مدیر ارشد Khakestar ارسال شده در 29 خرداد مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) نام اثر: آسپیر: کلمه آس به معنای تیر و حمله و کلمه پیر به معنای رهبر و یا پادشاه است که ترکیب آن پادشاه تیر میشود. نام نویسنده: سحر تقیزاده ژانر: مافیای؛ جنایی خلاصه رمان: در دل کوهستانهای غرب، جایی که قانون را اسلحه و خون تعیین میکند، دختری از تبار بزرگترین مافیای منطقه کوردستان، درگیر عشقی ممنوعه میشود. او دل به مردی میبازد که از جنس خودش نیست، نامزد یکی از قاضیان مشهور لسآنجلس، مردی دو رگه با ریشههای ایرانی و آمریکایی. اما درست زمانی که سرنوشت لبخند میزند، یک تصادف مشکوک نامزدش را از او میگیرد. در میان غبار اندوه و تردید، برادر بزرگتر قاضی، چهرهای مرموز و قدرتمند از دنیای مافیا، وارد زندگیاش میشود. او نه تنها دختر را از آنِ خود میکند، بلکه او را به لسآنجلس میبرد؛ شهری که در آن مرز بین عدالت و جنایت، باریکتر از یک تیغ است.اما این دختر، که از کودکی میان سلاح و خون رشد کرده، به قربانی سرنوشت تبدیل نمیشود. بهزودی جایگاهش را در دنیای زیرزمینی مافیا پیدا میکند و به دست راست همسرش بدل میشود. اکنون، در دنیایی که پر از خیانت، انتقام و بازیهای قدرت است، او باید میان گذشته و آیندهاش، میان عشق و تاریکی، راه خود را پیدا کند. ویرایش شده 29 خرداد توسط Khakestar 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/852-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D8%B3%D9%BE%DB%8C%D8%B1-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد Khakestar ارسال شده در 4 تیر سازنده مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 4 تیر مقدمه رمان زندگی، گاهی تو را به مسیری میکشاند که حتی در هولناکترین کابوسهایت هم تصورش را نمیکردی، من دختری که در میان سایهها رشد کردم، هرگز فکر نمیکردم روزی پا به شهری بگذارم که در آن، حقیقت و دروغ به ظرافت یک تار مو از هم جدا میشوند. وقتی برای اولین بار عاشق شدم، فکر میکردم زندگی راهی برای فرار از سرنوشت برایم کنار گذاشته است. اما مرگ، همیشه یک قدم جلوتر بود، تصادف؟ شاید. شاید هم سرنوشت، بازی خودش را میکرد. حالا، در این بازی که مرز میان شکارچی و شکار، میان عدالت و انتقام، محو شده است، تنها یک چیز قطعی است، این قصهای از سقوط نیست. این قصهی دختری است که در دل تاریکی، به سایهای شکستناپذیر تبدیل شد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/852-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D8%B3%D9%BE%DB%8C%D8%B1-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7140 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد Khakestar ارسال شده در 5 تیر سازنده مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 5 تیر شروع رمان هوای شب، سرد و بیرحم بود. سوارا دستش را روی شانهاش کشید تا گرم شود، اما سرمای شب هیچوقت نمیتوانست چیزی را که در دلش بود، لمس کند. خودش خوب میدانست که در این دنیا، همه چیز ، بازی بیش نیست اما در این بازی، هر اشتباه میتوانست آدم را به خاک بزند. اما او هرگز اشتباه نمیکرد. در مرکز سالن، مردانی ایستاده بودند، مردانی که در سایهها محو شده بودند، و چشمهایشان همیشه با دقت حرکات اطرافشان رو زیر نظر داشتند. سوارا با گامهای آرام جلو رفت، نگاهش از هر طرف میگذشت. پشت میز، مردی با قیافهای که انگار سالها در این دنیای خاکی منتظر بوداست؛ خیره او با صدای زمختی گفت: - وقت رو هدر نده، بیا کار رو راه بندازیم. سوارا نگاهش را به چشمهای مرد دوخت. به آرامی گفت: - کار راه میافته، اگه شما هم دنبال همین باشین. صدایِ آرامش مثل پتکی بود که به دیوار برخورد میکرد. هیچچیز نمیتوانست این لحظه را به تأخیر بیاندازد. یکی از مردها که روی صندلی چرخدار نشسته بود، سیگاری از جیبش بیرون آورد و دودش را به هوا فرستاد. به محض اینکه دود از دهنش بیرون اومد، سوارا دستش رو از جیب بیرون کشید و ناگهان صدای شلیک گلولهای بلند شد. هوا مثل همیشه سنگین و بوی دود و خون در فضا پیچید. "چی شد؟!" یکی از مردها که شوکه شده بود، با ترس فریاد زد. ولی سوارا به سرعت پشت میز پرید و با حرکتی بیرحمانه یکی دیگه از مردها رو به زمین انداخت. - این تنها راهیه که میشه به شما فهموند، ما از این راه نمیریم. خون داغ از دهان مرد جاری شد و در همین لحظه، یکی از مردها که از ترس هنوز ایستاده بود، با لرزشی که ابهت مردانهاش را زیر سوال میبرد گفت: - مگه دیوونهای؟ اینجا دیگه برای کسی جا نیست! سوارا به او نگاه کرد. این نگاه، نگاه کسی بود که هیچچیز نمیتواند او را از مسیرش منحرفش کند. - - - شماها برید، فقط یه گوشه بنشینید، ممکنه زنده بمونید. سوارا در دل جنگیدن با هر کلمهای که بهش میزدند، آرام بود، سرد بود، و آماده، همان طور که صدای تیراندازیها خاموش میشد، یکی یکی از مردها رو از پا درمیآورد. همه چیز پایان رسید. سوارا ایستاد، به اطراف نگاه کرد، و با همان آرامش، گام به گام از سالن بیرون رفت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/852-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D8%B3%D9%BE%DB%8C%D8%B1-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7215 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد Khakestar ارسال شده در چهارشنبه در 08:16 PM سازنده مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 08:16 PM پارت دوم سوارا هنوز در دل شب ایستاده بود، اما این شب دیگر شب او بود. در حالی که تیرهای فلزی فضا را شکافت و دود از لوله تفنگها بیرون میزد، او بهطور کاملاً بیاحساس از میان اجساد و خونریزیها گذشت. هیچچیزی در این دنیای کثیف نمیتوانست او را متوقف کند. هر کدام از مردان در زمین افتاده بودند، بخشی از دنیای بیرحم او بودند. زندگیشان به همینجا ختم شده بود، و سوارا با گامهای استوار، به سمت درب خروجی حرکت کرد. چشمانش هنوز برقی از خشم و قدرت داشت، اما برای خود او اینها فقط واکنشهای لحظهای بودند. بازی همیشه شروع میشد، اما پایان آن در دستان کسی بود که در کنترل هر لحظه از آن قرار داشت. او هرگز نمیگذارد بازی از دستش خارج شود. در همین لحظه، یکی از مردان که خود را پشت میز پنهان کرده بود و هنوز جان به تن داشت، آهسته از جایش برخاست. چشمانش پر از ترس و سردرگمی بود. - چطور جرأت میکنی اینطور همه رو از پا دربیاری؟ صدایش لرزان بود، انگار به چیزی که خود میدانستند ایمان نداشت. سوارا بدون اینکه به او نگاه کند، آرام گفت: - من اینجا برای داد و ستد اومدم. شماها تصمیم گرفتید که زندگیتون رو توی این بازی بذارید. اما دیگه کاری نمیتونید بکنید. مرد که نفسش به شماره افتاده بود، با وحشت به او نزدیکتر شد. - اما تو نمیفهمی! اینجا مافیا حرف اول رو میزنه، نه تو! سوارا ناگهان چرخید و نگاهش به او برقی سرد و محکم زد. - فکر کردی اینجا مافیا به نفع شما میچرخه؟ نه، مافیا توی این دنیا همیشه اون کسی رو میبینه که میتونه بهترین بازی رو انجام بده. سوارا که حالا دستش رو به آرامی به طرف کمرش برده بود، اسلحهاش را بیرون کشید و با حرکت سریع، لولهاش را به سوی مرد چرخاند. او که هنوز در حال تلاش برای درک شرایط بود، تنها توانست یک قدم به عقب بردارد قبل از اینکه صدای شلیک گلوله در اتاق طنینانداز شود. مردی که هنوز زنده مانده بود، با دلهره فریاد زد: - اگه همینطور بری جلو، هیچکسی نمیتونه جلوت رو بگیره! سوارا به آرامی اسلحهاش را پایین آورد و با لبخندی سرد پاسخ داد: - هیچکسی نمیتونه جلوی من رو بگیره، چون من خودم این بازی رو شروع میکنم و خودم تمومش میکنم. با گامهایی محکم، سوارا از اتاق بیرون رفت. هوای شب سردتر از همیشه شده بود، اما برای او این سرما دیگر هیچ تاثیری نداشت. دنیای اطرافش همانطور که باید، بیرحم و در عین حال در اختیار او بود. بازی تمام شده بود، اما داستان سوارا تازه شروع شده بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/852-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D8%B3%D9%BE%DB%8C%D8%B1-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7341 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.