رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت بیست و پنجم 

همون‌طور که تو سکوت اشک می‌ریختم؛ به حالت مسخره کردن نگام کرد و با همون لحنش گفت:

ـ چی‌شد خانوم کوچولو؟ نکنه انتظار داشتی ازت عذرخواهی کنم؟ 

چیزی نگفتم، یهو با جدیت گفت:

ـ من همینم دختر خوب، بهتره اینو تو ذهنت فرو کنی، آدمی که عاشقشی همینه.

دیگه نتونستم تحمل کنم و بدون هیچ حرفی دویدم رفت پایین، کنار پله مهدی رو دیدم که با تعجب از این عجله من بهم سلام کرد اما اصلا سرم رو بلند نکردم که جوابش رو بدم اما باید بهش یه چیزی می‌گفتم، نباید این‌قدر تو خودم می‌ریختم، در کافه رو باز کردم همین لحظه برگشتم و دیدم بالای پله وایساده و بهم نگاه می‌کنه، مهدی آرتی هم زیر گوشش داشت یسری چیزا می‌گفت. از اعماق قلبم با گریه گفتم:

ـ این حرکتت رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم، هیچوقت.

همه تو کافه ساکت شدن و برای یه لحظه بهم نگاه کردن. چیزی نگفت، در رو بستم و از کافه با عجله اومدم بیرون. آرش ماشین و سر و ته کرده‌بود و اون سمت خیابون منتظرم بود، با دیدن چهره‌ی من از ماشین پیاده شد، با گریه عرض خیابون رو دویدم تا برم و سوار ماشین بشم تا بهش بگم چطور جلوی اون همه دختر پاپتی منو سکه‌ی یه پول کرد! تا بگم که منو کشوند تا اونجا که تحقیرم کنه اما؛ قسمت بهم اجازه نداد؛ یهو با یه ضربه رفتم رو هوا و با سرعت پخش زمین شدم. 

 

دیگه چیزی نمی‌شنیدم؛ ته دلم و مغزم انگار خالی شده بود و چشمام سیاهی رفت و بسته شد.

پارت بیست و ششم

(سهند )

با بی‌حوصلگی فیلمنامه رو پرت کردم رو میز و ولو شدم رو تخت؛ پولش خیلی خوب بود و برای همین قبول کردم برای بازیش تا مازندران برم؛ خسته شده بودم از این همه تو چشم بودن خسته شده‌بودم، از ابراز علاقه‌های الکی و بی سر و ته اما؛ مجبور بودم دووم بیارم و تو زندگی واقعیم هم جلوی طرفدارا نقش بازی کنم، هیچکدوم از این علاقه‌ها رو باور نمی‌کردم، منو خانوادم نخواستن، پدرم بهم قول داد میاد دنبالم اما هیچوقت نیومد، دیگه قطعا این علاقه‌ها رو باور نمی‌کردم مثل یه حیوون باهام برخورد کردن، استخونام رو خورد کردن. اگه بخاطر چهره‌ام نبود شاید هیچوقت به این درجه از محبوبیت نمی‌رسیدم، خلاصه که جوون کردم تا اینجا رسیدم و درسته که خسته‌ام اما مجبورم دووم بیارم و ادامه بدم، دلم می‌خواست زندگی یه چیزی فراتر از معنای دووم آوردن باشه، چشمام رو از رو سقف گرفتم و یه سیگار روشن کردم، یه پک به سیگار زدم که زنگ خونم زده‌شد.، به ساعت نگاه کردم، قطعا مهدی بود. اومده‌بود دنبالم تا بریم تنیس بازی کنیم اما اصلا حس و حالش رو نداشتم. رفتم در رو باز کردم و دیدم با کلی کادو توی دستش وایستاده و با دیدن من گفت:

ـ هنرمند بیا اینا رو از دستم بگیر. 

پوزخند زدم و وسایل رو از دستش گرفتم و گذاشتم گوشه‌ی خونه، مهدی دستی به موهاش کشید و گفت:

ـ سهند واقعا کنجکاو نیستی بدونی چی برات می‌فرستن؟

همون‌طور که سیگار می‌کشیدم، گفتم:

ـ نه اصلا.

با تعجب پرسید:

ـ آخه چرا؟

نگاش کردم و گفتم:

ـ چون همشون فیکه، هیچکس جز خودم منو واقعی دوست نداره، تو این دنیا فقط خودم پشت خودم بودم نه کس دیگه.

مهدی با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت:

ـ بی‌معرفت پس من چی؟

پوزخند زدم و گفتم:

ـ و البته تو اما آخرش فقط خودم می‌مونم.

زد به شونه‌ام و گفت:

ـ نمی‌ریم تنیس؟ امیر محمد منتظرمونه.

همین‌طور که می‌رفتم سمت بالکن، گفتم:

ـ امروز اصلا رو موودش نیستم مهدی.

مهدی با کلافگی گفت:

ـ خب بریم یه دست بازی کنیم حالت میاد سرجاش.

مهدی گیر داده بود و تا نمی‌رفتم ولکن ماجرا نبود. ته سیگار و انداختم و گفتم:

ـ بریم ولی آب پرتقال بعدش مهمون توام.

خندید و گفت:

ـ باشه.

پارت بیست و هفتم

نگهبان برج با دیدن من ماشین رو برام آورد و رو بهش گفتم:

ـ ممنون آقا حیدر.

آقا حیدر که یه پیرمرده شصت ساله بود با ذوق گفت:

ـ خواهش می‌کنم آقا، وظیفست.

داشتیم سوار ماشین می‌شدیم که یهو یه چیزی یادم اومد و رو بهش گفتم:

ـ آقا حیدر یسری وسایل هست برگشتنی بیاین دم خونه ازم بگیرین.

با ذوق اومد بغلم کرد و گفت:

ـ ممنونم آقا خدا ازتون راضی باشه، خدا سایت رو از سرم کم نکنه.

لبخند سردی زدم و یه دور به پشتش زدم و گفتم:

ـ چیزی نیست.

سوار شدیم و سمت خیابون فرشته حرکت کردیم، یه باشگاهی بود سمت خیابون اصلیش که فقط هنرمندا می‌تونستن عضو بشن و هزینش حدود دو برابره باشگاه‌های دیگه بود، مهدی تو ماشین و همون‌طور که با گوشیش ور می‌رفت، رو بهم گفت:

ـ سهند نظرت راجب این پسره آرش چیه؟

گفتم:

ـ اگه از نظر تو کارش خوبه، منم مشکلی ندارم.

مهدی گفت:

ـ آره برای من چندتا نمونه کارش رو ایمیل کرد. بنظرم خوب بود، بچه‌ی خوده مازندرانه و واسه این سریالت می‌تونه کلی اطلاعات جمع کنه.

شونه ای بالا انداختم و چیزی نگفتم که مهدی گفت:

ـ پس من اوکی رو بهش میدم.

سرم رو تکون دادم و تو خیابون اصلی پیچیدم و دم در باشگاه کارتم رو نشون دادم و وارد شدیم، اون روز با امیرمحمد یکم تنیس و بوکس تمرین کردم و خداوکیلی حالم سرجاش اومد، مهدی با لپتاپ و گوشیش درگیر بود، یکم که تمرین کردم، حوله رو گذاشتم دور گردنم و رفتم رو نیمکت کنار مهدی نشستم. مهدی صفحه لپتاپ رو چرخوند سمت من و گفت:

ـ نگاه کن! یکی دیگه از عاشقای حیرانت.

بدون اینکه نگاه کنم، بطری آب رو سر کشیدم و مهدی گفت:

ـ ایمیلت رو می‌خواد!

با چشم غره بهش گفتم:

ـ دنبال شر نباش مهدی؛ ردش کن بره.

مهدی گفت:

ـ اما آخه خیلی مصره!

با اخم نگاهی بهش کردم و گفتم:

ـ همین که گفتم.

اینو گفتم و با حولم گردنم رو خشک کردم و رفتم تا برای بار آخر تمرین بکنم.

پارت بیست و هشتم

تو ماشین از مهدی پرسیدم:

ـ سیروس بهت زنگ زد؟

مهدی بهم نگاهی کرد و گفت:

ـ آره گفتش که آخر هفته باید بریم مازندران، خبرهای توی وبلاگ هم که همین آرش برات انجام میده.

از ماشین جلویی سبقت گرفتم و گفتم:

ـ راجب هزینه‌ها صحبت کردی؟ گفتی تو دو قسط 

پرید وسط حرفم و گفت:

ـ نگران نباش سهند‌، همه چیز رو گفتم.

چیزی نگفتم که دوباره پرسید:

ـ سهند من یه چیز دیگه هم می‌خوام بهت بگم.

سریع گفتم:

ـ پول و که زد به حسابم، سهمت رو میدم.

مهدی چشم‌غره‌ای بهم داد و گفت:

ـ دستت درد نکنه، من یه همچین آدمیم؟

یه‌کم لبخند زدم و گفتم:

ـ بهرحال سهمته، حقته، باید بگیری.

گفت:

ـ راستش من می‌خواستم یه چیز دیگه بگم.

گفتم:

ـ بگو.

مهدی گفت:

ـ ببین این آرش موقع تمرینت بهم زنگ زد، اون دختره که گفتم ایمیلت رو می‌خواست.

سرم رو تکون دادم که ادامه داد و گفت:

ـ نمی‌دونم با اون دختره چه نسبتی داره ولی زنگ زد که بابت ایمیلت باهام حرف بزنه.

با عصبانیت گفتم:

ـ الان منظورت اینه که ایمیلم رو دادی بهش؟

پوزخندی زد و گفت:

ـ بچه شدی؟ معلومه که ندادم ولی میگم وقتی این‌قدر اصرار داره یکم

پشت چراغ راهنما وایسادم و پریدم وسط حرفش و گفتم:

ـ من دیگه از این همه علاقه‌های الکی اشباع شدم مهدی، اینو که تو بهتر از من می‌دونی.

مهدی گفت:

ـ سهند نمی‌شه که تجربه تلخ گذشتت رو به پای همه آدما بنویسی.

بهش نگاه کردم و گفتم:

ـ منو پدر و مادرم ول کردن، دخترای غریبه می‌خوان دوسم داشته باشن؟

چیزی نگفت. ادامه دادم و گفتم:

ـ اگه چهره و پولش رو نداشتم و هنوزم خودم رو از توی اون پرورشگاه بیرون نکشیده‌بودم، هیچکس حتی نگاهمم نمی‌کرد.

مهدی ساکت شده‌بود و چیزی نگفت‌. با صدای بوق ماشین های پشت سری حرکت کردم.

پارت بیست و نهم

گردنبند شانسم رو گذاشتم دور گردنم و کوله پشتیم رو گرفتم و به پارسا( رانندم)زنگ زدم، امروز قرار بود بریم مازندران و با صاحب خانه سالمندان توی بابلسر صحبت کنیم، اون‌جوری که توی فیلمنامه خوندم، از سی قسمت سریال، حداقل بیست قسمتش قرار بود اونجا فیلمبرداری بشه. گردنبندم رو توی دستم فشردم و چشمام رو بستم و از صمیم قلبم خواستم که این‌بار هم اتفاقات خوبی برام رقم بخوره و این کار هم مثل بقیه کارای هنریم یه اثر موندگار توی کارنامم بشه. این گردنبند که یه کیف مشکی کوچیکی بود و توش یه دعا بود، از وقتی که یادمه گردنم بود، هر موقع می‌ترسیدم یا کسی اذیتم می‌کرد؛ اون رو توی دستم فشار می‌دادم و از صمیم قلب دعا می‌کردم تا از اون بلا خلاص بشم و در کمال تعجب هم این گردنبند چیزی بود که واقعا منو از تمام اتفاق های بد حفظ می‌کرد، از بچگیم تا به الان. 

با صدای بوق ماشین، چمدونم رو گرفتم و به سمت سفر جدید زندگیم راه افتادم، مازندران همیشه برای من جزو جاهای مورد علاقم بود، بهرحال منو از اینجا بردن و سپردن به پرورشگاه. نگاه کردن طولانی به دریا و تماشا کردن غروب آفتاب واقعا بهم آرامش می‌داد، اولین بار که فیلمنامه رو خوندم و فهمیدم که قراره بابلسر فیلمبرداری بشه واقعا خوشحال شدم، انشالا که با خاطرات خوش به تهران برمی‌گردم. 

حدود چهار ساعت و خورده‌ای تو راه بودیم، وقتی رسیدیم با کلی جمعیت جلوی خانه‌ی سالمندان مواجه شدم.

پارت سی‌ام

یه هوف بلندی کشیدم و گفتم:

ـ چقدر خبرا زود پخش می‌شه!

مهدی خندید و گفت:

ـ بهرحال همه عاشق بازیگر مورد علاقشونن و این فرصت رو از دست نمی‌دن. 

سعی کردم نقاب آدم خیلی خنده رو رو دوباره به صورتم بزنم؛ پیاده شدم و دخترا و پسرا بعلاوه‌‌ی چندتا خبرنگار هجوم آوردند سمت ماشین؛ مهدی سعی می‌کرد تا من رو یجورایی از دستشون نجات بده اما موفق نشد، بنابراین منم طبق معمول تسلیم شدم و فکر کنم حدود دو ساعتی وایسادم و با همشون عکس گرفتم و سعی کردم در حد یکی دو جمله باهاشون حرف بزنم. 

بالاخره بعد از کلی تلاش مهدی تونست من رو از دستشون نجات بده و وقتی وارد ساختمون شدیم بهم گفت:

ـ آرش گفت که تو اتاق کنار اتاق مدیر منتظر ماست.

با اکراه گفتم:

ـ بریم لطفا، فکم از این همه خندیدن و حرف زدن واقعا درد گرفته.

مهدی خندید و چیزی نگفت، تا رسیدیم سمت اتاق دیدم که یه دختره همزمان در رو باز کرد، واسه چند لحظه بدون پلک زدن، بهم خیره شده‌بود. چهره‌ی خیلی معصومی داشت و بنظر میومد که بچه مدرسه‌ای باشه، از نگاهش حس کردم که اینم از اون طرفدارای دو آتیشست که این‌جور محو من شده اما چیزی که برام عجیب بود اینکه تو اون اتاق چیکار می‌کرد و چرا پایین پیش بقیه نبود. خلاصه که پیشش نتونستم نقش بازی کنم و سعی کردم مثل خیلیای دیگه ندید بگیرمش، تو اتاق متوجه شدم که آشنای آرشه و اون دختری که دنبال ایمیل من می‌گشت، همین دخترست. یه رفیق خیلی جنجالی داشت که از رفتار من خیلی بهش برخورده‌بود، خیلیم آدم زبون درازی بود اما از اینکه باهاش بحث می‌کردم خوشم میومد، اسمش غزاله بود. این دختر یه غمی تو چشماش بود که درک نمی‌کردم و تمام تلاشش این بود که طرفدار دو آتیشم رو از اون اتاق خارج کنه اما دختره سمج تر از این حرفا بود. چیزی که اصلا ازش خوشم نمیومد و خیلی رو مخم می‌رفت، چون این علاقه ها رو واقعی نمی‌دیدم و می‌دونستم اگه شخصیت واقعی منو بشناسه، زودتر از اینا دمش رو می‌زاره رو کولش و می‌ره. خیلی مودبانه از اتاق بیرونش کردم و با آرش راجب هزینه ها و زدن وبلاگ شخصی من صحبت کردیم و حدود نیم ساعت بعد سیروس( کارگردان فیلم) و خشایار( تهیه کننده) اومده بودن و با همدیگه بابت زمان و روزهای فیلمبرداری تو خونه‌ی سالمندان، گپ زدیم. موقع برگشت یسری از هدایایی که طرفدارا برام گرفته بودن و تقدیم خانه‌ی سالمندان کردم و تا جایی که دست پارسا جا داشت بقیش رو با خودم بردم. تو مسیر از آرش خواستم که زمانهایی که برای فیلمبرداری پشت صحنه قراره بود، تنها بیاد و کسی رو پشت سر خودش راه نندازه، کمی بهش برخورد ولی حرفم رو تایید کرد. 

پارت سی و یکم

اما این دختر که اسمش تیارا بود، اصلا دست نکشید. تیارا همه‌جوره پشتم بود، با اینکه هر روز به بدترین نحو ممکن باهاش رفتار می‌کردم، بازم با لبخند باهام صحبت می‌کرد و سعی می‌کرد که حرفام رو ندید بگیره. برام خیلی عجیب بود، چون یه همچین دوست داشتنی رو تابحال هیچوقت نه دیده بودم و نه تجربش کرده بودم، بعضا دلم براش می‌سوخت اما نمی‌خواستم این دلسوزی باعث بشه تو دلم جا باز کنه چون چشماش قدرت اینو داشت که منو سمت خودش بکشه، همش هم اصرار داشت که منو بعنوان طرفدار دوست نداره اما حتی تلاش نمی‌کردم که بهش گوش بدم. بازم منصرف نشد و هر روز طبق معمول با آرش میومد سر صحنه فیلمبرداری، با بدترین شکل ممکن باهاش رفتار می‌کردم و خوردش می‌کردم اما بازم با مهربونی جوابم رو می‌داد. این رفتارم از خالی بودن شخصیتم نشات می‌گرفت. چون هیچکس رو تو زندگیم ندیده بودم که اینقدر خالصانه دوسم داشته باشه و بنابراین این مسئله رو هم باور نمی‌کردم، یه روز به طرز خیلی مشکوکی تیارا دیگه همراه آرش نیومد سر فیلمبرداری، عجیب بود اما از نبودنش خوشحال نشدم انگار به حضورش عادت کرده بودم. تا یک هفته دیگه خبری ازش نشد و آرش هم بابت این موضوع چیزی بهم نگفت، غرورم اجازه نمی‌داد که ازش بپرسم چه اتفاقی براش افتاده، ذاتا مطمئن بودم اگه دیگه سر و کله‌اش پیدا نشه به زودی زود فراموشش می‌کنم اما این‌طور نشد. این دختر از ذهنم بیرون نمی‌رفت، مدام توی پشت صحنه دنبالش می‌گشتم تا بالاخره بیاد و با یه گل توی دستش یا یه ظرف غذا با چشمای مهربونش، منتظرم باشه، طاقت نیاوردم و یه روز آرش رو کشیدم کنار تا ازش یه خبری بگیرم.

پارت سی و دوم

از آرش به صورت خیلی نامحسوسی از تیارا پرسیدم و اونم گفت که این دختر بخاطر من خیلی کارا کرده و خیلی عذاب کشیده و دنبال یه رابطه درست می‌گرده، گفتم که پس توی آدم اشتباهی دنبال معیار خودش می‌‌گرده چون من آدم روابط درست نیستم، تو زندگیم فقط خودم رو داشتم و هیچ‌کس بجز خودم برام مهم نیست، آرش هم که این‌همه از خود‌خواهیم رو دید گفت که اگه این‌دفعه تیارا خودش اومد مثل آدمیزاد باهاش حرف بزنم و کاملا از خودم ناامیدش کنم، منم قبول کردم چون این دختر معصومی که من دیدم حقش نبود اینقدر زندگیش رو پای من تلف کنه، بهتر بود که بره پی قسمت و کسی که مثل خودش بهش محبت کنه. 

یه روز یکی از بچه‌‌های تئاترشهر که شمالی بود و قبلا دو سه تا تئاتر باهم کار کرده بودیم، تا فهمید که شمالم با دوستای دیگه‌اش یه برنامه گذاشت تا توی کافه همو ببینیم، یکی از بچه‌‌های شیطون و لوس گروه بازیگری بود و نمی‌خواستم درخواستش رو قبول کنم اما یهو حرفای آرش تو ذهنم تکرار شد و با خودم گفتم این دیگه راه آخره، بعد از این دیگه تیارا منو نمی‌بینه چون به صورت کامل ازم متنفر می‌شه، به مهدی گفتم به دختره زنگ بزنه و برنامه‌رو بچینه، به آرش هم زنگ زدم و گفتم که تیارا رو بیاره که باهاش حرف بزنم اما نگفتم که قراره چیکار کنم، وقتی اون روز رسیدم کافه، برنامه رو به نازنین گفتم و بهش گفتم تا می‌تونه شخصیت تیارا رو طوری جلوی من زیر سوال ببره تا واسه همیشه این دختر ازم دور بشه. اونم بدون چون و چرا قبول کرد.

پارت سی و سوم

مهدی بارها ازم پرسید که قراره چیکار کنم و بهش چی بگم اما دست به سرش کردم. اون روز نازنین با چند نفر از دوستای خودش اومد کافه. من طبقه وی‌آی‌پی رو رزرو کردم تا از بالا ببینم که اومده و بعد نقشه‌ام رو عملی کنم، حدود یه ربع بعد از اومدن ما رسید، زمانی که داشت با گارسون حرف می‌زد، شروع کردم به چرت و پرت گفتن و خاطرات مسخره‌ای اون سالو با نازنین رو تعریف کردن. آروم و بدون سروصدا اومد بالا، با دیدن من وسط دخترا شوکه شده‌بود، نازنین و رفیقاش هم کم نذاشتن و تا می‌تونستن جلوی من، آبروی تیارا رو بردن و مسخرش کردن. اون بغض تو چشماش اصلا از یادم نمیره، بعضی اوقات که فکر می‌کنم با خودم می‌گم چطور تونستم این‌قدر حیوون باشم؟ چجوری خودخواهی این‌قدر چشمام رو کور کرده‌بود؟ چطور نتونستم عشق خالص تو چشماش و رفتارش رو ببینم؟ حالا یبارم خدا بهم لطف کرده بود و یکی رو گذاشت وسط زندگیم که صمیمانه دوسم داشت اما منه احمق واسطه‌ی رنجوندش، هرکاری از دستم برمیومد انجام دادم. 

با گریه از پله‌ها رفت پایین، خدا شاهده همون حالتش رو که دیدم پشیمون شدم. خواستم برم دنبالش اما پاهام اجازه نمی‌داد. مهدی همزمان با رفتن تیارا رسید و مدام زیر گوشم می‌پرسید که چیکار کردم ولی؛ من محو رفتنش شده بودم تا اینکه یهو دیدم یه ماشین با سرعت باد بهش زد و بعدش تیارا پخش زمین شد.

پارت سی و چهارم

خشکم زده‌بود! صحنه‌ی روبروم رو باور نمی‌کردم! کلی آدم دور و برش جمع شده‌بودن؛ حتی آدمایی که تو کافه نشسته بودن رفتن بیرون تا ببینن چه خبره؟ مهدی با صدای بلند می‌گفت:

ـ سهند داری به چی نگاه می‌کنی؟ بیا دیگه.

اما انگار قلبم و مغزم از کار افتاده بود، سنگینی یه حس بدی رو روی قلبم حس کردم، با ترس و لرز از در کافه رفتم بیرون، خیلی ترسیده بودم، مقصر این اتفاق من بودم، آدما رو زدم کنار و رفتم بالای سرش، از بینی و سرش خون زیادی رفته‌بود، آرش بالای سرش با صدای بلند گریه می‌کرد و از بقیه می‌خواست تا به آمبولانس زنگ بزنن، با دیدن من بلند شد و یه مشت زد تو دهنم، اصلا مقاومت نکردم چون بنظرم بیشتر از اینا حقم بود، با هق هق بهم می‌گفت:

ـ دختر جوون مردم بخاطر تو داره اینجا پرپر می‌شه؟ اومدی بالای سرش که چیو ببینی ها؟ اصلا با چه رویی اومدی اینجا؟

یبار دیگه زد تو صورتم. مهدی با کمک بقیه سعی کردن آرش رو کنترل کنن اما آرش یسره بهم بد و بیراه می‌گفت، حقم داشت، نمی‌تونستم به چهره‌ی تیارا نگاه کنم، عذاب وجدان مثل خوره به جونم افتاده‌بود، یسری از آدمایی که اونجا بودن داشتن از این صحنه فیلم می‌گرفتن، نازنین سعی کرد جلوشون رو بگیره اما دیگه برای من مهم نبود! داشتم باعث مرگ یه دختر جوون میشدم . رفتم نزدیکش نشستم و آروم شروع کردم به اشک ریختن، دستمالی از جیبم درآوردم تا خونی که از بینیش سرازیر میشه رو متوقف کنم اما این‌قدر دستم و وجودم می‌لرزید که نمی‌تونستم دستام رو ببرم جلوتر.

پارت سی و پنجم

 

آرش اومد از پشت یقه‌ام گرفت و گفت:

ـ ازش دور شو مرتیکه‌ی آشغال، تو مثلا آدمی؟ خیر سرت هنرمندی! الان من باید جواب مادر و پدرش رو چی بدم؟ ولم کنین، بزارین بزنمش. پسره ی خودخواه.

اما من فقط محو چهره‌ی تیارا بودم، شک شده‌بودم‌، همین لحظه آمبولانس رسید و پرستارا خیلی سریع مداخله کردن، آروم ازشون با تته پته پرسیدم:

ـ ز..زندست؟

اما با استرس فقط با خودشون حرف می‌زدن. یکی می‌گفت:

ـ نبضش خیلی ضعیفه.

اون یکی می‌گفت:

ـ داره ایست قلبی می‌کنه، دستگاه شوک و بیارین لطفا.

گردنبندم رو گرفتم توی دستم و از صمیم قلبم خدا رو صدا زدم، تو دلم گفتم فقط این‌بار، خواهش می‌کنم خدایا، نجاتش بده. نزار چشماش رو روی دنیا ببنده و بالاخره خدا صدام رو شنید و قلبش دوباره شروع به تپیدن کرد و یکی از پرستارا بهم گفت:

ـ به آشناهاشون خبر بدین به خون احتیاج داره.

بلند شدم و گفتم:

ـ من می‌تونم بهش خون بدم.

پرستاره گفت:

ـ از آشناها هستین؟

گفتم:

ـ نه ولی می‌تونم خون بدم

گفت:

ـ باشه پس لطفاً سوار شید.

مهدی، از پرستاره آدرس بیمارستان رو پرسیدن و راه افتادن و منم با آمبولانس رفتم.

پارت سی و ششم

تو مسیر بیمارستان یسرع به چهرش خیره موندم، عذاب وجدان داشت تمام وجودم رو منفجر می‌کرد. یهو با صدای یکی از پرستارا به خودم اومدم:

ـ آقا تلفنتون داره زنگ می‌خوره.

اشکام رو پاک کردم و گوشی رو از تو جیبم درآوردم. شماره ناشناس بود، با بی‌میلی جواب دادم:

ـ الو

ـ الو سلام من از مجله حاشیه زرد تماس می‌گیرم، این موضوع حقیقت داره که شما توی شمال با صحنه‌ی تصادف یکی از دوستانتون مواجه شدین؟

چی داشت می‌گفت؟! خبرا خیلی سریع پخش شده‌بود، بدون اینکه چیزی بگم گوشی رو قطع کردم و رو حالت پرواز گذاشتم، حدود ده دقیقه‌ی بعد رسیدیم بیمارستان، یکی از پرستارا راهنماییم کرد که کجا باید برم و خون بدم، با سرعت وارد اتاق شدم و رو به پرستار گفتم:

ـ هرچقدر که احتیاج داره ازم خون بگیرین.

پرستار با تعجب نگام کرد و با لحن متعجب گفت:

ـ چشم! شما اینجا بشینین و بی‌زحمت آستینتون هم بزنین بالا.

کاری که گفت رو انجام دادم، سمت میزی که رو‌به‌روی بود، دو تا دختر با دیدن من در حال پچ پچ کردن بودن ولی اصلا توجهی نکردم، دل و ذهنم پیش تیارا مونده‌بود، صحنه‌ی پرت شدنش رو زمین اصلا از جلوی چشمام نمی‌رفت، خدایا من باید چیکار می‌کردم؟! همین لحظه پرستاره ازم پرسید:

ـ آقای محترم حالتون خوبه؟

دماغشم رو کشیدم بالا و گفتم:

ـ چطور مگه؟

گفت:

ـ آخه دارین می‌لرزین. اگه می‌خواین سرنگ رو دربیارم؟

پارت سی و هفتم

سریع گفتم:

ـ نه لطفا ادامه بدین، هرچقدر خون احتیاج داره بردارین.

پرستاره که همین‌طور بهم نگاه می‌کرد گفت:

ـ خانم مومنی

یکی از دخترایی که پشت میز بود با عشوه اومد سمت زنه و گفت:

ـ بله؟

پرستاره گفت:

ـ لطفا برید از خانم دکتر احمدفر بپرسید برای این مریض تصادفی که آوردن چقدر خون لازمه؟

دخترهبا عشوه گفت:

ـ چشم.

همین لحظه مهدی سراسیمه پرده رو زد کنار و گفت:

ـ سهند اینجایی ؟

خیلی ترسیدم، با استرس گفتم:

ـ چیزی شده؟

پرستاره این‌بار با کمی اخم گفت:

ـ آقای محترم لطفاً تکون نخورین.

چیزی نگفتم و از مهدی پرسیدم:

ـ به خانوادش خبر دادین؟

مهدی آب دهنش رو قورت داد و گفت:

ـ اومدم همین رو بهت بگم، ببین بعد دادن خون، بیا از همین در پشتی بریم، من باز خودم زنگ می‌زنم و از آرش خبر می‌گیرم.

با تته پته گفتم:

ـ چ..چرا؟چ...چیزی شده؟

مهدی اومد کنارم نشست و گفت:

ـ حال مامان و باباش خیلی بده، مادرش یسره پشتت بد و بیراه می‌گه، آرش هم که به زور کنترل کردم و تا اینجا آوردم، علاوه بر اون خبرنگارا سمت در اصلیه بیمارستان چمباتمه زدن و اصلا از جاشون تکون نمی‌خورن.

پارت سی و هشتم

اون دختره اومد به پرستاره چیزی گفت که نفهمیدم و بعدش پرستار همون‌جوری که سرنگ رو درمی‌آورد گفت:

ـ این قسمت دستتون رو فشار بدین و امروز خوردن مایعات هم فراموش نکنین خصوصا آب.

سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم. رو به مهدی کاملا مصمم گفتم:

ـ من هیچ جا نمی‌رم مهدی.

مهدی با اخم گفت:

ـ سهند دیوونه شدی؟ مامان و باباش هرجور شده جلوی اون خبرنگارا آبروت رو می‌برن. 

پنبه رو انداختم تو سطل و عادی گفتم:

ـ مهم نیست، مهدی اون دختر الان بخاطر من تو این وضعیته، اونو ولش کنم، کجا برم؟

مهدی هم بلند شد و با جدیت گفت:

ـ سهند این قضیه باعث تموم شدن شغلت میشه، می‌تونی به جون بخری؟

چیزی نگفتم. مهدی ادامه داد:

ـ تمام اون تلاش ها یه شبه می‌ره تو سطل آشغال و دیگه امکان نداره اون وجهت رو بین مردم پیدا کنی.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...