QAZAL ارسال شده در سهشنبه در 08:14 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 08:14 AM پارت هفتاد و پنجم سرم رو پایین انداختم و گفتم: ـ تیارا من بدون تو نمیتونم. با حرص گفت: ـ بدون من نمیتونی آره؟ دنبالم بیا. بعدش سریع رفت تو اتاقش و کنار وایساد و با عصبانیت گفت: ـ خجالت نکش. بیا تو. رفتم داخل. خیلی اتاق قشنگی داشت دقیقا عین خودش، سریعا رفت کنار در کمدش و گاو صندوقش رو باز کرد و یه عالمه ورقه رو با حرص ریخت پایین و گفت: ـ همه اینا رو با عشق جمع کردم. با هر شب با نگاه کردن به این عکسا خوابم برد. دوباره رفت پیش تختش و تشکش رو داد بالا و پوستر عکسهام و مجلههایی که باهاش مصاحبه کرده بودم رو انداخت جلو پام و با بغض گفت: ـ خجالت نکش نگاه کن. بهش نگاه کردم و گفتم: ـ تیارا لطفا. بعدش از تو کیفش گوشیش رو درآورد و و رفت داخل ایمیلاش متنهای عاشقانهای که برام میفرستاد و همش بدون جواب مونده بود و تو یکیش جواب مهدی بود و بهم نشون داد و گفت: ـ بخاطر توئه بی لیاقت کلی عذاب کشیدم و تو علاوه بر اینکه هر روز سر صحنه فیلمبرداریت منو له کردی، اون روز تو اون کافه آبروم رو جلوی اون دوستات بردی. برای اینکه غرورم رو به کنی هرکاری از دستت برمیومد انجام دادی. حالا اومدی جلوی من میگی دوسم داری؟ این دوست داشتن به درد خودت و عمت میخوره نمیخوام یه آدمی مثل تو دوسم داشته باشه. الآنم بخاطر وجدانت اومدی و خونه رو گذاشتی رو سرت. سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ تیارا شاید اوایل بخاطر عذاب وجدان بود ولی بعدش واقعا عاشقت شدم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-7538 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 08:04 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 08:04 PM پارت هفتاد و ششم دستش رو برد بالا که باعث شد ساکت بشم. ادامه داد و گفت: ـ شاید من اون روز نمردم اما تو روحم رو کشتی. خدا میخواست که من فراموشت کنم برای همین حافظم رو پاک کرد اما توئه آشغال بازم اومدی و زندگیم رو یبار دیگه خراب کردی. بعدش گردنبندی که بهش داده بودم رو از گردنش درآورد و با حرص انداخت جلوی پاهام و گفت: ـ گردنبند شانست رو بردار و اگه یه ذره هم که شده برام ارزش قائلی ازم دور شو. اشک ریختم و گفتم: ـ نمیتونم ازت دور شم تیارا بفهم! بدون اینکه توجهی به حرفم کنه اشکاش رو پاک کرد و از داخل کشوش یه جعبه درآورد و داد دستم و با خونسردی گفت: ـ داری میری هدیههات رو هم با خودت ببر! دیگه نمیخوام تو اتاقم چیزی از تو باشه. اینو گفت و از اتاقش رفت بیرون. از پشت پنجره اتاقش دیدم که باز اون پسرهی لات اومده پایین و رو موتورش منتظرش وایساده. تیارا رفت سمتش و خیلی صمیمی باهاش احوالپرسی کرد و با همدیگه رفتن. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-7619 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 08:05 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 08:05 PM پارت هفتاد و هفتم دو ماه بعد روزا همینطور سرد و بی روح سپری شد و هر چقدر که من به تیارا نزدیکتر میشدم، اون روز به روز از من دورتر میشد. دیگه یقین پیدا کردم که کارما دست به کار شده و داره تقاص دل شکستهی تیارا رو از من پس میگیره. مدام دم خونشون پلاس بودم. هر روز کارم شده بود که تو کوچه وایستم و از پشت پنجره اونقدر به اتاقش نگاه کنم تا برای یه لحظه از کنارش رد شه. درسته رفتار تیارا با من تغییر نکرد اما رفتار مادرش بینهایت با من عوض شدهبود و بهتر از قبل باهام رفتار میکرد، حتی بعضی اوقات تیارا بابت رفتارش مورد غضب مادرش قرار میگرفت اما اهمیتی نمیداد. مدام با اون پسرهی عوضی فرصت طلب میگشت. مثل خودش هر روز کارم شده بود براش یه هدیه بگیرم و ببرم دم در خونشون. گل مورد علاقش رو بخرم براش اما تمام اینا رو بی جواب میذاشت، داشتم تاوان کارهای خودم رو پس میدادم و تازه متوجه شدم که گوش ندادن و خودخواه بودن و بی رحم بودن چقدر بده. امروز تولدش بود و منو غزاله براش تو یه جنگل سمت بزچفت، قرار بود یه سورپرایز آماده کنیم. غزاله گفت که مادراشون هم باشن تا تیارا نخواد که فرار کنه و اینبار به حرف من گوش بده. منم تصمیم خودم رو گرفته بودم و میخواستم به هر قیمتی که شده این دختر رو بدست بیارم و مال خودم بشه. به اندازه کافی تو این چندماه عذاب کشیدم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-7620 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 08:07 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 08:07 PM پارت هفتاد و هشتم منی که از سیگار تو عمرم دوری میکردم و همیشه سعی کردم ورزش کنم و سالم زندگی کنم، تو این مدت سیگار شده رفیق فابم و از دستم نمیافته. زیر چشمامم گود رفته و لاغرتر از قبل شدم و خلاصه که این عشق کاری کرد که قشنگ از ریخت و قیافه بیفتم. حدود یه ماهی میشد که تیارا و غزاله باهمدیگه کلاس خودشناسی میرفتن. امروز قرار بود که من زودتر برم دنبالشون تا سر و کلهی اون پسرهی عوضی پیدا نشه، بر اساس همین امروز پیراهن سفید و شلوار مشکی راستهام رو پوشیدم و رو به مهدی گفتم: ـ چطور شدم؟ مهدی یه نگاه سرسری بهم انداخت و گفت: ـ خوبه. داشت جدول داخل مجله رو حل میکرد. با اعتراض گفتم: ـ تو که اصلا ندیدی. با چشم غره سرش رو آورد بالا و گفت: ـ خب چی بگم! داداش ببین چی به حال و روزت آوردی؟ کجاست اون سهند فرهمند؟ بابا دختره دیگه نمیخوادت، بفهم لطفا. چیزی نگفتم و دکمههای سرآستینم و بستم و گفتم: ـ امروز بالاخره باید تصمیم بگیره. مهدی با تعجب نگام کرد و گفت: ـ یعنی بالاخره قراره برگردیم تهران و قیدش رو میزنی؟ نگاش کردم و گفتم: ـ بستگی به تصمیم تیارا داره، من همهجوره مثل خودش بهش ثابت کردم که پاش وایستادم. بارها هم ازش معذرت خواهی کردم. سنگ بود صبرش لبریز میشد. مهدی تایید کرد و گفت: ـ تو یبار اشتباه کردی، اینم خوب از دماغت درآورد. تاوان اشتباهاتت هم دادی و سعی کردی جبران کنی. اگه واقعا نمیخوادت، بهت بگه که دیگه اینقدر بلاتکلیف نمونی. گفتم: ـ انشالا امروز میفهمم. کتم رو پوشیدم و به نگاه پر از سوال مهدی نگاه کردم و گفتم: ـ بپرس، چی میخوای بگی؟ مهدی پرسید: ـ حالا بنظر تو چیزی بین تیارا و آروین هست؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-7621 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 08:09 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 08:09 PM پارت هفتاد و نهم همونجوری که عطر میزدم، مصمم گفتم: ـ نه مهدی با تعجب پرسید: ـ از کجا اینقدر مطمئنی؟ نگاش کردم و گفتم: ـ چون تمام این حرکاتش بخاطر اینه که لج منو دربیاره وگرنه تا الان صدبار پیشنهاد ازدواج این پسره رو قبول کرده بود. مهدی علامت سوال توی نگاش بیشتر شد و با خنده نگاش کردم و گفتم: ـ اینجوری نگام نکن، من خودم از غزاله شنیدم. مهدی سرش رو تکون داد و گفت: ـ غزاله هم امروز میاد؟ با مرموزی نگاش کردم و گفتم: ـ آره، چطور مگه؟ سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت: ـ هیچی همینجوری. رفتم جلوش وایسادم و تو چشماش نگاه کردم اما چشماش رو ازم میدزدید، گفتم: ـ نکن برادر من. با حالت طلبکاری گفت: ـ چیکار نکنم؟ گفتم: ـ میدونم که چقدر غزاله رو دوست داری، عشقت رو پنهون نکن! نگاه کن وضعیت منو. سریع با تته پته گفت: ـ نه..اص..اصلا این...اینجوری نیست. خندیدم و گفتم: ـ متأسفانه دروغگوی خوبی هم نیستی؛ من بخاطر خودت میگم مهدی. عشقت رو بهش اعتراف کن. مهدی خندید و گفت: ـ عاشق شدی ولی از نگاهت هیچ چیزی دور نمیمونه اما سهند میترسم بهش بگم. اگه اون منو نخواد نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-7622 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 08:10 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 08:10 PM پارت هشتاد سریعا پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ از کجا میدونی؟ شاید اونم منتظره اینه تو بهش اعتراف کنی و در قلبت رو وا کنی. مهدی با تعجب نگام کرد و گفت: ـ به تو چیزی گفته؟ گفتم: ـ نه چیزی به من نگفته ولی من از نگام دور نمیمونه. اونم نسبت بهت کم میل نیست، بهم اعتماد کن. اصلا میخوای امروز تو هم باهام بیا. مشخص بود خیلی دلش میخواد اما به زبون گفت: ـ ولی حس میکنم زشته، حضور من اونجا یجوریه. گفتم: ـ تعارفات الکی رو بزار کنار، اصلا هم جور خاصی نیست. اینو یادت باشه اگه تو عجله نکنی یکی دیگه میقاپتش. مهدی که مشخص بود قانع شده گفت: ـ باشه پس منتظرم باش آماده بشم. همینطور که دستم رو گردنبندم بود و از تو آینه به خودم نگاه میکردم گفتم: ـ زودباش، تا اون احمق نرسیده من باید برم دنبالشون. مهدی رفت تا آماده بشه. گردنبندم رو توی دستم فشردم و زیر لب گفتم: خدایا لطفا امیدم رو ناامید نکن. عشقم رو بهم ببخش. بعدش رفتم و از رو اپن کادوش رو که یه تابلوی نقاشی بزرگ از تصویرش بود و گرفتم. طرح نقاشی، عکس تیارا زمانی که توی بیمارستان بستری و خیره به پنجره بود، یواشکی ازش گرفتم. از طریق یکی از دوستام تو تهران سفارش دادم تا برام بکشه و با طراحی سیاه قلم، تصویرش رو فوق العاده درآورده بود. زیرشم با خط نستعلیق نوشته بود: تو این نقطه از زندگیم، مرگ هم نمیتونه از من بگیره تو رو ( از طرف مردی عاشق ) لبخندی به تابلو زدم و بلند گفتم: ـ مهدی من پایین منتظرتم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-7623 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 04:37 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 04:37 PM پارت هشتاد و یکم با اصرار من مهدی به غزاله زنگ زد و بهشون گفت که دم در منتظرشونیم، طبق معمول وقتی تیارا فهمید که من اومدم دنبالشون، دوباره چهرش سرد و ناراحت شد اما چون غزاله بهش اصرار کرد، مخالفتی نکرد و سوار ماشین شد. از تو آینه بهش نگاه کردم و با لبخند گفتم: ـ امروز حالت چطوره دختره بداخلاق؟ با چشم غره بهم نگاهی کرد و گفت: ـ تو رو که دیدم روزم خراب شد. بازم طبق معمول لبخندی زدم و چیزی نگفتم، دلم از رفتاراش به درد میومد اما چون دوسش داشتم سکوت میکردم. تو راه وایسادم و منو مهدی رفتم تا برای ناهار گوشت و نوشابه و نون بخریم. مامان غزاله و مامان تیارا قرار بود خودشون بیان و بهمون ملحق بشن. مهدی تو سوپرمارکت بهم گفت: ـ داداش این دختر امروزم جوابش نه. من بهت بگم از همین الان. حرفش رو به نشنیدن گرفتم و تو یخچال یه کیک شکلاتی دیدم و رو به مهدی گفتم: ـ کیک شکلاتی خوبه بنظرم. نظر تو چیه؟ مهدی با اخم نگام کرد و گفت: ـ من چی میگم! تو چی میگی! آره همین خوبه بگیر. گفتم: ـ فکر میکنم شکلاتی دوست داشته باشه. مهدی یه اوفی کرد و زیرلب یه چیزی گفت که نفهمیدم اما اهمیتی هم ندادم. چون امروز همه چیز باید مشخص میشد. من مثل خوده تیارا برای رسیدن بهش همه کاری کرده بودم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-7642 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 04:47 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 04:47 PM پارت هشتاد و دوم خوده تیارا تو ورودی جنگل کنار دومین آلاچیق نگه داشتیم و قرار شد که بساط رو همونجا پهن کنیم. کیک رو همون اول بیرون نیوردم که شک نکنه. در حال چیدن وسایل بودیم که مادر غزاله و مادر تیارا هم رسیدن. چیزی که این وسط خیلی عجیب بود، نگاه مادر غزاله به من بود. عجیب به من زل میزد و نگاه میکرد. طوری عجیب نگاه میکرد که مهدی زیر گوشم گفت: ـ سهند مادر غزاله چرا اینجوری نگات میکنه؟ شونهای به نشونهی نمیدونم انداختم بالا اما از نظر خودم هم عجیب بود و نگاهش رو درک نمیکردم. تیارا کنار غزاله نشسته بود و راجب کلاس امروزشون صحبت میکردن و مادر تیارا هم بابت آلزایمر مادرشوهرش داشت با مادر غزاله حرف میزد اما حواس و نگاه مادر غزاله کلا به من بود و بنظر من که اصلا بهش گوش نمیداد. مهدی هم که در حال خواندن اخبار جدید هنرمندان داخل گوشیش بود. آروم زدم به بازوش و گفتم: ـ پاشو. نگام کرد و گفت: ـ الان بیاریم؟ سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-7644 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 04:49 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 04:49 PM پارت هشتاد و سوم رو ذغال بنزین ریختم و تیارا رو صدا زدم: ـ تیارا جان یه دقیقه بیا. تیارا با اکراه بلند شد و اومد سمتم. بادبزن رو گرفتم و بهش دادم و گفتم: ـ لطفا کمک کن اینا زودتر آتیش بگیره. با اخم بهم نگاهی کرد و گفت: ـ خب به مهدی بگو، چرا به من میگی؟ با انگشت اشارم به مهدی و غزاله که زیر درخت نشسته بودن و غرق صحبت بودن، اشاره کردم و گفتم: ـ فعلا که سخت مشغولن، ناچارا تو باید کمکم کنی. یه اوفی کرد و بادبزن رو از دستم گرفت و با عصبانیت، تند تند مشغول باد زدن شد. محو چهرش شده بودم. حتی تو حالت عصبانیتش هم زیبا بود. یهو با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ میشه زودتر کبریت رو بزنی؟ چون دستم داره میشکنه. سریع به خودم اومدم و با کمک تیارا منقل و روشن کردم و بعدش بدون اینکه چیزی بگه داشت میرفت که گفتم: ـ تیارا یه دقیقه وایستا. برگشت و گفت: ـ باز چیه؟ گفتم: ـ کمک کن سیخ های کباب رو بزارم دیگه. با تعجب گفت: ـ خب این که دیگه احتیاج به کمک نداره. حالت مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: ـ اما آخه دست تنهام. انگار که دلش سوخت. چون طاقت نیاورد و اومد سمتم و کباب ها رو گذاشتیم رو منقل. اینا همه بهانه بود تا صورتش رو از نزدیک ببینم و چهرش رو بیشتر تو خاطرم حفظ کنم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-7645 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 04:50 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 04:50 PM پارت هشتاد و چهارم گفتم: ـ تیارا چرا منو تو نمیتونیم مثل بقیه با همدیگه حرف بزنیم؟ بهم نگاهی کرد و گفت: ـ چون دیگه حرفی واسه گفتن نمونده. گفتم: ـ من خیلی حرفا برای گفتن دارم. پرید وسط حرفم و گفت: ـ ولی من گوش شنیدن حرفهای تکراری رو ندارم. با مظلومیت بهش نگاه کردم و گفتم: ـ یعنی اینقدر سنگدل شدی که نمیتونی منو ببخشی؟ سکوت کرده بود و با بادبزن توی دستش بازی میکرد. خسته شدهبودم. از این همه سکوتش خیلی خسته شده بودم. یه نفس عمیقی کشیدم و از کنارش بلند شدم. یهو نگام کرد و گفت: ـ کجا میری؟ گفتم: ـ میخوام یکم قدم بزنم. از کنارش دور شدم و بلند گفت: ـ پس کبابا چی؟ گفتم: ـ تو و مهدی حلش میکنین. از کنار مهدی و غزاله که رد شدم. مهدی پشتم راه افتاد و گفت: ـ سهند کجا میری؟ گفتم: ـ دنبالم نیا مهدی، خیلی حس خفگی میکنم. میخوام یکم قدم بزنم. گفت: ـ حالت خوبه؟ پس کیک رو کی بیاریم؟ با خونسردی کامل گفتم: ـ نمیدونم. هر وقت فکر کردی زمان مناسب به بیار براش. بعدش سمت چپ چرخیدم و وارد جنگل شدم. الان فقط راه رفتن میتونست دلم رو آروم کنه. عشق تیارا من رو بزرگ کرده بود، از خودخواهیم کم کرده بود اما لجبازیاش و گوش ندادنش دیگه خستم کرده بود. گمونم که حق با مهدیه. دیگه موندن تو این شهر هیچ فایدهای نداره چون تیارا بعد بهوش اومدنش، خیلی عوض شده. و متاسفانه که نمیتونه منو ببخشه که البته حقم داره نمیتونم بگم که مقصره، شاید اگه منم جاش بودم، همین کار رو میکردم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-7646 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت هشتاد و پنجم (تیارا) بعد از اینکه تو بیمارستان چشمام رو باز کردم، اصلا نمیدونستم که کیم و کجام. حس کردم بعد از یه خواب عمیق و طولانی بیدار شدم؛ دست و پاهام خیلی درد میکرد اما بدتر از اون حسی توخالی بود که توی وجودم شکل گرفته بود. هیچکس رو نمیشناختم، نه پدرم نه مادرم نه دوستام. چند جلسه با روانشناسم گذروندم و سعی کردن با هیپنوتیزم یه چیزایی رو یادم بیارن اما بیفایده بود و دکتر میگفت که تو گذر زمان اتفاق میافته و شاید یه روز همه چیز یادم بیاد و شایدم هیچوقت هیچ چیزی رو بخاطر نیارم اما خیلی حس بد و سختی بود. از اینکه کسایی که اینقدر میشناسنت و دوستت دارن رو نشناسی و نسبت به چهره و خاطرات مشترکی که برات تعریف میکنن، اینقدر حس غریبی کنی. یه چیزی که برای من خیلی عجیبی بود پسری بود که خیلی باهام احساس راحتی میکرد و سعی میکرد که بهم نزدیک بشه اما اطرافیان با دید بدی بهش نگاه میکردن حتی مادرم. همه یجورایی نسبت خودشون رو به من گفته بودن جز این آدم. چهره خسته ولی بانمکی داشت اما درونم یه ندایی بهم میگفت که نباید بهش نزدیک بشم و باهاش حرف بزنم نمیدونم چرا ولی دلم نمیخواست اصلا باهام حرف بزنه. یه دلیلش هم بخاطر این بود که حس میکردم تو اتفاقی که برای من افتاده، یه نقشی داره که بقیه باهاش اینقدر بدن. ولی وقتی از غزاله که فهمیدم کسی بوده که بهم خون داده و تو این سه ماهی که من تو کما بودم، میومده بیمارستان و تنهام نمیذاشته، حسم بهش عوض شد و سعی کردم رو حرف دلم سرپوش بزارم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-7708 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت هشتاد و ششم درسته که غزاله اینطور میگفت اما بجاش آروین و برادر دوستم مهناز برخلاف غزاله حرف میزدن ومیگفتن که تا میتونم از این پسر دوری کنم اما دلیلش رو بهم نمیگفتن. سهند حرفای قشنگی میزد اما تو چشماش شرمندگی و غم بود، هر وقتم که ازش میپرسیدم ساکت میشد. یه روز گردنبندش رو درآورد و داد دستم تا پیشم باشه و بلکه بهم کمک کنه تا زودتر راه زندگیم رو پیدا کنم و یادم بیاد. میگفت که اون گردنبند باارزش ترین چیز تو زندگیشه. هر از گاهی با یه جمله یا یه صحنه چیزای محوی تو ذهنم نقش میبست اما اینقدر کمرنگ بود که ممکن نبود، یادم بیاد. درسته ته دلم ازش کمی خوشم میومد اما نمیتونستم نسبت به حرفای آروین و آرش و دلم بیتوجه باشم. تصمیم گرفتم ازش دور بمونم تا زمانی که خودش بخواد باهام صحبت کنه و بهم بگه که نقشش تو زندگیم چی بوده، دوست پسرم بوده؟ فامیلم بوده؟ یا.... اینجور بلاتکلیفی تو زندگیم واقعا آزارم میداد. آروین میگفت که خدا خواسته که من یسری چیزا رو فراموش کنم تا وقتی چشمام رو باز کردم، بتونم به زندگیم ادامه بدم. اما هر چقدر که بهش اصرار میکردم بهم نمیگفت که چی شده. میگفت که اگه بفهمم بیشتر ناراحت میشم و نمیدونستم که واقعا حق با آروینه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-7709 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت هشتاد و هفتم بالاخره بعد مرخص شدنم سهند تصمیم گرفت واقعیت رو بهم بگه و اون روز کنار دریا منو با واقعیتی که باعث شد کل زندگیم رو فراموش کنم مواجه کرد. دلم از شنیدن اون حرفا خیلی درد گرفت. درست بود که کاملا یادم نیومد اما حتی شنیدن اون حرفا هم حالم رو بد کرده بود، دیگه نتونستم نسبت به حرفاش بدون واکنش بمونم و قسم خوردم که ازش متنفر میشم. نسبت به آدمی که اینقدر عذابم داد. زمانی که داشت از سمت یه خیابون فرعی رد میشد انگار که کل چیزایی که فراموش کرده بودم و اون تصادف لعنتی مثل یه فیلم تو ذهنم پخش شد ولی یه چیزی این وسط فرق کرده بود. اونم نگاههای سهند بود که مثل قبل نبود، دیگه خودخواهی از صورتش نمیبارید. ادعا میکرد که بعد این قضیه از صمیم قلبش عاشقم شده و حاضره تحت هر شرایطی کنارم بمونه اما من باور نمیکردم و حس میکردم که بخاطر عذاب وجدانی که داره این حرف رو میزنه. تصمیم گرفتم دقیقا عین خودش عذابش بدم تا بفهمه گوش ندادن، ندیدن و توجه نکردن یعنی چی! بفهمه خورد کردن شخصیت آدما چقدر داره و واقعا هم کم نذاشتم و تمام هدایایی که براش خریده بودم بعلاوه گردنبندی که بهم دادم و توی صورتش پرت کردم و گفتم که دیگه نمیخوام ببینمش اما تسلیم نشد و هر روز اومد دم در خونمون و سر کوچمون وایستاد و هر روز برام چیزایی که دوست داشتم و خرید اما قولم رو نشکوندم و هیچ توجهی بهش نکردم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/838-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%D9%85-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-7710 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.