QAZAL ارسال شده در سهشنبه در 06:22 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 06:22 PM پارت صدم با تعجب گفتم: ـ من که هنوز درسم تموم نشده. سهند گفت: ـ خب درست هم میخونی، مشکلش چیه؟ چیزی نگفتم ولی خوشحال بودم از اینکه سهند اینقدر توی تصمیمش مصممه. سهند یه بشکن زد و گفت: ـ چیشد؟ رفتی تو فکر. نکنه میخوای جواب منفی بدی؟! خندیدم و گفتم: ـ قبول میکنم. یهو بلند شد و با خوشحالی گفت: ـ خدایا شکرت، بالاخره این دختر رو بدست آوردم. بلند شدم گفتم: ـ هیس یواشتر سهند، همه دارن بهمون نگاه میکنن. سهند با خونسردی گفت: ـ خب نگاه کنن! امشب من خوشبخت ترینم آدم روی کرهی زمینم. هیچکس نمیتونه خوشحالیم رو خراب کنه. خندیدم و گفتم: ـ امیدوارم که یه روز ازم خسته نشی. بهم نگاهی کرد و گفت: ـ من تا عمر دارم خاک زیر پاتم دختر. با ذوق گفتم: ـ خیلی دوستت دارم. گفت: ـ من بیشتر. بعد جعبهای از توی لباسش درآورد و باز کرد. یه انگشتر تک نگین ساده که خیلی ظریف و شیک بود. با شادی گفتم: ـ وای سهند چقدر خوشگله. همونجوری که داشت میذاشت تو انگشتم گفت: ـ نه به خوشگلیه تو. دستم رو بردم بالا و به انگشتر توی دستم نگاه کردم و گفتم: ـ خیلی هدیهی خوشگلی برام خریدی. بهم نگاه کرد و با لبخند گفت: ـ البته هدیه تولدت تو ماشینه. با تعجب گفتم: ـ من فکر میکردم هدیم همینه. چشمکی بهم زد و گفت: ـ با من بیا. دنبالش راه افتادم و رفتیم سمت ماشین نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-7856 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 07:14 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 07:14 AM پارت صد و یکم از پشت صندوق ماشین یه تابلو نقاشی بزرگ از چهره من بود، خیلی ذوق زده شدم و واقعا زیبا بود. احساساتی شدم و رو بهش گفتم: ـ چه فکر خوبی کردی، خیلی قشنگیه سهند. سهند نگام کرد و با لبخند گفت: ـ خوشحالم که خوشت اومده، این اواخر فقط به این نقاشی نگاه میکردم و آروم میشدم و حس میکردم کنارمی. به عمق چشماش نگاه کردم و گفتم: ـ خیلی دوستت دارم، چقدر خوبه که بهت یه شانس دیگه دادم سهند گفت: ـ مطمئنم پشیمون نمیشی. سریعا رفتم در ماشین رو باز کردم و گفتم: ـ خب پس بریم. سهند یهو خندش گرفت و گفت: ـ کجا؟ نگاش کردم و گفتم: ـ مگه نمیخوای بیای خواستگاریم؟! برم به مامانم اینا بگم دیگه. سهند دستش رو گذاشت رو پیشونیش و با خنده گفت: ـ پس یعنی قبوله دیگه؟ بهش چشمک زدم و گفتم: ـ عجله کن. سهند اومد سوار ماشین شد و تو ماشین کلی باهم آهنگ خوندیم و بعدش منو رسوند دم در خونه و قرار شد واسه فردا شب گل و شیرینی بگیره و بیاد خواستگاریم. اون شب با کلی امید و رویا خوابیدم و توی دلم کلی خداروشکر کردم که بالاخره زندگیمون داره روبراه میشه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-7867 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 07:15 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 07:15 AM پارت صد و دوم صبح وقتی از خواب بیدار شدم، هرچی مامان رو صدا زدم دیدم که خونه نیست. رفتم سر یخچال تا شیر کاکائو بخورم که دیدم تن یخچال یه نوت نوشته که: تیارا جان صبحت بخیر دخترم. من صبح دارم میرم ختم قرآن خونهی غزاله اینا. به ساعت نگاه کردم حدود یازده و نیم بود و الان مطمئنا ختم قرآنشون تموم شده بود اما باید منتظر میموندم تا همسایهها برن و بعدش من برم خونشون چون حوصله سوال و جوابهاشون از اینکه چجوری تصادف کردم و حافظم برای به مدت رفت رو نداشتم. دل تو دلم نبود تا این خبر رو به مامان و غزاله و خاله بدم. مامان و بابا کلا از وقتی هدف واقعیه سهند رو فهمیدن، دیدشون نسبت بهش عوض شد و واقعا دوسش داشتن. از آروینم این روزا دیگه خبری نبود اما طبق چیزی که از غزاله شنیده بودم داشت کاراش رو انجام میداد تا بره سربازی. بنظر من که امیدش رو از من قطع کرده بود وگرنه این آدم حالا حالا ها راضی نمیشد که بره سربازی. مادرشم که کلا وقتی تو محل با من و مامان مواجه میشه، راهش رو کج میکنه و از یه سمت دیگه میره، خیلی از من دلخوره ولی خب چیکار کنم دست خودم نبود! از وقتی خودم رو میشناسم عشق به سهند توی دلم جا باز کرده بود. به آروینم واقعا به چشم دیگه ای نمیتونستم نگاه کنم. لباسم رو پوشیدم و با سرعت زیاد خودم رو سمت خونه غزاله اینا رسوندم. دم پله از کفش های زیاد خانوما خبری نبود. پس مشخص بود که همشون رفته بودن. سریع رفتم بالا و دیدم که مامان و خاله دارن باهم دیگه سبزی پاک میکنن و غزاله هم داره ظرفا رو جمع میکنه. با صدای بلند و شادی گفتم: ـ سلام به همه. غزاله که داشت میرفت سمت آشپزخونه با خنده گفت: ـ او چه عجب تو با توپ شادی اومدی خونه ما. خاله تا حال منو دید خندید و گفت: ـ خیر باشه دختر! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-7868 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 07:18 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 07:18 AM پارت صد و سوم با خوشحالی گفتم: ـ خیره خیره. سریع رفتم تو آشپزخونه و دست غزاله رو گرفتم تا بیاد بشینه. خودمم چهارزانو نشستم و به صورت سه تاشون که مثل علامت تعجب نگام میکردن، زل زدم و گفتم: ـ چجوری بگم؟! خیلی هیجان دارم. مامان سریع گفت: ـ نکنه که! یهو صورت خاله زرد شد و آروم زیر لب گفت: ـ یا ابالفضل؛ امکان نداره. خنده رو لبم محو شد و با ترس گفتم: ـ خاله چیشده؟ غزاله دستش رو ماساژ داد و با نگرانی پرسید: ـ مامان چیشده؟ بگو دیگه. انگار نفس خاله بالا نمیومد؛ رد نگاهش رو دنبال کردم. به گردنم نگاه میکرد، مامان رو به غزاله گفت: ـ سریع قرص زیر زبونیش رو بیار. غزاله تند پاشد و رفت توی اتاق. رفتم کنار خاله نشستم و با ناراحتی گفتم: ـ خاله چت شد یهو؟ خاله فقط زل زده بود به گردنم و با نفس نفس زدن اشک میریخت. اصلا نمیفهمیدم که چی شده. مامان پشتش رو ماساژ میداد و گفت: ـ احتمالا امروز زیادی خسته شده، غزاله بدو دیگه دخترم. غزاله سریع با یه لیوان آب اومد و قرص رو گذاشت تو دهن مادرش. رو زمین درازش کردیم و گذاشتیم تا یکم حالش جا بیاد. بعد حدود یه ربع چشمش رو باز کرد و سریع مچ دستم رو گرفت و سعی کرد بلند بشه. مامان با تعجب گفت: ـ خواهر چت شد یهو؟ خاله رو به من پرسید: ـ یاشارم کجاست؟ با تعجب به خاله نگاه کردم و بعدش هم به غزاله و مامان نگاه کردم. اونا بیشتر از من تعجب کردن. غزاله هم از این حالت مادرش ناراحت شده بود و اشک میریخت و گفت: ـ مامان چرا با خودت اینجوری میکنی؟ حداقل دلت برای من بسوزه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-7869 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 07:20 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 07:20 AM پارت صد و چهارم یهو خاله پلاک گردنبندی که سهند بهم داده بود و محکم گرفت تو دستش و با صدای بلند رو به غزاله گفت: ـ این گردنبند یاشار منه. با این حرفش مو به تنم سیخ شد، هم من و هم مامان یهو سرجامون نشستیم. غزاله که انگار در جریان موضوع بود سریع گفت: ـ نه مامان، سهند پسر تو نیست. دیروزم بهت گفتم. چرا نمیخوای متوجه بشی؟! خاله رو به من با گریه گفت: ـ دخترم یه دقیقه این گردنبند رو دربیار. بی هیچ حرفی گردنبند رو درآوردم و دادم دستش. خاله پلاکش رو برعکس کرد. پایین پشت پلاک حرف ی کوچیکی نوشته شده بود. گردنبند رو نشون ما داد و گفت: ـ ببینین! اینو پدر خدابیامرزم همون سال که یاشار بدنیا اومده بود از زرگری اوصیا سفارش داده بود و ازم خواست که هیچوقت از گردن پسرم درش نیارم. دوست داشت یادگاریش همیشه دور گردن نوهاش بمونه. هیچ کدوم حرفی نزدیم. خاله گردنبند رو بوسید و گفت: ـ بالاخره پسرم رو پیدا کردم. آب دهنم رو قورت دادم و با تته پته گفتم: ـ ولی این چطور ممکنه؟! یعنی...یعنی...سهند همون یاشاره؟! یهو حرفای دیشب سهند یادم اومد که گفت که از پنج سالگی تو پرورشگاه بوده اما سهند تو تهران یاشار که بچه مازندران بود. چطور ممکنه؟! یهو خاله بلند شد و رفت سمت اتاق. مامان رو به غزاله گفت: ـ تو میدونستی؟ غزاله اشکاش رو پاک کرد و گفت: ـ از وقتی سهند رو دیده کلا گیر داده بهش که نگاهاش اونو یاده یاشار میندازه منم دیروز باهاش صحبت کردم که اصلا یه چنین چیزی امکان نداره. من گفتم: ـ غزاله سهند تو پرورشگاه بزرگ شده. یهو مامان و غزاله با تعجب باهم پرسیدن: ـ چی؟ گفتم: ـ دیشب برام تعریف کرد. اما تو یه پرورشگاه توی تهران. شما میگفتین که یاشار شما توی پارک تو همین بابل گم شده. همین لحظه خاله با یه جعبه توی دستش از اتاق اومد بیرون. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-7870 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 18 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 18 ساعت قبل پارت صد و پنجم جعبه رو باز کرد و یه آلبوم قدیمی رو درآورد و با عجله چند صفحش رو ورق زد و بعدش آلبوم رو گذاشت پایین رو به ما گفت: ـ ببینین، ایناهاش. این همون گردنبندست که گردنه یاشارمه. به عکسی که داشت نشون میداد، نگاه کردم. حق با خاله بود، همون گردنبند بود. غزاله یهو زد زیر گریه و رو به من گفت: ـ ولی آخه این چطور ممکنه؟ یعنی الان سهند همون یاشار ماست؟ مامان که تا اون لحظه ساکت بود گفت: ـ اگه هم اینطوری باشه، این بچه چجوری از پنج سالگی یهو سر از پرورشگاه تهران درآورد؟ بنظرم سوال مهم اینه. با سر حرف مامان رو تایید کردم. بهرحال جواب این سوالها همش دست خود سهند بود، منو باش اومدم خبر بدم اما چی فهمیدم!. به هر حال الان وقت باز کردن مسئلهی خواستگاری نبود. اول از همه باید این مسئله مشخص میشد. خاله خیلی مطمئن بود که سهند پسر خودشه، میگفت قبل از اینکه گردنبند رو دور گردنم ببینه از چشمای سهند اونو تشخیص داده. میگفت بچها هر چقدر هم که بزرگ بشن اما نگاهاشون هیچوقت تغییر نمیکنه. نمیدونم امشب قرار بود چه اتفاقی بیفته و سهند قراره چجوری با این موضوع برخورد کنه! ولی من مطمئنم اونم مثل همه ما شوکه میشد و شاید حتی این موضوع رو قبول هم نکنه. به بابا هم زنگ زدیم و موضوع رو براش تعریف کردیم. اونم اومده بود. با حرف بابا به خودم اومدم. رو به غزاله و خاله گفت: ـ دخترم لطفا خودتون رو کنترل کنین، اون آدم الان از هیچی خبر نداره.شما رو تو این وضعیت ببینه خیلی تحت فشار قرار میگیره. دخترم پاشو برو صورتت رو بشور. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-7904 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 18 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 18 ساعت قبل پارت صد و ششم غزاله اشکاش رو پاک کرد و گفت: ـ حق دارین عمو. بابا گفت: ـ باید از طریق سهند بفهمیم اصل داستان چی بوده. هممون حرفش رو تایید کردیم، فکر کنم الان دیگه باید این قضیه رو میگفتم چون سهند قرار بود با گل و شیرینی امشب بیاد خواستگاریم و ما هنوز خونه غزاله اینا بودیم. یه سرفه کوتاهی کردم و گفتم: ـ میدونم الان وقتش نیست ولی باید یه چیزی بهتون بگم. همه به دهن من چشم دوختن. مامان سریع گفت: ـ تیارا بگو دیگه، آدم رو جون به لب نکن. به چشمای پر از اشک و تسبیح توی دستش نگاه کردم و گفتم: ـ سهند قرار بود امشب بیاد خواستگاریم. بابا بعد این حرفم با چشم غرهای رو بهم گفت: ـ دخترم الان وقت اینحرفاست؟ نمیبینی این وضعیت رو؟ سریع گفتم: ـ میدونم بابا. اینو گفتم که اگه سهند رو با دسته گل و شیرینی دیدین، تعجب نکنین. غزاله گفت: ـ یعنی چه واکنشی میخواد نشون بده؟ گفتم: ـ نمیخوام ناامیدتون کنم ولی شاید واکنش خوبی نشون نده چون همش فکر میکنه که از طرف خانوادش طرد شده و پدر و مادرش ولش کردن به امان خدا. خاله یهو زد به زانوش و گفت: ـ حق داره؛ بمیرم برای دل بچم. چقدر سختی کشیده. مامان سریع رفت تو آشپزخونه و یه آب قند برای خاله درست کرد و داد دستش و گفت: ـ خواهر توروخدا اینجوری نکن. مگه نشنیدی آقا حمید چی گفت؟ اون بنده خدا تو رو توی این وضعیت ببینه زهره ترک میشه. لطفا. همین لحظه گوشی مامان زنگ خورد. مامان رفت سمت گوشیش و به من نگاه کرد و گفت: ـ تیارا، سهنده. سریع رفتم گوشی رو ازش گرفتم. با صدای مهربون و شادی که از هیچ چیزی خبر نداشت گفت: ـ چطوری همسر آیندم؟ گفتم: ـ خوبم. با تعجب گفت: ـ پس صدات چرا اینطوریه؟ تردید داشتم که بهش بگم و از قبل آمادش کنم. وقتی دید سکوت کردم گفت: ـ ببینم نکنه خانوادت قبول نکردن که بیام خواستگاریت. تیارا از همین الان بگم حتی اونا هم بگن نه من فراریت میدم، الآنم تو راهم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-7905 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 18 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 18 ساعت قبل پارت صد و هفتم سریع گفتم: ـ نه سهند فقط پرید وسط حرفم و گفت: ـ فقط چی؟ نتونستم بهش بگم؛ نمیدونستم قراره چه واکنشی نشون بده! امیدوارم بعد از مدتها خوشحال بشه از اینکه خانوادش رو پیدا کرده. وقتی سکوتم رو دید با جدیت گفت: ـ تیارا جان چیزی شده؟ چرا حرف نمیزنی؟ گفتم: ـ سهند ما هستیم خونهی غزاله اینا. بیا اینجا لطفاً. با تعجب پرسید: ـ خونه غزاله اینا چه ربطی داره؟ تیارا به خانوادت گفتی که دارم میام؟ گفتم: ـ آره عزیزم در جریانن. تو فقط بیا اینجا. گفت: ـ از صدات مشخصه که اتفاق خوبی نیفتاده. ایشالا که خیر باشه. گفتم: ـ سهند لطفا سریعتر بیا اینجا. بعدش خودت همه چیز رو میفهمی. گفت: ـ باشه عزیزم میبینمت. قطع کردم. غزاله اومد سمتم و گفت: ـ داره میاد؟ سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. غزاله گفت: ـ تیارا بنظرت سهند واقعا برادرمه؟ گفتم: ـ والا خاله که خیلی مطمئنه. این موضوعم از طریق آزمایش میشه فهمید ولی بهم نگاه کرد و گفت: ـ ولی چی؟ با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: ـ ولی اول از همه باید ببینیم نظر خود سهند راجب این قضیه چیه، بهرحال جواب همه سوالها دست اینه. تو ذهن خودش از خانوادش خیلی گلهمنده چون فکر میکنه ولش کردن. غزاله گفت: ـ بمیرم برای دلش اما تیارا من خیلی خوشحال میشم اگه سهند واقعا برادرم باشه. تو این مدت کمی که شناختمش همیشه پشتم بود و کلی باهم حرف زدیم و بابت تو درد و دل کردیم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-7906 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 18 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 18 ساعت قبل پارت صد و هشتم وسط حرف غزاله آیفون خونشون زنگ خورد، سهند رسیده بود و همه تو این جمع دست پاچه شده بودن. غزاله با ترس و لرز رفت و در رو باز کرد. بعد از چند دقیقه سهند و مهدی باهم اومدن بالا و دیدن قیافههای ما کرک و پرشون ریخت. سهند آب دهنش رو قورت داد به من نگاه کرد و گفت: ـ سلام. چیزی شده؟ یهو خاله بی مقدمه رفت جلوش وایساد و با صدای بلند گریه کرد و گفت: ـ مادرت برات بمیره پسرم. منو ببخش که نتونستم مواظبت باشم. سهند خنده عصبی کرد و گفت: ـ چه خبره اینجا؟ دوربین مخفیه؟ بابا به سهند اشاره کرد و گفت: ـ بیا اینجا بشین پسرم. ما خودمون هم امروز مطلع شدیم. سهند همونطور که با تعجب به خاله نگاه میکرد، رفت کنار بابا نشست و گفت: ـ از چی؟ چه خبره اینجا؟ میشه یه نفر توضیح بده؟ خاله خواست حرفی بزنه ولی اینقدر گریه و زاری میکرد که ترجیحا بابا برای سهند مفصل قضیه رو توضیح داد. سرآخر مهدی یه پوزخند زد و گفت: ـ بابا مگه فیلم هندیه؟ غزاله با چشم غره نگاش کرد که ساکت شد. بابا از سهند پرسید: ـ خب پسرم تو چیزی از گذشته یادت نیست؟ یادت میاد که چطور سر از پرورشگاه درآوردی؟ سهند با بغض به خاله نگاه کرد و گفت: ـ به طرز خیلی ناجوری، هیچوقتم خانوادم رو نبخشیدم، هیچوقت. غزاله با گریه گفت: ـ سهند لطفا گوش سهند دستش رو برد بالا و با عصبانیت گفت: ـ شما میدونین من تو بچگی چی کشیدم؟ این چیزی که برای من تعریف کردین از این یاشار گمشده من نیستم. چون پدر من خودش منو سپرد دست اون عوضیا. گوش همه با این حرفش سوت کشید. خاله گفت: ـ چطور یه چنین چیزی ممکنه؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-7907 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت صد و نهم سهند با عصبانیت به خاله نگاه کرد و گفت: ـ پدرم من رو به زور از پارک برد نمایشگاه ماشین دوستش. نمیدونم قمار کرده بود یا چیزه دیگه بهرحال یه پول زیادی بهشون بدهکار بود و پول رو با خودش نیاورده بود. اونا هم برای اینکه پدرم زیر قولش نزنه منو گروگان گرفتن. حدود یه هفته دستشون بودم، تو یه انباری نگهم میداشتن و به زور دو لقمه غذا بهم میدادن، خلاصه که بابام پول رو براشون نیورد اما مدام تو تلفن بهم میگفت که میاد و من رو از دستشون نجات میده. قول داده بود اما هیچوقت به قولش عمل نکرد. به اینجای حرفش که رسید ساکت شد و به خاله و غزاله نگاه کرد که با دقت داشتن به حرفاش گوش میکردن، بابا پرسید: ـ خب پسرم بعدش چی شد؟ سهند ادامه داد و گفت: ـ بعد از تقریبا یه هفته، یه یارو قلچماق اومد و به اون نوچههاش گفت که پلیس دنبالشونه و نباید بفهمن که اونا من رو گروگان گرفتن. یکی از اونا گفتش که من رو به پدرم پس بدن اما طرف قبول نکرد و گفت که هنوز پولی که باید رو براشون نیاورده، بر اساس همین حرفش کلید یه ویلا تو تهران رو بهشون داد و گفت که من رو ببرن اونجا و بعدش که آبها از آسیاب افتاد خودشم میاد اونجا، من رو با اون دوتا مرده فرستاد تهران. حدود یک ماهی اونجا موندم، دیگه باورم شده بود کسی نمیاد که نجاتم بده. اونجا یه خانوم پیری بود که ازم نگهداری میکرد و اجازه نمیداد اون دوتا آدم باهام بدرفتاری کنن. به زندگی تو اون خونه تقریبا عادت کرده بودم تا اینکه یه روز بهشون خبر رسید که رییسشون فوت کرده و واسه اینکه پای خودشون هم گیر بود دیگه من رو برنگردوندن و فرستادن پرورشگاه. یادمه اون زمان که من رو داشتن از اون خانوم پیر هم جدا میکردن هم کلی گریه کردم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-7918 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت صد و دهم اما خلاصه که بچگیم رو بهم زهرمار کردن. خاله بلند شد و رفت نزدیکش و گفت: ـ پسرم پدرت اصلا همچین آدمی.. سهند دوباره با عصبانیت پرید وسط حرفش و گفت: ـ منم که گفتم، پدر من یه آدم عوضی بود اما شوهر شما امام زاده در بود. یکم مکث کرد و گفت: ـ هیچوقت دیگه نتونستم به هیچ کس اعتماد کنم. دیگه باورم شده بود بجز خودم کسی دوستم نداره، اینجوری شد که بی نهایت خودخواه بار اومدم، نتونستم حرف کسی رو باور کنم. بعدش به من نگاه کرد و گفت: ـ تا اینکه تیارا وارد زندگیم شد و باعث شد بالاخره با دنیا آشتی کنم و دیدم به زندگی عوض بشه، بهم یاد داد عشق واقعی و دوست داشتن چیه. تمام اینارو مدیونشم. دوباره به خاله نگاهی کرد و گفت: ـ من دیگه به نداشتن خانواده عادت کردم. شما هم بهتره عادت کنین، شاید هم پسرتون کس دیگهای باشه، شاید من فقط شبیه پسرتونم. و داشت میرفت که خاله آستین کتش رو گرفت و گفت: ـ نه من مطمئنم تو یاشار خودمی، تو پسر منی. اون گردنبند رو پدربزرگت برات خریده بود. سهند کتش رو از دست خاله کشید بیرون و گفت: ـ اسم من سهنده، تا الان پس کجا بودین ها؟؟ چرا دنبالم نگشتین؟ حتی فکر هم نکردیم امکانش هست برام اتفاقی افتاده باشه؟ چطور میتونین اینقدر همه چیز رو راحت بگیرین؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-7919 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت صد و یازدهم اینبار غزاله جای خاله گفت: ـ ما خیلی دنبالت گشتیم حتی پدرم اینجا که رسید یکم مکث کرد و گفت: ـ حتی پدرم تا اونجایی که مامان برام تعریف کرد کلی دنبالت گشت ولی سهند دوباره با عصبانیت گفت: ـ ولی نتونست پیدام کنه. چرا؟ چون خودش من رو سپرد دست اونا. خاله اشکاش رو پاک کرد و گفت: ـ پسرم ببخش مارو اگه باعث شدیم که اونقدر عذاب بکشی، خدا شاهده از وقتی گم شدی تا به همین الان یه شب نبوده که بتونم راحت بخوابم و سرم رو روی بالش بزارم. همش نصف قلبم پیش تو بود و از خدا همیشه میخواستم بچم رو برام حفظ کنه. سهند مقاومت میکرد تا در مقابل اشکهای خاله گریه نکنه و تا یجاهایی هم سعی داشت اصلا به صورتش نگاه نکنه. مامان اینبار گفت: ـ سهند جان درسته که این موضوع مسئله توئه ولی اون زمانی که گم شدی نه فقط خانوادت بلکه کل این محل دنبالت گشتن اما متأسفانه نشد که پیدات کنن. دیگه بعد از مرگ پدرت، جونی برای مادرت نموند که دنبالت بگرده. سهند پرسید: ـ پدرم چجوری مرد؟ غزاله گفت: ـ همون زمانهایی که گم شده بودی، پدرم از صبح تا شب میرفت بیرون تا دنبالت بگرده. اونم هر وقت میومد خونه با مامان برای پسرشون کلی اشک میریختن و دوباره فرداش کار بابا میشد بره تو خیابونا و دنبال پسرش برگرده ولی یه روز اونم دیگه برنگشت و غروبش بهمون خبر دادن که یه ماشین بهش زده و قبل از رسیدن به بیمارستان فوت کرده. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-7920 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت صد و دوازدهم بابا که تا اون لحظه ساکت بود و تو فکر بود گفت: ـ تو واقعا پسر همین خانوادهای سهند. همه برگشتن و با تعجب به بابا نگاه کردن، سهند رفت سمت بابا و پرسید: ـ چطور مگه؟ از کجا اینقدر مطمئنین؟ بابا بجای سهند به خاله نگاه کرد و گفت: ـ احمد دو هفته قبل از فوتش از منم نزدیک به هشتصد میلیون پول قرض خواست و میگفت که فوریه اما نمیتونه دلیلش رو بگه و وقتی هم که من گفتم در این حد تو دست و بالم نیست و تازه قرضهای خونهام رو دادم ازم خواست که کل این ماجرا رو فراموش کنم و هیچوقت جلوی شما به روی خودم نیارم. یکم مکث کرد و گفت: ـ من فکر میکردم که شاید از کارش اخراج شده و بابت خرج و مخارج خانوادش این پول رو میخواد. اینبار خاله اومد سمت بابا و با ناراحتی گفت: ـ داداش حمید شما مثل برادر نداشته خودمی، چرا اینهمه سال این موضوع رو بهم نگفتی؟ بعد از خاله مامان با ناراحتی گفت: ـ حالا شما که هیچی، این موضوع رو چرا همون موقع به من نگفتی؟ بابا با بیحوصلگی به جفتشون نگاه کرد و گفت: ـ گفتم که فکر نمیکردم که قضیه مهمی باشه و ربطی به گم شدن پسرش داشته باشه! بعدشم همتون خوب میدونین که احمد تو این محل آدمی بود که همه سرش قسم میخوردن، من چمیدونستم که درگیر قمار و ربا شده!! خاله رو مبل نشست و محکم زد رو زانوهاش و بلند گفت: ـ خدا ازت نگذره احمد، خدا ازت نگذره که باعث شدی بچم اینهمه مدت ازم دور بمونه. فکر نمیکردی یه روز همه چیز فاش بشه! خدا ازت نگذره. دوباره داشت حالش بد میشد. رفتم سمتش و محکم دستش رو گرفتم و غزاله رفت سمت آشپزخونه تا آب قند درست کنه، حال خاله داشت بدتر میشد، نفسش بالا نمیومد. اینبار حتی سهند و مهدی هم ترسیدن و اومدن نزدیکش، چیزی که برام خیلی جالب بود اینکه سهند با گریه رو به خاله میگفت: ـ لطفا تنهام نزار. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-7921 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت صد و سیزدهم خاله هم با لبخند بهش نگاه کرد و بریده بریده گفت: ـ منو ببخش مادر، هیچوقت دلم نمیخواست که عذاب بکشی پسرم. بابت تمام سختیهایی که کشیدی، مارو ببخش. سهند گریه میکرد و میگفت: ـ لطفا آروم باش. اینقدر خودت رو خسته نکن و من رو هم نترسون، ببین من اینجام، الان پیشتم. سهند با گوشه روسری خاله اشکاش رو پاک میکرد، خاله دوباره بریده بریده گفت: ـ خوشحالم که تونستم ببینمت پسرم، برای...برای آخرین بار. قسمت بوده که تو دست پسرم جون بدم. همه گریه میکردیم. مامان رو به غزاله گفت: ـ سریع زنگ بزن آمبولانس. بجنب. سهند زار میزد و میگفت: ـ حالا که پیدات کردم لطفا باهام اینکار رو نکن. لطفا. خاله اینبار به سختی چشماش رو چرخوندم و به من نگاه کرد و دستام رو که تو دستاش بود محکم فشرد و با تته پته گفت: ـ ممنونم ازت...که...که...با...باعث شدی پسرم رو ببینم. اشک امونم رو بریده بود. بعد گفتن این جملش چشماش رو بست. سهند یهو فریاد زد: ـ مامان. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-7922 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت صد و چهاردهم نمیخوام اغراق کنم ولی واقعا اونقدر همه از این صحنه متاثر شده بودن که از ته دلشون گریه میکردن، خاله بالاخره به آرزوش رسیده بود و پسرش رو پیدا کرده بود اما عمرش کفاف نداد تا یه دل سیر پیش پسرش بمونه و از دیدنش بعد این همه مدت بهره مند بشه. سهند هم بالاخره خانوادش رو پیدا کرد و فهمید که اونجوری که فکرش رو میکرد نبوده و مادرش هم به اندازه کل عمرش دنبال پسرش گشته و همیشه چشم به راهش بوده و این وسط هیچوقت مشخص نشد که عمو احمد چجوری و چرا درگیر این قضایا شد که باعث شد پسرش قربانی این قضیه بشه! و با مرگش تمام این سوالها بی جواب موند. درسته که شاید دلش نمیخواست بلایی سر پسرش بیاد اما باعث شد یک عمر هم خانوادش و هم پسرش عذاب بکشن و پسرش از خانوادهای که فکر میکرده ولش کرده متنفر بشه و زنش هم از دوری پسرش ناراحتی قلبی بگیره و به قول خودش سرآخر رو دستای پسرش جون بده. غزاله تنها شده بود اما بجاش برادرش رو پیدا کرده که مثل کوه پشتش بود و همیشه حمایتش میکرد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-7923 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت آخر مهدی هم بالاخره عشقش رو به غزاله اعتراف کرد و روز عقد من و غزاله باهم تو تاریخ بیست و پنجم بهمن ماه برگزار شد. سهند تمام کارهاش توی تهران رو به مازندران منتقل کرد و اینجا یه کارگاه بازیگری زد و مشغول آموزش کارگردانی و بازیگری شد و قبل از شروع کارش حتما سر خاک خاله میرفت و باهاش حرف میزد. منم هنر دانشگاه ساری قبول شدم و همزمان که دانشگاه میرفتم تو طبقه بالای کارگاه سهند، خوشنویسی آموزش میدادم. بعضی اوقات هم غزاله و مهناز میومدن و بهم کمک میکردن. آرش هم بالاخره بعد از مدت خیلی طولانی موضعش رو شکست و وقتی فهمید عشق سهند به من واقعی بوده، سهند رو بخشید و ارتباطشون با همدیگه خوب شد. از اون زمان تقریبا چهار سال میگذره و من بیاندازه خوشحالم از اینکه سهند رو بخشیدم و یه فرصت دیگه بهش دادم. زندگیم رو برام تبدیل به بهشت کرده بود. از خودگذشتگی و فداکاری رو یاد گرفته بود و تو زندگی با من ترجیح داد که همش احساساتش رو ابراز کنه. الان صاحب یه پسر کوچولو هستیم که بخاطر علاقه خاله به اسم پسرش، اسم اونو یاشار گذاشتیم و در کنارهم یک خانوادهای سه نفره تشکیل دادیم و خوشبخت تر از همیشه شدیم. ( گاهی وقتها دوباره فرصت دادن، زندگیت رو تلف نمیکنه بلکه اون رو نجات میده. این فرصت ها رو غنیمت بشمر و در موردشان به درستی تصمیم بگیر. داشته هایت را محکم بچسب.) پایان نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-7924 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.