Amata ارسال شده در 26 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد (ویرایش شده) نام رمان: جایی میان دو جهان نویسنده: آماتا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، درام خلاصه: این قصهی دختریست که در مجازی عاشق شد، در واقعیت جنگید و در نهایت، با قلبی شکسته، به دنیای خاکستری خود بازگشت. قصهی عشقی که بود اما هرگز نباید میبود. مقدمه: شب، نقاب سیاهش را بر شهر میکشید و من، غرق در دنیای مجازیام؛ در این تاریکی بیانتها او را یافتم! اسمش را نمیدانستم، چهرهاش را ندیده بودم، اما روحمان در هم تنیده شده بود. عشق، چون گلی ممنوعه در دشت آرزوهایم شکوفه زد؛ اما این گل خار داشت، خارهایی از جنس سنت، تعصب و ترس. خانوادهام دیواری بلند در برابر این عشق بنا کردند و من، چون پرندهای اسیر، بالهایم را برای رهایی گشودم؛ اما تقدیر نقشهای دیگر در سر داشت.... **توجه: روایت رمان براساس واقعیت می باشد. «تقدیم به انکه دوستش دارم اما ندارمش.. برای امی» ویرایش شده پنجشنبه در 11:02 AM توسط دنیا 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 27 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد (ویرایش شده) پارت 1 به دفتر خاطرات کف اتاق خیره شدم. آخه چطور میتونستم همه خاطرات رو مثل پتک تو سرم بکوبم و تایپشون کنم. سردرگم بودم. با خودم گفتم شاید شد عسل، بیا این راه رو هم امتحان کنیم. باید متوجه اشتباهش بشه، بفهمه من کم سختی نکشیدم. حق دارم الآن که رفته داستان رو از دید خودم تعریف کنم. بهش پیام دادم: - هی سلام راستش برات یه غافلگیری دارم، الآن که داری میری به نظرم نسخه تایپ شده دفتر گزارش کارم رو بهت بدم، اگه بخوای. پیامم رو خوند و شروع به تایپ کرد. - سلام آره با کمال میل! نفس عمیقی کشیدم که بیشباهت به آه نبود. - بهم سه روز مهلت تایپ بده. طولی نکشید که جواب داد: - قبوله. گوشیم رو کنار گذاشتم حالم خوب نبود. خیلی وقت بود که حال خوبی نداشتم. چقدر بخاطر این آدم خودم رو توی دردسر انداختم، حالا که فکر میکنم میبینم ارزشش رو نداشت. چشمهام رو بستم خاطرات تلخ گذشته دوباره برام تداعی شد. خاطرهای از روزهای آشنایی.. * زمان گذشته* کف اتاق ولو شدم و گوشیم رو چنگ زدم. “دیگه آخراشه. فقط تا بیست و دوم خرداد ماه و بعدش خداحافظ مجازی! خداحافظ این بازیهای مسخره!” یه کم دیگه تو این گپ چت میکنم و تموم. گپ بلوچها! باید مثل دختر بلوچ اصیل و متین رفتار کنم، سنگین و رنگین! داشتم به این مسائل فکر میکردم که عکسی توی گروه ارسال شد. - با لباس کار جدید چطورم؟ رها دختری که به تازگی باهم آشنا شده بودیم با لحن چندشی تایپ کرد: -وویی گوگولی کجا بودی دلم برات تنگ شده بود. - درس میخوندم کوفهای! داشتن باهم حال و احوال میکردن به عکس خیره شدم نت مفت ندارم دانلودش کنم، حالا چون وایفای داریم که نباید هرچیزی رو دانلود کنم. حس منزجر کنندهای از مکالمه بین اون دو نفر داشتم. بیتفاوت گذشتم اما حرفهای چندشآور رها و پسری که اسمش امیر بود روی اعصابم رژهکنان سالسا میرقصید. زیر لب غرولندکنان ادای رها رو در آوردم: ووی چقدر قشنگ شدی خوشتیپ. ایشششش. از تعریفهای رها کنجکاو به دیدن عکس شدم دلم میخواست جفتشون رو مسخره کنم و پوزه پسره رو به خاک بمالم. عکس رو دانلود کردم، جهنم الضرر! پسر گندمگونی با لباس آبی کاربنی و قد بلند که چشم و ابرو عسلی رنگی داشت با ته ریش و هیکلی ورزیده. درکل بد نبود. با فکر خبیثی پیام دادم: کجاش قشنگه من باید برم نماز وحشت بخونم از ترس این بیشتر ترسناکه تا قشنگ. رها: عه، نه عسل جون! - آره رها نگانگا ترسیدم! امیر(همون پسره): عجب انقدر ترسناکم؟ اگه من ترسناکم تو وحشتناکی! من: عهعه! من برم وضو بگیرم، نماز وحشت واجبه. - برو! از مجازی بیرون اومدم. اینترنتم رو خاموش کردم. نگاهی به برگههای ریاضی کف اتاقم انداختم، بشینم یکم ریاضی بخونم. بعد از کلی تمرین ریاضی گوشیم رو برداشتم به دوستهام جواب دادم و به گپ بلوچ ها رفتم. همزمان با من امیر هم آنلاین شد و پیام داد مشغول حرف زدن با بقیه بودم که امیر روی پیامم ریپلای زد. - افسون؟ میدونم خودتی! با تعجب به پیامش خیره شدم: - افسون کدوم خریه؟ - یعنی تو افسون نیستی؟ - نه ترسناک افسون کیه توهمم میزنی؟ - ببخشید وحشتناک فکر کردم دوست دختر سابقمی خیلی شبیه هم هستید. - آها، بیخیال داداش. - بهم نگو داداش. - چشم آبجی. کمی باهاش کل کل کردم و بعد رفتم و با دوستهای دیگهام چت کردم. *زمان حال * کلافه چشمم رو باز کردم موهام رو پشت گوشم گیر انداختم، کنار تمام حرفها و نصیحتهای مامان. کاش حرفهاش رو به جای پشت گوشم مثل گوشواره آویزه گوشم میکردم، بالاخره بد من رو که نمیخواست. سختگیریهای خانوادهام شاید من رو اذیت میکرد و بخاطر روابط اجتماعی بالا و دوستهای زیادم مدام باز خواست میشدم اما همهاش برای محافظت از خودم بود. با گوش ندادن به حرف های مامان مثلاً میخواستم از خودم انتقام بگیرم. معلوم نبود با خودم چند چندم؛ شاید هم فقط توی بلاتکلیفی عمیقی بین من سابق و من جدید گیر افتاده بودم، فکر کنم اسمش بلوغ باشه. ویرایش شده 16 ساعت قبل توسط Nina 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6826 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 27 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد (ویرایش شده) پارت 2 داشتم برای مدارس سمپاد و نمونه دولتی تلاش میکردم و این آنلاین بودن مداوم من بزرگترین ضربه بود، برای همین کمتر آنلاین میشدم و مدام هم با دوستهام دعوام میشد. بعد از یک روز کامل درس خوندن گوشی رو برداشتم و به مجازی رفتم؛ دوستهام سراغم رو گرفته بودن. خسته بودم از مجازی و آدمهاش، جالب و سرگرم کننده بود، اما من رو فقط افسردهتر میکرد. توی گروه بلوچها پیام دادم که امیر باز به اسم افسون صدام زد؛ عصبی بهش توپیدم: - افسون، جادوگر، خر، طلسم، دعا، من عسلم عسل این چرت و پرتها نیستم؛ دیگه حق نداری اونطوری صدام کنی، وگرنه اصلاً صدام نزن، اصلاً تو باهام حرف نزن. - ببخشید منظوری نداشتم، نمیخواستم ناراحتت کنم عسل خانم! - اوکی. از گپ بیرون اومدم کارهام رو راست و ریست میکردم تا بیست و دوم یا نهایت بیست و سوم خرداد ماه کاملا آف بشم. به واتساپ رفتم، بچهها داشتن باهم صحبت میکردن. ساحل: من خستهام، دلم گرفته؛ یکی نیست با من و شرایطم کنار بیاد؟! یاسی: یاسین داداش عیسی هست. نظرت راجعبه اون چیه؟ تازه دوستتم داره. خندیدم: جمع کن تو دوست پسر میخوای چیکار؟ - میخوام خوب. هوف، کلافه شدم؛ گوشی رو به شارژ زدم و سراغ درسهام رفتم. من شاید دوستهای زیادی توی مجازی داشتم که پسر بودن، اما حد و حدود خودم رو میشناختم و گرم نمیگرفتم تا حالا هم که پانزده سالمه با هیچ پسری وارد رابطه نشدم؛ اصلاً دوست ندارم خیلی مسخرهاس، اما یه بار از یکی خوشم اومد اونم وقتی شیش هفت سالم بود که حسم رو بهش گفتم اما اون گفت که من زیادی خوبم و اون آدم کثیفیه و لیاقت من بالاتره اولش متوجه نمیشدم حدودا یکسال پیش چهارده سالم که بود این اتفاق افتاد، بعد از اون دیگه از کسی خوشم نمیاد و به جرأت میگم هیچ وقت کسی توی زندگیم نبوده، اصلاً بنظرم این روابط غلطه. چند روزی بود مرتب با مامانم دعوام میشد؛ عصبی شدم و به جای اینکه بیست و سوم خرداد دلیت اکانت کنم، تصمیم گرفتم بیست و پنجم اردیبهشت این کار رو انجام بدم. ساحل منصرفم کرد و گفت آف نشم، فقط اکانتم رو عوض کنم و اکانت خودش رو بهم قرض داد. گپهایی که لازم بود رو به شخصی ساحل ارسال کردم و آیدیها و پیویهای مهم هم براش ارسال کردم و دلیت اکانت زدم. کسی اکانتم رو نداشت؛ با نام کاربری نبات باز توی گپ بلوچها پیام دادم، نیما صاحب گپ، پیام داد و از سایر اعضا علت ترک گروه من رو پرسید. چیزی نگفتم و ناشناس به موندن توی گپ ادامه دادم. *زمان حال* شعرهای مورد علاقهام رو کنار هم جمع کردم؛ دوست داشتم خاطراتی که قرار بود براش تایپ کنم، روایت داستانی و پر بار داشته باشه. کش و قوسی به بدنم دادم؛ هنوز هم توی شوک ترک شدن یهویی بودم. چرا هیچ وقت به این روز فکر نکرده بودم؟! شاید حق با سپهری نبود وقتی میگفت: «زندگی ذره کاهایست که کوهش کردیم زندگی نام نکوییست که خوارش کردیم» شاید هم من زیادی زندگی رو رویایی میدیدم، با امیری که بهتره نگم... *زمان گذشته* توی اون زمان چیزهای زیادی از امیر فهمیدم، فهمیدم که پشت کنکوره و رشتهاش تجربیه. فقط ساعت مشخصی از شب بعد از باشگاه آنلاین میشد و بقیه روز درس میخوند. پسر شاد و خوش انرژی بود حس کردم انتخاب مناسبی برای ساحلِ، پس تصمیم گرفتم کدورتها رو کنار بزارم و باهاش رفتار بهتری داشته باشم. کمکم بچهها فهمیدن نبات همون عسلِ و هویتم لو رفت. راجعبه امیر با ساحل صحبت کردم. تصمیم گرفتیم ساحل بیاد توی گپ و امیر رو پسند کنه؛ یه پرانتز باز کنم اینجا: «من در اصل دورگه هستم، مادرم بلوچه و پدرم فارسِ و ساکن شیراز هستیم.» برای همین دوستهام فارس بودن و بلوچی نمیدونستن و من باید صحبتها رو برای ساحل ترجمه میکردم. البته دست و پا شکسته، چون خودمم چندان بلوچی رو بلد نبودم با فارسها بزرگ شده بودم. ساحل توی گپ بود که امیر اومد. ویرایش شده 16 ساعت قبل توسط Nina 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6827 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 27 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد (ویرایش شده) پارت 3 ساحل و امیر همزمان آنلاین شدند. امیر: سلام. - سلام ترسناک! امیر: عه وحشتناک چطوری؟ - شکر مثل همیشه عالی تو چی؟ - شکر، خوبم. - شکر. - درسها چطور پیش میره؟ - خوب! توی این مدت با امیر تقریباً رفتارم بهتر شده بود و تا حدودی باهم دوست شده بودیم؛ ساحل رفت و بی خیال شد اما امیر برای من جالب شد. کمکم با امیر رفیق شدم. توی گپهای دیگه دوتایی میرفتیم و اذیت میکردیم. نکته جالب امیر برای من این بود اون هم دورگه بود، اما برعکس من پدرش بلوچ بود و مادرش شمالی بود. او هم با شمالیها بزرگ شده بود؛ اما بلوچیش بهتر از من بود، البته بلوچی که نه زابلی. خلاصه همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه برام سوال شد افسون چطوریه؟ تا اون زمان همیشه با امیر توی گپ صحبت میکردیم؛ اما اون روز، بعد از پرسیدن از افسون و خواستن آیدی افسون امیر از این بهانه استفاده کرد و برای اولین بار به شخصی من پیام داد. توی دفترم تاریخ دقیقش ثبته اون روز، بیست و پنجم خرداد ماه سال هزار و چهار صد و یک بود دقیق یک ماه بعد از آشناییمون توی روز بیست و دوم اردیبهشت همون سال. اون روز وقتی امیر آیدی افسون رو به شخصیم فرستاد هرگز فکر نمیکردم قراره روزی بهخاطرش توی روی پدر و مادرم وایستم و تموم رفیقهای پسرم رو کنار بزارم، شاید اگر کسی بهم می گفت میخندیدم و میگفتم توهم زدی من و رابطه احساسی؟! بگذریم. *کمی قبلتر* ناراحت گوشه اتاق توی خودم جمع شدم هنوز صداش توی گوشم میپیچید: - جون امیر محمد من چند وقته ازدواج کردم عسل. چنگی به موهام زدم بسه عسل بسه اون رفت اون ازدواج کرد، فکر کن توی تصادف مرده بسه. بغض گلوم رو چنگ میزد لعنت بهت. موهام توی مشتم گرفتم صداش توی سرم پیچید: - من عاشق موهای بلندم فکرش رو بکن وقتی ایشالا نامزد کردیم من میام و موهات شونه میکنم میبافم. اخم کردم از موهام بدم اومد. بلند شدم و آب سردی به صورتم زدم مامان رو صدا زدم. مامان از داخل هال جواب داد: - جانم؟ اشکهام رو پاک کردم و بینیم رو بالا کشیدم. - نوبت بگیر فردا بعد از مدرسه میرم موهام کوتاه میکنم. با تعجب پرسید: - شنبه؟ - آره، اگه امروز بود میرفتم هست؟ کلافه پاسخ داد: - نه آرایشگاه تعطیله! بیخیال گفتم: - خب شنبه! باصدایی که سعی در مخفی کردن ناراحتیاش داشت پرسید: - مطمئنی؟ موهات حیف نیست؟ - دوست ندارم موهای کوتاه میخوام پسرونه میزنم! - پشیمون میشی! - نمیشم، میخوام کوتاه کنم. بعد از گفتن این حرف رفتم توی حیاط روی پلهها نشستم و به النگوهام خیره شدم دستهام با النگو قشنگن. نفس عمیقی کشیدم. فردا باید به یکتا بگم رفت و جدا شدیم. تو باهام چیکار کردی امیر؟ بغض کردم یعنی یک ذره هم دوسم نداشت؟ همه حرفهاش دروغ بود؟ اصلا اون خودش بود یا عکسهاش فیک بود؟ تمام مدت گول خوردم؟ اون که دید چقدر توی دردسر افتادم چرا موند؟ چرا رفت؟ چرا ازدواج کرد؟ من کم بودم؟ کافی نبودم؟ به این سرعت دلش لرزید؟ اولین قطره اشک پشت دستم چکید. اخم کردم و صورتم پاک کردم نه عسل اون الان داره به تو تموم این سالها می خنده، لابد الان از سرکار اومده و داره با نامزدش شام میخوره توهم اینجا نشستی غصه میخوری. چرا بهم گفت دوستم داره؟ با گریه گفت دوستم داره و رفت. *زمان حال * بلند شدم تمام اتاقم رو گشتم. تمام دفترهایی که خاطرهای یا جملهای از امیر داخلش نوشته شده بود رو جمع کردم. کیبوردم رو وصل کردم و تندتند شروع به تایپ کردم به خاطراتمون یکییکی چنگ میزدم. تمام تلاشم رو انجام دادم تا چیزی از قلم نیوفته، اما با این حال باز هم خاطرهای زودتر از دیگری نظم ذهن من را بههم میریخت. ویرایش شده شنبه در 02:44 PM توسط Nina 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6828 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 28 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد (ویرایش شده) پارت 4 * زمان گذشته* امیر ایدی افسون رو به شخصیم ارسال کرد. - ببین عسل هرچی گفت بهم بگو. با خباثت خندیدم: - باشه داداش! - گفتم نگو داداش. - باشه آبجی! - چشم تو دهنت نمیچرخه؟ چشمهام رو تو حدقه چرخوندم: - نه! خنده شیطانی کردم، حرص دادنش حس خوبی داشت؛ داداش صداش نمیکردم اما توی بعضی مواقع خیلی خیلی خاص برای اذیت کردنش میگفتم. به افسون پیام دادم. - سلام افسون خانم حالتون خوبه؟ ببخشید قصد مزاحمت نداشتم من فقط میخوام باهاتون آشنا بشم. از دوستهای امیر هستم، امیر خیلی اصرار داشت که ما شبیه هم هستیم برای همین کنجکاو شدم. بعد از چند دقیقه پیامم رو خوند و جواب داد: - سلام عزیزم بفرما. - چطوری خوبی؟ - شکر عالی تو خوبی؟ - شکر عالی چه خبر؟ - سلامتیت اصل نمیدی؟ - عسل پانزده شیراز. - خوشبختم. چت کردن با افسون شبیه این بود که دارم با خودم چت میکنم همون ایموجیها و تیکه کلامها امیر حق داشت. بین صحبت هامون بودیم که افسون پرسید: - دوست دخترشی؟ - نه نه اصلا من اهلش نیستم رفیقشم! - امیر پسر خوبیه. - شاید نمیدونم. - کاری میکنه کمکم بهش وابسته بشی به حرفهاش گوش کنی و بشه تموم دنیات. خندیدم: نه بابا من هیچ وقت خودم رو به یک نفر محدود نمیکنم که وابسته بشم تازشم من رفیق پسر دیگهای هم دارم. خندید: ببین کی گفتم! با ناراحتی نوشتم: افسون! - جانم؟ دلم برای رابطهاشون میسوخت میدیدم که امیر افسون رو چک میکنه و هنوز دوستش داره به خودم اجازه دادم و پرسیدم: - هنوزم دوست داره نمیخوای آشتی کنی؟ - نه هیچ راهی نیست! - مطمئن؟ - آره راستی بزار عکست رو ببینم شاید ظاهری هم شبیه باشیم. - شرمنده من عکس نمیدم! خندید و عکسش رو فرستاد دختری با موهای فر و چهره کاملا شرقی پوست سبزه و جمعا میشه گفت زیبا. - نه شبیه نیستیم من پوستم سفیده و موهام لخته، صورتمم گرد تره. - حیف خواهری! خندیدم: ببخشید نمیشه عکس بدمها. - اشکال نداره درک میکنم منم همینطوری بودم امیر تغییرم داد راحت عکس میدم الان. - چطور؟ - واسه هر چیزی هرکاری عکس میخواست. - عجب! باهم حرف های زیادی زدیم اون روز این بخش رو هرگز برای امیر ارسال نکردم نمیخواستم بدونه ولی حرفهای اون روز افسون تمام واقعیت آینده من بود. بعد از حرف زدن با امیر رفتم و کمی درس خوندم. چند روز بعدش دوست قدیمیم بنفشه رو پیدا کردم و فهمیدم که وارد رابطه شده. *زمان حال* می خواستم اسمی برای سالهایی که باهم زندگیمون رو به اشتراک گذاشتیم بزارم. هیچ اسم خاصی به دهنم نمی رسید، کمی فکر کردم. من توهم زده بودم، عاشق یه توهم شدم و فکر میکردم اون دوستم داره. فکر کنم اسم ساده وهم عشق خوب باشه؛ چون عشق بین ما توهم بود نمیدونم. ندونستن چیز معمولی بود، وقتی حتی دستم به دستهاش نخورده بود، به چشمهای عسلیش خیره نشده بودم. شاید چشمهاش راز روحش رو برای من فاش میکردند. با همه این وجود خوب میدونستم امیر روح من رو مهر کرده بود، من شاید تا آخر دنیا اسیر بند او باشم. بودن با امیر ثابت کرد، عشق نوازش جان است، لمس بدن نیاز نیست. با این حال، عشق از راه دور زجر جان سوز و داغ لب دوزی بیش نیست. ویرایش شده پنجشنبه در 02:50 PM توسط دنیا نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6849 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 28 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد (ویرایش شده) پارت 5 چند روز بعدش دوست قدیمیم بنفشه رو پیدا کردم و فهمیدم که وارد رابطه شده. لینک گپ دوست پسرش که دست بر قضا اسم اونم امیر بود برام فرستاد خودم رفتم تو گپ و لینک رو به امیر هم دادم. - سلااام. بنفشه: سلام عزیزم خوشگلدی(خوش اومدی). - ممنون. امیر دوست پسر بنفشه پیام داد: سلام. - سلام شیرینی بده! - چرا؟ - چون با دوست من وارد رابطه شدی بجنب! امیر فحشی به ترکی نسارم کرد. من به لطف رفیقهام که اکثرا ترک بودن خیلی خوب ترکی میفهمیدم پس به ترکی جوابش رو دادم. امیر بنفشه با تعجب پرسید: سندع تورکی دانیشما؟(تو تورکی میفهمی؟) با غرور جواب دادم: اِوت دانیشما(بله میفهمم). - ببخشید آبجی فکر نمیکردم! بنفشه خندید: چی فکر کردی عسل ما اکثر گویشهای اقوام مختلف بلده! امیر: جدی؟ بنفشه: معلومه! امیر: عاشکیم بینیم حایاتیم عسل چی میشه؟ چون به زبان ترکی استانبولی تایپ کرده بود و فارسی تایپ نکرد درست متوجه نشدم: عشقم تو زندگیمی؟ خندید: نه عشقم تو همه زندگیمی. - آها. امیر توی شخصی هزار تا سوال پرسید که چی گفت چی شد فحش داد؟ امیر برعکس من اصلا ترکی بلد نبود، چرا باید بلد میبود؟ براش توضیح دادم، از همونجا کل کلش با امیر بنفشه شروع شد. روز عید قربان بود، با امیر توی شخصیش صحبت میکردیم؛ رفته بودن و گوسفند خریده بودن. امیر: بِه بِه کن ببعی! - مرض خودت به به کن. - بجنب نگا این گوسفنده چقدر شبیه توعه! - توکه منو ندیدی ولی من که تورو دیدم میدونم شبیه توعه. - شبیه خودته! - چونه نزن گوسفند جان اصلا برات اسم میزارم. - چه اسمی؟ - دبه انگور! - چی؟ چرا؟ - چون هم شنگولی هم منگول ادم الکی شنگول و منگول نمیشه بایک دونه حبه انگور باید دبه انگور باشه. من و امیر کم کم بیشتر باهم رفیق شدیم طوری که امیر مدام من رو چک میکرد، دیگه با پسرها توی گروهها گرم نمیگرفتم و وقتی امیر نبود خیلی کم آنلاین میشدم و چت میکردم، انگار این من آن من نبود. جوری شده بودیم که توی بعضی گپها فکر میکردن ما باهم رابطه داریم تا اینکه یک روز صبح امیر با نارحتی پیام داد. - اون دوست پسر جدید داره! - افسون؟ - اره بیوگرافیش با پسره سته استوری عاشقانه میزاره براش هی. - اشکال نداره ولش کن بی خیال! - عسل؟ - بله؟ (هیچ وقت به هیچ کس جان نمی گفتم همیشه ها و بله بود به جز کسایی که خیلی برام عزیز بودن) _ میای ماهم باهم؟ - نه خیر اینم چون ناراحتی مسدودت نمیکنم وگرنه بار آخرت باشه تو رفیقمی نمیخوام رفاقتمون خراب بشه من با رفیقهام وارد رابطه نمیشم. - باشه. امیر دیگه چیزی نگفت، غرور مسخرهاش اجازه نمیداد تا اینکه چند روز بعد امیر بنفشه توی گپ و جلوی همه به من و امیر گفت باهم وارد رابطه بشیم من رد کردم و امیر بهخاطر غرورش سکوت کرد. اما امیر بنفشه با تمام توان تلاش کرد تا اینکه دل من نرمتر شد اما به روی خودم نیاوردم بین حرفهایی که داشت برای قانع کردن من میزد با بنفشه دعواش شد و از گپ رفت. عذاب وجدان گرفته بودم از طرفی هم امیر پسر بدی نبود، چندین ماه بود باهم آشنا شده بودیم میشناختمش. به امیر بنفشه پیام دادم: سلام داداش نمیخواستم بینتون بخاطر من دعوا بشه. - بخاطر تو نبود. - خب داداش برگرد آشتی کنین منم روی پیشنهادت فکر میکنم. - عالیه! خب. - خب خدافس. - خدافظ. ان روز حسابی فکر کردم هنوز هم فکر میکنم، به اینکه چقدر حرف مردم توانایی داره که زندگی آدم تغییر بده، حرف مردم! این مردمی که اگه روز خاکسپاریت بارون بگیره جنازهات و رو زمین ول میکنن و میرن، که مبادا خیس بشن. همین آدمهایی که تو زندگی ممکنه هیچ وقت بهدردت نخورن، روز مرگت هم دست آخر سر رنگ نوشابه دعوا راه بندازن. ما چقدر ساده ایم؛ چطور به این مردم و حرفهاشون انقدر اهمیت دادیم و اجازه دخالت در زندگیمون رو میدیم. ما ساده نیستیم، ما بی تجربه یا احمقیم! سرشار از حماقت. ویرایش شده پنجشنبه در 03:24 PM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6850 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 28 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد (ویرایش شده) پارت 6 بعد از کلی کلنجار رفتن و فکر کردن با خودم، رفتم واتساپ و به یاسی پیام دادم. با هیجان نوشتم: یاسی! - جونم؟ - یه پسری هست مثل عیسی، پسر خوب و خانوادهدار! بنظرت وارد رابطه بشم؟ - آره عزیزم بنظرم برات خوبه. - باشه. یه پرانتز باز کنم اینجا: عیسی دوست پسر یاسمن بود که رابطه خیلی خوبی باهم داشتن. عاشق هم بودن، قصدشون جدی بود و خانوادهها در جریان رابطهاشون بودند. از شخصی یاسمن به شخصی ساحل رفتم. - ساحل؟! - ها؟ - مرض خر. - جانم؟ - من میخوام رل بزنم خب؟ - مرض! - نگا یه پسری هست، ادم خوبیه خیلی وقته میشناسمش همون امیره. - عسل خر نشو خانوادهات چی میگن مامانت بفهمه کارت تمومه! ساحل مثل مامان بزرگها همیشه نصیحتم میکرد و کاش گوش میدادم، کلافه نوشتم: - بسه بسه! - هرکاری خواستی بکن صلاح ملک خویش خسروان دانند! از این ضرب المثل متنفر بودم. عصبی از شخصی ساحل به شخصی الین رفتم. ماشالله دوستهای زیادی داشتم. - الی. - جونم؟ - میخوام با امیر وارد رابطه بشم. - مراقب باش. ولی انجامش بده. - بوس. با الی کلی حرف زدیم و خسته شدم گوشی به شارژ زدم. یعنی واقعا با امیر رل بزنم؟ * کمی قبل تر* شب تا صبح خوابم نمیبرد. با صدای آلارم گوشی مامانم فهمیدم وقت مدرسهاس؛ بلند شدم و گوشیش رو خاموش کردم. یونیفرم مدرسهام رو پوشیدم، بیشتر از هر وقت دیگهای به خودم رسیدم آرایش کردم موهام مدل دادم و ساعتم رو بستم. نمیخواستم کسی بفهمه چقدر غمگین و داغونم. صبحونهام رو با بی میلی خوردم و با صدای بوق سرویس رفتم توی حیاط. اصلا آمادگی برای مدرسه نداشتم سه تا امتحان داشتم که هیچی ازش حالیم نمی شد. توی سرویس نشستم و ذهنم پر کشید به وقتهایی که با هیجان و استرس منتظر بودم زود تر برگردم تا باهاش حرف بزنم. جلوی در مدرسه ایستاد. پیاده شدم توی حیاط مدرسه خاطراتم مثل فیلم از جلوم گذشت. با هیجان گوشه حیاط نشسته بودیم و من تلفنی باهاش حرف میزدم. عکسی که از حیاط مدرسه براش فرستادم. نفس عمیقی کشیدم و تند رفتم طبقه بالا؛ وارد کلاس شدم هنوز هیچکس نیومده بود. کیفم گذاشتم روی صندلیم و رفتم کتابخونه بغضم گرفت همیشه اینجا حرف میزدیم، به میز خیره شدم روی میز نشسته بودم و اذیتش میکردم از پشت تلفن کنار پنجره بهش شیرازی یاد میدادم. گوشه اتاق گوشم گرفته بودم تا صدای بچه ها کمتر بشه و بیشتر صداش بشنوم. خاطرات داشت دیوونم می کرد به قول شاعر: "خیره بر هر چه شدم، خاطره ای زد به سرم." صندلی عقب کشیدم و نشستم سرم رو گذاشتم روی میز میخواستم به یکتا بگم جدا شدیم. شاید رابطه ساده و بی سر و تهی به نظر میرسید اما نه برای من! تمام زندگیم رو وسط گذاشته بودم. ریسک کرده بودم، یه قمار بزرگ و حالا همه چیز رو باخته بودم تمام چیزی که داشتم، امیدم، آرزوهام، همه چیز. بدترین چیز این بود که مسیری که باهم رفته بودیم رو باید تنها بر می گشتم یا هم تنها ادامه میدادم؛ سخت بود. یه جا خونده بودم که نوشته بود: روحهای ما پاره پاره بودند اما ما کنار هم دردش را حس نمیکردیم، یا یه چیز تو این مایهها. امیر هم برای من دقیقا همین بود، من کنارش زشتیهای دنیای اطراف، درد و غم و سختی و محدودیتها رو احساس نمیکردم. کاش آدمها غرور نداشتند، حداقل برای بیدفاعترین آدم زندگی نباید غرور داشت. پشت دیوار غرور دل چه میکشد؟ ویرایش شده پنجشنبه در 07:58 PM توسط دنیا نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6852 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 28 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد (ویرایش شده) پارت 7 * زمان گذشته* با خودم دو دوتا چهارتا کردم امیر پسری بود که با معیارهای من همخوانی داشت. به آخرین نفر پیام دادم، رفیقم که مثل داداش نداشتم بود. محمد، ان روز ها تازه باهم خوب شده بودیم، چون مدتی بود دعوا داشتیم و حتی توی یکی از دعواها اونقدری ناراحتم کرد که خواستم دلیت اکانت کنم اما امیر به موقع رسید و آرومم کرد حرفهام رو شنید و همون موندنش تحول بزرگی توی رابطهامون شد، بعد از اون یکبار باهم تلفنی حرف زدیم البته آنلاین. اما با امیر دعوام شد و دیگه نخواستم ادامه بدم تا سه روز هم به امیر پیام ندادم تا اینکه امیر اومد پیام داد و آشتی کردیم بگذریم. به محمد پیام دادم: - سلام داداشی. - سلام عزیزم. با ذوق نوشتم: - ممل میگم یه پسری هست که خوبه و اینا می خوام رل بزنم. - خب بزن اگه انتخابته خب حله. ذوقم کور شد این چه واکنشی بود،بی تفاوت نوشتم: - اوکی. - فقط عسل! عصبی تایپ کردم: ها؟ - مراقب باش مثل من نشی. پوزخندی زدم: - بی خیال حرفت مثل اینه که برم تو دریا اما خیس نشم! منظور محمد از اون حرفش رابطه خودش بود اونم سال قبل با دختری وارد رابطه شد که وقتی به دخترک دلباخت اون دختر رفت بی خیال! تصمیم نهایی گرفتم. میخواستم باهاش باشم. به امیرپیام دادم. - سلام. - سلام. - من فکرهام رو کردم. - چه فکری؟ چشمهام رو تو حدقه چرخوندم: - اینکه باهم باشیم. - خب؟ - جوابم مثبته اما چند تا شرط دارم! - جدی؟ - آره. - حله بگو. - عکس و شماره نمیدم یک هفته امتحانی رل باشیم اگه نشد جداشیم به کسی هم نگیم. - نه! عکس باید بدی شمارههم همینطور. کلافه جواب دادم: نه! همون لحظه محمد پیام داد: چکار کردی؟ - ممل داداش کنکله. - چرا؟ - من عکس وشماره نمیدم. - مرض اینجوری نمیشه که عسل یا باید صدتو بزاری یا ول کن من خودم پسرم میدونم. - هوف! - اذیت نکن! - خب. برگشتم شخصی امیر. - خب قبوله. - حله. - فردا عکس میدم بای. - بای. شاید همه دست به دست هم داده بودند، تمام سرنوشت تا من با امیر وارد مسیر پر چاله بشیم؛ اما خود من هم بی تقصیر نبودم. ادامه داستان را برای امیر تایپ کردم یاد آوری خاطرات اذیت کننده بود، با خودم فکر کردم "بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد؟ ناگهان یاد یه شعر دیگه افتادم. شعری که یه روز با ذوق برای امیر خوندمش. *زمان گذشته* با استرس و هیجان به امیر زنگ زدم. مامان تازه رفته بود مدرسه، گوشیم رو دزدکی برداشتم و شمارهاش رو گرفتم. طبق عادت همیشگی بعد از دوتا بوق جواب داد؛ انگار که همیشه روی گوشی خوابیده باشه، شاید هم منتظر بود، تا من زنگ بزنم و باهام حرف بزنه. با ذوق و هیجان باهم حرف زدیم. گفتم: -امی من یه شعر قشنگ یاد گرفتم بزار برات بخونم. باخنده گفت: - جونم جوجه کوچولو زود بخون که الان دایی میاد دعوام میکنهها. با خنده گفتم: باشه باشه. صدام رو صاف کردم: - نهنگی دید پایان کارش را ولی دل را به ساحل زد من از پایان خود آگاهم اما دوستت دارم. کمی سکوت کرد، با صدای ارومی گفت: - قشنگه خونده بودمش ولی عسلی ما پایان کارمون رسیدنه مرگ نیست که دیوونه مگه نمیدونی نهنگی که دل به ساحل میسپاره خودکشی میکنه؟ خندیدم: - آره ولی خب! کلافه گفت: نا امید نباش بخدا میام میستونمت. خندیدم: - منو مسخره نکنا! - چشم جوجه. شاید امیر فکر میکرد میرسیم، شاید هم گولم میزد؛ هرچی که بود دست آخر زندگی من مثل نهنگی بود که دل به ساحل سپرده بود، امیر دقیقا برای زندگی نهنگ گونه من یه ساحل امن برای خودکشی بود، اصلاح میکنم، روح کشی. این تعبیر درستتری هست چون من زنده ام جسمم زندهاست اما روحم چی؟ ویرایش شده جمعه در 02:00 AM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6853 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 28 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد (ویرایش شده) پارت 8 همون شب که تصمیمم قطعی شد رفتم شخصی بقیه رفیقهای پسرم جز محمد و با همهاشون خداحافظی کردم؛ چون میدونستم امیر حساسه از گروههای اضافی هم خارج شدم. تمام کارهام راست و ریست کردم برای شروع جدید یه رابطه خوب و سالم و شانسی به قلبم دادم. فرداش تصمیم گرفتم امیر رو دست بندازم به جای عکس خودم عکس دختر چاق و سبزهای فرستادم که زیبایی چندانی نداشت. هیچ وقت واکنش امیر رو یادم نمیره، بعد از دیدن عکس پیام داد. - تو گفته بودی لاغری! خنده بدجنسانهای کردم: خب که چی منو نمیخوای؟ گفتی قیافه برات مهم نیست! باحال زاری گفت: - نه اشکال نداره مهم نیست اما گفتی پوستت سفیده! - یعنی الان زشتم؟ - نه نه! - خب؟ - واقعا خودتی؟ - آره. - وجدانا خودتی؟! - بسه اصن نخواستم. - باشه باشه ببخشید! - هوف. چند ساعتی ایسگاش گرفتم. اولین امتحان قبول شد. وقتی حسابی اذیتش کردم عکسم رو براش فرستادم؛ بعدم شمارهام فرستادم. خبر رابطمون به امیر و بنفشه دادیم اما دیگه به کسی نگفتیم هیچکدوم از بچههای گپ بلوچها و بقیه نمیدونستن فقط امیر بنفشه و بنفشه، محمد، یاسمن و الین بقیه بی خبر بودن. اون روز برای اولین بار برای امیر اهنگ خوندم اهنگی از زنده یاد پاشایی: باز دو باره با نگاهت این دل من زیر و رو شد باز سر کلاس قلبم درس عاشقی شروع شد دل دوباره زیرو رو شد. روزی که وارد رابطه شدیم دقیقا یادمه و تاریخش رو یادداشت کردم اون روز دوم تیر ماه ۱۴٠۱ بود. اولهاش جدی نگرفتم برام چندان مهم نبود، کی میدونست در اینده قراره خیلی مهم بشه؟ خسته چشمهام رو ماساژ دادم و کش و قوسی به بدنم دادم، خسته شده بودم از تایپ برای امیر! نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم: "آدمک آخر دنیاست بخند آدمک مرگ همین جاست بخند دستخطی که تورا عاشق کرد، شوخیِ کاغذی ماست بخند آدمک خر نشوی گریه کنی، کُل دنیا سراب است بخند آن خدایی که بزرگش خواندی بخدا مثل تو تنهاست بخند" شعر تنها راه نجات بود، برای من گره حیات بود، زندگی میبخشید و قند روزهای تلخ و گس بود. انگار احساسات غیر قابل بیان رو راحت میکرد. دلم آرام نگرفت بلند شدم وضو گرفتم قرآن عزیز رو در آغوش گرفتم چشم بستم و با خدا به درد دل نشستم. خدای من، خالق خوبیها، پروردگار زیباییها دارم قدم توی راه جدیدی میذارم، بهم کمک کن. دستم بگیر، راهنماییم کن. بهم بگو راهم درسته یا نه؟ تو کریمی تو عظیمی، تو نوازنده شکری تو سزاوار ثنایی. از ته دل نفسی کشیدم و قرآن را باز کردم. بسم الله سوره الرحمن امد. "انتخابم درسته وگرنه بسم الله نمی امد حتما حسابی خیره." قران کناری گذاشتم، بهترین دوست من قران و خدابود، تنها کسی که بدون منت میشنید، بدون گفتن می فهمید و بدون توضیح باورت داشت. قلبم آروم شده بود. دستهای از موهای بلندم رو به پشت گوشم هدایت کردم. خمیازهای کشیدم و به سمت اتاقم رفتم، خسته و خوابآلود بودم. ویرایش شده جمعه در 02:05 AM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6854 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 28 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد (ویرایش شده) پارت 9 بعد از اون بخاطر کنکور امیر و امتحان مدارس نمونه دولتی من، فقط شب ها انلاین میشدیم و بعد در زمان مشخص میخوابیدیم. امیر به زندگی منم نظم بخشیده بود. کمکم دوباره نماز خوندن رو شروع کردم و حجابم بیشتر از قبل شد. دیگه بدون امیر تو گپها حرف نمیزدم و کلا با پسرهای دیگه در حد چند کلمه حرف میزدم، برای اینکه کسی توی شخصی بهم پیام نده توی نام کاربری نوشتم ریپرت چت شدم. اولین بیوگرافی عاشقانهای که براش گذاشتم این بود: تو خر ترین بز دنیاییA♡A اونم برام یه بیو گرافی گذاشت: توهمان خری هستی که در چراگاههای قلبم می چری. A♡A من عادت یادداشت تاریخ رو نداشتم این عادت زشت رو هم امیر بهم یاد داد وقتی که مجبورم کرد تاریخ اولین باری که اومد شخصیم رو گوشه ای یاد داشت کنم، و من چقدر اون روز حرص خوردم. "به قول شاعر از زلزله و عشق خبر کس ندهد آن لحظه خبر شوی که ویران شدهای" *کمی قبل تر* روی صندلی نشسته بودم که یکتا اومد. کتابخونه خالی بود. - سلام. سرم رو از روی میز برداشتم و بهش لبخندی زدم با خنده گفتم: -بیا باید چیز مهمی بگم برات. نشست و نگران بهم خیره شد دست خودم نبود وقتی زیاد ناراحت یا عصبی بودم مدام میخندیدم بلند بلند و بی وقفه. - وای یکتا ما کات کردیم! و غشغش خندیدم. خندههام از گریه هم دردناکتر بود. - چی؟ - چهارشنبه بهش زنگ زدم... ماجرا رو براش تعریف کردم یکتا گریه میکرد. اشکهاش رو پاک کرد، بغلم کرد. میخواست به منی که از خنده کبود شدم دلداری بده. بعد از مدرسه، استراحت کوتاهی کردم و رفتم آرایشگاه اولین مشتری بودم ساعت پنج عصر بود ارایشگر ازم خواست روی صندلی بشینم آماده بشم. شالم رو بیرون آوردم و کش موهام رو باز کردم موهای لخت و مشکیم ریخت دورم. آرایشگر بالای سرم ایستاد: - می خوای نوک گیری کنی؟ موخوره نداری که! - نه برام کرنلی کوتاه کن. - چی؟! بلندشو موهات ببند برو بیرون من کوتاه نمی کنم! - چرا؟ - حیفه مو به این لختی و قشنگی نمی تونم حیفم میاد توهم پشیمون میشی. با اخم گفتم: - نخیر موهام کوتاه کن مامانم به بدبختی راضی کردم توهم قبول کن میخوام تغییر کنم. - حیفه! - نیست! - حداقل بزار ببافم، ببندم. کوتاه کنم. بلنده می تونی بفروشیشون. - باشه. موهام رو دوباره بست و بافت. بعد کوتاه کرد و موهام دستم داد. موهام انگار پر از خاطره بودن. چند ساعت بعد با موهای کوتاه جلوی در خونه بودم. احساس سبکی و راحتی می کردم انگار خاطرات امیر توی نایلون بود. تمام انتظار نشستنها، خستگیها، دلتنگیها، گریهها و خندهها همه داخل پلاستیک بودن. انتظار، واژه آشنا و کشنده؛ من میترسم ازش. کشنده و مخربه، ساعت نمی گذره، قوی و خطرناک. آدم رو ذره ذره میکشه، با پنبه سر میبره. ویرایش شده جمعه در 02:10 AM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6855 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 10 * زمان گذشته* با دوستم زهرا بخاطر رابطهام با امیر دعوام شد. راضی نبود؛ چون بخاطر امیر دیگه با کسی حرف نمیزدم، مدام بحثمون میشد. دوست زهرا که روزی دوست صمیمی خودم بود، داشت بازیش میداد. اونم باز اسمش امیر بود؛ آره کلا امیرا زیادن. خلاصه توی گروه دوستهای من همه بخاطر بیوگرافی جالبمون باهامون شوخی میکردن تبریک میگفتن، برای همه عجیب بود؛ جوری که چند نفری از امیر ویس گرفتن تا مطمئن بشن دختر نیست و ایسگاشون نکردم. توی همون زمان من واقعا از امیر خوشم اومد، دیگه رابطه مسخره و یک هفته نبود. امیر کنکور داد و منتظر نتایج بودیم. قبل از اینکه وارد رابطه بشیم منم آزمون دادم و با خانوادهام رفتیم مشهد امیر هم مسابقه بوکس داشت. اون زمان هنوز رفیق بودیم و من نمیتونستم چند وقتی مجازی بیام اما چون میخواستم با امیر حرف بزنیم تصمیم گرفتم باهم بازی کوییز رو نصب کنیم و اونجا باهم چت کنیم. کوییز پوشش عالی بود برای ما تو تمام اون مسافرت چند روزه که باعث شد امیر عجیب به دلم بشینه و اون مسافرت اولین باری بود که امیر غیر مستقیم بهم گفت دوسم داره تا اونجا که دیگه برگشتیم و بعد وارد رابطه شدیم باهم. خلاصه پراکنده و خارج از ترتیب میگم چون یهو یادم میاد. توی راه برگشت ما از مشهد نتایج آزمون من امد نمونه دولتی قبول شده بودم خیلی خوشحال بودم که تلاشهام جواب داده بود، امیر هم که سه روز بعد من کنکور داد برای پر کردن وقتش میرفت سر کار. رابطهامون که شروع شد مدام دعا دعا میکردم کنکور قبول بشه، بهش روحیه میدادم. وقتهایی که اون سر کار بود من سعی میکردم انلاین نشم، اگر هم انلاین می شدم و پیامی توی گروهی ارسال میکردم امیر وقتی آنلاین میشد، اول پیام من رو چک میکرد تا متوجه اتفاقاتی که از دست داده بود بشه و بعد به شخصیم پیام میداد عادت بد خوبیه یه جورایی دوستش داشتم. برام کار جالبی بود، انگار حس میکردم مراقبمه ولی کنترل شدن مداوم و بی اعتمادی و شکاکی به مرور زمان کار دست آدم میده جوری که اگه با غرور ترکیب بشه میتونه خیلی چیزها رو خراب کنه و بشکنه، چیزهای ظریفی مثل دل، احساس، اعتماد، و چیزهای قشنگی مثل رویا، رابطه، آرزو، آینده و خیلی چیزهای دیگه که علیرغم دوست داشتن هر دو طرف بالاخره قربانی این عوامل میشوند. کاش در روابط هر دو طرف بیشتر به رفتار و گفتارشون دقت کنند. تیر رفته باز به چله بر نمیگردد حس انسان هم مثل اولش نمیشود. از پارتی که تایپ کردم راضی نبودم، احساس می کردم مطالب هیچ همخوانی ندارند و تراوشات بی سر و ته ذهن شلوغ و پر هیایو من هستند؛ اما خسته بودم پس بی خیال شدم. ویرایش شده جمعه در 02:17 AM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6912 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 11 بالاخره نتایج کنکور رسید؛ شب قبلش از استرس خواب به چشمهام نیومد، خیلی نگران بودم. از دوستهام می خواستم دعا کنند. بالاخره فردا شد. نتایج رسید، امیر پزشکی آزاد و داروسازی دولتی قبول شده بود. پزشکی آزاد و انتخاب کرد؛ چون دانشگاه آزاد گرگان (شهر خودشون) قبول شده بود. ماه محرم کمکم رسید. وقت عالی بود تا بیشتر با هم تنها بشیم و بتونیم تلفنی حرف بزنیم. همه چیز خوب پیش میرفت، جز رابطه من و زهرا. مدام از امیر بد میگفت، البته تقصیری نداشت، پسری که با زهرا بود میخواست من و از زهرا جدا کنه تا راحتتر بتونه از زهرا سو استفاده کنه. زهرا بچه و کم سن و سال بود.دوست نداشتم آسیب ببینه، میخواستم همه جوره ازش محافظت کنم چون نسبت بهش احساس مسئولیت داشتم. هیچ وقت فراموش نمیکنم. شب تاسوعا بود. امیر سر دیگ حلیم بود، من به هر زور و ضربی بود مامانم راضی کردم شب خونه مادربزرگ بمونم، خانوادم رفتن و من شب خونه مادر موندم. تشکم رو بالاتر از رخت خواب مادر انداختم و پتو رو روی سرم کشیدم. آنلاین شدم تا امیر تنها نباشه. باهم کلی حرف زدیم که امیر غرغر کنان گفت: - عسل حال نمیده زنگ بزنم؟ چت دوست ندارم! (امیر آدم به شدت برونگرایی بود و عاشق تلفنی حرف زدن بود برعکس من، درونگرا بودم و عاشق پیام دادن بودم. اصلا تلفنی حرف زدن سختم بود و قدرت بیانم زیر خط فقر بود،خجالتی و درونگرا بودن من باعث میشد حرفهام رو بخورم و امیر بیشتر اوقات حق رو به خودش بده حتی درمورد رفتن) - اما امیر من نمی تونم حرف بزنم همه خوابن! - من نمیدونم می خوام زنگ بزنم! - هوف باشه تو زنگ بزن من پیام میدم. - حله. امیر انلاین زنگ زد و شروع به حرف زدن کرد به جاش من جوابش رو توی پیام ها میدادم. با چاشنی شوق و شیطنت گفت: - الوووو عســـــــــــــل خـــــــانم. با شادی و شعف پیام دادم: جونم؟ با خنده گفت: - حالت چطوره؟ رو به راهی؟ هیجان زده جواب دادم: - آره آره داد میزنی چرا؟ با شیطنت خاصی تن صداش بالاتر برد و گفن: - وای چه کیفی میده عسل، نمیتونی حرف بزنی! به به! همهاش من حرف بزنم؛ درحالت عادی پرحرفی، منم پرحرفم وقت نمیشه. خندیدم که صدای خندههام شنید: - ای جونم میخندی؟ - نه گریه میکنم. با حالت مهربون و خاصی ادامه داد: - وای عسل اگه این جا بودی الان دستت میگرفتم، باهم همه خیابون های شهر قدم بزنیم، فکرش بکن. تو قدتم کوتاهه دستهات میگرفتم رو جدول راه بری شاید هم قد من بشی. (بنده قدم ۱۵۷ سانتی متر و امیر خان قدش۱۸۳ سانتی متره یعنی حدودا با کمی ارفاق یه خط کش بیست سی سانتی معذرت) حرصی نوشتم: - دلتم بخواد. قهقه دلنشینی سرداد و گفت: - از خدامم هست فسقلی. - امیر. بلند داد زد: جووووونم؟ حرصی تایپ کردم: داد نزن عه! - چشم. با شیطنت گفتم: - برام قصه میگی؟ خندید: قصه؟ - اهوم. با تعجب گفت: - من قصه بلد نیستم قصه گفتنم افتضاحه به جاش برات جوک بگم؟ ناامید گفتم: - فردا روز چطور می خوای برام قصه بگی پس؟ - کتاب قصه میخرم، حالا جوک بگم؟ بی حوصله نوشتم: - بگو. راستش جوکهایی که اون شب گفت قابل تایپ نیستن. ویرایش شده جمعه در 02:22 AM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6913 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 12 راستش جوکهایی که اون شب گفت قابل تایپ نیستن. داشتم غش غش میخندیم که بارون شروع شد. صداش زدم: - امیر. - جونم؟ با کنجکاوی نوشتم: - دوست داری اگه یه روز ازدواج کردیم چکار کنی؟ کمی مکث کرد. متفکر گفت: - حرف خوبی بود من عاشق اینم موهات خودم شونه بزنم، ببافم. بعد مثلا بند کفشت خودم ببندم. مراقبت باشم وقتی میام خونه بدو بدو بیای استقبالم وای فکرش هم قشنگه. توی دلم از این فکرها داشت قند آب میشد که امیر با نگرانی گفت: - عه جوجه اینجا داره بارون میاد. عه آب ریخت رو گوشیم صفحه گوشیم روشن نمیشه. وای نه وای روشن نمیشه چکار کنم فکر کنم سوخت شمارهات هم حفظ نیستم باز بهم پیام بده. خندهام بیشتر شده بود که یهو گفت: - صدای خندهات میاد ولی گوشیم روشن نمیشه چکار کنم حالا؟! گوشی قطع کردم که گوشیش درست شد ساعت دو و نیم شب بود و ساعت چهار نماز صبح بود. شب بخیر گفتم و خوابیدم غافل از صبح فردا. الان که دارم تایپ می کنم، خواستم بگم دلم برای مراقبتهای دروغیت تنگ شده، کاش پایانش جور دیگری بود. مادر صدام زد باهم نماز صبح خوندیم و یکم دیگه خوابیدم. صبح زود صبحونه خوردیم و مادر برای پیاده روی تاسوعا رفت اما من موندم. با امیر کلی تلفنی حرف زدیم که پیامی از طرف زهرا برام ارسال شد. زهرا: سلام دیگه بهم پیام نده ازت بدم میاد تو ادم خوبی نیستی امیرم توهمه اون رو دوس نداری تهش ولش میکنی اونم گولت زده. و خیلی حرف های بد دیگه که یادم نیست خیلی ناراحت شدم و گریهام گرفت با بغض برای امیر پیام خوندم، باهم حرف زدیم و آروم شدم. رفتم توی اتاق اخری خونه مادربزرگم که خالی از وسیله بود با امیر جرعت حقیقت بازی کردیم. امیر: جرعت یا حقیقت!؟ - جرعت؟ - بجنب صدای خر دربیار. - بلد نیستم. - بجنب! - یادم بده. امیر صدای خر دراورد خندیدم و بعد من این کارو کردم. خندیدیم باز جرعت به من افتاد قرار شد اهنگ بخونم. صدام رو صاف کردم: چشمهای تو نقاشیه انقدر ارومی که قلبم میره دور از حاشیه تو مثل دارویی برام قد دریایی ولی حتی یه ذرت کافیه وقتی بهم میریزم سر موقع میرسی منو مرتب میکنی من خیلی برات میمیرم خوبه که توهم یه وقتهایی برام تب میکنی حال دلم وصله به حال دلت جون من جون خودت عوض نشو واسه دلم خوبه چون آب و گلت عشقمون چه خوشگله کنار هم و بقیه اهنگ. امیر در سکوت و با دقت بهم گوش میداد و اخرش کیف کرد، بعد از خوندن مامانم زنگ زد که برم خونه. از امیر خداخافظی کردم و رفتم خونه، به زهرا پیام دادم باید باهم حرف بزنیم. داشتم با زهرا حرف میزدم که مامان صدام زد. می.خواست چیزی توی گوشیم جست و جو کنه. به زهرا پیام دادم: هیس مامانم! گوشی رو دست مامانم دادم و با آبجی کوچیکم عکس سم وبامزه میگرفتیم و مسخره بازی میکردیم. ویرایش شده جمعه در 04:30 PM توسط دنیا نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6914 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 13 گوشی رو دست مامانم دادم و با آبجی کوچیکم عکس سم و بامزه میگرفتیم ومسخره بازی میکردیم. مامان با عصبانیت صدام زد: عســـــــــل! باترس چشم دوختم به چهره عصبی مامان و لب زدم: جونم؟ صورتش در هم کشید و با عصبانیت، ناراحتی و شوک و خیلی احساساتی که به وضوح مشخص بود مثل نا امیدی عمیق فریاد زد: - مرض این چیه؟ تو رل زدی؟ بهت زده تقریبا داد زدم: چی؟ ادامه داد: - تو گروه های مختلطی مگه قول نداده بودی؟! مامان با عصبانیت سرم داد میکشید اما من نمیدونستم تا چه حد میدونه و فقط سکوت کردم. ترسیده و سردرگم بودم، دست پاچه شده و تیغه کمرم عرق سرد کرده بود. فورا دست آبجیم گرفت، میخواست بزارتش خونه مادربزرگم تا باهم تنها حرف بزنیم. استرس بدی داشتم ناراحت و شوکه بودم، گوشهای کز کردم؛ نمیدونستم چه بلایی سرم میاد یا چه اتفاقی می افته فقط مطمئن بودم بدبخت شدم! با رفتن مامان تلفن خونه رو برداشتم و شماره امیر رو گرفتم بعد از چند بوق جواب داد. با صدای لرزون و توام با غم و ترس لب زدم: - امیر من به خاک رفتم مامانم فهمیده اما نمیدونم تا چه حد؟! امیر سعی داشت من رو اروم کنه گوشی رو قطع کردم. من قرار بود دی ماه روز تولدم به مامانم بگم که وارد رابطه شدم اون روز توی دفترم ثبته به نام روز شوم اول تاریخ نوزدهم مرداد ۱۴٠۱ منتظر بودم مامان بیاد. مامان با عصبانیت وارد شد. - تو دیگه چی هستی؟ اینه دختری که تربیت کردم؟ تو تمام تصورم رو خراب کردی خیلی دلت میخواد شوهرت میدم از مدرسهام میگیرمت. آفرین دستم درد نکنه یه دختر خراب و.... تحویل جامعه دادم! (اون شب مامان حرفهایی زد که برای من که نازپرورده بودم زیادی سنگین بود حرفهایی رو گفت که هیچ دختری لیاقت شنیدن اون حرفها رو حداقل از مادرش نداره) با گریه گفتم: - مامان گوش کن! - گوش نمیدم بسمه! میون حرفهاش پریدم: - مامان من دوسش دارم اون پسر خوبیه اصلا خودت بهش پیام بده. - خفه شو خفه شو نمیخوام صدات بشنوم(یه پرانتز باز کنم قبل گفتن این دیالوگ از مامان هنوز اهنگ نوموخام صداته بشنوم تولید نشده بود.) دوسش داری خیلی خب وقتی با یکی که بیست سال از خودت بزرگتر بود ازدواج کردی میفهمی! خیلی ناراحت بودم هقهق گریه میکردم رفتم توی حیاط به سایهم خیره شدم اون تنها کسی جز خدا بود که اون لحظه کنارم بود بهش خیره شدم و با گریه لب زدم: - دیدی چه اتفاقی افتاد؟ - یعنی حقم بود؟ - چون از پسری خوشم اومد باید این حرفهارو می شنیدم؟ - من خرابم؟ گریه میکردم و با سایهام حرف میزدم بلند شدم رفتم داخل اذان مغرب و عشا می گفتن. وضو گرفتم و رفتم توی اتاقم جانماز پهن کردم نماز میخوندم و هق میزدم حالم بد بود سرم گذاشتم روی مهر و گریه کردم: خدا من واقعا همینم که مامان گفت؟! توشاهدی تو بودی و دیدی میدونی چی شده. خودت کمکم کن. قرآن رو که همیشه بعد از نماز میخوندم بغل کردم: - بهم آرامش بده خداجونم من به کمکت احتیاج دارم بغلم کن من هیچکی رو جز تو ندارم بغلم کن آدمهات دلمو شکوندن فقط تو رو دارم. قران رو باز کردم اولین آیهای که به چشمم خورد و هرگز فراموشش نمیکنم این بود: وخدای تو بسیار مهربان و بخشنده است اوست که به اعمال بندگانش اگاه است و خدا به تنهایی برای مدافع و پشتیبان بودن کافیست دلم آروم شد توی جانماز دراز کشیدم نفس نفس میزدم تا بتونم نفس بکشم چشمهام بستم دلم اروم بود، چند دقیقه بعد جانماز جمع کردم و رفتم توی تخت و خوابم برد. صبح که از خواب بیدار شدم حسابی ترسیده بودم مرداد ماه بود و مامان من که معلم مدرسه بود باید میرفت برای ثبت نامیها مدرسه. رفت مدرسه و بعد از رفتنش به امیر زنگ زدم. ابجی کوچیکم خونه بود التماس کردم چیزی نگه که زنگ زدم، تا قبل از اون غزل خواهرم که پنج سال از من کوچیکتره مدام من رو لو میداد اما اون روز دلش سوخت. راستش من خیلی خوب به خاطر دارم اون شب و روزگار بعدش رو، من قربانی سنت بودم یا جهل و بی تجربگی خودم؟ باچیزهایی که سالها توی اجتماع و دور و اطرافم دیدم و شنیدم، باید گفت دنیای امروز خیلی زیاد فرق کرده، من زمانی بخاطر حرف زدن یا دوست داشتن انسانی که توی دنیای واقعی وجود نداشت خیلی آزار دیدم، مادرم به قصد حفاظت از من روح و روان من رو به تاراج برد اما کارش باعث شد من خیلی قوی بشم ازش ممنونم. مادران سختگیر اگرچه زندگی فرزندانشون رو جهنم میکنند اما فرزندان قوی و مستقل به جامعه تحویل میدهند. ویرایش شده جمعه در 05:33 PM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6915 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 14 ولی من که میدونم همهاش معجزه خدا بود. زنگ زدم به امیر فورا جواب داد؛ باشنیدن صداش بغضم شکست و برای اولین بار جلوی یه آدم گریه کردم. گفتم که درونگرام بغضم توی بالشت میشکنه فقط؛ اما باشنیدن صدای امیر گریه کردم با نگرانی گفت: عسل! عسل چی شده؟ تورو خدا گریه نکن!! با بغض و ترس شایدم ناراحتی صداش زدم: امیر. با نگرانی و ناراحتی جوابم داد: جون امیر؟ بریده بریده باگریه گفتم: امیر.. ماما.. مامانم.. گفت که.. گفت شوهرت میدم.. نمیزارم مدرسه بری... ترسیدم حالم بده. هق هق میکردم و براش حرفهای مامانم تعریف می کردم: - امیر... من... من خرابم؟ ناراحت و نگران گفت: - نه عزیز دلم عسل بخدا گریه نکن منم گریه میکنما مامانت عصبی بوده یه چیزی گفته، گریه نکن بخوادم شوهرت بده خودم میام خواستگاریت. بینیام رو بالا کشیدم که ادامه داد: - با خانوادهام حرف زدم خودم میام. دلم با این حرفش آروم شد، حس امنیت بهم دست داد. قبل از این ماجرا من و مادر امیر چندباری باهم حرف زده بودیم همینطور با سایر اعضای خانوادهاش همشون من رو میشناختن. با امیر حرف زدم. اروم تر شدم،انگار نه خانی اومده نه خانی رفته،نفس عمیقی کشیدم دلم قرص شده بود. گوشی رو قطع کردم و کارام رو راست و ریست کردم. * زمان حال* توی کتابخونه نشسته بودم با یکتا، که همکلاسی سابقم اومد سمتم و با خنده گفت: عسل یادته پارسال چقدر اینجا به رلت زنگ میزدی؟ لبخند تلخی زدم: اره. سرم پایین انداختم و رفتم بیرون توی سالن بودم که درسا هم کلاسی دیگم جلومو گرفت و با خنده گفت: چه خبر از اقای دکتر اقای دکتر چطوره؟ منظورش امیر بود لبخندی زدم: اون مرده. با تعجب پرسید: چی؟؟؟ دروغ نگو بچه جون!!! بغض کردم: مرده تصادف کرد بعد از چند وقت انلاین شدم دیدم مرده خواهرش بهم گفت. بغلم کرد: وای خیلی متاسفم!! _ممنون. چی می گفتم بهش؟ میگفتم پسری که بخاطرش انقدر توی دردسر افتادم و انقدر جدی بودیم رفت؟ بگم بازیم داد؟ بگم الان نامزد داره و داره کیف میکنه من این گوشه دارم اب میشم؟ از چی بگم از کدوم غم؟ از وجودم که پر از شک و تردیده یا از کابوس هام که جدیدا میبینم؟ باهام چکار کردی امیر؟ به نفسی غم های ریه هام رو خارج کردم و رفتم سر کلاس، زندگی هرچقدرم سخت باشه باید ادامه داد، چاره بیچاره بی چارگیست. چیزی از کلاس نفهمیدم مدام به گذشته پرت می شدم به روز های خوش بودن. نه من قدر روز های خوبمون رو فهمیده بودم نه امیر راه برگشت داشت، چرا بر می گشت؟ به قول شاعر: "رنجیدم و خندیدم و از درد نگفتم از آنچه که دنیا سرم آورد نگفتم با هیچ کسی غیر خدا هیچ زمانی از آنچه که او بادل من کرد نگفتم" ویرایش شده جمعه در 04:37 PM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6916 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 15 * زمان گذشته* زندگی روتین شده بود، از لج مامان نمونه دولتی انصراف دادم و رفتم غیر دولتی، از همه دوستهام بیخبر بودم حالم بد بود و افسردگی شدید داشتم. با کسی حرف نمی زدم تنها دلخوشیم این بود که وقتی مامان خونه نبود با امیر حرف بزنم. غروبها بهم حس خفگی میدادن از غروب آفتاب تحمل خونه برام سخت بود. می رفتم داخل حیاط، جلوی در حیاط می نشستم و ساعت ها به در خیره می شدم آهنگی زمزمه میکردم و گریه میکردم. دلتنگ بودم و ناراحت زور غمهام بهم میچربید. انقدر اونجا می موندم تا وقتی که بابام بیاد بعد اشکام پاک میکردم و میرفتم داخل تا متوجه نشه. توی سجاده همیشه گریه می کردم روحیهام خیلی بد بود. هربار که مامانم تلفنی با خالهام حرف میزد حسودیم میشد و گریهام میگرفت. مامان وقتی دید حالم بده با لحن منزجر کنندهای گفت: - چته؟ هی گریه گریه؟ داری میمیری چون کار اشتباهی کردی؟ دلم نمیسوزه هرچقدر میخوای گریه کن. دلم بیشتر شکست. کارم شده بود پنهونی به امیر زنگ زدن، چند باری ازش خواستم بره دنبال زندگیش دوسش داشتم اما خودخواه نبودم اونم آدمه حقش نیست با من بسوزه حقش رابطه خوب و سالمه، هرچند خودم میسوختم اما من همینم همیشه به فکر دل بقیهام با اینکه اکثر وقتا هیچکس به دل من فکر نمیکنه و خودخواه بنظر میرسم .جدا از این خیلی هم خوش خیالم خیلی زیاد، انگار دنیای اطراف پاستیلیه،اما غافل از اینکه نه تنها از جنس پاستیل لطیف نیست، بلکه از سنگ خاره هم سختتره. تو خونه نشسته بودم، روحیهام داشت بهتر میشد. یاسمن دوست صمیمیم هیچ وقت ولم نکرد کنارم بود حالم از مامانم میپرسید همین من و ذوق زده میکرد اخبار به امیر میرسوند. امیر اخبار یاسمن به من میرسوند. زنعموم اومد خونهامون، حال و احوال کرد از مامانم خواست بریم خونه عمو بابام، حال بدم رو بهونه کردم تا بمونم و با امیر حرف بزنم. استرس و حس بدی داشتم نمیدونستم چمه، شماره امیر رو گرفتم. با خودم گفتم بیخیال عسل چیزی نیست بد به دلت راه نده داشتم باهاش حرف میزدم که مامانم در هال رو باز کرد. گوشی رو فورا قطع کردم و تکرار رو خراب کردم. مامان باز شروع کرد به دعوا کردن من: - تو آدم نمیشی؟ حتما باید سکتهام بدی؟ واقعا که! به سمتم اومد جلوش ایستادم تکرار رو گرفت و متوجه شد خرابش کردم. محکم کوبید توی گوشم. باورم نمیشد مامان تا الان روی من دست بلند نکرده بود؛ توقع نداشتم بخاطر همین از شدت ضربه تلو خوردم. به دسته مبل برخورد کردم و افتادم زمین سرم پایین بود که محکم زد توی سرم. - لباسهات رو بپوش باهام همین الان میای بریم خونه مادر. دیگه نمیذارم تنها باشی وقتی انقدر هم نمیشه بهت اعتماد کرد. تاریخ این ماجرا هم به عنوان روز شوم توی دفترم ثبته اون روز بیست و نهم مرداد ماه بود و من زنگ زدم پیشاپیش تولد امیر رو بهش تبریک بگم چون حسی بهم میگفت شهریور نمی تونم کنارش باشم. امیر متولد بیست و هفتم شهریور سال هزار و سیصد و هشتاد و سه هست یعنی دوسال از من بزرگتره. میدونم احمقانهاس که انقدر زود اما بخاطر شرایط ویژهام چاره چی بود؟! ویرایش شده جمعه در 06:34 PM توسط دنیا نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6917 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 16 گریم نمیاومد، سر شده بودم بلند شدم و لباسهام عوض کردم. سرتا پا مشکی مثل گذشته، مدتی که با امیر بودم اعتماد بنفس، شادی و عشق رو به زندگیم تزریق کرد. با وجود اخلاقهای بدش بهم اعتماد بنفس و قدرت داد. یاد داد باید دردهام رو بیان کنم، بهم نشون داد رنگهای دیگه غیر از مشکی مثل زرد و صورتی هم بهم میاد اون رابطه برای من حداقل رابطه سالم و مفیدی بود، رابطهای که باعث رشد شخصی من شد؛ در یک کلام امیر من رو به من برگردوند. شده بودم درست مثل بچگیهام، وقتایی که قبل از قطع کردن تماس ازم میخواست بوسش کنم درست مثل وقتی بود که میرفتیم مسافرت و بابام ازم میخواست بوسش کنم، بی ریا بگم امیر رو به اندازه بابام دوست دارم.(داشتم) اشتباهات زیادی کرد اما بخشیدم و همین شاید باعث شد حق و به خودش بده؛ شاید به جای بخشش باید برای حقوق پایمال شدهام میجنگیدم و ایستادگی میکردم اما تا کی جنگ؟ با چند نفر بجنگم؟ بگذریم لباسهای سرتا پا مشکی پوشیدم روسریم رو جلو کشیدم و فقط گردی صورتم مشخص بود چادرم رو پوشیدم و رفتم خونه مادر و از اونجا هم رفتیم خونه عمو بابام. شب وقتی برگشتیم خونه مامانم زنگ زد به خالهام و قرار شد خاله و شوهر خالهام بیان دنبالمون تا بریم بندرعباس. دیگه همه راهها بسته شده بود، فردای اون روز رفتم خونه مادر؛ خالهام شب میرسید و ما فرداصبحش حرکت میکردیم. گوشی مادر رو گرفتم و به یاسمن پیام دادم ازش خداحافظی کردم و گفتم از طرف من از امیر عذر بخواد و جدا بشیم؛ دوسش داشتم اما راهی برای برگشت نبود، من نا امید شدم. از خونه مادر رفتم و برگشتم خونه. شب خالهام اومد و قرار شد خروس خون بریم بندر. بعد از اذان صبح سر جانماز نشستم نیت کردم و قران باز کردم خوب اومد. مامان رو صدا زدم اومد و روی تختم نشست چادر نماز رو روی سرم مرتب کردم، حرف هارو توی سرم حلاجی کردم، تانوک زبونم می امد و سر می خورد پایین دل رو به دریا زدم و دهن باز کردم: - مامان! - جان؟ با انگشتان دستم بازی کردم و مظلوم گفتم: - میدونم اشتباه کردم اما زشته برم خونه ننه و گوشی نداشته باشم با این سن و سال. توی حرفم نپر خب، مامان مشکوکه یهو از مجازی رفتم و الان گوشیم نبرم بچهها شک می کنن. با اخم گفت: - خودت باید فکر اینجاش رو میکردی! با عجز ادامه دادم: - مامان خواهش میکنم تورو خدا اصلا (قرآنی که هر روز بعد از نماز میخوندم رو برداشتم و دستم گذاشتم روش) به همین قرآن که هربار بعد از نماز میخونمش قسم، قول میدم اینترنت نگیرم، هیچکاری نمیکنم، قول. با بیتفاوتی گفت: - باید فکر کنم. مامان سرش انداخت پایین و رفت سبک شده بودم. جانماز جمع کردم و گذاشتم تو کشو، لباسها و کفشهایی که میخواستم برداشتم به همراه جانماز مسافرتیم. همه رو به مامان تحویل دادم صبحونه خوردیم و سوار ماشین شوهر خالهام شدیم؛ ساعت پنج صبح روز یکم شهریور سال هزارو چهارصد و یک به سمت بندر عباس رفتیم. ویرایش شده جمعه در 06:43 PM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6918 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 17 آفتاب هنوز کامل طلوع نکرده بود، آسمون گرگ و میش بود؛ هوای ماشین خنک بود. چشمهام رو بستم. دلم برای امیر و گذشتهای که پشت سرگذاشتم تنگ میشد. توی دلم با خدا حرف میزدم تا وقتی رسیدیم. ساعت ده صبح بود که رسیدیم فورا به اصرار غزل رفتیم ساحل بعد هم ماهی برای ناهار ماهی خریدیم. تمام مدتی که اونجا بودیم ساکت بودم دلم پر بود و غم داشتم؛ هرشب میرفتیم یکی از ساحلها من عاشق دریا بودم و دریا تنها جایی بود که حال دلم رو خوب میکرد. حس میکردم با قدم زدن کنار دریا غمهام قدم قدم جا میموند. وقتی توی اب خودم رو رها میکردم مطمئن بودم که غم و رنج داخل آب حل میشود . چند لحظهای که کنار ساحل بودم حداقل سختی هام بهم خیره می شدن تا من آب بازی کنم، انگار مشکلات از آب میترسند. از بیکسی به مامان پناه میبردم، نمیتونستم لب باز کنم و از غمهام بگم. چند روزی اونجا بودیم که بعد خاله دیگم از تهران اومد و من و مامانم و غزل به همراه پسر خاله کوچکم بنیامین به سمت کرمان حرکت کردیم، چون خونه مادربزرگم اونجا بود. اونجا هم خوب بود همه بعد از سالها دور هم بودیم اما من نه. خوب نبودم، حالم بد بود. من غم داشتم به من خوش نمیگذشت، از اون روزها توی دفتر خاطراتم اینطور نوشتم. ساعت ٠٠:۳۱ سه شنبه نمیدونم چندم شهریور هزارو چهار صد و یک. بعد از تولد یاسی دوهفته هست که کرمانیم یک هفته بندر بودیم و از شنبه اینجا هستیم. راستش یک شنبه هفته پیش به بندر رسیدیم. خیلی دلتنگم، نتونستم تولد یاسی رو تبریک بگم. رمانی که می خونم دیالوگهاش من رو یاد امیر می اندازه اما فکر کنم دیگه امیر من رو فراموش کرده، بازدیدمو چک کردم امیر بازدیدم رو بسته. جالبه! آخرین بازدید به تازگی بود. دلم برای دوستهام هم تنگ شده. چند وقت دیگه هم تولد امیر هست. این روزهام با غبار دلتنگی و تنهایی تلف میشه. امروز همهاش اروم گریه کردم و خیره شدن زیاد به گوشی رو بهونه کردم. گفتم که آب ریزشه چشممه، چه دروغ مضحکی. هعی دلتنگم! حالم بدتر شده که بهتر نشده. کنار خانواده مادریم احساس تنهایی خفهام میکنه. خیلی نیاز دارم با یکی حرف بزنم ماههاس با هیچکی حرف نزدم. قبلا دلخوشیم امیر بود با اون حرف میزدم و آروم میشدم اما از بعد از زیر گوشی و پس گردنی محکم مامانم دیگه حتی وقتی فرصتش هم بود بهش زنگ نزدم دلم برای ساحل و یاسی تنگه. من کسیام که تو جمع صمیمانه خانوادهاش غریب و تنهاس این روز ها تنها همدمم خداس بهش باور دارم. امروز موقع گریه کردن مامانم رو بغل کردم از بیکسی دلم میخواد با اون درد دل کنم اما اصلا باهاش راحت نیستم. بهش یک ماه پیش گفتم منو ببر پیش مشاور اما به روی خودش نیاورد من واقعا به کمک نیاز دارم قبلا هم صدبار بهش گفتم و نادیده گرفت تا اتفاقی که نباید افتاد. سرم خیلی درد میکنه دلم خیلی پره. دارم روانی میشم فشار عصبی زیادی رو دارم تحمل میکنم خدایا کمکم کن دارم ذره ذره میمیرم یه مرگ تدریجی انگار با چاقوی کند شاهرگ گردنم رو میزنن، نمیبره ولی دردش امانم رو بریده. من این یادداشت هارو گذاشتم که اگه روزی امیر شد داستانو بنویسم کی فکر میکردم این پوشه تبدیل بشه به سطلی واسه خالی کردن ذهنم راستش دلم میخواد بخوابم و بیدار بشم ببینم همهاش یه خوابه. اصلا ببینم رفتم تو کما و اینا توهمه یا فراموشی بگیرم خدایا کمکم کن خودت بدون اینکه من چیزی بگم همه چیز رو میدونی تو همه حقیقتهارو میدونی همهاشون رو. راستش من واقعا اون زمان به کمک احتیاج داشتم اما نه علم و نه اطلاعات کافی نداشتم و در دسترسم نبود. اما الان در حال حاضر اگه کسی که رمانم رو مطالعه می کنه به خدمات درمانی و کمک احتیاج داره می تونه شماره 123 و با 1507 رو شماره گیری کنه و از اورژانس اجتماعی کمک بگیره. ویرایش شده جمعه در 06:56 PM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6919 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 18 ساعت ۱:۴۵ شهریور ماه امروز دلم بیشتر همیشه برای امیر و یاسی و ساحل پر کشید. بدون رفیقام بهتره بگم بدون خانوادهام خیلی بیکس و تنهام؛ خیلی گوشه گیرم خندههام زوریه. دلم میگیره و هی به فکر میرم. همهاش خاطره بازی تمام روز با دیدن کلیپ یا تیکههای رمان دیالوگ آدمها همه و همهاش به یاد اونا میفتم. به یاد امیر مخصوصا دلم نمیخواد باور کنم فراموشم کرده. اینکه ممکنه الان کسه دیگهای جای من تو دلش باشه؛ اینکه قول هایی که به من داده رو به یکی دیگه داده من رو از درون نابود و از بیرون داغون میکنه. مثل یه مرد که توی جبهه خمپاره خورده باشه توی قفسه سینهاش و زنده بمونه. خمپاره اون رو به تدریج میکشه مخصوصا اگه نزدیک قلب باشه چون نمیشه با عمل بیرونش آورد یا احتمال موفقیت عمل کمه. همهاش خدارو التماس میکنم این روزا حالم رو خودش میفهمه فقط تنها کسایی که این روزا دارم و بهشون اعتماد دارم مامان و خداس تنها همزبونم خداس تنها کسی که ساعتها باهاش حرف میزنم. از شرایطی که داخلش گیر افتاده بودم کلافه بودم؛ تمام دوران نوجوانی من دستی دستی حروم و حیف شد. افسوس و صد افسوس! هعی یعنی میشه امیر دست نخورده و بکر بمونه برام؟ خدا خودت کمکم کن از این حال و هوا و روزای سخت با فشار عصبی بالا بیام بیرون. تنها دلخوشی و آرامشم نماز و قرآن بود شبیه این رمان مذهبیا. خدایا بغلم کن از اون بغلهای محکم. حال اون روزهای من رو شاعر خیلی قشنگ توصیف میکنه همونجا که میگه: سخت اَست بخندیُ دلت غمزده باشد، هر گوشهای از پیرهنت نمزده باشد، سخت اَست به اجبار به جمعی بنشینی، وقتی دلت از عالمُ آدم زده باشد! بالاخره اون مسافرت کذایی تموم شد؛ طی مسافرت که با حال روحی بد رفتم و با روح و روان افتضاحتر برگشتم فامیل متعجب بودن که دختر کوچولوی پر حرفشون چرا انقدر ساکته؟! روز بیست و ششم شهریور سال هزارو چهارصد و یک برگشتیم؛ دقیق یک روز مونده به تولد امیر. من اینجا یک پرانتز باز کنم، امی لقب امیر هست حالا چرا؟ چون واژه امی واژهای توی مهندسی برقه برای وقتی مدارهای برق قاطی میکنند و به اصطلاح می گویند مدارها عاشق شدن به این حالت امی گفته می شود؛ امیر هم دقیق همچین حالتی توی زندگی من ایجاد کرد، حالت اِمی. برای همین من ِامی صداش میزدم. فردای اون روز مامان رفت سرکار، خونه تنها بودم. به تلفن خیره شدم اما میترسیدم زنگ بزنم مامان تهدید کرده بود که پرینت میگیره. تمام روز به تلفن خیره شدم. لابد الان تولدشه، حتما داره بهش خوش میگذره، یعنی فراموشم کرده؟ اون روز با همین فکر و خیالات سمی من سپری شد. * زمان حال* تصمیم میگیرم تغییر کنم و آدم بهتری بشم؛ یه دختر قوی و مغرور. آره همینه اون الان شاید سرش روی پای یارشه به ریش من میخنده، یعنی از عذاب وجدان موقع قطع کردن گفت دوسم داره؟ یعنی واسه همین بود روزای آخر نمیخواست کسی بدونه من باهاش حرف میزنم؟ پس اوستا کارش درسته، میگفت خاک تو سر من که نفهمیدم بنده خدا گلو خودش پاره کرد بس داد زد امیر ازدواج کرده من خر بگو خندیدم اون روز. یعنی دختره چی داشت که من نداشتم؟ نکنه داشته بازیم میداده و همه حرفهاش دروغ بوده؟ هــــی یعنی وقتی به شوخی میگفت من اگه زن بگیرم چکار میکنی داشته ذهن من رو آماده می کرده؟! چقدر من احمق بودم. به همون اندازه که می گفت خنگ هستم. کاش این کار نمی کرد. منظورش اگه حرف مردم مهم نبود تو الان پیشم بودی چی بود؟ کاش میدونستم، کاش به جوابهام میرسیدم. کاش نمیکرد و من نامزدش بودم، حیف خاطراتمون. یعنی یه ذره هم دلش نسوخت؟ ویرایش شده جمعه در 08:13 PM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6920 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 19 *زمان گذشته* اول مهر شده بود و دلم نمیخواست با هیچکس حرف بزنم. دهم تجربی بودم اما دوست نداشتم با کسی دوست بشم؛ گوشهای توی ردیف جلو روی صندلی خالی نشستم، بغل دستیم بهم سلامی کرد. سری تکون دادم و مدادم گذاشتم روی دسته صندلی باهاش بازی میکردم. هلش میدادم به جلو و برمیگشت به عقب. انقدر این کار تکرار کردم تا معلم اومد. از اون روز توی دفترم چنین نوشتم: ۱۴٠۱/۷/۲ به نام شاهد اعمالم و افکارم امروز اولین روز تحصیلی من در مقطع دهم تجربی بود، در آموزشگاه غیر انتفاعی ****. روز جالبی بود جای خالی دوستانم هر لحظه احساس میشد اما من قوی هستم و میتوانم. به خودم قول دادم که دیگه آدم جدیدی رو وارد زندگیم نکنم تا بعد از کنکور. دلتنگ امی، ساحل و یاسمن هستم، اما باور دارم تا آینده رو درست نکنم، نمیتونم به گذشته برگردم و اون رو درست کنم. به امید فردایی بهتر از امروز. از شانس من اون هفته اول یک روز درمیون تعطیل بود، من هنوز هم جلوی در مینشستم و غصه می خوردم. جدیدا چشم هام اذیت میکرد و مدام سردرد میگرفتم، چشمهام میسوخت و متنهای دور رو واضح نمیدیدم. ۱۴٠۱/۷/۴ به نام شاهد اعمال و افکارم امروز دومین روز من در رشته تجربی بود روز خوبی بود کلا. کمی با همکلاسیهام ارتباط برقرار کردم که چند تاشون گفتن که شوکه شدن، فکر میکردن من مثبت و خر خونم، خنده داره! امروز خبر دار شدم ساحل سراغ من رو از زینب گرفته و ازش گزارش کارهای من رو میگیره و متوجه شدم که یاسی کم کم داره نامزد میکنه. زینب دوست مشترک من و ساحل بود، دوست که چه عرض کنم همکلاسیم که به کمکش تحول عظیمی توی رابطه من ایجاد شد. من روزهای سخت زیادی پشت سر گذاشتم روزهای سختتری هم پیش رو داشتم اما مدرسه باعث بهتر شدن روحیه من شده بود. همین چند ساعتی که بیرون از خونه سر میکردم هم بهم انگیزه و توان میبخشید و حالم را بهتر می کرد. من به بودن در جمع هم سالانم احتیاج داشتم، از طرفی مدتها بود که از امیر بیخبر بودم. اطرافم حصار کشیده بودم و نمی خواستم کسی سمت من بیاد. احساس میکردم با ورود آدمهای جدید به زندگیم هم خودم آسیب میبینم هم آدمها. دلم میخواست دور و اطرافم خلوت باشه. اگه توصیف دقیقی از احساساتم بخوام ارائه بدم از اون روزها باید بگم که: " «چه میپرسی ز حالم؟ سنگ میبارد، بلورم من» من واقعا بین بارش سنگها بلور بودم، شکننده و ظریف. ویرایش شده جمعه در 08:50 PM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6921 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 20 ۱۴٠۱/۷/۶ به نام تنهایی که تنهایم نمی گذارد امروز سومین روز من در رشته تجربی بود و به قول سهراب سپهری پیله تنهایی ام رو گشوده بودم و دختری به اسم مریم بهم نزدیک شده، هوم به نظرم بدنیست. اصلا خوش ندارم صمیمی بشم، حرف می زنم برای بچهها، می خونم اما هنوزم تنهام، مخصوصا بی امی و یاسی همیشه تنهاییم حس میشه. دلتنگ ساحل هم هستم، بیخبری حس بدیه اما سکوت میکنم و صبر. اخباری از ساحل بهم رسیده که میگن حسابی به درس چسبیده. بچم آدم شده خدا بخواد؛ از بقیه ولی بی خبرم، امروز اخرین روز هفته اولم بود اتفاقات جالب و مضحکی افتاد. اون آخر هفته هم گذشت مدرسه کمکم داشت توی روحیهام تاثیر میذاشت و حالم رو بهتر میکرد. بودن کنار هم سنهام حس خوبی داشت. درست مثل شعر سهراب سپهری بود وقتی که میگه: چه کسی می داند که تو در پیله تنهایی خود تنهایی؟! پیلهات را بگشا! تو به اندازه پروانه شدن زیبایی! من به اندازه پروانه شدن زیبا بودم؟ ۱۴٠۱/۷/۸ به نام امید بخش زندگیام امروز روز چهارم من در رشته تجربی بود خداروشکر روز خوبی بود، همان دلتنگیهای همیشگی. بهتر است اضافه کنم اما چیزی فرق داشت؛ کمی من نرمتر از سابق شدهام، اما نباید این را فراموش کرد که هنوزهم همان مغرور و کله شق همیشگیام و وقتی دلم جای دیگری باشد، عمرا اگر بر خلاف میلش عمل کنم. به هرحال قول میدهم که درسهایم را مانند پارههای تنم یاسی، امی و ساحل دوست بدارم. حدود یک ماه بود که از امیر کاملا بی خبر بودم ذهنم خالی از پر و پر از خالی بود. گذشته برام حسرت شده بود، اینکه مثل قدیم با دوستهام حرف بزنم؛ راحت و بیدغدغه. دلم برای امیر تنگ شده بود اما اون رو نمی دونستم و ازش بی خبر بودم. اما تقدیر در اوج نا امیدی من ورق تازه ای رو کرد و داستان رو رقم زد. اون روز از صبح حالم گرفته بود توی حیاط منتظر سرویس بودم و تمام خاطراتم با امیر توی ذهنم پخش میشد، صداش، خندههاش، صدای حرصیش که اسمم رو صدا میزد. با دل گرفته ای رفتم مدرسه توی سالن از پنجره به رفت و آمد ماشینها خیره بودم که زینب صدام زد. - تو اینجایی همه جا رو دنبالت گشتم. - هوم چیه؟ - بیا این یاسی دوستت پدرمو در آورد. دستم و گرفت و باهم رفتیم داخل کلاسشون. گوشیش رو از کیفش در آورد. - توی تابستون دوره فوریتهای پزشکی برداشتم تو دانشگاه آزاد یاسمنم اونجا بود گفت دوستته این چند وقتم حسابی من رو کلافه کرده که بهت زنگ بزنم کارت داره. به یاسمن زنگ زد و اون آنلاین شد تصویری گرفتیم. با دیدنش گریهام گرفت. باهم کمی حرف زدیم که گفت: - عسل امیر هنوز فراموشت نکرده، هنوزم مونده به پات از بعد از تو دیگه انلاین نشد و بسته اینترنتی نگرفته، همهاش حالت از من می پرسه، خیلی داغون شده بخدا! گریهام گرفت خوشحال بودم خدا دعاهای منو شنیده بود لبخندی زدم: - بهش بگو میام بر میگردم. زنگ صف خورد خداحافظی کردم و رفتم. ویرایش شده جمعه در 08:56 PM توسط دنیا نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6931 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 21 زنگ صف خورد خداحافظی کردم و رفتم، دلم پر از امید بود توی دفترم راجب اون روز چنین نوشتم: ۱۴٠۱/۷/۱٠ به نام جان جانان امروز روز پنجم من در رشته تجربی بود. صبح خیلی ناراحت بودم، راستش صبح رو فقط به امید روزی که دوباره در کنار پارههای تنم بی دغدغه بخندم شروع کردم و برعکس هرروز دلتنگی امانم رو برید، جوری که نزدیک بود هرلحظه اشکهایم جاری شود. تنها و مغموم از پنجره سالن به بیرون خیره شده بودم، که نوید بخش لبخندم صدایم کرد و بالاخره بعد از یک ماه توانستم خبری از جگر گوشههایم بگیرم. هرچند اندک اما راضی و خوشنودم و برایش خدارو شکر میکنم، پس بی دغدغه امروز یکی از زیباترین روز های عمرم بود. به محض اینکه از مدرسه اومدم خونه فورا گوشیم رو پیدا کردم، روشنش کردم و به اتاقم رفتم لباسهام رو عوض کردم هیجان زده بودم به امیر پیام دادم: - مراقب خودت باش هنوزم خیلی دوست دارم. خواستم گوشیم خاموش کنم که فورا پیام اومد: - عسل خودتی؟ با بغض و هیجان تایپ کردم: - آره سلام عزیزم خوبی؟ دستهام و کل بدنم از شدت هیجان میلرزید. _ آره فداتشم دلم برات تنگ شده بود خداروشکر که برگشتی منتظر یاسی باش یه روز از همین روزا میاد مدرسهاتون، باید باهم حرف بزنیم. با ذوق نوشتم: - چشم. کمی حرف زدیم و گوشیم گذاشتم سر جاش. توی تختم دراز کشیدم و کمی خوابیدم مامانم هفته ظهری بود و ساعت پنج عصر بر می گشت خونه. بابا ساعت چهار، چهار و نیم از خونه رفت دوون دوون تلفن رو برداشتم و بهش زنگ زدم دستم از هیجان میلرزید. صداش توی گوشی پیچید سکوت کردم که صداش بیشتر بشنوم با قلبم می شنیدم. باهم حرف زدیم و بعد قطعش کردم مامان اومد خونه و رفت بازار خرید کنه و من رفتم توی حیاط که مطمئن بشم مامان رفته که کنار در حیاط بهم حمله عصبی دست داد، نفس نفس میزدم و به شدت میلرزیدم بدنم رو منقبض کردم تا لرزشم کمتر بشه که قلبم شروع به تیر کشیدن کرد بریده بریده غزل رو صدا زدم، حالم بد بود بخاطر استرس و هیجانی که تحمل کرده بودم. فورا برام آب آورد روی زمین نشستم چند دقیقه بعدش حالم خوب شد اما بدنم به شدت درد میکرد. حالا دیگه امید داشتم حالا دیگه خیالم بابت امیر راحت بود. یه توضیح بدم اینجا بنده بیماری عصبی دارم و تیک عصبی دارم یعنی درحالت عادی دستهام خفیف میلرزه اما وقتی زیاد عصبی، ناراحت یا هیجان زده میشم بهم حمله عصبی دست میده که شامل: نفس تنگی، لرز شدید، فلج و خیلی چیزای دیگهاس و معمولا هم تا یک هفته بدنم بخاطر حمله درد میکنه و مدام با هر چیز کوچیکی بهم حمله دست میده و بدنم بعد از حمله عصبی به شدت ضعیف میشه. به هر حال احساس میکردم ورق بالاخره برگشته و زندگی روی جدیدش رو دوباره بهم نشون میده. بعد از مدتها خوشحال بودم. ویرایش شده جمعه در 09:00 PM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6932 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 22 ۱۴٠۱/۷/۱۱ به نام زیبا ترین واژه امروز روز ششم من در رشته تجربی بود. روز خوبی بود. بعد از مدت ها خندیدم. اتفاقات زیبا و جالبی افتاد، بدنبود. خب سرجمع همون حرفهای همیشگی دلتنگ و پر حرف ولی خب بدون عزیزترینهام همیشه تنهام. راستش تنها انگیزه قوی که پشت درس خوندن منه تکه های روح منه که از من دورند، فقط با تمام توان درس می خونم تا آیندهام رو درست کنم که اگه بشه برگردم به گذشته تا اونها رو پیدا کنم. انگار محکومم به درس خوندن، اگه حال دل من حال روحی من الان وخیمه مسببش مامانمه که با عقاید پوسیدهاش غل و زنجیرم کرده. ۱۴٠۱/۷/۱۲ به نام خالق خوبی ها امروز روز هفتم من در رشته تجربی بود. مدرسه به روال هرروز گذشت، اما با چاشنی بغض، تمام تلاشم رو کردم که شاد و شیطون باشم برای حفظ ظاهر. بگذریم روز جالبی نبود. بعد از مدرسه تقریبا عصر_غروب، بهم حمله عصبی دست داد خیلی درد ناک بود. البته داخل مدرسه هم کل روز قلب درد داشتم. منتظر یاسی بودم که بیاد مدرسهام. میخواستم ببینمش کار همیشهام شده بود انتظار توی نمازهام دعا میکردم زودتر بیاد. هر روز مثل دیونهها دو طبقه پله رو میرفتم پایین جلوی در مدرسه مینشستم که اگه اومد منو گم نکنه، فقط به این امید که بیاد ببینمش و خبری از امیر بگیرم و دوباره بتونم با امیر حرف بزنم. بی خبری و انتظار دوتا از سلاحهای قوی مرگ تدریجی هستند، انتظار جلوی گذشتن ساعت میایسته و بیخبری مثل خوره به جونت نفوذ میکنه، توی رگهات رسوخ میکنه و تو کلافه و سردرگم میشی. همین چیزهاست که آدم رو دق میده، اینکه ساعتها بشینی چشم انتظار یه آدم یه خبر ولی ببینی حتی یک دقیقه هم نگذشته. متاسفانه روزگار بهت یاد میده که صبور باشی. معلم خوبیه،خوب بلده از آدمهای عجلول چطوری انسان های صبور وساکتی بسازه. ۱۴٠۱/۷/۱۶ به نام خالق دانا و نادان، پیدا و پنهان روز هشتم من در رشته تجربی روز کسل کنندهای بود با دلتنگی کمتر. امروز دوباره قانون شکنی کردم، البته قانونهای خونه نه مدرسه. خب امروز به امید اینکه یه وقت یاسی بیاد دم مدرسه و من رو پیدا نکنه، هر زنگ تفریح رفتم پایین و جلوی در ورودی مدرسه منتظر نشستم تا زنگ بخوره. بعد فهمیدم مادرگرام کرونا گرفته و خبرایی از امی و ساحل بهم رسید کلا حسم خوبه. اون روز یواشکی گوشیم رو روشن کردم و خبر گرفتم از بچهها البته اخبار ساحل رو از دوستش میشد گرفت. کار سختی نبود. ویرایش شده جمعه در 09:04 PM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6933 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 23 یواشکی به امیر پیام داده بودم و باز حال و احوال کردیم. بازم رفتم مجازی، دلتنگ بودم. توی نوشتههام گنگ و رمزی می نوشتم تا اگه کسی اتفاقی دفترم رو خوند متوجه نشه و الان که دارم تایپش می کنم خودمم چندان متوجه نمیشم. ۱۴٠۱/۷/۱۷ به نام بی همتا مهربان روز نهم در رشته تجربی روز خوبی بود، اما بعد از اومدن به خونه روز چندان جالبی نبود. این روزها مدام عصبی و دلگیرم. هر زنگ تفریح بدو بدو از پله ها پایین میام و تو حیاط مدرسه جلو در ورودی مینشینم که مبادا یاسی بیاد و من رو پیدا نکنه. دلتنگی چیز قشنگی نیست. اینجا من و مثبت صدا میکنن. میگن ساکت، بی روح، سرد، جدی و چیزهایی که هیچکدوم نیستم. دست سرنوشت یا بهتره بگم مادر گرامی با من چکار کرد؟! دختری که دوستهاش از دستش امنیت جانی نداشتن، همیشه میگفتن یه لحظه صبر کن ماهم حرف بزنیم این شده؟ راستش من افسرده بودم غبار غم روی روح و جانم پاشیده شده بود و به نوشتههام سرایت کرده بود. اینکه انسان دلتنگ، چشم انتظار، تحت فشار، بی خبر و... باشه خیلی سخته مثل افتادن یه پروانه توی تشت عسل میمونه هرچقدر بال بزنه بال هاش بیشتر توی عسل حل میشوند. پروانه به تدریج بالهاش از دست میده و با آرزوی پرواز میمیره. ۱۴٠۱/۷/۱۸ به نام جان جانان روز دهم در رشته تجربی. روز خوبی بود ارتباط مفیدی رو با بچهها و همکلاسی هام برقرار کردم اما سر حرفم هستم، درس در اولویت، رفیق، ابجی و... همهاش تعطیل. ترجیح میدم بیشتر ساکت باشم و به امی و یاسی و ساحل و اینکه اون زمان در چه حالیان؟ درحال انجام چه کاریان؟ فکر کنم. سر جمع روز خوبی بود راضی ام. دلتنگم هستم به امید دیدنشون. به امید آغوش دوباره. بعد از نوشتن این یادداشت بغض تبدیل به گریه شد. قطره اشکی از گونم سر خورد و روی دفترم چکید، اشکها انگار راهشون رو پیدا کرده بودند. یادداشتم داشت خیس و خیستر می شد. رفتم توی حیاط و در تاریکی و تنهایی خودم ساعتها گریه کردم جوری که نفس تنگی گرفتم. صبح روز بعد صورتم ورم داشت که رفتم مدرسه و حساسیت رو بهانه کردم. ۱۴٠۱/۷/۱۹ به نام ایزد منان امروز روز یازدهم من در رشته دهم تجربی بود، سر جمع روز جالبی نبود. اما عصر و غروب دلم بدجور گرفته بود و اشکهام سرازیر شد. الان دارم از خستگی میمیرم در حال حاضر. درسهام رو دوست دارم، یه جورایی عاشق رشته تحصیلیم هستم. امیدوارم بتونم در آینده یه چیزی بشم که به بقیه کمک کنم حداقل به افرادی که مثل خودم گیر و گرفتار شدن. ویرایش شده جمعه در 09:29 PM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6934 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 24 بعد از این ماجرا هرطور بود به امی پیغام دادم که توی یه سایت خاص باهم حرف بزنیم. رمزی حرف میزدیم و از حال هم با خبر میشدیم. توی این تایم گاهی یواشکی بهش زنگ میزدم یا پیام می دادم و وقتهایی که نمیشد توی اون سایت حال هم رو جویا میشدیم. وقتایی هم که فشار زیاد بود با گوشی مادر پیام میدادم. بالاخره هر طور که بود با هر سختی و بدبختی ارتباطمون رو حفظ میکردیم. ما دوتا کنارهم سختیهای زیادی تحمل کردیم. شاید هر کس دیگهای بود میرفت البته امیر خرابکاری زیاد انجام داده بود و عملا کنار من بودنش زیاد هم سرشار از وفاداری نبود، توقع زیادی بود برای یک رابطه مجازی؟ اینکه بخوام بهم وفادار باشه؟ وقتی از داخل نگاه کنی متوجه میشی رابطه مجازی واقعا جان فرساست، اینکه دستت به کسی که دوستش داری نمیرسه، نمیتونی وقتی ناراحتی بشینی کنارش باهم یه چای بخورین، نگاه عاشقانهای نیست، بغلی نیست، خبری از عطر آغوش و گرمای نفسی نیست که نیست. تازه کلی هم شک داری که الان کجاست، راست گفته یا دروغ، منظورش از پیامش چیه، چرا گوشیش خاموشه، آدم پر از نگرانی و ترس میشه که هیچ، خسته هم میشی از این نبودنها و خالی بودنها، خب حسود میشی به عاشقا وقتی دوتایی کنار هم دست تو دست راه میرن و تو فقط توی خیالت خیابونها رو کنارش قدم زدی. شاید مظلوم ترین نوع رابطهاس... ۱۴٠۱/۷/۲٠ به نام اجابت کننده تلاش ها روز دوازدهم در رشته تجربی. امروز ارتباط موثرتری نسبت به گذشته با هم کلاسیهایم برقرار کردم. تمام روز ذهنم رو به درس و پول کلاسهای تقویتی و تست مشغول کردم تا کمتر فکرم سمت بچهها بره و اذیت بشم. عام راستی امی امروز روز دختر بهم تبریک گفته بود. دلم براش تنگ شده، ما هنوز هم رو نمیشناسیم درست. همدیگر رو عصبی میکنیم، کاش بشه برگردیم بهم. ۱۴٠۱/۷/۲۳ به نام خالق لبخند روز سیزدهم در رشته تجربی. با یکتا و ملیکا رابطه خوبی دارم. اما فاصلهام حفظه. مدرسه خوبه اما کسل کننده. دیگه حوصله هیچی رو ندارم کم آوردم واقعا کم آوردم؛ دارم به مرگ فکر میکنم، سختترین مرحله افسردگی(آسیب به خود) خیلی سعی کردم ولی دیگه بریدم بدجور بریدم. از مدرسه به خونه، خب خونه چرتترین جاس متنفرم ازش. اون شب با مامانم دعوای لفظی داشتیم خیلی خسته بودم خیلی ناراحت بودم و با حمله عصبی خوابم برد. صبح باز خودم رو جمع و جور کردم تیکههام چسبوندم و رفتم مدرسه. ویرایش شده جمعه در 09:33 PM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6935 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.