nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 02:58 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 02:58 AM #پارت_بیست_چهار #زهرخند در همان افکار دست و پا میزد که به تندی با کسی برخورد کرد و سوزش دست و تنش و سپس صدای بلند شکستن پارچ، ته دلش را خالی کرد. بی حواسی کرده بود و به تندی دست هایش را به لباس کشید تا بیش از آن نسوزد... بلند کردن سرش همانا و دیدن نگاه برزخ مانند الیاس هم همانا... شیر روی پیراهن مشکی او هم ریخته بود و حسابی کف زمین پر از خرده شیشه شده بود... مهتاب و پریسا دوان دوان خودشان را رسانده بودند و فرهان نیز با تکیه به درگاه در، از دور شاهد ماجرا بود. خشم بر الیاس قالب شد و دیدن بی دست و پایی دلربا، به خصوص که لب به معذرت خواهی هم باز نکرده بود، خونش را به جوش آورد. از بازوی دخترک کشید و به زور او را سمت زمین خم کرد: - کوری؟ به گوه کشیدی لباسامو بی دست و پا! تمیزش کن... زودباش... با فشار محکم دیگری به سرشانه دلربا مجبورش کرد روی زمین بنشیند و دلربایی که تحت تاثیر آرامبخش ها قرار گرفته بود، برای آنکه هرچه سریعتر خودش را از آن موقعیت خلاص کند مانند به یک جسم بی روحی که هیچ چیز برایش اهمیت نداشت، شال از سر کشید و با انداختن شالش درون خیسی شیر، یکی یکی خرده شیشه ها را روی پارچه ریخت... همه متحیر از رفتار دخترک مانند و بیش از همه، چشمان خشمگین الیاس بود که روی موهای خرمایی دخترک خیره مانده و برداشتن هر خرده شیشه، چشمش را به انگشتان ظریفش میکشید که بریده نشود. خشمگین تر از آرامش و سکوت دلربا، چنگی به موهایش زد و حینی که از او دور میشد صدای بلندش را سر مهتاب آوار کرد: - ببرش اتاقش تا نگفتم بیرون نیاد، اینجام تمیز کنید. دلربا اما نمیشنید و وسواس وار داشت ریزترین شیشه ها را هنوز هم با دست برمیداشت. چشمانش به قدری پر شده بود که مقابلش را تار میدید اما میل به گریه نداشت... پلک زدنش مصادف شد با چکیدن قطره درشت اشکش روی دست های فرهانی که میخواست او را از ادامه کارش منع و حواسش را به خود جمع کند. - بسه... مهتاب جمع میکنه! دخترک لجبازانه دستش را از زیر دست او بیرون کشید و به کارش ادامه داد. حتی برای دیدن چهره هایشان سر بلند نکرده بود. مانند به دیوانه ای تند تند و مُسر شیشه ها را جمع میکرد و ضمن نگه داشتن بغض گلویش، به نفس نفس افتاده بود. هر انسانی حال او را میدید دلش به رحم می آمد... حتی فرهانی که خون ملازایی ها درونش میجوشید و مهتابی که چندی پیش با دخترک به تندی سخن گفته بود. فرهان که مقابل او زانو زده بود، اینبار جفت دست هایش را مهار کرد و با صدای بلند تری گفت: - دستتو بریدی. میگم بسه! تحکم صدای او، بلندی صوتی که در سرش زنگ خورد و گرمای لمس شدن دست هایش، باعث شد به تندی سر بلند کند و چشمان اشکی خشمگینش به فرهان خیره شد. به تندی دست هایش را از دست او بیرون کشید و خود را از او دور کرد... واکنش غیر ارادی ای بود که پس از لمس، او را یاد آن حیوان سفت ها انداخته و قلبش از وحشت ضربان گرفته بود. زمزمه وار برای خودش تکرار میکرد: - به من دست... به من دست نزن... قبل از آنکه اجرای درامش مورد تمسخر و خشم واقع شود. دست و پایش را جمع کرد و سرپا شد. بی توجه به فرهان حیران مانده و نگاه های متعجب پریسا و مهتاب، سمت اتاقش دوید و بغض خفه شده اش را در همین حین آزاد کرد. فقط یک سوال در سرش میچرخید، چگونه با آنها دوام می آورد؟ چگونه جانشان را میگرفت، یا جان خودش را؟! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-6813 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.