nastaran ارسال شده در سهشنبه در 11:58 PM اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 11:58 PM نام رمان: زهرخند نویسنده: نسترن اکبریان ژانر: عاشقانه، انتقامی خلاصه رمان: نام رمان: #زهرخند نویسنده: نسترن اکبریان ژانر: عاشقانه، انتقامی خلاصه رمان: سقوط از اوج به قعر روایت دلربا بود، شاد ترین روزش مصادف شد با قتل وحشیانه همسر و جنین تازه شکل گرفته اش. نفرت، مانند خنجری زهرآگین، قلبش را درید و او را به سوی انتقامی خونین راند. اما در این راه تاریک و پرخطر، جریان عشقی غیرمنتظره، مانند نوری کمرنگ در تاریکی مطلق، ظاهر شد. بین عطش انتقام و جاذبهی عشق، دلربا در کشمکشی سهمگین گرفتار بود؛ کشمکشی که سرنوشت او را در هالهای از ابهام فرو برد. آیا زهرخند انتقام بر عشق پیروز خواهد شد، یا نور امید تاریکی را درهم خواهد شکست؟ @zahrkhaand کانال تلگرام 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در سهشنبه در 11:59 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 11:59 PM #پارت_اول #زهرخند برگه سونوگرافی را باری دیگر نگاه کرد و با لبخند، کلید به در انداخت. برای گفتن خبر بارداری اش به علیرضا لحظه شماری میکرد. ضمن برداشتن اولین قدم، صدای تیز شکستنی و فریاد، شور تندی به دلش انداخت. کیفش را همانجا رها و سمت منبع صدا دوید، صدای مردانه ای جز همسرش، خانه را پر کرده بود: - تاوان خیانت مرگه! آخرین قدمش به سمت اتاق خوابشان، با صدای تیز اسلحه خشک شد. گوش هایش سوت میکشید و ترس، زبانش را بند آورده بود. به اتاق حجوم برد و با دیدن صحنه پیش رو، نفس کشیدن را از خاطر برد. جسم همسرش، حامی اش، پدر بچه اش با چهره ای که از غرق در خون و چشمان باز مانده مقابل پایش دراز شده بود. قبل از آنکه فرصت جیغ کشیدن را پیدا کند، یکی از آن چند مرد مسلح سمتش حجوم برد و با گرفتن دهانش، او را از پشت سر مهار کردند. ثانیه ها عمری میگذشت و نفس کشیدن، برایش سخت تر از هرزمانی بود. - چیکار کنیم قربان؟ فکر کنم زنشه! - خوبه! لباساشو در بیارید یه حالی بهمون بده بعدم بکشیدش. دلربا، پس از شنیدن این حرف، وحشت زده برگه سونوگرافی که در مشتش خشک شده بود را فشرد و شروع به تقلا کرد. ذهنش علی رقم ترس، فرمان فرار میداد. با تمام توان دست روی دهانش را گاز گرفت. سه مرد میانسال، با لباس های مشکی آراسته و سلاح به دست بودند. اگر منطقی فکر میکرد شانس فرار و رهایی اش چیزی کمتر از صفر بود. مرد که انتظار واکنش از سمت دلربا را نداشت با نعره ای او را رها کرد، اما اولین قدم را برنداشته بود که از پشت سر، او را حیوان وار به زمین پرت کردند. @zahrkhaand 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6784 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در سهشنبه در 11:59 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 11:59 PM #پارت_دوم #زهرخند لگدی که با آن بوت های زمخت چرمی به شکم و پهلو اش کوبید، جان از تنش برد. چشمانش سیاهی رفت و نفسش برای جیغ کشیدن بالا نیامد. - سلیطه! مردیکه قلچماق، دستش را در هوا تکان میداد تا دردش آرام شود. دیگری نزدیک آمد و با نشستن روی سینه اش، چانه اش را به دست گرفت و صورت کبود از دردش را مقابل دیدش قرار داد. - خوشگلم هست، حیف که قراره بره زیر خاک! دلربا اما به قدری درد میکشید که نفس کشیدن را از خاطر برده بود. با سیلی بی هوایی که فرد مقابل به گونه اش کوبید، راه تنفسی اش باز و هق هقش با سرفه قاطی شد. کلمات را نمیتوانست به درستی کنار هم بچیند: - کی... تروخدا... کی هستی... از جونم... چی... قبل از آنکه بتواند التماسش را به آن حیوان سفت برساند، لب هایش قفل و مردی که رویش نشسته بود، چندشناک مشغول بوسیدن او شد. انزجار سراسر وجود دلربا را به آتش کشید و دست به تقلا برداشت. اما زور او به تن صد کیلویی که روی جسمش افتاده بود نمیچربید! بالاخره لب هایش را رها و دخترک مجال نفس کشیدن پیدا کرد. مزه خون دهانش را پر کرده بود. درد شکمکش هر لحظه عمق میگرفت و سرش داغ از اتفاقاتی بود که درحال رخداد بودند. زبان خیسی که روی گونه اش کشیده میشد و دستانی که برای عریان کردنش به کمک آمده بودند، امید را در دلش کشت. برگه سونوگرافی را همچنان بی جان میفشرد، و التماس، ناخودآگاهی برای ادامه حیات بود: - تروخدا.... ن....نه...نکن، التماس.. میکنم. به هرکی... میپرستی... نک.. مرد منفوری که رویش نشسته بود، ضمن راحتی دو رفیقش برای در آوردن لباس های دلربا، از جای خود برخواست و لگد محکم تری به شکمش کوبید. دخترک از شدت درد، جنین وار در خودش جمع شد و دو دستش را روی شکمش گرفت. آنچنان درد شدیدی را تجربه میکرد که مرگ در مقابلش پوچ می آمد. با استیصال زمزمه کرد: - بچم... من، من... حاملم... صدایش آنقدر آرام و نامفهوم بود که مطمعما به گوش آنها نرسید. البته اگر میشنیدند هم فرقی داشت؟ مگر گله گرگ به آهوی آبستن رحم میکرد؟! @zahrkhaand 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6785 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 12:01 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 12:01 AM #پارت_سوم #زهرخند حس جاری شدن مایعی میان پاهایش، زجه اش را به آسمان برد. حینی که جیغ میکشید، تنش را تکان میداد تا رهایش کنند... حمله عصبی اختیار از او ربوده بود و هیستریک میلرزید و جیغ هایش گلویش را خراش میداد. یکی از آنها بلفور دهانش را گرفت و باقی دست و پایش را مهار کردند اما با دیدن سرخی خونی که از میان پاهایش روی سرامیک های شیری رنگ اتاق جاری شده بود، لحظه ای مکث کردند. یکیشان مشت قفل شده اش را گشود و با بیرون کشیدن برگه سونوگرافی مچاله شده از میان انگشتان ظریف دلربا، تفی به صورت دخترک که دستان محکمی دهانش را میفشرد، پرتاب کرد. مرد برگه را بالا برد و خطاب به دو رفیقش گفت: - حامله بوده زنیکه! اما دست های درشت آن مرد، علاوه بر دهان، راه تنفسی دلربا را نیز سد کرده و تنفس برای او عملا غیرممکن بود! دست و پایش را نیز مهار و جان کندنش به چشم نمی آمد... باب به حمله عصبی بود یا کمبود اسکیژن اما کم کم صدا ها از گوشش فراری و تقلایش برای ذره ای اکسیژن داشت خاموش میشد. مرگ مقابل چشمانش سایه انداخت و ریه هایش سوز، سرش داغ، شکمش پر درد و چشمانش به قدری از حدقه بیرون زده که قدرت بینایی اش تار شده بود. تاریکی بالاخره جسمش را از تقلا انداخت و آن سه مرد، با دیدن بی تحرکی جسمش، رهایش کردند. آنی که برگه سونوگرافی را پیدا کرده بود، خطاب به دیگری گفت: - فکر کنم خفش کردی... جهنم، استفاده ای هم نمیشد ازش کرد، جمع کنید بریم... شانس آنجایی با دلربا یار شد که حین چک کردن نبضش، آنقدر دست هایشان باب مهار کردنش خسته بود که نبضِ ضعیفش را مرده تشخیص دادند و بیخیال هدر دادن خشاب اسلحه هایشان شدند. حال یک جسم نیمه مرده از او مانده بود که اگر خدا به او رو میکرد، کسی به دادش میرسید! جسمی که اگر زنده میشد، تاب تحمل وقایع را نمیکرد؛ یا جان خودش را میگرفت، یا جان مسببش را! @zahrkhaand 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6786 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 12:02 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 12:02 AM #پارت_چهارم #زهرخند *** چراق اتاق را خاموش کرد و حسرت وار دستی به شکمش کشید. از درون تهی شده بود. جانش همراه با آن نطفه کوچک، مرده بود... از ته دل کفر میگفت که چرا آن شب، نجاتش داده بودند. از اعماق قلبش میخواست ان شب، همراه با علیرضا و کودکش دنیا را ترک میگفت و دیگر سناریو تکراری زیستن را تجربه نمیکرد. آن اتاق، شاهد آخرین روز عمر دلربا بود. ... اخرین سکانس زندگی اش، اخرین پخش صوت خنده هایش در چهارچوب خانه ای که دیگر روح نداشت... باز هم نگاه کرد، دلش نمی آمد خاطراتش را ترک بگوید، تمام تنش تشنه انتقام بود. انتقام از آنی که آینده اش را کشت! دلربا، دخترک بلند قامت ظریف اندام، دسته چمدانش را در مشت فشرد. از شدت فشار پوست گندمی اش به سفید گرایید و به اجبار بغضش را فرو داد. گلویش از آتش خشم میسوخت، برق چشمان عسلگونش خاموش و با یاداوری آن خاطره شوم رعشه به تنش می افتاد. نمیتوانست اسمش را خاطره بگذارد... هنوز یک هفته نگذشته و خاک علیرضا همچنان خیس بود... خیس از گریه های دلربایی که خودش را مقصر میدانست... خوب میدانست اگر بیشتر مکث می کرد، نمیتوانست از انجا دل بکند پس پشت به خاطرات و اساسیه پوشیده شده زیر محلفه سفید، سمت خروجی راه گرفت. صدای چرخ های چمدان روی پارکت های سرد، صدای قدم هایش و تاریکی بیش از حد خانه، سمفونی غمباری در خاطرش نقش میزد. قرار بر آن بود بدون محبوبش، بدون حامی اش پا از خانه بیرون نگذارد اما آن مار صفت بی مروت، تکیه گاهش را گرفت... آن شخص منفور دفن شده در سیاهی، امیدش را روانه قبرستان کرده بود و حال دلربا، میرفت که بکشد! میرفت که آن سیاه پوش بی احساس را بکشد یا به دست چرکینش کشته شود... راهی نداشت، فقط عطر خون میتوانست بوی مرگ را از ذهنش بشوید. از خانه خارج شد و قطره های اشک، گونه اش را داغ کرد. خوب به خاطر داشت... صحنه به صحنه، سناریو به سناریو و ثانیه به ثانیه گذشته را میدید... سالها پیش، به اجبار نشانده بودنش به عقد مردی که بویی از انسانیت نبرده بود. مردی که کسی جز سیاهی از او ندیده بود و جز فریاد، صدایی دهانش را باز نکرده بود. دلبربا میترسید، نفرت داشت و دلش برای علیرضا، پسر سرایدار خان، لرزیده بود. @zahrkhaand 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6787 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 12:02 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 12:02 AM #پارت_پنجم #زهرخند بچه سال بود، از عروس خانواده خان شدن، که کل آبادی برایش سر و دست می شکستند چه می فهمید؟ چه میدانست پدرش طمع پول و اموال کورش کرده بود و بدون پرسیدن نظر او جواب بله را به آن جماعت سنگ دل داده بود؟ دلبربا، زاده یکی از آبادی های سیستان و بلوچستان بود. همانجایی که هنوز در برخی مناطق، مرد سالاری بیداد میکرد و پول، بنیان گذار اختلاف طبقاتی ساکنین بود. آن زمانی که خانواده ای خرمایه، تجارت کل روستا را به دست گرفتند، گویی سند تمام آبادی به نامشان خورد. دل پسر ارشد ارباب را برده بود و خودش نمیداست. سرش به هوای کتاب و تحصیل گرم بود. مادرش در خرده سالی به رحمت خدا رفته و او با پدر پیرش زندگی میکرد. یک برادر بزرگ تر داشت که برای کار بند رفته و ماه به ماه خبر از آنها نمی گرفت. درحالی که چمدان را به صندوق عقب دویست شش سفید رنگش میگذاشت، با آستین پالتوی مشکی رنگی که علیرضا برایش خریده بود صورت خیسش را پاک کرد. آه حسرت واری سکوتش را شکست و به مقصد همان خراب شده ای که چهار سال پیش از آنجا گریخته بود، ماشینش را راند. فکر میکرد آنهایی که به خانه اش یورش بردند، از دار و دسته الیاسی بودند که بالاخره پیدایشان کرده بود و برای آرام کردن غرورش، علیرضا را کشت. نبود هیچ مدرک و هیچ اثر انگشتی از آن روز، دست پلیس را هم از پیداکردن مجرمین کوتاه کرده بود. اما دلربا میخواست به دست خودش انتقام بگیرد، میخواست، ذره ذره، جان الیاس را بگیرد و بلایی بدتر از مرگ سرش آورد، درست مانند کاری که با او کرده بودند. با سرعت می رفت، می رفت تا انتقام بگیرد. می رفت تا داغی که به دلش گذاشته بودند را خنک کند... در طول مسیر خاطرات را مرور و هق هقش در فضای ماشین پخش میشد. از ته دل زار میزد، به خودش قول داده بود آن ضبحه ها، آخرین اشک هایی باشد که از چشمانش می ریخت، عهد بسته بود کاری کند، الیاس، مسبب بدبختی اش خون گریه کند... آن روز کذایی... آن روز عزا را به خاطر داشت. همان روزی که به اجبار لباس عروس بر تنش کرده بودند و پدرش کشان کشان او را خانه ارباب می برد... التماس کرده بود، اشک ریخته بود... به پای پدرش افتاده بود که او را به الیاس ندهد اما ثروت، چشمان پدر فلک زده اش را کور کرد. فکر میکرد پرنده اقبال روی شانه های دخترکش نشسته و دارد بهترین تصمیم را برای خوشبختی او میگیرد. @zahrkhaand نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6788 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 12:02 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 12:02 AM #پارت_ششم #زهرخند مسیر بدبختی دلربا، همان روز شروع و شبش پایان یافت. به ورودی ویلا باغ ملازایی ها رسیده بودند و دلربا، همانند یک عروسک کوکی آرایش شده با لباس سفید عروس، به دست پدر کشیده میشد. حتی برادرش برای عقد نیامده بود... بغضی که زیر دندان می جوید را به خاطر داشت... چقدر ترسیده بود. در آن زمان هنوز هجده سالش تمام نشده بود و آوازه پسر بد خلق وحشی صفت ملازایی ها، تنش را به لرزه می انداخت. فکر زندگی با او زیر یک سقف... فکر لمس شدن توسط دست هایش دلربا را می کشت. وقتی از ورودی باغ می گذشت، چشمانش فقط روی یک نفر نشست. فقط یک نفر التماس و ترس را درون چشم هایش دید و آن شخص، علیرضا بود... پسر سرایدار خان که از هم بازی کودکی های دلربا به شمار میرفت. *** رسیدنش به روستا بیش از یک روز زمان برد اما او در تمام مدت، پلک برهم نزده بود. نیم ساعت بیشتر بود که مقابل ورودی روستا ماشین را کنار زده بود. در تلاش بود اشک هایش را مهار کند... در تلاش بود خودش را قانع کند که برای گرفتن انتقام خون محبوبش، مجبور بود این خودکشی را به جان بخرد. یا ضمن ورود یک گلوله در مغزش خالی میکردند یا... نفرت، بند بند وجودش را به سلابه کشانده بود. نفرت خون خواهی، نفرت قتلی که پیش چشمش رخ داده بود و نمیتوانست اثبات کند الیاس، شوهرش را کشته بود. جنین بی گناهی که هنوز پا به ماه نگذاشته بود... هیچ داداگاهی نمیتوانست حق او را بگیرد جز دادگاه قلب خودش... آخرین تماس تلفنی اش را گرفت. پریسا، دختر عموی الیاس که در آن عمارت نفرین شده زندگی میکرد... به سختی شماره اش را پس از چند سال پیدا کرده بود و به واسطه او، میخواست بازگشتش را به همه اعلام کند. یک بوق، دو بوق، و بلاخره صدای ظریف پریسا گوشش را پر کرد: - الو؟ @zahrkhaand نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6789 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 12:02 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 12:02 AM #پارت_هفتم #زهرخند گلویش را ساف و دستش را دور فرمان مشت کرد. - منم پریسا. دلربا... چند ثانیه سکوت سنگینی فضا را به رخ کشید. انگار به گردن اسم دلربا جرم آویز کرده بودند که این چنین لب های پریسا را بهم دوخت. - دل... دلربا؟ کدوم دلربا؟ - خودمم... چیزی در دل دلربا گفت که کار خودشان بود... یقینا فکر کرده بودند مرده است که این چنین زبانش گرفت! دخترک نمیدانست پشت سرش چه گناه هایی چیده بودند که حتی از بردن نامش ترسیده بود. اما یه چیز را خوب میدانست، میدانست که الیاس، مردی که زمانی ادعای عاشقی برایش سر داده بود حال بیش از هرکسی از او نفرت داشت. خوب میدانست که فرار زنش از خانه همراه با پسر سرایدار، حسابی غرورش را خورد کرده بود. پی مرگ را به تنش مالیده بود، در خیال خودش، او همان شب مرده بود... - چرا، چیشده بعد اینهمه وقت یاد من کردی؟ طوری شده؟ اتقاق بدی افتاده؟ آنکه خودش را به ندانستن میزد، پوزخند به لب دلربا نشاند. ماشین را روشن و ورودی روستا را گذراند. یک کلام کافی بود تا به زودی زود، همه از بازگشتش مطلع شوند. - برگشتم. به اون ملازایی ها بگو برگشتم که تقاص بگیرم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6790 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 12:04 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 12:04 AM #پارت_هشتم #زهرخند خوب میدانست پس از گذشتن از ورودی روستا هیچ چیز مانند به قبل نمیشد. گویا سیر از زندگی به عمد، داشت از داستان خودش خارج و با قلم انتقام، قصه دیگری برای خود رقم میزد. قصه ای که پایان تاریکش بر قلب سوز دیده اش سنگینی و خشم، او را مصمم برای ادامه دادن میکرد. به راستی که خشم، پرقدرت ترین محرک برای انجام منفور ترین حرکاتیست که هیچ وقت فکر انجامش هم به سرت نمیزد... مسیر خروجی روستا را معکوس در خاطرش حک کرده بود و به چشم، میدید... داشت حس میکرد که پنج سال پیش، با چه ترس و دلهره ای ترک موتور علیرضا نشسته بود... حس دست های یخ زده حلقه شده به کمر علیرضا، نگاه اشک آلودی که امید در پسش تقلا میکرد و ذهن آشفته ای که عاقبت سنجی اش از کار افتاده بود... درست پنج سال پیش، دلربا همان مسیر را بی تردید پشت سر گذاشته بود. از همان سالها بلند پرواز بود و رویای یک زندگی شهری، با پسری که همه جوره صلابتش را به او اثبات کرده بود، ترسش را از همه چیز ریخت... تصویر دلبربای هجده ساله درحال فرار، با دلربای بیست و سه ساله ای که داشت به میل خود بازمیگشت حسابی فرق داشت... برق چشمان آن دخترک هجده ساله زندگی را نشان میداد و سرمای نگاه دلربای فعلی، فقط مرگ را انعکاس میکرد. کوچه ها را چشم بسته میگذراند، خاک های شن ریزی شده و بعضی آسفالت شده باعث نمیشد خاطرات کودکی و دویدن میان آنها از خاطرش پاک شده باشد. و اما مسیر رسیدن به آن مخروبه عمارت نام را با تصویر کشیده شدن حریر های سفید دنباله لباس عروس، روی خاک سرد و مزه سنگ ریزه هایی که به پاهای برهنه اش خون دوانده بود به یاد داشت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6791 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 12:05 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 12:05 AM #پارت_نهم #زهرخند سرعت حاکی از خشم، دویست شیش سفید رنگش را بدل به خاکی کرده بود و مسیر گذر ماشین، مه غلیطی از خاک و سنگ ریزه ایجاد کرده بود. اهالی با چادر های گره کرده به کمر و خفت روسری به دندان برده، با تعجب مسیر رفت او را دنبال میکردند و یک سری با دلهره کودکان گل مالِ بی حواس را از دل جاده کنار میکشیدند... صدای ترمز مهیب و قدرت دستان ظریف دلبربا که به ضرب ترمز دستی را بالا کشیده بود، یک نفس عمیق به او هدیه داد. داشت در مسیر افکار و رسیدن به عمارت، خفه میشد... گاهی خاطرات به قدری بر جانت زنده تصَوُر میشدند که در هیاهوی بازنگری، گرفتن کامی از اکسیژن برای زنده ماندن از یاد میرفت. اما به بلاخره وقتش شده بود، بالاخره آمده بود تا با تاريکی محکوم به مرگ، الیاس، دیدار تازه کند. اگر شرع را محرمیت خوانده شده میانشان در نظر میگرفت و اجبار را از صفحه ازدواجش خط میزد، عروس فراری ارباب، بعد از پنج سال بازگشته بود. برگشته بود تا سرخی خون نشسته بر دستش را با خون چرکین او، بشوید. از ماشین پیاده شد و با نگاه به در فلزی پر ادعای پیش چشمش پوزخند زد. ارتفاعش را به چشم گذراند و زیر لب با حرص و بغض زمزمه کرد: - بلاخره اومدم... همونجوری که زندگیمو سیاه کردین و خوشبختی رو ازم دزدیدن، زندگی تک تکتون رو سیاه میکنم... خونی که ریختن رو باید با خون پاک کنید. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6792 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 12:05 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 12:05 AM #پارت_دهم #زهرخند دست به دروازه برد و در، بی درنگ باز شد. انگار که به عمد بازش گذاشته بودند و ورودش را خوشامد میگفتند. سوز عجیبی تنش را به لرز انداخته بود. با خشم رخت عزای تنش را میفشرد و سعی میکرد ترس درونی اش را ساکت کند. او خودش را آماده هر چیزی کرده بود، شاید حتی پیش از آن که برای بازخواست آنها لب باز کند، جانش گرفته میشد و شاید کشان کشان به چوب سنگسار می بستنش. اما تصویر چشمان مظلوم عليرضا، قدم هایش را قدرت میداد. نفرت از الیاس، از همان سال های پیش در جانش ریشه دوانده بود و ندای سنگدلی اش، دلبربا را دلچرکین از او میکرد. ترس از الیاس به قدری روان دلربا را در بر گرفته بود که به او، حتی فرصت اثبات خود را نداد و شب اول ازدواجش، دست در دست علیرضا، عمارتش را ترک گفته بود. عذاب وجدان داشت دلربا را میکشت، مدام در سرش زمزمه میشد اگر آنشب به او پناه نبرده بود و با التماس نخواسته بود او را از روستا فراری دهد، علیرضا حال زنده بود؟ شاید کنار همان دری که چندی پیش گذشته بود، نگهبانی میداد و برای آینده اش برنامه میچید. نفس کشیدن میان آن باغ پر گل و اکسیژن، برایش سخت بود. دست به سینه برد و بغضش را فرو داد. کم مانده بود تا به ورودی عمارت برسد. کمی مکث کرد و خیره به آسمان، از خدا خواست تا برای گرفتن حق، یاری اش دهد. بالاخره رسید. صحنهای که میدید، عطر گسی را در خاطرش زنده کرد... سرمای خشک هوا، در خاطرش هارمونی مرگ با رگه هایی از عجز نقش میزد و نقاش آن تناسب، چشمان مشکی الیاس بود. قدم های دلربا خشک و با نفرت خیره به الیاسی شده بود که با اخم های در هم تنیده، شانه های پهنش عرض ورودی عمارت را پوشانده بود. گره نگاه جفتشان درهم قفل شده و زبانشان به حرف قاصر بود. صلابت و رسایی صدای الیاس، رعشه ای به تن دلربای داغ دیده انداخت. - اومدی مرگت رو قبل موعد درخواست کنی؟ این چه جسارتیه... پوزخند لب های دلربا را کش آورد. با خود می پنداشت چطور میتوانست آنقدر... آنقدر... آنقدر... کلمه ای برای توصیف انسان نبودش نمیافت... بالاتر از منفور را چه میگفتند؟ الیاس در نظرش همان بود... حتی بدتر و بدتر و هزار برابر بدتر از آن. - برگشتم به جایی که بهش تعلق دارم. برگشتم به خونم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6793 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 12:05 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 12:05 AM میدانست که برای به زانو در آوردن آن همه کبر و غرور باید نقشه ای میچید. حال که الیاس هم به جای قتل عام از در مصالحه و صحبت وارد شده بود، دلربا نیز باید به عمارت و حریمش وارد میشد. گره اخم الیاس تنگ تر شد و با دست تپه های بالای عمارت که قبرستان آبادی بود را اشاره رفت. - کدوم خونه؟! قبرستون بالای تپه هاست! کمی مکث، کمی سکوت، تنفس به میزانِ رسایی فکر به عقل و پمپاژ پِلَن به تن برای اجرای سکانس های فریبنده. به فاصله یک دهم ثانیه زانو زد. عقل در جدال با غرور پیروز و شد و زبان افسارش را به دست ذکاوت داد: - تروخدا خان. بهم یه فرصت دوباره بده... اشتباه کردم، دیر فهمیدم اشتباه کردم ولی التماس میکنم، یه فرصت برای جبران بهم بده... از صدای لرزان و لحن ملتمس دلربا، کوه های آبادی به لرز افتاده بودند. اشک چشمش مانند به فواره میبارید و هق هقش، دل سنگ را آب میکرد. دلربا عزای علیرضایش را پیش پای الیاس داشت اجرا میکرد... اجرای خالصانه ای که میتوانست بلیط ورودی باشد برای گرفتن جانِ او. برای انتقام از دستانی که ماشه ی مرگ را به سر عزیزش کشیده بود. برای انتقام خون نطفه ای که تازه شکل گرفته بود و برای دستانی که به حریمش تجاوز کرده بود... صدای قهقه های تحقیر آمیز الیاس، خون یخ زده دلربا را به جوش آورد. خاک زیر دستش را مشت کرد، حجوم خاک زیر ناخن های کوتاهش و شکافته شدن گوشتش را حس میکرد اما ذره ای از قدرت خشمش کاسته نمیشد. نگاهش جان میگرفت اما خیره به کفش های برق افتاده الیاس، باز هم چشم بر غرورش بست: - حق داری ارباب. نوکری خونت رو میکنم، جایی برای موندن ندارم. بهم یه شانس بده... از جونم بگذر. و اما الیاس میخندید، به تمسخر دخترکی که به پیش پایش زانو زده بود، میخندید. قدم قدم، آرام آرام نزدیکش شد. سایه قامتش بر سر دلربا افتاده بود. خواست سر بلند کند که درد، تمام جانش را سوزاند. کفشی که چندی پیش برقش در چشم دلربا خار شده بود، حال با فشار، روی دست مشت شده اش کوبیده شد و صدای شکستن مفصل های دستش، حتی به گوش الیاس رسید. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6794 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 12:05 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 12:05 AM #پارت_یازدهم #زهرخند دیگر نمیخندید، اخم چهره اش را در هم کرده بود و از بالا به پایین، خیره به دختری که روزی عروس خودش کرده بود گفت: - من یه روزی تو رو عروس این عمارت کردم، پنج سال پیش! تو رو کردم خانم این عمارت... بد کردم، قسم خورده بودم توی کل آبادی روزی میرسه که التماس کنی سگ جلوی در خونم بشی! قسم خوردم عین سگ به پام بیوفتی و افتادی. فشار کفشش به دست ظریف دلربا، داشت جان از تن او جدا میکرد و زیر لب ناله ای سر داد. سر بلند کرد و با چشمان اشکی شفافش، به نگاه تیره و بی حس الیاس نگاه کرد. خشم در هر دو نگاه انعکاس میشد... - حالا که خودت با پای خودت اومدی تا نوکری منو عمارتمو کنی ردت نمیکنم... هرچند جزای کارتو دیدی... بذار کل آبادی بفهمن بی احترامی به خان و خان زاده نتیجش چیه... هروزی که توی این عمارتی از گناهی که کردی پشیمون میشی... هرچند همین الانم عین سگ به پام افتادی، بیشتر از این دلربا، بیشتر از این! فشار پای الیاس که کم شد، انگار تازه توانست نفس بکشد. دست مشت شده اش را با درد باز کرد... کل بند های انگشت و پوست دستش خراشیده و سرخ بود. از درون میسوخت و ندایش در نمی آمد... لحظه شماری میکرد برای ورود به عمارت، برای لحظه ای که با دست خودش، جان آن جانور متکبر را بگیرد. آن نگاه تاریک را به خوبی میشناخت... آن برق چشم، ذهنش را کور خشم کرده بود. خودش بود... آن حیوان صفتی فقط به امر او انجام میشد... آن همه خشم، از آن او بود... جیغ های دلخراشی که زیر لگد آن مردان میکشید گوش هایش را پر کرد. کاسه چشمانش پر تر شد و نفسش بند امد. دستش را به شکمش رساند و دردناک جای خالی کوچکش را فشرد. صدای تند الیاس، او را از باتلاق گذشته بیرون و به چاله واقعیت انداخت. - توی خونه ای که یه روزی میتونستی خانومش باشی، نوکری میکنی! حرف از تقاص زده بودی... تقاص گناهت رو با گناه پس میدی. پوزخند الیاس باعث شد سر بلند کند. دست لرزان آسیب دیده اش را مشت کرد و سعی کرد از خاک بلند شود. چیزی نمانده بود تا زانو هایش ساف و سرپا شود که فشار بی هوای الیاس به شانه او، موجب شد دوباره به خاک بیوفتد. - تا روزی که مرگ رو بهت ببخشم سرت پیش پای من افتادست! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6795 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 12:06 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 12:06 AM #پارت_دوزادهم #زهرخند میزان تحقیرش بیش از انتظار بود... الیاس با غرور شکنی داشت داغ انتقام را تند تر میکرد و دلربا زیر لب نفرین میفرستاد. خودش را، خاندان و ریشه و طایفه اش را نثار کفر کرده بود. باری دیگر تلاش کرد و ایستاد، اینبار با سر پایین. الیاس به شانه اش ضربه ای زد و گفت: - جلوی من راه برو. راه ورودی عمارت را طی میکردند، دلربا سکوت کرده بود، نه از روی ضعف، بلکه داشت نقشه های قتل خاندان ملازایی را در ذهنش مرور میکرد. یک غذای مسموم؟ خفگی با بالش؟ شکلیک گلوگه غیر منتظره؟ یا عذاب آور تر از همه... با پنبه سر بریدن، در اوج آرامش، به قتل رساندن و در اوج خوشبختی مرگ هدیه دادن! مرگ راحت را برازنده او نمیدید، حداقل بعد از دیدار دوباره اش دلش نمیآمد مرگ آسان را به او هدیه کند. دلربایی که در تمام مسیر بازگشتش میخواست هرچه سریعتر جان از تن الیاس بدزدد، حال سر چرک کینه اش باز و میخواست او را با عذاب آور ترین، دردناک ترین و تحقیر آمیز ترین شکل ممکن او را به قتل برساند. پیش از هرچیز، میخواست کبر و غرور خداگونه اش را بگیرد، از اعماق وجود تشنه بود برای شنیدن التماس های آدمی که آنجور با سیاه دلی قامت در برابرش راست کرده و او را به سمت وردی عمارت هل میداد. همه اهالی عمارت، به ردیف منتظر بودند. بعضی گوش تیز کرده تا جیغ زنانه، صدای گلوله یا مشاجره مرگ دلربا را در نظرشان تایید کند و برخی دیگر، استرس کلافه شان کرده بود. صدای تیز پوتین های خاکی دلربا روی سرامیک های یخ زده ورودی عمارت، نگاه همه را به سمت آنها کشید. پیش از همه پریسا دست به دهان گرفت. حال دلربا مثال به یک جنازه از گور برخواسته دیده میشد، خاکی، رنگ پریده، داغدار و پریشان خاطر... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6796 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 12:08 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 12:08 AM #پارت_سیزدهم #زهرخند نگاه پر کینه اش را میان اعضای جمع شده در کنار راه پله دوخت. نگاه خصمانه دلربا، با نفرت جمع 5.6 نفره شان نظاره میکرد، حتی دختر بچه 14.15 ساله خدمتکار! فرهان بود. پریسا بود، مادر آلزایمری ویلچر نشین الیاس و خدمکار مسن خانه همراه با دخترش! الیاس بی مقدمه فشاری به پشت کتف دلربا وارد کرد که دخترک مغموم، بی اختیار چند قدمی به جلو پرت شد و ضمن از دست دادن تعادلش روی سرامیک های تازه طی کشیده شده، زمین افتاد. دردی عمیق ناشی از پیج خوردگی نفسش را بند آورد اما یک آن با بلند کردن سرش فرضیه پا میان عقل و خشم گذاشت، یک خاطره آشنا... یک عطر آشنا و یک برق آشنا هوش از سرش پراند... آن نیم بوت ها! آن چرم آشنایِ پوست پوست شده. اغراق نمیکرد، هرچه میخواست فلسفه ببافد که شاید، شبیه به بوتی که شکمش را کوفته بود، فرهان پا کرده بود، نمیتونست تصویر پشت ذهنش را کنار بزند. الیاس با صدای بلند ماجرا را به اعضای خانه توضیح میداد اما دلربا، مانند به مسخ شده ها خیره به بوت های فرهان، برادر الیاس خشکش زده بود. - این زن پنج سال پیش جلوی چشم همتون عروس این عمارت شد! اما قدرنشناسی کرد، اما علیرغم زندگی که رویای خیلیا بود با هرزگی دست سگ نگهبان این خونه رو گرفت و گورشو گم کرد! توهینهای الیاس، داشت جان دلربا را میگرفت، حرف از علیرضا که میشد، نمیتوانست سکوت کند! نمیخواست پشت سر عزیز تازه از دست رفته اش کسی فحش ببند، با نگاهی که هنوز خیره به پاهای فرهان بود، صدای گرفته دلربا، رعشه ای بین صدای الیاس انداخت و او را ساکت کرد: - هرچی میگید به من بگید!! اسم علیرضا رو نیاره کسی... پشت سر مرده حرف نزنید!! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6797 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 12:08 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 12:08 AM #پارت_چهاردهم #زهرخند جمله آخر را درحالی که دندان هایش را بهم میفزشد و بغض گلویش را به درد انداخته بود گفت. هین کشیده پریسا، بغض دلربا را شکست و سریع، هق هق هایش در صدای بلند الیاس گم شد: - سگی که دست صاحبش رو گاز بگیره مرده و زندش فرق نداره!! همه شاهد باشن... امروز رو بنویسید که دختری که با (سگ) عمارت من فرار کرده بود با پای خودش برگشته تا نوکری اربابش رو کنه! تعمدا کلمه سگ را تاکیدی و با حرص میگفت. دلربا نقطه ضعف داده بود و حال، الیاس بیشتر از هر وقتی به قصد تخریب، از نام علیرضا استفاده میکرد. ق هق گریه اش را داشت به دست میگرفت تا بیش از این خرد نشود. دلش میسوخت... هیچ کدام از تحقیر های الیاس نتوانسته بود اشکش را در بیاورد جز اشاره تحقیر آمیزی که به محبوبش شده بود. بس نبود؟ جانش را گرفته بودند... جان عزیزش را گرفته بود و هنوز، دست نمیکشید! دیدن آن نیم بوت ها، حسابی ذهن دلربا را مشوش کرده بود. میترسید، از نگاه کردن به چشم های فرهان میترسید... حراص داشت که یکی از آن سه مرد را در چهره او ببیند و حافظه اش را لعنت میفرستاد که تصاویر دقیق و شفافی از آن بی صفت ها به یادش نمانده بود... الیاس با تکبر از کنار دخترک پخش زمین شده گذشت و به مهتاب، خدمتکار وادارشان امر کرد: - اتاق کنار رخت شویی رو براش حاضر کنید. از این به بعد نظافت و هرکاری که داشتی رو بهش بسپر. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6798 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 12:08 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 12:08 AM #پارت_پانزدهم #زهرخند همه چیز داشت بهم میریخت، هیچ چیز انطور که پیش بینی کرده بود پیش نمیرفت. بالاخره به خودش جرات سر بلند کردن داد. مستقیم و خیره! خیره به چشم های عسل گون فرهان دنبال رد آشنایی میگشت. نبود... آن چشم ها نبودند! نفس حبص شده اش را بیرون و دیگران را نظاره کرد. پریسا اما بسیار تعقیر کرده بود. خوشگل تر، باریک تر و تراشیده تر شده بود. روسری گلداری دور سر و گردنش گره کرده بود و لباس سفید حریر داری پوشیده بود. کمی نزدیک دلربا شد و با کشیدن دستش، خواست او را از زمین بلند کند: - بلند شو. خاندان ملازایی، امر کردن برایشان عادت شده بود. حتی کمک کردنشان هم آمرانه می مانست. فرهان که انگار از نمایش پیش رویش چندان لذت نبرده بود، دسته های صندلی چرخ دار مادرش را دست گرفت و درحالی که دور میشد، خطاب به مهتاب لب زد: - سینما تموم شد. دارو های مامانو بیار اتاق بعدم یه فنجون بابونه برام دم کن. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6799 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 12:08 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 12:08 AM #پارت_شانزدهم #زهرخند دلربا بدون گرفتن دست دراز شده پریسا، دست آسیب دیده و سرخش را تکیه گاه قرار داد و بلند شد. با آن حال نزار و پریشان هم هنوز یک سر و گردن از همه آنها بالاتر بود. مشخص بود از شهر آمده و چهره اش، بیدادگر زیبایی بود. یک زیبایی بکر که گرد غم رویش را محزون کرده بود. پریسا با پوزخند دستش را عقب کشید و بعد از کمی مکث، سمت اتاقش راهی شد. حتی دیدن حال داغون دلربا هم نتوانست مانع از نیش زبان تیزش شود: - اونی که اومده بود شکار خودش شکار شده... چه گوه خوری هایی که آدما پشت گوشی میکنن ولی عرضه انجامش رو ندارن... دندان بهم فشرد، پالتو اش را چنگ کرد و لحظه ای چشم بست. مشخص بود به زور و با لحجه فارسی حرف میزد تا مثلا، کم از دلربا نیاورد. سعی کرد با تصور یکی از خاطرات خوبشان با علیرضا، خودش را آرام کند. مدام در ذهن به خودش امر میکرد آرام باشد. در ثانیه یادآور میشد انرژی اش را روی جزئیاتی مانند به پریسا تلف نکند و درآخر، میخواست فقط چند دقیقه تنها باشد... چشم باز کرد و نگاه به مهتاب و دخترش دوخت. فقط آنها مانده بودند... - میشه بگید اتاق کجا میشه؟ تا به آن دخمه کوچک رسید، افکار در ذهنش شروع به ریشه دوانی کردند. مانند به قطعه های پازل داشت همه چیز را بهم وصل میکرد. مهتاب که رفت، قفلی به در اتاق زد و روی تخت خودش را رها کرد. انگار پس از چندین ساعت تازه توانسته بود نفس بکشد... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6800 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 12:08 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 12:08 AM #پارت_هفدهم #زهرخند داشت اتفاقات را بهم وصل میکرد. صدایی در سرش نهیب میزد اگر قاتل الیاس بود، چرا ضمن ورود به جای فرمان مرگ و سنگسار، زنده اش گذاشت؟! چرا همه شان جوری وانمود میکردند که از مرگ علیرضا بی اطلاند و بدتر از همه، اگر قاتل بودند، چرا تهدیدی که از جانب او نصیبشان شده بود را نادیده گرفتند... خوب میدانست که در سر الیاس چیزی میگذشت که او از آن بی اطلاع بود و لحظه ای با خودش پنداشت که نکند اشتباه کرده بود؟ نکند به اشتباه با پای خودش به جهنم بازگشته بود و آنها.... خانوادگی انسان نبودند... دستش آسیب دیده اش که هنوز حلقه رینگی ساده علیرضا درو انگشتش میدرخشید را مقابل رویش گرفت. بوت های سیاه و آشنای فرهان... داشت دیوانه میشد! سرش را با دست فشار داد... با همان کفش هاش گلی پاهایش را در سینه جمع کرد و جنین وار درخودش جمع شد. - کاش به اینجا برنمیگشتم... کاش خودم، خودمو خلاص کرده بودم... خودش هم باورش نمیشد آن حرف را زده بود... خودش هم نمیخواست بپذیرد که آن همه تکبر، ته دلش را خالی کرده بود. اما دلربا هرچقدر هم خودش را بزرگ و قوی نشان میداد، هرچقدر هم مصمم به قتل بود، هنوز هم آن دلربای پنج سال پیش که مانند به مرگ از ملازایی ها میترسید درونش میزیست... آن زمان الیاس در نقش عاشق و کبریت بیخطر برای او و حال دشمن و باروت روی آتش! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6801 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 12:09 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 12:09 AM #پارت_هجدهم #زهرخند از خستگی بود یا فشار روانی که آن مدت تحمل کرده بود اما به یک دقیقه نکشیده بود در همان حالت خوابش برد. کابوس لحظه ای راحتش نمیگذاشت، عليرضا را در جدال با الیاس میدید و نبردی که در نهایت منتهی به قطع نفس های محبوبش میشد! تکان هایی که تنش را میلرزاند کابوس را مانند به یک فیلم قدیمی خش مینداخت و در نهایت، با (هیع) بلند، چشم گشود. پیش از هرچیز نگاه نگران مهتاب در نظرش نقش بست و در ادامه صدایش او را از سناریوی خوفناک کابوس بیرون کشید. - خوبی؟ کابوس میدیدی... اومدم بگم آقا صدات میکنه ک دیدم داری هزیون میگی... دلربا تازه موقعیت را سنجید و دستی به صورت عرق کرده اش کشید. با صدایی که گرفته بود پاسخ مهتاب را داد. - الان میام... مهتاب سرتکان داد و از تخت او فاصله گرفت. اشاره به جای نامشخصی کرد و گفت : - توی انبار قدیمین، بلدین یا راهنمایی کنم؟ دلربا پاهایش را از تخت آویزان کرد و گفت: - میشه بری بیرون لباس عوض کنم، راهنماییم باید کنی بلد نیستم. مهتاب دلش به حال دلربا سوخته بود. از بیرون چندان جالب دیده نمیشد، یک عروس فراری که از غذا داغ عزیزش هم به دلش مانده بود و دست از پا دراز تر، به بردگی جایی که از آن گریخته بود در آمد! چه تحقیر آمیز و اسفناک... مهتاب اتاق را ترک کرد و دلربا، چشم هایش را مالش داد، داشت با خودش فکر میکرد باید هرچه سریع تر کارش را تمام کند و مجدد از آنجا بگریزد، حال یا مقصد نهایی اش زندان بود یا قبر! دستی به سر و رویش کشید. چمدانش را آورده بودند... لباس مناسبی به تن کرد، حال و حوصله شانه کشیدن موهای بلند و آشفته اش را نداشت... آزادانه شالی سر کرد و از اتاق خارج شد. - بریم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6802 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 12:09 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 12:09 AM #پارت_نوزدهم #زهرخند پشت به پشت مهتاب راه میرفت، از باغ حیاط و باغ عمارت گذشتند، تازگی و سرسبزی باغ به نگاه مغموم دلربا دهن کجی میکرد و او هرچه زودتر میخواست نقشه هایش را اعمال کند. به در زنگ زده فلزی انبار رسیدند و مهتاب با اشاره به در گفت: - داخل منتظرن.. نفسش را حبس و بی درنگ داخل شد. نور زرد رنگ و گرد و خاک نشسته روی وسایل پیش از هر چیز چشمش را گرفت و در میان آن آشفته بازار دنبال الیاس گشت، روی صندلی قدیمی انتهای انبار نشسته بود و با دیدن دلربا از جا برخواست. حینی که نزدیک میشد از ویترین بلند قهوی رنگ دم راهش، یکی از خنجر های عتیقه را بیرون کشید و با انگشت شصت، تیزی اش را برسی کرد. قدم قدم نزدیک تر میشد و نگاهش میخ خنجر بود. پس نقشه مرگش را کشیده بود... صدایش حواس دلربا را به خود جلب کرد: - از اینجا اتاق کار خوبی در میاد. تا وقتی کامل تمیز نشده حق خروج از اینجا رو نداری! حق استراحت و یه لحظه نشستن رو نداری. میخوام کل اتاق مثل این خنجر برق بزنه. در ادامه حرفش خنجر را پیش پای دلربا پرت کرد. در تمام صحبت های الیاس، دخترک حتی حاضر نشده بود برای یک لحظه به چشمان سیاهش نگاه کند. برق نگاه الیاس در نظرش، برنده تر از خنجر جلوی پایش بود. بساط نظافت را مهتاب و دخترش آوردند و دلربا در سکوت مشغول شد. مدام از سرش میگذشت که خنجر به گردن الیاس بکشد... اما اگر شکست میخورد، موقعیت های دیگر را از دست میداد و بازی اش شروع نشده، تمام میشد. هرچقدر حضور الیاس را نادیده میگرفت اما سنگینی نگاه های او آزارش میداد و در نهایت پس از گذر یک ساعت، پارچه دستش را روی میز انداخت. - تا آخرش قراره بالای سرم وایسی؟ میشه بری بیرون! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6803 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 12:09 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 12:09 AM #پارت_بیست #زهرخند الیاس چند قدم نزدیکش شد، استش را بنا به تهدید بالا برد و انگار که حرفی بیخ گلویش را گرفته باشد زبان باز کرد. حرف بیرون نیامده، دهانش را بست... شاید میخواست علت حضورش را بپرسد، یا کمی عمیق تر، علت رفتنش را... پشیمان شد و پشت به او، قصد خروج کرد. در همان حین نگاه دلبربا میان برغ تیزی خنجر ها و گردن الیاسی که از او دور میشد دوران گرفت.... قبل از آنکه فکرش را عملی کند، الیاس از اتاق خارج و او برای کشتنش، دیر کرده بود... لگدی به میز پیش رویش زد و او را لعنت فرستاد: - لعنت شده... دستمال به دست گرفت و مشغول شد. ذهن درگیرش غرق کار شده بود و گذر زمان را حس نمیکرد. مانند به رباتی کوک شده فقط نظافت میکرد و در عمل، خودش هم نمیفهمید چه میکرد... فکر فکر فکر! حتی حین تمیز کردن آن تیزی ها از سرش گذشته بود زندگی خودش را نیز پایان دهد... اما آشفتگی اش با مرگ آرام نمیگرفت، تنها از یک چیز وحشت داشت، حینی که آخرین خنجر را دستمال میکشید، فکرش را آزاد کرد: - اگه... اگه قاتل نباشه چی؟ اگه خودمو به اینجا محکوم کردم و نتونم قاتل واقعی رو اونوقت پیدا کنم چی... هین کشیده اش مصادف شد با زمین خوردن خنجر به خون آغشته شده. انگشتش را به سرعت با همان دستمال کثیف فشار داد و بالاخره حجمه بغض درهم شکست. به زمین نشست و با تکیه به ویترین پشت سرش، هق هق گریه اش را آزاد کرد. مدام با خودش تکرار میکرد: - خودشون بودن... ما دشمن دیگه ای نداشتیم... علیرضای من با کسی خصومت نداشت... خود لعنتیش بود... احتمال دیگه ای نیست... نباید باشه.... نباید... *** الیاس عرض اتاقش را هزار بار طی کرده بود، دیدنش بعد از چندین سال... خودش هم حسی که درونش میجوشید را درک نمیکرد... خشم، خشم، خشم و... حتی دوست نداشت در افکارش به احساس دیگری جز خشم از دلربا فکر کرد. با خشم سمت میز کنار تختش یورش برد و پارچ و لیوان و هرچه که رویش بود را با حرص به زمین کوبید. صدای شکستنی، پریسا و مهتاب را پشت در کشاند. صدای ظریف پریسا بیشتر عصبی اش میکرد: - خو بیت الیاس؟ صدای چی بود؟ (خوبی الیاس؟ صدای چی بود؟) پاسخ نداد و با لگد، شکسته های شیشه را سمت در بسته اتاق پرت کرد. جفتشان جیغ کوتاهی کشیدند و اینبار حینی که دستگیره در بسته اتاق را بالا پایین میکرد، خواستار شنیدن صدای پسر عمویش شد: - چی گپ هنی اونجا؟ در وایه بنده؟ وای مهتاب، خاک به سرم، نکه دخترا کشته؟ (چه خبره اونجا؟ چرا در قفله؟ وای مهتاب خاک بر سرم نکنه دختره رو کشت؟) مهتاب آرام تر توضیح داد که دلربا، هنوز مشغول تمیزکاری انبار قدیمیست و الیاس با شنیدن این خبر، سمت در حجوم برد و با باز کردنش، نیم نگاه تیزی به مهتاب و پریسا انداخت. سپس بدون هیچ حرفی، سمت انبار پا تند کرد... باید خشمش را خالی میکرد، باید همان بلایی که پریسا از اتفاقش میترسید را سر دلربا می آورد. با همان خشم عظیم، در انبار را گشود و با چشم دنبال دخترک گشت. دیدن دلربایی که نشسته، خوابش برده بود. به آنی آتش خشمش فروکش کرد. آهسته آهسته نزدیکش شد. خیره به چهره رنگ پریده اش دنبال رد آشنایی از گذشته میگذشت، از دلربای با انرژی ای که کنار رود دراز میکشید و کتاب میخواند... همان دختری که همیشه جامع سرخ به تن میکرد و بر قاطر و اسب میتازید... کنار پایش نشست. چشمش اول رد خون خنجر مقابلش را گرفت و به تندی سراسر تنش را برای یافتن نشانه جراحت وارنداز کرد. دستمال چرکین را آرام از دستش برداشت و با دیدن زخم روی دستش، اخم در هم فرو برد. قبل از آنکه لمس انگشتان بی اختیارش روی دست دلربا بنشیند، دخترک چشم باز کرد و با دیدن الیاس در آن نزدیکی، جیغ بلندی کشید و خودش را کشان کشان از او دور کرد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6804 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 12:09 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 12:09 AM #پارت_بیست_یک #زهرخند از حرکت دلربا، خشم سابق الیاس برگشت و از جا برخواست. از بالا خیره به دخترک ترسان شد و گفت: - مگه نگفتم تا اینجا برق نیوفته حق استراحت نداری؟! دلربا باز هم کابوس دیده بود. کابوس همان روز مزخرف... دیدن چشمان الیاس بلافاصله پس از بیداری، نفسش را بند آورده بود. چند نفس عمیق کشید و با چند زدن به دستمال، خون های خشک شده روی خنجر را پاک و سرپا شد. دستش میلرزید... خنجر را بالا برد. الیاس نیم قدم هم از جایش تکان نخورد و خیره خیره، حرکات دلربا را نظاره میکرد. بنا به ضعف دلربا از درون میلرزید و خوب میدانست در آن موقعیت، توان زخمی کردن الیاس به قصد کشت را ندارد. دست دیگرش را پیش برد و با گرفتن دستان یخ زده الیاس، خنجر را کف دستش کوبید. - تموم شد! نگاه الیاس به دستانشان خشک شده بود. گرمای دست دلربا مانند به آتش بود، آتشی که شعله خاموش شده درونش را داشت روشن میکرد... به نفسش مسلط شد و با گرفتن مچ ظریف دلربا در دست، با خشم تماس دستش را قطع و او را به عقب هل داد. به میز کارش اشاره کرد و گفت: - دوباره دستمال بکش! تمیز نشده! برق چوب گردو کهنه میز از همان فاصله هم در چشم میزد اما هدف چیز دیگری بود... به واسطه خورد کردن غرور دلربا، غرور له شده خودش آرام میگرفت... دلربا اما از آن قماش آدم هایی نبود که مقابل سختی و زور گردن خم کند... نمیگذاشت به هدفش برسد و برای استراحت التماس نمیکرد. لرزش درونش اوج گرفته بود اما به سمت میز قدم برداشت، از کنار الیاس نگذشته بود که سرگیجه، اختیار قدمش هایش را ربود و زانوانش را سست کرد. قبل از آنکه جسم از حال رفته اش بر زمین سقوط کند، دستان الیاس هراسان او را به آغوش کشید. دخترک مدت ها بود درست و حسابی غذا نمیخورد، شوک اتفاقات اخیر و سقط جنینی که به تازگی برایش رخ داده بود، مقاومت جسمش را بالاخره درهم شکست و حال الیاس مبهوت، خیره به دختری بود که درون دستانش از هوش رفته و طره ای از موهای لختش صورتش را مزین کرده مانده بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6805 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 12:09 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 12:09 AM #پارت_بیست_دو #زهرخند چند ثانیه ای به چهره شرقی دخترک خیره ماند... انگار که حسرت دیدنش سالها بر دلش مانده بود! به خودش آمد و با بالاتر کشیدن جسمش در آغوش، راهی عمارت شد. مهتاب همان حین ورودی با دیدنشان هین بلندی کشید و گونه اش را چنگ انداخت. قبل از آنکه فکری بدی سراقشان آید، مسیر اتاقی که به دلربا اختصاص داده بود را پیش گرفت و خطاب به مهتاب گفت: - از هوش بیره، بیا ببین مرگش چیه؟ (از هوش رفته) *** با حس خیسی و سرمای پیشانی اش، آرام آرام لای چشمانش را باز کرد. با دیدن چهره ناآشنای ماهک، دختر نوجوان مهتاب که دستمال خیس روی پیشانی اش را مرتب میکرد، صدای خشک شده اش را به جریان انداخت: - داری چیکار میکنی؟ - تب داری، بی بی، دستمال ماندم... خوبه که بهوش آمتی. آقا بفهمه اینجا هَنی، پوستم و میکنه. برات نون آوردم، لطفاً بخور... من رَوام، صبح باز سر میزنم... (تب دارید خانوم، دستمال گذاشتم... خوبه بیدار شدین، آقا بفهمه اینجام پوستمو میکنه، براتون غذا آوردم، لطفا بخورید... من میرم صبح بازم سر میزنم...) دلربا مدت زیادی بود با آن زبان سخن نگفته و کم و بیش فراموش کرده بود. درست متوجه حرف های ماهک نشد اما سر به نشان تایید تکان داد و دخترک، روی پنجه پا دوان دوان از اتاق خارج شد. دستمال روی سرش را برداشت و پایین تخت پرت کرد. خودش را بابت ضعیفی جسمش سرزنش میکرد... از آنکه با ضعف باعث خوشحالی آن قماش شده بود از خودش بیزار بود. تلفنش را از آنور تخت چنگ زد. چیزی به صبح نمانده بود و یکی دوساعت دیگر هوا روشن میشد. به زور تا ته سوپ سبوتی که ماهک آورده بود را سر کشید و با جمع کردن زانو هایش در شکم، سعی کرد باز هم بخوابد... به پهلوی راست چرخید و اینبار با بستن چشمانش، نگاه الیاس حینی که در انباری نزدیکش شده بود پشت پلکش نشست. به تندی چشم گشود. زمزمه وار گفت: - تو بیداری دارم کابوسشو میبینم... حرومزاده! مجدد موبایلش را برداشت و با دیدن عکس های دونفره شان با علیرضا، تا روشنی صبح عزای عزیز تازه از دست رفته اش را گرفت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6806 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 02:51 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 02:51 AM #پارت_بیست_سه #زهرخند قبل از آنکه خواب نشسته بر پلک هایش عمیق شود، چند ضربه به در کوبیده شد و بی اذن او، مهتاب وارد اتاق شد. دخترک دست و پایش را جمع کرد و با چشمان خمار نیمه باز به او خیره شد. - باید با من بیای... گفتن سفره صبحونه رو حاضر کنید... خمی به ابرویش انداخت و سر تکان داد. با دست به بیرون اتاق اشاره کرد و گفت: - میام خودم. حالش را نپرسیده بودند، مریضی اش را هیچ شماردند و او را به کلفتی خوانده بودند. دلربا سمت کیفش حجوم برد و با بیرون کشیدن خشاب قرص آرامبخش، به جای یکی دوتا در دهانش انداخت. نمیخواست تحمل کند، نمیخواست برای مدتی بفهمد و آرامش هرچند گذرایی را طالب بود. درد زندگی از هم پاشیده اش روی سینه اش سنگینی میکرد و صحنه های گذشته، لحظه ای از پشت پلکش کنده نمیشد. باید آرام میشد تا عقلانی تصمیم بگیرد و برای انتقامش نقشه بچیند. یک دست لباس آراسته تر پوشید. تمام تنش درد میکرد، پوست روی انگشتانش از جای کفش های الیاس زخم انداخته بود و چشمانش از بیخوابی و گریه گود افتاده بودند. بی آنکه نگاهی به جسم جنازه وارش بی اندازد، از اتاق خارج شد. مهتاب رفته بود و حال او مانده بود با یک راهروی بلند منتهی به سالن که صدای بلند خنده های فرهان، او را وحشت زده از دیدارشان میکرد. آرام آرام راه میرفت و حتی برای کنکاش به تجملات عمارت نظری نمی انداخت. به سالن اصلی که رسید، فرهان حینی که ویلچر مادرش را سمت اتاق غذاخوری هدایت میکرد، ریز ریز با او شوخی میکرد و برای خودش میخندید: - میا مـــادَر، تی اسپـــــورت مــــوتَر بــــــردوت!(مامان جان، ماشین اسپرتت رو بردم دوری بزنیم!) صدای قدم های دلربا باعث توقفش شد. نگاه فرهان سمتش چرخید و با کنجکاوی سرتاپای او را وارسی کرد. برای همه شان سوال بود که چرا پس از اینهمه سال برگشته بود و متعجب تر از آن بودند که چرا الیاس، او را به خانه راه داد! فرهان خوب برادرش را میشناخت و میدانست اگر میخواست، او را جوری سرنگون میکرد که تا سالیان سال هیچ کس بویی از غیبتش نبرند. آنقدر خیره خیره دلربا را نگاه میکرد که دخترک زبان خشکیده اش را به کار انداخت و آشپرخانه را از او پرسید: - آشپرخونه کجاست؟ با دست راهروی کنار غذاخوری را نشان داد و بی حرف، چرخ مادرش را راه انداخت. زبانش به صحبت با او نچرخیده بود. انگار علاوه بر الیاس، دیگر اعضا هم نسبت به او احساس خشم میکردند... سرشان بابت او خم شده بود. اسمشان در ده چرخیده بود که ناموس داری نکرده بودند و عروسشان فراری شد. راه پله وسط سالن بود و در طبقه بالا، اتاق خواب هایشان قرار داشت. به اضافه یک نشیمن دیگر و یک بالکن باصفا که درش از اتاق الیاس باز میشد. دلربا سر پایین انداخت و با قدم های تند، راهی آشپرخانه شد. یک آشپرخانه بزرگ پنجاه متری که بوی نان و شیرینی میداد و مهتاب و دخترش مشغول پر کردن ظروف صبحانه بودند. یکی مربا میریخت و دیگری کره حیوانی را برش میزد. مهتاب با دیدن دلربا به پارچ شیر تازه جوشیده شده ای که از سرش حرارت میزد اشاره کرد و گفت: - اینو ببر سر سفره دخترجان تا سرد نشده. دخترش با نگاه حال دلربا را جویا بود و او که مهربانی را از چشمان دخترک خواند، نیمچه لبخندی مهمان روی کک مک دارش کرد و پارچ به دست راه خروج را پیش گرفت. در ذهن با خودش فکر میکرد کاش مقداری سم آورده بود و همانجا درون شیر حل میکرد تا یکباره نسل ملازایی ها را بخشکاند اما امان از بی طاقتی او برای گرفتن انتقامی که حتی نگذاشته بود تدابیر لازم را اتخاز کند. در آن زمان آنچنان دردی در دل دلربا خنجر فرو کرده بود که فقط میخواست هرچه زودتر خودش را آرام کند. به چنان درجه از انزوا و غمی رسیده بود که میخواست خشمش را بر سر کسی خالی کند و جان مسببش را بگیرد. اگر منطقی فکر میکرد، برای برگشت به جمع آن افعی ها عجله کرده بود... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/813-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6812 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.