Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 25 ۱۴٠۱/۷/۲۴ روز چهاردهم در رشته تجربی! روز خوبی بود با سلام و صلوات گذروندم هر طور بود. خستهام و نسبت به درس کمی سرد شدم. حالم اصلا تعریفی نیست خدا بخیر کنه. در کل سر جمع روز تحصیلی خوبی بود، کم شیطونی نکردم. اون روز به مامان اصرار کردم و گوشیم برای چند لحظه برداشتم به فیلم و عکس های دوستهام خیره شدم و گریهام گرفت فیلمی که امیر برای اولین بار برام استوری کرده بود با کپشن: دلم را آهنین کردم مبادا عاشقت گردد ندانستم تو ای ظالم دلی آهن ربا داری تماشا کردم و از اون روز یه یاد داشت دیگه توی گوشیم دارم: دوشنبه شب بیست و چهارم مهر ماه سال هزاروچهارصدویک: دلتنگم امی فراموشم نکرده هنوز باهاش در ارتباطم بدجور کم آوردم تو فکر خودکشیم اما چطوری؟ نمیدونم! خستهام خیلی خسته. بی خیال گرفتن مشاور من درباره خودکشی جدیام. فشار زیادی تحمل میکنم مامان متلک میاندازه. خفه شدم زیر غم خدا پس کجایی؟ خیلی عذابآوره روزام تو جمع کلاس غریبهام حالم از آدما بهم میخوره دیشب تا سر حد مرگ گریه کردم. خوبه که امی مونده، یاسی مونده، ساحل مونده. دلم گرفته کم اوردم بدجوری از درون نابودم. خیلی حرفها دارم بگم اما نمیتونم. هعی شعار این روزام شده دردی که منو نکشه قطعا قویترم میکنه. اما این درد روح منو کشته جسمم رو ترکونده پر که نه لبریزم کاش جسمم مث روحم بمیره و راحت شم. خدایا تمومش کن دیگه. ماههاست همین بدبختی خسته شدم خفه شدم غرق شدم کجایی؟ و درحالی که گریه می کردم فیلمی برای خودم ضبط کردم تا بعداها ببینمش توی فیلم گفتم که کم آوردم و به زور دارم ادامه میدهم. اما در نهایت اون روز هم صبح شد و من جمع و جور شدم و رفتم مدرسه. *زمان حال* راستش الان بعد از گذشت سالها که به یادداشتهای قدیمیم خیره می شم. متوجه این امر میشم که انسان تا زمانی که درسش رو نگیره و در مسیر اشتباه باشه مدام سختی میکشه آدم های اطرافش، از دست میروند تا بالاخره یاد بگیره چه چیزی ارزش داره و بالعکس. من مدام در حال شیون و زاری برای شرایط بودم اما هیچ وقت به این فکر نکردم شاید پی این بنا از بن کج ریختند. من هیچ وقت با خودم فکر نکردم که اگه روزی امی رفت چکار کنم؟ شاید اشتباه من همین بود. گره زدن خود به چیزهای اشتباهی بلایای جبران ناپذیر و مصیبت های زیادی به دنبال داره. جا داره که یادی کنیم از شعر حافظ همونجا که میگه: "دریغ مدت عمرم که بر امیدِ وصال به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق" ویرایش شده جمعه در 09:40 PM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-6938 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 26 ۱۴٠۱/۷/۲۵ روز پانزدهم در رشته تجربی! امروز منتظر یاسی بودم حتی آخرین لحظهای که سوار سرویس شدم برای برگشتن به خونه، دنبالش بودم. دلم گرفت فکر میکردم شاید بیاد. مدرسه خوب بود امروز، با بچهها حال نمی کنم اما خب، هی می گذرونیم دیگه. امروز زیست و شیمی نه چیزه فیزیک گل کاشتم. ام راستی یه آخوندم اومد با یه حاجی خانم از طرف بسیج وقتمون رو گرفتن. هیچ خبری از بچهها ندارم و نگرفتم امروز. انشالله فردا، اگه فردایی باشه. جای عزیزام خالیه به یاد امی، یاسی و ساحل. اون روز، عجیب بود. بخاطر مشکلاتی که توی کشور اتفاق افتاده بود از طرف بسیج به مدارس سر می زدند. فکر بد نکنید حاج آقا بر عکس حاج خانم کاملا انعطاف پذیر و امروزی بود. ما که باهاش ارتباط گرفتیم. ۱۴٠۱/۷/۲۶ به نام انکه جان را فکرت اموخت روز شانزدهم در رشته تجربی. خب به علت وقوع تغیرات بیولوژیکی خیلی احساساتی و اجتماعی شدم با همه گرم گرفتم با همه دبیرها بگو بخند راه انداختم کلا همه رو غافلگیر کردم. روز خوبی بود البته با درد فراوان. امدم خونه غزل هم مریض بود. دو روزه از بچهها بیخبرم. ۱۴٠۱/۷/۲۷ به نام تنهایی که تنهایم نمی گذارد امروز روز هفدهمم در رشته تجربی بود! من نرفتم به علت درد شدید، نداشتن حوصله، کم کاری در درسها. هم پشیمان هم شادم احساسات پارادوکس. بی خبرم از بچه ها. حقیقت اون روز چیز دیگه ای بود. من سه تا امتحان داشتم و دوتاش نخونده بودم پس درد و بهانه کردم و خوابیدم. خیلی هم خوب بود راحت استراحت کردم و عقب افتادگیهای درسی رو جبران کردم. البته از احوالات اون روز ها همین بس که شاعر میفرماید: "نه بیمارم، نه خوشحالم، نه از حالم خبر دارم گهی با جان گهی با دل، گهی از هر دو بیزارم" ۱۴٠۱/۷/۳٠ به نام ان خداوندی که نامش کند آرام قلب بندگانش روز هجدهم در رشته تجربی! دیگه مثل سابق تو لک نیستم با بچهها ارتباط مفیدی برقرار کردم و ناخواسته یه سری چیزهای زندگیم رو برای ملیکا فاش کردم، تو روحم؛ اما فاصلهام رو حفظ میکنم. چند وقتیه تو فکرمه همه رو ول کنم برم امی، یاسی، ساحل همه رو ول کنم پشت سرم و زندگی رو ترک کنم. بعد از اون روز و احوالات وخیم، کلاس تقویتی ریاضیام شروع شد. حالا دو سه روز در هفته عصر ها کلاس داشتم و این کلاس تحولات خوبی توی رابطهام ایجاد کرد. همچنان با امیر در ارتباط بودم اما فقط وقتهایی که میتونستم و تنها بودم. انگار زندگی قرار بود کمکم روی خوشش رو هم نشون بده. ویرایش شده جمعه در 09:44 PM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-6939 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 27 ۱۴٠۱/۸/۱ به نام تنهایی که تنهایم نمی گذارد روز نوزدهم رشته تجربی! امروز روز جالبی بود. با یکتا و ملیکا دارم صمیمی میشم و این بده خیلی بد. همهاش دارم تیکههای پازل زندگیم رو میریزم روی دایره براشون. خیلی خستام. خب ماه اول سال تحصیلیم تموم شد دو هفته دیگه کار نامههای ۴۵ روز اول میاد. وقتی این رو مینوشتم هرگز فکرشم نمیکردم توی کمتر از دو هفته بعد تمام زندگیم زیر و رو بشه و مسیر زندگیم به کلی تغییر کنه اونم با امیر. ۱۴٠۱/۸/۲ به نام شنوای دانا روز بیستم رشته تجربی! عاشق رشتهام هستم. امروز روز خوبی بود، دیروز مثل چی گریه کردم و امروز صورتم ورم داشت که گفتم از آلرژیمه. حالم به مرور متغیر بود ممکن بود روزی خوب یا روزی به شدت بد باشم اما من هر شب خودم رو توی تخت گم میکردم و صبح تیکههام جمع می کردم و میرفتم مدرسه. در این مدت اجتماعیتر شده بودم. یکتا و ملیکا دوست های خوبی بنظر می رسیدند. یکتا دختر ریز نقش و لاغری بود با چشمهای درشت و لبان باریک اما کمی از من بلندتر بود. ملیکا اما تپل و سفید بود با چشم و ابروی متوسط. یکتا هر اندازه اجتماعی و برونگرا بود ملیکا دقیقا همان اندازه درونگرا بود و پشت ماسک تنهایی مخفی میشد. با این حال جفتشون حسابی دوست داشتنی و بامزه بودند و گذر زمان در کنارشون بیاثر بود. ۱۴٠۱/۸/۳ به نام بخشنده ترین خطا پوش روز بیست و یکم در رشته تجربی! امروز با یکتا صمیمی شدم و راجب امی صحبت کردیم؛ در کل روز خوبی بود. باز تاخیری خوردم، کلاس ورزش دیر رسیدم. بعد از مدرسه کلا خواب بودم و نتونستم خبری از امی بگیرم. افسردگیم حاد شده، دارم روی رابطهام با مامانم کار می کنم. زندگیم مثل تلاطم دریای مواج شده بود گاهی ابر و گاهی بارون. اون روز با یکتا رفته بودیم طبقه پایین و داخل جنگل علوم پزشکی که بیشتر شبیه باغچه خونه مادربزرگم بود، نشسته و گرم صحبت بودیم. متوجه صدای زنگ نشدیم با ربع ساعت تاخیر به کلاس رسیدیم. بعد از ماخذه شدن توسط دبیر ورزش به دفتر رفتیم و برگه تاخیر گرفتیم. و مجبور شدیم به نصیحتهای دلسوزانه معاون گوش بدیم. به هر حال با هر خوب و بد من تمام توانم رو گذاشتم وسط برای ادامه دادن، برای دووم اوردن. تمام سعی من این بود همه چیزهایی که خراب کرده بودم رو پس بگیرم و ناامید نشم، اما سخت بود. اینکه همزمان امیدوار باشی و بجنگی، دلتنگ هم باشی و از مسیر سختی اومده باشی بار زیادی روی شونه آدم میذاره. ویرایش شده جمعه در 09:48 PM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-6940 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 28 ۱۴٠۱/۸/۴ به نام خدا روز بیست و دوم در رشته تجربی! روز خفنی بود مدرسه زود تعطیل شد و تونستم توی خونه قانون شکنی کنم که خیلی کیف داد. عصرم توی کلاس ریاضی قانون شکنی کردم. اون روز زود تر تعطیل شدیم منم دیدم خونه خالیه به امیر زنگ زدم کلی باهم حرف زدیم از آینده. هه آینده؛ آیندهای که دیگه شاید هرگز اتفاق نیوفته. بعد از اونم عصر با یاسی چت کردم پنهونی سر کلاس ریاضی. ۱۴٠۱/۸/۸ روز بیست و سوم در رشته تجربی! امروز اتفاقات هندی افتاد. در کل روز خوبی بود گفتم و خندیدم خب دارم خودم رو جمع و جور می کنم باید سامان دهی داشته باشم، برای وضع درسیام باید برنامه ریزی کنم و باید پایبند باشم چون امتحانات چهل و پنج روزه اول نزدیکه. اون روز دبیر با یکی از دانش آموزها بحث کرد اما انقدر شعور و انسانیت داشت که جلوی همه ما ازش عذرخواهی کرد. ۱۴٠۱/۸/۹ به نام افریننده لبخند و لحظات ناب روز بیست و چهارم در رشته تجربی! امروز خب خوب شروع شد با یکتا صمیمی شدم. متاسفانه امتحان فیزیک خراب کردم. تمام روز منتظر یاسی چشم به راه نشسته بودم ولی نیومد منم خیلی دلم گرفت از شر آدمهای اطرافم پناه بردم به خودم هی. بعد از مدرسه سرم شلوغ شد مامان گوشیم رو داد بردم کلاس ریاضی. بعد اتفاقی برای اولین بار با مامانی حرف زدم یکمم تخلف داشتم که چیزی نیست به حمدالله. خستهام و کم خوابی دارم، پنجشنبه هم سالن دارم ببینم میرم یا نه. هی روزگار کثیف دلم برای بروبکسم تنگه نا جور. اون روز مامان سر کار بود از من خواست گوشی خودم رو ببرم و خب کور از خدا چی می خواد دو چشم بینا. وقتی رفتم کلاس قبلی هنوز تموم نشده بود کلاس توی مدرسه خودمون برگزار میشد زیر درخت کاج پایین پله ها نشستم منتظر بقیه بچهها. گوشیم برداشتم و به امیر پیام دادم اما جواب نداد کلافه تک زدم اما بازم هیچی. باز زنگ زدم، انقدر زنگ زدم تا کسی گوشی رو جواب داد امیر نبود. فکر کردم برادر کوچکش امیر محمده. - الو شما؟ نمیخواستم بگم کی هستم: - من آشنای امیرم میشه گوشی بدی بهش؟! با شک گفت: - امیر نیست رفته طبقه بالا ساختمون سازی. کلافه گفتم: - آها پس اومد بهش بگید کسی زنگ زد کارش داشت. با کنجکاوی پرسید: - خب تو کی هستی بگم کی؟ با لودگی گفتم: - کسی! هرچی اصرار کرد نگفتم و تلفن قطع کردم. امیر یا در اصل اسم کاملش امیر حسین خودش خونهاش رو ساخته بود حالا داشت برای داداشش طبقه بالای خونه باباش خونه میساخت. رفتم کلاس و توی کلاس منتظر امیرحسین بودم. تا اینکه گوشیم لرزید و پیام اومد: - سلام زنگ زده بودی؟ زود تر از بقیه بچه ها سوال ریاضی رو حل کرده بودم جوابش رو دادم: آره میخواستم حرف بزنیم اما نبودی! - جدن؟ - آر یکی گوشیت رو جواب داد نگفتم کی هستم. فکر کنم امیر محمد بود! - نه بابا امیر محمد خونه نیست! - کی بود پس؟ - مامانم بوده. خجالت زده تایپ کردم: - ای وای! - جون بابا. بله و این شد که اولین بر خورد مامان امیر و من اتفاق افتاد.البته اولین که نه ولی خب! من بخاطر علاقهای که به امیر داشتم به خودش و خانوادهاش احترام میگذاشتم و اونها رو مثل خانواده خودم میدونستم برای همین توی نوشتههام به جای اسم پدر مادر امیر از کلمه مامانی و بابایی استفاده کردم؛ چون امیر حسین اینطور صداشون میزد و اینطور دوست داشت. ویرایش شده جمعه در 09:54 PM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-6941 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 29 ۱۴٠۱/۸/۱٠ به نام افریننده لحظات ناب روز بیست و پنجم در رشته تجربی! امروز روز توپی بود مدرسه حسابی چسبید. ادکلن دبیر تفکر بلک افغان بود اونم حسابی زده بود. بوش اذیتم میکرد؛ منم الکی نقش بازی کردم که حالم بده و ورم کردم و فلان، کلاسش رو پیچوندم اما خدایی خودمونیم به بوش آلرژی دارم و حالم و بد کرد واقعا. برای مسابقات توی تیم کبدی مدرسه انتخاب شدم. ورزش باحالیه، خوبه داره تو مدرسه بهم خوش میگذره از اول صبح تا شب همش از امی، یاسی، ساحل برای یکتا گفتم. روحیهام بهتر شده. چینی تنهایی من شکسته شده بود. الان واقعا با یکتا دوست بودم، از طرفی ورزش کبدی رو هم دوست داشتم. لحظه ای که گارد می گرفتم هنگام تاچ کردن یا وقتی که خط حمله بودم لذت میبردم. تمام استرسم به یک باره از بدنم خارج میشد و خیلی داخل روحیهام تاثیر میگذاشت. همه فکرم رو نه تنها مشغول میکرد بلکه خالی هم می کرد. ۱۴٠۱/۸/۱۱ به نام خالق شگفتی ها روز بیست و ششم در رشته تجربی! امروز روز توپی بود یعنی عالی. قشنگترین اتفاقش خوندنم بود. اره سرکلاس زیست زنگ اخر نشسته بودیم که دبیر زیست گفت فلان دانش آموز یازدهم فلان مدرسه صداش خوبه همه بچههام یک صدا گفتن عسلم صداش خوبه منم دیگه بچه ها و دبیر زیست اصرار کردن خوندم البته صدام بخاطر جیغ جیغ های کبدی گرفته بود. آهنگ زخم کاری بهنام بانی تیکه اولش رو خوندم: وسط این خیابونا دور از تو من جون و تنم مرد انقده موندم که بیای این زندگی روح منو برد هرچی که میخواستم تورو بدست بیارمت نشد انگار از اون شباس که من گریه کنم تا خود صبح تا خود صبح..... هرجا برم و نمیشه که تورو فراموشت کنم هرجا بری تو نمیشه از قلب خودم دورت کنم دیوونگیمو بزار پای این که مجنونت شدم همه برام دست زدن بعدش دیگه جونم بگه که کبدی بازی می کردیم مقنعم بدجوری پاره شد؛ اصلا نابود شد. چهارتا از دکمه های مانتو سارینا هم کنده شد. دیگه بگم قرار شد برای مسابقات کبدی بریم باشگاه، خب دیگ اینکه کبدی را خیلی خیلی دوست دارم اخه حالم رو خوب کرده من رو برگردونده به تنظیمات کارخونه، شدم عسل شیطون پارسال، ولی خب! راستی سر کلاس ریاضی دوباره قانون شکنی کردم و یاسی رو هم سرکار گذاشتم. هـــی جای نبود امی توی سینم درد میکنه. اون روز متاسفانه اشتباه کردم سر کلاس تقویتی ریاضی به یاسی پیام دادم و گفتم امیر رو نمیخوام اما به شوخی گفتم باهاش ازدواج نمیکنم. اونم به امیر این رو گفته بود. متاسفانه سوتفاهم بزرگی بین من و امیر ایجاد شد فقط و فقط بخاطر شوخی احمقانه من. ویرایش شده جمعه در 09:58 PM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-6942 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 30 ۱۴٠۱/۸/۱۲ به نام هستی بخش بخشنده روز بیست و هفتم در رشته تجربی! بهتره بگم اولین اردوی تجربی بود. به استادیوم تختی رفتیم. ساعت هفت و نیم صبح تا ساعت۹ صبح کلی ورزش کردیم و کلی خوش گذشت. ورزش صبگاهی چقدر خوبه هعی جای امی، یاسی خالی خیلی خوش گذشت، روحیهام خیلی بهتر شده نکه سختگیریهاشون کمتر شده باشهها نه اتفاقا بیشتر هم شده اما من قوی شدم و این بهم حس خوبی میده. به قول شروین: برای این همه احساس آرامش برای خورشید پس از شبای طولانی. بعد از باشگاه بابام هم مریض شد و قرار شد من و غزل شب خونه مادر بمونیم. گوشی مادر رو به بهانه گوش دادن اهنگ برداشتم ورفتیم توی اتاق آخری قرار بود همگی توهال بخوابیم اما غزل انقدر اونجا با من بازی کرد که همونجا خوابش برد مادرم خواب بود رخت خواب خودم و غزل رو پهن کردم و تصمیم گرفتم امیر رو دست بندازم. بهش پیام دادم: - سلام عزیزم. - سلام شما؟ با خنده و بدجنسی تایپ کردم: - راستش من خیلی وقته روت کراشم و شمارهات بالاخره پیدا کردم میشه باهم وارد رابطه بشیم؟ - خیر! - عه امیر من دوست دارم دلم رو نشکن! امیر استیکر خنده فرستاد و گفت: - امیر تویی؟ منظورش امیر بنفشه بود توی مدتی که باهم بودیم و وارد رابطه شدیم با امیر بنفشه خیلی رفیق شده بود. - نه امیر کیه؟ - به هرحال نه! خندیدم: - تو نخوای هم بامن تو رابطهای. - ها؟ - من و تو چندین ماهه رابطه داریم. - عسل تویی؟ - اره چطوری خوبی؟ - نه خوب نیستم میتونی حرف بزنی؟ - نه صدام اکو میشه. - یاسی بهم گفت نمیخوای ازدواج کنی منم مامانم یه دختر برام پسند کرده قرار گذاشتم ببینمش. - چی؟ دلم گرفت. - اره همین وقتی منو نمیخوای پس حرفم نزن! با غم گفتم: - امیر من با یاسی شوخی کردم! - نکردی. با تحکم ادامه داد: - زنگ بزن. بهش زنگ زدم صدام اکو میشد اما آروم حرف می زدم. باهم کلی حرف زدیم و امیر متوجه شد که یاسمن اشتباه متوجه شده بعدم تا شارژ برقی گوشیش تموم بشه و بعدم خاموش بشه گوشیش صحبت کردیم. اون شب بعد مدتها بهترین شب رابطمون بود. بعد از اون شب مدرسه هم دلچسب شده بود دیگه زمان مشخصی برای آنلاین شدن و چت کردن با امیر داشتم بعدم کلاس ریاضی و کلا زندگی داشت کمکم خوب پیش میرفت. ۱۴٠۱/۸/۱۴ به نام بخشنده بی منت امروز روز بیست و هشتم من در رشته تجربی بود! روز توپی بود، اولا به مناسبت روز دانش اموز کلی رقصیدم، دوما امتحان زبان لغو شد بعد رفتیم کبدی، کلا دارم با مدرسه عشق میکنم فقط جای تکههای وجودم بدجور خالیه، خیلی از دست امی دلخور بودم. تمام روز تو فکر اون بودم از یازدهم آبان یه جورایی، دیگه دیروز حلش کردم، امروز خیلی بهم خوش گذشت و به شکرانه این حال خوب دو رکعت نماز شکر هم خوندم. ویرایش شده جمعه در 10:01 PM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-6943 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 31 ۱۴٠۱/۸/۱۵ به نام مهربان بی منت روز بیست و نهم در رشته تجربی! امروز بخاطر دیروز توپ توپ بودم کلی رقصیدم و خوندم و ملت رو اِهِم. وایی مبحث فشار فیزیک و مثلثات ریاضی باهم شروع شده دیگه نگم بهتره و عام اها شوق و ذوقم دود شد به علت قطعی فلان. دیگه جونم برات بگه که حسابی تو ذوقم خورد آخه بدجور دلم امی و بچهها رو میخواست و آها عصر از خواب بیدار شدم افت فشار شدید داشتم، داشتم جان به جان آفرین تسلیم میکردم که برگشتم. راستی امروز نزدیک بود بدبخت بشم ولی من قویام. اون روز باشوق از مدرسه اومدم تا با امی چت کنم اما وایفای قطع بود و اشتباهی به جای اینکه به امیر پیام بدم توی پیام رسان به شماره ای شبیه شماره اون پیام دادم و حدودا ربع ساعت بعد فهمیدم. بعد به خود امیر پیام دادم. واقعا که بیحواسی و حواس پرتی هم مشکل بزرگیه. ۱۴٠۱/۸/۱۶ به نام یزدان نیکی سرشت روز سی ام در رشته تجربی! یه روز فوق عالی بود بابتش از خدا ممنونم با همه عزیز هام حرف زدم همه چیز رو گل کاشتم زیست و فیزیک ۲٠ رد کردن. چهل و پنج روزه فقط امتحان! فیزیک یکم بی دقتی داشتم که از الان هر روز تمرین میکنم. عام امروز بدجور خل بازی در اوردیم به خیال خودمون روح احضار کردیم. اون روز زنگ دوم مطالعه آزاد داشتیم. کتابی از کتابخونه بابا برداشتم که جلد چرم و برگههای کاهگلی داشت. چاپ سنگی بود. روی جلد سبز رنگ چرمش بزرگ نوشته بود: گفت و گو با مردگان با بچه ها دور هم توی یکی از اتاقهای مدرسه که خالی بود جمع شدیم احضار روح میز دایرهای می خواست اما اون اتاق میز نداشت پس رفتیم و میز مربع وسط سالن رو یواشکی آوردیم گذاشتیم توی اتاق. سوال پیش میاد که چطور میز وسط سالن یواشکی برداشتیم من توضیح نمیدم شماهم نپرسید چون دیوونگی محض بود ولی تجربه جالبی بود. بعد نیاز به اتاق تاریک و نور کم داشت اما اون کلاس حتی پنجره هاش شیشه هم نداشت چه برسه پرده و کاملا روشن بود خلاصه هرچی می خواست نداشتیم دور هم نشستیم و کلمات عربی عجق وجق رو خوندیم و خودمون خندهامون گرفت از احضار نشدن روح. فکر میکردم روح متوجه مشکل ضروری ما بشه و بیاد. ای بابا! اما توصیه می کنم این کار ها رو نه داخل خونه نه داخل مدرسه انجام ندید مگر اینکه از فیلم ترسناکها درس عبرت نگرفته باشید یا مثل من یه دوجین تخته کم داشته باشید. از بعد ماجرای احضار اسم اتاقی که بعدها شد سالن مطالعه دوازدهم تبدیل شد به اتاق احضار. بعد از اون ماجرا دیگه اتاق احضار صداش میکردیم. اون روز عصر تنها بودم برای همین به یاسی زنگ زدم و بعد از مدت ها به ساحل زنگ زدم و کلی حرف زدیم همینطور به امی زنگ زدم و با شوق و ذوق براش تعریف کردم که چکارایی توی مدرسه کردم. امی حسابی خندید و دستم انداخت. ویرایش شده جمعه در 10:06 PM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-6946 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 32 ۱۴٠۱/۸/۱۷ به نام افریدگار شگفتی امروز روز تحصیلی خوبی بود. اولین روز از دومین ماه در رشته تجربی! کلا به دلم صابون زده بودم بیام با امی دعوا کنم نشد و تو ذوقم خورد برای همین خوابیدم تا ساعت شش عصر که مامانم اومد. اون روز خیلی از امیر ناراحت بودم من تمام روز با شوق منتظر بودم از مدرسه به خونه بیام تا با امیر برای چند ساعت صحبت کنم اونم به محض اینکه من می اومدم با رفیقش محمد میرفتن بیرون و من تنها میشدم. اون روز هم امیر همین کار و کرد و با محمد رفت بیرون و من تنها موندم. این بی انصافی بود اما دم نزدم چون هربار اعتراضی میکردم امیر دعوا درست میکرد و میگفت: - بچه نباش کار مهمی دارم نمیشه که بمونم. منم دلم میگرفت و توی تنهایی غصه میخوردم. امیر گاهی وقتا خیلی زیاد مغرور و خودخواه میشد و اشتباهاتش رو نمیپذیرفت. حتی گاهی حق رو به خودش می داد و من رو متهم میکرد. گاهی وقتها که نه بلکه نود و نه درصد اوقات، راستش الان که از بیرون به قضیه نگاه می کنم شک می کنم که شاید عمدی بوده و من رو از عمد تنها میگذاشت. من از دار دنیا یه امیر دارم، اون تموم دلخوشی، امید. ارزو، عشق، رفیق و همه چیز منه همه چیزمم بدون منت برای بودن کنارش فدا کردم، آزادیم، اعتماد خانوادهام، دوستهام، و خیلی چیزهای دیگه. بگذریم کاش امیر کمی توی رفتار خودش هم دقت داشت. ۱۴٠۱/۸/۱۸ به نام کردگار هفت افلاک دومین روز از دومین ماه در رشته تجربی! امروز روز عالی بود یه روز بارونی خفن منتها دیشب تا دیر وقت درس میخوندم صبحم زود بیدار شدم درس خوندم و حسابی خستهام، امروز کلی با امی کل کل کردم و سر به سر یاسی گذاشتم. خدایا شکرت به امید زندگی نرمال. اون روز بعد از مدرسه کلی امیر رو اذیت کردم اصلا حرف زدن و اذیت کردن این پسر حال من رو خوب میکرد انگار تموم غم هام کم رنگ میشد. عشقم چیز قشنگیه! همیشه از آخر هفتهها متنفر بودم چون مجبور بودم دو روز صبر کنم تا با امیر حرف بزنیم. اما ایا امیر هم همچین حسی داشت؟ شاید داشت شاید هم نداشت. راستش ما انسانها از قلب همدیگه خبر نداریم که نمیشه گفت اره بابا من ذهن فلانی خوندم! شاید هم بشه از ادمی چیزی بعید نیست.. ۱۴٠۱/۸/۲۲ به نام خداوند جان و خرد روز سی و سوم در رشته تجربی! اصلا روز جالبی نبود خبر فوت یکی از دوستهام به گوشم رسید و واقعا ناراحتم خیلی خیلی زیاد. آخرین باری که همدیگه رو دیدیم بغلش کردم و جدا شدیم ولی هیچ وقت فکر نمیکردم آخرین خداحافظی مون باشه. با امیر هم دعوام شد کمی با زری حرف زدم و کلا روز پر ماجرایی بود. بله متاسفانه بهم خبر رسید که یکی از دوستان نزدیکم فوت شده، جاداره که بگم جزو فوق العادهترین و مهربونترین انسانهای خوش قلب اطراف من بود. تک دختر بود و از زیبایی چیزی کم نداشت. دوستهام می گفتن خودکشی کرده، شاید زندگی سخت بهش فشار آورده، آسیاب زندگی بیرحمه یا له میشی یا تغییر میکنی. بعضیها مثل من پوستشون کلفت میشه، بعضیها مثل دوستم بی طاقت می شوند و دار فانی وداع میکنند. رفتن زینب و باور نبودش برام سخت بود جالبه که بگم هنوز هم جرعت رفتن سر خاکش رو ندارم. به هرحال عاقبت خاک گل کوزه گران خواهیم شد. ویرایش شده جمعه در 10:12 PM توسط دنیا نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-6947 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 33 متاسفانه اون روز وقتی توی زمان بیکاری داشتم با امیر چت میکردم رفتم و مخاطبهاش رو چک کردم چون امیر روی اکانت من بود و مخاطبهاش برای منم میاومد. متوجه شدم کسی رو به اسم مادر بچههام سیو کرده. فکر کردم شماره خودمه اما دیدم پروفایلش فرق داره کلیک کردم و متوجه شدم من نیستم. چیز جدیدی بود قبل رفتنم این نبود ایدیش رو کپی کردم و برداشتم. لابد امیر توضیح خوبی داره، براش ایدی رو فرستادم: - این کیه؟ - نمیسناسم! - نمیشناسی نه؟ - نه کیه؟ عصبی شدم و به دختره پیام دادم: - سلام عزیزم چطوری خوبی؟ - سلام شما؟ - من رفیق امیرم لعنتی امروز گوشیش گرفتم دیدم باهم تو رابطه این چند وقته؟ به من چیزی نگفته از ترس شیرینی! - وای عزیزم راستش چند ماهی میشه که رل زدیم هفت ماهه تقریبا. اون زمان من و امیر شیش ماه بود باهم رل بودیم تنها کاری که کردم از صفحه چت اسکرین شات گرفتم و برای امیر فرستادم. - بفرما فهمیدم کیه. پرو پرو برگشت گفت: - خب که چی؟ - بای. فورا بلاکش کردم و به دختره گفتم: باید دوست پسرت بهتر نگه میداشتی از این هفت ماه شیش ماهش با من رل بوده! عصبی بودم امیر مدام توی پیام رسان پیام عادی می فرستاد و خواهش می کرد به حرفهاش گوش کنم اما چیزی این حقیقت رو تغییر نمیداد اون خیانت کرده بود. دلم رو شکست و همه چیز رو خراب کرد. توی گوشی هم بلاکش کردم گوشیم رو خاموش کردم گذاشتم سر جاش و توی تختم فرو رفتم هق هق گریه میکردم اون بهم خیانت کرده بود. انقدر گریه کردم که حمله عصبی بهم دست داد و از شدت درد و استرس یه جورایی بیهوش شدم. فردا وقتی رفتم مدرسه با حال بدی موضوع رو به یکتا گفتم یکتا حسابی عصبی شد. با خنده گفتم: - چون دوسش دارم اگه دختره بیاد ازم معذرت بخواد بر میگردم. یکتا با حرص گفت: - بشین تا معذرت بخواد! از مدرسه که به خونه اومدم با یاسمن حرف زدم، یاسمن خبر داشت و گفت که چیز مهمی نبوده و برای سرگرمی بوده. از اونم دلم شکست. محمد داداشم پیام داده بود اما بخاطر امیر بهش جواب نمیدادم چون امیر دوست نداشت و اجازه نمیداد اما اون لعنتی بهم خیانت کرده بود، با دلی شکسته به داداشم پیام دادم و باهم آشتی کردیم خیلی ناراحت بودم. تا اینکه تماسها شروع شد. با دوتا شماره ناشناس مدام به گوشیم زنگ میزدن اولیش مادر امیر و دومیش خواهر امیر بود جواب ندادم نمیخواستم خیانتش رو توجیه کنه. تلختر از خیانت همه اینها خیانت دوست صمیمی خودم بود. بنظر من اگر با انسانی دوست هستی پس باید صادق و یک رنگ باشی، فکرش رو بکن دوست صمیمیت از خیانت شریک عاطفیت با خبر باشه و سعی در توجیه کردنش بکنه، این یه فاجعه به حساب میاد؟! از اون روز توی دفترم چنین نوشتم: ۱۴٠۱/۸/۲۳ به نام خداوند جان و خرد روز سی و پنجم رشته تجربی! امروز روز مضخرفی بود تشیه جنازه دوستم ساعت نه بود و نتونستم برم بخاطر مشکلاتم با امی تموم روز عصبی بودم. متاسفانه خاکسپاری زینب ساعت نه صبح بود و من مدرسه داشتم این هم به لیست حسرتهام اضافه شد. ویرایش شده جمعه در 10:17 PM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-6951 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 34 وقتی از مدرسه برگشتم دلم برای کسی که به راحتی ماست بهم خیانت کرده بود تنگ شده بود. حماقت یا عشق؟ مسئله این است؟ گوشی روشن کردم، دیدم دختره پیام داده. میشناختمش اسمش پری بود قبلا فاب امیر بود، بهم حسودی می کرد و توی رابطهامون سنگ مینداخت. چند باری باعث دعوای شدید من و امیر شد، معمولا پشت سرم بد می گفت. یه سوال، چرا آدمهای سمی از رابطه حذف نمی شوند؟ شاید امیر دوست داشت که باشه نمیدونم کی از من مهمتر توی رابطه؟ ظاهرا جواب واضح بود.. - عسل خانم. با تنفر تایپ کردم: بفرما؟ - راستش معذرت میخوام. من دروغ گفتم؛ من و امیر باهم رابطه نداشتیم از حسودیم گفتم نمیدونستم تو عسلی! پوزخندی زدم، اگه به خودش اجازه زدن اون حرفها داده پس چیزی هم بوده تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. با اکراه جواب دادم: - میگی چکار کنم دیگه گذشت باهم خوش باشین. - عسل امیر دوست داره برگرد. تقصیر من بود. من متاسف و شرمندهام. الان من باید چکار میکردم؟ دوست داشت که به خودش اجازه خیانت داد؟ شاید بخاطر نبود منه باید بهش حق داد. ناامید تایپ کردم: - هرکار دلم بخواد میکنم. از شخصیش اومدم بیرون که دیدم یاسی توی یه گروه به اسم تورو خدا اول پیاما بخون بعد ترک کن عضوم کرده. می خواستم ترک کنم اما کنجکاو بودم. امیر بود که یکسری اسکرین شات فرستاده بود، رفته بودشخصی پری و بهش گفته بود چرا به عسل دروغ گفتی و من عسل دوست دارم و از این دست از حرفا من دوسش دارم و همین من رو قانع کرد که برگردم. من زندگیم وسط بود کم سختی نکشیده بودم، دلم نمیخواست باختن رو بپذیرم. با وجود خیانتش منم به تلافی بهش گفتم باید با محمد کنار بیاد. خوب میدونستم حرف زدن من با محمد چقدر اذیتش میکنه، با اینکنه من نظری به محمد نداشتم. اطلاع داشتم که افسون با دوست صمیمی پسرش به امیر خیانت کرده بود. حق داشت بترسه! میگفت افسون بهش مستقیم گفت که دوستش نداره و با رفیق پسرش وارد رابطهاس. من اغلب راجب افسون میشنیدم و با افسون سرکوفت میخوردم. من یه احمقم شاید هم نداره من با بی تجربگی حماقت کردم. از رفتارش ناراحت و بی اعتماد بودم. ۱۴٠۱/۸/۲۴ به نام خدا روز سی و ششم در رشته تجربی! امروز تولد یکتا بود براش گل بردم، با امی کلی کل کل کردیم فقط کمی پرو بی ادب شده که باید تربیتش کنم درکل اوکی بود. اون روز با امیر رفتیم توی گروهی که برای امیر بنفشه بود فهمیدم امیر با بنفشه از هم جدا شدن و حالا اسم دوست دختر جدیدش الناز بود خیلی دلم برای دوستم سوخت. امیر گفت با فحش و فحش کشی جدا شدن امیر بنفشه به بنفشه خیانت میکرده. بنفشه رو گم کردم. به محض اینکه رفتم توی گروه و مشخصاتم دادم امی با امیر دعواش شد و ترک گروه زد بعد هم من حذف کردن و انداختن لیست سیاه خیلی مشکوک شدم لینک گروه رو برای محمد فرستادم و خواستم بره توی گروه و هر وقت امیر پیام داد بهم شات بده. دیگه به امیر اطمینانی نبود. چشمم ترسیده بود. ویرایش شده جمعه در 10:22 PM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-6952 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 5 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 تیر (ویرایش شده) سلام به همراهان عزیز رمان وهم عشق رمان فعلا در دست ویرایش می باشد و پارت گذاری متوقف شده. بابت شکیبایی شما عزیزان متشکرم. خوشحال می شم برای بهتر شدن داستان، نظرات و انتقاداتتون رو در صفحه معرفی و نقد رمان وهم عشق با من به اشتراک بزارید. https://forum.98ia.net/topic/856-معرفی-و-نقد-رمان-وهم-عشق-amata-کاربرانجمن-نودهشتیا/ ویرایش شده 5 تیر توسط Amata نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7213 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 14 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 تیر (ویرایش شده) پارت 35 ۱۴٠۱/۸/۲۵ به نام مهربانترین خطا پوش روز سی و هفتم در رشته تجربی! بنده مریض شده بودم و یکم اذیت بودم؛ درسهام خوب بود با امی کل کل کردم اما بهش مشکوکم شنبه مشکلاتم حل میشه. ۱۴٠۱/۸/۲۸ به نام زیبا ترین سراغاز روز سی وهفتم در رشته تجربی! اکثر کلاس دچار سرماخوردگی شدیم. جالبه! امروز دعوا های شدیدی با امی داشتم که خداروشکر رفع شد و الان آرومیم چند تا قانون شکنی درشت هم کردم که خاطرات جالبی میشه. اون روز بعد از مدرسه با امیر چت میکردیم پرسیدم: - گپ امیر بنفشه رفتی؟ - نه اصلا مرهدشورش ببرن! همون لحظه محمد شات داد: - عسل! آسفالتش کن. پیام باز کردم، درست زمانی که به من گفت نه اصلا توی گپ پیام داده بود، عکس رو سیو کردم تا ایدی محمد براش نره و بعد براش فرستادم: - این چی میگه؟ دست پیش رو گرفت که پس نیوفته: - چرا اون اکانتت رو من ندارم؟ عصبی گفتم: - چقدر میخواستی بهم دروغ بگی؟ من اکانت ديگهای ندارم! امیر خودش چند تا شماره داشت اما یکیش رو به من داده بود من زمانی که توی مسافرت کذایی بودم از طریق شماره یاب متوجه شدم امیر دوتا شماره داره و سر کلاس ریاضی شماره دومش رو ازش گرفتم؛ اما خودم صاف و یک رنگ بودم همین یک شماره همین قدر عاشق و همین قدر ساده. امیر فقط بهونه الکی برای توجیه خودش آورد. دوسش داشتم پس روی این اشتباهم چشمهام رو بستم. شاید نباید انقدر ساده از هر دروغ و خیانت و حماقتی میگذشتم، گاهی از خودم می پرسم چرا پای رفتن نداشتم؟ فرق من با یه مجسمه یا یه درخت چی بود! خاک امیر باتلاق بود، برای ریشههای گل رز هیچ وقت مناسب نبود، شاید دلیل له شدن و گندیدن ریشههای من همین باشه، ریشه کردن توی جای اشتباهی! ۱۴٠۱/۸/۲۹ به نام مهربانترین خطا پوش روز سی و هشتم از رشته تجربی! روز خوبی بود از نظر درسی، اما یکم تنش داشتم تو خونه! امی رفته بود جنگل و بیشتر وقت با یاسی و حنا حرف زدم و مثل قدیمها گذشت؛ کمی هم با محمد حرف زدم. کلی هم امی رو دست انداختم که خدا از سر تقصیراتم بگذره. یکتا هم غایب بود امروز. اون روز موقع حرف زدن با بچهها الکی به شخصی امیر پیام خالی می فرستادم تا فکر کنه خیلی باهاش حرف زدم و گول بخوره. کلی شیطونی کردم و مسخره بازی در آوردم و آهنگ خوندم براش. صدام بدک نبود اونم که تشویق میکرد. ۱۴٠۱/۸/۳٠ به نام ارامش جانم روز سی و نهم در رشته تجربی! روز درسی خوبی بود اما تو خونه تنش زیادی داشتم. اون روز توی خونه با مامان و بابام دعوام شد و خیلی ناراحت بودم نشد با امیر حرف بزنم و کلافه بودم. راستش الان که خیلی وقته از اون روزها گذشته و از بیرون نگاه میکنم من هربار خطاهای بزرگ امیر بخاطر حسی که بهش داشتم بخشیدم و اون هربار به راحتی دل من رو شکست و من فراموش کردم. اما ایا این بار با اشتباه بزرگش می تونم ببخشم؟ امیر شاید واقعا من رو دوست نداشت یاهم دوست داشت اما دوست داشتن بلد نبود. در هرحال الان که دارم خاطراتمون رو تایپ میکنم میبینم من بودم که همیشه کوتاه اومدم و اون بود که هربار از کاه کوه ساخت قضاوتش با شما. شاید من یک طرفه به قاضی میرم. شایدهم عشق کورم کرده. در هرحال من به خاطرش به هر اب و اتیشی میزدم و هنوزم میزنم. حماقت را پایانی نیست. ویرایش شده جمعه در 10:26 PM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7485 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 14 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 تیر (ویرایش شده) پارت 36 ۱۴٠۱/۹/۱ به نام خالق هوش امروز روز تحصیلی افتضاحی بود اما عصر خوب بود پیچوندن و قانون شکنی بهم کیف داد. اون روز عصر تنها بودم، زنگ زدم و با امیر کلی صحبت کردیم. ما هیچ وقت، حرف کم نمیآوردیم بلکه وقت کم میآوردیم؛ هر دومون همیشه حرفی برای گفتن داشتیم. حرفهای تازه و روزمرگیهامون، اون رو نمیدونم ولی من همیشه با قلبم به حرفهاش گوش می دادم. ۱۴٠۱/۹/۲ به نام یگانه خالق بی همتا روز چهل و یکم در رشته تجربی! خب به پایان ترم اول رسیدیم، ده روز دیگه تا امتحانات نوبت اول استانی مونده و کمتر از دوهفته دیگه امتحانات نوبت اوله.از الان هم امتحانات مستمر شروع میشن و درنتیجه روز خوبی بود به شیوه سگی! امروز کلی تو مدرسه شیطونی کردم و کرم ریختم با امیر هم حرفیدم، بعد از مدتها با کمک قانون شکنی کمی آرامش وارد زندگیم شد. اون روز انگار همه چیز طبق میل من بود، اما کاش میفهمیدم در همیشه به یک پاشنه نمیمونه. آخر هفته دقیقا فردای اون روز صبح پنجشنبه سوم آذر ماه تصمیم گرفتیم با مادر بریم خرید اما از صبح دلم شور میزد خوب بود و خوش گذشت. شب برای شام تصمیم گرفتم پیراشکی گوشت درست کنم. خمیرش رو حاضر کردم و رفتم نماز مغرب و عشا بخونم که مادر گفت میره خونهامون و میاد کار واجبی داره کاش پرسیده بودم چکار داره. بی خبر از همه جا جانمازم رو پهن کردم و نماز خوندم، داشتم برای سلامتی داییم که چند وقتی بود بیمار بود و بیمارستان بود قران میخوندم. یه پرانتز اینجا باز کنم: من عاشق خانواده هستم و این داییم رو خیلی دوست دارم خیلی زیاد، ایشون چند سالی بود درگیر بیماری کلیوی شده بود، آخرین بار توی اون سفر کذایی دیدمش لاغر شده بود و ضعیف. در آبان ماه حالش بد شد و چند هفتهای بود که بیمارستان بود قرار بود هفته آینده مرخص بشه و حالش به ظاهر خوب بود. قرآن رو بستم که غزل با گریه به سمتم دوید، ترسیدم پرسیدم: - چی شده؟ - عسل عسل! - چته؟ - دایی، دایی مرد! هنگ کردم. اصلا نفهمیدم چطور از جانماز بلند شدم چادر نماز دورم پیچیدم و پا برهنه دویدم توی کوچه. رفتم خونهامون در خونمون باز بود خدا خدا می کردم دروغ باشه در هال رو باز کردم مامانم جیغ میکشید و گریه میکرد. درو بستم و توی حیاط نشستم زانو زدم و های های به حال زارم گریه میکردم. این درست نبود بابا اومد توی حیاط و بغلم کرد. با ناراحتی در حالی دستهای گرم و مردونش و دور تن ظریف من خلقه کرد بود گفت: - آروم باش دختر بابا گریه نکن! هقهق گریه میکردم بابا رو محکم بغل کردم و پرسیدم: - بابا دروغه دیگه؟ بگو دروغه؟! با غم بوسهای روی موهام نشوندو گفت: - نه عزیزم! خودت رو اذیت نکن؛ باید مامانتو آروم کنی! از بغل بابا به بغل مامان رفتم گریه میکردیم. با گریه گفتم: - منم میام! رفتم توی اتاقم تا لباسهام رو جمع کنم، مامان بلیط گرفته بود برای کرمان، لباسهای سیاهم رو که میپوشیدم باور نداشتم. با خودم گفتم: - " دایی تو باید برای من لباس سیاه میپوشیدی نه من برای تو دایی نَدرِت بـِبَهم (فدات بشم) من باید میمردم جات " حالم خیلی بد بود مامان من رو نبرد گوشیام رو بهم داد تا به درسهام برسم و با بابام رفت ترمینال من زود تر از همه به خونه مادر برگشتم چون دلم فقط یکی رو میخواست که از شر غمها بهش پناه ببرم و اون امیر بود. رفتم و بهش زنگ زدم. *زمان حال* نفس عمیقی کشیدم با وجود اون همه سوال میبخشمش با وجود نامزدش میبخشمش؛ میبخشم تا راحت بشم. چشمهام رو بستم به جاش ورزش میکنم لباسهام عوض کردم و شروع کردم به انجام تمرینات بدنسازی که مربی ورزش برام فرستاده بود. حدودا پنج روز در هفته روزی یک ساعت سخت بود اما ذهنم اروم میکرد. ورزشم که تموم شد دوشی گرفتم مشتری زنگ زد. - بله بفرمایید. - سلام عسل جون خوبی؟ - سلام شما؟ - من دختر عمه فاطیام گفتم که عصر زنگ میزنم بهت. - اها عرفانه جان تویی جانم؟ - می تونی یه فال برام بگیری؟ - مشکلت چیه تا کمکت کنم؟ - راستش یکی رو دوست دارم میخوام حسش بفهمم. - اوکیه پنج دقیقه بعد زنگ بزن بهت بگم. تماس قطع کردم نرخ فال رو براش فرستادم با شماره حساب و بعد فال براش گرفتم. تصمیم گرفته بودم مستقل بشم و روی پای خودم بایستم چندین مدل فال توی این چند ماه یادگرفته بودم و با فال گرفتن درآمد زایی میکردم. ویرایش شده دیروز در 03:44 AM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7487 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 17 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 تیر (ویرایش شده) پارت 37 * زمان گذشته* به خونه مادر رفتم و شمارهاش رو گرفتم فورا جواب داد. با شنیدن صداش زدم زیر گریه. امیر تنها کسی بود که راحت جلوش گریه میکردم و پیشش خودم بودم. بخاطرش سعی میکردم بهتر بشم، من دختر عصبی و خشنی بودم که دلبریهام و لوس بودنهام فقط برای امیر بود، نگرانی و درد و دلام فقط پیش امیر بود. امیر با نگرانی پرسید: - چه اتفاقی افتاده قشنگم؟ با گریه گفتم: - امیر داییم مرد. امیر با حرفهاش ارومم کرد اونقد که بلند شدم پیراشکیها رو پیچیدم و سرخ کردم. هنوز عکسشون دارم اولش سوخت اما بعدش درست شد. امیر اون شب استخر بود. اون روز نتونستم برم مدرسه فشارم به شدت پایین بود تمام تایم با هندزفری تلفنی با امیر حرف میزدم و وقتی نبود غمها به دل کوچولوم هجوم می اوردن. ۱۴۰۱/۹/۵ به نام خدا امروز به علت فوت دایی و فشار خون پایین نرفتم. ۱۴۰۱/۹/۶ به نام خدا مدرسه امروز به شدت کسل کننده بود همه بهم تسلیت میگفتند من خودم هنوز باورم نشده اینا چی میگن خیلی بد بود. تو خونه کار امی خوب بود اما وقتی نبود از گریه هلاک شدم. درست مثل دختر بچه هایی که به باباشون وابسته بودن منم به امیر وابسته بودم تا نبود دلم تنگ می شد. به خاطر غم از دست دادن داییم گریه میکردم. برای من خیلی دردناک بود من داییم رو سالم و سرپا دیده بودم و حالا چطور؟ اصلا دوست نداشتم با حقیقت رو به رو بشم. ۱۴٠۱/۹/۷ به نام خدا امروز روز خوبی بود امیر امروز سرکار حسابی خسته شد و تو شخصیام موقع چت خوابش برد، آخ که من دلم ضعف میره وقتی از خستگی خوابش میبره. مدرسه هم نسبتا خوب بود. امیر روز ها سر کار بود از ساعت شش و نیم تا سه چهار عصر من خودم گوشیم میگذاشتم روی آلارم بهش زنگ میزدم بیدار بشه. بیدارش میکردم و هردو همانطور که تلفنی حرف میزدیم حاضر میشدیم. دور از هم بودیم اما کنار هم صبحونه میخوردیم. بعد من مدرسه و امیر می رفت سر کار. بعد از مدرسه قبل از هرکاری به امیر زنگ میزدم و مطمئن میشدم ناهار خورده و سیره و بهش خسته نباشید میگفتم در نهایت هم امیر رو میبوسیدم و گوشی رو قطع میکردم. مسخره به نظر میرسه ولی باور کنید یا نه رابطه از راه دور همین مقدار لوس و چندش اور و سخته از بیرون حتی ارزش خوندن نداره ولی از درون کاملا متفاوته. روزها به سختی سپری میشد، انگار زمان متوقف شده بود. غم از دست دادن عزیز خیلی سخته، فاجعهای هست که نه توان زنده ماندن وجود داره نه توان مرگ. آدمی باید ادامه بده با نبوده دائمی عزیزش. در هرحال انسان از چیزهایی در این دنیا جون سالم به در میبره که به سخت جانیش این گمان نبود. داغ نبود دایی هم یکی از همین سخت جانیهاست. ویرایش شده دیروز در 09:41 AM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7624 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 17 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 تیر (ویرایش شده) پارت 38 گاهی مواقع ضروری بهم زنگ میزد و ازم میخواست بوسش کنم و بعد قطع میکرد. بودن کنار امیر رو دوست دارم با وجود خطاهاش اون انتخاب منه نه اشتباه من. تنها اشتباه من این بود یه روز به نبودن و نداشتن امیر فکر هم نکردم، هیچ وقت فکر نکردم اون دل برای منم سنگ بشه و پسری که با اشکهام بهم می ریخت راحت از گریههام بگذره. ۱۴٠۱/۹/۸ به نام خدا روز چهل پنجم در رشته تجربی! روز خوبی بود شروع خوبی داشتم اما شب تلخی بود تلخ قشنگ مثل شکلات تلخ. اون شب بخاطر مسائل گپ با امیر بحثم شد، بهم گفت اصلا برو، اون زمان هنوز نمیدونستم تا چه حد بهش مبتلام پس خیلی راحت بلاکش کردم و رفتم. امیر چندین بار به گوشی خونه زنگ زد دست آخر گوشی رو اشغال کردم تا اینکه مجبور شدم جواب بدم. با عصبانیت گفت: - همین الان آنلاین شو اون گوشی کوفتیت رو جواب بده. تقصیر من بود از یه چیز کوچولو یه بحث بزرگ درست کردم. گوشیم رو جواب دادم، دعوا بالا گرفت اون شب امیر برای اولین بار سرم داد کشید و من گریهام گرفت توقع نداشتم. ازش ترسیدم بلند داد زد و گفت: - تو که میخواستی تمومش کنی و آدم رابطه نبودی بیخود کردی رل زدی. اون اولین و آخرین بی احترامی امیر به من بود. گوشی قطع کردم و کلی گریه کردم انتظار نداشتم. مثل دختر کوچولویی شده بودم که باباش دعواش کرده بود. امیر باز زنگ زد و این بار من باهاش حرف زدم: - من انقدر سختی نکشیدم که سر همچین مسئله ای بهم بگی بیخود کردی من اشتباه کردم همه اشتباه میکنن. نمیدونم شاید چون همدیگه رو دوست داشتیم نمیتونستیم مدت زیادی از هم دلخور بمونیم پس آشتی کردیم. چند دقیقه بعدش خیلی راحت روی تختم لم داده بودم و راجب خاطرات بچگی امیر و دوچرخه صورتیش باهم حرف می زدیم و میخندیدیم که از پشت تلفن صدای جیغ شنیدم و بعدم داد، امیر گوشی رو قطع کرد و من نگران شدم. بهش پیام دادم اما جواب نداد. زنگ زدم که ردش کرد و بعد پیام داد: - کار دارم پیام نده. من نگران بودم چند دقیقه گذشت دلم هزار راه رفت خیلی نگرانش بودم، بهش زنگ زدم که جواب داد و سرم داد کشید: - میگم کار دارم زنگ نزن من که مثل تو بیکار نیستم. گریهام گرفته بود وقتی داد میزد میترسیدم، بهش پیام دادم که گفت: - آنلاین شو. آنلاین شدم که پیام داد: - تموم بین ما دیگه هیچی نیست. با گیجی گفتم: - چی میگی؟ - حوصلهات ندارم پیام نده. دیگه به پیامهام جواب نداد! حالم بدشد نفسم تنگ شد و بدنم شروع به لرزش کرد خواستم از هال برم توی اتاقم که لرزشم شدید شد و توی چهارچوب در زمین خوردم. نمیتونستم حرکت کنم و درد داشتم نفسم تنگ شده بود، بغضم شکست. اون شب تنها بودم من و غزل؛ غزل خواب بود نمیتونستم تایپ کنم گوشیم رو به زور برداشتم و توی گروهی که مال من، یاسی، امیر بود صدا فرستادم. با گریه و بریده بریده به همراه کلی صرفه توضیح دادم یاسمن ترسیده بود، سعی در آروم کردنم داشت. ملتمس گفتم: - یاسی من تنهام میترسم غش کنم، بهم زنگ بزن حرف بزنم اگه بیهوش شدم به مامانم زنگ بزن. بعد از ارسال پیامم به دقیقه نکشید امیر زنگ زد. گریهام شدت گرفت تماس رو وصل کردم، اما نفسم گیر کرده بود برای نفس کشیدن تقلا میکردم امیر ترسیده بود از حال من گریهاش گرفت، پسر مغرور من که یه ببخشید به زور بهم میگفت بخاطر من گریه کرد؛ اونجا بود که فهمیدم واقعا دوستم داره. ویرایش شده دیروز در 03:57 AM توسط دنیا نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7625 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 18 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 18 تیر (ویرایش شده) پارت 39 نفسنفس میزدم امیر با گریه گفت: - عسل نمیرم بخدا نمیرم گریه نکن بسه نفس بکش. بریده بریده خواستم چیزی بگم اما نفس تنگی و صرفه نزاشت: - تو رو خدا چیزی نگو من بخاطر خودت رفتم. نمیخوام فردا روز ترلان بخاطر دعواهای ما گریه کنه و دستم روت بلند شه. هق هق می کرد باهام حرف میزد من اما نفسم گیر کرده بود تنها چیزی که تونستم بگم این بود: - قول.. می.. دم.. د.. دی.. که.. ب.. با... هات... دع. وا.. ن. کنم... ب... جو... جون بابام. امیر با گریه ازم میخواست نفس بکشم گفت دوستم داره اما من آروم نمیشدم دلم پر بود و حمله عصبی نفسم و گرفته بود از درد نمیتونستم تکون بخورم فکر از دست دادنش داشت من رو میکشت. راستش نوشتن این خاطره خیلی برام سخته چون اون دیگه الان پیشم نیست که بخواد آرومم کنه و جلوی اشکهام رو بگیره یه روز با یادآوری این خاطره لبخند میزدم اما الان فقط اشکامن که صورتم رو میشورن. خیلی سختمه تایپ کردن واقعا جایی توی عمق وجودم درد میکنه.(این نوشته برای چند سال پیش بود الان بی تفاوت به نوشته هام خیره شدم!) ترلان اون اسمی بود که برای دخترمون انتخاب کرده بود اسمی که وقت رفتن درهم شکست، هیچ وقت اون صبح رو یادم نمیره امیر با ذوق بهم زنگ زد و گفت: - سلام جوجه چطوری؟ - عالیام! کنار عشقم همیشه خوبم! خندید: - دیشب یه خواب خوب دیدم. - چه خوابی؟ - خواب دیدم تو خونه خودمونیم و تو حامله ای، پا به ماهی یهو دردت گرفت بغلت کردم روی دست خیلی سنگین بودی بردمت بیمارستان یه دختر خوشکل به دنیا آوردی اسمش گذاشتیم ترلان. از حالا اسم دخترمون ترلان باشه؟ - نمیقام! - چرا؟ - نمیقام من حامله نمیشم زشت میشم. - نوچ، تو قشنگترین مامان دنیا میشی! - ولی دختر نمیخوام! - چرا؟ من عاشق دخترم! - همین دیگه من حسودیم میشه نمیخوام تو فقط مال منی. خندید: - خنگ کوچولو مادر بچه بحثش جداس. * کمی قبل تر* میخواستم نگهش دارم با گریه گفتم: - به خاطر من نمیمونی بخاطر ترلان بمون. با گریه اما جدی گفت: - ترلان یه شخصیت خیالی اون توهم تو بود من باید برم عسل. با این حرفش تمام من درهم شکست اما میخواستم بمونه نباید توی شرایط بد تنهاش بزارم لب زدم: - گور بابای غرور التماس میکنم بمون تو روخدا. - بسه عسل! خودت کوچیک نکن! کارم سخت نکن! من تصمیمم گرفتم. اون روز اون لحظه شاید من تنهاترین و مظلومترین دختر اون جهان بودم که گیر سنگدلترین، مغرورترین، خودخواهترین پسر این دنیا افتاده بود. اون از گریه و التماس من گذشت و تمومش کرد چیزی که تمام من بود، اون روز چیزی در من فروریخت و تبدیل به صداهایی توی سرم شد. * زمان گذشته* امیر مطمئنم کرد که نمیره و منم آروم شدم و کم کم نفسم برگشت. از اون شب به بعد من دیگه زیاد رو حرف امیر حرف نزدم و همیشه مراقب بودم دعوا نشه. بعد از اون شب تا دوهفته بدجوری مریض شدم و همچنان حرف زدنم به سختی و با کلی صرفه کردن بود. کارنامههای چهل و پنج روزه رو دادن اما چون مامانم نبود کارنامه من رو ندادند. ویرایش شده دیروز در 04:02 AM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7639 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 18 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 18 تیر (ویرایش شده) پارت 40 رابطه ما برعکس چیزی که انتظار میرفت محکمتر شد. یادمه امیر سالن داشت. جلوی اینه ایستاده بودم و با ناراحتی موهام شانه میزدم با خودم فکر میکردم که صداش رو نشنیدم و چقدر دلتنگ این صدام، همون لحظه صدای زنگ گوشیم بلند شد: تنگه میشه دلم برات دم صبح منه خل، وگرنه کم ندیدم همه طور بعد تو! بعد من به هیچکسی اگه شد نده قول. فکرت منو میکشونه دم پل نده هول! این اهنگ روی کلیپ بود که امیر برام فرستاده بود و من عاشقش بودم. گوشی برداشتم امیر بود با لبخند جواب دادم: - الو عزیزم رفتی؟ - سلاام قیشنگوم اره تو راهم میگم جوجه انرژی زا منو بده من برم برنده شم. خندیدم بوسیدمش بعد از چندتا بوس قطع کرد. یادمه یه شب امی یه کلیپ برام فرستاد، دخترو پسری که محکم همدیگه رو بغل کرده بودند و گریه میکردند. اون کلیپ عجیب به دلم نشست امیر اونو با این کپشن فرستاد: - این ماییم اولین بار که ببینمت! و من چقدر قند اب شد توی دلم بابت این کلیپ و اون حرف، برام تبدیل به خاصترین کلیپ دنیا شد. حدود یکی دوهفته ای که مامان برای مراسم دایی اونجا بود من و امیر ترکوندیم، رابطهامون گرم تر از قبل شد و یکسری اتفاقات بینمون افتاد. هرگز روزی که مامانی(مامان امیر) زنگ زد و بهم تسلیت گفت رو فراموش نمی کنم. غروب بود خونه تنها بودم، امیر تازه از سرکار اومده بود داشتم باهاش حرف میزدم که با غزل دعوام شد، متوجه شدم امیر ساکت شده! - امی چی شدی؟ خندید: صدات گذاشتم اسپیکر مامانم ببینه چه عروس بی ادب و وحشی داره. با خجالت گفتم: امیر! صدای خانمی از پشت خط گفت: - ولش کن عروس این بی شعوره تو دعوا بکن آفرین من طرف توام برو بزن ابجیت رو رومخته! وای که تو دلم قند آب شد خجالت زده خندیدم واقعا لهجه شمالی قشنگی داشت گفتم: - وای سلام خوب هستین؟ شرمنده من انقدر بی ادب نیستم واقعا زشت شد. با خنده و مهربونی گفت: - چه زشتی برو بزنش اصلا امیرحسین بی ادبه اینم باید تربیت بشه. راستی دخترم؟ - جانم؟ - تسلیت میگم بهت. - ممنونم لطف دارید بقای عمر زندگان . - خودت خوبی عزیزم؟ - متشکرم شما خوبی؟ عمو خوبه؟ زهرا جان امیر محمد خوبن؟ - آره فدات بشم من! خلاصه باهم کمی حرف زدیم من خیلی آدم خجالتی هستم اما با خانواده امیر راحت بودم. حتی یادم میاد روزی رو که تلفنی با امیر حرف میزدم و مامانش اومد و روز دختر بهم تبریک گفت. - سلام عروس چطوری خوبی؟ با خوش رویی گفتم: - سلام خاله شما خوب هستید؟ خانواده خوبن؟ شکر منم خوبم. با شیطنت خندید: - شکر عزیزم جگرتو بخورم من انقدر تو خوبی. خجالت زده خنده آرومی کردم: - لطف داری. - خواستم روز دختر بهت تبریک بگم من خیلی دوست دارم حضوری میدیدمت تبریک می گفتم. انشاالله سال دیگه به عنوان عروسم این روز بهت تبریک بگم! نگم چقدر خوش حال شده بودم: - خیلی ممنون بزرگیتون میرسونه. از طرف من این روز رو به زهرا جون هم تبریک بگید. و حرفها و وعده وعیدهای الکی چه کاری که با دل ادم نمیکنه و چه ها که بر سر روانت نمیاره. ویرایش شده دیروز در 04:07 AM توسط دنیا نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7640 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 21 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر (ویرایش شده) پارت 41 چند وقت بعد مامانم اومد خیلی ناراحت بودم از اومدنش چون با اومدنش امیر پر، اون شب با ناراحتی با امیر حرف زدم و امیر باز توی صفحه چت از خستگی خوابش برد و من دلم ضعف رفت براش. ا امیر تصمیم گرفتیم اسم بچه هامون با توجه به همه احتمالات بزاریم ترلان، سلوان، شاهان و شایان. امیر هم این اسم هارو دوست داشت، با امیر برای اینده کلی برنامه چیدیم امیر عکس و فیلم خونهاش رو فرستاد و نظر من رو توی تموم کردن بخشهای جزئی خواست؛ مثل رنگ درها، مدل شیشه بالکن، کابینت و کمدها و خیلی چیز های دیگه. ما برای آیندهای که ممکنه هرگز رخ نده یه عالمه برنامه داشتیم. چند وقت بعد مامانم اومد. همه برای تسلیت میاومدن خونمون مامانم گوشیم رو نگرفت منم هر روز ریسک بدبخت شدن رو به جون میخریدم و راس ساعت امیر رو بیدار میکردم، امیر همیشه بهم هشدار میداد که مراقب باشم. یه شب که دلم گرفته بود رفتم توی حیاط روی پلهها نشستم و سر بند یا عباسی که به نیت امیر برداشته بودم توی دستهام گرفتم انگار این سربند قدرت جادویی داشت نمیگذاشت ما از هم جدا بشیم هرچقدر هم که دعوا کنیم، البته بعد از اون شب دعوایی نداشتیم. تقریبا! یه پرانتز من اینجا باز کنم: چند روز بعد از اینکه من توی ماه محرم لو رفتم طبق رسم هرسال مامانم سفره حضرت رقیه و علی اصغر انداخت و زنعموم هم باهاش سفره حضرت عباس انداخت، نذر مامانم بود. خون پدر و مادرم بهم نمیخورده و ممکن بوده بچه اول سالم نباشه مامانمم نذر میکنه اگه سالم باشم توی ایام فاطمیه سفره بندازه. اون روز توی اون سفره من حسابی گریه کردم و گهواره رو تکون دادم دلم خیلی پر بود، آخر مراسم هم یه سربند گرویی به نیت وصال از توی گهواره برداشتم. گرویی یعنی چیزی که از سفره بر می داری و وقتی به حاجتت رسیدی سال بعد اون وسیله رو تو میخری و توی سفره میگذاری به جای وسیلهای که برداشتی. رابطه من و امیر به قدری جدی و عمیق بود که احساس می کردم جزئی از خانوادشون هستم، باهاش خیلی راحت بودم و بیشتر وقتها تلفنی حرف میزدیم. اون که تلفنی حرف میزد من توی دلم قربون صدقهاش میرفتم وای خدایا این پسر و برام نگهدار، وای مرسی خدایا شکرت که دارمش. امیر آدم خاصی نبود برعکس ادم معمولی بود که غرورش و بیشتر از من دوست داشت. شاید، اما چون من دوسش داشتم اون برام خاصترین آدم دنیا بود، ولی با کاری که کرد همه چیز رو برد زیر سوال از جمله اینکه یعنی اونم دوستم داشت؟! کاش دوستم داشت. شاید هم بهتر که نداشت.... اون سال روز تولدم دقیق روز چهلم داییم بود. برعکس هرسال غمگین بودم. اون روز فقط امیر و یاسی کنارم بودند و مامان کرمان بود زنگ زد تبریک گفت. امیر هم به عنوان کادو کلیپی بهم هدیه داد که بعدها شد عامل اصلی گریههام اون تولد اصلا خوب نبود شاید هم خوب بود نمیدونم. ویرایش شده دیروز در 09:57 AM توسط دنیا نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7791 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 21 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر (ویرایش شده) پارت 42 * زمان حال* امروز حس عجیبی داشتم از صبح توی ذهنم تصور میکردم تلفن زنگ میخوره و امیر پشت خط منتظر منه. همهاش مجسم میکردم گوشیم بازم زنگ می خوره و امیره ولی با خودم کلنجار میرفتم بسه عسل اون ازدواج کرده این فکرها گناهه. دلم براش خیلی تنگ شده بود خواستم شمارهاش دوباره سیو کنم تا اگه پروفایل داره نگاه کنم، شماره اول رو سیو کردم، شماره دوم طبق عادت دکمه سبز رو فشار دادم و زنگ زدم ترسیده و عصبی قبل از اینکه وصل بشه تماس رو قطع کردم نباید به مرد زندار زنگ زد و فکر کرد؛ ولی اون مرد زندار عشق من بود. گریهام گرفته بود این مرد زندار یه روزی تموم چیزی بود که من توی این دنیا داشتم مردی که اخر دل سنگش به رحم نیومد و رفت، این همون ادمیه که من هر وقت میخواستم بی هوا زنگ میزدم اما الان چون دستم خورده خجالت میکشم. دلم پر بود توی تختم مچاله شدم و انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی از خواب بیدار شدم هنوز تنها بودم دلم گرفته بود رفتم توی سایت و کامنت گذاشتم: غلط است هرکه گوید که به دل ره است دل را دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد خیلی دلم پر بود خاطرات و آرزوهام رو دستم مونده بود. *زمان گذشته* چند روزی بود کابوس میدیدم مامانم مدام توی خوابهام مچم رو میگرفت خواب و خوراک نداشتم. به امیر پیام دادم: امی. - جونم؟ با خستگی پرسیدم: - اگه من این بار مچم گرفتن چکار میکنی؟ - من دیگه نمی تونم تحمل کنم میام خاستگاریت مرد و مردونه! - قول؟ - قول! چند روز بعد از این ماجرا دقیق ظهر روز جمعه بود. امیر رفته بود سوله و من خونه توی تختم دراز کشیده بودم. با گوشیم بازی میکردم که مامان گوشیم رو گرفت. دلم شور افتاد حدسم درست بود دقیق چند لحظه بعد صدای داد مامان بلند شد و با کابل شارژر اومد توی اتاقم و محکم من و زد، بلند بلند دعوام میکرد این بار بابا هم اومد. جلوی بابا ایستاد و گفت: تحویل بگیر اینم دخترت هربار گوشیش میگیرم با یه پسره صدبار بخشیدم این باز گل کاشته بیا پیامهاش بخون! خاک تو سر من دختر خ*ر*ا*ب تربیت کردم! نمیزارم پاش از خونه بزاره بیرون این شده اگه میرفت بیرون چی میشد؟! درد حرفهای مامان به کنار شرمندگی در مقابل بابا به کنار! سرم پایین انداخته بودم با خودم گفتم عسل تموم شد تو دیگه مردی، مامان بیانصافی میکرد اون هربار که گوشیم گرفته بود من فقط با یک نفر بودم. امیر! بابا ازم خواست لباسهام بپوشم و برم. گفتم این کفن منه آخرین لباسمه! خیلی شرمنده و وحشت زده بودم. لباسهای مورد علاقهام رو پوشیدم کالج پاپیونی مورد علاقهامو پوشیدم و با ظاهری آشفته شاید هم مرتب به حیاط رفتم. بابا ماشین رو پارک کرد داخل کوچه. شرمنده و با سری پایین رفتم و سوار شدم بی صدا رانندگی میکرد. بغضم شکست و با صدای بلند گریه میکردم صورتم رو با دستهام پوشونده بودم. بابا به آرومی گفت: - چرا گریه می کنی بابا؟ گریه نکن عزیزم! حسابی تعجب کرده بودم بریده بریده گفتم: - آخه شرمندهام شرمندهاتم بابا! بابا نگه داشت و... ویرایش شده دیروز در 10:02 AM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7793 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 22 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر (ویرایش شده) پارت 43 بابا نگه داشت و بغلم کرد: - شرمنده چرا دختر بابا؟ عیبی نداره تجربه شد؛ آدمها که با تجربه به دنیا نمیان گریه نکن عشق بابا من خیلی دوست دارم بابایی شاید گاهی فراموش کنم اما همیشه عاشقتم این اتفاقم شاید از کم کاری منه گریه نکن جوونی و کم تجربه عیبی نداره. با ناراحتی سرم رو بلند کردم و به چهره غم زدهاش خیره شدم باورم نمیشد اون هیولا ترسناک تبدیل به فرشته مهربون داستانها شد من تمام مدت شاهزاده سوار بر اسب سفیدم رو داشتم اون کنارم بود او عاشقم بود و من ندیدم به قول شاعر: آب در کوزه و ما گرد جهان می گردیم. ادامه داد: -نیاوردمت اینجا بحث کنیم سرتو بالا کن جاده رو ببین. جاده مسیر بین مزرعه ها بود جاده مورد علاقهام که بچگی باهم پیاده روی می کردیم کنارش و از طبیعت لذت میبردیم سالها بود نیومده بودم. - این جاده کجا میره؟ بی فکر گفتم: - به کارخونه متروکه. بهم خیره شد و ماشین رو روشن کرد: زندگی هم همینه بابا من انقدر جادههاش رو بالا و پایین کردم تا فهمیدم این جاده به کجا میرسه حالا این میره به کارخونه متروکه و اون میره به باتلاق میفهمی که؟ - اهوم. - پسره اهل کجاست؟ با شرم گفتم: - شمالیه اهل اینجا نیست گرگان زندگی میکنه. - چطور آشنا شدید؟ اشکهام رو پاک کردم: مجازی. متفکر بهم خیره شد جسارت پیدا کردم و گفتم: پسر خوبیه من دوسش دارم مامانش قبلا راجع به من با مامان صحبت کردن اگه دایی فوت نمیشد پیش قدم میشدن. بابا به جلو خیره شد: نون بخوای میری می دزدی؟ - نه میرم نونوایی. - خب چرا توقع داری کسی که نون سفرمو دزدیده به خونهام راه بدم؟ ببین بابا نظرت مهمه اما هنوز تجربه نداری بزار درست تموم شه دستت تو جیبت باشه و کم کم حداقل بیست و پنج سالهات باشه بعد روی چشمم تازهاش هم اختیار دختر دست باباشه به مامانت بگن به من که نگفتن هر چیزی اصولی داره کار اون انگار دزدیدن نون از خونه منه چرا قایمکی وقتی قصدش واقعی و جدیه چرا ترس؟ چرا به من نگفت؟ جوابی نداشتم چی میگفتم سکوت کردم سرم انداختم پایین. ادامه داد: - تو عشق منی بابا غصه نخور بهش فکر نکن الان میریم خونه و همه چی تموم میشه باشه؟ - باشه. برگشتم خونه اون روز گذشت و من روز بعدش رفتم مدرسه، ماجرا رو برای یکتا تعریف کردم و قرار شد فردا به امیر زنگ بزنم و براش توضیح بدم. وقتی رفتم خونه، خونه خالی بود. غزل نگذاشت تلفنی حرف بزنم گفت: - گولم زدی گفتی دوستت یاسیه تمام این مدت دوست پسرت بوده؟! عصبی گفتم: - آره دوست پسرم بوده اسمشم امیره! انگار خدا معجزه کرد که گفت: - خب اشکال نداره زنگ بزن. دویدم بهش زنگ زدم باهم حرف زدیم گفت که با مامانم حرف زده و ازم خاستگاری کرده حرف های بابا رو بهش گفتم که گفت: - شماره بابات بده مرد و مردونه خواستگاری میکنم. شماره بابا رو دادم فردا که رفتم مدرسه با گوشی یکتا بهش زنگ زدم و گفت به بابام گفته اما بابام باهاش دعوا کرده. اون روز چون دلم به ادامه این رابطه و ازدواجمون گرم شد، تصمیم گرفتم حالا که از امیر دورم هر روزم رو به صورت روز نوشتهای چند خطی براش بنویسم و بعد که ازدواج کردیم براش بخونم و یاد سختیهامون بیفتیم، اما هیچ وقت فکر نمیکردم این اتفاقا بیوفته برامون. ویرایش شده دیروز در 10:08 AM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7827 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 22 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر (ویرایش شده) ــ پایان فصل اول ـــ پارت پایانی اون روز رو توی دفترم به اسم روز شوم بزرگ یادداشت کردم و تاریخ زدم: ۱۴٠۱/۱٠/۳٠ و روز بعدش رو که امیر با مامانم حرف زد به اسم روز توافق ثبت کردم توی تاریخ: ۱۴٠۱/۱۱/۱ این تاریخ هم شروع فصل جدید ماست هم شروع دفتر گزارش کارم. امیر اون روز برام تعریف کرد که وقتی با مامانم صحبت کرده مامانم شرط گذاشته که برای ازدواج با من شغل دولتی، خونه و ماشین باید داشته باشه داخل شیراز! اما امیر تمام این هارو به جز شغل در گرگان داشت. گفت که به مامانم گفته که دانشجوی پزشکی و بهش مهلت بده. با حرف های امیر و حرف های بابام دلم روشن شده بود؛ اما فردای اون روز که امیر زنگ زد و راجب خاستگاری از من با بابام صحبت کرد شوق و اشتیاقم کمتر شد. گفت که به بابام زنگ زده و خودش معرفی کرده و درخواستش رو مطرح کرده اما بابای من با بی احترامی باهاش رفتار کرده! هیچ وقت نگفت بابام چی گفته؟! یادم میاد که بی خبر از همه جا در حال مطالعه بودم که بابا از سرکار برگشت و خیلی عصبی بود، نگو با امیر بحث کرده بود! اما امیر پر از شوق بود، گفت که مطمئن که بهم میرسیم، گفت بعد از سال دایی با دست پر میاد خاستگاری و بهم اطمینان داد دنبال شغل دولتی و مامان راضی میکنه که گرگان زندگی کنیم، حالا انگار زندگی روی خوشش به ما نشان داده بود با همه اون مشکلات پیش رو و پشت سر. *زمان حال* چشمهام رو ماساژ دادم. پیامی برای امیر نوشتم: این رو کامل و با جزئیات نوشتم چون حقت نبود حس من رو یعنی بازی داده شدن رو تجربه کنی بزار کسی که با دلشکسته، غم، دلخوری توی این رابطه میره من باشم این رمان فقط به این خاطر نوشتم تا شکات و سوتفاهمهای ذهنت برطرف بشه و بفهمی حتی اگه دلیل رفتنت من بودم، رفتنت دلیل خیلی از غمهای من شد. رسمش نبود عاشق کنی اما نمانی پای من مرهم که نه زخم شوی بر تک تک اعضای من. کش قوصی به بدنم دادم و پیام رو به همراه فایل رمان براش ارسال کردم. ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه صبح بیست و یکم اسفند ماه سال هزار و چهارصد و دو بود. بوی بهار نارنج سراسر اتاقم رو عطراگین کرده بود. خسته بودم، دیشب تا صبح رمان تایپ می کردم.تمام مدت تایپ، خاطرات امیر درست جلوی چشمهام می رقصید. عصبی بودم، از گذشته و میترسیدم برای آینده، حتی از خوابم هم زده بودم. آینده، مثل یک علامت سوال بزرگ روی قلبم نشسته بود. واقعیت تلخ زندگیام، درست جلوی چشمم قرار داشت. امیر، با همهی آن وعدهها و محبتها، حالا رفته بود و دوباره برای خداحافظی برگشته بود یا برای ماندن؟ پرسشهایی سخت در سرم رژه می رفت. آیا فقط من یک نفر قربانی این بازی زشت شدم؟ با خودم زمزمه کردم: به دیدارم نمی آیی چرا؟ دلتنگ دیدارم. همین بود اینکه می گفتی وفادارم وفادارم؟ سوالات زیادی داشتم از اینکه چرا امیر ازدواج کرد از کاری که دوستهام باهام کردند. ناراحت از حرف های امیر و حرف هایی که پشت سر امیر شنیده بودم. میترسیدم از گذشته و روبه رو شدن با خاطرات دفترم. امیر حاضر بود دفتری که نوشتم بخونه؟ در همین فکر ها بودم که صدای نوتیف گوشیم بلند شد، لرزش خفیفی کردم. پیام از طرف امیر بود، با تردید و دو دلی وارد صفحه چت شدم. صفحه چتی که پر از خاطره بود، پر از عشق اما حالا؟! پایان فصل اول ویرایش شده دیروز در 10:14 AM توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7830 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 22 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر اطلاع رسانی سلام به همراهان و دوستان عزیز" جایی میان دو جهان "ممنونم که این مدت با من همراه بودید و نگاه گرمتون رو صمیمانه به من و داستانم هدیه کردید. همانظور که معلومه حکایت همچنان باقیست.به علت شروع امتحانات و ازمون ها فعلا فصل دوم رمان پارت گذاری نمی شود . از صبوری و شکیبایی شما عزیزان گرامی سپاسگذارم. لطفا برای بهتر شدن و بهبود کیفیت جلد دوم نظرات و انتقادات سازندتون رو به نشانی زیر ارسال کنید. ممنون بابت هدیه دادن زمانتون. آماتا. https://forum.98ia.net/topic/856-معرفی-و-نقد-رمان-وهم-عشق-amata-کاربرانجمن-نودهشتیا/ 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7831 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.