رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. من نمیتونم باور کنم کسی که ذوقت رو کور میکنه، دوستت داشته باشه.
  3. ‏زیبا رویان چشمای ضعیف، معده درد و سردرد دارن.
  4. دیشب اومدم از خستگی غر بزنم، متاسفانه از خستگی خوابم برد
  5. بزرگترین رکبی که در زندگی خوردم این بود که طعم خودکار اکلیلی مثل بوش نبود.
  6. ایول یه سریال خوب توی اکسپلور دیدم بذار اسکرین شات بگیرم بعدا می‌بینم🤡.
  7. به "تايپ" اعتقادى ندارم،اما به "به دل نشستن" بسيار باور دارم.
  8. سنم خیلی داره جدی میشه ولی خودم؟ فعععععک نکنم.
  9. ‏ببخشید که زدمت و الان سردخونه ای آخه تقصیر خودت بود گفتی جلو رفیقام زشته برات میو کنم
  10. سال ها منتظر این لحظه بودم . وارد اتاق شدم و شاهدخت را که جسورانه بر تخت نشسته بود را دیدم .تغییری نکرده بود ،همان دختر سرسخت ،قوی و زیبایی بود که می شناختم ؛ اما چیزی در چهره اش کم بود ، لبخند شیرینی که بعد مرگ پدرش دیگر هرگز در چهره اش ظاهر نشد اتاق نیمه تاریک بود و نور از پنجره به داخل می تابید .جلو رفتم و تعظیم کوتاهی کردم .نگاهم کرد و گفت:« پس آن سرباز شجاعی که خطر کرده و مخفیانه وارد لشکر دشمن شده تو هستی !؟» .سرم را بالا آوردم و به چشمانش که با ترکیبی از افتخار وتعجب به من خیره شده بود نگاه کردم . گفتم :« بله بانو.» دستش را بر سر ببری که همیشه در کنارش بود کشید و گفت :« با این کار توانستیم اطلاعات زیادی از آنها بدست آوریم که باعث پیروزیمان در جنگ می شود .پدرم حق داشت که نماد سرزمینمان را ببر بگذارد..مردم این سرزمین ببرهایی هستند که برای محافظت از کشورشان هر خطری را به جان می خرند.» کمی سکوت کرد و ادامه داد :« این دلاوری شما بی پاسخ نمی ماند.»حس دلگرمی در قلبم جوانه زد .تلاش هایم به نتیجه رسید .سرم را به نشانه احترام پایین آوردم و گفتم :« بانو.. وظیفه من این است که برای دفاع از کشورم هر کاری که لازم هست انجام بدهم.» به او نگاه کردم؛ در چشمانش نگاهی آشنا دیدم ...همان نگاهی که اخرین بار در کودکی دیدم. همان زمانی که پدرم وزیر پادشاه بود .من کودکی منزوی و گوشه گیر بودم که زندگی ام را با تنهایی سپری میکردم اما او دختری پر انرژی و شاد بود که نمی گذاشت تنها بمانم و مرا با خود در ماجراجویی هایش همراه می کرد. روزی که از او‌خداحافظی کردم نمی دانستم که دیگر سال ها او را نمی بینم .آن روز هم همین نگاه را داشت ؛چشمانی که با افتخار به من نگاه می کرد. بعد آن اتفاق تلخ و سال ها دوری ،تلاش کردم دوباره او را ببینم همانگونه که دوست داشت ،با همان ظاهر و شخصیتی که همیشه در آرزوهایش برایم تعریف می کرد. اما ... آیا او همبازی دوران کودکی اش را به یاد می آورد ؟
  11. امروز
  12. رز.

    هپ با ضریب ۵

    ۵۶۹
  13. رز.

    مشاعره با اسم دختر🩷

    وانیا
  14. رز.

    هپ با ضریب ۵

    ۵۶۷
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...