رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. سلام درخواست ویراستار دارم✌️🙏
  3. رها نفسش را حبس کرد. سایه آرام تکان خورد، انگار صاحبش منتظر ایستاده باشد. نور کمرنگی از بالای پله‌ها می‌تابید، اما آن‌قدر ضعیف بود که هیچ نشانی از آن نشان نمی‌داد. قدم دوم را گذاشت. هر چه بالا می‌رفت، سکوت خانه سنگین‌تر می‌شد. نفس خودش در گوشش غریب به نظر میرسید. مثل صدای کسی که هم‌زمان نفس می‌کشید. به نیمه راه که رسید، گوشی دوباره لرزید. پیام تازه روی صفحه: «دیگه برنگرد. هرچی دیدی، ادامه بده.» رها دستش را دور گوشی فشرد. به پشت سر نگاه کرد. درِ حیاط بسته بود و هیچ راهی برای فرار نداشت. مجبور شد ادامه دهد. وقتی به آخرین پله رسید، چیزی دید که قلبش را در گلویش فشرد. درِ اتاق خودش باز بود. همان اتاقی که همیشه قبل از خواب چراغش را خاموش می‌کرد. پردهی خاکستری آرام تکان می خورد، انگار بادی از جایی که وارد نشده باشد. صدا دوباره آمد. این بار واضح تر، بی‌هیچ شکی صدای خودش بود: ـ چرا اومدی؟! گفته بودم برنگردی… رها پاهایش سست شد. اما همان لحظه سایه روی دیوار کشیده‌تر شد، از داخل اتاق خودش. و گوشی لرزید. پیام آخر روی صفحه ظاهر شد: «وقتشه… برو تو.» رها لرزان یک قدم به جلو رفت. در اتاق نیمه باز آهسته تر تکان خورد. چیزی از تاریکی داخل اتاق بیرون زمزمه کرد: ـ ما هنوز اینجاییم… منتظر.
  4. Taraneh

    اخبار هاگوراتز انجمن

    هیولاهای عزیزم سلام در خدمت شما هستیم از استودیو وحشت هاگوراتز و با پوشش خبری چالش اولی که مدرسه برای وحشت آموزها در نظر داشت! ببین و بنویس از چالش های قدیمی انجمن و تقریبا قابل پیش بینی بود، وحشت آموز هامون بسیار بسیار خوش درخشیدن و به گونه‌ای که @زری گل در روند داوری دچار تردید شد و حتی در پایان @shirin_s از گروه خون آشام و @QAZAL از گروه جادوان نفرات اول معرفی شده و به اون ها 500 امتیاز به هم گروهی هاشون 300 امتیاز و به دیگر شرکت کننده ها 150 امتیاز تعلق گرفت که امیدواریم کوفتشون بشه! حرف دیگه‌ای ندارم تا درودی دیگر بدرود!
  5. Taraneh

    اخبار هاگوراتز انجمن

    سلام هیولاهای عزیزم به اولین بخش خبری از اخبار دبیرستان هاگوراتز خوش آمدید. با شما هستیم از استودیو وحشت هاگوراتز، امیدوارم حالتون بد باشه و کابوس مهمون زندگیاتون! دبیرستان هاگوراتز که در دو دوره قبلی بسیار خوش درخشید و هیولا های با استعدادی تقدیم جامعه نودهشتیا کرد. امسال هم داره سومین سال تحصیلی تاریک خودش رو به بهترین نحو می‌گذرونه! @زری گل که از دانش آموختگان قدیمی هاگوارتزه حالا به عنوان مدیر و راهنما در کنار ارواح خون آشامان و گرگینه ها و جادوگران انجمن حضور داره. در این دوره از سری مسابقات وحشت سیزده شرکت کننده توسط کلاه گروه‌بندی به خانواده های جدیدشون پیوستن! از گروه ارواح با سرپرستی بانو @Amata هاگوراتز میزبان خانم ها @عسل @S.Tagizadeh @raha هستش! برخلاف سری های گذشته که جامعه خون آشام ها افراد زیادی رو به هاگوراتز معرفی می‌کردن امسال تنها میزبان خانم ها @هانیه پروین و @shirin_s هستیم از جنگل تاریک و قبلیه گرگ های خاکستری خانم ها @آتناملازاده و @Mahsa_zbp4 با سرپرستی @سایه مولوی در دبیرستان خوف انگیزمون تحصیل خواهند کرد و در پایان جامعه جادوگران چندی از اصیل زاده های خودش رو به هاگوراتز فرستاده خانوم ها @سایان @Taraneh @ملک المتکلمین با سرپرستی جادوگر با تجربه‌مون @QAZAL از صمیم قلب برای تک تک افراد نام برده آرزوی پلیدی و سیاهی می‌کنیم!
  6. رها بهت‌زده دور خودش می‌چرخید. خیابان بیصدا تا بی‌نهایت ادامه داشت، بدون هیچ آدم یا ماشینی. همه چیز مثل ماکتی بزرگ بود؛ ساختمان‌ها ثابت، پنجره‌ها کور، آسمان خاکستری یکنواخت. قدم لرزانی برداشت، اما هیچ‌جا معنایی نداشت. نمی‌دانست سمت راست برود یا چپ. حتی تابلوهای خیابان هم بی‌رنگ و بینوشته، فقط مستطیل‌های سفید خالی بودند. گوشی لرزید و پیام دیگه‌ای روی صفحه باز شد: «تنها یک راه داری.» زیرش، نقشه های ساده ظاهر شد. خط یک مستقیم، بدون پیچ و خم. انتهایش فقط یک مربع سیاه. هیچ نامی نداشت، اما رها نیازی به حدس زدن نداشت. آن مربع خانه او بود. گلویش خشک شد. هنوز می‌خواست فرار کند، اما وقتی به پشت نگاه کرد، دید خاکستری همان سایه‌جاست، درست وسط خیابان. تکان نمی‌خورد، فقط نگاه می‌کرد. رها دندان‌هایش را به هم فشرد و شروع کرد به راه رفتن. هر قدم، انگار زمین زیر پایش سنگین‌تر می‌شد. مغازه‌ها و خانه‌ها همه یکسان بودند، بی‌روح و خالی. وقتی به چهارراه رسید، برای لحظه‌ای وسوسه شد مسیر را عوض کرد. پا را به سمت کوچه‌ای فرعی گذاشت، اما همان لحظه، زمین زیر پایش مثل مه خالی شد. همه‌چیز محو شد، و وقتی دوباره پلک زد، در همان نقطه شروع چهارراه ایستاده است. گوشی زنگ زد. همان صدای زنانه، آرام و محکم: ـ نمی‌تونی خلاف بروی. راه فقط یکیه. برو… برگرد خونه. رها با صدایی لرزان فریاد زد: ـ چرا؟! چرا من باید برگردم؟! اما خط پر از خش‌خش شد و فقط یک جمله تکرار شد: - چون اونجا… منتظرته. رها دیگر چیزی نگفت. پاهایش خودش شروع کرد به جلو رفتن. هرچه نزدیکتر می‌شد، حس آشناتر می‌شد. دیوارهای خاکستری کنار خیابان، درخت‌های بی‌برگ، حتی پیچ آخر… همه همان مسیر خانه‌اش بود. و سرانجام، وقتی سر کوچه رسید، قلبش از کار افتاد: خانه‌اش آنجا بود. همان پنجره‌ها، همان در فلزی، اما همه‌اش بی‌رنگ، خاموش و سرد. روی گوشی، آخرین پیام روشن شد: «در را باز کن.» رها چند لحظه به در زل زد. هیچ صدایی از داخل نمی‌آمد. نه همهمه‌ای از همسایه‌ها، نه صدای ماشین، حتی نه پارس سگ‌هایی که همیشه آخر کوچه را می‌کردند. سکوتی مطلق روی خانه نشسته بود. انگشتانش لرزیدند وقتی دستگیره را گرفت. فلزی یخزده، سردتر از چیزی که انتظار داشت. نفسش را حبس کرد و فشار داد. در با صدای کشیده‌ای آهسته باز شد، انگار مدت‌ها بسته بود. داخل حیاط همان بود، اما انگار درون یک عکس قدیمی قدم گذاشته باشد. گلدان‌های شکسته، پله‌های سیمانی، پنجره‌های پرده‌هایش بی‌حرکت و سنگین آویزان بودند. قدم برداشت و پا روی موزاییکهای حیاط گذاشت. درست همان لحظه، در پشت سرش با صدایی محکم بسته شد. رها برگشت، اما هیچ‌کس نبود. دستگیره خودش تکان خورد، بی‌آنکه او لمسش کند. گوشی‌اش در جیب لرزید. با بیرون آورد. روی صفحه نوشته شده بود: «خوش آمدی… حالا برو بالا.» رها سرش را بلند کرد. پله ها به سمت طبقه بالا میرفتند. همان راهی که همیشه شب‌ها با ترس از تاریکی‌اش رد می‌شد. اما حالا، تاریک‌تر و بی‌انتها به نظر می‌رسید. صدای آرامی از داخل خانه پیچید. زمزمه‌های آشنا، شبیه صدای خودش، اما ضعیف‌تر. کلماتی که به سختی می توانم بشنود: ـ برگرد… خیلی دیر شده… رها خشکش زد. صدا از طبقه‌ای بالا می‌آمد. گلویش خشک شد. گوشی دوباره پیام داد: «فقط برو. اون بالا همه‌چیز روشن میشه.» پاهایش سست شده بود. اما انگار قدرت انتخاب نداشت. یک قدم روی اولین پله. و درست همان لحظه، سایه‌ای باریک و بلند از بالای راه‌پله روی دیوار افتاد…
  7. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد اولین باری بود که از مادر ایزابلا سوالی می‌پرسید و او با بی‌تفاوتی از کنارش رد نمی‌شد یا حرف را نمی‌پیچاند و جوابش را می‌داد. مادر ایزابلا، همانطور که به او خیره شده بود با صدای آرامی گفت. - احساس می‌کنم چیز دیگری هم می‌خواهی بگویی اما نمی‌توانی. جیزل نگاهش را به او داد. - راستش درست است، چیزی می‌خواهم. مادر ایزابلا خودش را بالا کشیده و روی صندلی صاف نشست و منتظر به او خیره شد. - اگر اجازه می‌دهید، می‌خواستم در حیاط پشتی کمی گل و گیاه بکارم. همه‌ی آن را نمی‌خواهم فقط تکه‌ای از آن را برای تعداد کمی گل نیاز دارم. مادر ایزابلا کمی به او نگاه کرد. گویی داشت رفتار او را کند و کاو می‌کرد. - می‌توانی تمامی آن را برداری، نیازی به آن ندارم. با شنیدن صدای او و سخنانش با تعجب از جای خود بلند شد. - همه‌ی حیاط؟ جدی می‌گویید؟ با ذوق گفت. مادر ایزابلا همانطور که روی صندلی نشسته بود، به او نگاه کرد. پاسخ سوال او را نداد و به جای آن گفت: - می‌گویم برایت هر چه که نیاز داری بیاورند، لیست گل و گیاهت را برای باغبان بنویس. دوباره نشست اما این‌بار نزدیک‌تر به مادر ایزابلا؛ صدای خود را صاف کرده و دستی به موهایش کشید. - مادر ایزابلا، من خودم می‌خواهم گل و گیاه را تهیه کنم. مادر ایزابلا با ابروهایی بالا رفته و چهره‌ای پر از سوال به او نگاه کرد. می‌دانست که اکنون با خود می‌گوید او از کدام پول سخن می‌گوید. جیزل لبخندی به چهره‌ی پر از پرسش مادر ایزابلا، زد. - می‌خواهم ماهیانه دانشگاهم را براس گل و گیاه بدهم. چهره‌ی متعجب مادر ایزابلا در هم رفته و اخم روی صورتش نشست. - ماهیانه دانشگاهت؟ با صدای آرام و پر از تهدیدی پرسید. جیزل با دهانی باز و ترسیده از تغییر رفتار ناگهانی او، سری تکان داد. - همان لحظه‌ای که پا در این خانه گذاشتی جکسون به تو گفته بود که تمامی هزینه‌های او در این خانه به عهده صاحب خانه است. تو فکر می‌کنی من به دختری که برای تحصیل به خانه‌ام آمده اجازه می‌دهم ماهیانه دانشگاهش را خرج گل و گیاه برای حیاط خانه‌ام کند؟ جیزل هر دو دستش را جلوی صورت مادر ایزابلا گرفته و تند و تند تکان داد. ترسیده بود و وحشت کرده بود که نکند مادر ایزابلا اشتباه برداشت کرده باشد. - نه مادر ایزابلا، من فقط ترجیح دادم که کمی روی پای خودم بایستم و... مادر ایزابلا گویی که اصلا به حرف‌های او توجه نمی‌کرد، میان سخنانش پرید. - تو همین الان هم روی پای خودت ایستاده‌ای؛ دختر تنهایی که در شهر غریبی درس می‌خواند مگر کافی نیست؟ در آینده هم تو چشم و چراغ این مملکت هستی و همین برای من کافی‌ست. جیزل چیزی نگفت و فقط به او خیره شد. کلماتش در سر او چرخ می‌زدند. "همین برای من کافی‌ست" چیزی که سال‌ها سعی کرده بود از خانواده‌اش بشنود را اکنون زنی به او زده بود که همه را عبوس می‌دانستند. حلقه زدن اشک را درون چشمان خود احساس می‌کرد. سرش را پایین انداخت. - برو و لیست خریدت را برایم بیاور تا به باغبان بدهم. جیزل سری تکان داده و از جای خود بلند شد. درب سالن را گشوده و می‌خواست خارج بشود که صدای مادر ایزابلا مانعش شد. - سعی نکن از سر رودربایستی چیزی کم و کسر بنویسی، می‌خواهم حیاط خانه‌ام زیبا شود. بعد از این همه مدت لبخند را روی لب‌های مادر ایزابلا دیده بود که باعث شده بود لبخندی نیز روی لب‌های خودش بنشیند. از سالن خارج شده و درب را پشت سرش بسته بود. همانطور که به سوی اتاق می‌رفت تا لیستش را برای مادر ایزابلا بنویسد به این فکر می‌کرد که او اکنون و در این لحظه یک حامی دیگر را در زندگی در کنار خودش احساس کرده بود. شاید هیچ نسبتی با او نداشت، شاید حتی اگر هفت پشتش را بررسی می‌کرد حتی یک نخ ساده بین خودش و مادر ایزابلا نمی‌یافت اما امروز او احساس کرده بود که نزدیک‌ترین فرد در دنیا به او، مادر ایزابلا است.
  8. " مادمازل جیزل " ~ پارت نود و نه وارد سالن شده و سعی کرد آرام روی صندلی چوبی کنار مادر ایزابلا بنشیند اما موفق نشده و با صدای قیژ بلند صندلی مواجه شد. مضطرب به مادر ایزابلا خیره شده بود اما او واکنشی نشان نداد. هنوز چشمانش بسته بود و سرش به صندلی تکیه داده شده بود؛ امل صدایش بلند شد. - هر دفعه که سر و صدایی پیش می‌آید، می‌دانم که آمده‌ای. این را گفته و چشمانش را باز کرد. - متاسفم مادر ایزابلا، صدای صندلی بود. مادر ایزابلا توجهی به او و سخنانش نکرد. خم شده و از روی میز کوچک کنارش کتابی را برداشته و به دست او داد. متعجب نگاهش را بین کتاب و مادر ایزابلا چرخاند. مادر ایزابلا با ابرو به کتاب اشاره کرد. - خسته‌ام، کمی برایم کتاب بخوان. دیگر منتظر پاسخی از طرف او نماند. چشمانش را بسته و سرش را به صندلی تکیه داد. جیزل با لبخندی که به لب داشت، کتاب را باز کرد. همان روز اولی که برای او چند صفحه خوانده بود متوجه این شده بود که از خواندن او خوشش آمده اما چیزی به روی خود نیاورده بود. مادر ایزابلا همیشه سعی می‌کرد خود را زن سرد و ترسناکی نشان بدهد و همین باعث میشد با افراد کمی ارتباط عمیق داشته باشد اما او می‌دانست که در اعماق تمامی این رفتارها زنی آرام خفته که سعی دارد از خود محافظت کند. در تمامی تاریخ، در هر جای دنیا، هر زنی از هز نژادی راهی برای محافظت از خود پیدا کرده. گه‌گاهی راه‌هایی با شجاعت و گه‌گاهی از روی ترس و وحشت؛ در آخر همیشه انگ ضعیف بودن به آن‌ها خورده در حالی که درک آن همه سختی، آن همه مشقت برای هر کسی ساده نیست. مادر ایزابلا زن تنهایی‌ست که به غیر از چند خدمتکار، چند دوست، یک فرزند دورافتاده و یک نوه‌ای که اکنون او نیز از او جدا شده، چیزی ندارد. مادر ایزابلا انزوا را نپذیرفت، نخواست که در دورترین نقطه شهر خانه گزیند و سعی کند در سکوت زندگی کند و این را مانع بلای خود بداند. او تجملات را انتخاب کرده بود، لباس‌های پر زینت و زیورآلات رنگین را، جشن‌های به‌جا و بی‌جا و خانه‌ای رنگین و باغچه‌ای پر از گل؛ چهره‌ای سرد و ذهنی آرام را انتخاب کرد. از جکسون شنیده بود که پدر بزرگش در سن جوانی و در جنگ جان خود را از دست داده بود. شاید مادر ایزابلا هنوز هم به دنبال تکه‌ای می‌گشت تا بتواند تمامی سال‌های نبود او را جبران کند. شاید تک‌تک کلمات کتاب‌هایش را به‌خاطر می‌سپارد تا بتواند کلمه‌ای را بیاید که به او شباهتی داشته باشد. او هیچوقت مادر ایزابلا را انسان سرد و خشنی نمی‌دانست و از زمانی که با او تنها شده بود، اطمینان یافته بود. آرام کتاب را ورق زده و می‌خواند و جلو می‌رفت. مادر ایزابلا آرام روی صندلی عقب و جلو میشد. نور خورشید موهای سفیدش را بیشتر نمایان کرده بود. - جکسون در نامه‌ای که فرستاده جویای احوال شما شده. می‌خواهم برایش نامه بنویسم، اگر چیزی دارید که به او بگویید، لطفا برایم بنویسید. میان کتاب خواندن گفته بود. مادر ایزابلا چشمان آبی رنگش را باز کرده و به اد نگاه می‌کرد. - فقط برایش بنویس مراقب خودش باشد و هر چه زودتر به خانه برگردد. با صدای آرام و ملایمی گفته و سپس نگاهش را با سقف اتاق دوخته بود. - مادر ایزابلا... آرام او را صدا زد اما واکنشی از او نگرفت. فقط سکوت بود. او ادامه داد و پرسشی که روزها بود ذهنش را درگیر خود کرده بود را بیان کرد. - شما دل‌تان برای آقای چارلز تنگ نشده است؟ نمی‌خواهید بعد از این همه مدت او را ببینید؟ نگاهش به چشمان سردرگم مادر ایزابلا افتاد. با صورتی در هم رفته و دهانی باز به او نگاه می‌کرد. - چه؟ متعجب پرسیده بود. - پسرتان، آقای چارلز. مادر ایزابلا با شنیدن این سخن نگاهش را از او گرفته و سرش را پایین انداخت. چهره‌اش در هگ رفته بود. - آقای چارلز، پسرم! آرام زمزمه کرد. دوباره به صندلی تکیه داده و نگاهش را به مخالف او و پنجره‌ی سالن دوخت. - نمی‌توانم او را مجبور کنم از مکان امن خود بیرون بیاید و سوگواری برای همسرش را به وقفه بی‌اندازد... کمی مکث کرد. - بالاخره شاید یک روزی بتوانم او را دوباره ببینم، قبل از اینکه دیگر هیچ راهی نداشته باشم. این را گفته و نگاهش را به جیزل دوخت.
  9. نفس‌های رها به خس‌خس افتاده بود. قلبش توی سینه‌اش کوبیده می‌شد. هر قدمی که می‌زد، صدای پای پشت سرش درست با همان ریتم تکرار می‌شد؛ مثل پژواکی که زنده باشد، نه بازتاب. به اولین چهارراه رسید. چراغ عابر خاموش بود، ماشین ها هم هیچکدام در خیابان نبودند. همه جا تهی و بیحرکت. انگار شهر مرده باشد. رها بدون مکث دوید وسط خیابان. پخش صدای کفشش روی آسفالت. به نیمه‌ی خیابانی که رسید، باز هم گوش‌هایش از همان زمزمه‌ی خفه شد: «برگرد…» رها دست‌هایش را روی گوش‌ها فشار داد و فریاد زد: - تنهام بگذارید! اما صدای خودش در خیابان پیچید و همان لحظه، از پشت سر، صدایی دقیقاً با همان لحن و همان جمله تکرار شد: ـ تنهام بگذارید… پاهایش شل شد. نزدیک بود زمین بخورد. با تمام زورش خودش را به آن سمت خیابان کشید. چشمش به یک کیوسک تلفن قدیمی افتاد. همان‌هایی که سال‌هاست کسی ازشان استفاده نمی‌کند. با سرعت به سمتش رفت و خودش را داخل انداخت. شیشه‌های خاک‌گرفته‌ای کیوسک بیرون را تار می‌کردند، اما هنوز می‌توانم ببینم. خیابان خالی بود. فقط باد، که روزنامه‌ای کهنه‌ای را روی زمین می‌غلتاند. صدای قدم‌ها قطع شده بود. رها دستش را روی سینه‌اش فشار داد. برای لحظه‌ای فکر کرد همه‌اش شد. اما درست همان لحظه، گوشی‌اش دوباره می‌لرزد. پیام تازه: «فرار نکن. همینجا هستیم.» انگشتش ناخودآگاه دکمه روی تماس رفت. بدون فکر، شماره یکی از همکارانش را گرفت. گوشی چند بوق خورد، بعد از صدای خواب‌آلود مردی آنطرف خط: - رها؟ ساعت هفت صبح… چی شده؟ رها با گریه گفت: - من… یکی داره دنبالم می‌کنه… نمی‌دونم کجام… فکر کنم توی پارکم… اما صدای همکارش تغییر کرد. خشدار شد. انگار از درون همان ضبط صوت شب گذشته بیرون می‌آمد: ـ گفتیم… برگرد توی اتاقت. رها نفسش برید. گوشی را از گوشش پرت کرد کف کیوسک. صفحه هنوز روشن بود، و اسم مخاطب نشان می‌داد: مدیر دفتر . دست‌هایش یخ کرد. دیگر مطمئن نبود چه چیزی واقعی است و چه چیزی نه. رها پشت به دیوار فلزی کیوسک چسبید. شیشه‌های چرک اطرافش را محصور کرده بودند، و هر دم نفس کشیدن، بخار کمجان روی شیشه می‌نشست. نگاهش روی صفحه‌ی گوشی ثابت ماند. هنوز اسم مدیر دفتر چشمک می‌زد، اما هیچ صدایی نمی‌آمد. فقط خشخش. رها به آرامی گوشی را برداشت تا تماس را قطع کند، ولی درست قبل از لمس دکمه، صدا بازگشت. همان صدای خشدار، آهسته تر از قبل: گفتیم… برگرد. اینجا… جایی برای تو نیست. رها دستش لرزید و گوشی روی زمین افتاد. خم شد تا بردارد، اما همان لحظه متوجه شد روی شیشه‌ای روبه‌رو، رد انگشتان خیس از بیرون کشیده می‌شود. خطی آرام از بالا تا پایین. بعد از خط دوم. بعد از خط سوم. یکی… بیرون کیوسک بود. نفسش حبس شد. آرام سرش را بلند کرد تا پشت شیشه را ببیند. اما به جای چهره یا بدن، چیزی شبیه سایه‌ی ایستاده بود. انگار نور صبح شكلش را كامل كند. همان هاله‌ای خاکستری که در پارک دیده بود، حالا درست بیرون کیوسک بود. صدای ضربه‌ی آرامی روی شیشه آمد. تق… تق… تق. رها وحشت‌زده عقب کشید، اما جایی برای رفتن نبود. تنها یک درِ باریک پشت سرش بود که به خیابان باز می‌شد. خواست به سمتش برود، اما گوشی دوباره لرزید. روی صفحه این بار نه پیامک، بلکه ورودی بود. شماره: ناشناخته . دستش بی‌اختیار روی دکمه رفت و جواب داد. صدایی زنانه، آرام و غریب از آن طرف: ـ چرا هنوز نرفتـی؟ باید به اتاقت برگردی. تنها اونجاست که می‌تونی زنده بمونی. رها با صدایی خفه پرسید: شما کی هستید؟ چرا من؟ چی میخواید؟ سکوت کوتاهی بود. بعد از صدای نفس کشیدن. و همان زن دوباره گفت: ـ نگاه نکن… فقط گوش کن. پشتت رو نگاه نکن. رها یخ کرد. با هول گوشی را از گوشش جدا کرد. و مثل واکنش طبیعی، درست همان کاری را کرد که نباید: برگشت. پشت سرش، شیشه‌ای کیوسک تارتر از قبل بود. از پشت لیوان به آرامی به سمت پایین می‌لغزید… شبیه به چیزی که هیچ چیز جزئی ندارد، جز دو فرورفتگی به جای چشم‌ها . رها جیغ زد، در کیوسک را هل داد و با تمام توان بیرون دوید. اما همین که پایش به آسفالت رسید، چیزی فهمید: خیابان دیگر خیابان نبود. همه‌ی ساختمان‌ها، چراغ‌ها، حتی درخت‌ها... جای جایشان بود، اما انگار رنگ از شهر رفته بود. همه‌چیز سیاه و خاکستری، مثل عکس قدیمی. و هیچ صدایی، حتی صدای باد هم نبود. گوشی‌اش در لرزش. روی صفحه نوشته شده بود: «به خانه خوش آمدی.»
  10. دیروز
  11. " مادمازل جیزل " ~ پارت نود و هشت صبح آن روز را با صدای درب اتاقش و بعد هم نامه‌ی جکسون شروع کرده بود. خدمتکار خانه نامه را برای او آورده و بعد از اینکه مطمئن شد نامه در جای امن و امانی نگه‌داری می‌شود، پایین رفته بود تا به کارهای مادر ایزابلا رسیدگی کند. در آن روزها با خود فکر می‌کرد، مادر ایزابلا قرار است مدت زمان زیادی را در خلوت خود و تنهایی‌اش سپری کند و گوشه‌گیر شود اما اشتباه فکر می‌کرد. او صبح زود دوباره به خود رسیده، یا لباس‌های اتوکشیده و موهایی که به زییایی بالای سرش جمع شده بودند از اتاقش بیرون آمده و پایین رفته بود تا در سالن دنج خانه بنشیند. این روزها عادت کرده بود که پرده‌های خانه را کنار بزند و از تابش آفتاب صبحگاهی لذت ببرد. روی صندلی تاب‌دار خود می‌نشست و صورتش را زیر نور گرفته و چشمانش را می‌بست. نامه جکسون را با عجله باز کرده بود. روی جلد نامه مهر سلطنتی خورده بود که در این دوره در دست سیاست‌مداران می‌توان آن‌ها را دید. یک برگ کوچک بود و چیز زیادی در آن نوشته نشده بود. جکسون، کمی از حال خودش توضیح داده بود و از اوضاع به هم‌ریخته‌ی لیون نالیده و گفته بود که او حتما حواسش به خودش باشد. در آخر هم نوشته بود نمی‌توانست دو نامه مجزا برای او و مادر ایزابلا بنویسد و مجبور بود در همین یک نامه همه‌چیز را سرهم کند. گفته بود حواس او کامل به مادر ایزابلا باشد و سعی کند هرازگاهی جای خالی جکسون را برایش پر کند. روی صندلی جلوی آینه‌ی بلند اتاق نشست. نامه در دستش بود اما او به خودش خیره نگاه می‌کرد. قسمتی از نامه قلبش را به درد آورده بود. جکسون در قسمتی از نامه‌ای که اکنون در دست او مچاله شده بود، نوشته: - هر روز شاهد مرگ هم‌وطنانم هستم و هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌آید؛ تا کنون خون‌های بسیاری را دیده‌ام که گیوتین باعث آن بوده است و کودکان بسیاری را دیده‌ام که از آن لحظه به بعد باید یک‌جوری خودشان را بدون پشتوانه جمع و جور می‌کردند. بدتر اینکه اینجا همه مرا دشمن خود می‌بینند، با دیدن من به طرفگ حمله‌ور شده و مرا مورد نفرین خود قرار می‌دهند غافل از اینکه من حتی در آن لحظه به این فکر می‌کنم که چگونه می‌توانم به آن‌ها کمک کنم. در سکوت وهم‌انگیز اتاق به تصویر محزون خود در آن آیینه غبار گرفته، چشم دوخت. زمان زیادی از آمدنش به اینجا نمی‌گذشت اما همین هم کافی بود تا هر لحظه او را غمگین‌تر کند. در آن دهکده هر چقدر هم مردم بد بوده و نمی‌توانست آن‌ها را تحمل کند اما آنطوری نبودند که اکنون می‌دید. چه زمانی مردم کشورش این‌گونه شده بودند؟ چه زمانی به این روز افتاده بودند که خودشان هم حتی متوجه نشده بودند؟ صدای ضربه‌های آرامی که به در می‌خورد او را از دنیای درون آیینه بیروت کشید. از جای خود بلند شده و نامه را روی میز مطالعه‌اش رها کرد. در اتاق را گشود. مادام راشل را دید که جلوی در است. - چه‌شده مادام؟ از او پرسید. مادام راشل شانه‌ای بالا انداخت. - مادر ایزابلا در سالن منتظر شما هستند. سپس بدون اینکه چیز دیگری بگوید به سوی پله‌ها رفت. کم پیش می‌آمد کا مادر ایزابلا او را فرا بخواند و یا چیزی از او بخواهد. چیزی که در این خانه بیشتر از همه‌چیز دوست داشت همین بود. هیچ‌کس به پر و پای‌اش نمی‌پیچید و هر کسی سرش در کار خودش بود اما بدش هم نمی‌آمد که گه‌گاهی با افراد این خانه ارتباط برقرار کند. مخصوصا خدمتکاران خانه که هر کدام از آن‌ها را بیشتر از دیگری دوست داشت. به سرعت لباس خوابش را با یک پیراهن بلند سفید رنگ تعویض کرده و پس از شانه زدن پایین موهایش بخاطر مرتب دیده شدن‌شان، پایین رفت. همانطور که انتظار داشت، مادر ایزابلا روی صندلی تاب‌دار خودش نشسته و چشمانش را بسته بود. بوی گل‌های تازه فضای سالن را پر کرده بودند. اکنون دیگر برف‌های حیاط کاملا آب شده و چمن‌های حیاط که هنوز جا داشتند تا به رنگ و رو بیوفتند، نمایان شده بودند. امروز باید عزمش را جزم می‌کرد و از مادر ایزابلا اجازه می‌خواست تا در حیاط پشتی گل و گیاه بکارد. می‌دانست که حیاط اصلی را مادر ایزابلا به دست باغبان سپرده زیرا برایش اهمیتی بسیاری داشت هنگامی که مهمانان به خانه‌اش می‌آمدند، حیاط خانه سرسبز باشد اما به حیاط پشتی اهمیتی زیادی نمی‌داد. پس او می‌توانست حتی شده تکه‌ای از آن را بردارد.
  12. رها دست‌هایش را در جیب پالتوی نازکش فرو برد و به انتهای کوچه رسید. ماشین‌های خاک‌گرفته کنار خیابان صف کشیده بودند، اما هیچ‌کس از آنجا رد نمی‌شد. حتی مغازه‌ی نانوایی سر کوچه که همیشه بوی نان تازه از آن بیرون می‌زد، هنوز کرکره‌اش بالا نرفته بود. همه‌چیز ساکت بود، بیش از حد ساکت. وقتی قدم برداشت تا از خیابان رد شود، صدای خفیفی پشت سرش شنید. چیزی شبیه خش‌خش پلاستیک یا کشیده شدن کفش روی آسفالت. سریع برگشت، خیابان خالی بود. اما گوش‌هایش زنگ می‌زند، درست مثل وقتی که کسی خیلی نزدیک در گوشت چیزی بگوید. «نفس بکش…» رها یک‌دفعه قدم‌هایش را تندتر کرد. می‌خواست به سمت پارک کوچک انتهای خیابان برود. پارکی که صبح‌ها همیشه از صدای پرنده‌ها و چند آدم ورزشکار پر بود. اما امروز… وقتی از درخت‌های لاغر پارک گذشت، هیچ‌کس نبود. نیمکت‌ها خالی، تاب‌ها بی‌حرکت، و حوض وسط پارک خاموش. آب راکد آن، سطحی مات و خاکستری ساخته شده بود که انگار آسمان تیره را در خودش می‌بلعد. روی نیمکت نشست و دست‌هایش را روی زانو گذاشت. سعی کرد نفس بکشد، اما انگار ریه‌هایش هم با آن زمزمه‌ی شبانه درگیر بودند. هر باری که هوا را فرو می‌داد، حس می‌کرد کسی با او نفس می‌کشد، همان‌قدر سنگین است. گوشی‌اش را بیرون آورد تا دوباره مطمئن شود که پیامک را درست خوانده است. گوشی را روشن کرد: «فراموش نکن… هنوز نگاه می‌کنند…» اما حالا، زیر همان متن، خط دیگری اضافه شد که قبل‌تر آنجا نبود: «برگرد توی اتاقت.» قلبش فرو ریخت. دستش شروع کرد به لرزیدن. اطراف را نگاه کرد؛ هیچکس نبود. هیچ‌کس نمی‌توانست شماره‌اش را داشته باشد جز دوستان و همکارانش. انگشت لرزانش روی صفحه رفت تا شماره‌ی فرستنده را ببیند. اما چیزی نمایش داده نشد. تنها کلمه‌ی ساده: ناشناخته . باد خنکی شاخه‌های خشک را تکان داد. پرنده‌ها دسته‌جمعی از سیم‌های برق بلند شدند، بی‌آنکه دلیلش معلوم باشد. رها به پشتش نگاه کرد. خیابان خلوت. درختان بیحرکت. اما… درست کنار ورودی پارک، جایی که سایه‌ها تیره‌تر به نظر می‌رسیدند، یک شکل بود. نه کاملاً واضح. مثل هاله های خاکستری. به‌قدری محو که اگر پلک می‌زد شاید ناپدید می‌شد. ولی وقتی چشم دوخت، دید آن سایه دقیقاً به او خیره مانده است. به صفحه گوشی نگاه کرد. یک پیام دیگر روی صفحه آمد: «ما اینجاییم.» رها با یک حرکت گوشی را در جیبش پرت کرد، از نیمکت بلند شد و شروع به دویدن کرد. کفش هایش روی شن های پارک صدا میدادند. می خواست به خانه برگردد. اما در تمام مسیر، پشت سرش صدای نرم و آرام می‌آمد. صدای پای کسی… که هر بار او سرعت می‌گرفت، سرعت آن هم بیشتر می‌شد.
  13. " مادمازل جیزل " ~ پارت نود و هفت آنتوان بلند شده و روبه‌روی او ایستاد. جیزل سرش را بالا آورده و به او نگاه کرد. - انسانی که زیاد بداند دو را بیشتر ندارد، انسان‌های احمق اطرافش را نابود کند یا خودش را! هر دو در سکوت به یکدیگر نگاه کردند. جیزل بلند شده و جلوی او ایستاد. سرش را پایین انداخته و دامن لباسش را مرتب کرد. - هر دو راه هیچ تفاوتی با یکدیگر نداشتند؛ آدمی که تنها بماند نابود می‌شود و هیچ تفاوتی با کسی که نابود شده ندارد. آنتوان کتابش را از روی سکو برداشته و در دست گرفت. کلاهش را که تا کنون در دستش بود را بر سر گذاشت. - بهتر است نابود شویم تا میان احمقان بمانیم. می‌خواست وارد کافه شود که در باز شده و ژنرال لامارک بیرون پرید. با عجله همانطور که کلاهش را بر سر می گذاشت و برگه‌های فراوانی که در دست داشت را زیر لباسش پنهان می‌کرد و با سمت آخر خیابان می‌دوید، فریاد زد. - آنتوان، مادمازل را با خانه ببر... هر لحظه دورتر میشد و هردوی آن‌ها متعجب به مسیر او خیره شده بودند. - باید جایی بروم، همین‌الان باید بروم. هر دو معذب به یکدیگر نگاهی انداختند. آنتوان مسیرش را کج کرده و به سوی اول خیابان رفت؛ او نیز به ناچار به دنبالش راه افتاد. می‌خواست به او بگوید اگر نمی‌تواند او را به خانه ببرد، خودش می‌تواند برود اما نمی‌توانست چنین چیزی بگوید. زیرا به درشکه‌چی اطلاعی نداده بود که بیرون می‌رود و اکنون نمی‌توانست به امید او ناجی‌اش را فراری بدهد. از طرفی نیز خودش نمی‌توانست تنها به سوی خانه برود، زیرا اولا مسیر خانه را بلد نبود و ثانیا اگر در این ساعت او را در خیابان می‌دیدند، ایندفعه کسی نبود که او را نجات بدهد. به درشکه‌ی او رسیدند. آنتوان درب را گشوده و کنار رفت تا اول او سوار بشود. جیزل معذب گفت: - ببخشید که مزاحم‌تان شده‌ام اگر... - فقط سوار شوید. آنتوان میان حرف او پریده و به او دستور داده بود. کلامش سرد نبود و به نظر می‌رسید فقط می‌خواهد از خجالت او کم کند. دستگیره را گرفته و از پله‌ها بالا رفت. آنتوان آدرس خانه را از او پرسیده و درشکه‌چی به سوی خانه روانه شده بود. - نمی‌ترسید درشکه‌تان را ببینند؟ چند لحظه‌ای از حرکت‌شان گذشته بود که جیزل این سوال را پرسیده بود. آنتوان که از پنجره‌های نیمه‌باز بیرون را نگاه می‌کرد به سوی او برگشت. هر دو روبه‌روی یکدیگر نشسته بودند. - فکر می‌کنید اگر می‌توانستند بلایی بر سرم بیاورند تا کنون ساکت نشسته بودند که اکنون بخواهند برای نقض قانون تردد مرا بگیرند؟ جیزل چیزی نگفته و به تماشای خیابان‌های تاریک پرداخت. از میان خانه‌ها و مغازه‌ها گذشتند. هر دو ساکت مانده و چیزی نمی‌گفتند. فضا کمی معذب‌کننده شده بود که آن سکوت به دست آنتوان شکست. - نظرتان درباره محفل امشب چه بود؟ جیزل به سوی او برگشت. دیگر سعی نکرد احساس حقیقی‌اش را پنهان کند. اکنون فقط هر دوی آن‌ها اینجا بودند و آن همه چشم با دهان کجی به او خیره نشده بودند. - اگر جلوی آن همه آدم سعی نمی‌کردید موضع مرا کشف کنید شاید می‌گفتم توانستم با آن ارتباط خوبی برقرار کنم. آنتوان برای اولین بار در تمام مدتی که او را دیده بود به جای پوزخند، به او لبخند زده بود. جیزل پاسخ لبخند او را داد. تقریبا به کوپه رسیده بودند. درشکه ایستاد. آنتوان درب درشکه را باز کرده و پیاده شد. جیزل نیز پشت سر او پایین آمد. آنتوان همانطور که به خیابانی که خانه‌ی مادر ایزابلا در آن قرار داشت، سرکشی می‌کرد، گفت: - پس باید شما را دوشس صدا می‌زدم. به تمسخر گفته بود. در همان چند ساعتی که در محفل گذرانده بود هم متوجه این شده بود که او به طبقات اجتماعی و مقاماتی که در جامعه رایج است اهمیتی نمی‌دهد. جیزل خندید. - خیر، حتی شما درست مرا صدا زدید، شاید دخترک برایم مناسب‌تر باشد. آنتوان نگاهش را از خیابان گرفته و به او داد. - از این ناراحت شدید که شما را مادمازل خطاب نکردم؟ جیزل هیچ نگفته و فقط لبخندی زده بود و پشتش را به او کرده تا به خانه برود که صدای آنتوان مانع او شد. به سوی او برگشت و با کتابی که آنتوان در دستش گذاشته بود، متعجب به او خیره ماند. - موفق نشدم این کتاب را به ویرایشگر بدهم تا ایراداتش را به من بگوید، فکر می‌کنم شما منتقد من هستید. همانطور که دوباره در درشکه می‌نشست، شیشه درشکه را باز کرد. - در محفل بعدی نظر شما را درباره آن می‌پرسم. و بعد درشکه حرکت کرده و جیزل را در آن خیابان تاریک و خلوت با کتابی در دستش تنها گذاشته بود.
  14. پارت صد و چهل و پنجم هاروت یهو گفت: ـ ببخشید حرفاتونو قطع می‌کنم اما کارما باید گردنبندتو پس بگیرم! گردنبندم و از گردنم درآوردم و دادم دستش و رو بهش گفتم: ـ ممنونم رفیق! هاروت هم محکم منو تو بغلش فشرد...بعد ازم پرسید: ـ خب کارما، آماده‌ایی ؟؟ سرمو به نشونه تایید نشون دادم و رفتم سمت جسم سامان و رو بهش گفتم: ـ منو فراموش نکن باشه؟ بعدش چشماش و که بسته بود، بوسیدم و اشکم چکید رو گونش و گفتم: ـ منم هیچوقت فراموشت نمی‌کنم رفیق من! دوباره به دریچه نور کل خونه رو پر کرد و آروم آروم جسمم مثل یه آب روون رفت تو جسم سامان و بعدش سامان نفس کشید... (پایان) « کارما می‌گفت: خدا نگاه می‌کنه تا ببینه تو با بنده‌هاش چجوری تا کردی، تا همون‌جوری باهات تا کنه... خوب تا کنیم»
  15. پارت صد و چهل و چهارم با شادی گفتم: ـ معلومه راه دوم.. هاروت پرسید: ـ مطمئنی کارما؟! بعد این قضیه حتی دیگه نمیتونی تناسخ پیدا کنی، کاملا میری تو وجود این پسر! گفتم: ـ برام مهم نیست که دیگه تناسخ پیدا نکنم و از بین برم...همینکه تو قلب و وجود سامان جاری بشم برام کافیه. هاروت پرسید: ـ یعنی اینقدر دوسش داری؟ با لبخند به سامان نگاه کردم و گفتم: ـ بیشتر از هر چیزی! اون برای من پر از خاطره های خوبه و به من احساس داشتن و یاد داد! بعد رو به آسمون کردم و با شادی گفتم: ـ دمت گرم مشتی، این‌بارم رومو زمین ننداختی! مرسی که سامان و زنده می‌کنی! هاروت گفت: ـ در واقع تو از خودت گذشتی تا اون زنده بمونه... سامان که با عشق فراوون نگام میکرد، دوباره گفت: ـ خیلی دوستت دارم رییس! همزمان با گریه لبخند زدم و گفتم: ـ من بیشتر.
  16. پارت صد و چهل و سوم این بار سامان اومد سمتم تا بغلم کنه اما هاروت دستشو آورد جلو و مانع شد...به هاروت نگاه کردم و گفتم: ـ حداقل بذار برای بار آخر باهاش خداحافظی کنم! روحشم که دیگه نمیتونم ببینم... هاروت کمی مکث کرد...یهو یه بادی تو خونه پیچید و تمام وسایل خونه شروع کرد به لرزیدن...به اطرافم نگاه کردم...چه اتفاقی داشت میفتاد؟! رو به هاروت که چشماشو بسته بود پرسیدم: ـ چه خبر شده هاروت؟! ولی هاروت چشماش بسته بود و جوابمو نمی‌داد...بعد چند دقیقه هاروت چشماشو باز کرد و همین لحظه دوباره خونه به حالت اولش برگشت...با لبخند رو به من گفت: ـ یه چیزی بهم الهام شده کارما! با ذوق به سامان نگاه کردم و گفتم: ـ میتونم بغلش کنم؟؟! هاروت با کمی مکث به سامان نگاه کرد و رو به من گفت: ـ یه چیز سختیه نمی‌دونم میتونی قبولش کنیم یا نه! با کنجکاوی گفتم: ـ خب بنال دیگه! گفت: ـ دوتا راه داره...یا ازش خداحافظی می‌کنی و برمی‌گردی به جایی که بهش تعلق داری یا اینکه واسه همیشه وجودت می‌ره تو بدن این پسر تا زنده بمونه...
  17. پارت صد و چهل و دوم با عصبانیت گفتم: ـ من جلوی این تقدیر وایمیستم هاروت! این دنیا به سامان احتیاج داره! یهو از پشت سرم صدای سامان و شنیدم: ـ رییس! برگشتم سمت صدا...روحش بود...بهش نگاه کردم و رفتم سمتش تا بغلش کنم اما نیروهام بر من غلبه کرد و نتونستم...سامان گفت: ـ من می‌خوام باهات بیام کارما! گفتم قلب من نمیتونه تحمل کنه که ازت جدا بشم! درسته شاید من هیچوقت برات اونقدر مهم نبودم اما خیلی دوستت دارم... این‌بار هاروت گفت: ـ پسر خوب! کارما بخاطر تو قوانین این دنیا رو نقض کرده! سامان با تعجب نگاش کرد و گفت: ـ منظورت چیه؟! هاروت به زخمای گردن و صورتم اشاره کرد و گفت: ـ تمام این زخما بخاطر اینکه از مرگ تو جلوگیری کرد تا تو پیشش بمونی! از درون در برابر نیروی عزراییل مقاومت کرد تا تو زنده بمونی! سامان هنگ کرده بود و چیزی نمی‌گفت...من بجاش واسه اولین بار نگاش کردم و گفتم: ـ نتونستم بهت بگم اما منی که نمی‌دونستم انسان بودن و احساس داشتن چه شکلیه، عاشقت شدم سامان! هرکاری کردم تا تو کنارم باشی اما خدا... هق هقم باعث شد جملم قطع بشه...بغضم و قورت دادم و ادامه دادم: ـ اما خدا بی معرفته! نمی‌ذاره کنار هم باشیم...یه انسان و یه نیروی طبیعت که تو جلد انسان اومده، به هیچ وجه نمیتونن کنار هم بمونن!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...