رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت هفتاد و پنجم

سرم رو پایین انداختم و گفتم:

ـ تیارا من بدون تو نمی‌تونم.

با حرص گفت:

ـ بدون من نمی‌تونی آره؟ دنبالم بیا.

بعدش سریع رفت تو اتاقش و کنار وایساد و با عصبانیت گفت:

ـ خجالت نکش. بیا تو.

رفتم داخل. خیلی اتاق قشنگی داشت دقیقا عین خودش، سریعا رفت کنار در کمدش و گاو صندوقش رو باز کرد و یه عالمه ورقه رو با حرص ریخت پایین و گفت:

ـ همه اینا رو با عشق جمع کردم. با هر شب با نگاه کردن به این عکسا خوابم برد.

دوباره رفت پیش تختش و تشکش رو داد بالا و پوستر عکسهام و مجله‌هایی که باهاش مصاحبه کرده بودم رو انداخت جلو پام و با بغض گفت:

ـ خجالت نکش نگاه کن. 

بهش نگاه کردم و گفتم:

ـ تیارا لطفا.

بعدش از تو کیفش گوشیش رو درآورد و و رفت داخل ایمیلاش متن‌های عاشقانه‌ای که برام می‌فرستاد و همش بدون جواب مونده بود و تو یکیش جواب مهدی بود و بهم نشون داد و گفت:

ـ بخاطر توئه بی لیاقت کلی عذاب کشیدم و تو علاوه بر اینکه هر روز سر صحنه فیلمبرداریت منو له کردی، اون روز تو اون کافه آبروم رو جلوی اون دوستات بردی. برای اینکه غرورم رو به کنی هرکاری از دستت برمیومد انجام دادی. حالا اومدی جلوی من میگی دوسم داری؟ این دوست داشتن به درد خودت و عمت می‌خوره نمی‌خوام یه آدمی مثل تو دوسم داشته باشه. الآنم بخاطر وجدانت اومدی و خونه رو گذاشتی رو سرت.

سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:

ـ تیارا شاید اوایل بخاطر عذاب وجدان بود ولی بعدش واقعا عاشقت شدم.

پارت هفتاد و ششم

دستش رو برد بالا که باعث شد ساکت بشم. ادامه داد و گفت:

ـ شاید من اون روز نمردم اما تو روحم رو کشتی. خدا می‌خواست که من فراموشت کنم برای همین حافظم رو پاک کرد اما توئه آشغال بازم اومدی و زندگیم رو یبار دیگه خراب کردی. 

بعدش گردنبندی که بهش داده بودم رو از گردنش درآورد و با حرص انداخت جلوی پاهام و گفت:

ـ گردنبند شانست رو بردار و اگه یه ذره هم که شده برام ارزش قائلی ازم دور شو.

اشک ریختم و گفتم:

ـ نمی‌تونم ازت دور شم تیارا بفهم!

بدون اینکه توجهی به حرفم کنه اشکاش رو پاک کرد و از داخل کشوش یه جعبه درآورد و داد دستم و با خونسردی گفت:

ـ داری میری هدیه‌هات رو هم با خودت ببر! دیگه نمی‌خوام تو اتاقم چیزی از تو باشه.

اینو گفت و از اتاقش رفت بیرون. از پشت پنجره اتاقش دیدم که باز اون پسره‌ی لات اومده پایین و رو موتورش منتظرش وایساده. تیارا رفت سمتش و خیلی صمیمی باهاش احوالپرسی کرد و با همدیگه رفتن. 

پارت هفتاد و هفتم

دو ماه بعد

روزا همین‌طور سرد و بی روح سپری شد و هر چقدر که من به تیارا نزدیک‌تر می‌شدم، اون روز به روز از من دورتر می‌شد. دیگه یقین پیدا کردم که کارما دست به کار شده و داره تقاص دل شکسته‌‌ی تیارا رو از من پس می‌گیره. مدام دم خونشون پلاس بودم. هر روز کارم شده بود که تو کوچه وایستم و از پشت پنجره اونقدر به اتاقش نگاه کنم تا برای یه لحظه از کنارش رد شه. درسته رفتار تیارا با من تغییر نکرد اما رفتار مادرش بی‌نهایت با من عوض شده‌بود و بهتر از قبل باهام رفتار می‌کرد، حتی بعضی اوقات تیارا بابت رفتارش مورد غضب مادرش قرار می‌گرفت اما اهمیتی نمی‌داد. مدام با اون پسره‌ی عوضی فرصت طلب می‌گشت‌. مثل خودش هر روز کارم شده بود براش یه هدیه بگیرم و ببرم دم در خونشون. گل مورد علاقش رو بخرم براش اما تمام اینا رو بی جواب می‌ذاشت، داشتم تاوان کارهای خودم رو پس می‌دادم و تازه متوجه شدم که گوش ندادن و خودخواه بودن و بی رحم بودن چقدر بده. امروز تولدش بود و منو غزاله براش تو یه جنگل سمت بزچفت، قرار بود یه سورپرایز آماده کنیم. غزاله گفت که مادراشون هم باشن تا تیارا نخواد که فرار کنه و این‌بار به حرف من گوش بده. منم تصمیم خودم رو گرفته بودم و می‌خواستم به هر قیمتی که شده این دختر رو بدست بیارم و مال خودم بشه. به اندازه کافی تو این چندماه عذاب کشیدم.

پارت هفتاد و هشتم

منی که از سیگار تو عمرم دوری می‌کردم و همیشه سعی کردم ورزش کنم و سالم زندگی کنم، تو این مدت سیگار شده رفیق فابم و از دستم نمی‌افته. زیر چشمامم گود رفته و لاغرتر از قبل شدم و خلاصه که این عشق کاری کرد که قشنگ از ریخت و قیافه بیفتم. حدود یه ماهی می‌شد که تیارا و غزاله باهمدیگه کلاس خودشناسی می‌رفتن. امروز قرار بود که من زودتر برم دنبالشون تا سر و کله‌ی اون پسره‌ی عوضی پیدا نشه، بر اساس همین امروز پیراهن سفید و شلوار مشکی راسته‌ام رو پوشیدم و رو به مهدی گفتم:

ـ چطور شدم؟

مهدی یه نگاه سرسری بهم انداخت و گفت:

ـ خوبه.

داشت جدول داخل مجله رو حل می‌کرد. با اعتراض گفتم:

ـ تو که اصلا ندیدی.

با چشم غره سرش رو آورد بالا و گفت:

ـ خب چی بگم! داداش ببین چی به حال و روزت آوردی؟ کجاست اون سهند فرهمند؟ بابا دختره دیگه نمی‌خوادت، بفهم لطفا.

چیزی نگفتم و دکمه‌های سرآستینم و بستم و گفتم:

ـ امروز بالاخره باید تصمیم بگیره.

مهدی با تعجب نگام کرد و گفت:

ـ یعنی بالاخره قراره برگردیم تهران و قیدش رو می‌زنی؟

نگاش کردم و گفتم:

ـ بستگی به تصمیم تیارا داره، من همه‌جوره مثل خودش بهش ثابت کردم که پاش وایستادم. بارها هم ازش معذرت خواهی کردم. سنگ بود صبرش لبریز می‌شد.

مهدی تایید کرد و گفت:

ـ تو یبار اشتباه کردی، اینم خوب از دماغت درآورد. تاوان اشتباهاتت هم دادی و سعی کردی جبران کنی. اگه واقعا نمی‌خوادت، بهت بگه که دیگه اینقدر بلاتکلیف نمونی.

گفتم:

ـ انشالا امروز می‌فهمم.

کتم رو پوشیدم و به نگاه پر از سوال مهدی نگاه کردم و گفتم:

ـ بپرس، چی می‌خوای بگی؟

مهدی پرسید:

ـ حالا بنظر تو چیزی بین تیارا و آروین هست؟

پارت هفتاد و نهم

همون‌جوری که عطر می‌زدم، مصمم گفتم:

ـ نه

مهدی با تعجب پرسید:

ـ از کجا این‌قدر مطمئنی؟ 

نگاش کردم و گفتم:

ـ چون تمام این حرکاتش بخاطر اینه که لج منو دربیاره وگرنه تا الان صدبار پیشنهاد ازدواج این پسره رو قبول کرده بود.

مهدی علامت سوال توی نگاش بیشتر شد و با خنده نگاش کردم و گفتم:

ـ اینجوری نگام نکن، من خودم از غزاله شنیدم.

مهدی سرش رو تکون داد و گفت:

ـ غزاله هم امروز میاد؟

با مرموزی نگاش کردم و گفتم:

ـ آره، چطور مگه؟

سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت:

ـ هیچی همین‌جوری.

رفتم جلوش وایسادم و تو چشماش نگاه کردم اما چشماش رو ازم می‌دزدید، گفتم:

ـ نکن برادر من.

با حالت طلبکاری گفت:

ـ چیکار نکنم؟

گفتم:

ـ می‌دونم که چقدر غزاله رو دوست داری، عشقت رو پنهون نکن! نگاه کن وضعیت منو.

سریع با تته پته گفت:

ـ نه..اص..اصلا این...اینجوری نیست.

خندیدم و گفتم:

ـ متأسفانه دروغ‌گوی خوبی هم نیستی؛ من بخاطر خودت میگم مهدی. عشقت رو بهش اعتراف کن.

مهدی خندید و گفت:

ـ عاشق شدی ولی از نگاهت هیچ چیزی دور نمی‌مونه اما سهند می‌ترسم بهش بگم. اگه اون منو نخواد

پارت هشتاد

سریعا پریدم وسط حرفش و گفتم:

ـ از کجا می‌دونی؟ شاید اونم منتظره اینه تو بهش اعتراف کنی و در قلبت رو وا کنی.

مهدی با تعجب نگام کرد و گفت:

ـ به تو چیزی گفته؟

گفتم:

ـ نه چیزی به من نگفته ولی من از نگام دور نمی‌مونه. اونم نسبت بهت کم میل نیست، بهم اعتماد کن. اصلا می‌خوای امروز تو هم باهام بیا.

مشخص بود خیلی دلش می‌خواد اما به زبون گفت:

ـ ولی حس می‌کنم زشته، حضور من اونجا یجوریه.

گفتم:

ـ تعارفات الکی رو بزار کنار، اصلا هم جور خاصی نیست. اینو یادت باشه اگه تو عجله نکنی یکی دیگه می‌قاپتش.

مهدی که مشخص بود قانع شده گفت:

ـ باشه پس منتظرم باش آماده بشم. 

همین‌طور که دستم رو گردنبندم بود و از تو آینه به خودم نگاه می‌کردم گفتم:

ـ زودباش، تا اون احمق نرسیده من باید برم دنبالشون.

مهدی رفت تا آماده بشه. گردنبندم رو توی دستم فشردم و زیر لب گفتم:

خدایا لطفا امیدم رو ناامید نکن. عشقم رو بهم ببخش.

بعدش رفتم و از رو اپن کادوش رو که یه تابلوی نقاشی بزرگ از تصویرش بود و گرفتم. طرح نقاشی، عکس تیارا زمانی که توی بیمارستان بستری و خیره به پنجره بود، یواشکی ازش گرفتم. از طریق یکی از دوستام تو تهران سفارش دادم تا برام بکشه و با طراحی سیاه قلم، تصویرش رو فوق العاده درآورده بود. زیرشم با خط نستعلیق نوشته بود:

تو این نقطه از زندگیم، مرگ هم نمی‌تونه از من بگیره تو رو ( از طرف مردی عاشق )

لبخندی به تابلو زدم و بلند گفتم:

ـ مهدی من پایین منتظرتم.

پارت هشتاد و یکم

با اصرار من مهدی به غزاله زنگ زد و بهشون گفت که دم در منتظرشونیم، طبق معمول وقتی تیارا فهمید که من اومدم دنبالشون، دوباره چهرش سرد و ناراحت شد اما چون غزاله بهش اصرار کرد، مخالفتی نکرد و سوار ماشین شد. از تو آینه بهش نگاه کردم و با لبخند گفتم:

ـ امروز حالت چطوره دختره بداخلاق؟

با چشم غره بهم نگاهی کرد و گفت:

ـ تو رو که دیدم روزم خراب شد.

بازم طبق معمول لبخندی زدم و چیزی نگفتم، دلم از رفتاراش به درد میومد اما چون دوسش داشتم سکوت می‌کردم. تو راه وایسادم و منو مهدی رفتم تا برای ناهار گوشت و نوشابه و نون بخریم. مامان غزاله و مامان تیارا قرار بود خودشون بیان و بهمون ملحق بشن. مهدی تو سوپرمارکت بهم گفت:

ـ داداش این دختر امروزم جوابش نه. من بهت بگم از همین الان.

حرفش رو به نشنیدن گرفتم و تو یخچال یه کیک شکلاتی دیدم و رو به مهدی گفتم:

ـ کیک شکلاتی خوبه بنظرم. نظر تو چیه؟

مهدی با اخم نگام کرد و گفت:

ـ من چی میگم! تو چی میگی! آره همین خوبه بگیر.

گفتم:

ـ فکر می‌کنم شکلاتی دوست داشته باشه.

مهدی یه اوفی کرد و زیرلب یه چیزی گفت که نفهمیدم اما اهمیتی هم ندادم. چون امروز همه چیز باید مشخص می‌شد. من مثل خوده تیارا برای رسیدن بهش همه کاری کرده بودم.

پارت هشتاد و دوم

 خوده تیارا تو ورودی جنگل کنار دومین آلاچیق نگه داشتیم و قرار شد که بساط رو همون‌جا پهن کنیم. کیک رو همون اول بیرون نیوردم که شک نکنه. در حال چیدن وسایل بودیم که مادر غزاله و مادر تیارا هم رسیدن. چیزی که این وسط خیلی عجیب بود، نگاه مادر غزاله به من بود. عجیب به من زل می‌زد و نگاه می‌کرد. طوری عجیب نگاه می‌کرد که مهدی زیر گوشم گفت:

ـ سهند مادر غزاله چرا اینجوری نگات می‌کنه؟

شونه‌ای به نشونه‌ی نمی‌دونم انداختم بالا اما از نظر خودم هم عجیب بود و نگاهش رو درک نمی‌کردم. تیارا کنار غزاله نشسته بود و راجب کلاس امروزشون صحبت می‌کردن و مادر تیارا هم بابت آلزایمر مادرشوهرش داشت با مادر غزاله حرف می‌زد اما حواس و نگاه مادر غزاله کلا به من بود و بنظر من که اصلا بهش گوش نمی‌داد. مهدی هم که در حال خواندن اخبار جدید هنرمندان داخل گوشیش بود. آروم زدم به بازوش و گفتم:

ـ پاشو.

نگام کرد و گفت:

ـ الان بیاریم؟

سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم.

پارت هشتاد و سوم

رو ذغال بنزین ریختم و تیارا رو صدا زدم:

ـ تیارا جان یه دقیقه بیا.

تیارا با اکراه بلند شد و اومد سمتم. بادبزن رو گرفتم و بهش دادم و گفتم:

ـ لطفا کمک کن اینا زودتر آتیش بگیره.

با اخم بهم نگاهی کرد و گفت:

ـ خب به مهدی بگو، چرا به من میگی؟

با انگشت اشارم به مهدی و غزاله که زیر درخت نشسته بودن و غرق صحبت بودن، اشاره کردم و گفتم:

ـ فعلا که سخت مشغولن، ناچارا تو باید کمکم کنی.

یه اوفی کرد و بادبزن رو از دستم گرفت و با عصبانیت، تند تند مشغول باد زدن شد. محو چهرش شده بودم. حتی تو حالت عصبانیتش هم زیبا بود. یهو با چشم غره نگام کرد و گفت:

ـ میشه زودتر کبریت رو بزنی؟ چون دستم داره می‌شکنه.

سریع به خودم اومدم و با کمک تیارا منقل و روشن کردم و بعدش بدون اینکه چیزی بگه داشت می‌رفت که گفتم:

ـ تیارا یه دقیقه وایستا.

برگشت و گفت:

ـ باز چیه؟

گفتم:

ـ کمک کن سیخ های کباب رو بزارم دیگه.

با تعجب گفت:

ـ خب این که دیگه احتیاج به کمک نداره. 

حالت مظلومی به خودم گرفتم و گفتم:

ـ اما آخه دست تنهام.

انگار که دلش سوخت. چون طاقت نیاورد و اومد سمتم و کباب ها رو گذاشتیم رو منقل. اینا همه بهانه بود تا صورتش رو از نزدیک ببینم و چهرش رو بیشتر تو خاطرم حفظ کنم. 

پارت هشتاد و چهارم

گفتم:

ـ تیارا چرا منو تو نمی‌تونیم مثل بقیه با همدیگه حرف بزنیم؟

بهم نگاهی کرد و گفت:

ـ چون دیگه حرفی واسه گفتن نمونده.

گفتم:

ـ من خیلی حرفا برای گفتن دارم.

پرید وسط حرفم و گفت:

ـ ولی من گوش شنیدن حرف‌های تکراری رو ندارم.

با مظلومیت بهش نگاه کردم و گفتم:

ـ یعنی این‌قدر سنگدل شدی که نمی‌تونی منو ببخشی؟

سکوت کرده بود و با بادبزن توی دستش بازی می‌کرد.

خسته شده‌بودم. از این همه سکوتش خیلی خسته شده بودم. یه نفس عمیقی کشیدم و از کنارش بلند شدم. یهو نگام کرد و گفت:

ـ کجا میری؟

گفتم:

ـ می‌خوام یکم قدم بزنم. 

از کنارش دور شدم و بلند گفت:

ـ پس کبابا چی؟

گفتم:

ـ تو و مهدی حلش می‌کنین.

از کنار مهدی و غزاله که رد شدم. مهدی پشتم راه افتاد و گفت:

ـ سهند کجا میری؟

گفتم:

ـ دنبالم نیا مهدی، خیلی حس خفگی می‌کنم. می‌خوام یکم قدم بزنم.

گفت:

ـ حالت خوبه؟ پس کیک رو کی بیاریم؟

با خونسردی کامل گفتم:

ـ نمی‌دونم. هر وقت فکر کردی زمان مناسب به بیار براش.

بعدش سمت چپ چرخیدم و وارد جنگل شدم. الان فقط راه رفتن می‌تونست دلم رو آروم کنه. عشق تیارا من رو بزرگ کرده بود، از خودخواهیم کم کرده بود اما لجبازیاش و گوش ندادنش دیگه خستم کرده بود. گمونم که حق با مهدیه. دیگه موندن تو این شهر هیچ فایده‌ای نداره چون تیارا بعد بهوش اومدنش، خیلی عوض شده. و متاسفانه که نمی‌تونه منو ببخشه که البته حقم داره نمی‌تونم بگم که مقصره، شاید اگه منم جاش بودم، همین کار رو می‌کردم.

پارت هشتاد و پنجم

(تیارا)

بعد از اینکه تو بیمارستان چشمام رو باز کردم، اصلا نمی‌دونستم که کیم و کجام. حس کردم بعد از یه خواب عمیق و طولانی بیدار شدم؛ دست و پاهام خیلی درد می‌کرد اما بدتر از اون حسی توخالی بود که توی وجودم شکل گرفته بود. هیچکس رو نمی‌شناختم، نه پدرم نه مادرم نه دوستام. چند جلسه با روانشناسم گذروندم و سعی کردن با هیپنوتیزم یه چیزایی رو یادم بیارن اما بی‌فایده بود و دکتر می‌گفت که تو گذر زمان اتفاق می‌افته و شاید یه روز همه چیز یادم بیاد و شایدم هیچوقت هیچ چیزی رو بخاطر نیارم اما خیلی حس بد و سختی بود. از اینکه کسایی که این‌قدر می‌شناسنت و دوستت دارن رو نشناسی و نسبت به چهره و خاطرات مشترکی که برات تعریف می‌کنن، این‌قدر حس غریبی کنی. یه چیزی که برای من خیلی عجیبی بود پسری بود که خیلی باهام احساس راحتی می‌کرد و سعی می‌کرد که بهم نزدیک بشه اما اطرافیان با دید بدی بهش نگاه می‌کردن حتی مادرم. همه یجورایی نسبت خودشون رو به من گفته بودن جز این آدم. چهره خسته ولی بانمکی داشت اما درونم یه ندایی بهم می‌گفت که نباید بهش نزدیک بشم و باهاش حرف بزنم نمی‌دونم چرا ولی دلم نمی‌خواست اصلا باهام حرف بزنه. یه دلیلش هم بخاطر این بود که حس می‌کردم تو اتفاقی که برای من افتاده، یه نقشی داره که بقیه باهاش این‌قدر بدن. ولی وقتی از غزاله که فهمیدم کسی بوده که بهم خون داده و تو این سه ماهی که من تو کما بودم، میومده بیمارستان و تنهام نمی‌ذاشته، حسم بهش عوض شد و سعی کردم رو حرف دلم سرپوش بزارم.

پارت هشتاد و ششم

درسته  که غزاله این‌طور می‌گفت اما بجاش آروین و برادر دوستم مهناز برخلاف غزاله حرف می‌زدن ومی‌گفتن که تا می‌تونم از این پسر دوری کنم اما دلیلش رو بهم نمی‌گفتن. سهند حرفای قشنگی می‌زد اما تو چشماش شرمندگی و غم بود، هر وقتم که ازش می‌پرسیدم ساکت می‌شد. یه روز گردنبندش رو درآورد و داد دستم تا پیشم باشه و بلکه بهم کمک کنه تا زودتر راه زندگیم رو پیدا کنم و یادم بیاد. می‌گفت که اون گردنبند باارزش ترین چیز تو زندگیشه. هر از گاهی با یه جمله یا یه صحنه چیزای محوی تو ذهنم نقش می‌بست اما این‌قدر کمرنگ بود که ممکن نبود، یادم بیاد. درسته ته دلم ازش کمی خوشم میومد اما نمی‌تونستم نسبت به حرفای آروین و آرش و دلم بی‌توجه باشم. تصمیم گرفتم ازش دور بمونم تا زمانی که خودش بخواد باهام صحبت کنه و بهم بگه که نقشش تو زندگیم چی بوده، دوست پسرم بوده؟ فامیلم بوده؟ یا.... این‌جور بلاتکلیفی تو زندگیم واقعا آزارم می‌داد. آروین می‌گفت که خدا خواسته که من یسری چیزا رو فراموش کنم تا وقتی چشمام رو باز کردم، بتونم به زندگیم ادامه بدم. اما هر چقدر که بهش اصرار می‌کردم بهم نمی‌گفت که چی شده. می‌گفت که اگه بفهمم بیشتر ناراحت می‌شم و نمی‌دونستم که واقعا حق با آروینه.

پارت هشتاد و هفتم

بالاخره بعد مرخص شدنم سهند تصمیم گرفت واقعیت رو بهم بگه و اون روز کنار دریا منو با واقعیتی که باعث شد کل زندگیم رو فراموش کنم مواجه کرد. دلم از شنیدن اون حرفا خیلی درد گرفت. درست بود که کاملا یادم نیومد اما حتی شنیدن اون حرفا هم حالم رو بد کرده بود، دیگه نتونستم نسبت به حرفاش بدون واکنش بمونم و قسم خوردم که ازش متنفر می‌شم. نسبت به آدمی که این‌قدر عذابم داد. زمانی که داشت از سمت یه خیابون فرعی رد می‌شد انگار که کل چیزایی که فراموش کرده بودم و اون تصادف لعنتی مثل یه فیلم تو ذهنم پخش شد ولی یه چیزی این وسط فرق کرده بود. اونم نگاه‌های سهند بود که مثل قبل نبود، دیگه خودخواهی از صورتش نمی‌بارید‌. ادعا می‌کرد که بعد این قضیه از صمیم قلبش عاشقم شده و حاضره تحت هر شرایطی کنارم بمونه اما من باور نمی‌کردم و حس می‌کردم که بخاطر عذاب وجدانی که داره این حرف رو می‌زنه. تصمیم گرفتم دقیقا عین خودش عذابش بدم تا بفهمه گوش ندادن، ندیدن و توجه نکردن یعنی چی! بفهمه خورد کردن شخصیت آدما چقدر داره و واقعا هم کم نذاشتم و تمام هدایایی که براش خریده بودم بعلاوه گردنبندی که بهم دادم و توی صورتش پرت کردم و گفتم که دیگه نمی‌خوام ببینمش اما تسلیم نشد و هر روز اومد دم در خونمون و سر کوچمون وایستاد و هر روز برام چیزایی که دوست داشتم و خرید اما قولم رو نشکوندم و هیچ توجهی بهش نکردم.

پارت هشتاد و هشتم

هر روز با آروین رفتم بیرون تا حرصش رو در بیارم اما متاسفانه این قسمت ماجرا خوب پیش نرفت و آروین فکر کرد که دلیل اینکه باهاش بیرون می‌رم اینه که ازش خوشم میاد، در صورتی‌که اصلا یه چنین چیزی نبود و آروین رو من واقعا مثل یه برادر می‌دیدم. اما اون بهم پیشنهاد ازدواج داد و منم مجبور شدم رد کنم و به خودم هزاران بار لعنت فرستادم که پسره بیچاره رو امیدوار کردم. از من پرسید که هنوزم سهند رو دوست دارم یا نه و منم در جوابش فقط تونستم سکوت کنم. واقعا از دستش خیلی عصبانی بودم اما ته دلم هنوزم دوسش داشتم ولی خیلی دلم رو شکسته بود و دلم نمی‌خواست این‌قدر زود تسلیم بشم. غزاله مدام بهم می‌گفت که سهند تاوان رفتارش رو بیشتر از اون چیزی که باید پس داد و بهتره دیگه این‌قدر نسبت بهش گارد نگیرم و نظر مامانم همین بود. مامان می‌گفت تا قبل از اینکه من بهوش بیام باور نداشت این آدم واقعا عاشقم شده باشه اما بعد بهوش اومدنم تو چشماش دیده که چقدر دوسم داره و تحت هر شرایط و سخت گیریای من کنارم وایستاده ولی من عصبانیتم فروکش نمی‌کرد. خلاصه اینکه یه مدت طولانی با ندید گرفتن سهند گذشت تا اینکه یه روز بعد کلاس خوشنویسی بجای آروین، سهند و مهدی اومدن دنبالمون.

پارت هشتاد و نهم

نمی‌دونستم داستان چیه ولی فهمیدم که غزاله در جریان موضوع بوده و برای اینکه من سورپرایز بشم بهم نگفتن. قرار بود مامان و مادر غزاله هم بیان و تو جنگل بزچفت یه روز باهم بگذرونیم. وقتی که مهدی و سهند پیاده شدن تا برن سمت سوپری و وسایل رو بخرن، غزاله بهم گفت که این‌قدر اخم نکنم تا ذوق سهند کور نشه. گفت که تمام این یه هفته درگیر این بود که تدارکات رو یه جوری بچینه تا واقعا من سورپرایز بشم. راستش خودمم دیگه از این رفتاری که درخور خودم نبود خسته شده بودم. بهرحال این تیارا من نبودم چون من واقعا حتی اگه یکی بیشترین بدی رو در حقم کرده باشه رو نبخشم، نمی‌تونم به راه و زندگی خودم ادامه بدم. راجب سهند هم همین‌طور بود با اینکه زخم بدی بهم زده بود اما بعد یه مدت ندید گرفتن و عذاب کشیدنش یکم دلم خنک شده بود و فکر می‌کردم بهرحال یه روزی خسته می‌شه و راهش رو می‌کشه و می‌ره اما نرفت و هر دفعه با وجود بدخلقیای من با مهربونی کنارم موند. خودش می‌گفت که عشق به من، رفتارهای خوبی که همیشه تو وجودش ندید می‌گرفته رو بیدار کرده و دیگه به هیچ وجه نمی‌خواد اونا رو از دست بده. تصمیم گرفتم بعد از امروز یه شانس آخرم بهش بدم تا ببینم چیکار می‌کنه ولی بازم مثل همیشه زیاده روی کردم و گند زدم. موقع درست کردن کباب، حرفایی رو بهش زدم که تمام ذوقش رو کور کردم. حس کردم صبری که تمام این مدت بخاطر من تحمل می‌کرد و بخاطر اینکه دوسم داره حرفی نمی‌زنه، امروز بالاخره سرازیر شد. وقتی که با اون حال غمگینش و بدون اینکه کسی رو کنارش بخواد، رفت سمت جنگل بعد مدت‌ها دلم رو لرزوند و بعد از مدت‌ها ترس از دست دادنش رو حس کردم.

پارت نود

منو مهدی و غزاله بعد تقریبا نیم ساعت تمام کباب ها رو آماده کردیم و مهدی کیک رو که تقریبا در حال آب شدن بود از پشت صندوق درآورد و قبل از فوت کردن آرزو کردم که همه چیز بالاخره توی زندگیم به خوبی و خوشی پیش بره. همش تمام حواس و نگاهم به سمت جنگل بود ولی سهند برنگشت. قرار شد وقتی برگشت ناهار بخوریم اما حدود دو ساعت گذشت و اصلا خبری از سهند نشد و تلفنشم جواب نمی‌داد. همه خیلی نگرانش شده بودن. چیزی که برای من خیلی عجیب بود نگرانی زیاد خاله( مادر غزاله) نسبت به سهند بود. دور هم نشسته بودیم و به سمت جنگل خیره شده بودیم. عذاب وجدان گرفته بودم. کاش اون حرفا رو بهش نمی‌زدم. خاله رو به مهدی با نگرانی گفت:

ـ پسرم پاشو توروخدا برو دنبال این بچه ببین کجا رفت!

غزاله هم با نگرانی گفت:

ـ منم نگران شدم، هوا داره تاریک میشه.

مهدی بلند شد و گفت:

ـ تلفنشم اصلا جواب نمی‌ده. سهند اگه ببینه بهش زنگ زدم حتما زنگ می‌زنه اما اینکه الان زنگ نزده نشونه‌ی خوبی نیست.

رفت کفشش رو پوشید و با نگرانی گفت:

ـ من دارم میرم دنبالش.

من و غزاله همزمان بلند شدیم و گفتم:

ـ منم میام.

مهدی به صورت من نگاه کرد و از دلشوره من تعجب کرد اما چیزی نگفت. خاله دستش رو برد سمت آسمون و گفت:

ـ خدایا خودت این پسر رو حفظ کن.

پارت نود و یکم

منو مهدی و غزاله راه افتادیم سمت جنگل. هر کدوم با صدای بلند اسمش رو صدا می‌زدیم اما بجز صدای پرنده‌ها هیچ صدای دیگه ای نمی‌اومد. با نگرانی به مهدی گفتم:

ـ مهدی یبار دیگه به گوشیش زنگ بزن.

مهدی با چشم غره‌ای نگام کرد و گفت:

ـ الان یادت اومد نگرانش بشی؟

سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم. غزاله یه سرفه‌‌ای کرد و با صدای تحکم آمیز رو به مهدی گفت:

ـ فعلا وقت این‌حرفا نیست‌، بهش زنگ بزن.

مهدی شمارش رو گرفت و زنگ زد و هم‌زمان گفت:

ـ امیدوارم بلایی سرش نیومده باشه.

سریع گفتم:

ـ خدا نکنه، زبونت رو گاز بگیر.

مهدی چیزی نگفت و من بجاش گفتم:

ـ بچها اینجوری نمیشه، من سمت چپ میرم. مهدی تو مستقیم برو و غزاله هم بره سمت راست. این‌جوری بیشتر سردرگم می‌شیم.

غزاله گفت:

ـ باز ما چطوری همدیگه رو پیدا کنیم تیارا؟ هوا هم داره شب میشه.

گفتم:

ـ گوشیتون شارژ داره دیگه؟

هر جفتشون تایید کردن و غزاله با نگرانی گفت:

ـ تو که گوشی نداری.

از تو جیبم گوشی مامان رو درآوردم و گفتم:

ـ گوشی مامان رو گذاشتم تو جیبم. پیداش کردین بهم زنگ بزنین.

اینو گفتم و هر سه نفرمون پراکنده شدیم تا توی قسمت های مختلف جنگل دنبالش بگردیم. خدا کنه اتفاق بدی براش نیفتاده باشه وگرنه نمی‌تونم تا آخر عمرم خودم رو ببخشم.

پارت نود و دوم

همین‌طور به راه خودم ادامه دادم تا اینکه یهو صدای یه آهنگی رو شنیدم، به سمت چپم نگاه کردم و دویدم سمت صدا، انگار صدای زنگ گوشی بود، اینقدر دویدم تا رسیدن نزدیک یه گودال. صدا از داخل این گودال میومد، آب دهنم رو قورت دادم و با ترس و لرز نزدیک شدم، دیدم که سهند داره به خودش می‌پیچه، با نگرانی فریاد زدم:

ـ سهند چی‌شده؟

ناگهان به بالای سرش نگاه کرد و با صورتی پیچ خورده از درد گفت:

ـ تیارا فکر کنم دستم شکسته، پاهامم نمی‌تونم حرکت بدم.

بدون کوچیک‌ترین مکثی، نشستم لب گودال و پریدم پایین. با عصبانیت رو بهم گفت:

ـ تو چرا اومدی اینجا؟ می‌موندی بالا کمک میوردی دیگه.

بدون توجه به حرفش، به دستش نگاه کردم، زخم شده بود و فکر کنم شکسته بود. گفتم:

ـ چجوری اومدی اینجا؟ اصلا این سمت چیکار می‌کردی؟

بهم اشاره کرد تا گوشیش رو که اون‌طرف افتاده بود و بهش بدم. گوشی رو دادم دستش و گفت:

ـ داشتم به رانندم پیام می‌دادم تا ماشینم رو بیاره که برگردم تهران. جلوی پام رو ندیدم و افتادم تو این چاله.

یهو ته دلم خالی شد. با تته پته گفتم:

ـ می..میخوای...برگردی تهران؟

با لبخند غم انگیزی نگام کرد و گفت:

ـ آره، تو هم که حرفات رو بهم زدی. دیگه باید باور کنم همه چیز تموم شده.

این‌قدر سخت گرفته بودم دیگه خسته شده‌بود. حقم داشت، حرفای بدی بهش زده بودم و گفتم که دوسش ندارم و نمی‌خوامش اما حالا که داره می‌ره پس چرا این‌قدر ناراحتم؟ چرا دلم می‌خواد که پیشم بمونه؟

پارت نود و سوم

شال گردنم رو درآوردم و داشتم دور دستش می‌بستم که گفت:

 

ـ ولکن تیارا.

 

با ناراحتی گفتم:

 

ـ آخه دستت خونریزی داره.

 

این‌بار با خشم نگاهم کرد و گفت:

 

ـ من دلم خونریزی کرده، دستم که دیگه چیزی نیست.

 

با دیدن چهره غمگینش، دلم طاقت نیاورد و اشکم سرازیر شد ولی برخلاف همیشه هیچ توجهی نکرد و با گوشیش مشغول شماره گرفتن شد:

 

ـ الو..سلام..چطوری؟...بد نیستم...ببین ماشین منو همین امشب بیار دم در خونه بزار...آره چون فردا برمی‌گردم تهران.

 

نمی‌خواستم همه‌چیز رو خراب کنم. داستان زندگی من نباید این‌جوری تموم می‌شد. هر چقدرم که ازش دل چرکین بودم اما دوسش داشتم و این‌بار هرجوری هم که بود سهند بهم ثابت کرده بود که دوسم داره و بخاطر من قید همه چیز رو زده بود. پس یه راه باقی مونده‌بود، نباید میذاشتم که از اینجا بره، سریع گوشی تلفن رو ازش گرفتم و قطع کردم. با تعجب نگام کرد و گفت:

ـ تیارا داری چیکار می‌کنی؟

سرم رو انداختم پایین و با حالت مظلومانه گفتم:

ـ نمی‌خوام که برگردی.

یکم سکوت کرد و گفت:

ـ چرا؟ برای اینکه بیشتر دلم رو بسوزونی؟

نگاش کردم و چیزی نگفتم. گوشی رو خواست از دستم بگیره که از کنارش بلند شدم. به سختی بلند شد و گفت:

ـ تیارا مسخره بازی درنیار! گوشیم رو بده.

گوشی رو پشت دستم قایم کردم و گفتم:

ـ نه سهند، نمی‌خوام بری.

این‌بار با عصبانیت اومد مقابلم وایستاد و گفت:

ـ چرا لعنتی؟ فقط یه دلیل بیار بگو چرا نباید برم؟

صدای بلندی وجودم رو لرزوند. گریه‌ام بیشتر شد و گفتم:

ـ چون‌که.

پرید وسط حرفم و با عصبانیت گفت:

ـ چون که چی؟

و گفتم. بالاخره احساسم رو بروز دادم. تو چشماش خیره شدم و سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم و گفتم:

ـ چون‌که من دوستت دارم.

انگار با گفتن این جمله آب رو آتیش ریختم. قیافش دوباره مثل اولش شد اما خیلی تعجب کرده بود و با صدای بریده‌ای پرسید:

ـ چی؟

خجالت کشیدم. سرم رو انداختم پایین و دماغم رو کشیدم بالا و گفتم:

ـ همین‌که شنیدی.

خندید و گفت:

ـ آخه خیلی آروم گفتی. کامل نشنیدم.

سعی کردم خندم رو کنترل کنم و با چشم غره نگاش کردم. اومد نزدیکم و با مهربونی بهم نگاه کرد و گفت:

ـ پس یعنی اینجا باید ازت خواستگاری کنم؟

پارت نود و چهارم

تا رفتم چیزی بگم یهو صدای جیغ و سوت شنیدم. سرم رو به سمت بالا کردم و دیدم غزاله و مهدی‌ان. با تعجب نگاشون کردم و گفتم:

ـ شما از کجا فهمیدین؟

سهند گوشی رو سمتم گرفت و گفت:

ـ از طریق این.

بازم با تعجب نگاش کردم که ادامه داد و گفت:

ـ در واقع بجای رانندم به مهدی خبر دادم.

دست به سینه وایسادم و با اخم گفتم:

ـ یعنی بازم گولم زدی؟

خندید و اومد سمتم و گفت:

ـ گول زدن نگیم، مجبور شدم یکم نقش بازی کنم.

نگاش کردم و گفتم:

ـ ماشاالله حرفه‌ای هم هستی.

مهدی گفت:

ـ خب دوستان منو غزاله از اون سمت یه تنه پیدا کردیم، می‌ندازیمش پایین بعدش شما با کمک هم بیاین بالا.

یکم خجالت کشیدم ولی سهند با رضایت گفت:

ـ برای من که مسئله‌ای نیست.

نگاش کردم و گفتم:

ـ ذاتا چی برای تو مسئله هست؟

یهو چشاشو ریز کرد و گفت:

ـ من قربون این قیافه عصبی بشم. 

از این قربون صدقه رفتن و محبت کردنش دلم اکلیلی می‌شد و کلی ته دلم ذوق می‌کردم. مهدی تنه درخت و به تنهایی حمل کرد و انداخت پایین و اول من پاهام رو با دقت تن شاخه‌هاش گذاشتم و رفتم بالا و بعدش با کمک مهدی سهند اومد بالا چون دستش خیلی درد داشت و به تنهایی نمی‌تونست تا بالا بیاد. وقتی اومد بالا گفتم:

ـ بعد اینجا بریم دکتر. فکر کنم باید بخیه بخوره.

غزاله که با دیدن خون حالش بد می‌شد. روش رو کرد اون سمت و گفت:

ـ واقعا چجوری جلوی پات رو ندیدی؟ خیلی دستت بدجور شده.

سهند برخلاف همه ما خونسرد و با لبخند به من نگاه کرد و گفت:

ـ چون که این خانوم خانوما حواس برام نذاشته. 

بعدشم دستش رو انداخت گردن مهدی و لنگان لنگان راه افتاد. هوا کاملا تاریک شده بود و من نگران مامان اینا بودم.

پارت نود و پنجم

استرس رو به غزاله گفتم:

ـ مامانت برات زنگ نزد؟ گوشی مامان من خاموش شده! احتمالا تا الان کلی نگرانمون شده باشن.

غزاله به مهدی و سهند که پشت سرمون راه افتاده بودن نگاه کرد و اومد نزدیکم و آروم گفت:

ـ تیارا مامانم دویست بار بهم زنگ زد و جالب تر می‌دونی چیه؟

نگاش کردم و گفتم:

ـ چی؟

غزاله گفت:

ـ مدام از حال سهند می‌پرسید. اصلا مامان از وقتی سهند رو دیده یه حالیه ک نگو.

وقتی غزاله این حرف رو زد فهمیدم که فقط من نبودم که به این موضوع شک کردم. بعد حرف غزاله گفتم:

ـ اتفاقا حرکات خاله برای منم عجیب بود. زیاد از حد برای سهند ابراز نگرانی می‌کرد.

تا غزاله رفت حرفی بزنه، مهدی گفت:

ـ بچها یکم آروم‌تر برین ما با نور گوشی شما حرکت کنیم. شارژ گوشی من کمه احتمالا الان خاموش بشه. این خرس گنده هم دارم حمل می‌کنم، اصلا جلوی چشمم رو نمی‌بینم.

سهند خندید و با اون دستش زد پس کله مهدی و با خنده گفت:

ـ خیلی عوضی هستی، من با این هیکل نحیفی که دارم. چطور دلت میاد به من بگی خرس؟

پوزخندی زدم و گفتم:

ـ تازه کمم گفته.

سرعتمون رو کم کردیم تا مهدی و سهند بهمون برسن. سهند با حالت تهدید گفت:

ـ بزار برسیم بیمارستان. یکم حالم رو به راه شه. 

سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:

ـ تو تهدیدم نکن که می‌بازی.

سهند چشمکی بهم زد و گفت:

ـ آره من تسلیم، تو تا پدر منو در نیاری، ولکن ماجرا نیستی. 

یکم تو سکوت سپری شد که سهند پرسید:

ـ راستی کیک تولد این خانوم لجباز رو خوردین؟

هر سه تامون خندیدیم و غزاله گفت:

ـ کیک آب شد. حتی تو وضعیتی نبود که شمع بزاریم این بنده خدا فوت کنه. 

سهند با ناراحتی گفت:

ـ ای بابا! همش تقصیر منه احمقه. بزار وقتی رسیدیم یه تولد درخور این خانوم خانوما می‌گیرم که حظ کنه. کادوشم همون موقع بهش میدم.

با ذوق گفتم:

ـ مگه کادو هم خریدی؟

نگام کرد و با لبخند گفت:

ـ قربونت اون ذوقت بشم؛ آره عزیزم.

مهدی یهو گفت:

ـ اه اه. بسته دیگه حالمون رو با این حرفا بهم زدین. نه به اون دعواهاتون نه به این قربون صدقه‌ها

پارت نود و ششم

سهند با غرور به مهدی نگاه کرد و طوری که سعی داشت خندش رو کنترل کنه گفت:

ـ حسودی؟ 

بعد به غزاله اشاره کرد و گفت:

ـ فرصت که مهیاست. تو هم قربون صدقه برو. کی جلوت رو گرفت برادر؟

با این حرفش یکم خندم گرفت و بجاش غزاله و مهدی هر دو سرخ و سفید شدن و هیچ کدوم حرفی نزدند. از احساس غزاله مطلع بودم و می‌دونستم که نسبت به مهدی حس خوبی داره و این اواخر از رفتار مهدی هم مطلع شدم که اونم نسبت به غزاله بی میل نیست ولی نمی‌دونم که چرا حرکتی نمی‌زنه! شاید یه دلیلش این بود که مهدی برخلاف سهند آدم درونگرا و خجالتی بود و ابراز کردن براش یکم سخت بود اما بهرحال باید پا پیش می‌ذاشت. غزاله برای اینکه بحث رو عوض کنه سریع یه سرفه‌‌ای کرد و گفت:

ـ بچها ماشین رو دیدم، رسیدیم بالاخره.

مامان و خاله با دیدن ما از جا پریدن و دویدن سمتمون، مامان با نگرانی اومد پیشم و بغلم کرد و گفت:

ـ خوبی عزیزم؟ چیزیت که نشد؟

برگشتم به سهند نگاه کردم و گفتم:

ـ من خوبم ولی سهند یکم زخمی شده.

مامان رو به سهند با نگرانی گفت:

ـ وای خدا بد نده پسرم، چی شد یهو؟

سهند دستش رو از شونه مهدی برداشت و روی زیلو نشست و گفت:

ـ خوبم خداروشکر. 

بعد به من نگاه کرد و با چشمک گفت:

ـ زخمی شدم ولی می‌ارزید.

پارت نود و هفتم

لبخند ریزی زدم که مامان زیر گوشم آروم گفت:

ـ آشتی کردین؟

سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و مامان هم با لبخند نفس راحتی کشید. مهدی گفت:

ـ خب دوستان اگه مایل باشین جمع کنیم بریم یه رستوران. شام مهمون من و سهند.

ما اولش یکم تعارف کردیم اما اونقدر خسته بودیم و گرسنمون هم شده بود که قبول کردیم. خاله و غزاله از وقتی که ما اومده بودیم رفته بودن کنار ماشین و داشتن باهم حرف می‌زدن. از حالت دست و صورت غزاله متوجه شدم که عصبانیت و داره خاله رو متقاعد می‌کنه اما خاله کل صورت و نگاهش سمت سهند بود و با حالت غمگینی بهش زل زده بود. من و مهدی با کمک هم زیلو رو جمع کردیم و مامانم رفت تا منقل و زباله‌ها رو جمع کنه. همین حین سهند که رو تخته سنگی نشسته بود، صدام کرد، رفتم پیشش. رو به من گفت:

ـ تیارا تو می‌دونی قضیه چیه؟

با تعجب نگاش کردم و گفتم:

ـ چه قضیه‌ایی؟

به خاله اشاره کرد و گفت:

ـ مادر غزاله چند وقتیه بد روم زومه. کار اشتباهی ازم سر زده؟ غزاله به تو چیزی نگفت؟

این‌قدر خاله حرکاتش ضایع بود که همه متوجه شده بودن، منم مثل سهند با تعجب گفتم:

ـ والا راستش رو بخوای برای منم عجیبه!! دلیلش رو منم نمی‌دونم و غزاله هم چیزی بهم نگفت. کلا آدمیه که درون خودش زندگی می‌کنه و به آدما اون‌قدر توجهی نداره. یعنی اینجوری نبودا ولی خب از وقتی پسرش گمشده، حالش این مدلیه.

سهند قیافش متعجب‌تر شد و پرسید:

ـ مگه پسر داشت؟

سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم:

ـ آره، قضیه برمی‌گرده به سالها پیش. وقتی پسرش پنج سالش بود گم شد. دیگه هم نتونستن پیداش کنن. 

سهند با ناراحتی گفت:

ـ اوو آره غزاله قبلا یچیزایی بهم گفته بود، هیچ سر نخ کوچیکی پیدا نکردن ازش؟

گفتم:

ـ نه ولی خاله از وقتی که من یادم میاد امیدوار بود و همیشه می‌گفت که پسرش رو پیدا می‌کنه.

سهند بعد گفتن این حرفم ناراحت شد و تو فکر فرو رفت.

پارت نود و هشتم

 رفتم ازش بپرسم که چرا ناراحته؟! مهدی صدامون زد که بریم. به پیشنهاد بچها اون شب شام باهم رفتیم رستوران میلانو سمت دریاکنار و بعد از مدت‌ها کنار هم گفتیم و خندیدم و این‌بار بدون هیچ اجبار و از صمیم قلب به چشمای کسی که دوسش داشتم نگاه می‌کردم و باهاش حرف می‌زدم. خاله خیلی دلش می‌خواست با ما بیاد اما چون مامان خسته بود و گفت که نمیاد، اونم از اومدن منصرف شد. بعد از شام سهند رو بردیم بیمارستان و دستش رو بخیه زدن و با آتل دور گردنش وصل کردن. چندتا پماد هم دادن که هر هشت ساعت باید هم به مچ پاش و هم به دستش می‌زد. بعد از بیمارستان مهدی خواست غزاله رو برسونه خونه و سهند از من خواست که باهم بریم سمت دریا و یکم قدم بزنیم. منم از خدا خواسته قبول کردم. ساعت تقریبا یک شب بود. جفتمون کفشامون رو درآوردیم و روی شن‌ها قدم می‌زدیم. به سهند نگاهی کردم و ازش پرسیدم:

ـ سهند چرا از وقتی قضیه برادر غزاله رو تعریف کردم رفتی تو فکر؟

سهند موهای توی صورتش رو با دستش ردیف کرد و بهم گفت:

ـ اینجا بشینیم؟

حرفش رو تایید کردم و نشستم. کنارم نشست و گفت:

ـ تیارا یادته قبلا بهم گفته بودی چطور آدم می‌تونه این‌قدر بی محبت و بی رحم باشه؟

گفتم:

ـ اوهوم یادمه. چطور؟

به دریا نگاهی کرد و یه صدف انداخت و گفت:

ـ چون من قبل تو کسی تو زندگیم نبود که اینقدر واقعی دوستم داشته باشه و عشق و علاقه رو بهم یاد بده. نه پدر داشتم و نه مادر. 

خشکم زد. نمی‌دونستم که کسی رو ندارم و تابحالم راجب این قضیه باهم حرف نزده بودیم. به صورت متعجبم نگاهی کرد و با لبخند گفت:

ـ من تو پرورشگاه بزرگ شدم تیارا. اونجا بابت کوچیک ترین محبتی که بهت میکنن بعدش از دماغت درمیان. مجبورت میکنن که تو همون بچگی رو پای خودت وایستی. اونجا یاد می‌گیری که تنها کسی که باید به بهش تکیه کنی خودتی. 

با ناراحتی گفتم:

ـ من متاسفم. اصلا قصد ناراحت کردنت رو نداشتم.

سهند گفتم:

ـ نه عزیزم. باید اینارو یه روز بهت می‌گفتم

پارت نود و نهم

حالا داشتم می‌فهمیدم که دلیل اون همه گوش ندادن و اعتماد نکردن سهند به حرفای من و دلیل خودخواهیش چی بوده! حقم داشت. خیلی سختی کشیده بود و الان متوجه شدم که هیچ چیز اون‌جوری که بنظر میاد نیست. به صورتش نگاه کردم. غم بدجوری توی چشماش لونه کرده بود. نمی‌خواستم بیشتر از این ناراحتیش رو ببینم و بنابراین به دور گردنش نگاه کردم و با لبخند گفتم:

ـ می‌تونم پسش بگیرم؟

سهند با تعجب نگام کرد و پرسید:

ـ چی رو؟

به گردنبند دور گردنش اشاره کردم و گفتم:

ـ گردنبند رو که بهم داده بودی.

دماغش رو کشید بالا و با لبخند گفت:

ـ آره عزیزم حتما.

همون‌جور که داشت گردنبند رو از گردنش باز می‌کرد، پرسیدم:

ـ سهند اینو از کجا گرفتی؟

اومد پشت سرم وایساد و همون‌طور که داشت دور گردنم می‌بست گفت:

ـ اینو از وقتی که یادمه گردنمه. حس می‌کنم که ازم محافظت می‌کنه و تو شرایط سخت کمک می‌کنه از جام بلند شم. واسه همینم خیلی برام با ارزشه.

برگشتم نگاش کردم و گفتم:

ـ خب اگه اینقدر برات با ارزشه پس چرا دادیش به من؟ بزار گردن خودت باشه.

و داشتم از گردنم بازش می‌کردم که جلوم رو گرفت و با مهربونی نگام کرد و گفت:

ـ چون تو از این گردنبند برام با ارزش تری‌. اگه از تو محافظت کنه انگار از من کرده، مثل اینکه یادت رفته منو تو یه روحیم تو دوتا بدن.

قلبم از این مدلی حرف زدنش تند تند می‌زد. با خجالت موهام رو گذاشتم پشت گوشم و شالم رو کشیدم جلوتر. سهند خندید و گفت:

ـ نگاش کن چجوری هم خجالت کشیده، بیخیال بابا.

از خندش خیلی خندم و گرفت. بعدش یکم تو سکوت بهم خیره شدیم. دوست داشتم اون لحظه زمان وابسته و من تا ابد به چشماش خیره بشم. سهند همین لحظه پرسید:

ـ خب خانوم خانوما بالاخره نگفتی!

با لبخند گفتم:

ـ چی؟

گفت:

ـ کی باید بیام خواستگاری؟

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...