Amata ارسال شده در 26 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد (ویرایش شده) نام رمان: جایی میان دو جهان نویسنده: آماتا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، درام خلاصه: این، قصهی دختریست که در مجازی عاشق شد، در واقعیت جنگید و در نهایت، با قلبی شکسته، به دنیای خاکستری خود بازگشت. قصهی عشقی که بود، اما هرگز نباید میبود. مقدمه: شب، نقاب سیاهش را بر شهر میکشید و من، غرق در دنیای مجازیام، در این تاریکی بیانتها، او را یافتم. اسمش را نمیدانستم، چهرهاش را ندیده بودم، اما روحمان در هم تنیده شده بود. عشق، چون گلی ممنوعه در دشت آرزوهایم شکوفه زد. اما این گل، خار داشت؛ خارهایی از جنس سنت، تعصب و ترس. خانوادهام، دیواری بلند در برابر این عشق بنا کردند و من، چون پرندهای اسیر، بالهایم را برای رهایی گشودم؛ اما تقدیر، نقشهای دیگر در سر داشت.... **توجه: روایت رمان براساس واقعیت می باشد. «تقدیم به انکه دوستش دارم اما ندارمش.. برای امی» ویرایش شده جمعه در 09:33 PM توسط Amata 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 27 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد (ویرایش شده) پارت 1 به دفتر خاطرات کف اتاق خیره شدم. اخه چطور می تونستم همه خاطرات رو مثل پتک بکوبم تو سرم و تایپشون کنم. سردرگم بودم. با خودم گفتم: شاید شد، عسل بیا این راه رو هم امتحان کنیم. باید متوجه اشتباهش بشه، بفهمه من کم سختی نکشیدم. حق دارم الان که رفته داستان رو از دید خودم تعریف کنم . بهش پیام دادم: "هی سلام راستش برات یه قافلگیری دارم، الان که داری میری به نظرم نسخه تایپ شده دفتر گزارش کارم رو بهت بدم. اگه بخوای... پیامم رو خوند و شروع به تایپ کرد. " سلام اره با کمال میل " نفس عمیقی کشیدم که بی شباهت به آه نبود. "بهم سه روز مهلت تایپ بده" طولی نکشید که جواب داد: "قبوله" گوشیم رو کنار گذاشتم حالم خوب نبود. خیلی وقت بود که حال خوبی نداشتم. چقدر بخاطر این ادم خودمو توی درد سر انداختم، حالا که فکر می کنم می بینم ارزشش رو نداشت. چشم هام رو بستم خاطرات تلخ گذشته دوباره برام تداعی شد. خاطره ای از روز های اشنایی.. * زمان گذشته* کف اتاق ولو شدم و گوشیم رو چنگ زدم. “دیگه آخراشه… فقط تا بیست و دوم خرداد ماه و بعدش خداحافظ مجازی! خداحافظ این بازیهای مسخره!” یه کم دیگه تو این گپ چت میکنم و تموم. گپ بلوچها… باید مثل دختر بلوچ اصیل و متین رفتار کنم. سنگین و رنگین! داشتم به این مسائل فکر می کردم که عکسی توی گروه ارسال شد. _ با لباس کار جدید چطورم؟ رها دختری که به تازگی باهم اشنا شده بودیم با لحن چندشی تایپ کرد: وویی گوگولی کجا بودی دلم برات تنگ شده بود. _ درس می خوندم کوفه ای داشتن باهم حال و احوال می کردن به عکس خیره شدم نت مفت ندارم دانلودش کنم، حالا چون وایفا داریم که نباید هرچیزی رو دانلود کنم. حس منزجر کننده ای از مکالمه بین اون دو نفر داشتم . بی تفاوت گذشتم اما حرف های چندش اور رها و پسری که اسمش امیر بود روی اعصابم رژه کنان سالسا می رقصید. زیر لب غرولندکنان ادای رها رو دراوردم: ووی چقدر قشنگ شدی خوشتیپ ایشششش از تعریف های رها کنجکاو به دیدن عکس شدم دلم می خواست جفتشون رو مسخره کنم و پوزه پسره رو به خاک بمالم.عکس رو دانلود کردم. جهنم الضرر! پسر گندمگونی با لباس ابی کاربنی و قد بلند که چشم و ابرو عسلی رنگی داشت با ته ریش و هیکلی ورزیده. درکل بد نبود. با فکر خبیثی پیام دادم: کجاش قشنگه من باید برم نماز وحشت بخونم از ترس این بیشتر ترسناکه تا قشنگ رها: عه نه عسل جون _ اره رها نگا نگا ترسیدم امیر(همون پسره): عجب انقدر ترسناکم؟ اگه من ترسناکم تو وحشتناکی من: عه عه من برم وضو بگیرم نماز وحشت واجبه _برو از مجازی بیرون اومدم. اینترنتم رو خاموش کردم. نگاهی به برگه های ریاضی کف اتاقم انداختم. بشینم یکم ریاضی بخونم. بعد از کلی تمرین ریاضی گوشیم رو برداشتم به دوست هام جواب دادم و به گپ بلوچ ها رفتم. همزمان با من امیر هم انلاین شد و پیام داد مشغول حرف زدن با بقیه بودم که امیر روی پیامم ریپلای زد. _افسون؟ میدونم خودتی با تعجب به پیامش خیره شدم: افسون کدوم خریه؟ _یعنی تو افسون نیستی؟ _نه ترسناک افسون کیه توهمم میزنی؟ _ببخشید وحشتناک فکر کردم دوست دختر سابقمی خیلی شبیه هم هستید _اها بی خیال داداش _ بهم نگو داداش _چشم ابجی کمی باهاش کل کل کردم و بعد رفتم و با دوست های دیگم چت کردم. *زمان حال * کلافه چشمم رو باز کردم موهام رو پشت گوشم گیر انداختم، کنار تمام حرف ها و نصیحت های مامان، کاش حرف هاش رو به جای پشت گوشم مثل گوشواره اویزه گوشم می کردم. بالاخره بد من رو که نمی خواست. سختگیری های خانوادم شاید من رو اذیت می کرد و بخاطر روابط اجتماعی بالا و دوست های زیادم مدام باز خواست می شدم اما همش برای محافظت از خودم بود. با گوش ندادن به حرف های مامان مثلا می خواستم از خودم انتقام بگیرم. معلوم نبود با خودم چند چند ام؛ شاید هم فقط توی بلاتکلیفی عمیقی بین من سابق و من جدید گیر افتاده بودم، فکر کنم اسمش بلوغ باشه. ویرایش شده جمعه در 10:08 PM توسط Amata 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6826 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 27 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد (ویرایش شده) پارت 2 داشتم برای مدارس سمپاد و نمونه دولتی تلاش می کردم و این انلاین بودن مداوم من بزرگترین ضربه بود برای همین کمتر انلاین میشدم و مدام هم با دوست هام دعوام میشد. بعد از یک روز کامل درس خوندن گوشی رو برداشتم و رفتم مجازی دوست هام سراغم رو گرفته بودن خسته بودم از مجازی و ادم هاش جالب و سرگرم کننده بود اما من رو فقط افسرده تر می کرد. توی گروه بلوچ ها پیام دادم که امیر باز به اسم افسون صدام زد عصبی بهش توپیدم: افسون، جادوگر، خر، طلسم، دعا من عسلم عسل این چرت و پرتا نیستم دیگه حق نداری اونطوری صدام کنی وگرنه اصلا صدام نزن اصلا تو باهام حرف نزن _ببخشید منظوری نداشتم نمی خواستم ناراحتت کنم عسل خانم _ اوکی از گپ بیرون اومدم کارام رو راست و ریست می کردم تا بیست و دوم یا نهایت بیست و سوم خرداد ماه کاملا آف بشم. رفتم واتساپ. بچه ها داشتن باهم صحبت می کردن. ساحل: من خستم دلم گرفته یکی نیست با من و شرایطم کنار بیاد؟! یاسی: یاسین داداش عیسی هست.نظرت راجب اون چیه؟ تازه دوستتم داره خندیدم: جمع کن تو دوست پسر می خوای چکار؟ _ می خوام خب هوف کلافه شدم گوشی رو به شارژ زدم و رفتم سراغ درس، من شاید دوست های زیادی توی مجازی داشتم، که پسر بودن اما حد و حدود خودم رو میشناختم و گرم نمی گرفتم تا حالا هم که 15 سالمه با هیچ پسری وارد رابطه نشدم اصلا دوست ندارم خیلی مسخرس، اما یه بار از یکی خوشم اومد اونم وقتی شیش هفت سالم بود که حسم رو بهش گفتم اما اون گفت که من زیادی خوبم و اون ادم کثیفیه و لیاقت من بالاتره اولش متوجه نمی شدم حدودا یکسال پیش ۱۴سالم که بود این اتفاق افتاد بعد از اون دیگه از کسی خوشم نمیاد و به جرعت میگم هیچ وقت کسی توی زندگیم نبوده، اصلا بنظرم این روابط غلطه. چند روزی بود مرتب با مامانم دعوام میشد عصبی شدم و به جای اینکه بیست و سوم خرداد دلیت اکانت کنم تصمیم گرفتم بیست و پنجم اردیبهشت این کار رو انجام بدم، ساحل منصرفم کرد و گفت آف نشم فقط اکانتم رو عوض کنم و اکانت خودش رو بهم قرض داد. گپ هایی که لازم بود رو به شخصی ساحل ارسال کردم و ایدی ها و Pv های مهم هم براش ارسال کردم و دلیت اکانت زدم. کسی اکانتم رو نداشت با نام کاربری نبات باز توی گپ بلوچ ها پیام دادم، نیما صاحب گپ پیام داد و از سایر اعضا علت ترک گروه من رو پرسید. چیزی نگفتم و ناشناس به موندن توی گپ ادامه دادم. *زمان حال* شعرهای مورد علاقم رو کنارهم جمع کردم دوست داشتم خاطراتی که قرار بود براش تایپ کنم روایت داستانی و پر بار داشته باشه. کش و قوصی به بدنم دادم هنوز هم توی شوک ترک شدن یهویی بودم. چرا هیچ وقت به این روز فکر نکرده بودم. شاید حق با سپهری نبود وقتی میگفت: «زندگی ذره کاهیست که کوهش کردیم زندگی نام نکوییست که خوارش کردیم» شایدهم من زیادی زندگی رو رویایی می دیدم، با امیری که بهتره نگم... *زمان گذشته* توی اون زمان چیز های زیادی از امیر فهمیدم، فهمیدم که پشت کنکوره و رشتش تجربیه. فقط ساعت مشخصی از شب بعد از باشگاه انلاین می شد و بقیه روز درس می خوند. پسر شاد و خوش انرژی بود حس کردم انتخاب مناسبی برای ساحله پس تصمیم گرفتم کدورت ها رو کنار بزارم و باهاش رفتار بهتری داشته باشم. کم کم بچه ها فهمیدن نبات همون عسله و هویتم لو رفت. راجب امیر با ساحل صحبت کردم. تصمیم گرفتیم ساحل بیاد توی گپ و امیر رو پسند کنه؛ یه پرانتز باز کنم اینجا: «من در اصل دورگه هستم، مادرم بلوچه و پدرم فارسه و ساکن شیراز هستیم.» برای همین دوست هام فارس بودن و بلوچی نمیدونستن و من باید صحبت هارو برای ساحل ترجمه می کردم. البته دست و پا شکسته، چون خودمم چندان بلوچی رو بلد نبودم با فارس ها بزرگ شده بودم. ساحل توی گپ بود که امیر اومد... ویرایش شده جمعه در 10:32 PM توسط Amata 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6827 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 27 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد (ویرایش شده) پارت 3 ساحل و امیر همزمان انلاین شدند. امیر: سلام - سلام ترسناک امیر: عه وحشتناک چطوری؟ _شکر مثل همیشه عالی تو چی؟ _شکر خوبم _شکر _درس ها چطور پیش میره _ خوب توی این مدت با امیر تقریبا رفتارم بهتر شده بود وتا حدودی باهم دوست شده بودیم ساحل رفت و بی خیال شد اما امیر برای من جالب شد. کم کم با امیر رفیق شدم. توی گپ های دیگه دوتایی میرفتیم و اذیت می کردیم. نکته جالب امیر برای من این بود اون هم دورگه بود اما برعکس من پدرش بلوچ بود و مادرش شمالی بود.او هم با شمالی ها بزرگ شده بود؛ اما بلوچیش بهتر از من بود. البته بلوچی که نه زابلی،خلاصه همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه برام سوال شد افسون چطوریه؟ تا اون زمان همیشه با امیر توی گپ صحبت می کردیم؛ اما اون روز، بعد از پرسیدن از افسون و خواستن ایدی افسون امیر از این بهانه استفاده کرد و برای اولین بار به شخصی من پیام داد. توی دفترم تاریخ دقیقش ثبته اون روز بیست و پنجم خرداد ماه سال هزارو گهار صد و یک بود دقیق یک ماه بعد از اشنایی مون توی روز بیست و دوم اردیبهشت همون سال. اون روز وقتی امیر ایدی افسون رو به شخصیم فرستاد هرگز فکر نمی کردم قراره روزی بخاطرش توی روی پدر و مادرم وایستم و تموم رفیق های پسرم رو کنار بزارم، شاید اگر کسی بهم میگفت میخندیدم و میگفتم توهم زدی من و رابطه احساسی؟؟! بگذریم. *کمی قبل تر* ناراحت گوشه اتاق توی خودم جمع شدم هنوز صداش توی گوشم می پیچید، جون امیر محمد من چند وقته ازدواج کردم عسل. چنگی به موهام زدم بسه عسل بسه اون رفت اون ازدواج کرد. فکر کن توی تصادف مرده بسه. بغض گلوم رو چنگ میزد لعنت بهت. موهام توی مشتم گرفتم صداش توی سرم پیچید: من عاشق موهای بلندم فکرشو بکن وقتی ایشالا نامزد کردیم من میام و موهات شونه می کنم می بافم. اخم کردم از موهام بدم اومد. بلند شدم و اب سردی به صورتم زدم مامان رو صدا زدم. مامان از داخل هال جواب داد: _جانم؟ اشکام رو پاک کردم و بینیم رو بالاکشیدم. _ نوبت بگیر فردا بعد از مدرسه میرم موهام کوتاه میکنم با تعجب پرسید: _ شنبه؟ _ اره اگه امروز بود میرفتم هست؟ کلافه پاسخ داد: _نه ارایشگاه تعطیله بی خیال گفتم: _خب شنبه باصدایی که سعی در مخفی کردن ناراحتی اش داشت پرسید: _ مطمعنی؟ موهات هیف نیست؟ _دوست ندارم موهای کوتاه می خوام پسرونه میزنم _ پشیمون میشی _ نمیشم می خوام کوتاه کنم بعد از گفتن این حرف رفتم توی حیاط روی پله ها نشستم و به النگو هام خیره شدم دستام با النگو قشنگن. نفس عمیقی کشیدم فردا باید به یکتا بگم رفت و جدا شدیم. تو باهام چکار کردی امیر؟ بغض کردم یعنی یک ذره هم دوسم نداشت؟ همه حرف هاش دروغ بود؟ اصلا اون خودش بود یا عکساش فیک بود؟ تمام مدت گول خوردم؟ اون که دید چقدر توی درد سر افتادم چرا موند؟ چرا رفت؟ چرا ازدواج کرد؟ من کم بودم؟ کافی نبودم؟ به این سرعت دلش لرزید؟ اولین قطره اشک پشت دستم چکید. اخم کردم و صورتم پاک کردم نه عسل اون الان داره به تو تموم این سالها می خنده ، لابد الان از سرکار اومده و داره با نامزدش شام می خوره توهم اینجا نشستی غصه می خوری. چرا بهم گفت دوستم داره؟ با گریه گفت دوستم داره و رفت. *زمان حال * بلند شدم تمام اتاقم رو گشتم. تمام دفتر هایی که خاطره ای یا جمله ای از امیر داخلش نوشته شده بود، رو جمع کردم. کیبوردم رو وصل کردم و تند تند شروع به تایپ کردم به خاطراتمون یکی یکی چنگ میزدم. تمام تلاشم رو انجام دادم تا چیزی از قلم نیوفته اما با این حال باز هم خاطره ای زودتر از دیگری نظم ذهن من را بهم می ریخت. ویرایش شده شنبه در 01:58 PM توسط Amata 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6828 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 28 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد (ویرایش شده) پارت 4 * زمان گذشته* امیر ایدی افسون رو به شخصیم ارسال کرد. _ ببین عسل هرچی گفت بهم بگو با خباثت خندیدم: _ باشه داداش _ گفتم نگو داداش _ باشه ابجی _ چشم تو دهنت نمی چرخه؟ چشم هام رو تو حدقه چرخوندم _ نه خنده شیطانی کردم. حرص دادنش حس خوبی داشت. داداش صداش نمی کردم اما توی بعضی مواقع خیلی خیلی خاص برای اذیت کردنش میگفتم. به افسون پیام دادم. _ سلام افسون خانم حالتون خوبه؟ ببخشید قصد مزاحمت نداشتم من فقط می خوام باهاتون اشنا بشم. از دوست های امیر هستم، امیر خیلی اسرار داشت که ما شبیه هم هستیم برای همین کنجکاو شدم بعد از چند دقیقه پیامم رو خوند و جواب داد: سلام عزیزم بفرما _چطوری خوبی؟ _شکر عالی تو خوبی؟ _شکر عالی چه خبر؟ _سلامتیت اصل نمیدی؟ _ عسل۱۵شیراز _خوشبختم چت کردن با افسون شبیه این بود که دارم با خودم چت می کنم همون عموجی ها و تیکه کلام ها امیر حق داشت. بین صحبت هامون بودیم که افسون پرسید: دوست دخترشی؟ _ نه نه اصلا من اهلش نیستم رفیقشم _ امیر پسر خوبیه _ شاید نمیدونم _ کاری میکنه کم کم بهش وابسته بشی به حرف هاش گوش کنی و بشه تموم دنیات خندیدم: نه بابا من هیچ وقت خودمو به یک نفر محدود نمی کنم که وابسته بشم تازشم من رفیق پسر دیگه ای هم دارم خندید: ببین کی گفتم با ناراحتی نوشتم: افسون _جانم دلم برای رابطشون می سوخت می دیدم که امیر افسون رو چک میکنه و هنوز دوستش داره به خودم اجازه دادم و پرسیدم: هنوزم دوست داره نمی خوای اشتی کنی؟ _ نه هیچ راهی نیست _ مطمعن؟ _اره راستی بزار عکست رو ببینم شاید ظاهری هم شبیه باشیم _شرمنده من عکس نمیدم خندید و عکسش رو فرستاد دختری با موهای فر و چهره کاملا شرقی پوست سبزه و جمعا میشه گفت زیبا. _ نه شبیه نیستیم من پوستم سفیده و موهام لخته صورتمم گرد تره _ هیف خواهری خندیدم: ببخشید نمیشه عکس بدم ها _اشکال نداره درک می کنم منم همینطوری بودم امیر تغییرم داد راحت عکس میدم الان. _چطور؟ _ واسه هر چیزی هرکاری عکس می خواست _ عجب باهم حرف های زیادی زدیم اون روز این بخش رو هرگز برای امیر ارسال نکردم نمی خواستم بدونه ولی حرف های اون روز افسون تمام واقعیت آینده من بود. بعد از حرف زدن با امیر رفتم و کمی درس خوندم. چند روز بعدش دوست قدیمیم بنفشه رو پیدا کردم و فهمیدم که وارد رابطه شده. *زمان حال* می خواستم اسمی برای سالهایی که باهم زندگیمون رو به اشتراک گذاشتیم بزارم. هیچ اسم خاصی به دهنم نمی رسید، کمی فکر کردم. من توهم زده بودم. عاشق یه توهم شدم، فکر میکردم اون دوستم داره، فکر کنم اسم ساده وهم عشق خوب باشه؛ چون عشق بین ما توهم بود نمیدونم. ندونستن چیز معمولی بود، وقتی حتی دستم به دست هاش نخورده بود، به چشم های عسلیش خیره نشده بودم. شاید چشم هاش راز روحش رو برای من فاش می کردند. با همه این وجود خوب می دونستم امیر روح من رو مهر کرده بود، من شاید تا اخر دنیا اسیر بند او باشم. بودن با امیر ثابت کرد، عشق نوازش جان است، لمس بدن نیاز نیست. با این حال، عشق از راه دور زجر جان سوز و داغ لب دوزی بیش نیست. ویرایش شده شنبه در 02:11 PM توسط Amata نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6849 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 28 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد (ویرایش شده) پارت 5 چند روز بعدش دوست قدیمیم بنفشه رو پیدا کردم و فهمیدم که وارد رابطه شده. لینک گپ دوست پسرش که دست بر قضا اسم اونم امیر بود برام فرستاد خودم رفتم تو گپ و لینک رو به امیر هم دادم. _سلااام بنفشه: سلام عزیزم خوشگلدی(خوش اومدی) _ ممنون امیر دوست پسر بنفشه پیام داد: سلام _سلام شیرینی بده _چرا؟ _چون با دوست من وارد رابطه شدی بجنب امیر فحشی به ترکی نسارم کرد. من به لطف رفیق هام که اکثرا ترک بودن خیلی خوب ترکی میفهمیدم پس به ترکی جوابش رو دادم. امیر بنفشه با تعجب پرسید: سندع تورکی دانیشما؟(تو تورکی میفهمی؟) با غرور جواب دادم: اِوت دانیشما(بله میفهمم) _ببخشید ابجی فکر نمی کردم بنفشه خندید: چی فکر کردی عسل ما اکثر گویش های اقوام مختلف بلده! امیر: جدی؟ بنفشه: معلومه امیر: عاشکیم بینیم حایاتیم عسل چی میشه؟ چون به زبان ترکی استانبولی تایپ کرده بود و فارسی تایپ نکرد درست متوجه نشدم: عشقم... تو زندگیمی؟ خندید: نه عشقم تو همه زندگیمی _اها امیر توی شخصی هزار تا سوال پرسید که چی گفت چی شد فحش داد؟ امیر برعکس من اصلا ترکی بلد نبود، چرا باید بلد می بود؟ براش توضیح دادم. از همونجا کل کلش با امیر بنفشه شروع شد. روز عید قربان بود، با امیر توی شخصیش صحبت می کردیم. رفته بودن و گوسفند خریده بودن. امیر: بِه بِه کن ببعی _مرض خودت به به کن _ بجنب نگا این گوسفنده چقدر شبیه توعه! _توکه منو ندیدی ولی من که تورو دیدم میدونم شبیه توعه _شبیه خودته _چونه نزن گوسفند جان اصلا برات اسم میزارم _چه اسمی؟ _ دبه انگور _ چی؟ چرا؟ _چون هم شنگولی هم منگول ادم الکی شنگول و منگول نمیشه بایک دونه حبه انگور باید دبه انگور باشه. من و امیر کم کم بیشتر باهم رفیق شدیم. طوری که امیر مدام من رو چک می کرد، دیگه با پسر ها توی گروه ها گرم نمی گرفتم و وقتی امیر نبود خیلی کم انلاین میشدم و چت می کردم، انگار این من ان من نبود. جوری شده بودیم که توی بعضی گپ ها فکر می کردن ما باهم رابطه داریم. تا اینکه یک روز صبح امیر با نارحتی پیام داد. _اون دوست پسر جدید داره _افسون؟ _اره بیوگرافیش با پسره سته استوری عاشقانه میزاره براش هی _اشکال نداره ولش کن بی خیال _ عسل _بله؟ (هیچ وقت به هیچ کس جان نمی گفتم همیشه ها و بله بود به جز کسایی که خیلی برام عزیز بودن) _ میای ماهم باهم؟ _ نه خیر اینم چون ناراحتی مسدودت نمی کنم وگرنه بار اخرت باشه تو رفیقمی نمی خوام رفاقتمون خراب بشه من با رفیق هام وارد رابطه نمیشم. _باشه امیر دیگه چیزی نگفت،غرور مسخرش اجازه نمی داد. تا اینکه چند روز بعد امیر بنفشه توی گپ و جلوی همه به من و امیر گفت باهم وارد رابطه بشیم من رد کردم و امیر بخاطر غرورش سکوت کرد. اما امیر بنفشه با تمام توان تلاش کرد تا اینکه دل من نرم تر شد اما به روی خودم نیاوردم بین حرف هایی که داشت برای قانع کردن من میزد با بنفشه دعواش شد و از گپ رفت. عذاب وجدان گرفته بودم از طرفی هم امیر پسر بدی نبود. چندین ماه بود باهم اشنا شده بودیم می شناختمش. به امیر بنفشه پیام دادم: سلام داداش نمی خواستم بینتون بخاطر من دعوا بشه. _بخاطر تو نبود _ خب داداش برگرد اشتی کنین منم روی پیشنهادت فکر می کنم _عالیه خب _خب خدافس _خدافظ ان روز حسابی فکر کردم هنوز هم فکر می کنم، به اینکه چقدر حرف مردم توانایی داره که زندگی ادم تغییر بده، حرف مردم! این مردمی که اگه روز خاکسپاریت بارون بگیره جنازت و رو زمین ول میکنن و میرن، که مبادا خیس بشن. همین ادم هایی که تو زندگی ممکنه هیچ وقت بدردت نخورن، روز مرگت هم دست اخر سر رنگ نوشابه دعوا راه بندازن. ما چقدر ساده ایم؛ چطور به این مردم و حرفهاشون انقدر اهمیت دادیم و اجازه دخالت در زندگیمون رو میدیم. ما ساده نیستیم، ما بی تجربه یا احمقیم! سرشار از حماقت. ویرایش شده 8 ساعت قبل توسط Amata نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6850 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 28 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد (ویرایش شده) پارت 6 بعد از کلی کلنجار رفتن و فکر کردن با خودم، رفتم واتساپ و به یاسی پیام دادم. با هیجان نوشتم:یاسیییی _جونم _ یه پسری هست مثل عیسی، پسر خوب و خانواده دار! بنظرت وارد رابطه بشم؟ _اره عزیزم بنظرم برات خوبه _باشه یه پرانتز باز کنم اینجا: عیسی دوست پسر یاسمن بود که رابطه خیلی خوبی باهم داشتن. عاشق هم بودن، قصدشون جدی بود و خانواده ها در جریان رابطشون بودند. از شخصی یاسمن به شخصی ساحل رفتم. _ساحلللللل _ها؟ _مرض خر _جااانم _ من می خوام رل بزنم خب؟ _مرض _نگا یه پسری هست، ادم خوبیه خیلی وقته میشناسمش همون امیره _عسل خر نشو خانوادت چی میگن مامانت بفهمه کارت تمومه ساحل مثل مامان بزرگ ها همیشه نصیحتم می کرد و کاش گوش می دادم، کلافه نوشتم: بسه بسه _هرکاری خواستی بکن صلاح ملک خویش خسروان دانند از این ضرب المثل متنفر بودم. عصبی از شخصی ساحل به شخصی الین رفتم. ماشالله دوست های زیادی داشتم. _الی _جونم _می خوام با امیر وارد رابطه بشم _مراقب باش. ولی انجامش بده _بوس با الی کلی حرف زدیم و خسته شدم گوشی به شارژ زدم. یعنی واقعا با امیر رل بزنم؟ * کمی قبل تر* شب تا صبح خوابم نمی برد. با صدای الارم گوشی مامانم فهمیدم وقت مدرسس، بلند شدم و گوشیش رو خاموش کردم. یونیفرم مدرسم رو پوشیدم، بیشتر از هر وقت دیگه ای به خودم رسیدم ارایش کردم موهام مدل دادم و ساعتم رو بستم. نمی خواستم کسی بفهمه چقدر غمگین و داغونم. صبحونم رو با بی میلی خوردم و با صدای بوق سرویس رفتم توی حیاط. اصلا امادگی برای مدرسه نداشتم سه تا امتحان داشتم که هیچی ازش حالیم نمی شد. توی سرویس نشستم و ذهنم پر کشید به وقت هایی که با هیجان و استرس منتظر بودم زود تر برگردم تا باهاش حرف بزنم. جلوی در مدرسه ایستاد. پیاده شدم توی حیاط مدرسه خاطراتم مثل فیلم از جلوم گذشت. با هیجان گوشه حیاط نشسته بودیم و من تلفنی باهاش حرف میزدم. عکسی که از حیاط مدرسه براش فرستادم. نفس عمیقی کشیدم و تند رفتم طبقه بالا. وارد کلاس شدم هنوز هیچکس نیومده بود. کیفم گذاشتم روی صندلیم و رفتم کتابخونه بغضم گرفت همیشه اینجا حرف میزدیم، به میز خیره شدم روی میز نشسته بودم و اذیتش می کردم از پشت تلفن کنار پنجره بهش شیرازی یاد می دادم گوشه اتاق گوشم گرفته بودم تا صدای بچه ها کمتر بشه و بیشتر صداش بشنوم. خاطرات داشت دیوونم می کرد به قول شاعر خیره بر هر چه شدم، خاطره ای زد به سرم. صندلی عقب کشیدم و نشستم سرم رو گذاشتم روی میز می خواستم به یکتا بگم جدا شدیم. شاید رابطه ساده و بی سر و تهی به نظر می رسید اما نه برای من! تمام زندگیم رو وسط گذاشته بودم. ریسک کرده بودم، یه قمار بزرگ و حالا همه چیز رو باخته بودم تمام چیزی که داشتم، امیدم، ارزوهام، همه چیز. بدترین چیز این بود که مسیری که باهم رفته بودیم رو باید تنها بر می گشتم یا هم تنها ادامه می دادم. سخت بود. یه جا خونده بودم که نوشته بود: روح های ما پاره پاره بودند اما ما کنار هم دردش را حس نمی کردیم، یا یه چیز تو این مایه ها. امیر هم برای من دقیقا همین بود، من کنارش زشتی های دنیای اطراف، درد و غم و سختی و محدودیت ها رو احساس نمی کردم. کاش ادم ها غرور نداشتند، حداقل برای بی دفاع ترین ادم زندگی نباید غرور داشت. پشت دیوار غرور دل چه می کشد؟ ویرایش شده 8 ساعت قبل توسط Amata نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6852 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 28 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد (ویرایش شده) پارت 7 * زمان گذشته* با خودم دو دوتا چهارتا کردم امیر پسری بود که با معیار های من همخوانی داشت. به اخرین نفر پیام دادم. رفیقم که مثل داداش نداشتم بود. محمد، ان روز ها تازه باهم خوب شده بودیم، چون مدتی بود دعوا داشتیم و حتی توی یکی از دعواها اونقدری ناراحتم کرد که خواستم دلیت اکانت کنم اما امیر به موقع رسید و ارومم کرد حرف هام رو شنید و همون موندنش تحول بزرگی توی رابطمون شد، بعد از اون یکبار باهم تلفنی حرف زدیم البته انلاین. اما با امیر دعوام شد و دیگه نخواستم ادامه بدم تا سه روز هم به امیر پیام ندادم تا اینکه امیر اومد پیام داد و اشتی کردیم بگذریم. به محمد پیام دادم: _سلام داداشی _سلام عزیزم با ذوق نوشتم: ممل میگم یه پسری هست که خوبه و اینا می خوام رل بزنم _خب بزن اگه انتخابته خب حله ذوقم کور شد این چه واکنشی بود،بی تفاوت نوشتم: اوکی _فقط عسل عصبی تایپ کردم: ها _مراقب باش مثل من نشی پوزخندی زدم: بی خیال حرفت مثل اینه که برم تو دریا اما خیس نشم منظور محمد از اون حرفش رابطه خودش بود اونم سال قبل با دختری وارد رابطه شد که وقتی به دخترک دلباخت اون دختر رفت. بی خیال. تصمیم نهایی گرفتم. می خواستم باهاش باشم. به امیرپیام دادم. _ سلام _سلام _من فکر هام رو کردم _چه فکری؟ چشم هام رو تو حدقه چرخوندم: اینکه باهم باشیم. _خب؟ _ جوابم مثبته اما چند تا شرط دارم _جدی؟ _اره _حله بگو _ عکس و شماره نمیدم یک هفته امتحانی رل باشیم اگه نشد جداشیم به کسی هم نگیم _نه عکس باید بدی شمارم همینطور کلافه جواب دادم: نه همون لحظه محمد پیام داد: چکار کردی؟ _ممل داداش کنکله _چرا؟ _من عکس وشماره نمیدم _ مرض اینجوری نمیشه که عسل یا باید صدتو بزاری یا ول کن من خودم پسرم میدونم _هوف _ اذیت نکن _ خب برگشتم شخصی امیر _ خب قبوله _حله _فردا عکس میدم بای _بای شاید همه دست به دست هم داده بودند، تمام سرنوشت. تا من با امیر وارد مسیر پر چاله بشیم؛ اما خود من هم بی تقصیر نبودم. ادامه داستان را برای امیر تایپ کردم یاد اوری خاطرات اذیت کننده بود، با خودم فکر کردم "بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد؟ ناگهان یاد یه شعر دیگه افتادم. شعری که یه روز با ذوق برای امیر خوندمش. *زمان گذشته* با استرس و هیجان به امیر زنگ زدم. مامان تازه رفته بود مدرسه، گوشیم رو دزدکی برداشتم و شمارش رو گرفتم. طبق عادت همیشگی بعد از دوتا بوق جواب داد؛ انگار که همیشه روی گوشی خوابیده باشه، شاید هم منتظر بود، تا من زنگ بزنم و باهام حرف بزنه با ذوق و هیجان باهم حرف زدیم. گفتم: امی من یه شعر قشنگ یاد گرفتم بزار برات بخونم باخنده گفت: جونم جوجه کوچولو زود بخون که الان دایی میاد دعوام میکنه هاااا با خنده گفتم: باشه باشه صدام رو صاف کردم: نهنگی دید پایان کارش را ولی دل را به ساحل زد من از پایان خود اگاهم اما دوستت دارم کمی سکوت کرد، با صدای ارومی گفت: قشنگه خونده بودمش ولی عسلی ما پایان کارمون رسیدنه مرگ نیست که دیوونه مگه نمیدونی نهنگی که دل به ساحل میسپاره خودکشی میکنه؟ خندیدم: اره ولی خب کلافه گفت: نا امید نباش بخدا میام میستونمت خندیدم: منو مسخره نکناا _چشم جوجه شاید امیر فکر می کرد می رسیم، شاید هم گولم میزد، هرچی که بود دست اخر زندگی من مثل نهنگی بود که دل به ساحل سپرده بود، امیر دقیقا برای زندگی نهنگ گونه من یه ساحل امن برای خودکشی بود، اصلاح میکنم، روح کشی. این تعبیر درست تری هست چون من زنده ام جسمم زندست اما روحم چی؟.. ویرایش شده 7 ساعت قبل توسط Amata نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6853 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 28 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد (ویرایش شده) پارت 8 همون شب که تصمیمم قطعی شد رفتم شخصی بقیه رفیق های پسرم، جز محمد، با همشون خداحافظی کردم؛ چون میدونستم امیر حساسه از گروه های اضافی هم خارج شدم. تمام کارهام راست و ریست کردم برای شروع جدید یه رابطه خوب و سالم و شانسی به قلبم دادم. فرداش تصمیم گرفتم امیر رو دست بندازم به جای عکس خودم عکس دختر چاق و سبزه ای فرستادم که زیبایی چندانی نداشت. هیچ وقت واکنش امیر رو یادم نمیره. بعد از دیدن عکس پیام داد. _تو گفته بودی لاغری خنده بدجنسانه ای کردم: خب که چی منو نمی خوای؟ گفتی قیافه برات مهم نیست! باحال زاری گفت: نه اشکال نداره مهم نیست اما گفتی پوستت سفیده _ یعنی الان زشتم؟ _ نه نه _خب؟ _واقعا خودتی؟ _اره _وجدانا خودتی _ بسه اصن نخواستم _ باشه باشه ببخشید _هوف چند ساعتی ایسگاش گرفتم. اولین امتحان قبول شد. وقتی حسابی اذیتش کردم عکسم رو براش فرستادم؛ بعدم شمارم فرستادم. خبر رابطمون به امیر و بنفشه دادیم اما دیگه به کسی نگفتیم هیچکدوم از بچه های گپ بلوچ ها و بقیه نمیدونستن فقط امیر بنفشه و بنفشه، محمد، یاسمن و الین بقیه بی خبر بودن. اون روز برای اولین بار برای امیر اهنگ خوندم اهنگی از زنده یاد پاشایی: باز دو باره با نگاهت این دل من زیر و رو شد باز سر کلاس قلبم درس عاشقی شروع شد دل دوباره زیرو رو شد. روزی که وارد رابطه شدیم دقیقا یادمه و تاریخش رو یادداشت کردم اون روز دوم تیر ماه ۱۴٠۱ بود. اولاش جدی نگرفتم برام چندان مهم نبود، کی میدونست در اینده قراره خیلی مهم بشه؟ خسته چشم هام رو ماساژ دادم و کش و قوصی به بدنم دادم. خسته شده بودم از تایپ برای امیر! نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم: "آدمک آخر دنیاست بخند آدمک مرگ همین جاست بخند دستخطی که تورا عاشق کرد، شوخیِ کاغذی ماست بخند آدمک خر نشوی گریه کنی، کُل دنیا سراب است بخند آن خدایی که بزرگش خواندی بخدا مثل تو تنهاست بخند" شعر تنها راه نجات بود، برای من گره حیات بود، زندگی می بخشید و قند روز های تلخ و گس بود. انگار احساسات غیر قابل بیان رو راحت میکرد. دلم ارام نگرفت بلند شدم وضو گرفتم قران عزیز رو در اغوش گرفتم چشم بستم و با خدا به درد دل نشستم. خدای من، خالق خوبی ها، پروردگار زیبایی ها دارم قدم توی راه جدیدی میزارم، بهم کمک کن. دستم بگیر، راهنماییم کن. بهم بگو راهم درسته یا نه؟ تو کریمی تو عظیمی، تو نوازنده شکری تو سزاوار ثنایی. از ته دل نفسی کشیدم و قرآن را باز کردم. بسم الله سوره الرحمن امد. "انتخابم درسته وگرنه بسم الله نمی امد حتما حسابی خیره." قران کناری گذاشتم، بهترین دوست من قران و خدابود، تنها کسی که بدون منت می شنید، بدون گفتن می فهمید و بدون توضیح باورت داشت. قلبم اروم شده بود. دسته ای از موهای بلندم رو به پشت گوشم هدایت کردم. خمیازه ای کشیدم و به سمت اتاقم رفتم، خسته و خواب الود بودم. ویرایش شده 5 ساعت قبل توسط Amata نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6854 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 28 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد (ویرایش شده) پارت 9 بعد از اون بخاطر کنکور امیر و امتحان مدارس نمونه دولتی من، فقط شب ها انلاین می شدیم. بعد در زمان مشخص می خوابیدیم. امیر به زندگی منم نظم بخشیده بود. کم کم دوباره نماز خوندن رو شروع کردم و حجابم بیشتر از قبل شد. دیگه بدون امیر تو گپ ها حرف نمی زدم و کلا با پسر های دیگه در حد چند کلمه حرف میزدم، برای اینکه کسی توی شخصی بهم پیام نده توی نام کاربری نوشتم ریپرت چت شدم. اولین بیوگرافی عاشقانه ای که براش گذاشتم این بود: تو خر ترین بز دنیاییA♡A اونم برام یه بیو گرافی گذاشت: توهمان خری هستی که در چراگاه های قلبم می چری A♡A من عادت یادداشت تاریخ رو نداشتم این عادت زشت رو هم امیر بهم یاد داد وقتی که مجبورم کرد تاریخ اولین باری که اومد شخصیم رو گوشه ای یاد داشت کنم، و من چقدر اون روز حرص خوردم. "به قول شاعر از زلزله و عشق خبر کس ندهد ان لحظه خبر شوی که ویران شده ای" *کمی قبل تر* روی صندلی نشسته بودم که یکتا اومد. کتابخونه خالی بود. _سلام سرم رو از روی میز برداشتم و بهش لبخندی زدم با خنده گفتم: بیا باید چیز مهمی بگم برات نشست و نگران بهم خیره شد دست خودم نبود وقتی زیاد ناراحت یا عصبی بودم مدام می خندیدم بلند بلند و بی وقفه. _وای یکتا ما کات کردیم و غش غش خندیدم خنده هام از گریه هم دردناک تر بود. _ چی؟ _ چهارشنبه بهش زنگ زدم..... ماجرا رو براش تعریف کردم یکتا گریه می کرد. اشکاش رو پاک کرد، بغلم کرد. می خواست به منی که از خنده کبود شدم دلداری بده. بعد از مدرسه، استراحت کوتاهی کردم و رفتم ارایشگاه اولین مشتری بودم ساعت پنج عصر بود ارایشگر ازم خواست روی صندلی بشینم اماده بشم. شالم رو بیرون اوردم و کش موهام رو باز کردم موهای لخت و مشکیم ریخت دورم. ارایشگر بالای سرم ایستاد: می خوای نوک گیری کنی؟ موخوره نداری که! _ نه برام کرنلی کوتاه کن _چی!!؟ بلندشو موهات ببند برو بیرون من کوتاه نمی کنم _چرا؟ _ هیفه مو به این لختی و قشنگی نمی تونم هیفم میاد توهم پشیمون میشی با اخم گفتم: نخیر موهام کوتاه کن مامانم به بدبختی راضی کردم توهم قبول کن می خوام تغییر کنم _ هیفه _نیست _ حداقل بزار ببافم، ببندم. کوتاه کنم. بلنده می تونی بفروشی شون _باشه موهام رو دوباره بست و بافت. بعد کوتاه کرد و موهام دستم داد. موهام انگار پر از خاطره بودن. چند ساعت بعد با موهای کوتاه جلوی در خونه بودم. احساس سبکی و راحتی می کردم انگار خاطرات امیر توی نایلون بود. تمام انتظار نشستن ها، خستگی ها، دلتنگی ها، گریه ها و خنده ها همه داخل پلاستیک بودن. انتظار، واژه اشنا و کشنده من، می ترسم ازش. کشنده و مخربه، ساعت نمی گذره، قوی و خطرناک. ادم رو ذره ذره می کشه، با پنبه سر می بره. ویرایش شده 7 ساعت قبل توسط Amata نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6855 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 10 * زمان گذشته* با دوستم زهرا بخاطر رابطم با امیر دعوام شد. راضی نبود؛ چون بخاطر امیر دیگه با کسی حرف نمیزدم. مدام بحثمون میشد. دوست زهرا که روزی دوست صمیمی خودم بود، داشت بازیش میداد. اونم باز اسمش امیر بود اره کلا امیرا زیادن:/ خلاصه توی گروه دوست های من همه بخاطر بیوگرافی جالبمون باهامون شوخی می کردن. تبریک میگفتن، برای همه عجیب بود؛ جوری که چند نفری از امیر ویس گرفتن تا مطمعن بشن دختر نیست و ایسگاشون نکردم. توی همون زمان من واقعا از امیر خوشم اومد. دیگه رابطه مسخره و یک هفته نبود. امیر کنکور داد و منتظر نتایج بودیم. قبل از اینکه وارد رابطه بشیم منم ازمون دادم و با خانوادم رفتیم مشهد امیر هم مسابقه بوکس داشت. اون زمان هنوز رفیق بودیم و من نمی تونستم چند وقتی مجازی بیام اما چون می خواستم با امیر حرف بزنیم تصمیم گرفتم باهم بازی کوییز رو نصب کنیم و اونجا باهم چت کنیم. کوییز پوشش عالی بود برای ما تو تمام اون مسافرت چند روزه که باعث شد امیر عجیب به دلم بشینه و اون مسافرت اولین باری بود که امیر غیر مستقیم بهم گفت دوسم داره تاااا اونجا که دیگه برگشتیم و بعد وارد رابطه شدیم باهم. خلاصه پراکنده و خارج از ترتیب میگم چون یهو یادم میاد. توی راه برگشت ما از مشهد نتایج ازمون من امد نمونه دولتی قبول شده بودم خیلی خوشحال بودم که تلاش هام جواب داده بود، امیر هم که سه روز بعد من کنکور داد برای پر کردن وقتش میرفت سر کار. رابطمون که شروع شد مدام دعا دعا می کردم کنکور قبول بشه. بهش روحیه میدادم. وقت هایی که اون سر کار بود من سعی می کردم انلاین نشم، اگر هم انلاین می شدم و پیامی توی گروهی ارسال می کردم امیر وقتی انلاین می شد، اول پیام من رو چک می کرد تا متوجه اتفاقاتی که از دست داده بود بشه و بعد به شخصیم پیام می داد عادت بد خوبیه یه جورایی دوستش داشتم. برام کار جالبی بود. انگار حس میکردم مراقبمه ولی کنترل شدن مداوم و بی اعتمادی و شکاکی به مرور زمان کار دست ادم میده جوری که اگه با غرور ترکیب بشه می تونه خیلی چیز ها رو خراب کنه و بشکنه، چیزهای ظریفی مثل دل، احساس، اعتماد، و چیز های قشنگی مثل رویا، رابطه، ارزو، اینده و خیلی چیز های دیگه که علیرغم دوست داشتن هر دو طرف بالاخره قربانی این عوامل میشوند. کاش در روابط خر دو طرف بیشتر به رفتار و گفتارشون دقت کنند. تیر رفته باز به چله بر نمی گردد حس انسان هم مثل اولش نمی شود. از پارتی که تایپ کردم راضی نبودم، احساس می کردم مطالب هیچ همخوانی ندارند و تراوشات بی سر و ته ذهن شلوغ و پر هیایو من هستند؛ اما خسته بودم پس بی خیال شدم. ویرایش شده 5 ساعت قبل توسط Amata نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6912 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 11 بالاخره نتایج کنکور رسید. شب قبلش از استرس خواب به چشم هام نیومد، خیلی نگران بودم. از دوست هام می خواستم دعا کنند. بالاخره فردا شد. نتایج رسید، امیر پزشکی ازاد و داروسازی دولتی قبول شده بود. پزشکی ازاد و انتخاب کرد؛ چون دانشگاه ازاد گرگان (شهر خودشون) قبول شده بود. ماه محرم کم کم رسید. وقت عالی بود تا بیشتر با هم تنها بشیم و بتونیم تلفنی حرف بزنیم. همه چیز خوب پیش می رفت، جز رابطه من و زهرا. مدام از امیر بد میگفت، البته تقصیری نداشت، پسری که با زهرا بود می خواست من و از زهرا جدا کنه تا راحت تر بتونه از زهرا سو استفاده کنه. زهرا بچه و کم سن و سال بود.دوست نداشتم اسیب ببینه، می خواستم همه جوره ازش محافظت کنم چون نسبت بهش احساس مسئولیت داشتم. هیچ وقت فراموش نمی کنم. شب تاسوعا بود. امیر سر دیگ حلیم بود، من به هر زور و ضربی بود مامانم راضی کردم شب خونه مادربزرگ بمونم، خانوادم رفتن و من شب خونه مادر موندم. تشکم رو بالاتر از رخت خواب مادر انداختم و پتو رو روی سرم کشیدم. انلاین شدم تا امیر تنها نباشه. باهم کلی حرف زدیم که امیر غرغر کنان گفت: عسل حال نمیده زنگ بزنم؟ چت دوست ندارم (امیر ادم به شدت برونگرایی بود و عاشق تلفنی حرف زدن بود برعکس من، درونگرا بودم و عاشق پیام دادن بودم. اصلا تلفنی حرف زدن سختم بود و قدرت بیانم زیر خط فقر بود،خجالتی و درونگرا بودن من باعث می شد حرف هام رو بخورم و امیر بیشتر اوقات حق رو به خودش بده حتی درمورد رفتن) _اما امیر من نمی تونم حرف بزنم همه خوابن _من نمیدونم می خوام زنگ بزنم _هوف باشه تو زنگ بزن من پیام میدم _حله امیر انلاین زنگ زد و شروع به حرف زدن کرد به جاش من جوابش رو توی پیام ها میدادم. با چاشنی شوق و شیطنت گفت: الوووو عســـــــــــــل خـــــــانم با شادی و شعف پیام دادم: جونم؟ با خنده گفت: حالت چطوره؟ رو به راهی؟ هیجان زده جواب دادم: اره اره داد میزنی چرا؟ با شیطنت خاصی تن صداش بالاتر برد و گفن: وای چه کیفی میده عسل، نمی تونی حرف بزنی! به به! همش من حرف بزنم؛ درحالت عادی پرحرفی، منم پرحرفم وقت نمیشه. خندیدم که صدای خنده هام شنید: ای جونم میخندی؟ _نه گریه میکنم با حالت مهربون و خاصی ادامه داد: وای عسل اگه این جا بودی الان دستت می گرفتم، باهم همه خیابون های شهر قدم بزنیم. فکرش بکن. تو قدتم کوتاهه دستات میگرفتم رو جدول راه بری شاید هم قد من بشی. (بنده قدم ۱۵۷ سانتی متر و امیر خان قدش۱۸۳ سانتی متره یعنی حدودا با کمی ارفاق یه خط کش بیست سی سانتی معذرت) حرصی نوشتم: دلتم بخواد قهقه دلنشینی سرداد و گفت: از خدامم هست فسقلی _امیر بلند داد زد: جووووونم حرصی تایپ کردم: داد نزن عه _چشم با شیطنت گفتم: برام قصه میگی؟ خندید: قصه؟ _ اهوم با تعجب گفت: من قصه بلد نیستم قصه گفتنم افتضاحه به جاش برات جوک بگم؟ ناامید گفتم: فردا روز چطور می خوای برام قصه بگی پس؟ _کتاب قصه می خرم، حالا جوک بگم؟ بی حوصله نوشتم: بگو راستش جوک هایی که اون شب گفت قابل تایپ نیستن:) ویرایش شده 4 ساعت قبل توسط Amata نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6913 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت 12 راستش جوک هایی که اون شب گفت قابل تایپ نیستن:) داشتم غش غش میخندیم که بارون شروع شد. صداش زدم: امی _جونم با کنجکاوی نوشتم: دوست داری اگه یه روز ازدواج کردیم چکار کنی؟ کمی مکث کرد. متفکر گفت: حرف خوبی بود من عاشق اینم موهات خودم شانه بزنم، ببافم. بعد مثلا بند کفشت خودم ببندم. مراقبت باشم وقتی میام خونه بدو بدو بیای استقبالم وای فکرشم قشنگه توی دلم از این فکر ها داشت قند اب می شد که امی با نگرانی گفت: عه جوجه اینجا داره بارون میاد عه اب ریخت رو گوشیم صفحه گوشیم روشن نمیشه وای نه وای روشن نمیشه چکار کنم فکر کنم سوخت شمارتم حفظ نیستم باز بهم پیام بده. خندم بیشتر شده بود که یهو گفت: صدای خندت میاد ولی گوشیم روشن نمیشه چکار کنم حالا گوشی قطع کردم که گوشیش درست شد ساعت دو و نیم شب بود و ساعت چهار نماز صبح بود. شب بخیر گفتم و خوابیدم غافل از صبح فردا. الان که دارم تایپ می کنم، خواستم بگم دلم برای مراقبت های دروغیت تنگ شده، کاش پایانش جور دیگری بود. مادر صدام زد باهم نماز صبح خوندیم و یکم دیگه خوابیدم. صبح زود صبحونه خوردیم و مادر برای پیاده روی تاسوعا رفت اما من موندم. با امیر کلی تلفنی حرف زدیم که پیامی از طرف زهرا برام ارسال شد. زهرا: سلام دیگه بهم پیام نده ازت بدم میاد تو ادم خوبی نیستی امیرم توهمه اونو دوس نداری تهش ولش می کنی اونم گولت زده و خیلی حرف های بد دیگه که یادم نیست خیلی ناراحت شدم و گریم گرفت با بغض برای امیر پیام خوندم، باهم حرف زدیم و اروم شدم. رفتم توی اتاق اخری خونه مادربزرگم که خالی از وسیله بود با امیر جرعت حقیقت بازی کردیم. امیر: جرعت یا حقیقت!؟ _ جرعت؟ _بجنب صدای خر دربیار _بلد نیستم _بجنب _یادم بده امیر صدای خر دراورد خندیدم و بعد من این کارو کردم. خندیدیم باز جرعت به من افتاد قرار شد اهنگ بخونم. صدامو صاف کردم: چشم های تو نقاشیه انقدر ارومی که قلبم میره دور از حاشیه تو مثل دارویی برام قد دریایی ولی حتی یه ذرت کافیه وقتی بهم میریزم سر موقع میرسی منو مرتب میکنی من خیلی برات میمیرم خوبه که توهم یه وقت هایی برام تب می کنی حال دلم وصله به حال دلت جون من جون خودت عوض نشو واسه دلم خوبه چون اب و گلت عشقمون چه خوشگله کنار هم و بقیه اهنگ. امیر در سکوت و با دقت بهم گوش میداد و اخرش کیف کرد. بعد از خوندن مامانم زنگ زد که برم خونه. از امیر خداخافظی کردم و رفتم خونه، به زهرا پیام دادم باید باهم حرف بزنیم. داشتم با زهرا حرف میزدم که مامان صدام زد. می خواست چیزی توی گوشیم جست و جو کنه. به زهرا پیام دادم: هیس مامانم گوشی رو دست مامانم دادم و با ابجی کوچیکم عکس سم وبامزه می گرفتیم و مسخره بازی می کردیم. ویرایش شده 4 ساعت قبل توسط Amata نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6914 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد پارت 13 گوشی رو دست مامانم دادم و با ابجی کوچیکم عکس سم می گرفتیم و مسخره بازی می کردیم. مامان با عصبانیت صدام زد: عســـــــــل _جونم _مرض این چیه؟ تو رل زدی؟ _چی؟ _تو گروه های مختلتی مگه قول نداده بودی مامان با عصبانیت سرم داد می کشید اما من نمی دونستم تا چه حد میدونه و فقط سکوت کردم. دست ابجیم گرفت می خواست بزارتش خونه مادربزرگم تا باهم تنها حرف بزنیم. استرس بدی داشتم ناراحت و شوکه بودم. با رفتن مامان تلفن خونه رو برداشتم و شماره امیر رو گرفتم بعد از چند بوق جواب داد. با صدای لرزون و توام با غم و ترس لب زدم: امی من به خاک رفتم مامانم فهمیده اما نمیدونم تا چه حد امیر سعی داشت من رو اروم کنه گوشی رو قطع کردم. من قرار بود دی ماه روز تولدم به مامانم بگم که وارد رابطه شدم اون روز توی دفترم ثبته به نام روز شوم اول تاریخ ۱۹مرداد ۱۴٠۱ منتظر بودم مامان بیاد. مامان با عصبانیت وارد شد. _تو دیگه چی هستی؟ اینه دختری که تربیت کردم؟ تو تمام تصورم رو خراب کردی خیلی دلت می خواد شوهرت میدم از مدرسم میگیرمت. افرین دستم درد نکنه یه دختر خراب و.... تحویل جامعه دادم (اون شب مامان حرف هایی زد که برای من که نازپرورده بودم زیادی سنگین بود حرف هایی رو گفت که هیچ دختری لیاقت شنیدن اون حرف هارو حداقل از مادرش نداره) با گریه گفتم: مامان گوش کن _گوش نمیدم بسمه میون حرف هاش پریدم: مامان من دوسش دارم اون پسر خوبیه اصلا خودت بهش پیام بده _خفه شو خفه شو نمی خوام صدات بشنوم دوسش داری خیلی خب وقتی با یکی که بیست سال از خودت بزرگتر بود ازدواج کردی میفهمی خیلی ناراحت بودم هق هق گریه می کردم رفتم توی حیاط به سایم خیره شدم اون تنها کسی جز خدا بود که اون لحظه کنارم بود بهش خیره شدم و با گریه لب زدم: _دیدی چیشد؟ _یعنی حقم بود؟ _چون از پسری خوشم اومد باید این حرف هارو میشنیدم؟ _من خرابم؟ گریه می کردم و با سایم حرف میزدم بلند شدم رفتم داخل اذان مغرب و عشا میگفتن. وضو گرفتم و رفتم توی اتاقم جانماز پهن کردم نماز می خوندم و هق میزدم حالم بد بود سرم گذاشتم روی مهر و گریه کردم: خدا من واقعا همینم که مامان گفت!؟ توشاهدی تو بودی و دیدی میدونی چیشده خودت کمکم کن. قران رو که همیشه بعد از نماز می خوندم بغل کردم: بهم ارامش بده خداجونم من به کمکت احتیاج دارم بغلم کن من هیچکی رو جز تو ندارم بغلم کن ادمات دلمو شکوندن فقط تو رو دارم. قران رو باز کردم اولین ایه ای که به چشمم خورد و هرگز فراموشش نمی کنم این بود: وخدای تو بسیار مهربان و بخشنده است اوست که به اعمال بندگانش اگاه است و خدا به تنهایی برای مدافع و پشتیبان بودن کافیست دلم اروم شد توی جانماز دراز کشیدم نفس نفس میزدم تا بتونم نفس بکشم چشم هام بستم دلم اروم بود، چند دقیقه بعد جانماز جمع کردم و رفتم توی تخت و خوابم برد. صبح که از خواب بیدار شدم حسابی ترسیده بودم مرداد ماه بود و مامان من که معلم مدرسه بود باید میرفت برای ثبت نامی ها مدرسه. رفت مدرسه و بعد از رفتنش به امیر زنگ زدم. ابجی کوچیکم خونه بود التماس کردم چیزی نگه که زنگ زدم، تا قبل از اون غزل خواهرم که ۵ سال از من کوچیک تره مدام من رو لو میداد اما اون روز دلش سوخت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6915 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد پارت 14 ولی من که میدونم همش معجزه خدا بود. زنگ زدم به امیر فورا جواب دادباشنیدن صداش بغضم شکست و برای اولین بار جلوی یه ادم گریه کردم. گفتم که درونگرام بغضم توی بالشت میشکنه فقط اما باشنیدن صدای امیر بغضم شکست و گریه کردم با نگرانی گفت: عسل! عسل چیشده تورو خدا گریه نکن _امی _جون امی _امی.. ماما.. مامانم.. گفت که.. گفت شوهرت میدم.. نمیزارم مدرسه بری... ترسیدم حالم بده هق هق می کردم و براش حرف های مامانم تعریف می کردم: امی... من... من خرابم؟ _نه عزیز دلم عسل بخدا گریه نکن منم گریه میکنما مامانت عصبی بوده یه چیزی گفته، گریه نکن بخوادم شوهرت بده خودم میام خاستگاریت. بینیمو بالا کشیدم که ادامه داد: با خانوادم حرف زدم خودم میام قبل از این ماجرا من و مادر امیر چندباری باهم حرف زده بودیم همینطور با سایر اعضای خانوادش همشون من رو میشناختن. با امیر حرف زدم و اروم تر شدم گوشی رو قطع کردم و کارام رو راست و ریست کردم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زمان حال توی کتابخونه نشسته بودم با یکتا که همکلاسی سابقم اومد سمتم و با خنده گفت: عسل یادته پارسال چقدر اینجا به رلت زنگ میزدی؟ لبخند تلخی زدم: اره سرم پایین انداختم و رفتم بیرون توی سالن بودم که درسا هم کلاسی دیگم جلومو گرفت و با خنده گفت: چه خبر از اقای دکتر اقای دکتر چطوره؟ منظورش امیر بود لبخندی زدم: اون مرده با تعجب پرسید: چی؟؟؟ دروغ نگو کثافت بغض کردم: مرده تصادف کرد بعد از چند وقت انلاین شدم دیدم مرده خواهرش بهم گفت بغلم کرد: وای خیلی متاسفم _ممنون چی میگفتم بهش؟ میگفتم پسری که بخاطرش انقدر توی دردسر افتادم و انقدر جدی بودیم رفت؟ بگم بازیم داد؟ بگم الان نامزد داره و داره کیف میکنه من این گوشه دارم اب میشم؟ به نفسی غم های ریه هام رو خارج کردم و رفتم سر کلاس نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6916 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد پارت 15 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زمان گذشته زندگی روتین شده بود از لج مامان نمونه دولتی انصراف دادم و رفتم غیر دولتی، از همه دوست هام بی خبر بودم حالم بد بود و افسردگی شدید داشتم. با کسی حرف نمی زدم تنها دلخوشیم این بود که وقتی مامان خونه نبود با امیر حرف بزنم. غروب ها بهم حس خفگی میدادن از غروب افتاب تحمل خونه برام سخت بود میرفتم توی حیاط و جلوی در حیاط می نشستم و ساعت ها به در خیره میشدم اهنگ می خوندم و گریه می کردم. دلتنگ بودم و ناراحت زور غمام بهم می چربید. انقدر اونجا می موندم تا وقتی که بابام بیاد بعد اشکام پاک می کردم و میرفتم داخل تا متوجه نشه. توی سجاده همیشه گریه می کردم روحیم خیلی بد بود. هربار که مامانم تلفنی با خالم حرف میزد حسودیم میشد و گریم می گرفت. مامان وقتی دید حالم بده با لحن منزجر کننده ای گفت: چته؟ هی گریه گریه؟؟ داری میمیری چون کار اشتباهی کردی؟ دلم نمی سوزه هرچقدر می خوای گریه کن دلم بیشتر شکست کارم شده بود پنهونی به امیر زنگ زدن، چند باری ازش خواستم بره دنبال زندگیش دوسش داشتم اما خودخواه نبودم اونم ادمه حقش نیست با من بسوزه حقش رابطه خوب و سالمه، هرچند خودم می سوختم اما من همینم همیشه به فکر دل بقیم با اینکه اکثر وقتا هیچکس به دل من فکر نمی کنه و خودخواه بنظر می رسم . توی خونه نشسته بودم روحیم داشت بهتر میشد یاسمن دوست صمیمیم هیچ وقت ولم نکرد کنارم بود حالم از مامانم می پرسید همین من و ذوق زده می کرد اخبار به امیر میرسوند امیر اخبار یاسمن به من میرسوند. زنعموم اومد خونمون، حال و احوال کرد از مامانم خواست بریم خونه عمو بابام، حال بدم بهونه کردم تا بمونم و با امیر حرف بزنم. استرس و حس بدی داشتم نمیدونستم چمه، شماره امیر رو گرفتم داشتم باهاش حرف میزدم که مامانم در هال رو باز کرد. گوشی رو فورا قطع کردم و تکرار رو خراب کردم. مامان باز شروع کرد به دعوا کردن من: تو ادم نمیشی حتما باید سکتم بدی واقعا که.. به سمتم اومد جلوش ایستادم تکرار رو گرفت و متوجه شد خرابش کردم به سمتم اومد و محکم کوبید توی گوشم باورم نمیشد مامان تا الان روی من دست بلند نکرده بود توقع نداشتم بخاطر همین از شدت ضربه تلو خوردم، به دسته مبل برخورد کردم و افتادم زمین سرم پایین بود که محکم زد توی سرم. _لباس هاتو بپوش باهام همین الان میای بریم خونه مادر دیگه نمی زارم تنها باشی وقتی انقدر هم نمیشه بهت اعتماد کرد. تاریخ این ماجرا هم به عنوان روز شوم توی دفترم ثبته اون روز ۲۹مرداد ماه بود و من زنگ زدم پیشا پیش تولد امیر رو بهش تبریک بگم امیر متولد ۲۷شهریور سال ۱۳۸۳هست یعنی دوسال از من بزرگتره. میدونم احمقانس که انقدر زود اما بخاطر شرایط ویژه ام چاره چی بود؟! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6917 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد پارت 16 گریم نمی امد سر شده بودم بلند شدم و لباس هام عوض کردم سرتا پا مشکی مثل گذشته، مدتی که با امیر بودم اعتماد بنفس، شادی و عشق رو به زندگیم تزریق کرد، اون با وجود اخلاق های بدش بهم اعتماد بنفس و قدرت داد بهم یاد داد باید درد هام رو بیان کنم، بهم نشون داد رنگ های دیگه غیر از مشکی مثل زرد و صورتی هم بهم میاد اون رابطه برای من حداقل رابطه سالم و مفیدی بود، رابطه ای که باعث رشد شخصی من شد؛ در یک کلام امیر من رو به من برگردوند شده بودم درست مثل بچگیام، وقتایی که قبل از قطع کردن تماس ازم می خواست بوسش کنم درست مثل وقتی بود که میرفتیم مسافرت و بابام ازم می خواست بوسش کنم، بی ریا بگم امیر رو به اندازه بابام دوست دارم. اشتباهات زیادی کرد اما بخشیدم و همین شاید باعث شد حق و به خودش بده. بگذریم لباس های سرتا پا مشکی پوشیدم روسریم رو جلو کشیدم و فقط گردی صورتم مشخص بود چادرم رو پوشیدم و رفتم خونه مادر و از اونجا هم رفتیم خونه عمو بابام. شب وقتی برگشتیم خونه مامانم زنگ زد به خالم و قرار شد خاله و شوهر خالم بیان دنبالمون تا بریم بندرعباس. دیگه همه راه ها بسته شده بود همه راه ها. فردای اون روز رفتم خونه مادر؛ خالم شب میرسید و ما فرداصبحش حرکت می کردیم. گوشی مادر رو گرفتم و به یاسمن پیام دادم ازش خداحافظی کردم و گفتم از طرف من از امیر عذر بخواد و جدا بشیم دوسش داشتم اما راهی برای برگشت نبود. از خونه مادر رفتم و برگشتم خونه شب خالم اومد و قرار شد خروس خون بریم بندر. بعد از اذان صبح سر جانماز نشستم نیت کردم و قران باز کردم خوب اومد. مامان رو صدا زدم اومد و روی تختم نشست چادر نماز رو روی سرم مرتب کردم، حرف هارو توی سرم حلاجی کردم، تانوک زبونم می امد و سر می خورد پایین دل رو به دریا زدم و دهن باز کردم: مامان _جان _ میدونم اشتباه کردم اما زشته برم خونه ننه و گوشی نداشته باشم با این سن و سال توی حرفم نپر خب مامان مشکوکه یهو از مجازی رفتم و الان گوشیم نبرم بچه ها شک میکنن _خودت باید فکر اینجاش رو میکردی _ مامان خواهش میکنم تورو خدا اصلا (قرانی که هر روز بعد از نماز می خوندم رو برداشتم و دستم گذاشتم روش) به همین قران که هربار بعد از نماز می خونمش قسم، قول میدم اینترنت نگیرم، هیچکاری نمی کنم، قول. _باید فکر کنم مامان سرش انداخت پایین و رفت سبک شده بودم جانماز جمع کردم و گذاشتم تو کشو، لباس ها و کفش هایی که می خواستم برداشتم به همراه جانماز مسافرتیم. همه رو به مامان تحویل دادم صبحونه خوردیم و سوار ماشین شوهر خالم شدیم ساعت پنج صبح روز یکم شهریور سال ۱۴٠۱ به سمت بندر رفتیم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6918 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد پارت 17 افتاب هنوز کامل طلوع نکرده بود و هوا گرگ و میش بود هوای ماشین خنک بود چشم هام رو بستم. دلم برای امیر و گذشته ای که پشت سرگذاشتم تنگ میشد. توی دلم با خدا حرف میزدم تا وقتی رسیدیم . ساعت ده صبح بود که رسیدیم فورا به اصرار غزل رفتیم ساحل بعد هم ماهی گرفتیم برای ناهار. تمام مدتی که اونجا بودم ساکت بودم دلم پر بود و غم داشتم هرشب میرفتیم یکی از ساحل ها من عاشق دریا بودم و دریا تنها جایی بود که حال دلم رو خوب می کرد. از بی کسی به مامان پناه می بردم. نمی تونستم لب باز کنم و از غمام بگم، چند روزی اونجا بودیم که بعد خاله دیگم از تهران اومد و من و مامانم و غزل به همراه پسر خاله کوچکم بنیامین به سمت کرمان حرکت کردیم، چون خونه مادر بزرگم اونجا بود. اونجا هم خوب بود همه بعد از سالها دور هم بودیم اما من نه من خوب نبودم من حالم خوب نبود من غم داشتم به من خوش نمیگذشت، از اون روز ها توی دفتر خاطراتم اینطور نوشتم. ساعت ٠٠:۳۱ سه شنبه نمیدونم چندم شهریور ۱۴٠۱بعد از تولد یاسی دوهفته هست که کرمانیم یک هفته بندر بودیم و از شنبه اینجاییم راستش یک شنبه هفته پیش رسیدیم بندر خیلی دلتنگم نتونستم تولد یاسی رو تبریک بگم رمانی که میخونم دیالوگ هاشون منو یاد امیر میندازه اما فک کنم دیگه امیر منو فراموش کرده بازدیدمو چک کردم امیر بازدیدمو بسته جالبه به تازگی بود دلم برای دوست هامم تنگ شده چند وقت دیگم تولد امیره این روز هام با غبار دلتنگی و تنهایی تلف میشه امروز همش اروم گریه کردم و خیره شدن زیاد به گوشی رو بهونه کردم گفتم که اب ریزشه چشممه هعی دلتنگم حالم بدتر شده که بهتر نشده کنار خانواده مادریم احساس تنهایی خفم میکنه. خیلی نیاز دارم با یکی حرف بزنم ماه هاس با هیچکی حرف نزدم قبلا دلخوشیم امی بود با اون حرف میزدم و اروم میشدم اما از بعد از زیر گوشی و پس گردنی محکم مامانم دیگه حتی وقتی فرصتش هم بود بهش زنگ نزدم دلم برای ساحل و یاسی تنگه من کسیم که تو جمع صمیمانه خانوادش غریب و تنهاس این روزا تنها همدمم خداس بهش باور دارم. امروز موقع گریه کردن مامانمو بغل کردم از بی کسی دلم می خواد با اون درد دل کنم اما اصلا باهاش راحت نیستم بهش یک ماه پیش گفتم منو ببر پیش مشاور اما به روی خودش نیاورد من واقعا به کمک نیاز دارم قبلا هم صدبار بهش گفتم و نادیده گرفت تا اتفاقی که نباید افتاد سرم خیلی درد میکنه دلم خیلی پره. دارم روانی میشم فشار عصبی زیادی رو دارم تحمل می کنم خدایا کمکم کن دارم ذره ذره میمیرم یه مرگ تدریجی انگار با چاقوی کند شاهرگ گردنمو میزنن نمیبره ولی دردش امانمو بریده من این یاد داشت هارو گذاشتم که اگه روزی امی شد داستانو بنویسم کی فکر میکردم این پوشه تبدیل بشه به سطلی واسه خالی کردن ذهنم راستش دلم می خواد بخوابم و بیدار بشم ببینم همش یه خوابه اصلا ببینم رفتم تو کما و اینا توهمه اصن فراموشی بگیرم خدایا کمکم کن خودت بدون اینکه من چیزی بگم همه چیو میدونی تو همه حقیقت هارو میدونی همشونو. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6919 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد پارت 18 ساعت ۱:۴۵ شهریور ماه امروز دلم بیشتر همیشه برای امی و یاسی و ساحل پر کشید بدون رفیقام بهتره بگم بدون خانوادم خیلی بی کس و تنهام خیلی گوشه گیرم خنده هام زوریه دلم میگیره و هی به فکر میرم همش خاطره بازی تمام روز با دیدن کلیپ یا تیکه های رمان دیالوگ ادما همه و همش به یاد اونا میوفتم به یاد امی مخصوصا دلم نمی خواد باور کنم فراموشم کرده اینکه ممکنه الان کسه دیگه ای جای من باشه تو دلش اینکه قول هایی که به من داده رو به یکی دیگه داده من رو داغون ترکیده میکنه مثل یه مرد که توی جبهه خماره خورده باشه توی کمرش و زنده بمونه خمپاره اون رو به تدریج میکشه مخصوصا اگه نزدیک نخاع باشه چون نمیشه با عمل بیرونش اورد . همش خدارو التماس میکنم این روزا حالمو خودش میفهمه فقط تنها کسایی که این روزا دارم و بهشون اعتماد دارم مامان و خداس تنها همزبونم خداس تنها کسی که ساعت ها باهاش حرف میزنم. هعی یعنی میشه امی دست نخورده و بکر بمونه برام؟ خدا خودت کمکم کن از این حال و هوا و روزای سخت با فشار عصبی بالا بیام بیرون تنها دلخوشی و ارامشم نماز و قرانه شبیه این رمان مذهبیاا. خدایا بغلم کن از اون بغل های محکم. حال اون روز های من رو شاعر خیلی قشنگ توصیف میکنه همونجا که میگه: سخت اَست بخندیُ دلت غمزده باشد، هر گوشهای از پیرهنت نمزده باشد، سخت اَست به اجبار به جمعی بنشینی، وقتی دلت از عالمُ آدم زده باشد! بالاخره اون مسافرت کذایی تموم شد طی اون مسافرت که با حال روحی بد رفتم و با روح و روان افتضاح تر برگشتم فامیل متعجب بودن که دختر کوچولوی پر حرفشون چرا انقدر ساکته!؟. روز بیست و ششم شهریور سال ۱۴۰۱ برگشتیم. دقیق یک روز مونده به تولد امیر. من اینجا یک پرانتز باز کنم، امی لقب امیر هست حالا چرا؟ چون واژه امی واژه ای توی مهندسی برقه برای وقتی مدارهای برق قاطی میکنن و به اصطلاح میگن مدارا عاشق شدن به این حالت میگن امی، امیر هم دقیق همچین حالتی توی زندگی من ایجاد کرد، حالت اِمی. برای همین من ِامی صداش میزدم. فردای اون روز مامان رفت سرکار خونه تنها بودم به تلفن خیره شدم اما می ترسیدم زنگ بزنم مامان تهدید کرده بود که پرینت میگیره. تمام روز به تلفن خیره شدم. لابد الان تولدشه، حتما داره بهش خوش میگذره، یعنی فراموشم کرده؟ اون روز با همین فکر و خیالات سمی من سپری شد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زمان حال تصمیم می گیرم تغییر کنم و ادم بهتری بشم، یه دختر قوی و مغرور، اره همینه اون الان شاید سرش روی پای یارشه به ریش من میخنده، یعنی از عذاب وجدان موقع قطع کردن گفت دوسم داره؟ یعنی واسه همین بود روزای اخر نمی خواست کسی بدونه من حرف میزنم باهاش؟ پس اوستا کارش درست میگفت خاک تو سر من که نفهمیدم بنده خدا گلو خودش پاره کرد بس داد زد امیر ازدواج کرده من خر بگو خندیدم اون روز. یعنی دختره چی داشت که من نداشتم؟ نکنه داشته بازیم میداده و همه حرفاش دروغ بوده؟ هــــی یعنی وقتی به شوخی میگفت من اگه زن بگیرم چکار میکنی داشته ذهن من رو اماده میکرده؟! چقدر من احمق بودم به همون اندازه که میگفت خنگم. کاش این کار نمی کرد. منظورش اگه حرف مردم مهم نبود تو الان پیشم بودی چی بود؟ کاش میدونستم، کاش به جوابام میرسیدم. کاش نمی کرد و من نامزدش بودم، هیف خاطراتمون. یعنی یه ذره هم دلش نسوخت؟ ــ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6920 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد پارت 16 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زمان گذشته اول مهر شده بود دلم نمی خواست با هیچکس حرف بزنم. دهم تجربی بودم اما دوست نداشتم با کسی دوست بشم گوشه ای توی ردیف جلو روی صندلی خالی نشستم، بغل دستیم بهم سلامی کرد سری تکون دادم و مدادم گذاشتم روی دسته صندلی باهاش بازی می کردم هلش میدادم به جلو و بر میگشت به عقب. انقدر این کار تکرار کردم تا معلم اومد. از اون روز توی دفترم چنین نوشتم: ۱۴٠۱/۷/۲ به نام شاهد اعمالم و افکارم امروز اولین روز تحصیلی من در مقطع دهم تجربی بود، در اموزشگاه غیر انتفاهی ****. روز جالبی بود جای خالی دوستانم هر لحظه احساس میشد اما من قوی هستم و می توانم. به خودم قول دادم که دیگه ادم جدیدی رو وارد زندگیم نکنم تا بعد از کنکور. دلتنگ امی، ساحل و یاسمن هستم، اما باور دارم تا آینده رو درست نکنم، نمی تونم به گذشته برگردم و اون رو درست کنم. به امید فردایی بهتر از امروز. از شانس من اون هفته اول یک روز درمیون تعطیل بود، من هنوز هم جلوی در می نشستم و غصه می خوردم. جدیدا چشم هام اذیت می کرد و مدام سردرد میگرفتم، چشم هام می سوخت و متن های دور رو واضح نمی دیدم. ۱۴٠۱/۷/۴ به نام شاهد اعمال و افکارم امروز دومین روز من در رشته تجربی بود روز خوبی بود کلا. کمی با همکلاسی هام ارتباط برقرار کردم، که چند تاشون گفتن که شوکه شدن، فکر می کردن من مثبت و خر خونم، خنده داره! امروز خبر دار شدم ساحل سراغ من رو از زینب گرفته و ازش گزارش کارهای من رو میگیره و متوجه شدم که یاسی کم کم داره نامزد می کنه. زینب دوست مشترک من و ساحل بود، دوست که چه عرض کنم همکلاسیم که به کمکش تحول عظیمی توی رابطه من ایجاد شد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6921 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد پارت 19 ۱۴٠۱/۷/۶ به نام تنهایی که تنهایم نمی گذارد امروز سومین روز من در رشته تجربی بود و به قول سهراب سپهری پیله تنهایی ام رو گشوده بودم و دختری به اسم مریم بهم نزدیک شده، هوم به نظرم بدنیست، اصلا خوش ندارم صمیمی بشم، حرف میزنم برای بچه ها، می خونم اما هنوزم تنهام،مخصوصا بی امی و یاسی همیشه حس میشه تنهاییم دلتنگ ساحل هم هستم، بی خبری حس بدیه اما سکوت می کنم و صبر، اخباری از ساحل بهم رسیده که میگن حسابی به درس چسبیده بچم ادم شده، خدا بخواد؛ از بقیه ولی بی خبرم، امروز اخرین روز هفته اولم بود اتفاقات جالب و مضحکی افتاد. اون اخر هفته هم گذشت مدرسه کم کم داشت توی روحیم تاثیر میذاشت و حالم رو بهتر میکرد بودن کنار هم سن هام حس خوبی داشت. ۱۴٠۱/۷/۸ به نام امید بخش زندگی ام امروز روز چهارم من در رشته تجربی بود خداروشکر روز خوبی بود، همان دلتنگی های همیشگی. بهتر است اضافه کنم اما چیزی فرق داشت کمی من نرم تر از سابق شده ام، اما نباید این را فراموش کرد که هنوزهم همان مغرور و کله شق همیشگی ام و وقتی دلم جای دیگری باشد، عمرا اگر بر خلاف میلش عمل کنم. به هرحال قول میدهم که درس هایم را مانند پاره های تنم یاسی، امی و ساحل دوست بدارم. حدود یک ماه بود که از امیر کاملا بی خبر بودم ذهنم خالی از پر و پر از خالی بود گذشته برام حسرت شده بود، اینکه مثل قدیم با دوست هام حرف بزنم. راحت و بی دغدغه، دلم برای امیر تنگ شده بود اما اونو نمی دونستم و ازش بی خبر بودم. اما تقدیر در اوج نا امیدی من ورق تازه ای رو کرد و داستان رو رقم زد. اون روز از صبح حالم گرفته بود توی حیاط منتظر سرویس بودم و تمام خاطراتم با امیر توی ذهنم پخش میشد، صداش، خنده هاش، صدای حرصیش که اسمم رو صدا میزد با دلگرفته ای رفتم مدرسه توی سالن رفتم و از پنجره سالن به رفت و امد ماشین ها خیره بودم که زینب صدام زد. _تو اینجایی همه جا رو دنبالت گشتم _هوم چیه؟ _بیا این یاسی دوستت پدرمودراورد دستم و گرفت و باهم رفتیم توی کلاسشون. گوشیش رو از کیفش دراورد. _توی تابستون دوره فوریت های پزشکی برداشتم تو دانشگاه ازاد یاسمنم اونجا بود گفت دوستته این چند وقتم حسابی منو کلافه کرده که بهت زنگ بزنم کارت داره. به یاسمن زنگ زد و اون انلاین شد تصویری گرفتیم. با دیدنش گریم گرفت. باهم کمی حرف زدیم که گفت: عسل امیر هنوز فراموشت نکرده، هنوزم مونده به پات از بعد از تو دیگه انلاین نشد و بسته اینترنتی نگرفته، همش حالت از من می پرسه، خیلی داغون شده بخدا گریم گرفت خوشحال بودم خدا دعا های منو شنیده بود لبخندی زدم: بهش بگو میام بر می گردم زنگ صف خورد خداحافظی کردم و رفتم.... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6931 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد پارت 20 زنگ صف خورد خداحافظی کردم و رفتم، دلم پر از امید بود توی دفترم راجب اون روز چنین نوشتم: ۱۴٠۱/۷/۱٠ به نام جان جانان امروز روز پنجم من در رشته تجربی بود. صبح خیلی ناراحت بودم، راستش صبح رو فقط به امید روزی که دوباره در کنار پاره های تنم بی دغدغه بخندم شروع کردم و برعکس هرروز دلتنگی امانم رو برید، جوری که نزدیک بود هرلحظه اشکهایم جاری شود. تنها و مغموم از پنجره سالن به بیرون خیره شده بودم، که نوید بخش لبخندم صدایم کرد و بالاخره بعد از یک ماه توانستم خبری از جگر گوشه هایم بگیرم . هرچند اندک اما راضی و خوشنودم و برایش خدارو شکر میکنم، پس بی دغدغه امروز یکی از زیبا ترین روز های عمرم بود. به محض اینکه از مدرسه اومدم خونه فورا گوشیم رو پیدا کردم، روشنش کردم و به اتاقم رفتم لباس هام رو عوض کردم هیجان زده بودم به امیر پیام دادم: مراقب خودت باش هنوزم خیلی دوست دارم. خواستم گوشیم خاموش کنم که فورا پیام اومد: عسل خودتی؟ _اره سلام عزیزم خوبی؟ دستام و کل بدنم از شدت هیجان میلرزید _اره فداتشم دلم برات تنگ شده بود خداروشکر که برگشتی منتظر یاسی باش یه روز از همین روزا میاد مدرستون، باید باهم حرف بزنیم _چشم کمی حرف زدیم و گوشیم گذاشتم سر جاش. توی تختم دراز کشیدم و کمی خوابیدم مامانم هفته ظهری بود و ساعت پنج عصر میومد خونه بابا ساعت چهار، چهار و نیم از خونه رفت دوون دوون تلفن رو برداشتم و بهش زنگ زدم دستم از هیجان میلرزید. صداش توی گوشی پیچید سکوت کردم که صداش بیشتر بشنوم با قلبم می شنیدم. باهم حرف زدیم و بعد قطعش کردم مامان اومد خونه و رفت بازار خرید کنه و من رفتم توی حیاط که مطمعن بشم مامان رفته که کنار در حیاط بهم حمله عصبی دست داد، نفس نفس میزدم و به شدت میلرزیدم بدنم رو منقبض کردم تا لرزشم کمتر بشه که قلبم شروع به تیر کشیدن کرد بریده بریده غزل رو صدا زدم، حالم بد بود بخاطر استرس و هیجانی که تحمل کرده بودم. فورا برام اب اورد روی زمین نشستم چند دقیقه بعدش حالم خوب شد اما بدنم به شدت درد می کرد. حالا دیگه امید داشتم حالا دیگه خیالم بابت امیر راحت بود. یه توضیح بدم اینجا بنده بیماری عصبی دارم و تیک عصبی دارم یعنی درحالت عادی دستام خفیف میلرزه اما وقتی زیاد عصبی، ناراحت یا هیجان زده میشم بهم حمله عصبی دست میده که شامل: نفس تنگی، لرزشدید، فلج و خیلی چیزای دیگس و معمولا هم تا یک هفته بدنم بخاطر حمله درد میکنه و مدام با هر چیز کوچیکی بهم حمله دست میده و بدنم بعد از حمله عصبی به شدت ضعیف میشه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6932 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد پارت 21 ۱۴٠۱/۷/۱۱ به نام زیبا ترین واژه امروز روز ششم من توی رشته تجربی بود روز خوبی بود بعد از مدت ها خندیدم. اتفاقات زیبا و جالبی افتاد، بدنبود. خب سرجمع همون حرف های همیشگی دلتنگ و پر حرف ولی خب بدون عزیزترین هام همیشه تنهام. راستش تنها انگیزه قوی که پشت درس خوندن منه تکه های روح منه که از من دورند، فقط با تمام توان درس می خونم تا ایندم رو درست کنم که اگه بشه برگردم به گذشته تا اونها رو پیدا کنم. انگار محکومم به درس خوندن، اگه حال دل من حال روحی من الان وخیمه مسببش مامانمه که با عقاید پوسیدش غل و زنجیرم کرده. ۱۴٠۱/۷/۱۲ به نام خالق خوبی ها امروز روز هفتم من توی رشته تجربی بود، مدرسه به روال هرروز گذشت، اما با چاشنی بغض، تمام تلاشم رو کردم که شاد و شیطون باشم برای حفظ ظاهر. بگذریم روز جالبی نبود. بعد از مدرسه تقریبا عصر _غروب، بهم حمله عصبی دست داد خیلی درد ناک بود. البته داخل مدرسه هم کل روز قلب درد داشتم. منتظر یاسی بودم که بیاد مدرسم می خواستم ببینمش کار همیشم شده بود انتظار توی نمازام دعا می کردم زود تر بیاد هر روز مثل دیونه ها دو طبقه پله رو می رفتم پایین جلوی در مدرسه می نشستم که اگه اومد منو گم نکنه، فقط به این امید که بیاد ببینمش و خبری از امیر بگیرم و دوباره بتونم با امیر حرف بزنم. ۱۴٠۱/۷/۱۶ به نام خالق دانا و نادان، پیدا و پنهان روز هشتم من در رشته تجربی روز کسل کننده ای بود با دلتنگی کمتر، امروز دوباره قانون شکنی کردم، البته قانون های خونه نه مدرسه. خب امروز به امید اینکه یه وقت یاسی بیاد دم مدرسه و من رو پیدا نکنه، هر زنگ تفریح رفتم پایین و جلوی در ورودی مدرسه منتظر نشستم تا زنگ بخوره. بعد فهمیدم مادرگرام کرونا گرفته و خبرایی از امی و ساحل بهم رسید کلا حسم خوبه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6933 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد پارت 22 اون روز یواشکی به امیر پیام داده بودم و باز حال و احوال کردیم. بازم رفتم مجازی، دلتنگ بودم. توی نوشته هام گنگ و رمزی می نوشتم تا اگه کسی اتفاقی دفترم رو خوند متوجه نشه والا که دارم تایپش می کنم خودمم چندان متوجه نمی شم:/ ۱۴٠۱/۷/۱۷ به نام بی همتا مهربان روز نهم در رشته تجربی روز خوبی بود، اما بعد از اومدن به خونه روز چندان جالبی نبود. این روزها مدام عصبی و دلگیرم، هر زنگ تفریح بدو بدو از پله ها پایین میام و تو حیاط مدرسه جلو در ورودی میشینم که مبادا یاسی بیاد و من رو پیدا نکنه دلتنگی چیز قشنگی نیست. اینجا من و مثبت صدا میکنن، میگن ساکت، بی روح، سرد، جدی و چیز هایی که هیچکدوم نیستم. دست سرنوشت یا بهتره بگم مادر گرام با من چکار کرد؟! دختری که دوستاش از دستش امنیت جانی نداشتن، همیشه میگفتن یه لحظه صبر کن مام حرف بزنیم این شده؟ ۱۴٠۱/۷/۱۸ به نام جان جانان روز دهم در رشته تجربی. روز خوبی بود ارتباط مفیدی رو با بچه ها و همکلاسی هام برقرار کردم اما سر حرفم هستم، درس در اولویت، رفیق، ابجی و... همش تعطیل. ترجیح میدم بیشتر ساکت باشم و به امی و یاسی و ساحل و اینکه اون زمان در چه حالی ان؟ درحال انجام چه کاری ان؟ فکر کنم. سر جمع روز خوبی بود راضی ام. دلتنگم هستم به امید دیدنشون. به امید اغوش دوباره. بعد از نوشتن این یادداشت بغض تبدیل به گریه شد رفتم توی حیاط و توی تاریکی و تنهایی خودم ساعت ها گریه کردم جوری که نفس تنگی گرفتم. صبح روز بعد صورتم ورم داشت که رفتم مدرسه و حساسیت رو بهانه کردم. ۱۴٠۱/۷/۱۹ به نام ایزد منان امروز روز یازدهم من در رشته دهم تجربی بود. سر جمع روز جالبی نبود. اما عصر و غروب دلم بدجور گرفته بود و اشکام سرازیر شد. الان دارم از خستگی میمیرم در حال حاضر. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6934 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 29 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد پارت 23 بعد از این ماجرا هرطور بود به امی پیغام دادم که توی یه سایت خاص باهم حرف بزنیم رمزی حرف میزدیم و از حال هم اونجا با خبر میشدیم. توی این تایم گاهی یواشکی بهش زنگ میزدم یا پیام میدادم و وقت هایی که نمیشد توی اون سایت حال هم رو جویا میشدیم. وقتایی هم که فشار زیاد بود با گوشی مادر پیام میدادم. ۱۴٠۱/۷/۲٠ به نام اجابت کننده تلاش ها روز دوازدهم در رشته تجربی. امروز ارتباط موثر تری نسبت به گذشته با هم کلاسی هایم برقرار کردم. تمام روز ذهنم رو به درس و پول کلاس های تقویتی و تست مشغول کردم تا کمتر فکرم سمت بچه ها بره و اذیت بشم. عام راستی امی امروز روز دختر بهم تبریک گفته بود . دلم براش تنگ شده. ما هنوز هم رو نمیشناسیم درست و همو عصبی میکنیم، کاش بشه برگردیم بهم. ۱۴٠۱/۷/۲۳ به نام خالق لبخند روز سیزدهم توی رشته تجربی. با یکتا و ملیکا رابطه خوبی دارم. اما فاصلم حفظه. مدرسه خوبه اما کسل کننده. دیگه حوصله هیچی رو ندارم کم اوردم واقعا کم اوردم دارم به مرگ فکر می کنم، سخت ترین مرحله افسردگی(آسیب به خود) خیلی سعی کردم ولی دیگه بریدم بدجور بریدم. از مدرسه به خونه، خب خونه چرت ترین جاس متنفرم ازش. اون شب با مامانم دعوای لفظی داشتیم خیلی خسته بودم خیلی ناراحت بودم و با حمله عصبی خوابم برد. صبح باز خودمو جمع و جور کردم تیکه هام چسبوندم و رفتم مدرسه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/811-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6935 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.