: ـ من جلوی چشمم نمیتونم ببینم دخترم ، حس کردم که تویی. اومدم کنارش نشستم. نگام کرد و گفت: ـ مثل اینکه مسافری ؟ گفتم: ـ اوهوم، دارم برمیگردم عمو. جزیره برام شانس نیورد خیلی نا امیدم کرد . گفت: ـ اینقدر زود قضاوت نکن دختر! امید تنها دارایی آدم هاست، بدون اون ما هیچی نیستیم .
- 226 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و بیست و چهارم با استرس گفتم: ـ باید برم! مگه نمیبینی ؟ دوباره جفتشون نشستن نقشه کشیدن که چجوری منو به خاک سیاه بنشونن اما اینبار گول نمیخورم. مهسان روی صندلی نشست و گفت: ـ شنیدم حرفاشو، اما غزل به این فکر کردی اگه یه درصد حرفاش راست باشه... سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ امکان نداره! بابا اینا سر دسته یه گروه مافیان از اینا توقع حرف راست داری ؟ مهسان بهم نگاه کرد و با عصبانیت ادامه دادم و گفتم: ـ اعتماد یه چیزیه که سخت بدست میاد و خیلی راحت هم از دست میره مهسان. من دیگه نمیتونم به پیمان اعتماد کنم، نه تنها به خودش بلکه به هیچ مرده دیگه ای نمیتونم اعتماد کنم . مهسان با تردید گفت: ـ غزل شاید واقعا یه اتفاقی افتاده باشه که ما ازش بیخبریم! ببین مهدی میگفت الان چند روزه که علی و امیرعباس خیلی کم میان رستوران. تو جزیره هم ازشون خبری نیست، معلوم نیست دارن چیکار میکنن! گفتم: ـ خب که چی؟ مهسان سعی داشت متقاعدم کنه و گفت: ـ بهرحال اینا رفیقای پیمانن و همونجور که این دختره هم گفت فقط اینا خبر دارن، بنظر من این مدت درگیر کارای پیمان بودن. واقعا دیگه دلم نمیخواست اصلا اسم پیمان و بشنوم و گفتم: ـ مهسان باورت میشه که دیگه اصلا برام مهم نیست؟؟! دیگه نمیخوام این آدم تو زندگیم باشه، بابا اصلا مگه از این بالاتر هم داریم ، دارم قید بچمو میزنم، بنظرت دیگه پیمان برام مهمه؟ مهسان دستی به صورتش کشید و با یه نفس عمیق گفت: ـ باشه پس. میخوای الان بری فرودگاه ؟ گفتم: ـ قبلش باید برم یه جایی. بعدش آره مستقیم میرم فرودگاه. گفت: ـ میخوای منم باهات بیام ؟؟ ـ نه تو بمون. مهسان چشماش پر از اشک شد و اومد سمتم و محکم بغلم کرد و گفت: ـ خیلی خیلی زیاد دلم برات تنگ میشه رفیق دیوونه ی من! از این به بعد اینجا بدون تو ساکته . اشکم درومده بود! زدم به شونش و گفتم : ـ دیوونه ایی ؟ انگار میخوام برم بمیرم! بابا یه چند هفتست دیگه، باز برمیگردم .
- 226 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و بیست و سوم گفت: ـ غزل لطفا گوش کن! من یبار زندگیه پیمان خراب کردم ، دیگه نمیخوام اینکار و کنم، امروز ناچاری و من تو چشماش دیدم، فکر میکردم نبودن تو براش عادی میشه اما نشد ، هر روز بدتر از قبل شد . تو فکر میکردی ولت کرده اما همش دورادور حواسش بهت بود. چیزی نگفتم چون حرفاشو باور نمیکردم، که ادامه داد : ـ میدونی بعضا خیلی بهت غبطه میخورم! از اینکه یکی هست که اینقدر دیوونه وار دوستت داشته باشه و بخاطر تو از خودش و عشقش بگذره. با لحن بی تفاوتی گفتم: ـ ببین دنیا اینا همش بهانست! من نمیدونم چه اتفاقی افتاده و راستش دیگه هم کنجکاو نیستم که بدونم! زندگی کردن بدون پیمان و خوب یاد گرفتم . اگه هر اتفاقی هم افتاده بود ، میتونست باهام حرف بزنه ، بهرحال درکش میکردم. نه اینکه با دلیل و بهانه های احمقانه ازم جدا بشه. گفت: ـ این یه ماموریت مخفی بود غزل. بجز دوتا از دوستاش کسی در جریان نبود، تا اونجا که میدونم این قضیه بعد دو هفته ، بالاخره امشب تموم میشه، پیمان خودش برات توضیح میده همه چیزو ، خواهشم اینه تا کامل همه چیزو نشنیدی قضاوت نکن! تو دلم گفتم : البته اگه پیمان بتونه پیدام کنه. تو ذهنم بجز حرفای دنیا، فکر بچم بود و اینکه اگه پیمان میفهمید چه اتفاقی قرار بود بیفته! باید زودتر از این چیزا میرفتم فرودگاه . مطمئنا تو این دو هفته نشسته و یه نقشه دیگه کشیده که چجوری دوباره گولم بزنه، دنیا گفت : ـ غزل لطفا مثل من زندگیتو خراب نکن! پیمان واقعا دوستت داره، تو این مدت به چشم من شکستنشو دیدم . یهو حواسم و جمع کردم و گفتم : ـ باشه به حرفات فکر میکنم . بعدش بلند شد و سری تکون داد و از خونه خارج شد، سریع رفتم تو آشپزخونه و به مهسان گفتم : ـ مهسان من باید هر چه سریعتر برم فرودگاه . مهسان به ساعت نگاه کرد و گفت: ـ چی؟! دیوونه شدی غزل؟! پنج ساعت مونده به پروازت!
- 226 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و بیست و دوم مهسان با عصبانیت تکیه داد به در و گفت: ـ ببین خانوم ، غزل حالش خوب نیست، اجازه نمیدم با حرفات حالشو بدتر کنی یا بهش زخم زبون بزنی! دنیا: ـ اصلا قصدم این نیست، فقط حرفامو میزنم و بعدش میرم . باور کنین یه ربع هم طول نمیکشه، یعنی این حرفا رو باید زودتر میزدم ولی... ادامه حرفشو خورد و دیگه چیزی نگفت. مهسان برگشت و از پشت در بهم نگاه کرد و بهش اشاره کردم که بیاد داخل چون تا حرفاش و بهم نمیزد از اینجا نمیرفت. منم یه روز مونده به رفتنم نمیتونستم ریسک کنم، دنیا اومد داخل و با دیدن من سرشو انداخت پایین و گفت : ـ سلام غزل. فقط سرمو تکون دادم . اومد روبروم روی مبل نشست . مهسان گفت : ـ غزل من تو آشپزخونم ، چیزی خواستی صدام کن. سرمو تکون دادم و گفتم: ـ باشه عزیزم. دنیا با لبخند بهم گفت : ـ پیمان حق داره! واقعا چشمای قشنگی داری ، نمیشه آدم بهت نگاه نکنه! با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : ـ مرسی ولی فکر نکنم بابت گفتن حرفای پیمان ، اومده باشی! اون حرفاشو بهم زد. دستاشو تو هم قفل کرد و گفت: ـ درسته من برای حرفای خودم اومدم. نمیتونستم دیگه بیشتر از این حرفارو توی دلم نگه دارم . گفتم: ـ خب میشنوم. اولش با تته پته شروع کرد: ـ غزل...من...من...من فکر میکردم که میتونم جای تو رو برای پیمان پر کنم ، فکر میکردم منو بخشیده باشه ولی تمام چیزایی که توی رستوران دیدی حتی اون بغل همش یه بازی بود. چی داشت میگفت؟! با حالت تعجب پرسیدم: ـ یه بازی؟ سرشو تکون داد و گفت: ـ آره همش یه بازی بود. پیمان چشمش جز تو کس دیگه ای رو نمیبینه. تو این مدت هم همش تنها بود ، حتی اجازه نمیداد که پیشش بمونم . تو قلبش فقط تویی، تمام اینکارا فقط به خاطر تو بود ، بخاطر اینکه آسیبی به تو نرسه. پوزخند زدم و بلند شدم و گفتم: ـ آره همش بخاطر من بود، ولم کن توروخدا ، زن و شوهر خوب بلدین سناریو بنویسین اما این حرفا فقط تو قصه ها پیدا میشه عزیزم!
- 226 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن رمان بازی مرگ | حدیث رضایی کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
رای گیری فعال شد نویسندههای عزیز منتهی امکان رای به دونفر نیست گزینه این قسمت مناسب نیست🌻🤍🌻 @سایه مولوی @Amata @QAZAL @shirin_s @HADIS @آتناملازاده @Alen
- 9 پاسخ
-
- 3
-
-
-
درخواست کاور دلنوشته دوشیزگان آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
زود دیدی میخواستم اینو جایگزین کنم😂 هرکدوم دوست داشتی بذار تو تاپیک🩷- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دلنوشته دوشیزگان آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عالیه ممنون❤ -
درخواست کاور دلنوشته دوشیزگان آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@Kahkeshan تاییده؟- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
Mahssan عضو سایت گردید
-
رمان آواز قو از مهسا پناهی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢آواز قو منتشر شد!! 🔹 نویسنده: مهسا پناهی از نویسندگان تلاشگر انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی، درام 🔹 تعداد صفحات: 1016 🖋 خلاصه: با ورود خواننده معروف و مشهور کشور به زندگیشون، یک سری راز ها برملا میشه و به آرزو هایی می رسند که یک روز فکر می کردند محاله! 📖 قسمتی از متن: _درسته… آخه دیشب تا دیروقت با دخترا بیرون بودیم بعدش هم که اومدم به قدری خسته بودم خوابیدم و دیگه فرصت نکردم بخونم… میرسونی نوشابه جان؟ نوشابه لقبی بود که هروقت شدیدا کارم بهش می افتاد به کار می بردم و عجیب هم جواب میداد. درست مثل همین حالا! با دیدن خندهی شیرین اش لبخندی روی لبم نشست. کلا این بشر خوش خنده بود. درحالی که می نشست رو صندلی بغلی من گفت: _کی میتونه به اون چشمات نه بگه آخه؟ 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/06/10/دانلود-رمان-آواز-قو-از-مهسا-پناهی-کاربر/ -
پارت دویست و بیست و یکم با حالت شوک به صفحه آیفون خیره شدم و گفتم: ـ مهسان! مهسان اومد سمتم و گفت: ـ چیه ؟؟؟ کیه برو کنار ببینم. منو داد کنار و اومد و صفحه دید و با تعجب گفت : ـ این دیگه کیه ؟؟ بزار باز کنم . سریع دستشو گرفتم و گفتم: ـ نه صبر کن! نگاهی بهم کرد و گفت: ـ دختر سکته ام دادی ، میگی کیه یا نه ؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ـ مهسا این ...این زن سابقه پیمانه، دنیاست. دختره همینجور پشت سر هم زنگ آیفون و میزد. مهسان با تعجب گفت : ـ یا امام حسین! این اینجا چیکار میکنه؟ ناخنم و جویدم و گفتم: ـ من چمیدونم؟!در و باز نکن اصلا. مهسان گفت: ـ بابا دختره یسره داره زنگ میزنه! سیم آیفون و کشیدم و با ترس رفتم رو مبل نشستم . ته دلم یهو یجوری شد؛ نکنه پیمان چیزیش شده باشه؟؟ خب شده باشه اصلا به من چه ؟؟ مهسان سریع گفت : ـ غزل شاید یه مسئله ی مهمی باشه! همینجور که پاهامو تکون میدادم گفتم: ـ هیچ چیزی نیست که به من مربوط باشه. مهسان اومد کنارم نشست و گفت : ـ غزل توروخدا فرار نکن، شاید یه اتفاق مهم باشه راجب پیمان یا شایدم راجب خودت! من نمیتونم باور کنم پشت اون چیزایی که شنیدیم ، چیزی نباشه . الانم که زنش اومده دم در خونمون . ببینم اصلا آدرس ما رو از کجا داره ؟ گفتم: ـ اینا خونواده گانگسترین، گرفتن آدرس خونه ما اونم تو این جزیره به این کوچیکی ، فکر نکنم کار سختی باشه! همین لحظه در خونه زده شد . منو مهسان جفتمون تو جامون میخکوب شدیم! مهسان بلند شد تا بره در و باز کنه، هر چقدر بهش اشاره کردم در و باز نکنه بهم گوش نداد. در و باز کرد و دنیا گفت : ـ ببخشید ، شما در و باز نکردین من مجبور شدم زنگ خونه همسایتونو بزنم . مهسان با پررویی گفت : ـ لابد دلم نمیخواست باز کنم، اصرارت چیه خانوم ؟ دنیا با لحن آرومی گفت: ـ شما باید دوست غزل باشین، درسته ؟ مهسان پوزخندی زد و گفت: ـ میبینم که کامل میشناسی! بله خودشم ، منتها شما اینجا چیکار دارین ؟ گفت: ـ من باید غزل حرف بزنم. یه چیزای خیلی مهمیه که باید به خودش بگم، لطفا بزارین بیام تو.
- 226 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و بیستم *** اون شب تا بچها برن، نزدیکای صبح شد و من و مهسان هم بعد رفتنشون سریع خوابیدیم. صبح ساعتهای یازده بود که از خواب بیدار شدم. مهسان هنوز خوابیده بود. سعی کردم بدون کوچیکترین سر و صدایی برم تو آشپزخونه و ظرفای دیشب و بشورم ، خیلی زیاد بودن . تموم شدن تمام ظرفا و خشک کردنش حدود چهل دقیقه طول کشید. بعدش شروع کردم به درست کردن پودر گیاهی که دکتر برای حالت تهوع بهم داده بود و در همین حین از تو لپتاپ در حال دیدن و خریدن بلیط بودم. هواپیمای آسمان یه پرواز ساعت نه شب به سمت تهران داشت ، سریعا خریدمش . همین لحظه مهسان بیدار شد و با خمیازه گفت : ـ سحرخیز شدی! همونطور که چشمم به لبتاپ بود گفتم: ـ بیشتر از این نتونستم بخوابم. گفت: ـ من بعد اینکه تو خوابیدی ، یسره داشتم جواب مهدی و میدادم، چقدر این پسرر حرف میزنه! نزدیکای صبح خوابم برد. خندیدم و گفتم : ـ خب دوستت داره! معلومه که دلش میخواد تا صبح باهام حرف بزنه . یهو مهسان بلند شد و گفت : ـ غزل راستش من بعد این حرکت پیمان ، همش میترسم مهدی هم یه روز باهام یه چنین کاریو بکنه! لپتاپ و بستم و گفتم: ـ بیخود توهم نزن! اون پسر خیلی دوستت داره؛ بعدشم قرار نیست آدما رو باهم مقایسه کنی. یکم فکر کرد و گفت: ـ آره خب . گفتم: ـ خوبه پس بیخودی بهونه نیار، گرچه من خودم تو آدم شناسی گند زدم ولی مهدی و نگاهاش به تو از صمیم قلبشه مهسان ، باور کن . با لبخند نگام کرد و گفت: ـ اینجوری میگی ؟ گفتم: ـ آره بابا پس چی ؟؟ نترس . بلند شد و همونجوری که لحاف رو جمع میکرد گفت: ـ بلیط پیدا کردی؟ ـ آره یدونه واسه فردا شب به سمت تهران پیدا کردم همونو گرفتم . ـ خوبه. همین لحظه زنگ آیفون زده شد، رفتم سمت آیفون و با دیدن چیزی که پشت صفحه دیدم چشمام درومد ، مهسان پرسید: ـ کیه غزل ؟؟ چرا باز نمیکنی درو ؟
- 226 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و نوزدهم مهلا: ـ ولی تو که کار خودتو داری تو جزیره، خیلیم موفقی . این دیگه از کجا درومد ؟ کوهیار در تایید حرف مهلت گفت: ـ منم همینو بهش گفتم . گفتم : ـ بچها من راستش تصمیمو گرفتم ، فردا بلیطمو میگیرم و پس فردا برمیگردم شمال . همه خیلی چهرشون ناراحت شد . گفتم : ـ بابا توروخدا اینجوری نکنین دیگه! واقعا با دل پر برمیگردم . بیاین امشبو با خوبی وخوشی بگذرونیم کنار هم لطفا. مهدی یهو گفت : ـ بخاطر پیمان داری میری؟ گفتم : ـ یکی بخاطر اون یکی هم بخاطر اینکه احتیاج دارم واقعا یسری چیزا رو فراموش کنم . تک تک جاهای جزیره برای من یادآوری یه خاطرست و منو واقعا خفه میکنه، بعضا نمیتونم نفس بکشم. لطفا درک کنین! مهلا بغض کرد و گفت: ـ ولی دلم برات خیلی تنگ میشه. کوهیار : ـ همه ما دلمون خیلی تنگ میشه. نتونستم طاقت بیارم ، اشکام سرازیر شد و گفتم: ـ منم خیلی دلم براتون تنگ میشه، بهترین اتفاق جزیره ، آشنا شدن من با شماها بود. واقعا چقدر خوبه که شناختمتون. مهسان همین لحظه همینجور که اشکاشو پاک میکرد با حالت شاکی بلند شد و گفت: ـ خب دیگه تبریک میگم بهتون ، بالاخره اشک منم درآوردین! با حرفش یهو همه زدیم زیر خنده، گوشیم و آوردم و گفتم : ـ بیاین پس این لحظه رو ثبت کنیم . من بعدا که دلم براتون تنگ شد با دیدن این عکسا دلتنگیمو از بین ببرم. همه جمع شدیم و چند تا عکس سلفی گرفتم . بعدش شام و آوردیم و بچها سعی کردن راجب خاطراتشون باهم حرف بزنن و جو و عوض کنن و خداییش اون شب فارغ از هر گونه نگرانی ها و دلتنگی های من ، خیلی خوش گذشت. پانتومیم بازی کردیم و آخرشب کوهیار برامون گیتار زد و مهدی آهنگ خوند. مخاطب تمام آهنگاشم مهسان بود . وقتی عشق بینشونو میدیدم ، از صمیم قلب براشون خوشحال میشدم. از خدا خواستم جفتشونو برای هم حفظ کنه.
- 226 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هجدهم بعد دو بوق جواب داد: ـ مطب دکتر معیریان ، بفرمایید ـ سلام وقتتون بخیر ـ وقتتون بخیر ـ ببخشید من برای شنبه صبح یه وقت برای سقط جنین میخواستم. ـ متاسفم برای شنبه صبح وقتمون پره. گفتم: ـ اما من کارم ضروریه عزیزم ، نمیشه اون لابلا یه وقت برام بزارید؟ ـ ببینید نزدیک ترین تایمی که میتونم بهتون بدم ، شنبه هشت شبه. ـ باشه مشکلی نیست. ـ پس شماره تماس و نام خانوادگی تونو لطفا بگید تا ثبت کنم. ـ بله حتما 0911. نوشتم هم که اوکی شد، عذاب وجدان داشت روانیم میکرد اما بهش بیتوجه بودم. اون روز تا غروب منو مهسان مشغول درست کردن غذاها بودیم و حدود سه چهار نوع غذا درست کردیم. مهلا و مهدی با هم رسیدن و یکم نشستیم و باهم گپ زدیم...تو این مدت مهسان و مهدی خیلی بهم نزدیک شده بودن و تا جایی که من اطلاع داشتم ، مهدی قرار بود قضیشونو جدی کنه؛ براش واقعا خوشحال بودم ، مهسان بیشتر از هر کس دیگه ایی لایق خوشبختی و دوست داشته شدن بود. مهدی هم دوسش داشت . حدود نیم ساعت گذشت اما کوهیار نیومد. مهدی به ساعت نگاه کرد و گفت : ـ پس کجا مونده این پسر؟؟ منم به ساعت نگاه کردم و گفتم : ـ نمیدونم والا اما قول داده بود که میاد . همین لحظه زنگ آیفون زده شد و مهسان گفت : ـ خودشه ، من باز میکنم. در و باز کرد و بعدش کوهیار با یه چهره ایی درهم وارد شد ، مهدی گفت : ـ میبینم که کشتی هات غرق شده! کوهیار به من نگاه کرد و با ناراحتی گفت : ـ دلیلشو از این خانوم بپرس. مهلا و مهدی با تعجب بهم نگاه کردن و مهلا ازم پرسید: ـ غزل ، قضیه چیه ؟ بهشون نگاه کردم و گفتم : ـ بشینین بچها. همه نشستن و منم همینجور که سرم سمت پایین بود ، گفتم : ـ من یه مدت میخوام از جزیره دور باشم، یعنی بابام یه کاری برام پیدا کرده ، دلم میخواد برم و بررسی کنم اگه خوبه که بمونم شمال و اگه نبود برگردم.
- 226 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور دلنوشته دوشیزگان آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
https://forum.98ia.net/topic/1241-دلنوشته-دوشیزگان-افتاب-ندیده-کهکشان-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
با چشمهایی به خون نشسته به شاهکارش نگاه میکند. مردک پست را با دست و پای بسته روبروی کلبه اش رها کرده و دورش را ماده اشتعال زا ریخته و حالا تنها یک جرقه فندک لازم دارد. مرد به سختی خودش را از روی زمین بالا میکشد و التماس میکند: - نکن این کار رو، من نجاتت دادم، من تو رو از اون یتیم خونه کشیدم بیرون، من بهت شخصیت دادم، یادت رفته؟ دخترک عروسک خرسی که تنها یادگار پدر و مادرش بود را به خود میفشارد و فریاد میزند: - تو بدبختم کردی، تو خانواده ام رو به اون روز کشوندی؛ ذره ذره آبشون کردی. کاری کردی تا با دستای خودشون من رو جلوی یتیم خونه رها کنن. از تُن صدایش کم میشود و با صدایی آرام تر از قبل ادامه میدهد: - تو انقدر بهشون فشار آوردی، انقدر عذابشون دادی تا روزی که آدمهات بردنت بالاسر جنازه هاشون که کنار خیابون افتاده بود. مرد با درد فریاد میزند: - من اون روز تو مسیر خونهام اونا رو دیدم، فکر کردم جا ندارن گوشه خیابون خوابیدن، خواستم کمک کنم دیدم نفس نمیکشن؛ من خودم به پلیس خبر دادم. دخترک پوزخند به لب سری به تاسف تکان میدهد و میگوید: - فکر کردی هنوز هم اون دختر بچه کوچولوام؟ من دختر سادهای بودم ولی بچه های اون یتیم خونه یادم دادن که چطور باید باشم، من دیگه گول این حرفهات رو نمیخورم. - گول چیه بابا تو فقط قرصهات رو نخوردی، تو رو خدا تا دیر نشده بیا بازم کن، ازت خواهش میکنم. دختر این بار قهقهه میزند قوطی قرص را جلوی چشمانش تکان میدهد و میگوید: - اینا رو میگی؟ درب قوطی را باز میکند قرص ها را در مشتش میریزد و به سمتش پرتاب میکند. - با خودت ببرشون به جهنم. فندک طلایی مرد که اسم منحوسش نیز روی آن حک شده را نشانش میدهد. با لبخندی شیطانی فندک را به سمتش پرتاب میکند. در یک لحظه آتشی سهمگین برپا میشود. آتش زبانه میکشد، حرارت جهنمیاش بر صورتش سیلی میزند. آسمان از دودش سیاه گشته و صدای کلاغ ها گوش فلک را میخراشد. در میانهی شعلههای سر به فلک کشیده تنها دختری با پیراهنی سفید و موهایی پرشان، با عروسکی در بغل به چشم میخورد. دختری که در قلبش زخمی کهنه خوابیده و در چشمانش لذت انتقام سو سو میزند. با قدمهایی آرام میرود به سمت خانه حرکت میکند. با خود فکر میکند که اگر تا نیمههای شب این مرد باز نگردد باید به سراغ کلبهاش بیاید؛ شاید لازم شود تماسی هم با پلیس داشته باشد.
- 9 پاسخ
-
- 3
-
-
پارت دویست و هفدهم ـ خداروشکر ، راستش یاسمن من پس فردا میرسم بابل ولی مامان اینا نمیدونن یعنی نمیخوام بهشون بگم. یاسمن صداش نگران شد و گفت : ـ چرا؟ اتفاقی افتاده ؟ گفتم: ـ اتفاقات که زیاده ولی میخواستم اگه امکانش هست یه چند هفته پیش تو بمونم بعدش برمیگردم جزیره. ـ قدمت بالای سر ، خیلیم خوشحال میشم، اتفاقا علیرضا هم نیست رفته با دوستاش مسافرت ، منم از این تنهایی درمیام. ـ مرسی واقعا ، فقط یچیزی ازت میخوام . اگه میشه شماره ی اون دکتر زنان که پیشش میرفتی هم برام بفرستی؟ممنونت میشم. ـ غزل واقعا داری نگرانم میکنی ، بگو چیشده؟ آهی کشیدم و گفتم: ـ داستانش مفصله ، قول میدم اومدم برات تعریف کنم ، فقط لطفا به هیچکس نگو که دارم برمیگردم. ـ خیالت راحت، باشه پس من شمارشو برات میفرستم. ـ مرسی عزیزم ، میبینمت ـ میبینمت. بعد اینکه قطع کردم ، مهسان گفت : ـ به یاسمن هم میگی قضیه رو ؟ گفتم: ـ آره دیگه باید بگم اما اونم دهنش چفته. یه مدت پیشش میمونم ، حالم که بهتر شد برمیگردم. ـ خوبه پس. همین لحظه یاسمن شماره اون دکتر و پیامک کرد و سیوش کردم و زنگ زدم.
- 226 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و شانزدهم مهسان گفت: ـ خب میگم شاید اگه پیمان بدونه مسئولیتشو... دست از کار کشیدم و پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ اصلا! پیمان هیچ چیزیو نباید بدونه ، تازه اگه بدونه هم براش فرقی نمیکنه . کسی که با دل آدما بازی میکنه، بچه و غیر بچه هم براش فرقی نداره. مهسان چیزی نگفت اما من ادامه دادم : ـ بدون هیچ توضیحی با یه دلیل مسخره منو ول کرد و رفت سراغ زنی که بهش خیانت کرد. از این آدم انتظار مسئولیت قبول کردن داری ؟ مهسان: ـ من قبلا مثل تو حس میکردم اما الان میگم شاید هنوزم دوستت داره. آخه فکر کن خودت غزل! نجات دادن تو از اون پل ، چاپ کردن عکسات! بدون مکث گفتم: ـ همش عذاب وجدانه همین! اون هیچوقت دوسم نداشت ، همش اصرار و علاقه یکطرفه من بود. همون اوایلم اگه من اینقدر اصرار نمیکردم و دوست داشتنمو بهش ثابت نمیکردم ، هیچوقت میونمون خوب نمیشد. مهسان: ـ آخه من هیچوقت حس نکردم ، احساسش به تو دروغ باشه غزل. خودت همیشه میگی نگاه آدما هیچوقت دروغ نمیگه. گفتم: ـ پس بازیگر خوبی بود که حتی منم گول خوردم، مثل همیشه اشتباه کردم دیگه. با صدای گوشی موبایلم از جا بلند شدم و رفتم تا جواب بدم ، به دلمه ها اشاره کردم و به مهسان گفتم : ـ بقیش و تو بپیچ ، من اومدم سالاد و درست میکنم. گوشی و نگاه کردم و دیدم یاسمنه. یاسمن دوست دوران ارشدم بود که باهم خیلی صمیمی بودیم و دوران دانشگاه با یکی از همکلاسی ها اوکی شد و باهاش ازدواج کرد. وقتی شمال بودم باهاشون دوران خوبی رو میگذروندم و دختر قابل اعتمادی بود. بهش پیام داده بودم که بهم زنگ بزنه : ـ الو سلام یاسمن. خندید و گفت: ـ سلام غزل خانوم بی معرفت.دختر رفتی که رفتی، نمیگی ما دلمون برات تنگ میشه! خندیدم و گفتم: ـ منم خیلی دلم برات تنگ شده ، علیرضا چطوره ؟ خودت خوبی؟ گفت: ـ ما هم خوبیم، هستیم ، میگذره.
- 226 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :