رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت پنجاهم

مصمم به مهدی نگاه کردم و گفتم:

ـ در اصل اگه الان نرم بد میشه. 

مهدی یه اوفی کرد و گفت:

ـ بزار سوییچ ماشین رو بگیرم و بیام.

گفتم:

ـ پایین منتظرتم.

حدود ساعت چهار رسیدیم بیمارستان. باورم نمی‌شد که بالاخره چشماش رو باز کرده بود. قراره دوباره صداش رو بشنوم. قراره از صمیم قلبم به حرفاش گوش بدم و این‌بار با خواست خودم و بدون هیچ عذاب وجدانی این مسیر رو با این دختر زیبا ادامه بدم البته اگه بتونه من رو ببخشه. می‌دونم مسیری که قراره برم راحت نیست اما بخاطر تیارا تحمل می‌کنم. بخاطر اون همه عذابی که کشید و منه احمق چشمم رو روی همش بستم. الان وقت تلافی کردن و جا نزدن بود، باید بهش ثابت می‌کردم منم هر روز منتظرش بودم و این سه ماه مثل سه سال گذشت برام، بهش بگم که نبودنش واقعا برام یه عذاب بود، تمام روز حرفا و نگاهش خصوصا اشک اون روزش تو ذهنم مرور می‌شد و عذابم می‌داد، وقتی بی‌هوش بود هر روز ازش عذرخواهی کردم و خواستم منو ببخشه اما باید تو واقعیت هم ازش می‌شنیدم که منو بخشیده تا بتونم به راهم ادامه بدم، ماسک خودخواهی که به صورتم بود، دیگه افتاده بود و من به خوده واقعیم برگشته بودم. دیگه برام دنیای هنری، معروف بودن، بازیگری، ستاره بودن مهم نبود، برام این مهم بود که بتونم بقیه رو خوشحال کنم و توی دلشون جا باز کنم و کسی رو با رفتارم نرنجونم. اینم از تیارا یاد گرفته بودم.

پارت پنجاه و یکم

از دور دیدم که دم اتاق شلوغ بود. یهو دیدم دوستش غزاله و با مهناز گریه کنان از اتاق اومدن بیرون، همون‌طور که می‌رفتیم تا برسیم به در، مهدی با تعجب گفت:

ـ خیر باشه انشالا!

آب دهنم رو قورت دادم و چیزی نگفتم؛ قطعا این ناراحتی دوستاش، نشون از خیر بودن نبود. اتفاق بدی افتاده بود؛ غزاله تا من رو دید، دوید سمتم و با گریه گفت:

ـ سهند.

با استرس پرسیدم:

ـ غزاله چی‌شده؟ چرا گریه می‌کنی؟

چیزی نگفت و بازم گریه می‌کرد؛ مهدی این‌بار پرسید:

ـ مگه تیارا بهوش نیومده؟

این‌بار دوستش مهناز اشکاش رو پاک کرد و گفت:

ـ چرا بهوش اومده ولی حافظش رو از دست داده.

یبار دیگه خون تو رگام منجمد شد؛ مهدی پرسید:

ـ یعنی چی؟!

غزاله با هق هق گفت:

ـ هیچ‌کس رو به خاطر نمیاره حتی خانوادش.

بازم سعی کردم امیدم رو از دست ندم؛ دستم رو دور گردنبندی که دور گردنم بود گذاشتم و گفتم:

ـ انشالا که رد میشه، مهم اینه که الان بهوش اومده. 

پدرش گریه کنان از اتاق اومد بیرون. غزاله رو بهم گفت:

ـ امیدوار بودن تو این شرایط واقعا سخته. پدرش رو ببین، یکبار دیگه شکست.

مهناز این‌بار گفت:

ـ راحت نیست، رفیق چند ساله‌امون مثل یه غریبه به همه نگاه می‌کنه.

مهدی این‌بار گفت:

ـ بنظر منم حق با سهنده، شاید اثر داروهای بیهوشی باشه، مدت زیادی تو کما بوده.

همون‌طور که نگاهم به پدر تیارا بود، از غزاله پرسیدم:

ـ دکترش چی میگه؟

پارت پنجاه و دوم

غزاله گفت:

ـ من نمیدونم، خانوادش رفتن.

بهش نگاه کردم و‌ گفتم:

ـ بعد اینکه رفتم پیش تیارا، می‌خوام با دکترش حرف بزنم. اسم دکترش چیه؟

غزاله گفت:

ـ دکتر فرج تبار.

سری به نشونه‌ی تایید تکان دادم و به سمت اتاق تیارا راه افتادم، قلبم مثل گنجشک در سینه‌ام می‌کوبید، بالاخره چشمای قشنگش رو باز کرده بود. در زدم و وارد اتاق شدم. مادرش گوشه‌ی تخت نشسته بود و با دیدن من اشکاش رو با گوشه‌ی شالش پاک کرد، نگاهم افتاد به تیارا. مثل یه بچه‌ی معصوم پتو رو محکم بغل کرده بود و زانوهاش رو تو بغلش جمع کرده بود و مثل یه روح به دیوار رو‌به‌روش زل زده بود، قلبم درد گرفت. دوباره یاد حرکاتی که در حقش انجام دادم،افتادم. دختری به اون سرحالی و شادابی به چه حال و روزی افتاده بود، بغضم رو قورت دادم و به تخت نزدیک شدم که متوجه صدای پام شد و برگشت سمتم، روی تخت با ترس نیم خیز شد و با صدای بلند گفت:

ـ به من نزدیک نشو. 

من و مادرش متعجب زده بهش نگاه می‌کردیم. مادرش پرسید:

ـ دخترم تو سهند رو یادته؟

تیارا اشکاش رو پاک کرد و دوباره پتو رو محکم تو دستاش فشرد و با حالت عصبانی گفت:

ـ نمی‌شناسم، هیچ کدومتون رو نمی‌شناسم، حتی نمی‌دونم خودم کیم!

بعد دستاش رو گذاشت رو گوشش و بلند گفت:

ـ اینقدر ازم سوال نپرسین.

مادرش سریع رفت و تیارا رو در آغوش گرفت و آروم اشک ریخت.

پارت پنجاه و سوم

خیلی ترسیده بود. نباید بهش فشار می‌آوردیم، مادرش رو آروم صدا زدم و گفتم که بیاد دم در، مادرش اومد و منتظر شد تا من صحبت کنم‌. رو بهش گفتم:

ـ توروخدا بهش فشار نیارین، مطمئن باشید خوب می‌شه.

مادرش بغضش رو قورت داد و رو بهم گفت:

ـ چی باید بگم؟ بگم مرسی از دلداریت؟

چیزی نگفتم و سکوت کردم، مادرش آهی کشید و گفت:

ـ دیگه خسته شدم از بس گفتم تو مقصری. دیگه خسته شدم.

دلم خیلی برای حالش سوخت. واقعا به چشم دیدم که توی این سه ماه هر روز شکسته‌تر شدن، منو غزاله و مهناز و مهدی رفتیم پیش دکتر فرج تبار و بابت حال تیارا پرسیدیم، دکتر گفت:

ـ ازش یه آزمایش ام آر آی مغز باید گرفته بشه و بابت اینکه ضریب هوشیش پایین تر از حد ممکن اومده‌بود، این اتفاقات بعضا طبیعیه و ممکنه پیش بیاد. تو این‌جور موارد اصولا بیمار حافظه کوتاه مدتش رو از دست می‌ده. خصوصا اتفاقات مهمی که تو زندگیش افتاده رو شاید بخاطر نیاره. الآنم اینکه هیچ‌کس رو نمی‌شناسه طبیعیه و باید زمان بگذره. کم کم با کمتر شدن داروهای بی هوشی و داروهایی که براش تجویز می‌کنم، انشالا به حالت نرمال برمی‌گرده. من به خانوادش هم گفتم به شما هم میگم که حتما رفیقتون رو پیش دکتر مغز و اعصاب هم ببرید و سعی کنین و محیط هایی که قبلا توش بوده رو براش مهیا کنین تا زودتر بخاطر بیاره.

پارت پنجاه و چهارم

غزاله با نگرانی پرسید:

ـ پس امیدی هست آقای دکتر؟

دکتر عینکش رو درآورد و گفت:

ـ همیشه امیدی هست اما باید صبور باشین، امکانش هست این قضیه مدت زمان زیادی طول بکشه یا اینکه خیلی سریع نتیجه بده، سعی کنین عین محیطی که قبلا تجربه کرده و براش فراهم کنین تا به بهبود روند برگشت حافظه کمک کنین.

من چیکار باید می‌کردم؟ چجوری باید منو بخاطر می‌آورد؟ اگه یادش میومد تمام حرکاتی که قبلا باهاش انجام دادم هم یادش میومد و این‌بار واقعا ازم متنفر می‌شد اما شاید این قضیه فرصتی باشه تا سهند واقعی رو بشناسه و سهند قدیمی رو هیچوقت بخاطر نیاره. 

از دکتر تشکر کردیم و از اتاق خارج شدیم، با غزاله وارد اتاق تیارا شدیم، پرستارا داشتن بهش کمک می‌کردم تا رو ویلچر بشینه و تا اتاق ام آر آی ببرنش. به پرستارها نگاهی کردم و گفتم:

ـ بقیش رو ما انجام می‌دیم.

با این حرفم تیارا برگشت سمت من و غزاله و یه اوفی کرد و چیزی نگفت. پرستارها از اتاق خارج شدن. 

پارت پنجاه و پنجم

غزاله با خوشحالی رفت کنار تیارا نشست و گفت:

ـ خب دیگه چطوری؟ 

تیارا با سردی نگاش کرد و چیزی نگفت. من رفتم کنارش و روی صندلی نشستم و با عشق به چشمای مظلومش نگاه کردم و گفتم:

ـ خیلی خوشحالم از اینکه چشمای قشنگت رو بالاخره باز کردی.

خواستم دستام رو روی دستاش بزارم که سریعا دستاش رو کشید و با عصبانیتی که سعی داشت کنترلش کنه گفت:

ـ ببینین. ازتون خواهش می‌کنم این‌قدر بهم فشار نیارید، این‌قدر سعی نکنین بهم نزدیک بشین، من حتی خودمم برای خودم غریبم. 

به اینجا که رسید بغضش ترکید و شروع به گریه کردن کرد و گفت:

ـ انگار یکی اومده با پاک‌کن کل مغزم رو پاک کرده. داخل ذهن و قلبم یه جای خالیه بزرگ هست.

غزاله شونه‌های تیارا رو ماساژ می‌داد و سعی می‌کرد خودش رو کنترل کنه تا گریه نکنه. به تیارا نگاهی کردم و گفتم:

ـ نگران نباش عزیزم، ما تو هر شرایطی کنارتیم. همه چیز رو بخاطر میاری، همه‌ی اینا می‌گذره.

همین لحظه در باز شد و بازم اون لات بی سر و پا اومد داخل اتاق، به تیارا سلام کرد و اونم خیلی عادی جوابش رو داد، غزاله رو به من و آروین گفت:

ـ خب دوستان با اجازه من تیارا رو باید ببرم اتاق ام آر آی. دکتر منتظره.

تیارا خیلی عمیق به چهره‌ای من زل زده بود. نکنه که داشت یادش میومد، استرس تمام وجودم را در بر گرفت. یهویی پرسید:

ـ تو کی هستی؟

دوباره ادامه داد و گفت:

ـ منظورم اینه که چه نسبتی با من داری؟ هر کسی که اومد اینجا، خودش رو معرفی کرد ولی تو چیزی راجب خودت نگفتی.

پارت پنجاه و ششم

آروین پوزخندی زد و گفت:

ـ سوال خیلی خوبیه.

بهش چشم غره‌ای دادم و آب دهنم رو قورت دادم و با تته پته گفتم:

ـ من...اممم..من.

همین لحظه یه پرستاره اومد داخل اتاق و گفت:

ـ ببخشید آقای دکتر منتظرن. 

همین مسئله باعث شد سوال تیارا بی جواب بمونه. وقتی رفتن منم داشتم می‌رفتم بیرون که آروین مانع شد و رو بهم گفت:

ـ فکر نزدیک شدن به تیارا رو از سرت بیرون کن آقای هنرمند

پوزخندی زدم و گفتم:

ـ نکنه لاتی مثل تو می‌خواد جلوی منو بگیره؟

این‌بار یقم رو چسبید و گفت:

ـ آره من جلوی تو رو می‌گیرم، نمی‌ذارم دوباره اذیتش کنی و خودت رو بهش نزدیک کنی.

یقم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:

ـ من دوسش دارم، بفهم.

دوباره پوزخندی زد و گفت:

ـ این داستانا رو برو برای هوادارات تعریف کن نه من. تا دیروز چشم نداشتی دختره رو ببینی، مادرش همه چیز رو تعریف کرده. دیر یا زود هم می‌فهمه جنابعالی چه حروم زاده‌ای هستی.

طاقت نیاوردم و یه مشت خوابوندم تو گوشش، اونم نامردی نکرد و یکی دیگه زد تو گوشم.

پارت پنجاه و هفتم

بالاخره با سر و صدای ما، دوتا پرستار اومدن تو اتاق و به زور ما رو از هم جدا کردن. چیزی نگفتم اما آروین موقع بیرون رفتن از اتاق با انگشت اشاره رو بهم گفت:

ـ حالا ببین چیکارت می‌کنم سهند فرهمند!

کم نیوردم و با خونسردی گفتم:

ـ هر کاری از دستت برمیاد انجام بده.

اما ته دلم ترسیده بودم؛ از اینکه بره همه چیز رو به تیارا بگه و اونم دیگه تو روم نگاه نکنه، واقعا می‌ترسیدم. همین لحظه مهدی با دو تا چایی از آسانسور اومد بیرون و رو به من با نگرانی پرسید:

ـ صورتت چی‌شده سهند؟

به آروین اشاره کردم و گفتم:

ـ آشغال بازم دهن نکره‌اش رو باز کرد و باهم دعوا کردیم.

مهدی چایی رو داد دستم و گفت:

ـ تهدیدت می‌کنه؟

سرم رو با عصبانیت تکون دادم. مهدی گفت:

ـ اگه اینم چیزی نگه، آرش ساکت نمی‌مونه سهند. هنوزم خیلی از دستت عصبانیه. 

یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

ـ هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن، نمی‌ذارم هیچ‌کسی این دختر رو ازم بگیره.

مهدی نگام کرد و گفت:

ـ می‌خوای به مهناز بگم باهاش حرف بزنه؟

با عصبانیت گفتم:

ـ لازم نکرده. احتیاجی ندارم خودم رو به اینا ثابت کنم. همین‌که تیارا من رو باور کنه، کافیه برام.

تو همین حین، تیارا به همراه غزاله از آسانسور خارج شد. با لبخندی عمیق بهش نگاه کردم اما سردتر از هر زمانی بهم نگاه کرد.

پارت پنجاه و هشتم

وقتی که رفتن تو اتاق، با ناراحتی روی صندلی تو سالن نشستم و به مهدی گفتم:

ـ پس چرا این‌قدر سرد نگام می‌کنه؟

مهدی یه لب از چاییش رو خورد و گفت:

ـ می‌دونی سهند، بعضا فکر می‌کنم حتی اگه آدم ذهنش یاری نکنه اما قلبش نمی‌تونه اتفاقات رو فراموش کنه، شاید تو دلش حس خوبی نسبت بهت نداره که اونم بابت اتفاقی بود که تجربه کرده.

چایی رو گذاشتم رو صندلی و سرم رو گرفتم بین دستام و با ناراحتی گفتم:

ـ باید چیکار کنم؟

مهدی دستی به شونه‌ام زد و گفت:

ـ بهش ثابت کن که دوسش داری. ثابت کن واقعا برات مهمه. بزار حتی اگه یادش هم اومد، اونقدر بهت اعتماد کرده باشه که عشقت رو باور کنه.

حق با مهدی بود، نباید اجازه می‌دادم که حرف آروین و آرش درست از آب دربیاد. رفتم داخل اتاق و سعی کردم غم داخل چهرم رو پنهان کنم. تیارا با دیدن من یه اوفی کرد و گفت:

ـ بازم این اومد.

از لحنش خندم گرفت، از غزاله خواستم تا برای چند دقیقه ما رو تنها بزاره، وقتی که رفت بیرون، رفتم نزدیک تخت نشستم اما اصلا روش رو سمت من برنگردوند و به منظره بیرون پنجره خیره شده بود.

پارت پنجاه و نهم

با لبخند گفتم:

ـ چرا بهم نگاه نمی‌کنی دختره قشنگ؟

با چشم غره‌ای برگشت سمتم و گفت:

ـ چون که خوشم نمیاد ببینمت.

حتی با چهره عصبانی هم زیبا بود، برخلاف اون با یه لحن مهربونی گفتم:

ـ آخه چرا؟

دست به سینه شد و نگام کرد و گفت:

ـ نمی‌دونم. تو وجودت یچیزی هست که اذیتم می‌کنه، حسم بهم می‌گه نباید باهات حرف بزنم.

لبخند تو صورتم خشک شد، پس حق با مهدی بود. با اینکه یادش نمیومد اما دلش هم بهش اجازه نمی‌داد که باهام حرف بزنه. یهو گفت:

ـ راستی نگفتی که کی هستی؟

نگاش کردم و با تموم وجودم گفتم:

ـ کسی هستم که خیلی پشیمونه، کسی که منتظر این بود تا چشمات رو وا کنی و فقط بهت خیره بشه، کسی که خیلی دوستت داره.

خندید و گفت:

ـ یعنی چی؟ شوهرم بودی یا دوست پسرم؟

چیزی نگفتم، دوباره خودش ادامه داد و گفت:

ـ آخه هیچ‌کس راجب تو حرفی به من نزد. ببینم نکنه ریگی به کفشته؟ به رفتار مادرم نسبت بهت دقت کردم، خیلی باهات سرد برخورد می‌کرد. 

بهش نگاه کردم و گفتم:

ـ کافیه که اجازه بدی، خودم رو بهت ثابت کنم.

با نگاهی پر از سوال ازم پرسید:

ـ چجوری؟

گردنبندی که برام واقعا با ارزش بود و از بچگی تو گردنم بود و درآوردم و گفتم:

ـ این از بچگی باارزش ترین چیزی تو زندگیه کنه، مثل باورم می‌مونه. خیلی جاها بهم کمک کرده و تونستم راهم رو باهاش پیدا کنم 

پارت شصتم

گذاشتم تو دستش و گفتم:

ـ از این به بعد پیش تو بمونه، بهت کمک می‌کنه راهت رو پیدا کنی.

تیارا مردد نگام کرد و گفت:

ـ اما برات خیلی با ارزشه.

لبخندی زدم و گفتم:

ـ با ارزش‌تر از تو نیست‌

یکم لبخند زد و گرفت تو دستش و پرسید:

ـ اگه فضولی نیست، می‌تونم یه سوال بپرسم؟

با مهربونی نگاش کردم و گفتم:

ـ حتما.

به گردنبند نگاهی کرد و گفت:

ـ اینو کی بهت داده؟

لبخند تلخی زدم و گفتم:

ـ نمی‌دونم، از وقتی یادمه تو گردنمه.

همین لحظه در اتاق زده شد و آروین و مادر تیارا وارد اتاق شدن، تازه داشتیم باهم گرم می‌گرفتیم که باز این خرمگس معرکه وارد شد، با مادر تیارا سلام کردم و از جام بلند شدم و مادرش جای من نشست و غذاهایی که درست کرده بود و درآورد و روی میز گذاشت. تیارا با کلافگی گفت:

ـ من اصلا گرسنم نیست.

مادرش با حالت شکایت همون‌جور که ظرفای غذا رو باز می‌کرد، گفت:

ـ نخیر خانوم. باید همش رو بخوری، پوست استخون شدی، اینجا هم که غذای درست درمون نمی‌دن.

تیارا با حالت بدی به غذا نگاه می‌کرد، فکر کنم خوشش نیومده بود. همین لحظه آروین رفت رو تخت نشست و از نایلون توی دستش یه بسته درآورد و گفت:

ـ خب تیارا خانوم نظرت راجب این چیه؟

تیارا با خوشحالی نگاش کرد و گفت:

ـ بوش که خوبه.

مادرش با حالت شاکی گفت:

ـ اینا چیه به خورد بچم میدی آروین؟

قبل آروین تیارا سریع یه برش پیتزا رو جدا کرد و گفت:

ـ اما این خیلی خوشمزه‌تر بنظر میاد.

بعد با یکم مکث گفت:

ـ مامان

مادرش این‌قدر از این کلمه خوشحال شد که حرفش رو فراموش کرد و سر دخترش رو بوسید و بهش گفت:

ـ قربونت مامان گفتنت بشم من. خدایا شکرت. چیزی یادت اومده مادر؟

تیارا همون‌جوری که پیتزاش رو می‌خورد، گفت:

ـ نه ولی دارم سعی می‌کنم بگم تا برام عادت بشه.

پارت شصت و یکم 

آروین خندید و گفت:

ـ خاله خداروشکر که علاقش عوض نشده، از بچگی عاشق پیتزا بود، با هیچ غذای دیگه‌ای عوضش نمی‌کرد.

مادرش هم با خنده تایید کرد. چرا از همون اول به ذهن خودم نرسیده بود! باید از چیزایی که دوست داشت باخبر می‌شدم تا خودم رو بیشتر بهش نزدیک کنم، خوب بودن بیش از حدش با آروین خیلی حرصم رو درمی‌آورد اما خوب می‌دونستم که چجوری از اون دورش کنم. سریع از اتاق رفتم بیرون و دیدم که غزاله و مهدی روی صندلی نشستن و دارن با هم صحبت می‌کنن، رفتم سمت غزاله و با عجله پرسیدم:

ـ غزاله، تیارا به چه چیزایی خیلی علاقه داره؟

غزاله و مهدی با تعجب نگام کردن. غزاله با خنده پرسید:

ـ سهند چیزی شده؟

گفتم:

ـ نه چیزی نشده ولی می‌خوام بدونم که دقیقا چه چیزایی خوشحالم می‌کنه. می‌خوام براش تلاش کنم تا بفهمه که چقدر دوسش دارم.

غزاله با شادی نگام کرد و گفت:

ـ بیا بشین تا برات تعریف کنم.

رفتم کنارش نشستم و با دقت به حرفاش گوش دادم. غزاله گفت:

ـ تیارا از بچگی عاشق بادبادک و دویدن کنار دریاست، هر موقع هم که حوصلش سر میره، دوست داره این‌کار و انجام بده. آدم خیلی سخت کوشیه و برای رسیدن به خواسته‌هاش تا آخرین نفس می‌جنگه و اصلا تسلیم نمیشه، خصوصا برای چیزایی که دوست داره.

بعد روش رو کرد سمت من و گفت:

ـ مثل کارایی که برای تو کرد.

سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم. غزاله ادامه داد:

ـ عشقه شطرنجه و خیلی دوست داره که برای طرف مقابلش کُری بخونه، خوشنویسی هم یکی از کارای مورد علاقشه و اصولا برای کسایی که براش مهمن یکی از تابلوهایی که خودش از شعرهای سعدی یا حافظ نوشته رو هدیه می‌ده.

پارت شصت و دوم 

عشق غذاهای فست فودیه، خیلی هم دوست داره که یبار تو روز تولدش از زیر پل بسفر استانبول رد بشه.

پرسیدم :

ـ تولدش کیه؟

غزاله گفت:

ـ بیست و پنج فروردین.

مهدی این‌بار گفت:

ـ یه ماه دیگست تقریبا.

از غزاله تشکر کردم و بلند شدم و رفتم تو اتاق. دکتر در حال صحبت کردن با مادرش بود و تا جایی که دستگیرم شد، قرار بود امشب مرخصش کنن ولی داشت می‌گفت که هر هفته برای چکاپ باید بیاد بیمارستان و تحت نظر باشه و تأکیدم کرد که تو یادآوری خاطرات اصلا بهش فشار نیاریم و چیزایی که باعث ناراحتیش میشه رو اصلا مطرح نکنیم. 

تیارا و آروین مشغول حرف زدن بودن و آروین از تو گوشیش داشت یسری چیزا به تیارا نشون می‌داد. از رفتار و حال خودم خیلی تعجب می‌کردم، تابحال همچین احساسی نداشتم، بی‌نهایت به این پسر حسودیم می‌شد، به اینکه این‌قدر تیارا باهاش خوب رفتار می‌کنه و با مهربونی بهش نگاه می‌کنه ولی من رو اون‌جوری نمی‌بینه. سریعا رفتم کنار تخت وایستادم و رو به تیارا گفتم:

ـ شنیدم که دکتر قراره مرخصت کنه!

بدون اینکه نگام کنه گفت:

ـ اوهوم.

کنار تختش نشستم و گفتم:

ـ میای باهم بریم سینما؟ یه فیلم خیلی قشنگ آوردن. دلم می‌خواد با تو ببینمش.

آروین با عصبانیت رو به من گفت:

ـ دختره تازه حالش خوب شده. می‌خوای ببریش سینما؟ اصلا به چه حقی می‌خوای ببریش؟

با عصبانیت گفتم:

ـ به تو چه؟ نکنه از تو باید اجازه بگیرم؟ اصلا تو خودت کی هستی که مدام دور و بر تیارایی؟

اومد سمتم و گفت:

ـ من رفیق بچگیاشم در اصل تو کی هستی؟ کسی که این بنده خدا رو

یهو حرفش رو خورد و زیرلب گفت:

ـ خدایا به من صبر بده.

بعد با چشم غره‌ای رو به من آروم گفت:

ـ حالا که تیارا بهوش اومده، اگه یه ذره وجدان تو وجودت هست، برو پی زندگی خودت و این‌قدر ذهن این بنده خدا رو بهم نریز.

پارت شصت و سوم

یهو نگاهم به تیارا افتاد که سرش رو با گریه گرفته تو دستاش. دویدم سمتش و با نگرانی پرسیدم:

ـ چی‌شده عزیزم؟

یسره گریه می‌کرد و حرفی نمی‌زد. به آروین گفتم:

ـ سریع پرستار رو صدا کن.

پرستار بعد یکی دو دقیقه با دکتر اومد تو اتاق و ما رو از اتاق بیرون کرد. مادرش رو به من و آروین با عصبانیت گفت:

ـ بار آخرتون باشه بالا سر دختر من دعوا می‌کنین. اگه یبار دیگه بخاطر هر کدوم از شما بلایی سر بچم بیاد، می‌دونم با جفتتون چیکار کنم. اون روی من رو بالا نیارین.

آروین با حالت مظلومی گفت:

ـ خاله اما من

مادرش سریع دستش رو برد بالا و با عصبانیت گفت:

ـ هیچ چیزی نمی‌خوام بشنوم آروین.

دکتر همین لحظه از اتاق اومد بیرون و با جدیت رو به مادرش گفت:

ـ بهش آرامبخش تزریق کردیم، بعدشم من بهتون هشدار داده بودم که باید از هر دعوا و چیزی که باعث استرسش میشه دور بمونه. 

مادرش با چشم غره‌ به ما نگاه کرد و با ناراحتی رو به دکتر گفت:

ـ این آخرین بار بود آقای دکتر، کی تیارا رو می‌تونم ببرم؟

 

دکتر به نگاهی به نتایج توی دستش کرد و گفت:

ـ اگه بعد از اینکه بیدار شد دچار شوک نشه، همین امشب.

آروین رفت و مادر تیارا خواست بره تو اتاق که صداش کردم. بدون اینکه برگرده سمتم، وایستاد.

پارت شصت و چهارم

گفتم:

ـ من می‌خوام با تیارا وقت بیشتری بگذرونیم.

با عصبانیت برگشت سمتم و گفت:

ـ من دیگه نمی‌خوام تو رو کنار دخترم ببینم، تکلیف چیه اون‌وقت؟

با ناچاری رفتم سمتش و گفتم:

ـ من اشتباه کردم، قبول دارم. بارها ازتون عذرخواهی کردم، دیگه تکرار نمی‌شه، من فکرش رو نمی‌کردم اما واقعا عاشق تیارا شدم. دلم می‌خواد کل لحظه‌هام با وجود اون سپری بشه.

مادرش به چشمانم نگاه کرد و گفت:

ـ ولی من نمی‌تونم به پسری که یبار همچین آسیبی به بچم زده دوباره اعتماد کنم.

مصمم گفتم:

ـ اما من خودم رو بهتون ثابت می‌کنم. از تیارا دست نمی‌کشم.

مادرش بدون اینکه حرفی بزنه در اتاق رو باز کرد و رفت داخل، تا شب تو بیمارستان پرسه زدم و منتظر موندم تا تیارا بیدار شد. خداروشکر که وقتی بیدار شد حال عمومیش خوب بود و دکتر اجازه داد تا مرخص بشه، از پدرش خواهش کردم تا اجازه بده با تیارا تو شهر یه دوری بزنم، پدر تیارا برخلاف مادرش آدم نرمی بود و آدم می‌تونست قانعش کنه. حرفم رو قبول کرد و گفت که با مادرش صحبت می‌کنه و راضیش می‌کنه. مهدی رو فرستادم بره خونه و خودم منتظر مودچندم تا تیارا آماده بشه. وقتی اومد بیرون  و دید که فقط من بیرون نشستم با تعجب گفت:

ـ پس خانوادم کجان؟

با خوش رویی بهش گفتم:

ـ من می‌رسونمت، بیا بریم باهم تو شهر یه دوری بزنیم. قول می‌دم که بهت خوش بگذره.

چشم غره‌ای داد و از کنارم رد شد.

پارت شصت و پنجم

رفت نزدیک پذیرش و گفت:

ـ ببخشید برای من یه تاکسی می‌گیرین؟

رفتم نزدیکش و گفتم:

ـ تیارا چیکار داری می‌کنی؟

بازم با سردی نگام کرد و گفت:

ـ دلم نمی‌خواد با تو بیام.

گفتم:

ـ آخه مگه آدرس خونتون رو بلدی؟ بزار من می‌رسونمت.

نگام کرد و گفت:

ـ لازم نکرده.

داشت می‌رفت که آستین مانتوش رو گرفتم و با خستگی از این همه ندیدن گفتم:

ـ آخه چرا با من اینجوری می‌کنی؟ فقط باهات حرف بزنم.

این‌بار برگشت سمتم و با عصبانیت بهم گفت:

ـ ببین آقای فرهمند، تو یه ریگی به کفشت هست. خودتم که معرفی نمی‌کنی، با اینکه یادم نمیاد اما هر وقت بهم نزدیک می‌شی، حس بدی بهم دست می‌ده. بنظرم که این حس الکی نیست. وقتی دعوای تو و آروین رو شنیدم چیزای خیلی محوی اومد تو ذهنم که باعث شد حالم بد بشه.

با ترس گفتم:

ـ چی یادت اومد؟

نگام کرد و گفت:

ـ خیلی واضح نبود ولی حس بدی بهم دست داد. الآنم لطفا برو، واقعا نمی‌خوام ببینمت.

تا رسید دم در، دیدم که آرش و آروین باهم از ماشین پیاده شدن و برای تیارا دست تکون دادن. تیارا هم سریعا برگشت و به پذیرش گفت که تاکسی رو کنسل کنه و بدون اینکه بهم نگاه کنه، سوار ماشین آرش شد و باهم رفتن.

حق با مهدی بود، حتی اگه آروین چیزی نمی‌گفت، آرش ساکت نمی‌موند. بعلاوه اینکه قلب این دختر این بار با میل خودش ازم دورتر می‌شد. خدایا دوسش دارم، نمی‌تونم ولش کنم، بهم کمک کن لطفا.

پارت شصت و ششم

با حال خرابی که داشتم پیاده به سمت خونه حرکت کردم. تو مسیر داشتم فکر می‌کردم که چند ماه پیش یه پسر مغرور و خودخواهی بودم که جز خودش به هیچ کس فکر نمی‌کرد اما الان عشق به یه دختر باهام یه کاری کرده که قید خودم، کارم و آبروم رو زدم و می‌خوام هرجوری که شده بدستش بیارم. آرزومه که فقط یبار دیگه مثل قبل نگام کنه. شاید لازم باشه که بهش بگم کی هستم، شاید عشقش یادش اومد. آره بهترین کار همینه، بهتره واقعیت رو از زبون خودم بشنوه تا اینکه نگران این باشم که این موضوع رو آروین یا آرش بهش بگن. اینجوری متوجه میشه که چقدر پشیمونم و نسبت بهش هم صادق برخورد کردم. رسیدم دم در خونه که تصمیم گرفتم ماشین رو بگیرم و برم دم در خونشون، حالا که جسارتم رو جمع کردم، باید واقعیت رو بهش بگم. 

ماشین رو گرفتم و به سمت خونشون حرکت کردم. زنگ خونشون رو زدم. خودش جواب داد:

ـ کیه؟

ـ تیارا منم.

یکم سکوت کرد و گفت:

ـ بازم که تو اومدی. مگه نگفتم دیگه نمی‌خوام ببینمت؟

سریع گفتم:

ـ تیارا لطفا بیا پایین. بهت می‌گم کی هستم، دیگه از سوالات فرار نمی‌کنم.

چیزی نگفت. منتظر شدم تا بیاد پایین. حدود چند دقیقه بعد اومد و ازش خواستم تو ماشین بشینه. بدون چون و چرا قبول کرد، ماشین رو روشن کردم و با تعجب پرسید:

ـ کجا داریم میریم؟

لبخندی زدم و گفتم:

ـ جایی که خیلی دوست داری.

با عصبانیت گفت:

ـ مگه نگفتی می‌خوای باهام حرف بزنی؟ دروغ گفتی؟

سریع گفتم:

ـ نه عزیزم دروغ نگفتم. می‌خوام ببرمت یه جای قشنگ و برات تعریف کنم.

بنا به حرف غزاله، بردمش سمت دریا. بعد از اینکه رسیدیم، کفشاش رو درآورد و رفت سمت آب، رفتم و یه بادبادک که طرح قاصدک روش داشت رو خریدم. خیلی تو فکر بود و به دریا زل زده بود.

پارت شصت و هفتم

رفتم نزدیکش و بادبادک رو دادم دستش. با خنده نگام کرد و گفت:

ـ این چیه دیگه؟

با لبخند نگاش کردم و گفتم:

ـ چیزی که خیلی دوست داری. 

با تعجب گفت:

ـ من؟

از لحنش خندم گرفت و گفتم:

ـ آره تو. همیشه وقتی دلت می‌گیره دوست داری با بادبادک کنار دریا بدویی.

خندید و گفت:

ـ ماشاالله که همه چیزم راجب من می‌دونی!

خندیدم و چیزی نگفتم. خیلی باد می‌زد و موهاش رو تو صورتش پخش می‌کرد و زیبایی صورتش رو دو برابر می‌کرد، موهاش رو پشت گوشش گذاشت و گفت:

ـ خب آقای مرموز بالاخره نگفتی که تو کی هستی؟ 

آب دهنم رو قورت دادم و تو دلم گفتم: سهند این آخرین فرصته، اگه الان نگی دیگه هیچوقت جرئتش رو پیدا نمی‌کنی. دلت رو بزن به دریا و بگو بهش.

دوباره پرسید:

ـ بازم نمی‌خوای بگی؟

چشمام رو برای یه لحظه بستم و سریع گفتم:

ـ تیارا تو خیلی عاشقم بودی. 

خندید و با حالت مسخره‌ای گفت:

ـ چی؟ من عاشق تو بودم؟ دوست پسرم بودی؟

با جدیت گفتم:

ـ من سهند فرهمند بازیگر تلویزیون هستم. گویا از خیلی سال پیش طبق گفته‌ی خودت خیلی عاشقم بودی. اگه حرفم رو باور نمی‌کنی، می‌تونی مجله های چندماه اخیر رو ببینی. یا تمام نامه‌ها و هدیه‌هایی که برام نوشتی و توی جعبه زیر تخت قایم کردی تا یه روز بیاری و بهم نشون بدی. یسری هدیه‌هات رو بهم دادی. همش هم تو ماشینمه‌، همه چیز خیلی خوب بود اما من نخواستم حرفات رو باور کنم.

همین‌طور تو سکوت به من خیره شده بود و به حرفام گوش می‌داد. ادامه دادم و گفتم:

ـ تیارا من خیلی آدم خودخواهی بودم، خیلی مغرور بودم، اونم بخاطر اینکه هیچ وقت همچین محبت واقعی رو توی عمرم ندیده‌بودم. من تو یتیم خونه بزرگ شدم و به زور تونستم خودم رو بالا بکشم. واسه همین همیشه به خودم قول دادم که تو زندگیم فقط خودم باشم و به خودم تحت هر شرایطی تکیه کنم تا اینکه خدا تو رو توی زندگیم فرستاد و من احمق قدرت رو ندونستم.

پارت شصت و هشتم

با تعجب نگام کرد و پرسید:

ـ مطمئنم فقط همین نیست.

این‌بار من متعجب نگاش کردم و گفتم:

ـ چطور مگه؟

گفت:

ـ از اونجایی که همه با بودنت کنار من مشکل دارن، حتما یه اشتباه خیلی بدی ازت سر زده. آروین و عرشیا بهم تاکید کردن که ازت فاصله بگیرم. مادرمم همین‌طور

سکوت کردم و ادامه داد:

ـ ولی هر چی ازشون خواستم دلیلش رو بهم بگن بخاطر اینکه ناراحت نشم، چیزی بهم نگفتن. حالا تو بگو باهام چیکار کردی؟

چقدر سخت بود، سخت بود از اینکه بخوام بگم بابت مسخره بازی و خودخواهی من به این وضعیت افتادی و اینکه حتی ممکنه دیگه تو صورتم هم نگاه نکنه. اما اگه واقعا دوسش داشتم باید روراست بودم و حقیقت رو بهش می‌گفتم، اگه لازم بود عشقش رو تو قلبم دفن می‌کردم و تمام این دلسردی‌ها رو به جونم می‌خریدم، کافی بود که بینمون دروغی نباشه. نگام کرد و گفت:

ـ خب فکر کنم قضیه خیلی وخیم‌تر از این‌حرفاست. 

به چشمای معصومش نگاهی کردم و گفتم:

ـ تقصیر من بود.

با تعجب نگام کرد و پرسید:

ـ چی تقصیر تو بود؟

پارت شصت و نهم

به چشماش نگاه می‌کردم. از اینکه دیگه نتونم این چشمای خوشگل رو ببینم، بغض گلوم رو فشرد و با گریه گفتم:

ـ اینکه حافظت رو از دست دادی و چیزی یادت نمیاد. اینا همش تقصیر منه.

باورش نمی‌شد، خنده عصبی کرد و گفت:

ـ برو بابا! چرند نگو. داری اذیتم می‌کنی؟

برخلاف اون، من اصلا نخندیدم و همین جور اشک می‌ریختم. گفتم:

ـ تیارا لطفا منو ببخش. بعد از اون قضیه دید من نسبت بهت عوض شد. شدی یه تیکه از وجودم. خیلی دوستت دارم، باور کن.

به دریا نگاهی کرد و بعد برگشت سمتم و گفت:

ـ داری دروغ میگی، می‌دونم. تو هر چقدر هم که نچسب باشی، نمی‌تونی این‌قدر بی رحم باشی. بگو که دروغه.

چشماش سردتر از همیشه شد و تا رفتم حرفی بزنم، رفت سمت ماشین و با عصبانیت گفت:

ـ منو ببر خونه.

اشکام رو پاک کردم و گفتم:

ـ تیارا لطفا.

پرید وسط حرفم با صدای بلند گفت:

ـ گفتم منو ببر خونه، دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم.

چیزی نگفتم. نمی‌خواستم بهش فشار بیارم تا دوباره حالش بد بشه. بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم و به سمت بابل راه افتادیم. وسطای راه ضبط رو روشن کردم. آهنگ منو به یاد بیار مسعود دلجو داشت پخش می‌شد. چقدر که این آهنگ وصف حال من بود. به تیارا نگاه کردم. به صندلی تکیه داده بود و به بیرون خیره شده بود و آروم اشک می‌ریخت. خدا از همه تقصیرات من بگذره که این‌جور دلش رو به درد آوردم.

پارت هفتاد

صدای ضبط رو زیاد کردم:

تا که چشماتو‌ وا کردی دوباره دنیا زیبا شد

کویر روبروی من با لبخند تو دریا شد

بذار تاریکی دنیات با من هر لحظه تقسیم شه

شاید یه صبح روشنتر تو فردای تو ترسیم شه

منو به یاد بیار ، که عاشق توام

کنارتم تو این ، طوفان دم به دم

میشه که بگذری ، از این همه غبار

دست منو بگیر ، منو به یاد بیار

تو ریشه داری تو عمق تموم خاطرات من

به این آسونی پل های میون ما نمیریزن

نه از سردی تو خسته‌ام نه که دستاتو گم کردم

تو هر قدرم ازم دور شی من از تو برنمی‌گردم

منو به یاد بیار ، که عاشق توام

کنارتم تو این ، طوفان دم به دم

میشه که بگذری ، از این همه غبار

دست منو بگیر ، منو به یاد بیار

هنوزم مثل اون روزا سراپا عشق و احساسی

می‌تونی من رو از شوق همین موسیقی بشناسی

منو به یاد بیار ، که عاشق توام

کنارتم تو این ، طوفان دم به دم

میشه که بگذری ، از این همه غبار

دست منو بگیر ، منو به یاد بیار

تو میخندی و خوشبختی ، دوباره سهم ما میشه

دوباره پنجره هامون رو به آینده وا میشه.

چون سمت خیابون اصلی ترافیک بود، مجبور شدم میدون رو دور بزنم و از سمت فرعی برم و از کنار اون کافه لعنتی رد بشم. تا نزدیک کافه رسیدیم. تیارا سراسیمه شیشه رو داد پایین و به بیرون نگاه کرد. بهم گفت:

ـ یواش‌تر برو.

خیلی با دقت نگاه می‌کرد. فکر می‌کنم داشت یادش میومد. به من با عصبانیت نگاه کرد و گفت:

ـ بزن کنار.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...