رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

spacer.png

بسم الله الرحمن الرحیم

رمان: برای ادامه‌ی زندگی‌ام، نور باش

ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه

نویسنده: الناز سلمانی

 

مقدمه

 

کی گفته تاریکی زشت و ترسناکه؟

گاهی تاریکی می‌تونه زیباترین اتفاق باشه...

مثل لحظه‌ای که آسمون به شب می‌رسه و ستاره‌ها خودنمایی می‌کنن،

یا وقتی که مه همه‌جا رو گرفته و فقط ماهه که می‌درخشه...

پس تو، توی ادامه‌ی زندگی من نور باش.

 

خلاصه

زندگی، هم خوشی داره و هم ناخوشی.

اما چیزی که مهمه، اینه که ما چطور قدم‌های زندگیمون رو برمی‌داریم...

ویرایش شده توسط Alen
  • مدیر ارشد

%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B4%DB%B1%DB%B0%DB%

🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸

از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم.

 

لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید.

قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا

 

برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد.

آموزش درخواست ناظر

 

هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید.

درخواست نقد اثر

 

با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید.

درخواست کاور رمان

 

با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید.

درخواست انتقال به تالار برتر

 

همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید.

اعلام پایان

 

با تشکر

|کادر مدیریت نودهشتیا|

ویرایش شده توسط سادات.۸۲

روزای خوشی داشتم، خب درسته یه کم زندگی سخت بود، اما همین که مدرسه می‌رفتم، همین که برای چند دقیقه با دوستام وقت می‌گذروندم، حالم رو برای چند ساعت عوض می‌کرد... من یه دختر ده ساله‌ام. چیزایی تو این سن فهمیدم که شاید وقتش نبود تو این جریانات باشم. تجربه‌های خوش و گاهی دردناکی داشتم. می‌خوام یه کم از خودم بگم! نمی‌گم خوشگلی بی‌نظیر و تکی دارم، نه! در حد خودم، در حد خدایی که سالم آفریدم کرده، خوبم. آدم گاهی از زندگی بیزار می‌شه، گاهی می‌گه: "خدایا شکرت..."

تجربه بهم می‌گه پشت هر تاریکی، نوری هست...

کتابامو تند تند جمع کردم. وای خدا! دیرم شد، دیرم شد! با سرعت، صبحونه نخورده دویدم. همین‌جوری می‌دویدم، نه ضعف داشتم، نه چیزی، هیچی جلودارم نبود. خونه‌ی ما تا مدرسه خیلی دور بود، خیلی!

ماشینی پشت سرم بوق زد. توجه نکردم، رفتم گوشه‌ی خیابون و باز دویدم. ماشین پا به پام اومد، مردی از توش گفت:

ـ دختر جان، بیا سوار شو، می‌رسونمت.

نه! من کرایه‌ی همچین ماشینی رو نداشتم. اصلاً خانوادم به من پول نمی‌دادن که حتی با خط واحد برم. سر تکون دادم و با عجله گفتم:

ـ ممنون آقا، ولی من پول ندارم.

لبخندی زد.

ـ بیا، پول نمی‌خوام.

لبمو گاز گرفتم. دو دل بودم، اما بالاخره سوار شدم. ماشینش یه بوی عطر خاصی می‌داد، یه بویی که نمی‌تونستم درست تشخیص بدم. گلوم خشک شد، حس عجیبی داشتم، یه کم معذب بودم. زیرچشمی نگاهش کردم. یه مرد سی ساله بود، شاید بیشتر، شاید کمتر... با اینکه شجاعت به خرج دادم و سوار ماشین یه غریبه شدم، ولی قلبم تند تند می‌زد و هی تو دلم سوره‌ی حمد می‌خوندم.

همین که از ماشین پیاده شدم، خشکی گلوم از بین رفت.

ـ دخترم اینجا درس می‌خونه، اسمش مهلاست. برو دختر جان.

تشکر کردم و قبل از اینکه درِ مدرسه بسته بشه، پریدم تو و نفس‌نفس زدم. نگاهی به دو تا دختر سال‌بالایی انداختم که داشتن دعوا می‌کردن. انگار کیفمو می‌گشتن، اما گوش من کر بود. فقط باید زودتر می‌رفتم که معلم دعوام نکنه. دویدم سمت دفتر مدیر.

رسیدم به در بسته، تقه‌ای زدم. با اجازه‌اش رفتم تو و گفتم:

ـ سلام خانم، دیر اومدم، معلم فک نکنم منو راه بده. می‌شه لطفاً...

اخم کرد، وسط حرفم پرید.

ـ شافعی، بار چندمِ؟

سرمو پایین انداختم، مثل همیشه سکوت کردم. نفسش رو با کلافگی بیرون داد.

ـ می‌گی فردا مادرت بیاد.

ـ مادرم مریضه.

پوزخندی زد.

ـ هر روز خدا مریضه؟

سرمو آوردم بالا، بی‌اختیار بغض کردم. یه‌هو غرید، سه متر پریدم هوا!

ـ شافعی! جواب منو بده!

زیرلب گفتم:

ـ می‌شه هر تنبیهی هست بکنید، حتی نمره‌ی انضباطمو کم کنید، ولی اینو تمومش کنید؟ نیم ساعت تأخیر نباید باعث بشه یه دانش‌آموزو تخریب کنید. شما هر روز این سوالا رو از من می‌پرسید، هر بارم بدتر جواب می‌دید. هیچ‌وقت به این فکر کردید که شاید من یه مشکلی دارم؟

مدیر یه کم مکث کرد، بعد گفت:

ـ مگه از کجا میای که همیشه دیر میای؟

ـ کوی بهروز. هرچقدر زور بزنم، باز دیر می‌رسم.

متعجب نگاهم کرد.

ـ چرا سرویس نمی‌گیری؟

سرمو پایین انداختم. بزور گفتم:

ـ حد مالی ما اون‌قدری نیست که مامانم بتونه پول سرویس بده.

ـ چرا زودتر نگفتی؟

ـ به معاون گفتم، ولی گفت دروغ می‌گی.

کلافه مقنعه‌اشو درست کرد.

ـ خیلی خب، بیا بریم سر کلاست.

کیفمو روی دوشم انداختم و همراهش راه افتادم.

ـ مادرت چیکارست؟

لبمو گاز گرفتم، دوست نداشتم جواب بدم. ولی اینجا اجبار بود. سوالایی می‌پرسیدن که روحمونو آزار می‌داد. لب زدم:

ـ نمی‌دونم.

بهترین جوابی بود که می‌تونستم بدم.

رسیدیم جلوی کلاس. درو زد، دستشو گذاشت پشت کمرم و هدایتم کرد داخل.

ـ خانم موسوی...

چشمم خورد به نگاه سحر. لب زد:

ـ چی شده؟

سرمو به نشونه‌ی "هیچی" تکون دادم و با یه "با اجازه" رفتم سمت صندلی. خواستم کنار ساجده بشینم که یهو زیرپامو گرفت، محکم خوردم زمین.

ـ وای، جلو پاهاتو ببین!

پام درد گرفت. با حرص گفتم:

ـ مگه کوری؟!

خانم موسوی اخم کرد.

ـ بسه! شروع می‌کنیم.

ماژیکو برداشت و درس داد. کتاب علومو درآوردم و با حالی نذار گوش دادم. جوابارو می‌نوشتیم و زیرشون خط می‌کشیدیم.

زنگ خورد. درس نصفه موند. خانم موسوی گفت:

ـ تا جایی که درس دادم،

فردا می‌پرسم. آزمایشام فردا باید انجام بشه.

نگاهی به دفترم انداختم. هوف... فردا باز یه روز سخت دیگه بود.

 

همه چیز مثل همیشه بود، یه روز عادی، یه مدرسه‌ی خسته‌کننده و یه امتحانِ خون‌ به‌ جگر...

سحر که همیشه بعد از رفتن معلم غر می‌زد، این بارم شروع کرد:

ـ فردا خاک از کجا بیاریم حالا؟ خاک باغچه یه چیزی!

بی‌حوصله گفتم:

ـ پیدا کردی برای منم بیار.

از کلاس زدیم بیرون. سحر از جیبش دو تا لقمه‌ی غازی درآورد و یکی‌شو گرفت سمتم.

ـ بیا.

لقمه رو گرفتم، تشکر کردم. خوش به حالش! مادرش همیشه به فکر خوراکشه... لبخند زدم و شروع کردم به شنگول‌بازی.

ـ سحر بگو چی شد؟

با دهن پر گفت:

ـ چی شد؟

چشمک زدم:

ـ یه مردی منو رسوند اینجا. چقدر ماشینش بوی عطر می‌داد!

چشماش برق زد:

ـ خب؟

پوکر گفتم:

ـ هیچی دیگه، منو رسوند، رفت.

مثل پشمک وا رفت، نگاهش خنده‌دار شده بود. زدم روی شونه‌اش و خندیدم.

ـ انتظار چی داشتی؟

ـ هیچی...

نشستم روی زمین و به دیوار تکیه دادم. مقنعه‌مو درست کردم و گفتم:

ـ حال برادرت خوبه؟

بغض کرد:

ـ نه، پاهاش خیلی درد داره.

ـ خوب می‌شه، نگران نباش سحر، شکستگی بد خوب می‌شه.

ـ مامانم هم همینو گفت... راستی، چرا نمیای خونه‌ی ما؟ هر سری دعوتت می‌کنم، نمیای!

به دروغ گفتم:

ـ میام، مامانمو راضی کنم، میام. اون خیلی روم حساسه.

ناراحت لب زد:

ـ باشه...

زنگ خورد. از جا بلند شدیم. فارسی داشتیم، املا... و من هیچی نخونده بودم! آه کشیدم و لب زدم:

ـ من هیچی نخوندم.

ـ بهت می‌گم، من خوندم، برادرم یادم داده.

سر تکون دادم. با هم رفتیم تو کلاس. ساجده مثل همیشه روی میز معلم ضرب گرفته بود و سر و صدا می‌کرد. همیشه اسمش تو "بدها" بود. نگاهم رفت سمت تخته. پر از خط‌خطی و نقاشی‌های عجیب‌غریب بود.

رفتم میز سوم، کنار سحر نشستم. معلم تا اومد، کیفش رو هنوز نذاشته، چند تا اسم خوند و جابه‌جایی‌ها شروع شد. نگاه کردم به سحر که همون موقع اسم منو خوند:

ـ شافعی، جاتو با کریمی عوض کن.

پوفی کشیدم و جامو عوض کردم. اخمام تو هم رفت. کنار محمدی نشسته بودم، مغرورترین دختر کلاس. همیشه از همه بدش می‌اومد، فکر می‌کرد بقیه بوی بد می‌دن و کسی در حدش نیست. خب، خانواده‌اش پولدار بودن...

وقتی همه سر جای معین شده نشستن، خانم شروع کرد به املا گفتن.

وسط نوشتن، شکمم غرغر کرد. محمدی یه "ایش" گفت و با اکراه پشتشو بهم کرد.

مبصر کلاس برگه‌ها رو جمع کرد و برد.

 

 

زنگ بعد ورزش بود. باید از مدرسه می‌رفتم.

پاهامو تند تند روی زمین تکون می‌دادم، ذهنم پر از فکرای درهم. نفهمیدم چقدر تو خودم بودم که یهو زنگ خورد. صدای جیغ و شادی بچه‌ها سالن رو پر کرد.

سحر سمتم اومد. گفتم:

ـ می‌خوام فرار کنم.

متعجب نگام کرد.

ـ باز دوباره؟

کیفمو روی شونه‌م انداختم.

ـ آره.

یه لحظه مکث کرد، بعد شونه بالا انداخت.

ـ باشه، حواسم هست.

سر تکون دادم. تا کسی حواسش نبود، پشت مدرسه رفتم. از دیوار بالا کشیدم و پریدم اون‌ور. گوشه‌ی لبمو خاروندم و راه افتادم سمت خونه.

سر کوچه چهار تا پسر ایستاده بودن. قلبم هری ریخت. مسیرمو کج کردم، میان‌بُر زدم.

شکمم غرغر می‌کرد، گوش‌هام کیپ شده بود.

یه سگ سر خیابون بود. خشکم زد. چرا خونه‌ی ما این‌قدر دوره که باید انقدر تو خیابون بترسم؟

صبر کردم بره، ولی اون تکون نخورد. لعنتی!

از شانسم یه پیرزن پیچید تو کوچه. نفس راحتی کشیدم، پشت سرش راه افتادم. قدمام تندتر شد. از کنار سگ رد شدم و بعد دویدم. انقدر که وقتی رسیدم جلوی خونه، نفسم بند اومده بود.

در زدم.

کسی باز نکرد.

بغض کردم، نشستم پشت در.

چند دقیقه بعد، در باز شد. مامان بود. بی‌صدا خاک لباسم رو تکوندم و رفتم داخل.

بازومو گرفت. صداشو پایین آورد و گفت:

ـ تو حال بشین، صدات در نیاد. مهمون داریم.

پوزخند زدم. مهمون‌هایی که همیشه آه و ناله می‌کردن.

تو خونه رفتم. هنوز کیف مدرسه بغلم بود که محکم خوردم به یه پیرمرد شکم‌گنده. سرمو انداختم پایین، رد شدم.

نمی‌خواستم قیافه‌شونو ببینم.

خونه‌ی ما بیشتر به خراب‌شده شبیه بود. اینو روزی فهمیدم که... چیزای بدی دیدم. روزی که زودتر از سنم بزرگ شدم. فهمیدم دنیا چقدر می‌تونه کثیف باشه.

تو حال نشستم، بی‌صدا. پرده کنار رفت.

پیرمردی با نگاه سنگین، وراندازم کرد. موهای جوگندمی، پیرهن یاسی، شلوار مشکی. یه لبخند کشدار زد.

قدم برداشت.

ـ اسمت چیه عمو؟

گلوم خشک شد. آروم گفتم:

ـ تایسز.

ابروهاش بالا پرید. چشم‌های آبیِ روشنش تو صورتم چرخید.

ـ چه اسم قشنگی! یعنی چی؟

سرمو انداختم پایین.

ـ نمی‌دونم.

لبخندش عمیق‌تر شد. دستش جلو اومد.

روی بدنم.

یخ زدم.

ـ چه خوشگلی!

حس عجیبی داشتم. یه چیزی بین ذوق و ترس. من فقط ده سالم بود.

فقط... یه دختر ده‌ساله که هیچ‌وقت محبت ندیده بود.

بدنم لرزید.

مامان از آشپزخونه اومد. اخم کرد.

ـ امین، تو اینجا چیکار می‌کنی؟ فریبا صدات زد.

امین، همون پیرمرده، نگاهشو از من برداشت. خندید.

ـ مهناز، نگفته بودی دختر به این زیبایی داری؟

مامان انگار مغرور شد. لبخند زد.

ـ خیلی خجالتیه. همش مدرسه‌س یا پیش دوستاش.

کیفمو محکم‌تر بغل کردم.

امین گفت:

ـ دلم می‌خوادش. زن من بشه.

نفسم بند اومد.

ـ پول خوبی بابتش می‌دم.

مامان شوکه نگاهم کرد.

حس بدی داشتم. خیلی بد.

مامان مِن‌مِن کرد.

ـ امین... تایسز هنوز بچه‌ست.

امین گفت:

ـ همین بچه بودنش رو دوست دارم. هر چقدر بخوای بابتش می‌دم. اگه نمی‌خوای زن من بشه، برای امروز یه تومن می‌دم، ولی از فردا به بعد سیصد. اما اگه زنم بشه، تو هم مادرزنم می‌شی و از هر لحاظ تأمین هستی.

فریبا که کنار مامانم ایستاده بود، توی اون تاپ و شلوارک لعنتی‌اش، گفت:

ـ مهناز، بده بره دیگه. دور خودت بچه ریختی که چی بشه؟ این دختره هم که پدر گور به گور شدش انداخته رفته و تو رو با این ول کرده. این یه موقعیت خوبه. هم عذاب وجدان نداری، هم آینده‌اش رو ساختی.

مامان سرش رو تکون داد:

ـ والا چی بگم؟ کی بهتر از امین آقا؟ باشه.

امین لبخند زد. یه دستش رو آورد جلو و صورتم رو نوازش کرد.

حس کردم تمام بدنم یخ کرد.

یعنی چی؟ یعنی می‌خوان من رو بفروشن؟ قراره منو چیکار کنن؟

نکنه... نکنه مثل فریبا...؟

نفسم سنگین شد. سحر یه بار گفت مامانش می‌گه: "کسی نباید به بدن ما دست بزنه. اگه کسی این کارو کنه، دیگه ارزش نداریم و هیچ‌کس ما رو دوست نداره."

یه چیزی ته دلم فرو ریخت. کیفم رو محکم‌تر بغل کردم.

امین دستی به سرم کشید و گفت:

ـ فردا آماده‌اش کن تا عقدش کنم.

بلند شد و رفت. مامانم پشت سرش لبخند زد و تا دم در بدرقه‌اش کرد.

شوکه بودم. انگار توی بدن خودم نبودم. نه اشک داشتم، نه صدام در می‌اومد.

عقد یعنی چی؟ یعنی مثل مامان و بابای سحر می‌شم؟ یعنی من قراره مامان بشم؟

بلند شدم و رفتم تو اتاق. همین که پام رو روی زمین گذاشتم، یه چیز لزج و خیس زیر پام حس کردم.

اخم کردم. پام رو بلند کردم.

چیه این؟ چرا اینقدر توش تفه؟

یه چیز کشی بود، بو می‌داد، مثل بادکنک...

یهو ته دلم خالی شد. این چیه؟

با وحشت پرت کردم یه گوشه و عوق زدم. دویدم سمت دستشویی، دست و صورتم رو شستم.

وقتی برگشتم، مامان داشت توی اتاق تمیزکاری می‌کرد. با دستمال اون بادکنک‌های عجیب رو برمی‌داشت.

سرش رو که بلند کرد، چشم‌هاش پر از اشک بود.

ـ می‌دونستم یه روز تو اونی هستی که زندگی ما رو عوض می‌کنی.

بهش زل زدم. نمی‌فهمیدم.

چرا مامان خوشحاله؟ سحر می‌گه مامان‌ها بد بچه‌هاشون رو نمی‌خوان... یعنی این خوبه؟

لبخند زدم. آروم در کمد رو باز کردم و یه لباس برداشتم. توی حال لباس‌هام رو عوض کردم.

مامان توی سینی برام ماکارونی آورد و گفت:

ـ بخور عزیزم، موقع خوردن باید یه چیزایی بهت بگم.

نشستم و چنگال رو توی غذا فرو کردم.

مامان گفت:

ـ امین یه پسر مجرد داره. سی و دو سالشه، مهندسه، شرکت داره، پولداره. پدرش هم همین‌طور. اون دوست داره تو زنش بشی. این خیلی خوبه، می‌فهمی؟ یعنی آینده‌ات روشنه.

حرف نمی‌زدم.

مامان ادامه داد:

ـ الان با هم می‌ریم حموم، بدنت رو بشورم خوشگل بشی. فردا که رفتیم محضر، اگه عاقد ازت پرسید، می‌گی "بله"، باشه؟

لب زدم:

ـ چرا بگم بله؟

مامان سرم رو نوازش کرد.

ـ چون این‌جوری یه خانم می‌شی. هر چی بخوای برات می‌خره، عروسک، اسباب‌بازی... با هم دکتر بازی می‌کنید. امین بازی با تو رو دوست داره.

دستم لرزید. دکتر بازی؟

نه... نه! یه چیزی درست نیست...

سرم رو پایین انداختم.

ـ اگه زن امین بشم، دیگه نمی‌تونم بازی کنم. مامان‌ها که بازی نمی‌کنن. آشپزی می‌کنن، کار می‌کنن... من بلد نیستم. یادته تخم‌مرغ درست کردم، دستم سوخت؟

مامان خندید. سرم رو بوسید.

ـ تو چه بزرگ شدی، تایسز.

بغ کردم.

ـ من نمی‌خوام بزرگ بشم. آدم بزرگا بد هستن.

لبخندش یخ زد. یه لحظه بهم نگاه کرد، بعد اخم کرد و از کنارم بلند شد.

من که حرف بدی نزدم...

آدم بزرگا همیشه زور می‌گن، همیشه...

غذام رو خوردم، سینی رو توی سینک گذاشتم و کیفم رو برداشتم که درس بخونم.

مامان یه‌دفعه کتابم رو قاپید و پرت کرد تو کیفم.

ـ دیگه درس نمی‌خونی. پاشو بریم حموم. فردا عقدته.

کتاب که از دستم کشید، گوشه‌ی منگنه‌شده‌اش روی انگشتم برید. جیغ زدم:

ـ نمی‌خوام!

محکم زد توی گوشم.

ـ غلط کردی نمی‌خوای! می‌خوای فردا بزرگ که شدی، زیر این و اون باشی؟

با بغض زمزمه کردم:

ـ مگه تو نیستی؟

صورتش سرخ شد.

دستم رو گرفت و با تمام قدرت موهام رو کشید.

دروغ نگفتم! خودم دیدم... اون شب، اون آقا...

جیغ کشیدم.

ـ مامان! ولم کن! مامان!

موهام توی دستش پیچ خورده بود، صورتم می‌سوخت. منو تا حموم کشید و با کتک لباس‌هام رو درآورد.

گریه کردم. آب داغ بود. دستای مامانم خشن بود. اشکام با آب قاطی شده بود.

هق‌هق زدم:

ـ نمی‌خوام... با امین... مامان... تو رو خدا... سحر می‌گه مامانا خوبی بچه‌هاشونو می‌خوان... مامان، حس می‌کنم این خوب نیست...

مامان سرم رو توی آب فرو کرد.

جیغ کشیدم.

با گریه داد زد:

ـ این خوبه، تایسز! خیلی خوبه! من دارم واسه تو تلاش می‌کنم! که یه زندگی درست داشته باشی! نه مثل من! که یه بچه تو بغلم باشه و شوهرم ولم کنه و بره!

لبم لرزید. حوله رو دورم پیچید و از حموم بیرونم برد.

لب زدم:

ـ تو... مامان بدی هستی.

شوکه نگاهم کرد. اشک‌هاش بی‌وقفه چکه می‌کرد. لبش لرزید.

ـ من مامان بدی هستم؟

هق‌هق‌کنان سر تکون دادم.

ـ دوست ندارم.

آهی کشید، موهام رو خشک کرد، لباس تنم کرد. برای اولین بار موهامو گیس کرد. اما دست‌هاش، انگار می‌لرزید.

روی زمین خوابوندتم. نخ دور گردنش انداخت. قلبم توی سینه‌م دوید. از روی بالش پریدم.

خشمگین شد.

ـ تایسز، بلند بشی با دندون‌هام همه جای بدنت رو کبود می‌کنم.

مامان وحشتناک شده بود. اشک‌هامو با دست پاک کردم، با ترس سر روی بالش گذاشتم. بند رو روی صورتم انداخت. سوزش بدی پیچید توی پوستم. اشک‌هام سرازیر شد. جیغ زدم.

انگار داشتن گوشتمو می‌کندن.

ابروهامو توی دستش گرفت.

ـ بلند شو خودت رو ببین، چه خوشگل شدی.

با گریه دویدم سمت آینه. صورتم، قرمز شده بود، اما... عجیب ناز شده بودم.

چشم‌های قهوه‌ای عسلی درشتم توی نور می‌درخشید. ابروهام، که همیشه ریخته بودن توی چشم‌هام، حالا مرتب شده بودن. سبیل‌هام نبودن. پوست گندمیم پیدا شده بود.

درد یادم رفت. ماتِ تصویر خودم شدم.

موهای خرماییم، با دست‌های مامان، برای اولین بار گیس شده بود.

برگشتم. نگاهش نکردم. اونم چشم تو چشمم نشد.

بابا رو یادم نمیاد، اما مطمئنم شبیه مامان نیستم. مامان، چشم‌هاش سبز عسلیه، موهاش مشکیه. من نه، من فرق دارم.

قطره اشکی افتاد روی گونه‌م. جوری که نشنوه، بی‌صدا لب زدم.

ـ قلب نداری تو.

آهی کشیدم.

ـ مامان، برم بخوابم؟

آروم گفت:

ـ بریم ساک لباست رو جمع کنیم، بعد برو.

چونه‌م لرزید. چشم‌هام از اشک پر شد.

ـ دیگه نمی‌بینمت؟

پشتش رو کرد بهم.

ـ میام بهت سر می‌زنم.

نفس عمیق کشیدم. شاید این بغض لعنتی، باز بشه.

رفتم توی اتاق. کنار مامان نشستم تا لباس‌هامو جمع کنه.

در زدن.

مامان نگاهش رو از لباس‌ها برداشت.

ـ برو درو باز کن.

بلند شدم. از اتاق زدم بیرون. دستم روی دستگیره بود که مکث کردم. از حیاط پر از گل‌کاغذی گذشتم. آروم گفتم:

ـ کیه؟

ـ باز کن، عروسک من.

قلبم ریخت. لبم رو گاز گرفتم. امین بود.

تمام بدنم یخ زد. آروم در رو باز کردم.

حیاط تاریک بود، نتونست درست ببینتم. صدام لرزید.

ـ میرم میگم مامانم بیاد.

اومدم بدوم که از پشت بغلم کرد. یه چیزی توی شکمم جابه‌جا شد. افتاد توی پاچه شلوارکم.

خشک شدم.

مامان از توی خونه صدا زد:

ـ کیه تایسز؟

به زور خودمو از بغل امین بیرون کشیدم. دست و پام سست شده بود. بریده‌بریده گفتم:

ـ آق... اق...

امین، صاف و محکم جواب داد:

ـ منم، مهناز.

امین در رو بست. دست‌های سنگینش رو روی شونه‌هام گذاشت و من رو آروم به داخل هل داد.

مادرم با لبخند جلو رفت.

ـ عه، آقا امین! بیایید داخل، چرا دم در ایستادید؟

امین جلو اومد، صورتم رو نادیده گرفت، مامان رو بوسید و لب زد:

ـ برای عروسکم وسایل گرفتم. هرچی اینجا داره، همین جا می‌مونه. من فقط خودش رو می‌خوام، فقط خودش رو.

احساس کردم چیزی توی گلوم فرو رفت. نمی‌تونستم تکون بخورم. سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم. تا زیر سینه‌ش می‌رسیدم. یعنی این‌قدر قد کشیده بودم؟!

سرم رو انداختم پایین و به پاکتی که توی دستش بود، خیره شدم.

امین روی زمین نشست. پاکت رو باز کرد و یه عروسک باربی درآورد. با صدایی که توش یه جور ذوق عجیب داشت، گفت:

ـ ببین برای عروسکم چی آوردم.

به باربی توی دستش خیره شدم. بزاقم رو قورت دادم.

مامان پهلوم رو نیشگون گرفت. چشم‌هام سوخت. لبم رو گزیدم تا اشکم نریزه.

با بغض گفتم:

ـ ممنون.

امین سرش رو بالا آورد. ناگهان خشکش زد. بهت‌زده زمزمه کرد:

ـ خدای من!

نفسم گرفت. قلبم وحشیانه توی سینه‌م می‌کوبید. خواستم یه قدم عقب برم، ولی دستش دور مچم حلقه شد و من رو به سمت خودش کشید. یه لحظه نفهمیدم چی شد، فقط حس کردم بدنم روی پاهاش افتاده.

صدای خفه‌ش کنار گوشم زمزمه شد:

ـ خود عروسکی!

نفسش زیر گلوم نشست. بوی عطر تندش پیچید توی دماغم.

ـ مهناز، واسه چی تا الان این عروسک رو پنهون کرده بودی؟!

دست‌های مامان رو دیدم که کنار دامنش مشت شد. اونم هیچی نگفت.

حس کردم نفسم بند اومده. با تقلا خواستم از روی پاهاش بلند شم، اما دستش دور کمرم قفل شد.

ـ همین جا بشین، این دیگه جای توئه، عروسک من.

مامان بلند شد و از اتاق بیرون رفت.

چشم‌هام لرزید. دستش هنوز محکم دور شکمم حلقه شده بود. به باربی توی دستم نگاه کردم. به بدن خشک و بی‌حرکتش.

به خودم.

نفس عمیقی کشید و گفت:

ـ فردا مال خودم می‌شی.

قلبم لرزید.

پاکت رو باز کرد و یه لباس سفید درآورد. یه لباس پفی، با سنگ‌های درخشان روی سینه‌ش.

ـ فردا اینو می‌پوشی.

حرفی نزدم. حتی نفسم هم نمی‌اومد.

مامان با سینی چای برگشت و گذاشت جلوی امین. استفاده کردم و سریع از روی پاهاش پایین اومدم. روی زمین نشستم و به باربی توی دستم نگاه کردم.

یعنی منم مثل این عروسک می‌شم؟ که امین باهام بازی کنه؟

امین جرعه‌ای از چای رو سر کشید.

ـ من یه پسر دارم، اسمش ایمانه. خیلی حساسه. با بیشتر کارای من مخالفه. انگار اون پدر منه، نه من پدر اون. از بس با هم دعوا داریم.

لبخند محوی زد.

ـ نمی‌خوام بفهمه ازدواج می‌کنم. صد در صد همه چیز رو بهم می‌زنه.

نفسم رو در سینه حبس کردم. یعنی... یعنی یه نفر هست که بتونه این کابوس رو متوقف کنه؟

لبم رو گزیدم. ایمان.

ایمان می‌تونه نذاره این اتفاق بیفته؟

امین نگاهش رو روی صورتم کشید.

ـ عروسک، شاید زندگی با من برات سخت بشه، ولی کم‌کم ایمانم بهت عادت می‌کنه. فقط اگه باهاش راه بیای.

نفسم لرزید. مامان و امین شروع کردن به حرف زدن، اما کلماتشون توی گوشم، فقط زمزمه‌های مبهم بودن.

امین بلند شد، دستش رو به صورتم کشید، کوتاه بوسید و از در بیرون رفت.

نفسم رو محکم بیرون دادم. دست‌هام دور باربی توی بغلم قفل شد.

موهاش رو کشیدم.

از بین دندون‌های قفل شده‌م غریدم:

ـ ازت بدم میاد!

پرتش کردم و دویدم سمت تخت. پتو رو برداشتم و خودم رو زیرش قایم کردم.

کاش از مدرسه فرار نکرده بودم. شاید این‌جوری نمی‌شد.

شاید خدا داره جزای دروغ گفتن به خانم‌هام رو می‌ده.

چونه‌م لرزید و اشک‌هام آروم بالشتم رو خیس کرد. مامان فکر کرد خوابیدم، چیزی نگفت و خودش هم رفت خوابید. ولی من؟ اون‌قدر اشک ریختم که چشم‌هام سنگین شد و خوابم برد.

---

با تکون دست مامان بیدار شدم.

ـ خوابم میاد...

ـ آماده شو تایسز! امین خودش هم کار داره، حالا هی ناز کن تا بگه نمی‌خوامش! پاشو گمشو دیگه!

چشم‌های پف‌کرده‌م رو به زور باز کردم. مامان اخم کرد و زیر لب غرید:

ـ خدا لعنتت کنه تایسز! چرا انقدر اذیتم می‌کنی؟ شدی عین اون پدر عوضیت... یه بار دل به دلم بده، مگه برای منه؟ برای خودته! پاشو دیگه، مثل میمون خیره شدی تو چشم‌های من!

گیج بلند شدم. چرا مامان عصبیه؟ دیشب یه کم مهربون‌تر بود...

صورتم رو با آب سرد شستم. حالم یه کم بهتر شد، ولی هنوز گیج بودم. مامان بازوم رو کشید، موهام رو با عجله شونه کرد و لباس سفیدها رو تنم کرد—یه شلوار پاچه‌گشاد با کت دخترونه‌ای که روی سینه‌ش سنجاق تک‌شاخ داشت. یه روسری سفید هم سرم کرد.

بالاخره لبخند زد.

ـ عالی شدی!

همون موقع زنگ بلبلی خونمون صدا داد. عجیبه... زنگمون صدا کرده!

مامان محکم توی کمرم زد:

ـ زود، زود! کفش‌هات رو بپوش بریم تا صداش در نیومده.

کفش‌های عروسکی‌ای رو که امین برام خریده بود پوشیدم.

در محکم زده شد. دلم هری ریخت. قبل از اینکه مامان به سمتم بیاد، دویدم و در رو باز کردم.

امین بود. یه کت‌وشلوار پوشیده بود، صورتش تمیز بود. بوی عطرش دماغم رو سوزوند. بوش خوبه، ولی انگار توش حموم کرده!

لبخند زد و گفت:

ـ خاله قزی! چه خوشگل شدی گوگولی!

سرم رو پایین انداختم و با انگشتم بازی کردم.

ـ بیا بریم سوار شو.

به ماشین آبی‌رنگش نگاه کردم. خیلی بزرگه...

کنارم راه افتاد، در رو باز کرد، بغلم کرد و توی ماشین نشوند. صندلی جلو بودم. باد خنک کولر به صورتم خورد و بدنم رو لرزوند. از ترس و هیجان می‌لرزیدم، این باد خنک هم بدترم کرد.

منتظر موندم. مامان با ساک و وسایل اومد، نفس‌نفس‌زنان سوار شد.

امین هم نشست، آهنگ شادی پلی کرد و با لحن مسخره‌ای گفت:

ـ بریم خانم کوچولو رو برای خودمون بکنیم!

نگاهم ناگهانی بهش چرخید.

برای خودمون؟!

امین با لحن شوخی گفت:

ـ مهناز، تو توی ماشین بشین، بگم مادر نداره، می‌دونی دیگه، سنش پایینه و هزار دنگ‌وفنگ داره.

مامان چاپلوسانه خندید:

ـ هر چی شما بگی، امین جان، قربونت برم! من حرفی ندارم.

دستم مشت شد. اخم‌هام تو هم رفت.

امین بی‌هوا دستش رو پشت برد، پای مامان رو فشار داد و رمزی گفت:

ـ بیا جلو ببینم.

مامان هول شد:

ـ امین جون، جلوت رو مراقب باش...

یه حس عجیب تو وجودم پیچید.

یه حس بد... یه حس نفرت... یه حس خشم.

امین لپم رو تکون داد و گفت:

ـ عروسکم چرا بغ کرده؟

دروغ گفتم:

ـ دلم درد می‌کنه.

لبخند زد و گفت:

ـ مال خودم شدی، می‌برمت خونه، انقدر شکمت رو ناز می‌کنم تا خوب بشه.

دست مشت شدم و کنار پاهام گذاشتم تا نبینه. نمی‌دونم چقدر طول کشید تا این‌که امین به جایی رسید و ماشین رو پارک کرد. در سمت منو باز کرد، دستم رو گرفت و پیاده‌ام کرد. سعی کردم با قدم‌های بلندش یکی بشم، اما همش دویدن شد! تو یه کوچه باریک رفتیم، بوی بدی می‌داد. باز پیچیدم و به یه در زنگ زده رسیدیم.

در خونه رو زد و نگاهم کرد. آروم گفت:

ـ می‌خوام زودتر با تو باشم.

لباسم رو تو مشتم فشار دادم و سرم رو پایین گرفتم.

در باز شد و داخل خونه رفتیم. بوی دود و گند می‌اومد. پیرزنی روی ایوان نشسته بود و داشت قلیون می‌کشید. امین سلامی کرد و گفت:

ـ کم بکش و بیا یکی از اون ضیغه‌هات برای من بخون.

پیرزن دستش رو تکون داد و با لهجه گفت:

ـ برو، توبه کردم، یالا یالا.

امین از تو کتش یه بسته تراول در آورد، پیرزن چشم‌هاش برق زد و گفت:

ـ توبه هم میشه فردا کرد، بیا پسرم چرا ایستادی؟ بیا یه چیزی برات بنویسم، هیچ‌کس نفهمه چی شده.

پیرزن دولا دولا تو اتاق رفت.

به درخت‌های خشک شده تو باغچه نگاه کردم. یه توپ پوسیده هم اونجا بود. پلک زدم، اینجا بده، دوستش ندارم. پیرزن اومد و گفت:

ـ بیا اینجا بخونم برات، حالا دیگه رو آوردی به بچه‌ها؟ تو آتش جهنم هم رد می‌کنی!

امین با اخم گفت:

ـ تو کارت رو بکن، پولت رو بگیر.

پیرزن نگاهم کرد و گفت:

ـ دخترم، گفتم قبلتو تو بگو قبلتو باشه؟

سر تکون دادم و شروع کرد عربی چیزی خوندن و گفت:

ـ قبلتو؟

از توش جلد قرآن و از این چیزها رو فهمیدم. اسم قرآن اومده نباید چیزی بدی باشه مگه نه؟

آروم گفتم:

ـ قبلتو.

امین هم همین رو گفت. پیرزن گفت:

ـ محرم شدید.

شروع کرد چیزی نوشتن و از امین تاریخ تولدم و از این چیزها رو می‌خواست. بعدش یه برگه سمت امین گرفت و پولش رو گرفت. امین بغلم کرد و گفت:

ـ بریم مال خودم شدی.

اوردم پایین و با هم از کوچه پس‌کوچه‌های بوی بد رد شدیم. مغازه‌ای دید و گفت:

ـ آب نبات می‌خوای؟

سر تکون دادم:

ـ نه.

لبخند زد و گفت:

ـ اما من آب نبات دوست دارم.

تو مغازه رفتیم و اون کلی خوراکی و تنقلات خرید. یه شکلات باز کرد به من داد و یه شکلات چوبی هم تو دهن خودش گذاشت و گفت:

ـ یعنی به شیرینی این شکلات هستش؟ دوست دارم طعمت رو بچشم تایسز.

با دلی بچگانه گفتم:

ـ اما من نمکی هستم، شیرین نیستم. میشه منو نخوری؟

قهقه زد و گفت:

ـ نمکیش هم دوست دارم.

زبونش رو دور شکلات چرخوند و گوشه لپش انداخت.

او ماشین نشستیم، مامان نگران گفت:

ـ چی شد؟

امین با اخم گفت:

ـ شناسنامه‌هامون رو بعد تحویل می‌دن، گفت طول می‌کشه. اما دخترت دیگه زن من شد، این هم یک تومن، برو حال کن.

مامان پول رو گرفت و با خوشحالی گفت:

ـ خوشبخت بشی دخترم.

امین با چشم‌های ریز گفت:

ـ این پول هم بگیر با تاکسی برو، من دیگه ریسک نمی‌کنم یه وقت کسی ما رو با هم نبینه.

مامان باشه گفت و از ماشین پیاده شد و رفت.

ماشین حرکت کرد اما صدای جیغ و داد اومد و همه جا شلوغ شد.

از آینه خواستم نگاه کنم، امین سرم رو گرفت و گفت:

ـ نگاه نکن، ماشین یه سگ ولگرد رو زد.

از گوشه چشم به آینه نگاه کردم. تو دلم یه حالی بود انگار عزیزی رو از دست دادم.

ماشین پیچید سمت راست و من از دور صورت خونی مامان رو دیدم که همه دورش جمع شده بودن.

شوکه به آینه خیره شدم اما دیگه ما رد شده بودیم.

دهنم مثل

ماهی باز و بست شد.

کلافه نگاهم کرد و گفت:

ـ گفتم نگاه نکن! ببین اگه بخوای گریه کنی و روی مخ من بری، باید بگم مادر هم نداری. جمع کنه پس با دهن بسته با من کنار بیا تا حال کنیم.

ویرایش شده توسط Alen

اشکم در نیومد انگار لال شده بودم.

نمیدونم چم بود! چی شدم! چرا تو سرم سکوته؟ انگار تو سرم یه جیرجیرک داره می‌خونه انقدر تو سرم ساکت بود.

دست امین روی پاهام اومد و نوازشم کرد.

به دستش نگاه کردم، بزرگ بود یا پای من کوچیک بود؟

آروم پلک زدم، خیلی سنگین و مات.

دستش کنار گردنم اومد و روسریم رو از روی سرم کشید.

به شکلات تو دستم نگاه کردم.

بعد به امین نگاه کردم. شده یهویی بزرگ بشید؟ شاید اینجا شروع بزرگ شدن من بود.

می‌خواستم عقده خالی کنم، عقده‌هایی که کسی به مادرم نگه سگه ولگرد.

سرم رو کج کردم و روی پنجره گذاشتم.

با یه دست انداز سرم آروم به در خورد، چشم هام رو بستم.

یا فشار خیلی بزرگ بود خوابم رفت، یا واقعا یه چیزیم بود.

...

با بغل کردن یه نفر چشم باز کردم. چشم تو چشم امین شدم.

لبخندی زد و گفت:

ـ می‌دونستم دست روی بهترین کس گذاشتم. می‌خوام اینجوری باشی، آروم مثل یه عروسک تا حال کنیم.

چشم‌هام تو کل صورتش چرخید.

کشیدم بالا و زیر گردنم رو بوسید!

حس تنها چیزی بود که الان نداشتم.

منو به خونه‌ای برد، هیچی از خونه ندیدم، نه حیاطش رو نه حالتش رو.

روی زمین گذاشتم و گفت:

ـ خب، این هم خونه ما. اگه خوب حالم بیاری بیشتر نگهت می‌دارم. اگه نه، باید بگم از خونه باید بری بیرون و یکی مثل مادرت بشی، اون سگ ولگرد حتی نفهمید من با تو ازدواج نکردم.

خوب شد مرد اینجور نمی‌بینه، به چه ذلت و خواری از خودش بدتر می‌افتی.

تو سکوت گوش می‌کردم و حرف‌هاش رو ضبط می‌کردم. به خونه بزرگ و زیبا نگاه کردم.

دستم رو گرفت و منو با خودش از پله‌های رنگ چوب بالا برد. پله‌ها چسبیده بود به دیوار، کنار پله‌ها یه میز بزرگ بود که وسطش یه مثلث پر از توپ و یه چوب بود.

گفت:

ـ زنش نشدم یعنی قرار نیست مامان بشم.

من نباید بذارم. نمی‌خوام مثل مامان بشم. می‌خوام عالی باشم.

ایستادم و آروم گفتم:

ـ نه.

ایستاد و گفت:

ـ چیزی گفتی؟

سر تکون دادم و گفتم:

ـ من نمی‌خوام مثل مامانم بشم. ولم کن، می‌خوام برم.

قهقهه زد و گفت:

ـ وقتی تو لجن بدنیا میای ادعا نداشته باش ماهی از آب در بیای.

سرم رو بالا گرفتم و خیره تو چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:

ـ من تایسز هستم، نه ماهی. تو لجن هم زندگی نکردم. خونه داشتیم. هرچقدر مال ما نبود اما خونه بود.

ابرو بالا انداخت و گفت:

ـ زبون در آوردی!

محکم کشیدم و جیغ زدم:

ـ ولم کن!

غرید:

ـ خفه شو. پول ندادم ولت کنم.

جیغ زدم و فریاد زدم. کوبید تو دهنم. حس شوری و درد حالم رو به هم زد. بلندتر جیغ زدم.

بلندم کرد و منو به سمت اتاقی برد. روی تخت پرتم کرد و گفت:

ـ کمتر جیغ بزن. بیا قبل از اومدن ایمان کار رو تمام کنیم.

وحشت کردم. الان عمق فاجعه رو فهمیدم.

جیغ‌های بلندتری کشیدم جوری که ته گلوم حس شوری کردم و به سرفه افتادم.

لباس‌هاش رو تندی درآورد و گفت:

ـ آروم بگیر. جلوم اومد کتم رو در بیار.

صورتش رو به خنج انداختم و جیغ کشیدم.

سحر می‌گفت خدا هست، اما ما اونو نمی‌بینیم.

گفت اگه وقتی دلت شکسته صداش کنی خیلی زود خودش رو بهت می‌رسونه.

جیغ بلندی زدم. نمی‌تونستم از جام بلند بشم. رمق نداشتم و چشم‌هام تار بود.

کشیده‌ای تو گوشم خورد و جیغ زدم:

ـ خدا کمکم کن!

انگار با آوردن اسم خدا، چشم‌ام راهش باز شد و با جریان بیرون ریخت.

شاید باید بلندتر صداش بزنم. آخه سحر گفت خدا تو آسمونه و ما انگار تو یه جعبه هستیم که خدا ما رو از بالا می‌بینه.

با جیغ خدا رو صدا کردم.

کتم رو از تنم درآورد و شلوارمم بیرون کشید.

پیرهنمم درآورد و محکم بوسیدم و بدنم رو با دست‌های بزرگش لمس کرد. حتی دست به اونجایی زد که سحر گفت اگه کسی دست بزنه، دیگه ما رو کسی دوست نداره.

منو خوابوند و سرش رو اونجا کرد.

وحشت‌زده جیغ بلندی کشیدم. در با شدت باز شد.

با قلبی گنجشک‌زن از تخت خودم رو پایین انداختم و فریاد زدم:

ـ نه، نه نکن. بی‌ارزشم. نکن. من مامانم رو می‌خوام.

بلند گریه افتادم و جیغ زدم:

ـ مامانم رو می‌خوام.

امین ترسیده به مردی که با خشم نگاهش می‌کرد نگاه کرد.

با گریه ناخنم رو خوردم.

پسره لب زد:

ـ بابا، تا این حد به کثیفی رسیدی؟

امین بلند شد و گفت:

ـ نه، اصلاً. اون یعنی من محرمش کردم.

پسر مشتشو کوبید به در و نعره زد:

ـ یه بچه رو محرم کردی؟ می‌فهمی چی داری زر می‌زنی؟

امین غرید:

ـ صداتو روی من بالا نبر.

پسر پوزخندی زد، با نفرت نگاهی به امین انداخت و گفت:

ـ اگه ببرم می‌خوای چی کار کنی؟ از خونه پرتم کنی؟ خب بکن! دقیقا چه غلطی ازت برمیاد؟

امین با اخم گفت:

ـ ایمان، شورشو درنیار.

ایمان یه قدم اومد جلو، من عقب رفتم. کتشو درآورد انداخت رو من. سریع دستشو گاز گرفتم. هیچی نگفت، فقط با چشمای آبیش نگام کرد.

محکم‌تر گاز گرفتم، اونم فقط لبخند زد و گفت:

ـ بیا بریم، می‌برمت خونتون.

امین اومد جلو و غرید:

ـ یه تومن بالاش پول دادم ایمان، سر به سرم نذار.

ایمان برگشت، یه کشیده خوابوند زیر گوش امین و گفت:

ـ لعنت بهت مرد حسابی که با یه تومن یه بچه رو می‌خری. شرمم می‌شه بگم پدرمی.

امین دستشو آورد بالا که بزنش، ولی ایمان مچشو گرفت و گفت:

ـ آخرین باره منو می‌بینی و پامو تو این خونه می‌ذارم.

بعدش با یه حرکت منو بغل کرد و راه افتاد. امین غرید:

ـ برو که دیگه برنگردی! این دخترم مادرش همین الان زیر ماشین له شد، هیچ‌کسی رو نداره!

ایمان یهو وایساد، بهم نگاه کرد.

اشک ریختم، مظلومانه. یه آه بلند کشید و سرمو چسبوند به گردنش. با سرعت از خونه بیرون زد و رفت سمت ماشین.

در ماشینو باز کرد، از تو داشبورد شناسنامه و مدارکم رو برداشت. یه نگاه به پشت سرش انداخت، ساکم رو هم برداشت، بعد از توش یه پیرهن عروسکی درآورد و گفت:

ـ فعلاً بیا اینو بپوش، زشته کسی بدنتو ببینه.

لباس قرمز عروسکی رو تنم کرد. نگاه کردم به جای دندونم که روی دست سفیدش مونده بود. لبمو گاز گرفتم. گفت:

ـ بیا بریم.

با صدای گرفته گفتم:

ـ چیزی زیرش ندارم.

خندید، لپمو کشید:

ـ بیا فعلاً از این خونه لعنتی بریم، بعد بپوش.

همین که اینو گفت، امین از خونه پرید بیرون. تا ساک و مدارکو دست ایمان دید، نعره زد:

ـ کجا می‌بریش ایمان؟ ازت شکایت می‌کنم! اون تا یه سال دیگه زن منه، تو داری زن منو می‌بری؟

ایمان بغلم کرد و لب زد:

ـ محکم بگیرم؟

امین دوید سمتمون. ایمانم با سرعت دوید و از خونه بیرون زد. منو گذاشت توی ماشین سیاه قشنگش، خودش سریع سوار شد و گاز داد.

خم شد، از داشبورد یه پاکت سیگار برداشت و بازش کرد. یه نخ گوشه لبش گذاشت و گفت:

ـ پیرمرد خرفت، هر گندکاریتم تحمل می‌کنم جز این یکی.

با یه دست فرمون رو گرفته بود، با اون یکی برگه‌ای که پیرزنه بهم داده بود رو نگاه کرد. گفت:

ـ معلومه باز رفته پیش اون پیرزنه.

گوشیشو برداشت، به یه نفر زنگ زد. بعد چند بوق، گذاشت رو اسپیکر و گفت:

ـ علی؟

یه صدای خسته اون ور خط اومد:

ـ هوم؟ باز چی شده، می‌گی علی؟

ایمان خندید و گفت:

ـ برو بابامو دستگیر کن، آدرس اون پیرزن جعل‌کارم بلدی؟ اونم بگیر.

علی از پشت گوشی غرید:

ـ بدون مدرک، عمه‌تو بگیرم؟

ایمان یه پُک به سیگارش زد، خاکسترشو تکوند و گفت:

ـ وقتی می‌گم بگیر، یعنی مدرک دارم. امروز رفتم خونه، ساکمو جمع کنم، دیدم صدای جیغ یه بچه میاد. یه کم دیگه دیر می‌رسیدم، یه بچه بی‌عفت می‌شد. یه دختر نه ساله که تازه داره ده سالش می‌شه، آورده بود تو خونه که بهش تجاوز کنه. اون پیرزنه هم یه صیغه‌نامه جعلی زده.

صدای علی پشت خط سفت شد:

ـ بیا خونه من.

ایمان: من تو راه خونه‌تم، درو باز کن، ده دقیقه دیگه می‌رسم.

سیگار رو نیمه از پنجره بیرون انداخت، روی فرمون ضرب گرفت و گفت:

ـ جز مادرت کسی رو نداری؟

سرمو به نشونه‌ی نه تکون دادم و با صدای گرفته گفتم:

ـ نه... می‌خوام برم پیش مامانم.

سر تکون داد.

ـ باشه، ببینم کدوم بیمارستانه، با هم میریم، خوبه؟

سر تکون دادم، گلوم می‌سوخت. سحر راست می‌گفت، خدا صدامو شنید!

بهش نگاه کردم، پوستش سفید بود، موهاش بور. چرخید سمتم، سریع نگاهمو دزدیدم.

ـ سلیقه‌ی پدرم خوبه، تو مثل عروسک می‌مونی!

وحشت کردم، لباس قرمزمو تو مشتم مچاله کردم.

جلو یه خونه‌ی بزرگ ایستاد و گفت:

ـ بیا پایین.

از ماشین پیاده شدم، یه در قهوه‌ای طرح چوب جلوم بود، با تیکی باز شد و رفتیم تو.

حیاطش تمیز و شسته شده بود، با گلدون‌هایی که روی دیوار و زمین چیده شده بودن، بوی خوبی هم می‌داد.

ایمان دستی روی سرم کشید و وارد خونه شدیم.

یه صدا از تو خونه اومد:

ـ بشین، الان میام.

ایمان دستشو پشت سرم گذاشت و هدایتم کرد سمت مبل‌های زرد_سبز.

یه قالیچه‌ی کوچیک وسط بود، رو میزش وسایل پذیرایی چیده شده بود.

دلم آب می‌خواست ولی خجالت می‌کشیدم.

ایمان نگاهم کرد، یه لیوان آب ریخت، داد دستم.

ـ بیا بخور، تشنته؟

چشمام برق زد، سریع از مبل پایین اومدم، لیوانو گرفتم و قلپ‌قلپ سر کشیدم.

آب از چونه‌م چکید، پشت دستمو کشیدم روش، زل زدم به لیوان خالی و گفتم:

ـ مرسی.

هنوز درست جاگیر نشده بودم که یه مرد اومد تو.

سریع از روی مبل پریدم پایین، وحشت‌زده دویدم سمت ایمان که روی مبل یه‌نفره نشسته بود، تعادلمو از دست دادم، با یه حرکت گرفتتم.

کنار گوشم زمزمه کرد:

ـ آروم، عروسک کوچولو.

نفس عمیق کشیدم، بوش خوب بود...

با یه حرکت منو روی پاهاش نشوند.

قلبم تندتند می‌زد، سرمو آوردم بالا، به مرد قوی‌هیکل روبه‌روم نگاه کردم.

بازوهاش انگار بادکنک توش بود، ابروش شکسته بود، اخمش ترسناک.

از ترس سرمو تو گردن ایمان فرو بردم.

پسره با خنده گفت:

ـ بچه‌داری بهت میاد.

ایمان غرید:

ـ اعصاب ندارم، شوخی رو بذار کنار علی، پدرم و کاراش دارن دیوونه‌م می‌کنن.

علی مسیر حرفو عوض کرد:

ـ مگه امروز بلیط نداشتی بری؟

ایمان نگاهی به ساعت انداخت:

ـ دو ساعت دیگه پروازمه.

مدارکامو روی میز انداخت:

ـ بگیر، اینا مال ایشونه. هنوز هیچ بلایی سرش نیومده، ولی چکش کن، بد نیست. مادرش امروز تصادف کرده، نمی‌دونم چی شده، ولی می‌خوام به تو بسپارمش علی، بهتر از تو قابل‌اعتمادتر نیست.

علی نگاهی بهم انداخت:

ـ انگار از تو خوشش میاد، بنظرت می‌ذاره بری؟

ایمان بهم نگاه کرد:

ـ از پلیس‌ها می‌ترسی؟

سر تکون دادم، رفتم نزدیک گوشش، آروم گفتم:

ـ نه، پلیس‌ها از بچه‌ها مراقبت می‌کنن.

به علی اشاره کرد:

ـ علی پلیسه، یه پلیس درجه‌دار، سرگرد علیهان مختاری.

بهش نگاه کردم، سعی کردم به بدنش زل نزنم، فقط صورتشو ببینم.

چشم‌های قهوه‌ای تیره، موهای مشکی پرکلاغی، بینی تیغه‌ای باریک، لب‌های برجسته.

چشم‌هاش خشن بودن، انگار هر لحظه ممکن بود یکیو درسته ببلعه.

اهمیتی بهم نداد، خم شد، مدارکمو برداشت، صفحه‌ی شناسنامه رو بلند خوند:

ـ تایسز شافعی... مادر، مهناز کریمی... پدر، کامران شافعی...

علیهان شوکه زل زد بهم:

ـ تایسز شافعی... دختر کامران شافعی؟!

ایمان اخم کرد:

ـ چطور؟ چیزی شده؟

علیهان سر تکون داد و گفت:

ـ آره، کامران رو یادت نمیاد؟ همون مردی که...

به من نگاه کرد و بعد رو به ایمان گفت که یه لحظه باهاش کار داره. ایمان منو روی مبل نشوند و همراه علیهان رفتن.

یعنی بابامو می‌شناسن؟

بلند شدم و پاورچین‌پاورچین نزدیکشون رفتم.

ایمان: یعنی میگی پدرش همونیه که ترمزمو بریده بود و نجاتم داد؟

علیهان سر تکون داد:

ـ آره، همونه. همون مردی که تو فرانسه نجاتت داد و نذاشت ته دره سقوط کنی، پدر تایسزه.

ایمان دستش رو کشید تو موهاش:

ـ دنیا چقدر کوچیکه! ولی اگه اینجوریه، تایسز هم پدرش رو از دست داده، هم مادرش رو... پس اون زنی که خودشو جا مادرش زده کیه؟

عقب‌عقب رفتم و سریع برگشتم نشستم رو مبل.

یعنی چی؟

بابام ایمان رو نجات داده؟ پس اون یه قهرمانه؟

یعنی مامانم زنده نیست؟ پس اون زن...!

ایمان و علیهان برگشتن و نشستند. بهشون زل زدم و گفتم:

ـ یعنی چی یکی خودش رو جای مامانم جا زده؟

شوکه نگاهم کردن.

سرمو کج کردم و نگاهشون کردم.

علیهان خندید:

ـ اومدی پا گوش وایسادی؟

خجالت کشیدم و سر تکون دادم.

علیهان سیبی برداشت، شروع کرد به پوست کندن:

ـ اون زنی که تو رو بزرگ کرده، خاله‌ته. مهتاب کریمی هیچ‌وقت ازدواج نکرده.

لبم تکون خورد:

ـ خاله؟ یعنی مامانم نیست؟

ایمان کلافه گفت:

ـ نه.

بغضم گرفت، آروم لب زدم:

ـ خوبه... پس واسه همین مهربون نبود... واسه همین منو به امین داد...

اگه مامانم بود، هیچ‌وقت این کارو نمی‌کرد... مامانا خوبی بچه‌هاشونو می‌خوان...

اشک‌هام دونه‌دونه روی دامنم چکید.

ایمان با نگاه غمگینش گفت:

ـ تقصیر منه... اگه پدر و مادرت منو نجات نمی‌دادن، تو به این روز نمی‌افتادی.

نفسش سنگین شد.

ـ اون روز بارونی... یه پیچ تند... ترمز برید.

چهار نفر تو ماشین بودیم، من، علیهان و دو نفر دیگه. داشتیم ته دره سقوط می‌کردیم که...

پدرت قهرمان بود. به ماشین ما زد، منحرفمون کرد، نجاتمون داد...

همه‌چی خوب پیش رفت تا اینکه... یه کامیون از روبه‌رو...

دیگه حرف نزد. صورتشو بین دستاش گرفت.

علیهان ادامه داد:

ـ اون روز پدر و مادرت فوت کردن. ولی مادرت تو رو بغل کرده بود، نذاشته بود کوچیک‌ترین زخمی برداری.

ما دنبال کسی بودیم که ازت مراقبت کنه، خاله‌ات قبول کرد.

چند بار تو فرانسه به دیدنت اومدیم. ولی وقتی برگشت ایران، دیگه هیچ خبری ازت نداشتیم... تا امروز.

ایمان با چشمای سرخش بلند شد، یه سیگار روشن کرد و رفت تو حیاط.

لبخند زدم، ولی اشک بزرگی از چشمم چکید.

بابا و مامانم مهربون بودن...!

علیهان سرشو انداخت پایین، گوشی‌شو برداشت و یه جایی زنگ زد.

اسم خاله‌ای که همیشه می‌گفت من مادرم...

همون که به بابای خیالی فحش می‌داد که مارو ول کرده...

هق‌هق کردم. علیهان تشکر کرد و تماسو قطع کرد، دوباره شماره گرفت.

بعد چند لحظه، نگاهش ناراحت شد.

ـ بله، کسی رو نداره. فقط خودش و یه بچه ده ساله. بله، تشریف میارم اونجا.

قطع کرد، بهم نگاه کرد و گفت:

ـ دوست داری کنار من زندگی کنی؟

با هق‌هق سرمو به نشونه نه تکون دادم و فقط لب زدم:

ـ مرده؟

آهی کشید و سر تکون داد.

جیغ زدم و زدم زیر گریه.

ایمان با عجله داخل اومد، چشم‌هاش سرخ شده بود. علیهان براش توضیح داد.

ایمان منو تو بغلش گرفت، سرمو نوازش کرد و آروم گفت:

ـ هیش... آروم باش عروسک. من خودم بزرگت می‌کنم. همه‌کس تو میشم.

علیهان با اخم گفت:

ـ پروازت چی؟

ایمان غرید:

ـ گور باباش!

علیهان عصبی گفت:

ـ باید بری ایمان. این‌همه زور زدی واسه شرکت...

ایمان اشکامو پاک کرد و گفت:

ـ پس یه بلیط فوری بگیر، تایسز رو با خودم می‌برم. هنوز وقت هست، مدارکشو دارم. من راه می‌افتم، تو زنگ بزن.

علیهان پوفی کشید.

ـ رئیس‌جمهور که نیستم، یه سرگرد خالی‌ام!

ایمان نعره زد:

ـ می‌دونم، پس یه کاریش کن! جبران می‌کنم.

علیهان چپ‌چپ نگاهش کرد، بعد نفسش رو فوت کرد و گفت:

ـ باشه، گمشو از جلو چشمام، نبینمت!

ایمان خندید، دست تکون داد، کفشاشو پوشید و با سرعت رفت سمت ماشین. منو نشوند، خودش نشست و گفت:

ـ سفت بچسب عروسک، داریم پرواز می‌کنیم!

کمربندمو بست، گاز داد و با سرعت ماشینو به حرکت درآورد.

ترسیده خودمو جمع کردم...

تازه یادم اومد...

من زیرم نه شلوار جورابی دارم، نه شورت!

لبمو گاز گرفتم. چرا وسط این سرعت، این فکرا باید بیاد تو سرم؟!

ایمان با سرعت پیچ‌ها رو رد کرد و من سکته‌ای به ضبط خاموش نگاه کردم...

ایمان ایستاد، کارتی رو نشون داد و گفت:

ـ پرواز دارم، ماشین رو تو پارکینگ می‌ذارم، همون همیشگی میاد می‌برتش.

نگهبان سری تکون داد و اجازه ورود داد. وارد پارکینگ شدیم. ساک و مدارکش رو برداشت و نگاهم کرد.

ـ عروسک، بدو پایین که الان پروازم بلند میشه، میره!

عجله‌اش به من هم سرایت کرد. سریع پیاده شدم. هنوز درست نایستاده بودم که با یه حرکت بلندم کرد و دوید.

ـ حال می‌کنی؟

لبمو گزیدم، دلم هر لحظه هری می‌ریخت. کجاش حال داشت؟ فقط می‌ترسیدم زمین بخوریم!

ساکمو برای بازرسی فرستاد. خودش هم ساکی نداشت، فقط یه کیف رمزدار مشکی تو دستش بود. نوبت من شد، باید برای بازرسی بدنی می‌رفتم.

از گیت رد شدم. زنی جلو اومد، بدنمو چک کرد، بعد لبخند زد، لپمو کشید و گفت:

ـ عروسک، چقدر چشمات نازه!

لبخند ریزی زدم و تشکر کردم. برگشتم سمت ایمان که اشاره کرد برم کنارش. با اخم داشت با زنی حرف می‌زد.

ـ نه، پاسپورت نداره، بردنش اورژانسیه.

زن با ناز گفت:

ـ می‌دونم، جناب بزرگمهر، اما نمی‌شه.

ایمان پوفی کشید، گوشیشو درآورد و شماره‌ای گرفت.

ـ علی، چیکار کردی؟ ... زود باش دیگه! ... سرهنگ پدر توعه، زنگ بزن توضیح بده! ... خب دادی، مرگت چیه؟

چند لحظه بعد، تلفن اونجا زنگ خورد. همون زن جواب داد. بعد از چند ثانیه سرشو بالا گرفت و با احترام گفت:

ـ آقای بزرگمهر، لطفاً بفرمایید. اجازه ورود دارید.

ایمان لبخند زد، گوشی رو قطع کرد و زیر لب گفت:

ـ علی، خیلی بامرامی، دورت بگردم، داداش!

بلیط‌ها رو گرفت، دستمو کشید و سمت در ورودی رفتیم.وقتی هواپیمای بزرگ رو دیدم، دهنم باز موند. یه باد شدیدی وزید. حس کردم لباسم داره بالا می‌ره. سریع نشستم.

ایمان با تعجب گفت:

ـ چی شد؟

با خجالت زمزمه کردم:

ـ زی... زیرش لباس نیست.

یه دفعه دستشو کوبید روی پیشونیش. بعد بدون حرف بغلم کرد و دوید سمت هواپیما. آخرین نفر ما بودیم که سوار شد.

مرد راهنما غر زد:

ـ جناب بزرگمهر، یه کم دیگه دیر می‌کردین، پرواز می‌کردیم!

ایمان با خونسردی خندید:

ـ باشه، حالا برای دو دقیقه تأخیر، منت سرم نذار.

رفتیم سمت صندلی‌هامون. وقتی نشستیم، زن مهماندار شروع کرد به توضیح دادن. ایمان کمربند رو برای من و خودش بست.

نگاهم افتاد به ران پاهام... کبود بود. انگار یه چیزی تو دلم فرو ریخت. بغض کردم. یاد امین افتادم... دستاش... فشارای محکمش...

با صدای گرفته‌ای زمزمه کردم:

ـ من بی‌ارزش شدم؟

ایمان شوکه نگاهم کرد، بعد رد نگاه منو گرفت. کبودی‌ها رو که دید، آروم لباسم رو پایین کشید.

ـ بی‌ارزش شدن درد داره، ولی تو نشدی. تو هنوز مثل یه الماس گرونبهایی، خدا دوستت داشته.

اشک از چشمم چکید. تو گلوم فشار عجیبی حس کردم.

ـ اما سحر می‌گه اگه یکی... اگه کسی... دست بزنه، دیگه بی‌ارزش می‌شیم، دیگه کسی ما رو نمی‌خواد.

ایمان نفسشو با حرص بیرون داد. سرشو آورد نزدیک‌تر و با صدای آرومی کنار گوشم گفت:

ـ وقتی بابام دست زد، از اونجا خون اومد؟

آروم سرمو به نشونه منفی تکون دادم.

ـ نه... نیومد.

لبخند محوی زد.

ـ پس هنوز بی‌ارزش نشدی، عروسک کوچولو.

با انگشتام بازی کردم و زیرلب گفتم:

ـ ممنون که نجاتم دادی.

چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد. هواپیما تکون خورد و کم‌کم اوج گرفت. ایمان پرسید:

ـ حالت بد نمی‌شه؟

ـ نه، خوبم.

شکمم صدا داد. ایمان انگار شنید. به مهماندار چیزی گفت. زن نگاهی بهم انداخت، لبخندی زد و سری تکون داد. چشمامو بستم. دستی روی سرم کشیده شد. بعد با موهام بازی کرد.

اخم کردم و سرمو عقب کشیدم.

ـ نکن!

ایمان دوتا دستشو بالا برد.

ـ باشه، تسلیم!

چشم ازش برنداشتم. قیافه‌اش... هیچ شباهتی به امین نداشت. امین چشم‌های روشنی داشت، اما چشم‌های ایمان آبیِ تیره و عمیق بود. امین موهاش جوگندمی بود، ولی ایمان موهای بور داشت که قشنگ‌ترش می‌کرد. پوستش سفید، هیکلش متناسب و چهارشونه، ولی نه اون‌قدر که عجیب باشه. یه هیکل مردونه، بدون اغراق.

زل زده بودم بهش که یهو دستشو گذاشت زیر چونه‌اش.

ـ پسندیده شدم؟

لبمو گاز گرفتم.

ـ قراره با من چیکار کنی؟

همون‌طور که زیر چونه‌اش بود، یه لبخند نصفه زد.

ـ می‌خوام بزرگت کنم. بفرستمت ادامه تحصیل بدی، بعد برای خودت کسی بشی.

نگاهمو ریز کردم.

ـ نمی‌خوای زنت بشم؟

قهقهه‌ای زد، محو چال گونه‌ش شدم و گفت:

ـ عروسک، آخه تو رو کجای دلم بذارم؟ تو جای بچه‌ی منی! من دوازده سال ازت بزرگ‌ترم، نه همچین فکری راجع‌بهت ندارم.

همون موقع، مهماندار با یه سینی پر از خوراکی اومد. ایمان یه چیزی رو پایین کشید و زن، سینی رو گذاشت جلوم. لبخند مهربونی زد و گفت:

ـ چیزی نیاز داشتید، به ما بگید، جناب بزرگمهر.

ایمان تایید کرد. وقتی زن رفت، با ذوق به خوراکی‌ها نگاه کردم و گفتم:

ـ همه تو رو می‌شناسن!

شونه بالا انداخت و گفت:

ـ شاید... دوست داری معروف باشم؟

آبمیوه رو باز کردم و یه قلپ خوردم.

ـ اُم... نمی‌دونم، معروفی رو تاحالا تجربه نکردم، ولی همه معروفا رو دوست دارن.

کیک رو باز کرد، داد دستم.

ـ آره، هم دوست دارن، هم تو خطرن.

گاز بزرگی از کیک زدم و با آبمیوه قورت دادم. انقدر گشنه‌م بود که همه چی یادم رفت.

امین، مامان، همه‌ی ماجراها...

«بچه بودن، خوب بودن، خوب بود... همه چی با یه خوشحالی کوچیک از یادت می‌رفت، فکرم زیاد نمی‌شد... کاش تا ابد بچه می‌موندم.»

بعد از خوردن، چشمام سنگین شد و خوابم برد.

...

با حس تکونای آروم، چشم باز کردم. هنوز تو هواپیما بودیم. ایمان، یه هدفون رو گوشش بود و با لپ‌تاپ چیزی طراحی می‌کرد.

کنجکاو شدم، آروم خم شدم و نگاه انداختم، ولی هیچی نفهمیدم. خندید و یه چیزی به زبونی که نمی‌شناختم گفت.

گیج نگاهش کردم. چی گفت؟

لبخند شیطونی زد، انگشتشو گذاشت رو لبش. صداش گرم و مردونه بود، انگار می‌پیچید تو سرم.

یه دفعه، مهماندار با چرخ دستی اومد و تو یه جام باریک، مایع زردی ریخت. جام رو گرفت سمت ایمان.

ایمان بدون این‌که بهش نگاه کنه، برداشت و تندتند رو کیبورد تایپ کرد. بعد یه دفعه فارسی گفت:

ـ مادر قهوه!

دوباره به همون زبون قبلی یه چیزی گفت و یه نفس جام رو سر کشید. مهماندار بازم براش ریخت، بعد نگاهشو به من دوخت و گفت:

ـ دوست داری با من بیای؟

سر ایمان سمت من چرخید، لبخند زد، لپمو کشید و گفت:

ـ خوب خوابیدی؟

سر تکون دادم.

ـ بله.

مهماندار هنوز منتظر جواب، نگاهم کرد. یه نگاه به ایمان انداختم، از صندلی پایین اومدم و کنار مهمانداری که هیچی رو سرش نبود و موهاش شرابی بود، ایستادم.

ایمان هدفون رو درآورد، زل زد به لپ‌تاپ و گفت:

ـ مراقبش باش. به بادیگاردها بگو مواظبش باشن. لباساشم عوض کن، خیلی تو چشمه.

زن با احترام سر تکون داد، ساکمو برداشت و با هم راه افتادیم. همه‌ی نگاه‌ها سمت من بود. بعضیا خواب بودن، ولی بعضیا هم انگار کنجکاو بودن.

مهماندار یه کم خم شد و آروم گفت:

ـ تا حالا ندیدم جناب بزرگمهر با کسی بیاد. همیشه صندلی کنارش خالی بود. این که می‌بینم یه باربی کوچولو کنارشه، کنجکاوم کرد.

چیزی نگفتم. فقط زل زدم به چشمای قهوه‌ای روشنش.

آروم‌تر گفت:

ـ دخترش هستی؟ البته فکر نکنم، برای دخترش بودن زیادی بزرگی.

چشمامو مالیدم و گفتم:

ـ دوستشم... قول داد منو با خودش بیاره.

به یه اتاق رسیدیم که تخت داشت، همه چی اونجا بود.

یه مرد، با موهای سفید و چشم‌های اقیانوسی، روی تخت لم داده بود. یه کم خمار نگاهم کرد، بعد پتو رو کشید روی سرش و گفت:

ـ ایمان نیومد؟

مهماندار گفت:

ـ گفت نمی‌خواد قیافه‌تو ببینه.

مرد، بلند شد. با صدای خش‌دار و خمارش گفت:

ـ غلط کرده، مگه دست خودشه؟ طرح من چی شد؟

مهماندار، دستمو گرفت و برد سمت حمام.

ـ خبر ندارم، ارباب.

مرد، پچ‌زد:

ـ همیشه با هم بحث دارن.

منم مثل خودش، پچ‌زدم:

ـ اون کیه؟

لبخند زد.

ـ بعداً باهاش آشنا می‌شی. برعکس قیافه‌ش، اخلاق نداره. ایمانم هی اذیتش می‌کنه، بدتر می‌شه.

سر و بدنمو شستم. وقتی با حوله بدنمو خشک می‌کرد، نگاهش افتاد به کبودی روی ران و شونه‌م، ولی چیزی نپرسید. یه شلوار لی مشکی و شومیز سفید بهم داد، پوشیدم.

دوباره برگشتیم همونجا که مرد، روی تخت ولو بود. مهماندار موهامو با سشوار خشک می‌کرد که مرد، با لحن خمار و کلافه‌ش گفت:

ـ این کیه با خودش آورده؟

از تو آینه، نگاهش کردم. یه نیم‌آستین خردلی تنش بود. مهماندار، تو همون حین که موهامو خشک می‌کرد، گفت:

ـ نمی‌دونم.

پسره، خمارتر گفت:

ـ تو کی هستی؟ زبون داری حرف بزنی؟

از تو آینه، اخم کردم. چشم‌غره رفت و توی لیوان شیشه‌ای که طرح حبابی داشت، یه چیزی ریخت و مزه کرد.

دو مردی که مثل مجسمه، کنار در ایستاده بودن، گفتن:

ـ جناب بزرگمهر اومدن، ارباب.

در که باز شد، ایمان اومد تو. همون لحظه، مرد، لیوانشو سمتش پرت کرد.

ایمان، خیلی خفن، لیوانو تو هوا گرفت.

ـ چته؟ باز گرفتت؟

لیوانو گذاشت رو میز آینه، بعد نگاهشو به من دوخت و با خنده گفت:

ـ ماهی، این که عروسک‌تر شد!

پسره بلند شد... و از قدش شوکه شدم. لعنتی، چقدر قدبلند و جذاب بود!

دستش رو توی جیبش فرو کرد و به سمت چوب‌لباسی رفت. کت مشکیش رو روی پیرهن خردلیش پوشید. شلوار مشکی هم به پا داشت. بادیگاردها سریع بقیه وسایلش رو جمع کردن. همون‌طور که راه می‌رفت، گفت:

ـ آره، گرفتم. تو بگو این بچه کیه؟ نکنه مزاجت عوض شده؟

ایمان کیفش رو از این دست به اون دست کرد و با خونسردی گفت:

ـ جریان داره، ولی بدون، پدر و مادرش جونت رو نجات دادن.

پسر خیره به من نگاه کرد. ماهی، همون مهماندار، موهای من رو می‌بافت.

هواپیما فرود اومد! فکر کنم نشستیم. چون ایمان گفت:

ـ بیا بریم، عروسک.

پسره جلو رفت و بادیگاردها پشت سرش حرکت کردن. ماهی دست تکون داد و گفت:

ـ بای‌بای.

منم براش دست تکون دادم و از هواپیما پیاده شدیم.

ایمان دستش رو دور شونه‌م انداخت. یه ماشین مشکی دراز جلو ما ایستاد. مردی با عجله گفت:

ـ رسیدن به خیر! زود سوار شید، الان یه هواپیما توی این باند می‌شینه.

پسر مو سفید رو به ایمان کرد و گفت:

ـ تو رانندگی کن.

ایمان "باشه" گفت. بادیگاردها سوارم کردن و خودشون هم نشستن. پسره هم اول پاش رو گذاشت داخل، بعد خودش نشست و در رو بست.

همون راننده قبلی رو به ایمان کرد و پرسید:

ـ این بچه کیه؟ عجب نیرویی از بدنش بیرون میزنه!

ایمان با یه جیغ لاستیک، ماشین رو از فرودگاه بیرون برد. ترسیده به مردها نگاه کردم. ایمان از توی آینه نگاهش رو به من دوخت و گفت:

ـ ایشون عروسک منه.

پسر مو سفید پوزخند زد و با لحنی سنگین گفت:

ـ عروسک من!

پسر مو خرمایی روشن خندید و گفت:

ـ عروسکیه واقعاً برای خودش! ولی ندیدم ایمان تک‌پر با عروسک‌ها بپره!

ایمان کلافه گفت:

ـ فکر بد نکنید!

دستم رو محکم به صندلی کرم‌رنگ فشار دادم.

پسر مو سفیده صفحه‌ای روی صندلیش رو لمس کرد. یه محفظه بیرون اومد و یه بطری شیشه‌ای سبز تیره با مارک طلایی برداشت. بادیگارد سریع براش باز کرد. نگاهی به من انداخت و گفت:

ـ از ما می‌ترسی؟

فقط نگاهش کردم. یهو به سمتم خیز برداشت که منو بگیره. جیغ زدم و پاهام رو توی بدنم جمع کردم.

ایمان نگران نگاهم کرد و گفت:

ـ صدرا، ولش کن. فعلاً دست بهش نزن، تجربه‌ی سختی رو گذرونده.

پسر مو خرمایی گفت:

ـ چه تجربه‌ای؟ نکنه زوری بهش زدی؟

ایمان محکم زد توی سرش و گفت:

ـ ماتیا، احمق‌بازی درنیار! تو قدرت‌شناس‌ی و هنوز نفهمیدی؟ من هیچ‌وقت یه بچه رو لکه‌دار نمی‌کنم. همون ماندانا برای هفت پشتم کافیه، پس صفحه‌ی پشت من نذار.

صدرا نوشیدنیش رو خورد و با چشم‌های خمار، خیره نگاهم کرد.

اخم کردم. ماتیا چرخید، زبونش رو برام درآورد و گفت:

ـ چند سالته؟

با انگشتم بازی کردم و جواب ندادم.

ایمان گفت:

ـ ده سالشه. البته هشت ماه دیگه ده سالش می‌شه.

ماتیا اخم کرد:

ـ خیلی بچه‌ست! می‌خوای چیکارش کنی؟

ایمان با اخم گفت:

ـ بچه‌ی کامران هستش. معلومه، می‌برمش پایگاه.

نوشیدنی از دهن صدرا بیرون پاشید. با نعره گفت:

ـ بچه‌ی کامران؟ کامران شافعی؟

  • 4 هفته بعد...

ایمان تأیید کرد:

ـ آره.

ماتیا بهت‌زده نگاهم کرد. لب زد:

ـ می‌گم چرا قدرتش این‌قدر آشناست! نگو این بچه، دختر برادر منه! تایسز، عمو چقدر بزرگ شدی!

با چشم‌های گرد به چشمای قهوه‌ای عسلی خیلی روشنش نگاه کردم. چشم‌هاش مثل من، رگه‌هایی از رنگ توی عسلی داشت!

یهو انگار چیزی یادش اومد. رگ گردنش برجسته شد و گفت:

ـ کی بهش دست‌درازی کرده؟!

ترسیده پاهام رو بیشتر جمع کردم. چشم‌هاش برق افتاده بود.

صدرا دستی روی پیشونیش کشید و با تحکم گفت:

ـ ماتیا!

ماتیا مشتش رو روی پاهاش کوبید و آروم‌تر گفت:

ـ صدرا، باید می‌دادی من بزرگش کنم.

صدرا به من نگاه کرد و گفت:

ـ یه بچه‌ی هفت‌ساله چطور می‌خواست از یه نوزاد مراقبت کنه؟

ماتیا غرید:

ـ می‌تونستم!

گیج به ماتیا نگاه کردم. یعنی عمو منه؟ برادرِ پدرم؟ این چطور ممکنه؟

برگشت و با چشمای پر، نگاهم کرد. لب زد:

ـ شرمندتم...

دیگه نگاهش نکردم. چشمم به دستم افتاد. اشک درشت از مژه‌هام سر خورد و روی دستم چکید. دومی هم پشت سرش افتاد. بعدی‌ها پشت سر هم فرو ریختن.

هق‌ریز زدم.

انقدر گوشت کنار ناخنم رو کندم که خون زد بیرون.

صدای سرفه‌ای اومد.

بادیگاردها با سرعت دستم رو پاک کردن، چسب زدن و دستمال رو بیرون انداختن.

وحشت‌زده بهشون نگاه کردم، اما تا چشمم به صدرا خورد، خون توی رگ‌هام یخ زد!

زیر چشم‌هاش رگ قرمز بیرون زده بود. چشم‌هاش خون‌آلود، لب‌هاش رنگ‌پریده، دندون‌هاش برجسته.

از وحشت، صدام درنمی‌اومد. فقط دهنم باز و بسته می‌شد.

صدرا با صدایی بم و جذاب گفت:

ـ یه قطره خون نباید این‌جوری تحریکم کنه! خون توی رگ‌هاش بوی بهشت و زندگی می‌ده...

از وحشت زیاد، چشم‌هام سیاهی رفت و بی‌هوش شدم.

---

صدرا

روی مبل سلطنتی بادمجونی نشسته بودم و کولی‌بازی‌های ماتیا رو تماشا می‌کردم. فهمیده بود پدر ایمان، دخترِ برادرش رو صیغه‌ی تقلبی کرده. داشتم از نوشیدنی لذیذم لذت می‌بردم که تایسز به هوش اومد.

یاد ماشین افتادم. اگه کمی دیرتر بوی خون رو از ون پاک می‌کردن، جنازه‌ش اینجا بود!

کنترل خوبی روی خودم دارم. نمی‌دونم چرا با یه قطره خونش این‌طور شدم!

باید بفهمم خون توی رگ‌هاش چه رازی داره. مادرش جادوگر بود و پدرش بادافزار از نوع سنجش و ردیاب.

حالا باید کشف کنیم، خونش به کدوم سمت کشیده شده؟ جادوگره یا بادافزار؟

اگه جادوگر باشه، عالیه! چون جادوگر پیر پایگاه، به‌خاطر سن زیادش دیگه توان فعالیت نداره...

با دیدنم باز دهنش باز و بست شد!

بی‌اهمیت ازش چشم گرفتم، از بچه‌ها خوشم نمی‌اومد، رو اعصاب بودن.

گوشیم زنگ خورد، حال نداشتم برش دارم، انقدر نگاهش کردم تا خودش بلند بشه بیاد.

ماتیا برادرزاده‌ش رو محکم بغل کرده بود و قربون صدقه‌ش می‌رفت.

ایمان پوفی کشید، گوشیم رو برداشت انداخت روی پاهام و غرید:

ـ جواب بده دیگه زنگش رو مخ میره.

بالاخره گوشی نزدیکم شد، بغل گوشم گذاشتم.

ـ بنال؟

نمی‌دونم کی بود چون حال هم نداشتم به شماره نگاه کنم.

با پیچیدن صدای ایران پوفی کشیدم.

ـ عه صدرا این‌جوری نگو دلم می‌گیره اگه رسیدی بیا پایگاه.

نالیدم:

ـ همونجا هستم.

با ذوق گفت:

ـ چرا زودتر نگفتی؟

بی‌حوصله نالیدم:

ـ که چی بشه؟

خندید و گفت:

ـ انقدر ناله نزن یا همش تو تخت خوابی یا روی مبل لم دادی همش هم داری می‌نالی.

با صدای خواب‌آلود و مست خدا دادیم گفتم:

ـ مشکل داری؟

داشت از تو خونه می‌اومد و گفت:

ـ نه ندارم.

سرم رو صاف کردم، گوشی که با گردن گرفته بودم سر خورد و روی مبل افتاد.

چشم‌هام رو بستم و پشتم رو بهش کردم، زودتر بره.

ولی انگار هواسش به بچه گرم شد! خمیازه‌ای کشیدم، خوبه از این بچه استفاده می‌کنم کسی نزدیکم نشه و جذب صورت گربه‌اش بشن مثل خود گربه، چشم‌هاش پنجول می‌کشه.

من هم از گربه‌ها بدم میاد.

ایمان بالا سرم اومد و صورتش تو صورتم اومد و گفت:

ـ پاشو ببینم چقدر لش بازی در میاری!

چرخیدم، چشم‌هاش رو تو تخم چشم‌هام کوبید.

از الان خودم رو معرفی کنم؟ به قول ایمان من یه بشر فوق کثیف هستم چون زندگیم خلاصه شده تو گی بودن و تعداد محدود و انگشت‌شمار با دختری بودم.

هیکل ورزیده رو بیشتر از سینه‌های برآمده دوست دارم.

و عادت دیگه‌ام که ازش لذت می‌برم، لش کردن و نوشیدنی خوردن هستش.

یکم بی‌اعصابم و خشن بودن حال عمر سیصد و بیست و یک سالم رو خوب می‌کنه، یکم جاشنیش آه مردانه و فریاد مردانه، هرکی از من بدش بیاد هم برام اهمیت نداره، اینجوری دورم خلوت‌تر میشه و زندگیم آسایش بیشتری داره.

ایمان تکونم داد و گفت:

ـ باز داری با اون ذهن کثیفت به چی فکر می‌کنی؟

چشم‌هام رو بستم‌ و لب زدم:

ـ چطور مخت رو بزنم ببینی زیر پتوم چی دارم.

لبم رو با انگشتش گرفت و چلوند و گفت:

ـ چطوره این‌ها رو بدوزدم از این فکرها راجع به من نکنی؟

به سرم اشاره کردم.

ـ باید اینجا رو ریست کنی وگرنه لب بی‌تقصیره.

با تاسف سر تکون داد و گفت:

ـ حیف پایگاه زیر دست تو می‌چرخه!

بلند شدم و گفتم:

ـ بده؟

لبخند زد و گفت:

ـ با این که تو ذهنت یه چیز وول می‌خوره اما نه تو خیلی خوبی، یه لرد عالی و خاص برای مدیریت پایگاه، کاری به رابطه‌هات ندارم.

دست دور گردنش انداختم و گفتم:

ـ چرا تو نیومدی پیشم؟

دستم رو از دور گردنش باز کرد و گفت:

ـ چون می‌دونستم به جای قشنگی با تو نمی‌رسیدم، اگه ماتیا هم بود می‌اومدم.

پوفی کشیدم و دست تو جیبم کردم‌.

ـ باشه فهمیدم، بریم یکم سر و گوشی به پایگاه بزنیم، اما بعدا باید از خونت به من بدی، باشه؟

خندید و گفت:

ـ باشه ولی از گردن نمیدم.

هولش دادم و غریدم:

ـ نمی‌خوام نیازی هم به خونت ندارم.

از در بیرون رفتم، من تنها خوناشامی هستم که تو نور می‌تونه راه بره و خورشید رو لمس کنه، حتی پدر و مادرم نمی‌تونند.

خیلی از خوناشام‌ها دنبال من هستن تا این راز رو بفهمند.

اما من رازی نداشتم، فقط خیلی خاص به دنیا اومدم و یه اصیل‌زاده هستم، خوناشام مو سفید نداریم اما من با موهای سپید به دنیا اومدم، با این که پدر و مادرم موهای مشکی و زرد داشتن. یه بچه زال به دنیا اوردن که می‌تونه تو روز روشن بدونه ترس راه بره.

من برای خوناشام‌ها مقدس هستم و من رو خدای خودشون می‌دونند و پرستشم می‌کنند.

و پدر ترسناکم وحشت‌ناک روی من حساسه، مادرمم نگم بهتره.

از خونه ایمان بیرون اومدم، بوی بچه گربه که همراه بود هم اومد و بدون این که برگردم گفتم:

ـ چرا میاریش؟

ماتیا جواب داد:

ـ می‌خوام به خونه ببرمش، از الان با ما زندگی می‌کنه، من عموش هست

م تنها خانواده‌ش.

شونه بالا انداختم و گفتم:

ـ ولی تو همیشه پیش منی، ماتیا منم از بچه گربه‌ها متنفرم، صداهای اتاقم برای روحیه‌ش اصلا مناسب نیست.

ایمان تایید کرد و ایران گفت:

ـ اما تنها جایی که اطمینان داریم که بهش آسیب نزنند، خونه‌ی تو هست.

ایمان از پشت بغلم کرد و گفت:

ـ تو اتاق ماتیا باشه. اگه بفهمند که دختر بچه‌ی ده‌ساله تو پایگاه هست که نشونی نداره، حتماً ازش استفاده میشه. ماتیا یک سال دیگه نشونش رو می‌گیره، هشت سال هم تایسز رو پیش خودت نگه‌دار.

به دستش که دورم بود نگاه کردم و با جدیت گفتم:

ـ ایمان، سوءاستفاده نکن! خونه‌ی من که مهدکودک نیست. وقتی آوردیش یعنی فکر اینجاش هم کردی.

ماتیا سریع رو به روم اومد و گفت:

ـ بخاطر برادرم که جونش و زندگیش رو بخاطر تو داد، از دخترش محافظت کن.

به ماتیا خیره شدم، یه قدم جلو رفتم و مشتی تو صورتش کوبیدم. با سر روی زمین افتاد و گفتم:

ـ من جاودان هستم. اون از تو محافظت کرد، از برادر هفت‌ساله‌اش! برو مسیح رو شکر کن که پیش خودم نگهت داشتم.

ماتیا با بغض نگاهم کرد و گفت:

ـ هرکاری بخوای می‌کنم، اما از تایسز محافظت کن تا بتونه نشونش رو از تو بگیره و عضو رسمی پایگاه بشه.

ایمان و ماتیا منتظر نگاهم کردند. به بچه‌گربه نگاه کردم و گفتم:

ـ ایمان، ازش اسکن قدرت بگیر، بفهمیم به کی رفته.

ایران شوکه گفت:

ـ اون هنوز بچه است!

چشم بسته راه رفتم و گفتم:

ـ از بچگی آموزشش میدیم.

ایمان بی‌چون و چرا قبول کرد. مگه می‌تونست قبول نکنه؟ اگه سه بار در روز از دستورم سرپیچی کنه، مجازاتش می‌کنم.

ماتیا نگران گفت:

ـ تو اسکن می‌گیری؟

با همون حالت چشم بسته گفتم:

ـ نه! ایمان متوجه حرفم نشدی؟

نمی‌تونستم من بگیرم چون بوی خونش خیلی قوی بود. همین الان هم به زور خودم رو کنترل کردم که نرم خونش رو بمکم.

چشم‌هام رو باز کردم و به پایگاه نگاه کردم. یه پایگاه بزرگ، هزار متر مربع و دو طبقه.

تا وارد شدم به هیاهو چشم دوختم. اینجا تازه‌کارها هستن و کسانی که قدرت دارند، می‌آن ثبت‌نام می‌کنند.

بادیگاردها راه باز کردن از راه باز شده رد شدم.

بخش بعدی، بخش آزمون‌های اولیه بود.

نگاه کردم، داشتن بررسی قدرت می‌کردن. بعضی دستگاه‌ها صدا می‌دادند و بعضی‌ها یه بوق یا دو بوق می‌زدند.

سمت چپ هم اسم‌نویسی بود.

به قسمت بعدی رفتم. داشتن آموزش می‌دیدن که چطور از قدرت‌های خودشون استفاده کنند.

صد تا کلاس پنجاه‌متری بود.

قسمت چهارم، تسلط کامل دارند و ماموریت‌های هر بخش بهشون داده میشه.

قسمت پنجم هم من هستم و به بقیه قسمت‌ها دستور میدم که چیکار کنند و گزارش‌ها برای من میاد.

طبقه بالای پایگاه بهتره کسی واردش نشه. اگه هم شدی باید قدرتی در حد ایمان داشته باشی.

تنها کسی که از طبقه بالا زنده مونده، ایمان و علیهان هستن. برای همین دست چپ و راست من هستن.

ایران جادوگر ما هستش.

چهل و هفت سالشه. البته عمرش تا پنج‌صد سال هم میره، اما نمی‌تونم بهش کارهای سنگین بدم تا زمانی که ازدواج کنه و برای من بچه بیاره. اون موقع تو کار خفه‌اش می‌کنم.

جادوگرها خیلی کم پیدا می‌شن. مثلا مهناز، مادر بچه‌گربه، قدرتش صد برابر قدرت ایران بود و همیشه شگفت‌زده‌ام می‌کرد.

خب، بخوام بگم یه روزی دوست دخترم بوده. مهناز یکی از دوست دخترهای انگشت‌شمارم هستش.

اما بعد که کامران اومد، پیشنهاد دادم با کامران ازدواج کنه چون کامران عاشقش شده بود.

اون از کامران بدش نمی‌اومد و این شد وصلت اون‌ها.

گزارش‌ها رو خوندم و گفتم:

ـ درخواستی‌ها زیاد شده. ایران، چی خبره؟

ایران توضیح داد:

ـ پلیس اف‌بی‌آی به مورد مشکوکی خورده و انگار راجب پایگاه ما شنیده. برای همین درخواست داده که موارد مشکوک رو ما حل کنیم. جوابی براشون نفرستادم تا شما جواب بدید.

خوب بود پلیس و مامورها سمت ما اومدن. این‌جوری فضای راحت‌تری می‌گیریم.

اما باید جدی باهاش بحث بشه.

خمار گفتم:

ـ دستور ملاقات بده به دفتر خارج از پایگاه.

ایران تایید کرد و تو دفترچه سیمی خودش نوشت.

یکی‌یکی بهش گفتم چیکار کنه.

با هق هق به سوزن‌های تو دست و بدنم نگاه کردم.

ماتیا کلافه راه می‌رفت و گفت:

ـ ایمان چیزیش نشه؟ ایمان تایسز یادگار برادرمه.

هق زدم:

ـ درد داره.

ایمان با سرعت کنار صفحه‌های مانیتور بالا سرش نگاه کرد و روی صفحه‌کلیدها ضربه می‌زد و به ماتیا اهمیت نمی‌داد.

یهو تو بدنم دوباره شوک برقی داد و جیغ زدم:

ـ می‌سوزه! بدنم داره می‌سوزه! خدا درد داره! بگو تمامش کنه!

از زیر پاهام بادی وزید و کلاه آهنی سرم جیغ بلندی کشید.

ایمان بالاخره با اخم شدیدی نگاهم کرد و گفت:

ـ خوبه. فکر کنم یه نکته مثبت پیدا کردی که صدرا نظرش به تو جلب بشه.

ماتیا چشم‌هاش برق زد و گفت:

ـ هر دو قدرت رو داره؟

ایمان تایید کرد.

ـ هر دو قدرت از پدر و مادر داره!

ماتیا سریع سون‌ها و کلاه‌ها رو از روی بدن و سرم برداشت.

محکم بغل کردم و سرم رو غرق بوس کرد!

از این که ماتیا برادر پدرمه خیلی خوشحال بودم.

تو همین وقتی که این‌جا بودم خیلی خودش رو تو قلبم جا کرده بود.

دستم رو گرفت، از روی صندلی پایین آوردم. پاهام سست بود و از گریه‌های زیاد هق و سکسکه گرفته بودم.

ماتیا بغلم کرد و منو جایی برد و گفت:

ـ صدرا خیلی خوبه. اگه پا به پای حرف‌هاش بیای، می‌بینی مرد خیلی خیلی خوبی هست. صدرا منو بزرگ کرده. بدیش اینه که از دخترا خوشش نمیاد. یعنی مطمئن باش هیچ وقت انگشتش رو بهت نمی‌زنه.

دست و صورتم رو می‌شست و از صدرا پسر زیبایی که شبیه الهه‌ها بود برای من می‌گفت.

درسته صدرا وحشتناکه، اما نمی‌دونم چرا ازش خوشم میاد. از این که قبول کرد پیشش زندگی کنم خیلی خوشحال شده بودم.

اون موهای سفیدش روی پیشونیش عالی بود. چشم‌هاش وقتی نگاهت می‌کرد پاهات سست می‌شد!

نیشم باز شد و گفتم:

ـ خوبم دیگه.

لبخند زد و ادامه داد:

ـ خوبه که خوبی. بیا بریم.

از سرویس بهداشتی بیرون رفتیم که ایمان صدام کرد.

دویدم سمتش و گفت:

ـ تایسز، ببین. تو از الان زیر نظر و حفاظت صدرا میری. تا هجده سالگی باید مراقب باشی. بچه‌هایی که نشان نداشته باشن رو حتما می‌برن، مخصوصا که الان جادوگر هستی و قدرت فوق‌العاده پدرت رو داری.

پس پیش صدرا بمون، به من هم اعتماد نکن. خیلی‌ها هستن که بلدن تغییر چهره بدن و فقط صدرا می‌تونه تشخیص بده.

روی مخش نرو. سعی کن بدنت زخمی نشه. وقتی صدرا خونه است حمام نرو. اون بوها رو سریع می‌فهمه.

حمام هم باعث جریان خون میشه و بده.

وقتی میاد سریع به اتاقت برو. یا اگه دیدیش، هر سوالی پرسید و هرچی گفت، جوابش رو بده. از بی‌جوابی متنفره.

ماتیا خندید و گفت:

ـ به صداهایی که از اتاقش میاد توجه نکن. یا هدفون بهت میدم، آهنگ گوش بده.

لعنتی منو به بلوغ کامل رسونده! بهش هم پیشنهاد میدم، می‌گه من با بچه نمی‌پرم.

ایمان به ماتیا چپ چپ نگاه کرد و گفت:

ـ ماتیا یک بار دیگه بهش پیشنهاد بدی زیر گوشت می‌زنم.

ماتیا شونه بالا انداخت و گفت:

ـ تو توی خونه‌اش بمون ببین چه صداهایی میاد. اگه خودت آمپر نچسبوندی، پیشنهاد ندادی. اسمم رو کوکب می‌ذارم.

خندیدم. ایمان با ابروی بالا افتاده نگاهم کرد و گفت:

ـ خوشحالی؟

سرم رو پایین انداختم و گفتم:

ـ عروسک من از صدرا خوشش میاد، اما می‌ترسه؟

به ماتیا نگاه کردم. لب زد: بگو خوشم میاد.

دامنم رو تو مشت گرفتم، یکم خم شدم و بلند گفتم:

ـ از اون مرد بد اخلاق خوشم میاد.

ایمان قهقهه زد و گفت:

ـ عه حالا ازش خوشت میاد؟ می‌خوای عروسک اون بشی؟

اخم کردم و سر تکون دادم و گفتم:

ـ نه! اون به من می‌گه بچه گربه و از بچه گربه‌ها بدش میاد. تایسز پیش صدرا امنیت داره. دیگه هیچ مردی به من دست نمیزنه، مگه نه ماتیا؟

ماتیا تند تند سر تکون داد و صدای لش و لهجه دار قشنگ صدرا اومد.

ـ ایمان، گزارش.

ایمان لپم رو کشید، بلند شد و گفت:

ـ با ولتاژ پایین برسی جواب نداد، مجبور شدم سه فاز بیشتر کنم و ازش گرفتم. خوب جواب هم گرفتم. اون قدرت مادرش و پدرش رو کامل داره.

فقط می‌مونه آموزشش. ما یه جادوگر داریم که ایران آموزشش میده. قدرت کامران هم ماتیا کامل و جامع آموزشش میده. می‌مونه تست مرحله آخر شما ازش بگیرید.

خیره صورت سفید و نورانیش بودم.

دوست داشتم یک بار دیگه چشم‌های قرمزش که رگ‌های قرمز زیر چشمش پیدا بود رو ببینم. با این که وحشتناک بود، اما زیباتر می‌شد.

به من نگاه کرد و گفت:

ـ گربه کوچولو، خوب آموزش ببین. پنجول هم نکش تا جا پای بزرگا بذاری. اگه تونستی قدرتت رو سریع‌تر از حد بالا ببری و کامل یاد گرفتی، نشان منو زودتر می‌گیری تا راحت‌تر تو محوطه و بیرون از اینجا ولگردی کنی.

حالا بریم خونه. من کارم تموم شده، تختم رو می‌خوام.

جلوتر رفت و ماتیا یه ایول گفت.

ایمان با چشم‌های برق‌زده گفت:

ـ سعی کن نشونت رو زودتر ازش بگیری. اون به حرفی که می‌زنه عمل می‌کنه.

سر تکون دادم، دست‌هام مشت شد و لب زدم:

ـ من ازش زودتر نشون می‌گیرم.

ایمان موند، ولی من و ماتیا با سرعت پشت سرش رفتیم. خیلی خطرناک نگاهمون می‌کردن. سریع گفتم:

ـ ماتیا، چرا نشان نداشته باشیم خطرناکه؟

نیم‌نگاهی بهم کرد، انگار نمی‌دونست چطور به من بگه. صدرا بدون برگشتن گفت:

ـ نشان نداشته باشی، یکی بدتر از امین میاد باهات حال می‌کنه، یا تو رو می‌برن تو گروه‌های دیگه عضو بشی و باید آدم بکشی یا قصابی کنی. نشان نداشتن مثل لباس نپوشیدنه، انگار برهنه رفتی بیرون و می‌گی بیاید، من متعلق به شما هستم.

دهنم باز موند. با ماتیا نگاه کردم. با دندون‌های کلیدی گفت:

ـ یه بار، منو تو شش سالگی دزدیدن. یه پیرزن می‌خواست روی من نشان بزنه و جونیم رو با خودش اشتراک بذاره. اون خیلی بد بود، اذیتم می‌کرد و...

صدرا برگشت و گفت:

ـ مگه بده، بدون دندون داشت برات؟

ماتیا با چشم‌های پر از اشک نعره زد:

ـ صدرا!

صدرا با یه حرکت تو بغل گرفتش و گفت:

ـ عه، باشه! تو دیگه بچه شش‌ساله نیستی، پس چطور به من پیشنهاد می‌دی؟ وقتی آسیب‌های روحیت از بین نرفته؟

ماتیا هق زد و گفت:

ـ زخم‌هاش رو می‌بینم. چه بخوای، چه نخوای، یادم میاد.

صدرا ولش کرد، به راه خودش ادامه داد و گفت:

ـ برای بچه‌ای به سن تو، لحظه سختی بود. اینکه نشان بردگی بهت بخوره، خیلی بده.

ماتیا اشکش رو پاک کرد و گفت:

ـ کی می‌خوای نشانم کنی؟ یازده ساله با نشان بردگی اون پیرزن هستم. با این‌که کشتیش، هنوز از بین نرفته. از نگاه کثیف اطرافم خوشم نمیاد.

صدرا: چند ماه دیگه هجده سالت میشه.

ماتیا ناراحت گفت:

ـ نمیشه این چند ماه رو نادیده بگیری و پاکم کنی؟

به یه خونه سفید ویلایی رسیدیم. ماتیا سریع در رو باز کرد. صدرا داخل رفت و گفت:

ـ امشب، اگه سیراب شدم، بهت میدم.

ماتیا خوشحال شد و فریاد زد:

ـ ایول، تایسز! تو مثل برکت می‌مونی. با اومدنت، هی داره خوشحالی سرم نازل میشه.

تبسمی زدم و به خونه نگاه کردم. یه حیاط بزرگ چمنی داشت که یه اتاق توی حیاطش بود، اما قفل بود، کرده بودنش انبار. یه درخت بزرگ و زیبا، یه صندلی چوبی هم زیرش. یه سمت دیوار پیچکی بود با گل‌های صورتی و قرمز خوش‌بو. یه مجسمه سگ بزرگ هم بود که از کنار پیچک‌ها، به خونه نگاه می‌کرد. از دهنش آب چکه می‌کرد و توی حوض زیر پاهاش می‌افتاد. البته این حوض دراز و خیلی باریک بود، مثل جوب دور حیاط چرخیده بود.

ماتیا پیش سگ رفت و گفت:

ـ صدرا، چرا آب نمی‌ده؟ نکنه محافظت خونه مشکل پیدا کرده؟

صدرا انگشتش رو گاز گرفت و توی دهن سگ کرد. خونش از زبون سگ چکه کرد. بعد، آب به سرعت بیرون زد و چشم‌های سگ نور داد و همه‌مون رو اسکن کرد! خیلی جادویی بود و برای منی که تا حالا ندیده بودم، شگفت‌انگیز. مثل شعبده‌بازی.

صدرا: بدون محافظت سگ، خونه باز هم محافظ داره.

به آب زلال که پر از ماهی بود نگاه کردم. خیلی زیبا بود، مثل یه راه جوبی، دور تا دور خونه پیچیده بود. به ویلا نگاه انداختم. دو تا مربع خاکستری به هم چسبیده بود، در و پنجره‌هاش همه شیشه بود و می‌شد از بیرون داخلش رو دید!

وارد خونه شدیم. بوی عطر خوش‌بو و باد خنکی پیچید. چشم‌هام بسته شد و نفس عمیقی کشیدم. ماتیا در رو بست و من به فضای بزرگ خونه نگاه کردم. یه سمت، مبلمان سفید و طلایی، با پوست خرس قطبی که روی یکی از مبل‌ها بود. وحشت کردم. وسط مبل‌ها، یه قالیچه خلوت با شکل هندسه سفید و طوسی بود!

به مجسمه‌ها نگاه کردم. دو تا مجسمه بزرگ که دست‌هاشون روی سینه برهنه خودشون بود. پایین‌تنه هم که هیچ، همه‌چیش واضح پیدا بود. به اون قسمت نگاه کردم. آشپزخونه شبه‌جزیره‌ای بود. یه اپن سفید داشت با چهار صندلی خاکستری. خیلی خونش شیک بود!

یه فضای کوچیک، مثل راهرو بود. ماتیا منو اونجا برد و گفت:

ـ بیا، اتاق خودمون رو نشونت بدم. البته اگه من برم، اینجا میشه اتاق خودت.

از راهروی باریک کنار دیوار ال‌مانند آشپزخونه گذشتیم. با دیدن چهار اتاق، دهنم باز موند. ماتیا پچ زد:

ـ به هیچ عنوان وارد اون دو تا اتاق نشو. البته هم نمی‌تونی بشی، قفل هستن. اما نزدیکش هم نشو. اون دو تا، خط قرمزهای صدرا هستن. این در سفید که سه ستاره تو یه مثلث هستش، اتاق صدرا. و این اتاق که یه آرم طلایی گوزن روشه، مال تو. به اون دو تا در هم که آرم فرشته تیرکمون‌دار روشه، اصلا نزدیک نشو.
تایید کردم و وارد اتاق گوزنی شدم.
یه تخت بزرگ سفید، یه پاف زرد کنار‌ پاش.
کتابخونه‌ی چوبی یک‌متری، بالا سرش یه گلدون خالی، دو تا شمع این ور و اون ورش.
حمام شیشه‌ای که داخلش معلوم بود، یه وان داشت و یه دوش مستطیلی.
دستشویی هم فرنگی بود، شکر خدا این یکی شیشه‌ای نبود!

یه کمد استوانه‌ای، چسبیده به دیوار. یه رگال لباس هم کنارش.
نورهای بنفش و نارنجی داخل فضای خالی رگال می‌درخشید.
یه آینه قدی، چسبیده به کمد. لباس‌های رنگیِ ماتیا توی رگال، لباس‌های زیر و باقی چیزهاش توی کمد.

خیلی عالی بود! اما... نور از کجا میاد؟
سقف رو نگاه کردم. نه چراغی، نه حتی یه لوستر کوچیک!

ماتیا شونه‌ام رو گرفت.
ـ اونجاست.
نگاهم روی سر گوزن بزرگ روی دیوار قفل شد.
روی شاخ‌هاش یه گوی نورانی بود، یه حباب درخشان!

دهنم باز موند.
عاشق اتاقش شدم!

ماتیا ساکم رو روی تخت گذاشت.
ـ چطور؟
مهبوت گفتم: عالیه... اما حمامش افتضاحه.
قهقهه زد.
ـ نه بری داخل، بخار آب شیشه رو می‌گیره.

چه خوش‌خیاله! اومدی و من می‌خواستم با آب سرد حموم کنم، بعد بخار از کجاش بیاد؟
چپ‌چپ نگاهش کردم، غش‌غش خندید و خودش رو روی تخت انداخت.

زنگ عجیب و ملایمی توی خونه پیچید.
ماتیا سکوت کرد. اخماش رفت تو هم.
ـ کیه این وقت شب؟
از اتاق بیرون رفت. من هم پشت سرش دویدم، کمی ترسیده بودم.

در باز شد.
صدرا بود.
یه رکابی مشکی تنش بود، یه شلوارک سفید.

دهنم باز موند.
وای، سرخ شدم!

یه پسر دیگه هم باهاش بود. یه پسر ناز.
البته صدرا یه چیز دیگه بود...

پسره چشم زیتونی، موهای بور، کک‌مک‌های ریز روی بینی و گونه‌هاش.
لب‌های قلوه‌ای که انگار بهشون آب نرسیده...

اومد جلو.
ـ سلام.
صدرا دستش رو باز کرد، پسره با چشم‌های اشکی دوید توی بغلش.
ـ یک ماه نبودی، من مردم!

ماتیا اخم کرد.
ـ فعلا که زنده‌ای.
پسره چشم‌غره‌ای رفت.
ـ چند ماه دیگه ازت راحت می‌شم، خراب کن اوقات خوشم!

صدرا پسره رو روی پاهاش نشوند.
ـ خوبه، بحث رو کنار بذارید. ماتیا، وسایلت رو جمع کن که از این خونه بری.
ماتیا یه "باشه" گفت.

با دیدن پسره که هی داشت صدرا رو می‌بوسید، هنگ کردم!
چشمش به من خورد. لبخند زد. زبون درآورد!
منم برایش زبون درآوردم! دویدم سمت اتاق، ولی محکم به ماتیا خوردم.

می‌خواستم با پشت زمین بخورم، اما...
ماتیا منو تو بغل گرفت، سریع بلندم کرد و برد توی اتاق.

ـ هر وقت شاریا اینجا میاد، تو باید بیای این اتاق، فهمیدی؟
ـ چرا؟
ـ پسر بدی نیست، اتفاقا خیلی خوبه. اما... من و شاریا کل‌کل داریم.
مکث کرد.
ـ درواقع برای کل‌کل نمیگم. برای این میگم که صدرا فقط با پسرا رابطه داره.

چشمام گرد شد.
ـ یعنی مثل مامان باباها با هم می‌خوابن؟
ـ آره، یه جورایی.
سمت کمدش رفت، از توش یه هدفون سیاه بیرون آورد.
ـ این برای تو. وقتی صداهای عجیب از اتاق صدرا شنیدی، اینو روی گوشت بذار. چون اصلا برای تو مناسب نیست، باشه؟
تایید کردم.

هدفون رو داد دستم.
ـ هر وقت شارژش تموم شد، میزنی اینجا توی شارژ.

رفت سمت کمد، ساکش رو بیرون کشید.
ـ کتاب‌هام رو میذارم برای تو. جالبن، بخون. اما خرابشون نکن.
پدرت، یعنی داداشم، اینا رو بهم هدیه داده.

نگران شدم.
ـ چرا نمی‌ذاره اینجا باشی؟ من بدون تو می‌ترسم.
لبخند زد.
ـ نترس. کارهایی که گفتم رو انجام ندی، صدرا بهت کاری نداره.
مکث کرد.
ـ اون از دخترا بدش میاد، پس مطمئن باش کاری بهت نداره.
ـ ولی...
ـ از هیچی هم نترس. اینجا امن‌ترین جای ممکنه. کلی هم حفاظ داره.

ساکش رو بست.
ـ لباس‌هات رو اینجا بذار. هدفون رو هم بده بزنم به شارژ.

دادم دستش. تو سکوت، هدفون رو به شارژ زد.

چیزی توی حالتش عجیب بود...
ـ ماتیا، عصبی هستی؟
نچرخید. اما شونه‌هاش کمی لرزید.

دستی به گردنش کشید و خندید.
ـ نه، چرا این فکر رو می‌کنی؟

اما من دیدم.
چشم‌هاش پر از اشک بود!

حیرت‌زده گفتم: گریه می‌کنی؟
لپم رو کشید، لبخند زد.
ـ نه... خوبم.

صدای خنده‌ای اومد که داشت به اینجا نزدیک می‌شد. چیزی به زبانی عجیب گفت.
صدرا هم جوابش رو داد. قطره اشکی درشت از چشم ماتیا افتاد.
در اتاق باز شد. صدرا بود. نگاه خمارش روی ما چرخید و روی ماتیا که پشتش به در بود، میخ شد.

ـ ماتی؟

ماتیا سریع اشکش رو پاک کرد.

ـ بله؟

صدرا با اخم گفت:

ـ برگرد، دارم با تو حرف می‌زنم.

ماتیا برگشت.

ـ بله؟

چشم‌های صدرا روی صورتش چرخید.

ـ سنت کمه، کله‌ات هم داغه. فکرت رو درگیر من نکن، حیفه زیر دست و پای من خراب بشی.

اشک‌های ماتیا بی‌وقفه چکید.

ـ من که چیزی نگفتم، حرفی نزدم! چرا میای الکی حرف می‌زنی؟

صدرا موهای به‌هم‌ریخته‌ش رو بیشتر بهم ریخت. توی اتاق اومد، ماتیا رو بغل کرد. ماتیا بلند گریه افتاد، جوری که بغض منم گرفت.

صدرا، ماتیا رو مثل یه بچه به خودش فشار داد.

ـ آره، می‌بینم.

ماتیا بین گریه هق‌هق کرد:

ـ برو، منتظرش نذار... وگرنه این سری واقعاً می‌میره.

صدرا ازش فاصله گرفت، خم شد و آروم، ماتیا رو بوسید.

سریع چشم‌هام رو گرفتم. قلبم تندتند می‌زد. آروم لای انگشت‌هام رو باز کردم... ماتیا هم با چشم‌های اشکی و بسته، داشت همراهی‌ش می‌کرد.

سکته‌ی دوم هم رد کردم، جیغی زدم، لگدی حواله‌ی صدرا کردم و داد زدم:

ـ ماتیا رو بی‌ارزش نکن، خر!

صدرا، ماتیا رو ول کرد و خمار، بهم نگاه کرد. ماتیا حیرت‌زده، دست روی لبش گذاشت و لب زد:

ـ چرا؟

صدرا نگاهش رو از من گرفت.

ـ هدیه‌ی خداحافظی بود. سه ساعت دیگه توی حیاط، روی صندلی می‌بینمت.

خواست از اتاق بیرون بره، مکث کرد.

ـ به بچه‌گربه گوشزد کن کارش تکرار بشه، کل خونش رو می‌خورم، به در اتاقم می‌چسبونمش.

وحشت کردم، عقب‌عقب رفتم، ولی داد زدم:

ـ غلط کردی!

چرخید، با چشم‌های سرخ نگاهم کرد. نمی‌دونم چرا، ولی لبخند زدم.

ابروهاش بالا پرید. بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و در رو بست. ماتیا روی تخت افتاد و مثل دیوونه‌ها توی خودش وول خورد! هی موهاش رو کشید، هی نشست، بعد خندید، توی تخت غلت زد.

با دهن باز به دیوونه‌بازیش نگاه کردم. چرخید سمتم.

ـ تایسز، تو هم دیدی؟ اون منو بوسید! اون هیچ‌کسی رو نمی‌بوسه، نه مرد، نه زن! فقط یه بار ایمان رو بوسیده، فقط یه بار! خیلی کم پیش میاد کسی رو ببوسه، اما... اون من رو بوسید!

لبش رو مک زد، گاز گرفت.

ـ قلـبم توی دهنم می‌زنه! می‌خوام فریاد بزنم، تایسز!

کنارش نشستم. نگران گفتم:

ـ نکنه دیوونت کرده؟

سر تکون داد.

ـ دیوونش بودم، دیوونه‌ترش هم شدم.

چپ‌چپ نگاهش کردم، خندید. یهو صدای فریاد اومد. اما... فرق داشت. با حرف زدن و ناله کردن فرق داشت. چیزی می‌گفت!

چشم‌هام گرد شد. یاد فریبا و امین و مامان و بقیه‌ی مردها افتادم!

ماتیا رفت، هدفون رو آورد، روی گوشم گذاشت. درش آوردم.

ـ به چه زبونی حرف می‌زنن؟

به هدفونی که روی تخت انداخته بودم نگاه کرد.

ـ فرانسوی.

سریع گفتم:

ـ می‌خوام یادش بگیرم.

لبخند زد.

ـ ایمان قدرت عجیب انتقال یادگیری و اطلاعات داره. برو بهش بگو، مطمئنم برای تو انجامش می‌ده. من خیلی طول کشید تا یاد بگیرم، اما ایمان با تو مهربونه. حتماً یادت می‌ده.

تایید کردم. صدای ناله‌ها بلندتر شد. سرم رو خاروندم.

ـ از این صداها، خونه‌ی ما زیاد می‌اومد. تازه چیزای لزج هم توی بادکنک‌های رنگی و طرح‌دار بود.

لبخند زدم.

ـ بوی بدی هم می‌داد.

ماتیا بغلم کرد.

ـ ببخش که نتونستم ازت مراقبت کنم... چون بچه بودم، تو رو بهم ندادن.

سر تکون دادم.

ـ اشکال نداره.

با نیش باز، حرف رو عوض کرد.

ـ گشنته؟

تایید کردم.

پایین تخت نشست.

ـ بیا اینو نشونت بدم، از الان برای خودته. همیشه برات پرش می‌کنم.

کشوی زیر تخت رو باز کرد. لواشک، پاستیل، کاکائو!

کشوی دوم رو باز کرد. چیپس، پفک، چیزای عجیب‌غریب که توی عمرم ندیده بودم!

کشوی سوم رو باز کرد. آبمیوه، رانی، از این حرف‌ها!

انواع اقسامش رو داشت.

دستم رو گرفت، چرخوندم اون‌ور تخت.

ـ اینجا هم هست!

باز کرد. انواع کیک و تی‌تاب‌ها! دو تا کشو بود.

ـ این دو تا خالیه.

با دهن باز گفتم:

ـ مغازه رو خریدی آوردی اینجا؟

خندید.

ـ شاریا برام می‌خرید، می‌آورد.

بعد انگار که یه راز رو فاش کنه، گفت:

ـ الان هم لابد عجله کرده، وگرنه با دست پر میاد. به قیافش نگاه نکن، سن عزرائیل رو داره، هشتاد و پنج سالشه! قدرتش مرموزه، اما نفرین جاودانگی داره. دو ساله با صدراست.

دهنم باز موند.

ـ اما می‌خوره اندازه‌ی تو باشه!

لبخند زد و تایید کرد.

ـ باید به این شگفتی‌ها عادت کنی. چون چیزای عجیب‌تری هم می‌بینی. اگه قدرتت شکوفا بشه و به اندازه‌ی ایمان برسه، می‌تونی از مرز رد بشی و پا به دنیای اسرارآمیز بذاری.

یه چیپس برداشتم، باز کردم.

ـ میشه بیشتر بگی؟ قدرت تو چیه؟

دستش رو بالا آورد. چیپس‌ها دونه‌دونه از پاکت بیرون اومدن و توی هوا شناور شدن.

ـ من قدرت باد رو دارم. یه بادافزارم. می‌تونم بفهمم کی بدنش قدرت داره، کی نداره. حتی از طریق باد می‌تونم پرواز کنم یا بوها رو شناسایی کنم.

چیپس‌ها دونه‌دونه توی پاکت برگشتن. شگفت‌زده خندیدم.

ـ یادم بده!

سر تکون داد.

ـ چشم‌هات رو ببند و قدرتت رو پیدا کن.

اون می‌گفت، من هم انجام می‌دادم...

ـ وقتی قدرتت رو پیدا کردی، هدایتش کن، باهاش دوست شو، با خودت یکی‌ش کن.

یه‌دفعه طوفان شدیدی توی اتاق پیچید. ماتیا با چشمای گشاد شده گفت:

ـ وااای! دختر، اینجا رو...

ولی قبل از اینکه حرفش تموم بشه، باد مارو از زمین بلند کرد و کوبید به سقف. سعی کردم تعادلمو حفظ کنم، با وحشت داد زدم:

ـ بلد نیستم متوقفش کنم! چیکار کنم؟

ماتیا می‌خواست چیزی بگه، اما باد انقدر شدید بود که حتی نمی‌تونست دهن باز کنه.

در اتاق با شدت باز شد، صدرا اومد تو، دستش رو بالا آورد و ناگهان همه‌چی آروم شد، انگار نه انگار طوفانی بوده. بدنمون که به سقف چسبیده بود، یواش یواش پایین اومد. صدرا با اخم گفت:

ـ دیگه این کارو نکن! اگه اکسیژن هوا رو مسدود می‌کردی، می‌مردی. ماتیا، دیگه آموزشش نده. سطح بادش خیلی بالاست، به باد تو نمی‌خوره.

حرف می‌زد، اما من فقط خیره‌ی نورهای اطرافش شده بودم. مثل شعله‌های سفید و سبز که دورش می‌چرخیدن. جلو رفتم، دستمو بالا آوردم. وقتی انگشتم به شعله‌ها خورد، انگار زنده شدن، دور دستم پیچیدن.

خندیدم، اما همین که دستمو بیشتر فرو بردم، رنگ آتیش قرمز شد. یه‌دفعه جیغ کشیدم و عقب پریدم.

ماتیا سریع منو گرفت. با نگرانی گفت:

ـ چرا این‌جوری شد؟!

صدرا دقیق نگاهم کرد.

ـ داشتی با چی بازی می‌کردی؟

به آتیشای دورش اشاره کردم.

ـ اینا... خیلی قشنگن.

صدرا یه قدم نزدیک‌تر شد، دستمو گرفت و محکم گفت:

ـ لباس بپوش، بیا بیرون، کارت دارم.

نگاهم افتاد به رکابی برعکس و شلوارکِ پاش. ناخودآگاه به ماتیا نگاه کردم، یه‌دفعه خشکم زد.

ـ ماتیا... چرا این شکلی شدی؟!

صدرا سریع پرسید:

ـ چه شکلی؟

دور بدنش علاوه بر باد، یه چیز سیاه هم می‌چرخید. صدرا آروم گفت:

ـ می‌تونی اون رو برداری؟

نزدیک شدم، دستمو بردم توی باد و اون لکه‌ی سیاه رو گرفتم. توی نور نگاش کردم.

ـ اینه.

صدرا لبخند کجی زد، چشماش درخشید.

ـ می‌تونی نابودش کنی؟

با تردید گفتم:

ـ چجوری؟ این مثل جوهر می‌مونه.

خم شد، زیر گوشم زمزمه کرد:

ـ بخورش... ببین می‌تونی؟

با چندش گفتم:

ـ چی؟!

ولی نگاهش جدی بود. سریع اون چیز سیاه رو گذاشتم دهنم. مزه‌ای نداشت، اما یه‌دفعه ترکید، یه تلخی و ترشی عجیب پیچید تو دهنم. خواستم بالا بیارم که صدرا سریع دهنمو گرفت، وادارم کرد قورتش بدم.

بعد از چند لحظه گفت:

ـ خوبه، بچه‌گربه.

تمام بدنم لرزید، با وحشت سرفه کردم.

صدرا به ماتیا نگاه کرد.

ـ حالا از قدرت بادت استفاده کن.

ماتیا دستشو بلند کرد. این بار بادش خیلی قوی‌تر از قبل شد. چشماش برق زد.

ـ واوو! نشان پیرزن از روی من برداشته شد! قدرتم چند برابر شده!

صدرا آروم گفت:

ـ من، بچه‌گربه رو آموزش می‌دم. چون قراره جاهای زیادی با من بیاد.

شاریا دستی روی مبل گذاشت، نگاهش عمیق شد.

ـ نظرتو جلب کرد؟

صدرا دستشو برد لای موهام، آروم نوازش کرد.

ـ فکر کنم به یه حیوان خونگی همیشگی نیاز دارم.

نگاهم روی شاریا موند. یه چیز نامرئی دورش بود، انگار یه پوشش روی رنگ سیاهش کشیده شده بود.

صدرا خم شد، کنار گوشم زمزمه کرد:

ـ چی می‌بینی؟

با مکث گفتم:

ـ یه چیز نامرئی... دور یه شعله‌ی سیاه.

صدرا نیشخند زد.

ـ بیشتر نگاه کن.

چشامو ریز کردم. روی سرش، دو تا گوش و یه شاخ دیدم.

سرمو بلند کردم و گفتم:

ـ یه جفت گوش... و یه شاخ.

چشمای صدرا برق زد.

توی ذهنم گفت:

ـ هیش، بچه‌گربه. از حالا با من اینجا حرف می‌زنی. نباید کسی بفهمه تو چی می‌بینی. حالا ببین، وقتی حافظه‌ی این دوتا رو پاک کنم، هاله‌م چه رنگی می‌شه.

سرمو تکون دادم. حافظه‌ی شاریا و ماتیا پاک شد. همون لحظه، رنگ هاله‌ی صدرا سیاه شد.

زیر گوشش زمزمه کردم:

ـ سیاه...

لبخند کمرنگی زد، بغلم کرد.

بعد منو روی مبل گذاشت.

ـ ماتیا، بریم. نشانم رو روی بدنت بذارم. بچه‌گربه، تو همراهم بیا.

شاریا دستی تکون داد.

ـ برو دیگه، کوچولوی بامزه.

چپ‌چپ نگاش کردم.

ـ بامزه خودتی، گوش‌دراز!

ابروشو بالا انداخت.

ـ می‌بینی؟

با شیطنت خندیدم.

ـ چی رو؟

دستشو کشید روی گردنش.

ـ هیچی، برو، قبل از اینکه صدرا جوشی بشه.

فرصت فکر نبود، دویدم بیرون.

اما همون لحظه که رسیدم، با دیدن بالا‌تنه‌ی برهنه‌ی ماتیا شوکه شدم. پام پیچ خورد، محکم زمین خوردم.

ـ من هیچی ندیدم!

صدرا با پوزخند گفت:

ـ مسخره‌بازی درنیار، بیا اینجا.

سرمو انداختم پایین، رفتم جلو.

صدرا موهامو گرفت، مجبورم کرد به چشم‌هاش نگاه کنم. رنگ چشماش کم‌کم قرمز شد. هاله‌ی اطرافش سنگین و ترسناک شد. یه قدم عقب رفتم.

دستم رو گرفت، جیغ کشیدم.

ـ ببند.

دستشو سمت ماه گرفت. نور سفیدی توی دستش جمع شد، بعد با هاله‌ی قرمزش ترکیب شد. توی ذهنم گفت:

ـ ببین هاله چه رنگی می‌شه.
 

بعد ورد خوند، شعله‌ی آبی رو توی سینه‌ی ماتیا کوبید.

ماتیا از درد نعره زد. شعله‌ی آبی پیچید دور بدنش.

با ترس خودمو چسبوندم به صدرا، جیغ زدم:

ـ داره می‌سوزه!

ـ الان نشان منو می‌گیره، دقت کن چطور داره روی سینه‌ش نقش می‌بنده.

روی سینه‌ی ماتیا، که فریاد می‌زد، نماد برف شش‌پر شکل گرفت. چی ناز بود! انگار یه کریستال دونه‌ی برف توی سینه‌ش فرو کرده بودن، رفته بود تو گوشتش!

دردش انگار آروم گرفت، چون نفس‌نفس زد و گفت:

ـ تموم شد؟

صدرا تأیید کرد و گفت:

ـ تمومه، به پایگاه ماه آبی خوش اومدی.

ماتیا لبخند زد، به سینه‌ش نگاه کرد و گفت:

ـ زیباست! اما چرا روی سینه‌م دراومد؟

صدرا روی صندلی نشست، رنگش پریده بود، انگار نیرو ازش گرفته شده. گفت:

ـ برای هرکی فرق می‌کنه که کجا ظاهر بشه، اما همشون یکی‌ان.

ماتیا پیرهنش رو پوشید و گفت:

ـ خیلی درد داشت!

به صدرا نگاه کردم، چشم‌هاش بسته بود.

شاریا پیش ما اومد، روی صندلی نشست و گفت:

ـ بخور.

صدرا دندون‌هاش بیرون زد، سرش رو تو گردن شاریا برد و خون خورد.

لرزون ازش چشم گرفتم و پیش ماتیا رفتم.

ـ خوبی؟

با خوشحالی گفت:

ـ بهتر از این نمی‌شم.

پچ زدم:

ـ می‌خوای بری؟ من پیش صدرا می‌ترسم، می‌شه منم با خودت ببری؟

یه نفر زیر گوشم سرفه کرد. برگشتم، با دیدن صدرا زیر گوشم جیغی زدم و دویدم.

شاریا خندید و گفت:

ـ صدرا اذیتش نکن، خوردنی می‌شه.

صدرا غرید:

ـ دیگه بحث رفتن رو پیش نکش، گربه، وگرنه می‌کشمت.

جیغ زدم:

ـ من گربه نیستم، تایسز هستم!

صدرا چشم باریک کرد.

ـ گربه، گربه‌ست، حالا هرچقدر می‌خواد اسم داشته باشه.

دستم مشت شد و به ماتیا نگاه کردم. شایار ساکش رو بهش داد و گفت:

ـ بای‌بای.

ماتیا مشتی توی بازوش زد و گفت:

ـ انقدر ذوق نکن، من همیشه هستم.

شاریا خندید.

ـ شکی توش نیست، دلم تنگ می‌شه برای مزاحم بودنت.

ماتیا خندید.

ـ لذت ببر از نبودنم.

بعد دستش رو برای من تکون داد و گفت:

ـ بای، خوشگل عمو! مراقب خودت باش، به حرف منم گوش بده.

دستم رو براش تکون دادم.

تو هوا شناور شد و با سرعت از خونه رفت.

دهنم باز موند.

ـ منم می‌تونم پرواز کنم؟

شاریا سرش رو روی بازوی صدرا گذاشت و گفت:

ـ اگه قدرتش رو داشته باشی، صددرصد می‌تونی.

نیشم باز شد. چقدر اینجا هیجان‌انگیزه!

به گوش‌هاش نگاه کردم، بامزه تکون خورد.

خندیدم، دویدم تو خونه، و مستقیم رفتم توی اتاقم. روی تخت پریدم.

«می‌شه پرواز کنم؟ می‌تونم مثل پرنده‌ها پرواز کنم!»

باید سحر می‌بود و می‌دید. اون دوست داشت ذهن همه رو بخونه، اما من امشب صدای صدرا رو توی سرم شنیدم.

حس می‌کنم اینجا رو بیشتر از زندگی پیش مامان دوست دارم. اونجا همش باید قایم می‌شدم تا مهمون‌هاش برن.

کیک و آبمیوه خوردم، یه شکلات چوبی توی دهنم گذاشتم. انقدر رویاپردازی کردم که با شکلات تو دهنم خوابم برد.

---

صدرا

شاریا رو فرستادم بره. یه بچه دختر توی خونه‌م بود، خوبیت نداشت شب نگهش دارم، چون هر لحظه ممکن بود برم و گربه‌ی کوچولو تنها می‌موند.

اون انسانه، به غذا نیاز داره، مثل ماتیا.

پشت در اتاقش ایستادم. صدای آروم نفس کشیدنش می‌اومد. بوی تند توت‌فرنگی هم تو هوا پیچیده بود. بینی‌م رو مالیدم و در رو باز کردم.

با دیدنش شوکه شدم.

یه شکلات توی دهنش بود و خوابش برده بود.

آب دهنش هم راه افتاده بود.

می‌خواستم طلسم محافظتی که توی نوزادی روش گذاشتم رو بردارم، اما می‌ترسیدم دوباره دنبالش بیان.

اون روز داشتیم بچه‌گربه رو به جای امنی می‌بردیم که اون اتفاق افتاد.

ترمز ماشین ما رو بریده بودن، تا دنبالشون نکنیم. اشتباهی به جای ماشین ما، ماشین کامران رو زیر کردن.

کامران مسیرش رو عوض کرده بود تا ما چیزیمون نشه. خیلی تمیز و قشنگ این کار رو کرد، اما با له شدن ماشین، همه‌چی به هم ریخت.

کامران و مهناز مردن، و تایسز داشت جون می‌داد.

مجبور شدم تبدیلش کنم. اما زمان تبدیل، نفسش کاملاً قطع شد. فکر کردم تبدیلم موفقیت‌آمیز نبوده.

چاله کندم و اون روز چالش کردم. اما تا ده قدم از قبر تایسز دور شدم، قلبش شروع کرد زدن.

یادم نمی‌ره، مثل دیوونه‌ها خاک‌ها رو کنار زدم و بیرونش آوردم.

اولین تبدیلم بود و حالم خیلی افتضاح بد بود.

وقتی چشم‌های درشت سبز-عسلی‌ش رو باز کرد...

نفس راحتی کشیدم.

اما با جیغش غریدم:

ـ ازت متنفرم، بچه‌گربه.

با حرفم خندید. همش یه ماهش بود.

سرم رو روی شکمش گذاشتم، نفس‌نفس‌های آروم زدم.

بوی خونش تغییر کرده بود.

بوی محشری می‌داد.

گلوی خشکم اذیتم کرد، اما اهمیت ندادم.

صورتش عوض شده بود. موهاش کاملاً سفید شده بود. فکر کنم چون نوزاد بود، قدرتم براش زیادی بوده. چون شبیه اصیل‌زاده‌ها شده بود!

جیغ می‌زد و طلب خون می‌کرد.

اما نباید بهش می‌دادم.

اگه می‌دادم، کاملاً تبدیل به خون‌آشام می‌شد.

دستی به موهای سفیدش کشیدم و روی بچه‌گربه طلسم تغییر شکل‌دهنده گذاشتم.

موهاش خرمایی شد، چشم‌هاش قهوه‌ای، اما هنوز تناژ رنگ چشم اصلی خودش معلوم بود.

حافظه‌ی خودم رو قفل کردم، جوری تنظیمش کردم که با اولین قطره‌ی خونش، همه‌چی یادم بیاد.

احتیاط، شرط عقل بود.

ماتیا حالش بد بود و می‌خواست خودش بچه‌ی برادرش رو بزرگ کنه، اما اون سنی نداشت.

به مهتاب، خواهر دوقلوی مهناز، گفتم که بچه رو بگیره.

همه‌چیز به خوبی پیش رفت، اما وقتی دیدم هنوز دارن دنبال بچه می‌گردن، به مهتاب گفتم بره ایران. حافظه‌ش رو هم پاک کردم.

تا اینکه دوباره دیدمش... و تقدیر، باز اونو رسوند به ما.

با خونش، همه‌چیز یادم اومد.

اینکه دیدم قدرت‌های منو تا حدودی داره، هم خوشحال شدم هم عصبی.

عصبی از اینکه باید تا ابد مثل کش تنبون (!) همراه خودم باشه...

خوشحال از اینکه همه‌ی کارها رو می‌ندازم روی دوشش، منم حال می‌کنم!

ولی باید آموزش‌ش بدم.

در اتاقش رو بستم و توی اتاق خودم رفتم. اما هنوز نرسیده به تخت، صدای جیغش اومد!

کسی تو خونه نیست. پس لابد کابوس دیده.

روی تخت لم دادم و چشم‌هام رو بستم.

ولی از خواب بیدار شده بود و داشت گریه می‌کرد.

معلومه ترسیده.

روی شکم رفتم و دست‌هام رو روی گوشم گذاشتم.

ولی بازم همه‌چیز رو می‌شنیدم... صدای تند ضربان قلبش، عرقی که روی بدنش نشسته، خونی که توی رگ‌هاش جریان داره.

کلافه نشستم.

هدفون برداشتم و روی گوشم گذاشتم.

آها، حالا بهتر شد!

باز دراز کشیدم، دوتا پنبه هم برداشتم و توی بینی‌م گذاشتم.

مثل پروانه دراز کشیده بودم و داشتم به آهنگ فرانسوی تند گوش می‌دادم و سر تکون می‌دادم که...

با خزیدنِ چیزی تو بغلم، شوکه بلند شدم!

هدفون و پنبه‌ها از دستم افتاد.

اشکش رو با پشت دست پاک کرد. غریدم:

ـ اینجا چه غلطی می‌کنی؟

گریه کرد:

ـ می‌ترسم.

با اخم توپیدم:

ـ از من نمی‌ترسی خونت رو بخورم، بعد از خواب دیدنت می‌ترسی؟

بلند گریه کرد و گفت:

ـ نمی‌خوام کسی دستم بزنه! ماتیا گفت تو نمی‌ذاری کسی دستم بزنه... خواب دیدم امین پیدام کرده و داره دستم رو می‌گیره...

چپ‌چپ نگاهش کردم.

ـ امین اینجا چیکار می‌کنه؟ برو تو اتاقت، بگیر بخواب!

سری به منفی تکون داد، چشم‌هاش رو با مشت کوچیکش مالید و گفت:

ـ نمیرم.

نعره زدم:

ـ غلط کردی! برو تو اتاقت بتمرگ.

با بغض از تخت پایین اومد و در رو بست.

بلند شدم و کلافه سرم رو مالیدم.

مگه می‌ذاره یه خواب راحت داشته باشیم؟

درسته، نیاز به خواب ندارم... اما عاشق خوابم!

چه شب، چه روز، خوابم میاد.

پوفی کشیدم و دوباره رفتم توی تخت.

صدای دویدن اومد، در اتاقم باز شد و وحشت‌زده گفت:

ـ یکی رو دیدم! اون... اون بیرون داشت دور خونه راه می‌رفت!

اخم کردم. توی چشم‌هاش معلوم بود دروغ نمی‌گه.

منم داشتم یه چیز ضعیف حس می‌کردم...

از اتاق بیرون اومدم.

همون موقع در باز شد و ایمان، با ماندانای خونی، اومد تو!

ابروهام بالا پرید.

ـ چی شده؟

ایمان شوکه نگاهم کرد و گفت:

ـ بیداری؟ سعی کردم بدون صدا بیام!

درسته. بدون صدا اومده بود. حتی بوی خون ماندانا رو هم محو کرده بود.

با جیغ گربه، موهام رو کشیدم و نعره زدم:

ـ تو رو به مسیح جیغ نزن!

چند بار پلک زد، سر تکون داد و گفت:

ـ خونیه...

غریدم:

ـ کور نیستم. ایمان، ماندانا چشه؟

ایمان ماندانا رو روی زمین گذاشت و گفت:

ـ ماندانا چند ساعت دیگه، شاید زودتر، می‌میره. فقط می‌خوام بفهمم برای چی داشته به اینجا نفوذ می‌کرده.

ـ از وقتی تایسز رو آوردم، رفتارش عوض شد. هی کارای مشکوک می‌کرد.

امشب هم، بعد اینکه ماتیا رو تبدیل کردی و شاریا رفت، داشت حفاظ‌ها رو برمی‌داشت...

خیلی ماهرانه هم انجام می‌داد.

اومدم برم سمت ماندانا که گربه منو گرفت، سری به منفی تکون داد و گفت:

ـ م... مار...

کنار پاهاش نشستم.

ـ مار چی؟

جیغ زد و دوید:

ـ مار دنبالمه!

با سرعت توی بغلم گرفتمش و دورم آتشی روشن کردم.

محکم گردنم رو گرفت، به خودش لرزید و گریه کرد.

ماندانا سرفه‌ای کرد و گفت:

ـ پس می‌تونه نادیدنی‌ها رو از تو بیشتر ببینه، صدرا...

ـ نمی‌تونی تا ابد تایسز رو مخفی کنی.

همه می‌فهمن اون زنده‌ست.

بوی خونش، همه رو خبر می‌کنه.

تایسز جیغ زد:

ـ یه عالمه مار! یه عالمه مار...

قدرت چشم‌هام رو فعال کردم و نگاه کردم.

با دیدن خونه که پر از مار شده بود، شوکه شدم.

از زخم ماندانا، مار بیرون می‌اومد...

با اخم گفتم:

ـ ایمان، ماندانا رو آتیش بزن. نفرین کشنده روشه... با قطره‌های خونش، مار تولید می‌کنه.

ایمان خواست آتشش بزنه، ولی گربه توی بغلم جیغ بلندی زد و از دستش شعله‌ای وحشتناک بیرون اومد، که با قدرت باد تقویتش کرده بود!

ایمان با سرعت پرید و خودش رو نجات داد.

ماندانا جیغ می‌کشید و نعره زد:

ـ همه پرنسس خون روشن رو پیدا می‌کنن!

نمی‌تونی مخفیش کنی!

ایمان، شوکه، گفت:

ـ تایسز... تمومش کن. ماندانا دیگه مرده!

تایسز، با چشم‌های سرخ شده و موهای سفید، به ایمان نگاه کرد و دو رگه گفت:

ـ من می‌ترسم...

به خودم فشارش دادم. طلسمش از بین رفته بود...

ایمان، مشکوک، به من نگاه کرد و گفت:

ـ تایسز... بچه‌ی توئه؟!

اخم کردم.

ـ نه، دیوونه شدی؟!

ـ دروغ نگو، به موهاش نگاه کن! مگه چندتا آدم تو دنیا موهای سفید مثل تو دارن؟

ایمان با عصبانیت بهم توپید. از آتش نیمه‌سوزی که کنارمون بود، ماری بیرون خزید. با کفش لهش کردم و غریدم:

ـ زر نزن! این بچه من نیست، فقط... فقط...

ایمان کلافه موهاش رو چنگ زد.

ـ باشه، موهاش نه، اما قدرت آتش تو رو هم داره. مگه تو با چندتا زن بودی؟ زیاد که نبودی! نهایتش دو نفر، یکیشم مهناز. پس چرا هنوز انکار می‌کنی؟

چشمام رو ریز کردم.

ـ گوش کن! گربه، بچه‌ی من نیست. فقط وقتی مهناز باردار بود، بهش خونم رو دادم که بچه‌ش جادوگر بشه. تا قدرت خون مهناز رو بگیره، نه کامران! چون تولد جادوگرها نادره.

نفسی کشیدم و ادامه دادم:

ـ بعد که به دنیا اومد، دیدیم خونش وحشتناک قویه. می‌تونه خون‌آشام‌ها رو تو روز از بین ببره، حتی اگه موقتی باشه. برای اونا مثل الماسه. بعدم تصادف کرد... داشت می‌مرد، منم مجبور شدم تبدیلش کنم. برای همینه که شبیه منه!

ایمان مشکوک نگاهم کرد.

ـ اما تایسز نشان اصیل‌زاده‌ها رو داره. این نشان، فقط مال توئه.

کلافه غریدم:

ـ گفتم که! از وقتی تو شکم مادرش بود، خونم رو بهش دادم. برای همینه که اصیل شده!

دستم رو روی پیشونیم کشیدم.

ـ دروغی ندارم بگم. اگه بچه‌ی من بود، می‌گفتم مال منه!

نگاهم افتاد به تایسز، که بیهوش روی شونه‌م افتاده بود. ایمان نفسش رو سنگین بیرون داد.

ـ باشه، قبولت دارم... اما به همه بگو دخترته.

ابرو بالا انداختم.

ـ عمراً! من و این گربه؟ حرفش رو هم نزن!

نگاهش روی مبل خاکستری‌شده چرخید. نه ردی از ماندانا بود، نه از مبل. لبش رو به هم فشرد.

ـ صدرا، دنیا با وجود تایسز به خطر می‌افته. یه کاری کن کسی نزدیکش نشه. اگه دست کسی به خونش برسه، پرده‌ی بین دنیای ما و انسان‌ها از بین می‌ره. این وسط، آدمای معمولی ضربه می‌بینن.

به سمتم برگشت.

ـ ما مأمورای مرزیم. تو هم پادشاه این فرماندهی. می‌دونم سخته، اما حتی من حاضرم برای تایسز هر کاری کنم.

ابرو بالا انداختم.

ـ هر کاری؟

بی‌تردید سر تکون داد.

ـ آره، هر کاری.

پوزخند زدم.

ـ من تایسز رو نشان‌کرده‌ی خودم می‌کنم. در عوض، تو با من می‌مونی و نیازام رو تمکین می‌کنی. می‌دونی که... ازت خوشم میاد. تشنه‌ی لمس بدنتم.

دستش مشت شد.

ـ بهت گفتم، من از این روابط خوشم نمیاد!

تایسز رو تو هوا پرت کردم. ایمان با سرعت دوید و گرفتش. نعره زد:

ـ چرا این‌جوری می‌کنی؟ مگه عروسکه که پرت می‌کنی؟

لبخند زدم.

ـ برای تو عروسکه، نه؟ پس دیگه نگو "هر کاری"!

بی‌حرف نگاهش روی صورتم چرخید.

ـ خونه هم درست کن، بیدار شم این‌جوری نبینمش.

یک قدم برداشتم، تمام مارها مردن. بدون توجه، به اتاقم رفتم.

---

با حس کسی تو بغلم چشم باز کردم. ایمان بود. با چشمای خمار نگاهم کرد.

ـ واقعاً ازش محافظت می‌کنی؟

خندیدم.

ـ پس حدسم درست بود. عاشقش شدی؟

سرش رو تو سینه‌م فرو کرد و با لحن عصبی گفت:

ـ هر چی! ولی حق نداری مسخره‌م کنی. الان تو بغلت هستم، هر کاری می‌خوای بکن... اما از تایسز مراقبت کن.

پوفی کشیدم.

ـ باشه... پس شروع کن، گرم بشم.

غر زد:

ـ نمی‌خوام.

با حالت پوکر بهش زل زدم.

ـ گفتی برای محافظتش هر کاری می‌کنی!

عاجز نالید:

ـ لعنتی، خیلی کثیفی.

خندیدم و گونه‌ش رو نوازش کردم.

ـ تازه اول کاریما.

کلافه، دستم رو پس زد. محکم صورتش رو چنگ زد، طوری که رد انگشتش روی پوست سفیدش موند. نفسش رو با دندونای چفت‌شده بالا کشید و با صدای خش‌دار گفت:

ـ از من انتظار احساس نداشته باش. از این کار حالم بهم می‌خوره، کثافت خودپرست!

قهقهه زدم. از عصبانیت و بیچارگی‌ش لذت می‌بردم. با خشونت شونه‌م رو گرفت، اونقدر محکم که از درد لبم باز شد و وحشیانه و با حرص بوسیدم لب هام  جر خورد. بعد، با نفس‌های تند ولم کرد. تو چشمام خیره شد.

رگ پیشونیش از فشار عصبی ورم کرده بود. دستم رو روی پوست داغش کشیدم. می‌دونستم از این دروغ پشیمون می‌شم، ولی گفتم:

ـ نمی‌خوام... منم میلی به تو ندارم. تو اصلاً شبیه معیارهای ذهنیم نیستی. وقتی تایسز رو تبدیل کردم، یعنی حفاظت ازش رو هم به عهده گرفتم.

شوکه نگاهم کرد. لب زد:

ـ صدرا...

پوزخند تلخی زدم و بلند شدم. از من متنفر باش. باید باشی.

دستش کشیده شد، یهو روی تخت پرت شدم. چشمام گرد شد. صدای ذهنیش تو سرم پیچید:

ـ حالا که تا اینجا اومدم، می‌خوام کنارت دراز بکشم. خستم... خوابم میاد.

تا صبح، هیچ کار بدی نکردیم. فقط بوسه بود و تمام.

تو بغلم، آروم نفس می‌کشید. به چشمای بسته‌ش نگاه کردم. حرفش، تو سرم می‌چرخید.

"از الان تا زمان مرگم، مدیونت می‌شم، ا

ز این که خودم رو در اختیارت گذاشتم... ولی به احترام حس بدی که داشتم، خودت رو با همه‌ی عطشت عقب کشیدی."

بعد، با یه خنده‌ی ناز خجالتی زمزمه کرد:

"جایزه‌ش اینه که هر وقت دوست داشتی، می‌تونی ببوسیم... و ازم خون بخوری."

خنده‌ای توی گلوم حبس کردم. واقعاً تختش کم بود. اگه شاریا سیرابم نمی‌کرد، جر و جرش می‌کردم. برای همین ازش گذشتن آسون بود.

به حمام رفتم و یه دوش آب سرد گرفتم. اما حال بیرون اومدن نداشتم. همون‌جا، زیر دوش، با آب سردی که روی تنم می‌ریخت، خوابم برد.

...

با فریاد «یاعلی!» ایمان از خواب پریدم، اما حتی حال باز کردن چشمام رو هم نداشتم.

از زیر دوش بلندم کرد و با بغض نعره زد:

ـ صدرا! صدرا بیدار شو!

روی تخت خوابوندتم و سرش رو روی سینم گذاشت. خب، قلب من مثل یه آدم عادی نمی‌زنه. هر دقیقه فقط یه بار نبض داره.

یهو بغضش ترکید و با ناله گفت:

ـ صدرا! چشم‌هات رو باز کن! دیگه باهات لجبازی نمی‌کنم!

به خاطر آب سردی که روم ریخته بود، نمی‌فهمید که زنده‌ام. می‌خواستم بگم بیدارم که یهو بدن گرمش رو روی تنم گذاشت و زیر گردنم مردونه هق زد.

شوکه، چشم‌هامو باز کردم و گفتم:

ـ ایمان، برای من این‌جوری زجه می‌زنی؟

خشکش زد. بعد، یه فریاد کشید و گفت:

ـ زنده‌ای؟!

بلند شدم، سمت رگال لباس رفتم و گفتم:

ـ مرده هم نبودم. فقط حال راه رفتن نداشتم. زیر دوش خوابیدم...

در اتاق محکم کوبیده شد. سرم رو بلند کردم. چشه؟ از زنده بودنم ناراحت شد؟

شقیقه‌م رو خاروندم و یه شلوار سبز کمری با پیرهن سبزش پوشیدم. پیرهن رو توی شلوار زدم. ساعت رو دستم کردم. یه تک گوشواره‌ی مشکی تو گوشم انداختم.

موهام رو یه وری زدم و آخر سر، عطر پاشیدم.

دو تا عطسه‌ی حسابی کردم.

با هیکلی که داشتم، این لباس عالی بود. قرار بود امسال مجله بزنتم صفحه‌ی اول، پس باید آماده می‌شدم. البته که دیر شده بود، ولی خب، خواب خوابِ دیگه. نمی‌تونستم خودم رو سرزنش کنم.

از اتاق بیرون اومدم. گربه هنوز خواب بود. گوشیم رو که مثل یه تیکه آشغال با دو انگشت گرفته بودم، کامل تو دست گرفتم و به ایران زنگ زدم.

خواب‌آلود جواب داد. گفتم:

ـ بیا پیش بچه‌گربه. براش یه چیزی درست کن بخوره. از قیافش هم شوکه نشو.

منتظر جوابش نموندم و تماس رو قطع کردم.

از خونه بیرون زدم و سوار ماشین مشکی شدم. ایمان بی‌حرف گاز داد. سیگاری روشن کرد. غریدم:

ـ خاموش کن.

چپ‌چپ نگاهم کرد. سرفه‌ای کردم، سیگار رو ازش گرفتم و محکم روی بازوی برهنه‌ش خاموشش کردم.

لبش رو از درد گاز گرفت، اما چیزی نگفت. سیگار رو بیرون پرت کردم و بعد دستم رو با دستمال پاک کردم. خون از بازوش مثل اشک جاری شد.

بی‌تفاوت نگاه گرفتم. با یه دست فرمون رو گرفت و به بادیگاردهای پشت‌سرمون، که توی ماشین نشسته بودن، گفت:

ـ برای لُرد صبحونه بیارید.

بوی خون توی ماشین پیچید. لحظه‌ای بعد، جام پایه‌بلندی سمتم گرفته شد.

بوی تازه‌ای داشت. آروم جام رو گرفتم و خوردم. وقتی تموم شد، ایمان جام رو ازم گرفت و عقب فرستاد.

سکوتش کلافه‌م می‌کرد، اما بی‌اهمیت چشمامو بستم و چرت زدم.

نیم ساعت بعد، گفت:

ـ رسیدیم.

بادیگاردها پیاده شدن. یکی‌شون در رو باز کرد. ایمان با اخم گفت:

ـ میرم شرکت. دو ساعت دیگه دنبالت میام. اگه نتونستم، به ماتیا میگم بیاد.

دستی براش تکون دادم.

ـ باشه.

با صدای جیغ دختری سرم چرخید. به فرانسوی داد زد:

ـ عاشقتم! تو خیلی خوشگلی!

چشمکی براش زدم. مامورهای امنیتی جلوی هجوم جمعیت رو گرفته بودن.

بدون توجه، سمت ساختمون مشهور رفتم. از فضای شلوغش خوشم نمی‌اومد.

یک‌راست رفتم و روی یه صندلی خالی نشستم.

مردی که عکس‌هام رو بررسی می‌کرد، نزدیک شد و با اخم گفت:

ـ دیر اومدی!

پام رو دراز کردم و گفتم:

ـ ولی اومدم. آماده هم اومدم.

ـ اون بیرون کلی عکس از طرح لباس گرفتن. بیا تو هم بگیر که زودتر مال تو چاپ بشه تا اونا.

حرصی نگاهم کرد و گفت:

ـ بریم بگیریم.

بلند شدم و دنبالش رفتم. منو به فضای شبیه‌سازی‌شده‌ای برد و گفت:

ـ اینجا می‌خوام یه ژست ناب بگیری که صفحه رو بترکونه.

سر تکون دادم و دکمه‌های پیرهنم رو باز کردم.

فضا شبیه یه انبار بود، با تایرهای ماشین که این‌ور و اون‌ور ریخته شده بودن. دستی توی موهام کشیدم تا به‌هم‌ریخته بشه. عینک مشکی‌م رو از روی میز برداشتم.

به درِ گاراژ لش و خمار تکیه دادم.

من متخصص حرکت‌هایی‌ام که دخترا عاشقشون هستن.

دسته‌ی عینک رو جوری توی دستم نگه داشتم که نیفته.

مایکل لبخند زد و گفت:

ـ عالیه.

نورپردازی‌ها اذیتم می‌کرد. به جایی غیر از نورها نگاه کردم.

عکس‌ها گرفته شد. بعد، نشستم روی زمین. خیلی ایستاده بودم، خسته شده بودم. لش نشستم و سرم رو روی بازوم گذاشتم. یه چرت بزنم.

تایسز

ماتیا و ایران با چشم‌های گرد شده نگاهم می‌کردند. خودم هم شوکه شده بودم. من کی این‌جوری شدم؟ چرا دارم شبیه صدرا می‌شم؟

اما... خیلی از این ظاهر جدیدم خوشم می‌اومد. چشمهام سبز عسلی روشن شده بود، موهام سفیدتر از قبل، پوستم هم یکدست روشن‌تر شده بود. لب‌هام صورتی روشن و چال گونه‌ام که همیشه یک سمت، روی گونه‌ی چپم می‌افتاد.

ماتیا مدام این‌ور و اون‌ور می‌رفت و هی منو نیشگون می‌گرفت، انگار باورش نمی‌شد. ایران هم یه صبحانه‌ی مفصل برام آماده کرده بود، بعدش هم مشغول پختن ناهار شده بود. انگار یه جشن گرفته بودن!

از فرصت استفاده کردم و رفتم حمام. بعد از دوش، یه تاپ و شلوارک سرهمی صورتی چرک پوشیدم. ایران موهام رو خرگوشی بست. بلند شده بودن و روی شونه‌هام افتاده بودن.

با نیش باز نشستم کنار عروسک جدیدم که ماتیا برام خریده بود—یه خرس تپل قرمز با چشمای آبی! محکم بغلش کردم. هنوز چیزی از دیشب یادم نمی‌اومد، ولی آثار سوختگی روی بدنم کم شده بود. یکی از مبل‌های خونه هم نبود!

به ایران نگاه کردم. یه هاله‌ی بنفش اطرافش بود، مثل یه لایه‌ی جادویی. کنارم نشست و با لبخند گفت:

- بیا جادو یادت بدم، دوست داری؟

چشمام برقی زد. سرم رو تندتند تکون دادم و گفتم:

- آره، خیلی!

یه حبه قند توی دستم گذاشت و گفت:

- خیلی آسونه. باید تبدیلش کنی به شکر. حالا با من بگو: "پاراشوک."

چند بار تکرارش کردیم، تلفظش رو یادم داد. دستم رو بالا آوردم، قند رو توی مشتم گرفتم. توی ذهنم تکرار کردم: پاراشوک... می‌خواستم درست به زبون بیارم، اما...

قند، بدون اینکه کلمه رو به زبون بیارم، پودر شد!

ایران متعجب چشم‌هاش رو گرد کرد:

- بدون اینکه بگی؟!

چند بار پلک زدم. ناباور به دستم نگاه کردم:

- پودر شد!

ایران خواست بلند بشه که در با شدت باز شد.

صدرا با یه لباس سبز با طراحی خاص وارد شد. ایمان هم پشت سرش اومد و در رو محکم بست.

چهارستون خونه لرزید!

از جا پریدم. بدو بدو به اتاقم فرار کردم که چشمم به صدرا نیفته.

ولی فایده نداشت... از موهای خرگوشیم گرفت و منو کشید عقب!

- موشه زبون گربه رو خورده؟

- موهام! آخ! درد گرفت... 

دستم رو روی سرم گذاشتم و اخم کردم. 

- خودت گفتی وقتی میای، نباید جلوت باشم.

خم شد، قدش رو با من یکی کرد و گفت:

- از الان اشکال نداره. میرم تو اتاقم، پس تو هم بیا.

و بدون اینکه منتظر جوابم بمونه، از کنارم رد شد.

ایمان با اخم نگاهش کرد، بعد به من لبخند زد و گفت:

- عروسک من خوبه؟

سر تکون دادم، اما چشمم به بازوش افتاد—یه زخم گرد روش بود!

بهش اشاره کردم و گفتم:

- سوخته... مثل خونه!

ایمان نگاهش رو به بازوش دوخت و زمزمه کرد:

- این نتیجه‌ی سرپیچی از دستورات بود.

ایران با هیجان جلو اومد:

- تایسز، ببین چیکار می‌کنم. اینی که می‌گم رو یاد بگیر!

با دقت نگاهش کردم. زمزمه کرد:

- داۋالاش.

زخم ایمان شروع کرد به جمع شدن، پوستش داشت ترمیم می‌شد!

دست ایمان رو گرفتم. نشست و هم‌قدمم شد، لبخندی زد و گفت:

- منو نکشی عروسک؟

لبخند زدم. توی ذهنم تکرار کردم: داۋالاش...

قبل از اینکه کلمه رو کامل بگم، زخم کامل ناپدید شد! حتی اثری هم ازش نموند.

چشمهام از تعجب برق زد.

- خوب شدی دیگه درد نمی‌کنه؟

ایمان خندید:

- آفرین، خیلی باهوشی! حالا برو اتاق صدرا، وگرنه مثل من باهات رفتار می‌کنه.

سر تکون دادم و بدو بدو رفتم سمت اتاق صدرا.

بی‌فکر در رو باز کردم و...

صدرا همون لحظه از حمام بیرون اومده بود.

یه حوله‌ی تن‌پوش سرمه‌ای تنش بود. با بی‌حوصلگی نگاهم کرد، رفت روی تخت و با یه حرکت، خودش رو ولو کرد! دمپایی‌های پشمی‌ش از پاش دراومد.

- بیا اینجا.

آروم کنارش رفتم. هنوز بهش نرسیده بودم که...

یهو داد زد: - هربار میای این اتاق لعنتی، در بزن!

از ترس رو زمین افتادم!

چشماش رو بست و آروم‌تر ادامه داد:

- می‌خوای زن من بشی؟ فقط برای محافظتته. هیچ اشتیاقی بهت ندارم. فقط می‌خوام چند میلیون خون‌آشام به خاطر قدرت خونت سراغت نیان.

چشم‌هاش رو باز کرد و مستقیم توی چشم‌هام زل زد.

- بگو نه. می‌خوام بهونه‌ای برای رد کردنت داشته باشم، چون از بچه‌گربه‌ها خوشم نمیاد.

بلند شدم، روی تخت رفتم و توی چشماش خیره شدم. با قاطعیت گفتم:

- زنت می‌شم. چون پیش تو امنیت دارم.

صورتش جمع شد. چپ‌چپ نگاهم کرد و با حرص گفت:

- چقدر ازت متنفرم!

ولی بامزه می‌گفت.

لبخند زدم. - اما من نیستم.

چشماش ریز شد. یهو سرم رو گرفت و کوبید روی تخت!

بعد، مثل بالش، روی من خوابید...!

پاهام رو تکون دادم که ولم کنه، ولی سرم توی تخت فرو رفته بود و صدام درنمی‌اومد. به زور سرم رو چرخوندم و جیغ زدم:

ـ ولم کن، له شدم!

نیم‌خیز شد، با خونسردی نشست و گفت:

ـ بالشت خوبی هستی، البته اگه دهنت رو ببندی.

چپ‌چپ نگاهش کردم. گوشه‌ی لبش بالا رفت و آروم لب زد:

ـ وحشی!

پوفی کشید، دندون‌هاش بیرون اومد و با لحنی جدی گفت:

ـ اینجا نه عروسی داریم، نه دینبلی دامبال. من تو رو نشون می‌کنم و زن من می‌شی. اگه هم بهم خیانت کنی، یا خفه می‌شی، یا خودت با دستای خودت کار رو تموم می‌کنی.

نگاهم رو ازش نگرفتم. دستم رو جلو بردم، به دندونش زدم و با کنجکاوی پرسیدم:

ـ درد داره؟

لحظه‌ای مکث کرد، بعد متفکرانه گفت:

ـ نمی‌دونم... تو اولین زنی هستی که قراره داشته باشم. اگه درد داشت، جیغ بزن، اگه نه... بازوم رو فشار بده تا کارم رو ادامه بدم، فهمیدی؟

بعد انگشتش رو به چوبی که کنارم بود گرفت و گفت:

ـ اگه هم دیدی دارم زیاده‌روی می‌کنم، این رو تو قلبم فرو کن. نترس، نمی‌میرم که بی‌شوهر بمونی و بیان دستمالیت کنن! فقط منو به خودم میاره.

سر تکون دادم و به چهره‌ی زیباش خیره شدم. اخم کرد و چپ‌چپ نگاهم کرد:

ـ چرا این‌قدر ریزی؟ اینجوری کمرم خورد می‌شه! دراز بکش.

قبل از اینکه چیزی بگم، خودش دست پیش گرفت و توی بغلش کشید. قلبم تندتند می‌زد، هیجان و ترس قاطی شده بود، آب گلوم رو با زحمت قورت دادم.

سرش رو به گردنم نزدیک کرد، عمیق نفس کشید و منو محکم‌تر به خودش فشرد. بعد ناگهان ازم فاصله گرفت، نشست و سرفه کرد...

ـ خیلی چندشی! نمی‌تونم نزدیکت بشم، بچه هم هستی، دیگه بدتر.

حرفش انگار جرقه زد تو مغزم. قلبم محکم می‌کوبید و یه حس عجیب زیر پوستم می‌دوید. نگاهم چسبید به گردنش... رگش که زیر پوستش تکون می‌خورد. دست خودم نبود، پریدم روش و دندونامو تو گردنش فرو بردم.

یه طعم داغ و فلزی ریخت تو دهنم. شوکه عقب رفتم، دستمو گذاشتم رو لبم... خون. باید بدم میومد، باید حالم بد می‌شد، ولی... نه! یه جوری بود که دلم بیشتر می‌خواست.

صدرا با اخم و نفسای سنگین نگام کرد. یه آن چرخید و محکم کوبید کنار گوشم، اما این درد... اصلاً به حساب نمیومد. یه چیز دیگه بود که از توی وجودم سر می‌کشید، یه چیزی که نمی‌فهمیدم چیه.

زبونم لبمو لمس کرد، هنوزم طعمش مونده بود. دوباره گردنشو نگاه کردم، دوباره اون حس لعنتی...

ولی این بار اون بود که حمله کرد. سنگین افتاد روم، دندوناشو فرو برد تو پوستم و یه موج داغ تا ته وجودم پیچید.

لباسمو محکم تو چنگش گرفت، نفساش داغ بود، نفسای من سنگین. خون که از بدنم کشید، یه حس عجیب تو رگام دوید، یه چیزی که نمی‌تونستم درکش کنم، ولی بدنم می‌دونست چطوری بهش جواب بده.

بعد از چند لحظه ازم جدا شد، لباش خونی بود، نگاهش عجیب. با صدای گرفته و خشن گفت: 

ـ ازت متنفرم، اینو تو اون کله پوکت فرو کن!

لبخند کمرنگی نشست رو لبم. نمی‌دونستم چرا... فقط می‌دونستم دیگه هیچ‌چیز مثل قبل نمیشه.

اشکم از شدت حس عجیبی که داشتم دراومد. صدرا ولم کرد، عجیب نگاهم کرد و گفت:

ـ هر جا رو خواستی گاز بگیر، ولی بذار این حسی که تو سیصد و بیست و یه سال عمرم تجربه نکردم رو با تو تجربه کنم... قول میدم دیگه نزدیکت نشم.

قبل از اینکه بفهمم چی شد، بوسیدم. بلد نبودم، اما یه چیزی تو وجودم بود که باعث شد ناخودآگاه همراهیش کنم. نفس‌هاش گرم بود، انگار هر لحظه داغ‌تر می‌شد. حس عجیبی بینمون جریان داشت، یه چیزی فراتر از اون چیزی که می‌فهمیدم.

لبش رو ازم جدا کرد، نگاهم کرد و آروم شونه‌م رو بوسید، شاید که درد گازهاش کمتر بشه. ردی از دندوناش رو تنم مونده بود. منم ناخودآگاه شونه‌شو گاز گرفتم. با یه "آخ" کوتاه که گوش‌نواز بود عقب کشید، اما از برق چشماش معلوم بود که چیزی توی دلش بیشتر از این می‌خواست.

اون روز، انگار وارد دنیایی شدم که هنوز درکش نمی‌کردم، چیزی که حتی خودم ازش بی‌خبر بودم...

در زده شد و صدای ایمان از پشت در اومد:

ـ حال تایسز خوبه؟

صدرا غرش کرد:

ـ خوبه، کارم کامل نشده، نترس نمی‌کشمش!

ایمان مشتی به در زد و با خنده گفت:

ـ باشه، بد اخلاق!

صدرا غر زد:

ـ آخه مگه گربه‌ها هم انقدر لذت‌بخش هستن؟

بعد کنارم دراز کشید، انگار خودش هم هنوز گیج بود. با صدایی که بیشتر از همیشه عجیب و متعجب بود، زیرلب گفت:

ـ لعنتی، من واقعاً یه بیشعور کثیفم... نباید با یه بچه می‌بودم! چرا اینجوری شد؟

چرخید سمتم، نگاهش از چشمام رفت سمت گردنم. لحظه‌ای مکث کرد، بعد انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه، زمزمه کرد:

ـ به کسی نگو... بهتره حافظه‌ت پاک بشه. آره، اینجوری بهتره...

قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، بوسه‌ی عمیقی بهم زد و بعدش... دیگه هیچی نفهمیدم.

***

صدرا

با عذاب وجدان به این گربه کوچولو نگاه کردم.

این لذت هیچ‌وقت از زیر زبونم نمیره... لعنتی!

با اعصاب خوردی خیره شدم به بدنش. یه وسوسه‌ای ته وجودم می‌جوشید، اما نه، باید خودمو جمع‌وجور کنم.

همه جاشو بوسیدم... خوردم... انگار یه چیزی تو وجودم داشت ریشه می‌کرد.

این گربه کوچولو داشت تو ذهن و قلبم جا باز می‌کرد.

آروم سرمو گذاشتم رو شونه‌ش. لعنتی، این‌همه سال، این‌همه آدم، هیچ‌کس نتونسته بود منو این‌جوری درگیر کنه.

نفس عمیق کشیدم، بعد آروم لباس‌هاشو تنش کردم. باید حافظه‌شو پاک می‌کردم، حداقل اون چیزی که نباید یادش می‌موند.

نگاهم افتاد به گردنش... یه خط آبی، مثل زنجیر، انگار قفل شده بود دور گردنش.

به آینه نگاه کردم، دست کشیدم به گردنم...

نه، لعنتی! اونم منو نشان کرده بود؟!

از حرص، مشتمو کوبیدم به دیوار. حالا دیگه گیر بودم... دیگه نمی‌تونستم با کسی باشم؟!

گند زدم... بدجور گند زدم!

در زده شد.

با حرص نفس عمیق کشیدم، پیرهن نخودی و شلوار سفیدمو پوشیدم، رفتم درو باز کردم.

ایمان با اخم و نگرانی گفت:

ـ چی شد؟

نگاه سنگینی بهش انداختم، بعد زمزمه کردم:

ـ زنم شد... دیگه هیچ‌کس حق نداره حتی یه انگشت بهش بزنه.

کمی مکث کردم، بعد ادامه دادم:

ـ ولی از فردا باید خون بخوره. وسط کار عطش گرفت، بیهوشش کردم...

ایمان نگاه تندی بهم انداخت و گفت:

ـ می‌تونم بیام تو؟

یه لحظه یه فکر احمقانه زد به سرم. باید امتحان می‌کردم...

کشیدمش داخل، چسبوندمش به دیوار و عمیق کام گرفتم...

ناگهان، زنجیری که دور گردنم بود محکم شد، نفس‌هام بند اومد، داشتم خفه می‌شدم!

با خشونت مشتمو کوبیدم به دیوار و با صدای گرفته غریدم:

ـ لعنتی...!

ازش جدا شدم، تکیه دادم به دیوار. ایمان با تعجب زمزمه کرد:

ـ چی‌شد صدرا؟

با عصبانیت نفس‌هامو تنظیم کردم و غریدم:

ـ دیگه نمی‌تونم! دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونم با کسی باشم!

ایمان چشماش گرد شد. سرمو بالا گرفتم، نشان لعنتی رو نشونش دادم و گفتم:

ـ این عوضی نشانم کرده... یه کاری کن، باید بتونم رابطه‌مو ادامه بدم! تو گفتی نشانش کنم، حالا هم یه فکری کن این قفل لعنتی باز بشه!

ایمان یهو نیشش باز شد، زد زیر خنده و گفت:

ـ صدرا، مبارکه! عیال‌وار شدی؟!

بدون فکر مشتمو کوبیدم تو صورتش.

افتاد زمین، ولی هنوزم داشت می‌خندید. بینی‌شو پاک کرد و گفت:

ـ نگران نباش، یه فکری می‌کنم. هرجور شده یه راهی پیدا می‌کنم که تو به کارت برسی، تا وقتی که خودش بزرگ بشه و زن مناسبی برات بشه.

چشم‌غره‌ای بهش رفتم، ولی چیزی نگفتم.

بلند شد، آروم دستشو گذاشت رو شونه‌م و گفت:

ـ شرمنده، به‌خاطر من به این وضع افتادی... امروز هرجور شده یه راهی پیدا می‌کنم.

با سر تأیید کردم. به گربه وحشی یه نگاه انداختم و زمزمه کردم:

ـ هیچ‌کس نباید بفهمه... هیچ‌کس.

ایمان سر تکون داد، جدی نگاهم کرد و قسم خورد:

ـ نمی‌ذارم کسی بو ببره.

نشستم لبه‌ی تخت، سرمو گرفتم تو مشتم.

ایمان کنارم نشست و گفت:

ـ نمی‌دونستم این‌جوری میشه، وگرنه هیچ‌وقت آزادتو نمی‌گرفتم...

پوزخند زدم، فکری که ذهنمو درگیر کرده بود از دهنم پرید:

ـ صدرا، اگه بابام بفهمه چی؟!

ایمان هم پکر شد، فکر کرد، بعد آروم گفت:

ـ از صد ناحیه ناقصت می‌کنه...

پوفی کشیدم، بی‌حال پخش شدم روی تخت.

لعنت به این لذت...!

کاش می‌شد باز تکرارش کنم... من می‌خوام...!

چشم‌هامو رو هم گذاشتم، ولی ذهنم یه لحظه هم آروم نمی‌گرفت.

اون گربه‌ی لعنتی، با این سن کمش، چه‌جوری تونست منو این‌جوری تو دام بندازه؟!

اصلاً فکرشم نمی‌کردم یه دختر، اونم از نسلی که ازشون حالم به هم می‌خورد، بتونه این‌جوری مغزم رو درگیر کنه!

یه جور حس عجیب داشتم... نه می‌خواستم بهش فکر کنم، نه می‌تونستم فکر نکنم. انگار یه زنجیر نامرئی دورم پیچیده بود و ولم نمی‌کرد. خودمو قانع کردم که این فقط اثر اون لعنتیه... اثر اولین باره، بعد یه مدت فراموشش می‌کنم و برمی‌گردم به زندگی خودم.

روی تخت نشسته بودم و عصبی پامو تکون می‌دادم. ایمان کنارم نشسته بود، انگار اونم تو فکر بود. دستشو گذاشت روی پاهام و گفت:

ـ بگم علیها بیاد؟

غریدم:

ـ نه، کجام بذارمش؟

پوزخند زد:

ـ روی پای سومت!

چپ‌چپ نگاش کردم و مشتمو بالا آوردم که بزنمش، ولی قبل از اینکه دستم بهش برسه، سرشو گذاشت روی پام و نفسش سنگین شد. با صدای آرومی گفت:

ـ نمی‌خوام این‌جوری ببینمت، تو همیشه اون صدرای بی‌خیال بودی که می‌خندید و همه رو به مرز دیوونگی می‌برد.

حرفی نزدم. خودمم نمی‌دونستم چی به سرم اومده. تو ذهنم فقط دو تا چیز می‌چرخید: بابام... و اون.

اخمامو کشیدم تو هم و گفتم:

ـ مگه چمه که فاز می‌گیری؟ فقط قراره اگه بابام بفهمه سلاخی بشم، همین! اصلاً مشکل خاصی نیست.

بلند شدم و با عصبانیت مشتمو کوبیدم به دیوار. حس می‌کردم مغزم داره منفجر می‌شه. ایمان سریع جلو اومد، دستشو گذاشت روی دیوار، مشتم وسط راه متوقف شد.

ـ نمی‌ذاریم بفهمه.

پوزخند زدم:

ـ لابد فردا تو جای من می‌ری خونه، آره؟

اونم به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه زمزمه کرد:

ـ ولی تو که مخفیش کردی... یعنی ممکنه بفهمه؟

نفس عمیقی کشیدم، دستمو روی گردنم کشیدم و غریدم:

ـ اون احمق نیست، ایمان. بوی بدنم عوض شده، خون من یه پوشش روی خون اون شده و برعکس. اون این چیزا رو از یه کیلومتری هم حس می‌کنه.

ایمان سر تکون داد. انگار تو ذهنش دنبال یه راه‌حل بود. بعد از چند لحظه گفت:

ـ نمی‌شه نشونو باطل کنی؟

یه تای ابرومو انداختم بالا و لبخند زدم:

ـ می‌شه... فقط باید عروسکتو بکشم، اون وقت پاک می‌شه.

رنگ از صورتش پرید.

ـ تو که همچین فکری نداری، نه؟

بهش زل زدم. نمی‌دونستم چی بگم. نه، همچین فکری نداشتم. اون لعنتی چیزی تو وجودم به جا گذاشته بود که حتی نمی‌تونستم تصور کنم بهش آسیب بزنم. لعنتی، چطور تو این سن کمش تونسته بود منو تا این حد درگیر کنه؟

نفسمو پرحرص بیرون دادم و گفتم:

ـ ببرش تو اتاقش. مراقب باش، اگه کسی حتی یه لحظه بهش نزدیک بشه، مرده‌س. خیانتش با من، ایمان. خیلی راحت به کشتنش می‌دم. حتی یه بوسه هم می‌تونه تا مرز خفگی ببرتش.

ایمان نگاه سنگینی بهم انداخت، ولی فقط سر تکون داد و بازم قسم خورد که کسی چیزی نفهمه. بعدم گربه‌مو از اتاقم برد.

روی تخت دراز کشیدم و دستمو روی پیشونیم گذاشتم. چشامو بستم، ولی مغزم ول‌کن نبود. بازم اون حس لعنتی، بازم اون وسوسه...

لعنتی، حتی تو خوابم داشتم بهش فکر می‌کردم.

***

تایسز

یه حس عجیب توی بدنم پیچید. انگار یه گرمای لذت‌بخش از عمیق‌ترین نقطه‌ی وجودم بیرون زد و همه‌ی تنم رو گرفت. ناخودآگاه ناله‌ی کوتاهی از لبم خارج شد.

با باز شدن در، از جا پریدم! قلبم توی سینه‌م کوبید. نگاه خمار و خواب‌آلودم روی ایمان افتاد.

ـ چیزی شده؟

دستی به چشمم کشیدم، صدام هنوز خش‌دار بود.

ـ چی چی شده؟

ایمان نفس راحتی کشید.

ـ هیچی، فقط خواستم ببینم حالت خوبه.

من؟ خوب؟

نه، من عالی بودم. یه حس نشاط و سرحالی داشتم، انگار توی یه دنیای دیگه بودم.

بلند شدم که حسش کنم...

ـ عا...

همه‌چیز دور سرم چرخید! تعادلم از دست رفت و یهو از تخت پرت شدم.

درد تیزی از زیر دلم پیچید.

ـ آخ...

دست‌هام روی شکمم مشت شد، از شدت درد به خودم پیچیدم.

ایمان وحشت‌زده دوید سمتم.

ـ تایسز! چی شده؟

با صدای لرزون و اشکی گفتم:

ـ دل و کمرم... درد می‌کنه... سرم گیج میره...

دستش دورم حلقه شد و بلندم کرد، ولی یهو... وایستاد.

چشماش وحشت‌زده به زمین قفل شد.

مسیر نگاهش رو دنبال کردم...

خون...

زمین قرمز شده بود.

جیغ زدم!

قبل از اینکه بفهمم چی شده، یه سایه‌ی سیاه توی چارچوب در ظاهر شد. صدای خش‌دارش توی فضا پیچید.

ـ بوی خون گربه میاد... چی شده؟

ایمان خندید. یه خنده‌ی مصنوعی، انگار می‌خواست چیزی رو عادی جلوه بده.

ـ چیزی نیست، طبیعیه. فقط... یه کم زودتر اتفاق افتاده. من میرم به ایران بگم وسایل بهداشتی بخره.

منو روی تخت گذاشت و... رفت. بدون اینکه ذره‌ای به حال من اهمیت بده.

صدرا بی‌صدا کنارم نشست. یه دستمال سفید از جیبش درآورد و خون روی زمین رو پاک کرد.

همین‌طور که نگاش می‌کردم، حس کردم گرمای شدیدی توی صورتم دوید.

چرا با دیدنش سرخ شدم؟

تپش قلبم بالا رفت.

نکنه... نکنه به خاطر خوابمه؟

توی خواب... توی خواب داشتم ازش لذت می‌بردم...

دست‌به‌سینه بالا سرم نشست. صدای آروم و خش‌دارش توی گوشم پیچید.

ـ درد داری؟

سرم رو به سختی تکون دادم.

یه سوال توی سرم چرخید... نمی‌تونستم جلوش رو بگیرم.

با صدای لرزون و خجالت‌زده گفتم:

ـ من... من زن تو هستم؟

چند لحظه سکوت شد.

جوابی نیومد.

سرم رو بالا گرفتم که ببینم چرا جواب نمی‌ده، اما...

خوابیده بود!

واقعا خوابش برده؟!

چند بار پلک زدم، انگار باورم نمی‌شد.

ایمان دوباره وارد اتاق شد. یه کیسه توی دستش بود.

ـ پیرهنت رو بده بالا، اینو بذارم روی شکمت. این قرص رو هم بخور.

همون کاری که گفت رو کردم. قرص مزه‌ی گند و تلخی داشت.

ایمان به صدرا نگاه کرد، لبخند کمرنگی زد.

ـ چرا اینقدر خواب‌آلوعه؟ کل روز همش خوابه!

بعد به سمت من برگشت.

ـ تو الان زن صدرا هستی، می‌دونی؟ اون فقط یه مرد نیست، اون پادشاهه. پادشاه مرز. باید مراقب رفتارت باشی.

چشم‌هام گرد شد.

ـ یعنی چی؟

ایمان کنارم نشست.

ـ یعنی باید مثل یه زن سلطنتی رفتار کنی. من الان توی ذهنت این رفتارها رو وارد می‌کنم. هی تمرینش کن تا براش زن خوبی بشی.

سر تکون دادم، ولی هنوز توی شوک بودم.

ـ زبان‌های عجیب‌غریبی که حرف می‌زنید رو هم بهم یاد می‌دی؟ ماتیا گفت تو می‌تونی این کار رو کنی.

ایمان چشماش رو ریز کرد.

ـ اگه زن خوبی برای صدرا بشی، قول میدم.

لبخند زدم.

ـ باشه، زن خوبی میشم!

ایمان بینیم رو کشید.

ـ شیطون... تو الان دختری، من آینده رو می‌گم.

ـ در آینده هم زن خوبی میشم! بهم یاد بده، همه‌چی.

تایید کرد و دستش رو روی سرم گذاشت.

یه‌دفعه یه سیل از اطلاعات وارد ذهنم شد. تصاویر مختلف، حس‌های جدید، خاطراتی که انگار از من نبودن...

و بعد... یه چیزی دیدم که نباید می‌دیدم.

بدن صدرا... لخت.

کنارش یه زن بود.

چی؟!

نفسم بند اومد، تندتند پلک زدم. یهو حس کردم از ذهنش پرت شدم بیرون!

محکم و با شدت!

سرم گیج رفت و به سختی تعادلم رو حفظ کردم.

ایمان با لحن محکمی گفت:

ـ دیگه توی ذهن من چرخ نخور، تایسز!

شوکه گفتم:

ـ اما… نمیدونم چطور رفتم!

صدرا غرید:

ـ چی دیدی؟

لبم رو گزیدم. نمی‌خواستم جواب بدم. اما اون نگاهش سنگین‌تر شد، نفسش عمیق‌تر. حس کردم اگه نگم، عصبانی‌تر می‌شه. با لکنت لب زدم:

ـ ه… هیچی!

چهره‌اش ترسناک شد، قدمی جلو اومد و صدای گرفته‌اش توی گوشم پیچید:

ـ می‌گم چی دیدی؟

از شدت اضطراب، همه بدنم داغ شد. سریع گفتم:

ـ ب… بدن لختت رو دیدم که با یه زن بودی!

سکوت شد. بعد—

قهقهه‌اش بلند شد، اون‌قدر که موهای تنم سیخ شد. با حالتی که انگار از یه شوخی خنده‌دار حرف می‌زنه، گفت:

ـ لعنتی، خوبه… باشه، زیاد بهش فکر نکن. ولی دیگه آخرت باشه توی ذهن من سرک می‌کشی!

برگشت که بره. لحظه‌ای تردید کردم، اما بعد دستش رو گرفتم. اون داغ بود… زیادی داغ. نگاهم رو به چشماش دوختم و گفتم:

ـ چطور بیرونم انداختی؟ به من هم یاد بده.

نگاهش دقیق‌تر شد. انگار توی صورتم چیزی رو بررسی کرد، بعد دستی روی سرش گذاشت و زمزمه کرد:

ـ فهمیدی؟

یه موج نامرئی از بین انگشتاش وارد ذهنم شد. حس کردم یه در، توی سرم باز شد، چیزی مثل یه قفل که حالا باز شده بود. نیشم باز شد و با هیجان سر تکون دادم.

ایمان پوزخند زد و به سمت در رفت. اما قبل از اینکه از اتاق بیرون بره، با شیطنت گفتم:

ـ میشه کارهای بد هم یادم بدی؟ برای اینکه تو آینده زن خوبی بشم!

این بار قهقهه‌اش بلندتر شد، اون‌قدر که کنترلش رو از دست داد داشت می افتاد روی زمین که نیروی عجیبی بهش خورد و  محکم به دیوار خورد. با وحشت جیغ کشیدم.

صدرا خواب‌آلود، چشم‌هاش رو نیمه باز کرد و با صدای خش‌دار گفت:

ـ مزاحم عوضی…

بعد دوباره به همون راحتی خوابش برد!

ایمان که هنوز داشت از برخوردش با دیوار درد می‌کشید، غرغرکنان گفت:

ـ وحشی! استخون‌هام له شد…

بعد نگاهم کرد، باز خنده‌اش گرفت و با لحن شوخ‌طبعی ادامه داد:

ـ نترس، این کار همیشگیشه. برای همین پوست‌کلفت شدم!

چهره‌اش یه کم جدی شد.

ـ ولی جواب سؤالت؟ نه، بچه‌جون! بشین عروسک‌بازی کن. این چیزا توی فکرت نباشه. توی آینده بهترش رو یاد می‌گیری.

همون لحظه، در اتاق باز شد و ایران با یه پاکت مشکی وارد شد. نگاهش به من افتاد و متعجب گفت:

ـ تایسز، چقدر زود اتفاق افتاد! چرا بلوغ زودرس گرفتی؟ بیا بریم، باید یادت بدم اینو بذاری.

بدنم یخ کرد. دستم مشت شد و با لحن لرزون گفتم:

ـ ن… نه!

من دیده بودم… مامانم رو دیده بودم که وقتی مریض می‌شد، چطور درد می‌کشید، چطور اون چیز لعنتی رو می‌ذاشت.

پاکت رو ازش قاپیدم و گفتم:

ـ خودم می‌ذارم.

ایمان دستش رو روی سرم گذاشت. یه لحظه، همه چیز تغییر کرد. مثل یه موج، اطلاعات توی ذهنم هجوم آورد. بلوغ… تغییرات بدن… رابطه‌ها… پوزیشن‌ها… لاتکس‌های بهداشتی… جزئیاتی که ذهنم هنوز برای هضمشون آماده نبود.

ناباورانه بهش خیره شدم. چشمکی زد و آروم زمزمه کرد:

ـ یه راز بین من و تو.

تمام بدنم داغ شد. نگاهم رو ازش دزدیدم. اون خندید، پشتش رو به من کرد و از اتاق بیرون رفت.

نفسم به شدت بالا و پایین می‌رفت. احساس عجیبی داشتم…

من الان در حد یه زن بالغ می‌فهمیدم. چیزهایی تو ذهنم بود که نمی‌تونستم پردازششون کنم. انگار یه در مخفی باز شده بود، در دنیایی که هنوز برام زود بود.

یه لرز توی تنم دوید.

رفتم خودم رو شستم و نوار بهداشتی رو گذاشتم. بعد از حمام، حوله‌ی تن‌پوشم رو محکم دور خودم پیچیدم و از در بیرون اومدم.

اتاق ساکت بود. ایران و ایمان رفته بودن.

اما… صدرا هنوز روی تختم خوابیده بود. و داشت—

من رو نگاه می‌کرد.

نگاه خمار و عمیقی که لرزه به جونم انداخت.

تختم تمیز بود. هیچ لکه‌ای روی ملحفه نبود. اما… اون چشم‌هاش رو از من برنمی‌داشت.

صورتم گر گرفت. حوله رو محکم‌تر گرفتم و اخم کردم:

ـ چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟

با صدای خواب‌آلود و جذابی زمزمه کرد:

ـ چرا سرخ شدی؟ چرا نفس‌هات کشداره؟

لبم رو محکم گاز گرفتم. اخم‌هام رو بیشتر کردم و گفتم:

ـ هیچی! میشه بری بیرون لباس بپوشم؟

بالش رو محکم‌تر بغل کرد، انگار قصد بلند شدن نداشت.

ـ شوهرتم. جلوی من عوض کن.

چشم‌هام گرد شد. دهنم باز موند.

ـ چی؟

با خونسردی گفت:

ـ باید همیشه بدنت چک بشه، که کار بدی نکنی.

نفس عمیقی کشیدم.

ـ تو گفتی اگه خیانت کنم، خفه می‌شم و می‌میرم.

بی‌احساس تایید کرد:

ـ دروغ هم نیست.

با غیظ گفتم:

ـ پس بنظرت من می‌تونم چیکار کنم؟

خمار نگاهم کرد و زمزمه کرد:

ـ با خودت ور رفتن.

لب‌هام لرزید. معنی حرفش رو فهمیدم، چون… ایمان همین چیزها رو توی ذهنم فرستاده بود.

متعجب گفتم:

ـ نه خیر! نمی‌کنم!

از روی رگال، یه بلوز ریش‌ریشی نسکافه‌ای و یه شلوار قهوه‌ای سوخته برداشتم. پشتم رو بهش کردم و با حرص لباس پوشیدم.

وقتی برگشتم… نبودش!

سریع سرم رو چرخوندم. کی رفت؟ اصلاً متوجه نشدم!

یه حس خشکی توی گلوم پیچید. یه حس عجیب، مثل خش‌خش یه چیز زبر توی حنجره‌ام.

سرفه کردم. از اتاق بیرون رفتم.

و بعد—

صدای تپش قلب‌ها.

سه تا.

ریتم‌های مختلف، شدتشون فرق داشت. اما… صدای شاریا که فرانسوی حرف می‌زد رو هم می‌شنیدم.

نه فقط اون. صدای همه چیز!

صدای قورت دادن بزاق.

صدای تپش قلبی که هر یک دقیقه یک بار می‌زد.

سرم گیج رفت. محکم به دیوار چسبیدم.

صدرا به من نگاه کرد و زمزمه کرد:

ـ ماتیا، از اینجا برو. یه گربه قراره وحشی بشه.

نگاهم قفل شد. دندون‌هام…

حس کردم…

دارن رشد می‌کنن.

تندتر از قبل، با چشمای تیز نگاهش کردم و حمله کردم!

ایمان شوکه گفت:

ـ اوه، ندیدمش! مثل خون‌آشام‌های عادی نیست!

صدرا بی‌حوصله شونه بالا انداخت.

ـ بهش خون ندید. هنوز خودشه. بذار کامل درگیر بشه… بعدش.

گلوم خشک شد. چشم‌هام روی رگ گردن صدرا قفل شد، جایی که خون توش جریان داشت. لعنتی! چرا... چرا اینقدر وسوسه‌انگیز بود؟!

قبل از اینکه بتونم فکر کنم، به سمتش حمله کردم.

صدرا دستش رو بالا آورد و، بدون اینکه چشماش رو باز کنه، زمزمه کرد:

ـ پیشته. نزدیکم نشو، گربه!

هوای نامرئی مثل موجی من رو عقب راند. با غریزه‌ای که خودم هم نمی‌شناختم، دوباره دویدم سمتش. ایمان نفسش رو با تعجب بیرون داد:

ـ چرا گیر داده به تو، صدرا؟

صدرا شونه بالا انداخت. با لبخندی که سایه‌ای از رازی عمیق رو پشتش پنهان کرده بود، گفت:

ـ نمی‌دونم. هر کی جرأت داره، دستش رو ببره جلو ببینیم، تمایلی به خون انسان داره یا نه...

و من، دیگه خودم نبودم.

من…

نمی‌تونستم…

خودم رو کنترل کنم!

ماتیا دستش رو برید و نگاهم کرد.

بینیم رو مالیدم، بوی آهن حالم رو بهم زد.

صدرا نشست، دست خودش رو پاره کرد. بوی لذیذ خونش وحشی‌ترم کرد. خر خر کردم.

خندید و گفت:

ـ عه، عجب هیولایی ساختم!

دستش رو مثل کاسه گرفت و تو جام خودش کمی ریخت، زخمش خوب شد.

گوشیش رو برداشت که به کسی زنگ بزنه. از موقعیت استفاده کردم و بهش حمله کردم.

پاهاش تو شکمم خورد و با ضرب پرت شدم. تو آشپزخونه افتادم و روی زمینش سر خوردم، بعد سرم تو کابینت خورد.

محکم مشتم رو به کابینت زدم. چشمم به پایه صندلی استیل خورد.

زیر چشم‌هام قرمز شده بود و دندون‌هام بیرون زده بود!

شوکه به خودم نگاه کردم که دندون‌هام داخل رفت. وحشت‌زده جیغ زدم:

ـ چرا این شکلی شدم؟

ایمان نزدیکم شد، بوی خونش باز دندون‌هام رو بیرون انداخت. بهش حمله کردم، سرم رو تو گردنش ببرم.

صدرا از پشت گرفتم و گفت:

ـ گربه وحشی نباید چنگول بزنه، باید میو میو کنه، ناز کنه.

آروم مثل گهواره تکونم می‌داد.

زمین هی جلو چشم‌هام می‌رفت پایین و بالا!

انگار برعکس سوار اژدها بودم.

صدرا بلند گفت:

ـ ایمان، تو محافظ خاص پدرم هستی، پس نذار این گربه گازت بگیره، شر به پا بشه.

ایمان متحیر گفت:

ـ چرا به من واکنش نشون داد؟ چرا به خون خوناشام‌ها واکنش نشون می‌ده؟

شوتم کرد روی مبل خودش هم اومد و مثل بالشت ازم استفاده کرد و گفت:

ـ خونت قویه. یه خون قوی باید هم خون خوناشام بخواد. یه جورایی به هر کسی که خونش قوی باشه عطش پیدا می‌کنه. فکر کنم.

احتمالا برای همینه تو ایران عطشی سمتش نیومده.

غریدم:

ـ یک بار این‌جوری شدم.

اخم کرد، صورتش سمتم چرخید و گفت:

ـ کی؟

چقدر از نزدیک خوشگل‌تره. نا باور گفتم:

ـ وقتی داشتم می‌رفتم مدرسه، به مردی منو سوار کرد رسوندم. اون موقعه گلوم اینجوری خشک شد، اما فکر کردم بخاطر ترس و هیجانه.

ابرو بالا انداخت و گفت:

ـ یه خوناشام سوارت کرد؟

تایید کردم:

ـ صدای همه چی رو واضح می‌شنیدم بجز صدای قلبش.

ابروهاش بیشتر بالا افتاد و گفت:

ـ چه زمانی اتفاق افتاد؟

دست به سینه به ایمان نگاه کردم و غریدم:

ـ زمانی که امین منو دید و گفت باید زن من بشی، از اون روز دیگه مدرسه نرفتم. مامان نگذاشت، گفت شوهر کردن دیگه درس خوندن نداره.

صدرا با اخم نگاهم کرد و گفت:

ـ شانس اورده، امین سراغش اومده، وگرنه خوناشام‌ها می‌بردنش، پس ردش رو پیدا کرده بودن.

ایمان دست روی لبش گذاشت و گفت:

ـ نه، اگه می‌خواست ببره، همون موقعه که تو ماشینش نشست می‌برد.

سریع گفتم:

ـ گفت یه دختر به اسم مهلا تو اون مدرسه داره.

صدرا غرش کرد:

ـ آمار خوناشام‌های ایران رو در بیار. ما خوناشامی که بچه داشته باشه نداریم.

ایمان گوشیش رو بالا آورد و با سرعت کاری کرد. چند دقیقه بعد گفت:

ـ ایران هشت خوناشام داره و هیچ کدوم بچه ندارند.

صدرا:

ـ عکس‌هاشون رو بالا بیار تا شناسایی بشه.

ایمان نزدیک ما شد، دندون‌هام باز بیرون زد. صدرا زیر گوشم زد.

باز دندون‌هام داخل رفت. با بغض نگاهش کردم و لب زدم:

ـ دست خودم نیست، چرا میزنی؟

خشمگین نگاهم کرد. وحشت کردم و ایمان گفت:

ـ ببین این‌ها هستن.

صدرا گوشی رو گرفت و گفت:

ـ ببین کدومه.

یکی یکی به عکس‌ها نگاه کردم و گفتم:

ـ هیچ کدوم. اون یه مردی بود، حدود سی ساله یا شاید بیشتر. بوی عطر زیادی...

صدرا دست پشت سرم گذاشت، منو سمت خودش کشید. پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند.

دستم رو روی سینه‌ش گذاشتم، زیر دستم برآمدگی سینه‌ش رو حس کردم. یادمه تو اطلاعات داده شد که گفت نقطه ضعف مرد به اینجا هم ختم میشه.

آروم دست روش کشیدم. دستم رو گرفت و تو ذهنم گفت:

ـ گربه وحشی خیلی دلت می‌خواد؟

قلبم با سرعت شروع کرد زدن و تو ذهنش گفتم:

ـ نه.

سرم رو ول کرد و گفت:

ـ جادوگرهای ایران رو بیار.

ایمان با اخم گفت:

ـ فقط همین یکی هستش.

به عکس مرد تو گوشی نگاه کردم و گفتم:

ـ اره، خودشه.

ایمان سریع گفت:

ـ یه دختر به اسم مهلا از بهزیستی گرفته و داره بزرگش می‌کنه. انگار اون دختر هم جادوگره، برای همین گرفته. تو سیستم ثبتش کرده.

همه ابهامات حل شد. فقط این که چرا تایسز به خونش واکنش نشون داده؟

صدرا غرید:

ـ ایران کجا رفت؟

شاریا همون‌طور که سیبش رو گاز می‌زد، گفت:

ـ خودت فرستادیش بره دنبال خون‌آشامایی که الان میان.

صدرا یه «آهانی» کرد و خونسرد گفت:

ـ احتمالاً به خون جادوگر هم واکنش نشون میده. چه ضعیف، چه قوی!

ایمان یه کم فکر کرد، دستش رو زیر چونه‌ش زد و سرش رو تکون داد.

ـ احتمالاً...

صدرا یه‌جوری نگاهم کرد که انگار هزار تا چیز تو سرشه ولی نمی‌خواد بگه. بعد سرش رو گذاشت رو شکمم و چشماشو بست.

با تردید دستم رفت لای موهاش. آروم گفتم:

ـ یعنی چی؟ چرا من باید خون بخورم؟ چرا قیافه‌م عوض شده؟

یه دفعه پیرهنمو بالا زد، نفسش گرم و سنگین رو پوستم خورد. بو کشید، انگار یه چیزایی رو حس می‌کرد. بعد یه لبخند تلخ زد و زمزمه کرد:

ـ چون ازت متنفرم. زدی به جاده خاکی... شبیه من شدی.

بعد سرشو بلند کرد و با صدای خش‌دار گفت:

ـ شاریا، بیا پیشم... حالم خوش نیست.

شاریا یه قدم جلو اومد، ولی ایمان سریع دستشو گرفت.

ـ صدرا؟

قبل از اینکه بفهمم چی شد، صدرا یه‌دفعه شکمم رو گاز گرفت! جیغم رفت هوا.

بلند شد، نفساش تند شده بود، چشماش برق می‌زد. غرید:

ـ به جهنم... می‌خوام بمیرم، راحت شم!

با وحشت زل زدم بهش. نگاهش عجیب شده بود، یه جوری که نمی‌فهمیدم. با لکنت گفتم:

ـ خب... می‌خوای باهاش باشی، باش... چرا منو گاز می‌گیری؟!

یه چیزی تو نگاهش شکست. انگار یه چیزی رو تازه فهمید. دستشو گذاشت رو گردنش، یه کم مکث کرد و بعد زمزمه کرد:

ـ تو... اجازه میدی با هر کی خواستم باشم؟

مات موندم. یه نگاه به ایمان انداختم، یه نگاه به شاریا.

ـ من... من چیکارم که اجازه بدم؟!

یه‌دفعه صدرا نعره زد:

ـ اجازه میدی؟!

وحشت‌زده عقب رفتم. قلبم داشت از جا درمی‌اومد. با ترس گفتم:

ـ آره... برو... برو، اجازه میدم.

چشماش تاریک شد. یه لحظه شاریا رو کشید جلو و جلوی چشمام بوسیدش!

اما سریع عقب کشید، نفسش به هم ریخت. دستشو گذاشت رو گردنش، انگار چیزی توش می‌سوخت.

ایمان با نگرانی اومد جلو.

ـ چی شده؟!

اما دیگه دیر شده بود. یه چیزی تو صدرا ترکیده بود. یهو حمله کرد سمتم، با تمام قدرتش کوبید تو صورتم!

از درد جیغ زدم، سریع دویدم، ولی پشت سرم پیداش شد. با یه لگد محکم زد تو کمرم، نفسم برید، جیغ کشیدم.

موهامو محکم چنگ زد، کشید عقب، وحشیانه نعره زد:

ـ می‌کشمت!

بدنم از درد می‌لرزید. اشکام بی‌اختیار ریخته بودن.

ایمان پرید جلو که جلوشو بگیره، ولی صدرا یه مشت محکم زد تو صورت اون و بعد... یه گلدون از رو میز برداشت و محکم کوبید تو صورتم!

دنیام یه لحظه سیاه شد. سرم گیج رفت، درد بدی پیچید تو بینیم. استخونام انگار خرد شدن. چشمام سیاهی رفت، یه لحظه چیزی نشنیدم، بعد فقط صدای جیغ خودم بود که می‌پیچید تو سرم.

درد... یه درد لعنتی.

بلند بلند گریه کردم که صدرا نعره زد:

ـ باید بکشمت!

ایمان با بینی خونی، محکم شونه‌ی صدرا رو گرفت. اما صدرا مثل حیوان زخمی داشت تقلا می‌کرد که خودشو از دستش بکَنه. ترس تمام وجودم رو گرفته بود. حتی با اینکه خون ایمان روی صورتش بود، اما تحریکم نمی‌کرد. اصلاً چرا داره منو این‌طوری می‌زنه؟ من که کاری نکردم!

وحشت‌زده روی زمین خودمو عقب کشیدم، اما صدرا دوباره به سمتم هجوم آورد. درست لحظه‌ای که فکر کردم دیگه تمومه، شاریا با سرعت بهم رسید، منو بغل کرد و با تمام توان دوید بیرون.

قلبش تند تند می‌زد و نفس‌زنان گفت:

ـ دیوونه شده! دیوونه شده! باید قایمت کنم، اون می‌خواد تو رو بکشه!

وسط راه به ایران و ماتیا برخوردیم، اما شاریا حتی لحظه‌ای هم مکث نکرد و همچنان می‌دوید. هق‌هق‌کنان نالیدم:

ـ درد دارم...

بدون جواب دادن، در ماشین رو باز کرد، منو روی صندلی جلو گذاشت و کمربندمو بست. خودش پشت فرمون نشست و با گاز شدیدی که داد، صدای جیغ لاستیک‌ها خیابون رو پر کرد.

سرعتش سرسام‌آور بود، جوری که حتی جرأت نکردم به عقب نگاه کنم. اما با دیدن سایه‌ای درست جلوی ماشین، جیغ بلندی کشیدم.

ـ صدرا!

شاریا فوراً فرمون رو چرخوند و گاز بیشتری داد. صدرا درست وسط خیابون ایستاده بود، چشماش از خشم سرخ شده بود. ایمان از پشت بهش حمله کرد و هر دو به جون هم افتادن.

شاریا داد زد:

ـ چیکارش کردی که این‌جوری آتیش گرفته؟!

هق‌هق‌کنان زمزمه کردم:

ـ نمی‌دونم... من که کاری نکردم...

شاریا پوفی کشید و غرید:

ـ نمیشه که کاری نکرده باشی! وقتی بوسیدمش، تو چیزی تو ذهنش نگفتی؟

چشمای خیسم بهش دوخته شد. چی می‌گفت؟ چی باید تو ذهنش می‌گفتم؟ اشکامو پاک کردم که صورتم از شدت درد سوخت، با شدت بیشتری گریه کردم.

ماشین از پایگاه خارج شد و تو کوچه‌های تاریک خیابون پیچید. شاریا دندوناشو روی هم فشار داد و زمزمه کرد:

ـ حالا کجا ببرمت که صدرا پیدات نکنه؟

قبل از اینکه جوابی بدم، صدای غرش صدرا و ایمان از پشت سرمون اومد. جیغ کشیدم و به در چسبیدم. شاریا هول شد، فرمون رو محکم گرفت اما ماشین با شدت به جدول کوبیده شد و کنترل از دستش در رفت.

صدرا نعره زد:

ـ برو! بابام داره میاد! برو سر راهش نباشیم!

چند لحظه بعد، ایمان پرید داخل ماشین، شاریا رو روی من انداخت و خودش با سرعت دیوانه‌واری رانندگی رو به دست گرفت. صدرا با خشم به اطراف نگاه کرد و فریاد زد:

ـ لعنتی! لعنتی! این دیگه اینجا چی می‌خواد؟ اگه بفهمه بدون اجازه‌ش زن گرفتم، هم منو می‌کشه، هم این گربه‌ی عوضی رو!

ایمان نعره زد:

ـ خفه شو! منم محافظ باباتم! اگه بفهمه که کمکت کردم فرار کنی، منم زنده نمی‌ذار!

صدرا محکم دستش رو مشت کرد و زیر لب غرید:

ـ دردسر پشت دردسر!

ناگهان برگشت سمت ایمان و سریع گفت:

ـ گوش کن! من میرم پیش بابام. تو این گربه رو یه جای امن قایم کن، یا ببرش خونه‌ی شاریا!

و بدون هیچ اخطاری، از ماشین در حال حرکت بیرون پرید. ایمان با ناباوری نگاهش کرد، بعد پوفی کشید و با درماندگی گفت:

ـ گاومون زایید!

شاریا منو محکم بغل کرد، روی پاهاش نشوند و با استرس گفت:

ـ پدرش خیلی ترسناکه... من که فقط می‌بینمش خوف می‌کنم، دیگه خود صدرا که بچه‌شه چی می‌کشه! تازه روی اونم حساسه، وای... دیگه ببین چی می‌شه!

ایمان نفس عمیقی کشید، سرشو به صندلی تکیه داد و با عذاب وجدان گفت:

ـ تقصیر منه... من مجبورش کردم که از تو محافظت کنه. گفتم به همسری بگیرتت که خونش برای کسی مهم نباشه، که امنیت داشته باشی...

می‌خواست ادامه بده، ولی یه صدای ضعیف و خفه از پشت سرمون اومد.

قلبم لرزید. یه حس بدی تو وجودم پیچید. با صدایی لرزون گفتم:

ـ برگرد... صدرا حالش بده...

همه‌چیز دور سرم چرخید. چشمام سیاهی رفت و سرم روی سینه‌ی شاریا افتاد.

***

صدرا

بیست روزه که توی این جای تاریک زندانی‌ام.

زنجیرای نقره‌ای دست و پامو بسته. بدنم توش گیر کرده. از بین همه‌ی چیزایی که پدرم می‌تونست برای شکنجه‌م انتخاب کنه، نقره رو انتخاب کرد. نقره‌ای که برای ماها مثل سمه. برای من هم اذیت‌کننده‌ست، ولی نه اون‌قدری که اون انتظار داره. فقط یه خارش لعنتی که دیوونه‌م می‌کنه.

بیست روزه که دهنم باز نشده.

بیست روزه که نگفتم کیو زن خودم کردم.

بیست روزه که پدرم هر طور که دلش خواسته، منو زیر دست و پاش له کرده.

در سلول با صدای بلندی باز شد. نور بیرون چشمامو زد. ناخودآگاه سرمو انداختم پایین.

قدم‌هاش سنگین و محکم بود. نزدیک‌تر شد.

بالا تنه‌ش لخت بود، فقط یه شلوار مشکی تنش بود. هیکل درشتش توی نور کم می‌درخشید. هر کی نمی‌شناختش، با یه نگاه می‌فهمید که چقدر قدرت داره.

ایستاد جلوم، خم شد و با صدای خشک و بی‌احساسش گفت:

ـ تصمیم گرفتی؟ یا باید با زنجیر گردنت، اون دختر رؤیاهاتو خفه کنم؟

با لبای زخمی و دردناکم، نفس‌زنان لب زدم:

ـ حرفی ندارم... چون... چون نمی‌دونم کیو زن خودم کردم... مست بودم... هیچی یادم نمیاد...

ذهـنم روی هیچ‌کس قفل نشد. هیچ تصویری، هیچ اسمی...

شـررق

درد مثل یه گلوله‌ی آتیش از سینه‌م گذشت. چیزی توی بدنم فرو رفت.

چوب؟!

با هرم گرمایی که از زخمم بلند شد، تنم سوخت. گوشتم داشت ذره‌ذره می‌پخت. یه درد غیرقابل‌تحمل، یه شکنجه‌ای که حتی مغزم توان تحلیلش رو نداشت.

ناله کردم. لرزون، دردناک، غم‌زده.

پدرم، با همون صدای یخی و تهی از احساسش گفت:

ـ تا کی می‌خوای این دروغ مسخره رو ادامه بدی؟

دستش به گردنم چنگ زد. زنجیرِ نقره‌ای دور گلوم شل و سفت شد. صدای دردآلود گربه توی سرم پیچید.

داشت جون می‌داد!

نفس‌نفس زنان نالیدم:

ـ ولم کن...

اما اون بیشتر زجرش داد. بیشتر فشار آورد.

نعره زدم:

ـ ولش کن!

صدای زنجیرها ترکید.

نقره‌ها رو با تمام قدرت از هم دریدم، زنجیر لعنتی رو گرفتم و دور گردن پدرم پیچوندم.

بــــــوم!

بخار بلند شد. بوی سوختگی و گوشت گندیده هوا رو پر کرد.

غریدم، با تمام خشم، با تمام دردی که توی این لعنتی بیست روز کشیدم:

ـ بمیرمم نمی‌گم کیه! این زندگی منه! من تصمیم می‌گیرم کی باید زنم باشه!

خرخر کرد. بعد... صدای وحشیانه‌ی چندین خون‌آشام، از تاریکی، از پشت سر...

حمله کردن.

دندوناشون توی تنم فرو رفت. زهر لعنتیشون توی رگ‌هام پخش شد.

دست و پام سست شد.

بی‌حس شدم.

چیزی که دیدم، تصویر محو پدرم بود که زنجیر لعنتی رو از گردنش آزاد کرد. جای سوختگی روی پوستش بدجور عمیق بود.

اما اون فقط یه پوزخند زد.

سیلی محکمی زیر گوشم زد.

همه‌چی چرخید. صدای خشکی توی گوشم پیچید.

ـ سینی تجهیزات.

از توی تاریکی، برق چرخ‌دستی رو دیدم.

انبر... چاقو... موچین... و خیلی چیزای دیگه.

آروم، بدون عجله، انبر رو برداشت.

مچمو گرفت.

یه درد ناگهانی، یه فریاد از ته وجودم.

ناخنم کنده شد.

جیغ زدم.

با نفس‌های بریده، نالیدم:

ـ نمی‌گم...

لبخند زد. ناخن بعدی رو گرفت.

دوباره درد. دوباره فریاد. دوباره تاریکی.

چشم‌هام رو محکم بستم.

ـ بگو صدرا، یه دختر ارزشش رو نداره اینجوری بخاطرش داغون بشی!

 دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و با درد غریدم:

ـ اون دختر نیست، پسره.

صدای افتادن انبر روی زمین پیچید. چشم‌های بابا برای لحظه‌ای گشاد شد. لب‌هام از درد می‌لرزید اما لبخندی روی صورتم نشوند و با صدایی گرفته گفتم:

ـ یه گربه‌ی وحشی رام‌نشدنی... با آگاهی کامل از خودم کردمش.

چهره‌ش از خشم در هم رفت. قدمی نزدیک‌تر شد، سرش رو کج کرد و با لحن تندی لب زد:

ـ باز داری دروغ میگی؟

قهقهه‌ی خشکی زدم و پوزخند زدم:

ـ عه، اگه همسر منو پیدا کردی.

مشتش ناگهانی فرود اومد. فکم درد بدی کشید و سرم به چپ مایل شد.

ـ لعنت بهت!

با عصبانیت عقب رفت و در رو محکم پشت سرش کوبید. نفس‌هام به زور بالا می‌اومد. بدنم شل شد و سرم به دیوار پشت سرم تکیه داد. بیست روزه خون نخوردم. زخمهام بدجور عفونت کرده و بدنم داره تحلیل میره. انگار یه وزنه‌ی سنگین روی قفسه‌ی سینه‌م گذاشتن.

دهنم خشک بود، بزاق نداشتم که قورت بدم. اما همه‌ی اینا هیچی نبود... چیزی که بیشتر از همه تنم رو می‌لرزوند، پدرم بود. اگه کسی تو این دنیا بود که باید ازش وحشت می‌کردم، اون بود. بی‌رحمی از نگاهش می‌بارید.

در یواشکی باز شد. بوی خون... تیز، غلیظ، وسوسه‌کننده.

چشم‌هام نیمه‌باز شد و قبل از اینکه بتونم بجنبم، مامانم دوید توی سلول. چشم‌هاش پر از اشک بود. لب‌هاش لرزید و با بغض گفت:

ـ بیا عزیزم، بخور، زود باش تا نفهمیده.

بطری رو نزدیک دهنم آورد، اما قبل از اینکه لمسش کنم، در با شدت باز شد.

وحشت تو تمام تنم دوید. سرم رو عقب کشیدم.

بابا خشمگین وارد شد و قبل از اینکه مامان بتونه بطری رو مخفی کنه، لگد محکمی توی شکمش زد.

ـ نـــــه!

غریدم و تقلا کردم، اما بدنم جون نداشت.

ـ با تو هستم، نزنش!

اما گوشش بدهکار نبود. صدای ضربه‌ها، ناله‌های ضعیف مامان، تمام وجودم رو می‌سوزوند.

ـ میگم کیه!

نعره زدم. نفس‌هام تند و نامنظم شده بود.

ـ مامان رو ول کن... وحشی! میگم... میگم قسم به خون مادرم، میگم!

بالاخره ایستاد. دیگه نزد. اما اون نگاه... نگاه سرخش قفل شد به من.

ـ آزادش کنید.

موهای مامان رو کشید و از سلول بیرون بردش.

دهنم باز موند. با التماس لب زدم:

ـ ببخش ایمان، مامانم مهم‌تره...

زنجیرها باز شدن. اما قبل از اینکه بتونم حتی قدمی بردارم، زانو‌هام خم شد و با صورت روی زمین افتادم. جون نداشتم، دست‌هام نمی‌تونستن وزنم رو نگه دارن.

چند نفر اطرافم حلقه زدن. دستانی که منو بالا می‌کشید، لرزش داشت. انگار گناهی نابخشودنی کرده باشن.

ـ ما رو ببخشید، سرورم... چاره‌ای جز اطاعت از دستور نداشتیم.

چیزی نگفتم. حتی اگه می‌خواستم، صدام در نمی‌اومد. از سلول بیرون بردنم، از راهروی تاریک و نمور عبورم دادن.

چشم‌هام بسته شد. یه کم بخوابم... این راه طولانی تموم بشه.

***

تایسز

با درد روی زمین نشسته بودم. تمام بدنم از ضعف تیر می‌کشید و نفس کشیدنم سنگین شده بود. ایمان وحشت‌زده به اطراف نگاه کرد و با صدای گرفته‌ای گفت:

ـ دور خونه پر از خوناشام شده؟!

ترسیده بازوش رو گرفتم، اما چیزی که بیشتر از وحشت، داشت خفه‌ام می‌کرد، عطش بود... گلوم می‌سوخت، حس می‌کردم اگه یه قطره خون به بدنم نرسه، از درون می‌سوزم.

  • 3 هفته بعد...

ناگهان صدای خرد شدن شیشه و پنجره‌ها بلند شد، هوا بوی خون گرفت. ایمان سریع کلاه هودی رو روی سرم کشید و قبل از اینکه بفهمم چی داره می‌شه، جدی و محکم گفت:

ـ بیا بریم خونه‌ی پدر صدرا، قبل از اینکه این‌ها ما رو ببرن... یعنی تو منو نمی‌شناسی، فهمیدی؟ اصلاً منو یه غریبه بدون. بیا مجازات‌ها رو کمتر کنیم.

حتی منتظر جوابم هم نشد، فقط بازوم رو محکم گرفت و در کسری از ثانیه، همه‌چیز محو شد. انگار از دل تاریکی عبور کردیم... وقتی ایستادیم، کنار یه جنگل بزرگ بودیم.

شوکه شده، نفس‌زنان بهش خیره شدم. اخم‌هاش درهم بود، اما چیزی نگفت.

چطور از یه لحظه توی خونه‌ی شاریا بودیم و حالا توی جنگل؟ این غیرممکن بود! هرچی فکر کردم، به نتیجه‌ای نرسیدم.

ایمان بدون اینکه چیزی توضیح بده، به سمت عمق جنگل حرکت کرد. اطرافمون پر از خوناشام‌هایی بود که وقتی به ایمان رسیدند، با احترام کنار رفتند. انگار براشون کسی مهم بود.

با چشمای قرمز و سوزانم به قلعه‌ی بزرگ و خاکستری که وسط جنگل قد علم کرده بود، خیره شدم. هوا سنگین بود، تاریک و پر از نجواهایی که نمی‌دونستم واقعی‌ان یا توی سرم می‌پیچن. اما چیزی که بیشتر از همه داشت دیوونم می‌کرد، سوزش گلوم بود... لعنتی، من خون می‌خواستم.

با صدایی که از شدت تشنگی گرفته بود، نالیدم:

ـ اینجا اذیتم می‌کنه... خون می‌خوام.

ایمان بدون هیچ احساسی نگاهم کرد. انگار اهمیتی نداشت چی می‌کشم.

اما من نمی‌تونستم تحمل کنم. دیگه نمی‌تونستم! با تمام ضعف بدنم، با حرص خودم رو از بغلش بیرون کشیدم و به نزدیک‌ترین خوناشام حمله کردم.

دندون‌هام توی پوستش فرو رفت. گرمای لذیذ خونش از گلوم پایین رفت و آتیش عطش رو خاموش کرد. صدای ناله‌اش رو شنیدم، اما اهمیت ندادم. این چیزی بود که برای زنده موندن نیاز داشتم!

ایمان با خشونت بازوم رو گرفت تا جدام کنه، اما غریدم. دندون‌هام رو بیشتر فرو بردم و با ناخن‌های بلند و تیزم، آماده شدم که هرکسی رو که مزاحمم بشه، زخمی کنم.

همون لحظه، یه مرد غریبه با سرعت خیره‌کننده‌ای منو گرفت. اما چیزی که باعث شد وحشی‌تر بشم، بوی بدنش بود.

این بو... لعنتی...

سیم‌های مغزم انگار سوخت، کنترلم رو از دست دادم، یه صدای وحشی و غریبه از گلوم بیرون اومد و بی‌اراده، مثل یه حیوان درنده، خودم رو آروم‌آروم تکون دادم...

***

تایسز

 

مرده هنوز شوکه نگاهم می‌کرد. چشماش پر از بهت بود، انگار مغزش قفل کرده بود و نمی‌تونست هضم کنه چی شده. منم از فرصت استفاده کردم، سرمو نزدیک‌تر بردم و دندونامو تو گردنش فرو کردم.

خون داغش با یه طعم عجیب توی دهنم پیچید، یه لذت وحشی که گلومو می‌سوزوند و خفگی عطشمو کم می‌کرد. محکم‌تر بغلش کردم، نمی‌خواستم تموم بشه، انگار که این یه چیزیه که همیشه می‌خواستم.

نفسش لرزید، بعد با یه صدای پر از حیرت، انگار خودش هم باورش نشده باشه، زمزمه کرد:

ـ این بچه... جفت پسرمه!

چشمام پر اشک شد، دلم یه جوری بود، یه چیزی بین ترس و یه نیاز عمیق. با التماس گفتم:

- بذار بازم بخورم...

صدای خودم انقد مظلوم بود که خودمم دلم برام سوخت. تشنه بودم، کل وجودم آتیش گرفته بود، از درون می‌سوختم. خون‌آشامای دورمون که هیچی، خود مرده هم فقط با دهن باز نگام می‌کرد.

دیگه طاقت نیاوردم، سرمو دوباره جلو بردم که بازم خونشو بخورم، اما یهو صدای محکم و آشنای صدرا کل فضا رو لرزوند:

ـ تمومش کن، گربه‌ی وحشی!

وحشت‌زده مردو ول کردم، دستمو بردم بالا که هودیمو بکشم سرم، ولی...

هودی رو مرده توی دستش نگه داشته بود، فقط یه تیکه پارچه از من مونده بود!

نفس‌نفس زدم، ولی قبل از اینکه به چیزی فکر کنم، دویدم سمت صدرا. محکم کمرشو بغل کردم، دستام دورش قفل شد، انگار اگه ولش می‌کردم، غیب می‌شد.

اون مرد فقط با هودیم تو دستش نگام می‌کرد.

صدرا کبود و داغون بود، انگار بدجوری کتک خورده بود. دستمو گذاشتم رو زخم‌هاش، یه چیزی از وجودم آزاد شد و زخماش شروع کرد به محو شدن.

چشم تو چشمم شد، یه برق خاص تو نگاهش بود. با صدای خش‌دار گفت:

ـ قوی شدی!

با انگشت اون مردو نشون دادم و گفتم:

ـ خیلی قویه... واسه همین!

مرده اخم کرد، یه لحظه تو چشماش یه چیز عجیب درخشید. بعد چرخید سمت صدرا و با خشم و حیرت غرید:

ـ این چیه صدرا؟! چرا شبیه توئه؟ بچه‌ی خودتو زن خودت کردی؟!

صدرا انگار یخ زد. با ناباوری زمزمه کرد:

ـ نه... شبیه من بودنش اتفاقیه—

ولی قبل از اینکه جمله‌شو تموم کنه، مرده با یه سرعت وحشتناک جلو پرید و دستشو تو سینه‌ی صدرا فرو کرد.

جیغ زدم، قلبم وحشت‌زده کوبید. خون، غلیظ و داغ، از بین انگشتای مرده چکید.

با صدای لرزون لب زدم:

ـ ص... صدرا... صدرا رو کشتی!

اون لحظه یه چیزی تو وجودم ترکید، یه چیزی که اصلاً نمی‌دونستم دارمش. از کل بدنم یه نیروی عجیب آزاد شد، نیرویی که مثل موج به اطراف پخش شد. با نعره‌ی بلندی به مرده حمله کردم.

اون سرعت داشت، ولی من سریع‌تر بودم. آتیشای پی‌درپی فرستادم، شعله‌هایی که تاریکی جنگلو بلعید.

با باد از زمین کنده شدم، بدنم سبک شد، دستمو که تکون دادم، تیغه‌های تیز باد به سمتش شلیک شد. گردبادی از خشم ساختم و جیغ زدم:

ـ حق نداری به صدرای من دست بزنی!

دستم پر از آتیش بود، انگشتای دیگه‌م پر از تیغه‌های بُرنده‌ی باد... مرده داشت جاخالی می‌داد، اما من داشتم قوی‌تر می‌شدم. بهش حمله کردم، اما یهو یه چیزی دورم پیچید... یه آغوش گرم...

نفس‌نفس‌زنان سرمو بلند کردم، توی اون آغوش آشنا، صدای لرزون خودمو شنیدم:

ـ صدرا... خوبی؟

صدرا نالید:

ـ خوبم، گربه‌ی وحشی...

و همون لحظه، همه‌چی تاریک شد.

***

صدرا

 

گربه‌ی وحشی مثل یه طوفان حمله می‌کرد، فرصت نفس کشیدن به بابام نمی‌داد. حرکتاش سریع و بی‌رحم بود، طوری که بابام حتی نمی‌تونست ضدحمله بزنه.

دوروبرمو نگاه کردم، همه‌جا داغون شده بود. درختا یا شکسته بودن یا سوخته، زمین پر از جای ضربه‌های محکم بود.

بابام نزدیک‌تر شد، چشماش برق زد و زیر لب گفت:

ـ یه اصیل‌زاده!

سر تکون دادم، نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزون گفتم:

ـ بابا، بچه‌ی من نیست، باور کن! انقدر کثیف نیستم... من فقط بزرگش کردم، وقتی داشت می‌مرد، تبدیلش کردم. خودش اینجوری شد، نمی‌دونم چرا، ولی شد...

چشمامو بستم، ته دلم آشوب بود. یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم:

ـ اون هنوز بچه‌ست... اگه می‌خوای آسیب بزنی، به من بزن!

همین که این جمله از دهنم پرید، شوکه شدم!

من... دارم جلوی بابام واسه‌ی یه دختر اینجوری رفتار می‌کنم؟

مگه چقدر توی قلبم نفوذ کرده؟

دستام مشت شد، سرمو لرزون بالا گرفتم. چشمام با یه حس عجیب و سنگین تو چشمای بابا قفل شد.

بابا یه لحظه سکوت کرد، بعد خیره تو صورتم زمزمه کرد:

ـ تو جفتی اصیل برای خودت گرفتی، چرا باید ناراضی باشم؟ فقط... اون هنوز خیلی بچه‌ست، صدرا! چطور تحمل می‌کنی با کسی نباشی تا بزرگ بشه؟

نفسام سنگین شد، چشمام داشت سیاهی می‌رفت، تمام بدنم داغ بود. قبل از اینکه بفهمم چی شد، با گربه‌ی وحشی توی بغلم، بیهوش شدم.

***

ایمان

 

صدرا داغون بود... وقتی رسیدیم و دیدمش، شوکه شدم! همه جاش زخم و خونین بود، ناخناش کشیده شده بودن، بندبند انگشتاش شکسته بود...

تایسز خوبش کرد، ولی فقط زخما و شکستگی‌هاش خوب شدن، حالش هنوز افتضاح بود.

این شوک یه طرف، شوک تایسز یه طرف دیگه! یه جوری به بابای صدرا حمله کرد که اون فقط دفاع می‌کرد! البته معلوم بود بابای صدرا هم شوکه شده، وگرنه قطعاً جواب حمله‌هاشو می‌داد.

حالا هم صدرا روی بدن تایسز بیهوش شده بود!

بابای صدرا یه پوف کشید و لب زد:

ـ یه کوچولو بهش سخت گرفتم!

دهنم باز موند... اگه این یه کوچولوئه، پس بزرگش چطوریه؟!

اومد که صدرا رو بلند کنه، ولی دید محکم تایسز رو گرفته و بیهوش شده.

خندید و هر دو رو با هم بغل کرد، بعد بهم گفت:

ـ ایمان، جاشونو درست کن.

ـ چشم!

رفتم سمت قلعه‌ی ماه آبی. معروف‌ترین قلعه‌ی خون‌آشاما، جایی که همایشا و مراسمای مهم اونجا برگزار می‌شد.

نور کم‌رنگ ماه، همراه با آتیشای روی دیوار، یه کم از تاریکی قلعه کم کرده بود. فضا یه جورایی شبیه اون قلعه‌های ترسناک تو فیلما بود، ولی در عین حال زیبا و باشکوه.

از کنار تابلوای قدیمی روی دیوار رد شدم.

خون‌آشاما وقتی منو می‌دیدن، بخاطر مقام بالام عقب می‌رفتن و احترام می‌ذاشتن.

درسته خون‌آشام نبودم، ولی نشون‌شده‌ی ماندانا بودم.

این یعنی چی؟ یعنی عمر جاودان داشتم و قدرت خون‌آشاما توی بدنم بود. اگه بمیرم، کاملاً تبدیل به خون‌آشام می‌شم.

ولی احترامشون بخاطر این نبود...

بخاطر قدرتی بود که داشتم.

من می‌تونستم هر چیزی رو انتقال بدم، نه فقط اطلاعات ذهنی، بلکه آدما و موجودات رو هم می‌تونستم جابجا کنم.

همین باعث شده بود برای پدر صدرا خیلی مهم باشم. برای همین بود که گفت باید از صدرا محافظت کنم و نذارم حتی کوچیک‌ترین آسیبی ببینه.

قدرت من اینجا به پای وزیر می‌رسید.

چون هم برای پدر صدرا کار می‌کردم، هم برای خودش... مهم‌ترین عضو خون‌آشاما!

کسی که یه مسئولیت سنگین رو دوشش بود و جونش همیشه در خطر بود.

خون‌آشامای تاریکی دنبال قدرت صدرا بودن تا بتونن از بندشون آزاد بشن.

قلعه‌ی ماه آبی، که دست خون‌آشامای سفید بود، کارش محافظت از مرزا بود.

قلعه‌ی ماه سفید، که توش گرگینه‌ها بودن، کارش محافظت از آدما در برابر شرارت بود.

همه‌ی اینا رو یه جوری تنظیم کرده بودن که دنیای موجودات، تا حد امکان صلح‌آمیز باشه.

رفتم توی قسمتی که روشن‌تر بود.

مبلای سلطنتی فرانسوی که ترکیب سرمه‌ای و مشکی بودن، توی نور کم برق می‌زدن. طراحی سنگینی داشتن، انگار یه قلعه‌ی قدیمی پادشاهی بود.

یه مجسمه‌ی صدرا اونجا بود، با بالای سفیدی که کامل باز شده بودن...

از پله‌های مارپیچی که روشون فرش قرمز پهن بود، بالا رفتم.

از اون بالا لیندا رو دیدم. چشماش غمگین بود.

با اشاره ازش پرسیدم:

ـ چی شده؟

با سرعت نزدیکم شد و پچ زد:

ـ صدرا خوبه؟

سر تکون دادم:

ـ خوبه، ولی بیهوش شده.

اشکاش بیرون جهید، لبش لرزید و گفت:

ـ کنت برسام، بانو سایرا رو خیلی بد زد! صدرا اعتراف نمی‌کرد و خیلی وقت بود خون نخورده بود...

نفسش گرفت، یه لحظه مکث کرد، بعد با صدایی لرزون ادامه داد:

ـ بانو سایرا یواشکی براش خون برد، ولی کنت برسام فهمید و اونو زد! صدرا هم... بخاطر مادرش، مجبور شد همه‌چی رو اعتراف کنه.

نفس عمیقی کشیدم، با احتیاط پچ زدم:

ـ چی گفت؟

همراهم راه افتاد و گفت:

ـ گفت همسرش پیش دوست پسر شاریا هست.

یه کم خیالم راحت شد. لبم تکون خورد:

ـ دیگه چی گفت؟

آهی کشید، چشم از زمین برنداشت و گفت:

ـ دیگه هیچی... بانو سایرا گفت حالا که اعتراف کرده، بهش خون بدین، ولی کنت برسام گفت تا زمانی که صحت حرفاش ثابت نشه، این کار رو نمی‌کنه...

چنگ زدم به مشتم، نفسای داغم روی لبام خورد.

همه‌ی اینا تقصیر منه!

صدرای عزیزم این‌جوری شده، چون من اشتباه کردم.

صدرا اشتباه می‌کرد... من تایسز رو دوست ندارم... همه‌ی زندگیم توی چشم‌های خواب‌آلودش خلاصه شده.

آهی کشیدم و درِ اتاق صدرا رو باز کردم.

اولین چیزی که دیدم، قاب عکسی بود کنار پنجره... عکس من، علیها، ماتیا و خودش!

تنها اتاقی که پنجره‌هاش رو نپوشونده بودن، همینجا بود. همیشه درِ تراس باز بود و نور ماه، مستقیم روی تخت صدرا می‌افتاد.

چقدر خواب‌آلوئه این پسر!

کنت برسام همه‌جا رو براش راحت گذاشته بود.

یادم افتاد یه بار سر همین مبلای اتاقش دعوا شد، می‌گفت چرا مبل تو اتاقم می‌ذارید؟

ولی یه شب روی زمین خوابش برد و کنت برسام همون موقع مبلای راحتی گذاشت که دیگه اون‌جوری نشه.

لبخندم رو نتونستم کنترل کنم.

با لیندا روکش تختش رو عوض کردیم، خاک گرفته بود. پتوش هم عوض شد.

لیندا یه حرکت داد، با قدرت جادوییش همه‌ی غبارای اتاق از پنجره بیرون رفتن.

همون موقع برسام وارد شد.

صدرا و تایسز رو توی بغلش گرفته بود، اومد جلو و هر دو رو روی تخت گذاشت.

لیندا حیرت‌زده به تایسز نگاه کرد. چشم‌هاش گرد شد و زیرلب گفت:

ـ لرد والا... بچه دارن؟!

برسام اخمی کرد و با صدای جدی جواب داد:

ـ خودش میگه بچه‌ش نیست، ولی... بوی خون صدرا رو میده! نمی‌تونه اشتباه باشه.

یه لحظه سکوت شد.

برسام نگاهم کرد و گفت:

ـ از خونت به صدرا بده.

چشمام لرزید. ادامه داد:

ـ اون بچه هم حسابی از من خون خورده، ولی یه خون‌آشام چطور می‌تونه از یه خون‌آشام دیگه بخوره؟

بعد، گیج به تایسز نگاه کرد.

ـ تو می‌دونی اسمش چیه، ایمان؟

یه لحظه مکث کردم، بعد آروم گفتم:

ـ تایسز شافعی... دختر کامران و مهناز.

چشم‌های برسام گشاد شد. صداش یه لرزش نامحسوس داشت:

ـ دختر کامران؟!

تایید کردم. چشماش ریز شد و انگار به چیزی فکر کرد. بعد زیرلب گفت:

- یعنی ممکنه قدرتِ کامران رو به ارث برده باشه؟

چقدر این دو نفر تضاد داشتن… صدرا می‌خواست تایسز جادوگر باشه، ولی پدرش فکرش درگیر قدرت بادِ کامران بود!

لبخند زدم و گفتم:

- لیدی تایسز قدرتِ پدر و مادرش رو داره… و البته، قدرتِ لرد والا رو هم. از وقتی که توی شکم مادرش بوده، لرد والا با خونش اون رو تغذیه کرده، تا قدرت مادرش رو به ارث ببره. اما عمر خانوادش کوتاه بود… و خود تایسز هم توی اون ماشین، کوله‌بار مرگ رو پوشیده بود. لرد والا اون رو تبدیل کرد… و این ظاهر، نتیجه‌ی اون تبدیل شد.

روی تخت دراز کشیدم و گردنم رو کش دادم.

صدرا تکون ریزی خورد، چشماش باز شد، اما به جای این‌که از من بخوره، سرش رو توی گردن تایسز فرو برد و از اون خون خورد!

تایسز لبخندی توی خواب زد، ولی نفس‌هاش به شماره افتاد.

به شونه‌ی صدرا زدم و گفتم:

- تایسز هنوز بچه‌ست، صدرا! بیا از من بخور، اون خون زیادی نداره.

با تکون خوردن تایسز، چشماش باز شد. خواست بلند بشه، ولی صدرا نذاشت. بعد ناگهان، محکم دست صدرا رو گاز گرفت و خونش رو خورد.

صدرا سرش رو بالا گرفت و گفت:

- از گردنم بخور!

برسام قدمی جلو گذاشت، ولی تایسز بلافاصله گارد گرفت.

برسام لبخندی زد و گفت:

- آروم باش… کاری به جفتت ندارم.

صدرا صاف نشست و با ناباوری گفت:

- بابا؟

تایسز گیج شد. کمی مکث کرد، بعد یهو جیغ زد:

- بابااااا!

قبل از این‌که جیغش بیشتر ادامه پیدا کنه، صدرا یه پس‌گردنی بهش زد و گفت:

- گفتم جیغ نزن، وحشی!

چشمای سرخ‌شده‌ی تایسز بلافاصله درخشید. با خشم روی صدرا پرید و باز هم خونش رو خورد!

برسام با خنده قهقهه زد و گفت:

- جالبه!

صدرا پتو رو روی خودش و تایسز کشید و غرید:

- بابا نگاه نکن!

برسام با خنده پتو رو کشید و گفت:

- اگه حالت خوبه، بیا پایین. باید حرف بزنیم.

تایسز با رکابی‌ای که تنش بود، به برسام نگاه کرد. لباس به زور روی تن کوچیکش جا شده بود، و سینه‌های برآمده‌ی کوچیکش معلوم بود.

با کنجکاوی سرش رو کج کرد و گفت:

- شما بابای صدرایی؟

بلند شدم و یکی از پیراهن‌های صدرا رو برداشتم.

برسام تایید کرد:

- آره.

تایسز لبخند زد و گفت:

- پس صدرا به شما رفته… خیلی خوشگله!

خشکم زد. به برسام نگاه کردم. انتظار داشتم تایسز رو پودر کنه، اما برعکس، برسام خندید و نشست روی زمین. با علاقه گفت:

- جدا؟

تایسز با جدیت سر تکون داد:

- بله.

بعد، خیلی عجیب، دستش رو جلو برد… انگار داشت چیزی رو لمس می‌کرد.

چشمای برسام بسته شد. نفس‌هاش تند شد و با لبخند زمزمه کرد:

- این کار رو نکن.

صدرا پیراهن رو از دستم گرفت و به تایسز پوشوند. تایسز وحشت‌زده زمزمه کرد:

- ببخشید… دیگه این کار رو نمی‌کنم.

برسام چشماش رو باز کرد و گفت:

- صدرا هم بچه که بود، همین کار رو می‌کرد… بدون این‌که بفهمه داره چیکار می‌کنه.

بعد، نگاهش رو به صدرا دوخت و جدی ادامه داد:

- وظیفه‌ی توئه که این چیزها رو به جفتت یاد بدی.

صدرا شونه‌ی تایسز رو کمی فشار داد و گفت:

- یادش می‌دم.

تایسز با اون قد کوچیکش توی پیراهن بزرگ صدرا، مثل یه بچه‌ی غرق توی پارچه‌ها به نظر می‌رسید!

آستین کوتاهِ پیراهن، برای اون شده بود آستین بلند!

برسام رفت و لیندا هم پشت سرش دوید.

صدرا روی تخت نشست، چشماش رو تنگ کرد و با جدیت پرسید:

- این چه کاری بود کردی؟ چرا با هاله‌هاش بازی کردی؟!

تایسز سرشو انداخت پایین و گفت:

ـ آخه قشنگ بود.

صدرا غرید:

ـ با هر چیزی که قشنگه بازی نمی‌کنن، وگرنه لاپای منم قشنگه!

تایسز سرخ شد و با صدای لرزون گفت:

ـ ببخشید.

صدرا پوزخند زد:

ـ ببخشید و زهرمار!

چشم‌های تایسز پر از اشک شد. با بغض داد زد:

ـ می‌خواستی بگی بده؟ فقط بلدی اذیت کنی؟ جا اذیت کردنم یادم بده! بیست و پنج روز نبودی، من ترسیده بودم! حتی خوابتم نمی‌دیدم!

همش عطش داشتم، ولی دلم هیچ خونی نمی‌خواست!

ترسیدم وقتی بابات دستشو توی سینت فرو کرد... ترسیدم!

اینجام درد گرفت... انگار یکی دیگه اومد توی بدنم... می‌خواستم باباتو بکشم...

صدرا یهو سرشو آورد پایین و لباشو روی لبای تایسز گذاشت. یه بوسه‌ی عمیق و پر سر و صدا.

ولی سریع عقب کشید، نفسشو محکم داد بیرون و بدون یه کلمه از اتاق زد بیرون.

تایسز با هق‌هق افتاد رو زمین و زیر لب گفت:

ـ اون از من متنفره...!

شوکه شده بودم. صدرا واقعاً واسه یه دختر سالارش بلند شده بود؟! اون برای تایسز تحریک شده بود؟!

دست تایسز رو گرفتم، ولی جوابی نداشتم که بهش بدم. ذهنم فقط درگیر شلوار برآمده‌ی صدرا بود!

شاید توهم زده بودم... یا شاید چون بیست و پنج روزه نه لب به خون زده، نه رابطه‌ای داشته...

از اتاق زدیم بیرون. تایسزو با خودم چرخوندم و رفتیم سمت پذیرایی طبقه‌ی بالا.

از نرده‌ها می‌شد طبقه‌ی پایین، یعنی سالن اصلی رو دید.

یهو تایسز با دهن باز به مجسمه‌ی وسط سالن اشاره کرد و با حیرت گفت:

ـ صدرا! مجسمه‌ست... شبیه خودشه، فقط بال داره!

لبخند زدم و گفتم:

ـ چون واقعاً داره.

سرشو بالا گرفت و با چشمای درخشانش پرسید:

ـ واقعاً؟

سر تکون دادم. ولی کوهی از سوالاش روی سرم آوار شد.

از وقتی یخش پیش ما باز شده بود، شیطنت از سر و روش می‌بارید.

دستم رو کشید و گفت:

ـ بیا بدویم!

اخم کردم و زیر لب غریدم:

ـ یادت نیست چی تو ذهنت فرستادم؟ اخلاق سلطنتی!

لبخند زد، چال گونه‌ش دلبری کرد و گفت:

ـ سلطنتی‌ها هم می‌دونن چجوری بدوَن!

بعد دستمو ول کرد و با سرعت دوید.

سری از تاسف تکون دادم و قدمامو بلندتر برداشتم.

با دیدن بانو سایرا خشکم زد.

اون تایسز رو بغل کرده بود!

بانو سایرا جز با صدرا، با هیچ‌کس مهربون نبود. همیشه بداخلاقی حرف اول رو می‌زد.

ولی حالا... اون تایسز رو که تازه اولین بار می‌دید، محکم بغل کرده بود!

نگاهم رفت سمت صدرا که به دیوار تکیه داده بود و مادرشو نگاه می‌کرد.

برسام هم با خونسردی، جام خونشو مزه‌مزه می‌کرد.

جلو رفتم و گفتم:

ـ سلام، بانو سایرا.

اون بدون اینکه نگام کنه، با سردی و اخم جواب داد:

ـ سلام.

رفتم و رو مبل نشستم.

برسام نگام کرد و گفت:

ـ چخبرا؟

نفسی گرفتم و گفتم:

ـ می‌خوام بلیط بگیرم. جفت شرکتامو توی ایران می‌فروشم، اینجا راه‌اندازیشون می‌کنم. یعنی تقریباً کردم، فقط باید سهام کامل رو بخرم. دیگه نمی‌خوام به ایران برگردم.

متفکر گفت:

ـ مطمئنی پشیمون نمی‌شی؟

چشامو باریک کردم و محکم گفتم:

ـ نه، نمی‌شم.

سر تکون داد و گفت:

ـ دیگه چی؟

نگاهم رفت سمت صدرا.

ـ تو ایران مشغول کاراش بود. توی هتل اقامت داشت. نمی‌خواست بیاد خونه‌ی من یا علیها بفهمه اومده. واسه همین بلیط جدا گرفتم.

بعد اومدیم فرانسه. کارای روزمره‌شو می‌کرد... تا اینکه ماندانا خیانت کرد.

می‌خواست لیدی تایسز رو بدزده... ولی مرد. من کشتمش.

صدرا که تا اون لحظه ساکت بود، یهو نشست.

با لحنی جدی گفت:

ـ سوال داری، از من بپرس. چرا از ایمان می‌پرسی؟

برسام دلخور گفت:

ـ دیدم چطور جواب سؤالامو دادی!

صدرا خم شد، نوشیدنی برای خودش ریخت، سر کشید، اخماش رفت تو هم، بعدم دراز کشید رو مبل و گفت:

ـ الان همه‌چی رو فهمیدی؟

بانو سایرا جلو اومد، خم شد، صورت صدرا رو بوسید. صدرا نشوندش روی شکم خودش و گفت:

ـ مامان، نگرانم نباش، خوبم... زنمو دیدی؟ قد یه نخوده، اما پاره‌م کرده!

بانو سایرا با اخم لبخند زد و گفت:

ـ اون خیلی دوستت داره، تو آینده هم بیشتر...

صدرا وسط حرفش پرید و اخم کرد:

ـ هرچقدر هم که دوستم داشته باشه، من از گربه‌ها متنفرم!

برسام با تعجب نگاهش کرد. بعد، یه دفعه خون از دهنش پاشید بیرون و گفت:

ـ چی؟! مگه تو دوستش نداری؟

صدرا مادرشو نشوند رو مبل، خودش بلند شد و رو به تایسز گفت:

ـ تعریف کن، گربه!

تایسز چپ‌چپ نگاهش کرد، ولی همه‌چی رو تعریف کرد. بانو سایرا آه دردناکی کشید و دستاشو باز کرد:

ـ بیا بغلم دخترم، دیگه نمی‌ذارم اذیتت کنن.

تایسز با نیش باز دوید تو بغلش.

صدرا عربده زد:

ـ من چی؟!

بانو سایرا اخم کرد:

ـ تو هیچی! قشنگ ازش مراقبت نکردی.

صدرا کنار برسام ولو شد، خمیازه‌ای کشید و گفت:

ـ ولی من برای حفاظت ازش، نشونش...

خوابش برد!

برسام نوازشش کرد، سرشو بوسید. من اما یه طرف دیگه رو نگاه کردم، نمی‌خواستم کسی از راز دلم خبردار شه. رازی که می‌گفت: من دیوونه‌وار عاشق لردم شدم، می‌خوام جونمو پیشکشش کنم...

برسام آروم، جوری که صدرا بیدار نشه، گفت:

ـ این موضوعو به کسی اعلام نمی‌کنیم، تایسز هنوز بچه‌ست. فقط باید فکری به حال صدرا کنیم، تا این چند سال بگذره.

آروم گفتم:

ـ من تحقیق کردم، هیچ جوره نمی‌شه! فقط با مرگ یکی از اون‌ها، نشون از بین می‌ره و می‌تونن با کس دیگه‌ای باشن.

صدرا همون‌طور که چشماشو بسته بود، زمزمه کرد:

ـ گربه وحشی می‌تونه اجازه‌شو به من بده...

همه سکوت کردن. نفس‌ها تو سینه حبس شد.

صدرا ادامه داد:

ـ امتحان کردم، وقتی اجازه می‌ده، زنجیرم شل می‌شه، اما وقتی بوسه‌های منو شاریا رو دید، زنجیرمو تنگ کرد...

دستش مشت شد. نفسش سنگین شد. بعد، یه دفعه چشماشو باز کرد... قرمز. خشمگین.

تایسز جیغ زد و پرید عقب:

ـ باز منو نزن!

صدرا خیز برداشت، اما بانو سایرا سریع بینشون ایستاد و محکم گفت:

ـ پسرم! آروم باش! اون خانمت دوست نداره ببینه با کسی جز خودش هستی!

صدرا دست تو جیبش کرد، لبخند کجی زد و گفت:

ـ پس میاد خودش تمکینم می‌کنه؟

برسام غرید:

ـ صدرا، آدم باش!

صدرا پوزخند زد:

ـ من خون‌آشامم، نه آدم! اجازه‌شو بده، وگرنه می‌کشمش!

تایسز سرشو کج کرد، با اخم گفت:

ـ چرا بهت اجازه بدم؟ اصلاً چجوری باید بدم؟

بانو سایرا آروم دست تایسز رو گرفت و گفت:

ـ دخترم، تو هنوز خیلی کوچیکی برای بودن با صدرای من... پس اگه می‌تونی، اجازه‌شو بده.

صدرا ناگهان دستمو کشید و گفت:

ـ می‌خوام ایمان رو ببوسم. اگه زنجیر دور گردنم سفت شد، وسط همین سالن دار می‌زنمت!

داد زد:

ـ فهمیدی؟!

تایسز دو متر بالا پرید، نفسش برید، با بغض گفت:

ـ قول می‌دی کتکم نزنی؟ چون بلد نیستم چجوری کنترلش کنم...

صدرا با دندون‌های به هم فشرده، تأیید کرد.

اشک تایسز ریخت و آروم گفت:

ـ فکر کنم شد...

صدرا جلو اومد، بوسیدمش... وسط بوسیدن، یهو سرفه‌های شدیدی کرد و دوید دنبال تایسز. از گردنش گرفت و غرید:

ـ اگه نمی‌تونی منو با کسی ببینی، اون چشمای کوفتیتو ببند، گربه‌ی نفرت‌انگیز!

تایسز سرخ شد، پاهاش تو هوا تکون تکون خورد.

برسام پسِ گردن صدرا زد، تایسز رو ازش گرفت، بغلش کرد و جدی گفت:

ـ خر بازی در نیار! این دختر بهترین جفت برای توئه، پس با این دیوونه‌بازیات نکشش! اگه بشه، من ذهنشو دستکاری می‌کنم.

چشمای برسام سرخ شد. آروم، اما قاطع گفت:

ـ تایسز، به من نگاه کن!

تایسز خشکش زد، ناخواسته به چشماش زل زد.

برسام محکم دستور داد:

ـ زنجیر صدرا رو شل کن و هیچ‌وقت سفتش نکن!

تایسز زمزمه کرد:

ـ چشمای تو... خیلی قشنگه!

دهنم باز موند.

برسام قهقهه زد:

ـ تحت تأثیر قرار گرفتی؟

اما لحظه‌ای بعد، چشماش رنگ اقیانوس گرفت و آروم گفت:

ـ صدرا، تو تمام ذهنشو تسخیر کردی، نمی‌تونه تحت تأثیر من قرار بگیره.

صدرا بدون هیچ اخطاری، چوب تیزی رو برداشت و با یه حرکت، تو قلب تایسز فرو کرد!

برسام شوکه، نعره زد:

ـ صدراااا!

صدای شکستن چیزی بلند شد.

صدرا با پوزخند نجوا کرد:

ـ شکست... اگه با مرگ طلسم می‌شکنه، پس من شکستمش!

بانو سایرا جیغ کشید و روی مبل افتاد.

صدرا، تایسز رو از بغل برسام گرفت، چوب رو بیرون کشید و سریع از خونش بهش داد.

تایسز با عطش خون صدرا رو خورد.

صدرا نگاه خونسردش رو به من دوخت، با نیشخند گفت:

ـ نترس، عروسکت چیزیش نمی‌شه... قول دادم ازش محافظت کنم.

لبخندی به این دیوونه‌بازی‌های افتضاحش زدم.

تایسز، از صدرا جدا شد، سمت برسام رفت و از اون هم خون خورد!

صدرا کنارم اومد، دستی به گردنش کشید و با لحن مرموزی گفت:

ـ از اون گربه‌ی وحشی، همه‌چی برمیاد... پس نمی‌خوام باز امتحان کنم و ناامید شم. تو بیا امتحانم کن.

به برسام نگاه کردم، تایید کرد، اجازه‌شو به من داد.

نزدیکش شدم، حفاظی دور قلبم کشیدم تا تپش‌هاش به گوش نرسه... گرم بوسیدمش.

داغم کرد. خواستم جدا شم، اما صدرا نذاشت. محکم به دیوار چسبوندم، عمیق و وحشیانه بوسید، تا جایی که لبم رو جر داد... همراه بوسه‌هاش، خونمم خورد.

کلافه جدا شد.

برسام با اخم گفت:

ـ بهت اجازه‌شو میدم، ایمان... برو و راضیش نگه دار، تا وقتی که تایسز بزرگ بشه.

شوکه به برسام نگاه کردم... اون نمی‌ذاشت با صدرا باشم.

بخاطرش، احساسم رو کنترل کردم، مبادا بلایی سر من و صدرا بیاد.

به تایسز و مادرش نگاه کردم.

بانو سایرا، وقتی تردیدم رو دید، اخم کرد و محکم گفت:

ـ نمی‌خوای با پسرم باشی؟

هول کردم، من‌من کردم:

ـ من...

بانو سایرا دستوری گفت:

ـ این یه دستوره، ایمان. تا زمانی که تایسز بزرگ بشه، تو و شاریا باید تمکینش کنید.

صدرا، مشت‌هاش رو فشرد و با خشم گفت:

ـ مامان، حق نداری کسی رو مجبور کنی. من لذت می‌خوام، نه اجبار!

دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم، زیر گوشش زمزمه کردم:

ـ می‌خوام کنارت بودن رو تجربه کنم... اما بدون درد.

نگاهم کرد. چشماش تاریک شد.

لبخند کجی زد و با صدای خش‌داری گفت:

ـ می‌خوای با من... کثیف باشی؟

شونه بالا انداختم.

ـ میوه سالم رو بذاری پیش خراب، اونم خراب می‌شه. پس نباید ادعای سالمی کنم.

یه مشت محکم زد تو شکمم.

ـ الان داری توهین می‌کنی؟

سر تکون دادم.

ـ هرچی می‌خوای تصورش کن، عزیزم.

خندید.

ـ خوب تصورش می‌کنم.

یهو منو گرفت، با سرعت برد تو اتاقش و پرت کرد رو تخت!

سریع از تخت پایین پریدم.

ـ هی هی، آروم باش! من اولین بارمه، خون‌آشامم نیستم که قابلیت خوب شدن داشته باشم!

نگاهش شیطونی شد.

ـ می‌دم گربه خوبت کنه، ولی هواتو دارم.

قلبم تو دهنم می‌زد! هنوز نفهمیده بودم چی شد که اومد روم، بوسیدم و… دیگه هیچی نفهمیدم. خودمم همراهیش کردم.

***

تایسز

رو پای برسام نشسته بودم، صدای صدرا و ایمان خیلی واضح می‌اومد. از حرفاشون داغ کردم، سرخ شدم.

سایرا دستشو گذاشت زیر چونش.

ـ خیلی پر سر و صدا هستن.

برسام موهامو نوازش کرد.

ـ جوونن و پرشور. درسته، گربه‌ی صدرا؟

لبخند زدم و سر تکون دادم.

با اخم اومد کنار گوشم.

ـ باید صدرا رو کنترل کنی. اگه دوستش داری، باید بزرگ شی، هیکلی درشت پیدا کنی.

چرخیدم سمتش.

ـ چجوری؟

لبخند زد.

ـ من تمرینت می‌دم، جوری می‌سازمت که هیچ مردی نتونه بهت نگاه کنه، حتی خود صدرا. همیشه فکر می‌کردم ایمان قراره جفت صدرا بشه، ولی حالا که یه بچه دختر سر از پا نمی‌شناسه، نمی‌دونم چی بگم.

با جدیت ادامه داد.

ـ تو پیش ما می‌مونی، با صدرا نمی‌ری.

به چشماش که هم‌رنگ چشمای صدرا بود زل زدم. می‌دونستم بچه‌ام، از عشق و عاشقی چیزی نمی‌دونم، ولی… دلم واسه نگاهش می‌رفت. حس می‌کردم نفسم به نفسش وصله…

هق زدم.

ـ دوستش دارم.

برسام بغلم کرد، پیشونیمو بوسید. سایرا لبخند زد.

ـ من و برسام کاری می‌کنیم التماست کنه، دخترم.

سر تکون دادم.

ـ التماس نمی‌خوام… دوست داشتنشو می‌خوام.

برسام از زمین بلندم کرد.

ـ بریم، از الان شروع کنیم، گربه‌ی وحشی.

غر زدم:

ـ من گربه نیستم!

برگشت، شوکه نگاهم کرد.

ـ اما تو واقعاً یه گربه‌ای، تایسز!

لبامو محکم روی هم فشار دادم. یعنی واقعاً هستم؟ دستمو گرفت و کشید.

ـ بیا بریم، یادت بدم چطوری تبدیل به حیوان درونت بشی.

با بهت دنبالش راه افتادم. یعنی من یه گربه‌ام؟! نه، امکان نداره… اما اگه باشم چی؟ خنده‌ام گرفت. پس اون چیزی‌ام که ازش بدش میاد!

با هم از قلعه‌ی تاریک بیرون رفتیم. هوای خنک شب خورد به پوستم. خون‌آشام‌هایی که اطراف بودن، با دیدنم عقب عقب رفتن. چشماشون پر از وحشت بود.

برسام خندید.

ـ چشم ترس ازشون گرفتی.

لبخند زدم و نگاه کوتاهی به اطراف انداختم.

ـ پیرهنم خیلی بزرگه!

لپمو کشید.

ـ درش بیار، می‌گم برات لباس بیارن.

لباسم رو درآوردم، یه آن حس کردم نگاه‌های بیشتری روم قفل شده. برسام انگشتش رو چرخوند و همه‌ی خون‌آشام‌ها یه‌دفعه پشتشون رو کردن به ما. یه نفس راحت کشیدم، ولی قبل از اینکه کاملاً آروم بگیرم، یهو برسام اومد جلو و منو با یه ضربه محکم کوبید زمین!

درد توی ستون فقراتم پیچید. «آخی» بلندی گفتم و دستمو گذاشتم روی کمرم.

برسام قهقهه زد.

ـ پاشو! پاشو، اگه بلند نشی، هی از من کتک می‌خوری.

اخم کردم و سعی کردم بلند بشم، اما هنوز درست صاف نشده بودم که با یه حرکت سریع، تو پهلوم زد. شوک درد، نفسم رو تو سینه حبس کرد. یه لحظه حتی نتونستم نفس بکشم… درد لعنتی مثل موج، کل بدنمو گرفت. دستمو رو پهلوم گذاشتم و با نفس‌های بریده نگاش کردم.

ـ این فقط یه شروعه، تایسز! می‌خوام بسازمت، طوری که دیگه هیچ‌کس حتی فکرش رو هم نکنه که بتونه بهت آسیب بزنه.

چند ساعت… شاید هم بیشتر، فقط داشتم کتک می‌خوردم. هر بار که سعی می‌کردم جواب بدم، سریع‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کردم، ضربه بعدی می‌رسید. بدنم دیگه بی‌حس شده بود، فقط ذهنم درگیر بود… چرا اینجا بودم؟ چرا داشتم این درد رو تحمل می‌کردم؟

یه‌دفعه صدای سوتی اومد. پلک زدم، با همون دهن آسفالت‌شده سرمو بلند کردم و بالا رو نگاه کردم. صدرا پایین پرید. نگاهش روی بدن زخم و کبودم ثابت موند.

ـ بپوش، بریم خونه.

صداش پر از خشم بود. اما برسام قبل از اینکه بتونم حتی تکون بخورم، منو از زمین بلند کرد.

ـ تایسز اینجا می‌مونه. تو برو، هر وقت بزرگ شد، می‌تونی از اینجا ببریش.

چهره‌ی صدرا از خشم سرخ شد.

ـ یعنی چی؟! زنه‌ی منه، چرا اینجا بذار…

نفسمو جمع کردم، هنوز بدنم از درد می‌سوخت، ولی باید می‌گفتم… باید این تصمیم رو محکم می‌گرفتم.

ـ من اینجا می‌مونم، می‌خوام کنار برسام آموزش ببینم.

ایمان اومد. یه نگاه به گردن کبودش و لب‌های ورم‌کرده‌ش انداختم. انگار تو یه دعوای درست و حسابی بوده. زهرخندی زدم و ادامه دادم:

ـ لذت ببر، صدرا! وقتی که بزرگ شدم، زندگیتو با وجودم جهنم می‌کنم!

صدرا یه قدم جلو اومد، ولی قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، یهو بادی زیر پام پیچید. حس کردم وزنم از زمین کنده شد. یه لحظه معلق موندم و بعد… پرتاب شدم تو اتاقش، همون که پنجره‌ش باز بود.

افتادم روی زمین. زانو زدم، دستمو روی زمین گذاشتم و نفس‌نفس زدم.

درد؟ آره، همه‌جام درد می‌کرد، ولی چیزی که بیشتر اذیتم می‌کرد، بغضی بود که ته گلوم گیر کرده بود.

اشکام تندتند روی زمین چکید. دستمو روی صورتم گذاشتم. فقط چند لحظه… فقط چند لحظه بذار گریه کنم.

ولی بعدش؟ دیگه قرار نیست اشکی بریزم. این آخرین بار بود. آخرین باری که تایسزِ ضعیف وجود داشت.

صدرا

دو سال بعد...

پشت دیوار سنگی کمین کردم و به گرگینه‌های تاریک که دور پایگاهمون پرسه می‌زدن، زل زدم.

اونا منتظر فرصت بودن، اما منم همین‌طور.

نفس عمیقی کشیدم. تغییر قیافه دادم و شبیه یکی از اونایی شدم که قبلاً کشته بودم. خاطراتش رو هم از طریق ایمان تو ذهنم داشتم، پس بدون تردید گفتم:

ـ دو خرطوم.

یکی از گرگینه‌ها سری تکون داد و جواب داد:

ـ لرد والا اینجا نیست، دستور چیه؟

یه مرد دیگه که ایران رو بیهوش کشان‌کشان می‌آورد، گفت:

ـ آوردمش، بریم.

چیزی نگفتم و همراهشون حرکت کردم. باید مخفیگاهشون رو پیدا می‌کردم. اون جادوگرهایی که مدتیه دارن دزدیده می‌شن، احتمالاً اونجا بودن.

به اطراف نگاه کردم؛ جلوتر یه دروازه‌ی سنگی قدیمی بود. از همون‌جا میان و می‌رن...

وقتی از دروازه رد شدیم، همون لحظه ایمان با وحشت دوید سمتم.

- صــدرا...!

ولی دروازه قبل از اینکه بتونه رد بشه، با یه صدای گوشخراش بسته شد.

نفس توی سینه‌م حبس شد. توی چشم‌های ایمان یه ترس دیوونه‌کننده دیدم، درست همون لحظه‌ای که با خشم فریاد زد، اما صدای وحشت‌زده‌ش پشت دروازه گم شد.

لعنتی، دیگه خیلی دیر شده بود...

خودم رو توی قلعه‌ی تاریک گرگینه‌ها پیدا کردم.

جادوگرها دور تا دور یه گودال نشسته بودن. گودالی که با یه جوی باریک، به هر کدوم‌شون وصل شده بود. ایران رو درست کنار یکی از اون جوی‌ها انداختن.

به هفت چوب بلندی که دور تا دور دایره قرار داشت، زل زدم.

ایران ششمین نفر بود، یعنی فقط یه نفر دیگه لازم داشتن؟!

مردی با چشمای سفید و یه پارچه‌ی توری روی صورتش جلو اومد و گفت:

ـ خوبه، آفرین! حالا تکمیل شد.

سرش رو بالا گرفت، به آسمون نگاه کرد و با خونسردی ادامه داد:

- باید قبل از بالا اومدن ماه، مراسم قربانی رو شروع کنیم.

شیش مرد، با تبرهای تیز جلو اومدن. چشم‌سفید با صدای سردش هشدار داد:

- باید همزمان سرهاشون زده بشه. جای هیچ اشتباهی نیست.

جادوگر پیری که وسط نشسته بود، از جاش بلند شد و داد زد:

- احمقا! با احضار شیطان خودتون رو نابود می‌کنید!

چشم‌سفید پوزخند زد:

- شما نابود می‌شید، ما قدرتمند!

ایران با چشم‌های نیمه‌باز به سختی نالید:

- تو کی هستی؟

- من ارغندم، جادوگر برگزیده‌ی شیطان. داریم قدرت جمع می‌کنیم تا دختر لردتون رو بگیریم. شیطان گفته با گرفتن اون بچه، ده جادوگر قدرت‌مند به ما می‌ده.

ایران خندید. یه خنده‌ی تلخ، یه خنده‌ای که انگار داشت با نگاهی پر از تمسخر توی صورتش تف می‌کرد.

- شیطان؟ اون کی راست گفته؟ تو فقط یه وسیله‌ای، یه مهره‌ی بی‌ارزش توی بازی‌ش. یه واسطه‌ی بدبخت که فکر می‌کنه با اجرای اوامر اون، قوی‌تر می‌شه!

دستام مشت شد. انگشت‌هامو محکم فشار دادم.

فقط یه مهره‌ی بی‌ارزش...؟

به خودم اومدم. لعنتی، تمرکزم داره بهم می‌ریزه.

یعنی ایمان می‌تونه بیاد؟ فکر نکنم دست‌تنها حریف صد گرگینه‌ی تاریکی با یه جادوگر قدرتمند بشم.

به آسمون نگاه کردم. ماه داشت بالا می‌اومد.

با کشیده‌ای که زیر گوش ایران خورد از فکر بیرون پریدم.

سرم رو انداختم پایین.

بی‌خیال...

نمی‌تونم بخاطر ایران جونم رو به خطر بندازم.

یا... نه؟

دندون‌هامو روی هم فشار دادم.

چیکار کنم؟

اگه الان بپرم وسط، کشته می‌شم.

اگه صبر کنم، ایران می‌میره.

دستام مشت شد.

لعنتی! چرا همیشه باید بین بد و بدتر انتخاب کنم؟!

چشم‌هام خسته شد. گوشه‌ای نشستم، یه کم که گذشت، سرم رو روی زانو گذاشتم و خوابیدم.

اما این خواب، طولانی نشد.

با لگد محکم یه نفر، از جا پریدم.

چنان درد شدیدی توی شکمم پیچید که نفسم بند اومد.

خشمگین دست‌هاش رو گرفتم، از جا بلند شدم و با مشت، توی صورتش کوبیدم!

- وقتی خوابیدم، بیدارم نکن احم...

صدای خرد شدن استخونش، فضا رو پر کرد.

نفس‌م توی سینه حبس شد.

همه‌چیز برای چند لحظه یخ زد.

جادوگرها با چشمای گشاد شده زل زدن بهم.

یکی‌شون دستش رو جلوی دهنش گرفت.

به جسد زیر پام نگاه کردم.

سر اون گرگینه... با یه مشت، متلاشی شده بود.

شوکه، نگاهم روی دست‌های خودم نشست.

لعنتی... من چیکار کردم؟!

سرفه‌ای کردم و گفتم:

- سلام.

جادوگر ارغند با دهن باز زل زد بهم. جلو رفتم، تبر تیز رو از زمین برداشتم و خونسرد گفتم:

- قبل این که بخواین مجازاتم کنین، اول کارو تموم کنیم.

همون لحظه یه گرگ سیاه گنده و ابهت‌دار از بین درختا بیرون اومد و نزدیک شد. ارغند فوراً تعظیم کرد. پس این رییسشون بود.

گرگه نگاهم کرد و تو یه چشم به هم زدن، تبدیل شد به یه مرد چهارشونه و هیکلی. قیافه‌ای که رسماً تمام وجودمو به آتیش کشید. نیشخندی زدم، زل زدم تو چشماش و با وقاحت، هیکلشو از بالا تا پایین برانداز کردم.

ابروشو انداخت بالا ولی قبل این که چیزی بگه، نعره زد:

- چه غلطی کردی؟

با تبر به جنازه‌ای که کف زمین افتاده بود اشاره کردم و خونسرد گفتم:

- با لگد بیدارم کرد، فکر کردم دشمنه.

ارغند نفس عمیقی کشید و گفت:

- سرورم، بذارین این مسئله رو بعداً بررسی کنیم، اول مراسم رو شروع کنیم.

ولی من دیگه تو حال خودم نبودم. همه‌ی حواسم جمع اون مردی بود که جلوم ایستاده بود. زبونمو کشیدم رو لبام، به موهای بلند مشکیش و چشمای خاکستری نافذش زل زدم. لباش… لعنتی، جون می‌داد واسه بازی!

چشماشو تنگ کرد و غرید:

- چه مرگته؟

نیشم تا بناگوش باز شد. ارغند نشست سر جایگاه هفتم، دستشو برید و شروع کرد به ورد خوندن، اما من حتی یه لحظه هم از تماشای اون مرد دست برنداشتم.

- هم‌خواب من می‌شی؟

چشماش گرد شد. قبل این که واکنشی نشون بده، تبر رو بالا بردم و یه ضرب گردن ارغند رو از تن جدا کردم. خون فواره زد. جادوگرا خشکشون زد.

با سرعت دست همه رو باز کردم و رفتم کنار اون مرد وایسادم. محکم کوبیدمش به درخت و با شیطنت زمزمه کردم:

- جواب ندادی... به خاطرت گند زدم تو ماموریتم، بیا با من باش، چطوره؟

با خشم خودشو جمع‌وجور کرد و با قدرت، محکم پرتم کرد عقب. اما من سریع پشت سرش ظاهر شدم، سرمو کمی خم کردم و بوسه‌ی کوتاهی زیر گردنش زدم.

- نمی‌خوام قبل از این که مزه‌ات رو نچشیدم، بمیری.

با صدایی خفه و تهدیدآمیز پرسید:

- تو کی هستی؟

نفسام نامنظم شده بود. محکم گرفتمش، زل زدم تو چشماش و با ولع از لباش کام گرفتم. همون لحظه، ظاهرم تغییر کرد و شکل واقعیم برگشت.

چهره‌ام که عوض شد، رنگش پرید، ولی بعدش غرید:

- لرد روشنایی؟!

لبخند زدم. نعره کشید و حمله کرد، ولی قبل از این که بتونه ضربه بزنه، یه لگد زدم و پرت شد توی کلبه. در و پنجره‌های پوسیده‌ی کلبه از جا کنده شد.

داد زد:

- با من باش؟! تو عقلتو از دست دادی؟!

با خنده روی تخت پرتش کردم، پیراهن مشکیشو با یه حرکت جر دادم و مچ دستاشو گرفتم. با لبخندی تحریک‌کننده زمزمه کردم:

- خودتم می‌خواستی، وگرنه تا حالا خونمو کشیده بودی.

چشمش درخشید، اما با شیطنت گفت:

- حتی خون دخترت؟

اخمام رفت تو هم. دختر؟ من که بچه نداشتم. نیشخند زدم:

- دخترم پیشکش!

قهقهه‌ای زد و نزدیک‌تر شد. تو گوشم زمزمه کرد:

- تو که زیباییت نفس‌گیره، چرا درگیر من شدی؟

محکم بوسیدمش و تو ذهنش زمزمه کردم:

- چون نمی‌تونم با خودم باشم.

نعره‌ی لذت‌بخشی کشید…

یه گرگ سیاه از در پرید تو، ولی با دیدن صحنه، وحشت‌زده بیرون دوید. ایران داد زد:

- سرورم، وسط جنگ این چه غلطیه؟!

یه حفاظ جادویی روی کلبه گذاشت و غرید. ایمان، که تازه رسیده بود، نعره کشید:

- تو… تو عوضی کثافت!

اما من حتی بهش محل ندادم. تنها چیزی که مهم بود، این بود که اون زیر من می‌لرزید و ناله‌هاش بلندتر می‌شد…

وقتی تموم شد، سرمو روی بدنش گذاشتم و زمزمه کردم:

- خودتم می‌خواستی، وگرنه منو می‌کشتی و خونمو برمی‌داشتی.

پوزخندی زد:

- شاید.

به خون روی میز اشاره کرد و گفت:

- بریم دخترتو بده بهم.

پچ زدم:

- من دختری ندارم، اصلاً هیچ بچه‌ای ندارم.

با حیرت گفت:

- دروغ نگو، یه بچه‌ی مو سفید…

حرفشو بریدم:

- آهان، اون؟ اون زن منه، جفتم.

لحظه‌ای بهت‌زده نگام کرد، بعد با خشم حمله کرد. ولی قبل از این که ضربه بزنه، لبخند شیطنت‌آمیزی زدم و یه حرکت پیراهن و شلوارمو درآوردم.

قهقهه‌ای زد و گفت:

- تو چقدر خری! وقتی آتیشت تند بود، زهرمو وارد بدنت کردم!

به خون توی لیوان اشاره کردم و گفتم:

- واسه همین خون خودمو ریختم توی لیوان.

خون رو سر کشیدم. ناگهان سرم گیج رفت، معده‌م پیچید و یه مایع زرد بالا آوردم.

متفکر زمزمه کردم:

- عجب زهری! می‌خواستی منو گرگ کنی که جفتم بشی؟

با وحشت به لیوان زل زد و گفت:

- چجوری؟

شونه بالا انداختم، بهش نزدیک شدم، دستمو دور کمرش حلقه کردم و غمگین زمزمه کردم:

- بدرود، جانم.

سرمو تو گردنش فرو بردم و تا قطره‌ی آخر خونشو مکیدم. بعد سرشو از تن جدا کردم.

لباسامو پوشیدم، بطری نوشیدنی رو برداشتم، یه جرعه خوردم و از کلبه زدم بیرون.

با دیدن سرِ اربابشون، همه از ترس خشک‌شون زد. بعضیا تسلیم شدن، بعضیا فرار کردن.

خمیازه‌ای کشیدم، بطری خالی رو انداختم زمین. ایمان اومد جلو، چشماش از خشم می‌سوخت. دهنشو باز کرد چیزی بگه، اما من بی‌حوصله، خودمو انداختم تو بغلش، یه خمیازه‌ی بلند کشیدم و خوابیدم…

***

تایسز

 

دو سال گذشته... دو سال پر از جنگیدن و تمرین.

هرچی فنون جنگی و مبارزه بود، توی این مدت یاد گرفتم. یا بهتره بگم، توی وجودم حک شد. از جادوگری گرفته تا بادافزاری... همه‌شو تمرین کردم تا تسلط پیدا کنم.

بعد از یه دوش سریع، از حموم اومدم بیرون. همین که نگاهم افتاد تو آینه، چند لحظه خشک شدم. بدنم تغییر کرده بود. سینه‌هام بزرگ‌تر شده بودن، هیکلم درشت‌تر از یه دختر عادی شده بود. بازوهام عضله‌ای شده بودن، اما برسام می‌گفت هنوز کافی نیست.

بعضی نگاه‌ها رو حس می‌کردم، نگاه‌هایی که با شهوت بدنمو می‌کاویدن، ولی اهمیت نمی‌دادم. من فقط یه نفر رو می‌خواستم... صدرا.

اما برسام نمی‌ذاشت اون حتی به من نزدیک بشه.

لباسای دخترونه رو مدت‌ها پیش کنار گذاشتم. حالا همه‌ی لباسام مردونه بودن، چون مرد من زنانگی دوست نداشت.

یه لحظه به سینه‌های گرد و سفتم نگاه کردم. یعنی حالا که اینجوری شدم، صدرا ازم بدش میاد؟

عصبی شدم. پیرهن کشی ارتشی‌مو تنم کردم، شلوار مشکی پوشیدم. دستی به موهای کوتاه و بهم ریخته‌ام کشیدم و بدون فکر، از پنجره پریدم بیرون.

یه حس سرخوشی توی بدنم پیچید. حس آزادی، حس قدرت.

اما وقتی چشمام افتاد توی چشمای اقیانوسی اون، زمان انگار ایستاد.

صدرا...

اولین بار بود که بعد از دو سال می‌دیدمش.

قلبم دیوونه‌وار می‌کوبید. یه قدم جلو رفتم، لبام از هم باز شد:

- صـ... صدرا؟

نگاهش روی من چرخید، از سر تا پا براندازم کرد، بعد... سرد از کنارم رد شد.

بغض راه گلومو بست. این همه مدت، این همه انتظار، اون‌وقت حالا که منو دیده، این‌جوری می‌کنه؟

شاید... هنوز به اندازه کافی براش دهن‌پرکن نیستم.

دویدم. باید از اونجا دور می‌شدم.

من قول داده بودم اشکی نریزم. نه تا وقتی که برسام نگفته "حالا خوب شدی".

رفتم توی رینگ. برسام اونجا بود.

تا منو دید، یه تای ابروش رفت بالا:

- یک دقیقه دیر کردی!

- صدرا رو دیدم... تحویلم نگرفت.

خندید. لعنتی چرا همیشه می‌خندید؟

- اشکالی نداره، من می‌شناسمش. تو هم سرد برخورد کن، نذار بفهمه ضعیفی. قوی شو تایسز... اگه می‌خوایش، باید به دستش بیاری.

بعد، با لبخند خاصی ادامه داد:

- مثل اون گرگینه‌ی دیشب... که فقط به خاطر هیکلت آتیش گرفته بود.

چشماشو ریز کرد.

- بذار جذبت بشه. خودتو تغییر بده.

حرفاش توی سرم پیچید. یه مرد درشت‌هیکل وارد رینگ شد. نمی‌شناختمش.

برسام سرشو به طرفش چرخوند.

- امران! بزن تایسز رو داغون کن. اگه تونستی، می‌ذارم بدنشو لمس کنی.

چشمام باریک شد. لعنتی برسام!

چشم غره‌ای بهش رفتم، ولی اون فقط یه اشاره به گردنش کرد.

نفسم بند اومد. خون برسام...

با امران درگیر شدم.

لامصب زورش زیاد بود! دو ساعته داشتم باهاش کشتی می‌گرفتم، اما انگار شانسی نداشتم. از قصد بدنمو لمس می‌کرد.

صبر کن تایسز... فقط یه فرصت...

بالاخره گیرش آوردم. لبخند زدم.

همین که اومد منو بکوبه، پریدم تو هوا، با یه ضربه‌ی سریع با پام کوبیدم توی صورتش.

محکم افتاد رو زمین.

فرصت ندادم. پریدم روش و با یه مشت محکم، بند و بساطشو ترکوندم.

نعره‌ای زد و بی‌حرکت روی زمین افتاد.

برسام اشاره کرد که ببَرنش.

رفتم سمتش، یه قدم جلو گذاشتم، بعد...

پاهامو بالا بردم و روی پاهاش نشستم.

کمرم رو گرفت، خمار نگاهم کرد و گفت:

- یه ذره تایسز، از دستت کم‌خونی گرفتم!

خندیدم، بوسه‌ای زیر گردنش زدم و گفت:

- نکن انقدر اون ذهن فاسدت رو روی من پیاده نکن.

- آخه کسی نیست به من، به جز تو منظوری نداشته باشه.

می‌تونستم سالارش رو زیرم حس کنم. الکی کمرم رو فشار داد و گفت:

- از کجا می‌دونی من منظوری ندارم؟

زیر گوشش زمزمه کردم:

- چون زیرم دارم حسش می‌کنم، حتی یه تکون کوچیک هم نمی‌خوره.

قهقهه زد و گفت:

- بخور و برو، توله.

با لبخند دندونم رو تو گردنش فرو کردم و خونش رو با لذت خوردم. آروم اسمم رو صدا کرد.

- بله؟

مشکوک نگاهم کرد.

- دیشب از تو اتاقت صدای ناله‌های تحریک‌شده‌ت رو شنیدم. در رو باز کردم، تو خواب بودی و داشتی تو خواب ارضا می‌شدی. خواب کی رو می‌دیدی؟

محکم‌تر بغلش کردم. با برسام رو در وایسی نداشتم، از همه چی بهش می‌گفتم، حتی حس‌هام. لب زدم:

- نمی‌دونم... همش خواب صدرا رو می‌بینم و لذت بالایی حس می‌کنم.

اخم کرد.

- می‌دونستم. امشب می‌خوام کنارت بخوابم، دست دست منو تو دستت می‌گیری تا مچ اون عوضی رو بگیرم.

شوکه گفتم:

- مچ صدرا؟ اما من همش خواب می‌بینم، اون چطور...

عمیق نگاهم کرد.

- یادت می‌دم ذهنت رو روش ببندی. امشب همه چی رو تموم می‌کنم. ادب بشه! اون با روحت لذت می‌بره. صدرا رو دست کم نگیر، بهش بال و پر نمی‌دم، وگرنه از من قوی‌تره.

تایید کردم و خودم رو از خون برسام سیراب کردم. از روش بلند شدم، زبونی روی لبم کشیدم و گفتم:

- می‌تونم برم پیش لیندا؟

تایید کرد و رفت. اومدم از رینگ بیرون برم که چند تا خون‌آشام عجیب دیدم! خون‌هاشون قوی بود، اما برسام گفته بود خون کسی رو نخورم. به محافظ‌هام نگاه کردم، اون‌ها رو گرفته بودن. یکی از محافظ‌هام گفت:

- خون‌آشام‌های تاریکی هستن! فرار کنید!

شوکه شدم و قدمی عقب رفتم که تو بغل یکی فرو رفتم. سرم رو بالا گرفتم. یه خون‌آشام تاریکی بود! با سرعت منو گرفت و دوید. خونش انقدر غلیظ و قوی بود که تو بغلش چرخیدم و گفتم:

- تو چه خوبی!

شوکه ایستاد.

- ها؟

محسورش شدم و زمزمه کردم:

ـ خیلی قوی و خوبی! چرا زودتر دنبالم نیومدی؟

هنگ کرد و همون لحظه سرم رو تو گردنش فرو کردم و خونش رو خوردم. به خودش لرزید، نفس‌هاش بالا رفت. پاهام رو دور کمرش تاب دادم، موهاش رو کشیدم. آه مردونه‌ای بالا رفت، عمیق‌تر مک زدم. یهو با مغز زمین خوردم و اون هم به خاکستر تبدیل شد!

ناراحت به خاکستر نگاه کردم و لبم رو زبون زدم. به اطراف نگاه کردم. من کجا هستم؟ تا حالا انقدر از قلعه ماه آبی دور نشده بودم. بو کشیدم و راه برگشت رو رفتم. وسط راهم یه خون‌آشام تاریکی دیدم، شکارش کردم و خونش رو خوردم. چقدر قوی هستن!

جا داشتم برم خونه، دنبال خون قوی گشتم و یکی‌یکی خوردمشون. بوی ایمان رو حس کردم. روی درخت‌ها پریدم، تبدیل به یه گربه شدم و دویدم. تا ایمان رو دیدم، پریدم روی بدنش و چنگش انداختم.

- تایسز؟!

صدرا پشت سرش ظاهر شد. عقب رفتم و با سرعت سمت قلعه دویدم. وسط دویدن تبدیل شدم. برسام نگران تو بغلم گرفت.

- اوه دختر، نگرانم کردی!

لبخند زدم.

- چیزیم نیست.

سایرا اومد و منو از بغل برسام بیرون کشید.

- عزیزم، خوبی؟ آسیبی ندیدی؟

پیشونیش رو بوسیدم.

- نه، قربون چشمات بشم. آخه کی می‌تونه به من آسیب بزنه؟

برسام خندید.

- هوم... چون تو گربه‌وحشی صدرا هستی.

لبخند نمکی زدم و دستی پشت گردنم کشیدم.

صدای صدرا اومد. برسام اخم کرد.

- برو توی اتاقت.

با پرش‌های متوالی از قلعه بالا رفتم و وارد اتاق صدرا شدم. یه دوش گرفتم، حوله رو دور بدنم پیچیدم و روی تخت افتادم. همون لحظه خوابم برد.

***

صدرا

تا حالا فقط روحش رو می‌دیدم و همین برای آروم کردنم کافی بود. اما این بار... وقتی خود واقعی‌شو دیدم، انگار خون توی رگهام یخ زد. می‌خواستم تصاحبش کنم، ولی با سرعت از کنارش رد شدم.

وقتی خون‌آشام‌ها بهش حمله کردن، من و ایمان خودمون رو رسوندیم، اما دیدیم خودش داره از شکارشون لذت می‌بره.

ایمان زیر گوشم پچ‌پچ کرد:

ـ خیلی اخلاقش شبیه! تو تا یه مرد جذاب می‌بینی، می‌پری روش. اونم تا یه خون قوی می‌بینه، حمله می‌کنه!

نتونستم جلوی خنده‌م رو بگیرم. انقدر با حرص اینو گفت که خنده‌م گرفت!

بعد از برگشتن به قلعه، همه‌جا تاریک بود. می‌خواستم بخوابم، ولی قبلش دلم می‌خواست کمی با گربه‌وحشی خودم وقت بگذرونم. دختری که بدجور قلب و دین و ایمونمو درگیر خودش کرده بود...

تا روحم بهش وصل شد، اما... صبر کن؟!

صدایی توی ذهنم پیچید که اگه خون‌آشام نبودم، ده دور سکته زده بودم و ریق رحمت رو سر کشیده بودم.

ـ آقا صدرا، اینجا چی می‌خوای؟

اومدم در برم که روحم همراه بدنم درد بدی گرفت. نالیدم:

ـ غلط کردم بابا، فقط می‌خواستم ببینم حالش خوبه. خون‌آشام‌ها بهش حمله کردن!

بابا غرید:

ـ تو غلط کردی نگرانش بشی! جلو من ادای نگران‌ها رو درنیار. نزدیک بود برای رابطه‌هات بکشیش!

لبم رو گاز گرفتم و از درد غریدم:

ـ خب، برای اینکه دیگه پیشش نرم، این کار رو کردم! برای راحتی خودش. اصلاً منو چه به اون بچه‌گربه؟ ولم کن، می‌خوام برم.

قهقهه‌ی ترسناکی زد و گفت:

ـ کجا؟ حالا بودی!

وحشتم بیشتر شد. هول‌زده گفتم:

ـ نه قربون دستت، ایمان صدامه!

با تمام قدرت از اون فضا بیرون کشیده شدم. نفس‌نفس‌زنان بیدار شدم و زیرلب گفتم:

ـ خدا نکشتت بابا!

ایمان نشست کنارم و پرسید:

ـ چته؟

هنوز نفس‌نفس می‌زدم. گفتم:

- کابوس دیدم. خیلی چندش و ترسناک بود. یه غول بی‌شاخ‌ودم واقعی!

مشتم رو روی تخت کوبیدم و گفتم:

ـ بریم پایگاه، نمی‌خوام اینجا بمونم.

بلند شدم که برم، ولی بابا عین جن ظاهر شد. از ترس، جیغ خفه‌ای کشیدم و با باسن روی زمین خوردم!

با نیش باز گفت:

ـ داری میری؟ دردت به سرم!

غریدم:

ـ آره، کار دارم.

ایمان نزدیکم شد، ولی بابا نگاه تندی بهش انداخت و گفت:

ـ ایمان، تا چهار یا پنج سال حق ندارید به این قلعه برگردید. نه تو، نه صدرا. دلم نمی‌خواد ببینمتون.

اخم کردم و غریدم:

ـ خیال نکن دلم به اینجا خوشه! پنج سال هم بگذره، باز هم پامو نمی‌ذارم اینجا! اون تحفه‌ی وحشی رو هم برای خودتون نگه دارید. حتی اگه با صندوق طلا و الماس بهم پیشکش کنید، سمتش نمیام!

بابا بی‌تفاوت شونه بالا انداخت:

ـ کی گفت می‌خوام بدمش به تو؟ همون کاری که با تایسز کردی، منم با تو می‌کنم. این پیوند رو تمامش می‌کنم. می‌خوام بزرگش کنم، دستِ راستم بشه. اون هنوز بچه‌ست!

پشتم رو بهش کردم، ولی قبل از اینکه بره، مشت کوبیدم به دیوار و نعره زدم:

ـ ازش متنفرم!

بابا هم داد زد:

ـ اونم از تو متنفره!

دستم رو مشت کردم و به ایمان گفتم:

ـ بزن بریم.

از قلعه بیرون زدم. قسم می‌خورم، اگه به پام بیفته، حتی نگاهش هم نکنم. حتی اگه از عشقش دیوونه بشم، بازم محلش نمی‌دم. قسم خوردم، روی سینه‌ام...

نور عجیبی از بدنم ساطع شد. ایمان با چشمای شوکه‌شده گفت:

ـ صدرا، چیکار کردی؟!

چپ‌چپ نگاهش کردم:

ـ چرا باید به تو جواب پس بدم؟

سکوت کرد. می‌دونست عصبانی‌ام و لحظه‌ی خوبی برای بحث نیست.

وقتی به خونه رسیدیم، از ایمان جدا شدم و مستقیم رفتم اتاقم. تا اومدم فکر کنم، خوابم برد.

خواب‌هام بیشتر شده بود. ذهنم انگار خودکار کار می‌کرد. هر وقت می‌خواستم فکر کنم، خوابم می‌برد.

پنج سال گذشت. توی این مدت، حمله‌ها بیشتر شده بود. داشتیم عاصی می‌شدیم. همه دنبال "بچه‌گربه" بودن. متحدهای زیادی آوردیم که از خون تایسز محافظت کنیم. حتی پری‌های جنگل هم دور قلعه‌ی "ماه آبی" ساکن شدن تا امنیتش رو تضمین کنن.

پنج ساله ندیدمش. پنج ساله حتی با روحش هم ارتباط نداشتم. برام مثل عذاب بود. تشنه‌ترِ وجودش شده بودم، ولی بخاطر قسمم، نزدیکش نشدم. مامان چند بار اومد پایگاه، اصرار کرد که برم پیش "همسرم"، ولی حتی نگاهش نکردم. ایمان هم می‌گفت پیشش برم، ولی جوابم همیشه "نه" بود.

با بدن زخمی از مبارزه‌ی شب قبل، روی مبل افتادم. اول باید از خون خودم در برابر خون‌آشام‌ها محافظت می‌کردم، حالا باید از خون تایسز در برابر کل موجودات دنیا دفاع می‌کردیم.

شاریا برام نوشیدنی ریخت. گفتم:

ـ بیا روی پام بشین.

لبخندی زد و نشست. سرم رو توی گردنش فرو بردم و خون خوردم. اما... زخم آلفا خوب نشد!

خشمگین بلند شدم، پهلوم تیر کشید و ناله کردم. سرم گیج می‌رفت. ایمان که خودش زخمی بود، با نگرانی پرسید:

ـ چرا خوب نمیشه؟

نالیدم:

ـ چون یه آلفا زخمی‌ام کرده. طول می‌کشه. اون لعنتی این زخم رو بهم زد و فرار کرد. باید بکشمش! نباید می‌آوردیم اینجا، باید همونجا می‌کشتمش!

ایمان رنگ‌پریده گفت:

ـ اگه نمی‌آوردیمت، کشته شده بودی! قبول کن، آلفای قدرتمندی بود. از پسش برنمی‌اومدیم.

ناگهان آیفون زنگ خورد. شاریا رفت و بعد از چند لحظه، شوکه گفت:

ـ پدرته... همراه چند نفر و... یه پسر! مثل تو، اما قوی‌تر...

خشکم زد.

دکمه رو لمس کردم و تصویر آیفون روشن شد.

بابا... همراه "گربه‌ی وحشی" اومده بود.

با دیدنش، تمام دردم رو فراموش کردم. از من قدبلندتر و چهارشونه‌تر شده بود. هیکلش... لعنتی، خدا بود!

سرد نگاهم کرد. صدای دو رگه‌ای که نمی‌شد زن یا مرد بودنش رو تشخیص داد، ولی جذابیتش رو می‌شد حس کرد، گفت:

ـ برسام، من میرم این اطراف گشتی بزنم. بوی خونش حالم رو بد می‌کنه.

برسام لبخند زد:

ـ اینجا باش عزیزم.

نگاهم روی شلوار مشکی و پیرهن نیم‌آستین سرمه‌ای‌اش قفل شد. اوف... خیلی شده بود.

موهاش کوتاه بود. یه گوشواره‌ی مشکی هلالی توی گوشش برق می‌زد. ابروی شکسته‌اش، صورت خشنش... لعنتی! حس می‌کردم همین حالا می‌خوامش.

برسام توی پیشونیم زد و گفت:

ـ چیه؟ انگار یکی داغونت کرده!

گیج گفتم:

ـ آره، داغون‌کننده شده!

قهقهه زد و گفت:

ـ نه، منظورم بدنت بود!

"گربه‌ی وحشی" نزدیک شد. دستش رو به سمتم دراز کرد. دور مچش یه دستبند زنجیری پیچیده شده بود.

قدش از من بلندتر شده بود.

دستش رو گرفتم. موج خنکی توی بدنم پیچید. ولم کرد، سیگاری روشن کرد، گوشه‌ی لبش گذاشت و سرد گفت:

ـ برسام، خوبش کردم. یادت باشه از خونت بهم بدی. می‌دونی که، مفتی برای کسی کاری نمی‌کنم.

برسام غرید:

ـ باشه، از دست تو کم مونده منو بکشی راحت بشی!

"گربه" پوفی کشید:

ـ دلم به کشتنت نیست، جونم!

پچ‌زدم:

ـ چی به خوردش دادی این‌جوری شده؟

برسام با وحشت زیر گوشم پچ زد:

ـ یه پری جنگل عاشقش شده بود. دم مرگ، قدرتش رو بهش داد. هیکلش هم بخاطر مبارزه‌های متوالی این‌جوری شده.

لب زدم:

ـ خیلی منو...

برسام کنجکاو نگاهم کرد. سرفه‌ای کردم و برعکس گفتم:

ـ چندشم میشه! چندش بود، چندش‌ترش کردی!

برسام پوزخند زد:

ـ آره، از توی چشمهات معلومه!

نگاه کردم... شلوارم لو داده بود!

گربه‌ی سرد بهم زل زد و گفت:

ـ می‌تونی بیای؟ یا حالت خوب نیست؟

نگاهم روی هیکل عضله‌ایش سر خورد. نفسمو بیرون دادم و گفتم:

ـ اگه ساپورتم کنی، شاید بتونم.

نیشخندی زد، سرش رو جلو آورد و کنار گوشم زمزمه کرد:

ـ فکر کنم باید حواسم به جفتم باشه.

چشم‌هامو ریز کردم و اخمی نشوندم رو صورتم، ولی ناگهان سوزش روی سینه‌ام ذهنم رو به حال برگردوند. قسمم داشت می‌سوخت! با یه حرکت از جا بلند شدم و گفتم:

ـ پاشو بریم، ایمان!

بابا با اخم نگاهم کرد. دستی روی سینه‌ام کشیدم. لعنت به اون روزی که قسم خوردم!

ایمان ما رو جابه‌جا کرد، ولی درست همون لحظه الفاهای سفید حمله کردن. لگدی به یکی‌شون زدم، محکم به درخت کوبیده شد و درست همون لحظه‌ای که برخورد کرد، تبدیل شد به یه پسر برهنه! نیشم باز شد، ولی قبل از این‌که بخوام چیزی بگم، اون دوباره تغییر شکل داد.

همون لحظه گربه‌ی منم تبدیل شد؛ اما نه به یه گربه‌ی معمولی، بلکه یه گربه‌ی عظیم‌الجثه و عجیب. هیکلش عضله‌ای و زیبا بود، از گرگ آلفا هم بزرگ‌تر و قوی‌تر. دو تا سفید، یکی گربه‌سان و یکی گرگ، با خشونت به هم حمله کردن.

گربه‌ی من، خشن و بی‌رحم، هر ضربه رو با دقت و قدرت می‌زد.

ایمان سرش رو کنار گوشم آورد و گفت:

ـ چه خوفناک شده! من بمیرم همچین زنی نمی‌گیرم، پوست کله‌ام کنارش کنده‌ است!

پچ زدم:

ـ جذاب نیست؟

لب زد:

ـ به چشم خواهری شاید، ولی ارزونی خودت!

قهقهه‌ی کوتاهی زدم و گفتم:

ـ اما تو عاشقش بودی، نه؟!

غرید:

ـ عشقم ارزونی خودت! من کنارش مثل سوسک می‌مونم! تازه اونجامم که براش مثل خلال دندونه! تو برو با اون سالار غول تشنت خوش باش!

قهقهه‌ی بلندی کشیدم و دستم رو دور گردنش انداختم، اما همون لحظه گربه‌ی وحشی سرش رو به طرفمون چرخوند و با لحن سردی گفت:

ـ بهتون بد نگذره؟!

چپ‌چپ نگاهش کردم و دوباره چشم دوختم به گرگینه. نه! نمی‌ذارم یه گربه از من برتری پیدا کنه! خودمو قوی‌تر می‌کنم!

یه پرش زدم و لگد محکمی به پهلوش کوبیدم. صدای شکستن دنده‌هاش رو واضح شنیدم. روی زمین افتاد و گربه‌ی من بلافاصله نزدیکش شد، دستش رو روی سرش گذاشت و سایه‌ی سیاهی رو از توی سرش بیرون کشید و توی مشتش نابودش کرد.

گرگ آلفا که انگار تازه به خودش اومده بود، لرز خفیفی به تنش افتاد و ناگهان تبدیل شد. گربه‌ی من زخم‌هاش رو درمان کرد. برگشتم سمت ایمان که بگم ما رو ببر، ولی...

اون وسط سه تا گرگ داشت باهاش می‌جنگید! لعنتی! اونا خیلی قوی بودن! در حد یه بتا!

بدون لحظه‌ای مکث به کمکش رفتم و با فریاد به گربه گفتم:

ـ مراقب آلفا باش!

***

تایسز

پنج سال سختی کشیدم و درد دوریشو تحمل کردم. خودمو تو جنگیدن و تمرین کردن غرق کردم.

به خودم که اومدم، دیدم خنده‌هام مرده. واسه آروم شدنم به سیگار، مشروب و خون رو آورده بودم.

دیگه تو کمدم هیچ لباس دخترونه‌ای نبود، همه پسرونه.

همه چیمو دادم رفت، فقط به خاطر این ظاهر لعنتی.

ولی پشیمون نیستم.

اگه بهای این همه تغییر، داشتن صدرا باشه، پشیمون نیستم!

نگاه خیالش که بهم افتاد، شکستم. حس می‌کردم همه‌ی این تلاشا بی‌خوده.

درسته که دخترم، ولی از نظر هیکل و قیافه چیزی از پسرا کم ندارم.

حتی برسام روی بدنم جراحی انجام داده بود، سینه‌هامو از بین برده بود.

حق من این نیست که صدرا هنوزم منو نخواد.

از خیلی چیزا گذشتم واسش، اون نمی‌تونه یه بار از غرورش بگذره؟

آلفا کنارم تکون خورد.

ـ ممنون... نجاتم دادی؟

سرد گفتم: خواهش.

خیره‌م شد.

ـ دوقلو هستید؟

یه نیم‌نگاه بهش انداختم، شونه بالا انداختم.

آره، خیلی شبیه صدرا بودم. فقط جنسیتم فرق داشت، رنگ چشمامم همین‌طور.

برسام گفته بود این رشد قد فقط توی خانواده‌ی خودش اتفاق می‌افته.

خودمم یه جاهایی شک کرده بودم نکنه صدرا بابام باشه. شنیده بودم با مامانم بوده.

اولش تعجب کردم، ولی سایرا گفت صدرا فقط با دو خواهر دوقلو به نام‌های مهنار و مهتاب بوده، یکی جادوگر، یکی ضعیف.

وگرنه صدرا با هیچ دختری نبوده.

چند بار به سرم زد برم آزمایش DNA بدم، ولی نمیشد. ما که آدم نبودیم که تو آزمایشگاه‌های اونا بریم.

برسام می‌گفت بی‌خیال شم، هرچی باشه صدرا جفت منه.

صدرا کارش که تموم شد، اومد. ایمان زخمی و لنگون‌لنگون سمت ما اومد.

دستم رو بالا آوردم، از راه دور درمانش کردم.

با شگفتی زل زد بهم.

پوزخند زدم. به این نگاه‌ها عادت کرده بودم.

سایرا می‌گفت خیلی جذاب شدم.

مثل لیندا که عاشقم شده بود!

وقتی از عشقش می‌گفت، خنده‌م می‌گرفت، ولی به احترامش جلوی خودمو می‌گرفتم.

همه فکر می‌کردن من پسرم.

هیچ‌کس، نه تو قصر و نه تو قلعه، نمی‌دونست دخترم.

حتی اونایی که دنبالم بودن، فکر کرده بودن اشتباه کردن!

از وقتی هم که برسام دید سینه‌هام داره بزرگ میشه، گفت عمل کنم.

می‌گفت هیکلم داره بد میشه، از مردونه بودن خارج میشه.

وقتی عمل کردم، نصف روز رو تخت بودم.

با خونایی که از برسام خوردم، زود خوب شدم.

آهی کشیدم. ایمان ما رو همراه گرگ آلفا انتقال داد به خونه‌ی صدرا.

یه نامه روی میز بود.

شاریا برداشت، داد به من. خیره شده بود بهم.

ـ می‌خوای با من باشی؟

اخم کردم، به گردنم که نشون صدرا روش بود اشاره کردم.

نامه رو باز کردم. فقط یه خط بود:

"دیگه به قلعه‌ی ماه آبی نه تو میای، نه صدرا، تا وقتی که با هم بیاید.

وسایلت هم بگو ایمان بیاد ببره."

اخم کردم، غریدم:

ـ برسام خیلی لاشی‌ای!

نامه رو به صدرا دادم، خودمم لم دادم رو مبل.

صدرا هم نامه رو داد به ایمان، رو مبل روبه‌روم لم داد و خوابید.

خیره‌ی صورتش شدم.

خیلی نامرد، خوشگل بود!

سیگاری روشن کردم، گوشه‌ی لبم گذاشتم.

با چشمای بسته گفت:

ـ سیگار تو خونه‌ی من ممنوع.

بحث نکردم. بلند شدم، رفتم حیاط.

رو صندلی زیر درخت نشستم.

ماه با قدرت خودنمایی می‌کرد.

شاریا پیشم اومد، کنارم نشست.

به خاطر هیکلم، انگار تو بغلم فرو رفته بود!

خندید.

ـ باورم نمیشه همون بچه‌ی ده ساله‌ی قبلی باشی. همونی که وقتی صدرا بیست و پنج روز واسه تو شکنجه شد، تو خونه‌ی من بودی.

سرد گفتم:

ـ عوض شدم. دیگه اون بچه نیستم.

دود سیگارمو دادم بیرون.

با لذت دست کشید رو سیبک گلوم.

ـ کاش تو هم مثل صدرا نشون نداشتی.

چشامو بستم.

ولی این نشون واسه‌م همه‌چی بود.

همین نشون دلگرمم کرده بود که امید داشته باشم یه روز می‌تونم با صدرا باشم.

همین نشون باعث شد تحمل این هفت سال لعنتی رو داشته باشم و بتونم برسامو زمین بزنم.

برسام گفت صدرا یه اصیل‌زاده‌ی قویه.

قدرتشو می‌تونه کم و زیاد کنه.

هیچ‌کس نمی‌دونه چقدر قدرت داره.

حتی گفت صدرا تو پنج‌سالگی تونسته بود خودشو زمین بزنه!

پس قدرتش خیلی زیاده.

برای همین این‌قدر راحت می‌خوابه.

شاریا بازم دست کشید روی بدنم.

ـ نکن.

خمار نگاهم کرد.

ـ کاری نمی‌کنم که نشونت واکنش نشون بده، فقط... از اونا هم داری؟

نیشخند زدم.

ـ آره، می‌خوای ببینی؟

نفسش کشدار شد.

ـ می‌شه؟

دستم رو فرو بردم تو موهاش، چشماشو بست.

صدرا خشمگین گفت:

ـ شاریا، برو خونه‌ت.

شاریا با سرعت بلند شد، رفت.

پوزخند زدم، یه سیگار دیگه روشن کردم.

ـ چی شد؟ ترسیدی دوست‌پسرتو بقاپم؟

به در تکیه داد، چشم‌هاش عجیب براق بود.

ـ واقعاً داری؟ یعنی... سالار داری؟

خم شدم، خمار گفتم:

ـ می‌خوای تو هم ببینیش؟

دست کشید رو قلبش، اخماش رفت تو هم.

یه‌هو سرد شد.

ـ نه، هیچ‌چی تو قشنگ نیست.

گربه، همون گربه‌ست.

فرقی نداره گربه‌ش گرگ بزرگ باشه یا کوچیک. مهم اسمشه.

بعدم رفت تو.

غمگین به ماه نگاه کردم، لب زدم:

ـ برسام، کارت هیچ نتیجه‌ای نداره. الکی منو فرستادی شکنجه‌گاه.

آهی کشیدم، بلند شدم. صدای حرف زدن اومد.

ایمان اومده!

پیراهنمو درآوردم.

رفتم تو.

ایمان سرخ شد.

ـ لباساتو آوردم، تو اتاق قبلی‌تن.

سرد گفتم: خوبه.

از کنار صدرا که دهنش باز مونده بود، رد شدم.

ایمان تکونش داد، گفت:

ـ آلفا رو فرستادم خونه‌ی خودش.

در اتاقمو باز کردم. چشمم افتاد به لباسای عروسکی بچگی‌هام.

بغض کردم، دستی روشون کشیدم.

کشوهای خوراکی رو باز کردم، خالی بودن.

پوزخند زدم. از کجا به کجا رسیدم!

سمت حمام رفتم. شلوارمم درآوردم که چشمم افتاد به سالارم.

یادمه اون روز... قولم شکست.

چقدر گریه کردم که برسام این بلا رو سرم آورد.

دو تا آلت جن*سی داشتم.

یکی دختر، یکی پسر.

دخترونه‌ام زیر پسرونه‌ام بود.

تا نشینم، معلوم نیست.

یعنی خودم باید نشونش بدم تا کسی بفهمه.

خیلی بد بود...

حسی که اون روز داشتم، وقتی فهمیدم این بلا سرم اومده.

انقدر وحشت کرده بودم که جیغ می‌زدم و گریه می‌کردم.

انقدر تو سر خودم زدم، انقدر سرمو کوبیدم تو دیوار...

که برسام عصبی شد، تا می‌خوردم کتکم زد، که دست از بچه‌بازی‌هام بردارم!

مگه چند سالم بود، که هویت خودمو دور بریزم؟

من حتی دیگه نمی‌دونستم باید خودمو چی صدا بزنم.

دخترم؟ یا پسرم؟

دستم بی‌اختیار مشت شد. لعنت به این خاطرات. هر بار که یادشون می‌افتادم، حس می‌کردم دوباره برگشتم به همون جهنم.

گاهی این زنجیر لعنتی دور گردنم، نفس کشیدنم رو سخت می‌کرد. ولی بالاخره یه راهی براش پیدا کرده بودم. تا وقتی کسی رو نبوسم یا کسی منو نبوسه، تا وقتی که هیچ حرکتی نکنم، زنجیر واکنشی نشون نمی‌داد. انگار که اصلاً وجود نداشت.

اما اون روز…

برسام با یه لبخند خاص نگاهم می‌کرد. از اون لبخندهایی که انگار داره برای یه بازی جدید نقشه می‌کشه. بعد، یه عالمه دخترای رنگ‌وارنگ رو سمت من فرستاد. انگار که من یه عروسک نمایشیم، فقط برای سرگرمی.

ولی من… از تو داشتم تیکه‌تیکه می‌شدم.

یه طرف، برسام بود که از این نمایش لعنتی لذت می‌برد، یه طرف دیگه، خاطرات خونه‌ی خاله مهتاب، زنی که همیشه برام مثل مادر بود. خاطرات امین… خاطرات خودم.

همه‌شون تو سرم می‌چرخیدن و روحم رو می‌سوزوندن.

ـ چیکار می‌کنی برسام؟

ـ خاصت می‌کنم!

هفت سال زندگی توی درد، یعنی هفت سال زنده‌زنده سوختن.

هر بار که نفسام سنگین می‌شد، که بدنم از شدت ضعف می‌لرزید، که اون مایع لزج ازم بیرون می‌ریخت، دخترها با ولع جمعش می‌کردن، انگار که یه گنج به دست آوردن.

ولی من…

فقط از خودم متنفرتر می‌شدم.

برسام، همون‌جا یه گوشه می‌نشست، با دقت نگاهم می‌کرد، مثل یه بیننده‌ی مشتاق که منتظر قسمت بعدی یه نمایش جذابه.

پشت در، سایرا جیغ می‌زد، فریاد می‌کشید، التماس می‌کرد که ولم کنن، که بس کنن.

ولی برسام هیچ‌وقت دلش به رحم نمی‌اومد.

مشتم رو آوردم بالا، می‌خواستم بکوبم روی شیشه‌ی حموم، ولی یه لحظه حس کردم یه چیزی تو ذهنم زمزمه کرد "نکن!"

یه نفس عمیق کشیدم، آب سرد رو روی سر و تنم ریختم. ولی اون آتیشی که تو وجودم شعله‌ور شده بود، خاموش نمی‌شد.

برسام اون‌قدر بی‌رحم بود که قلاده بست گردنم، بعد… یه ماه، برهنه، وسط برف‌ها ولم کرد.

می‌خواست تسلیم بشم.

و من… شکستم.

ـ خودم رو قبول دارم… خواهش می‌کنم… تمومش کن…

ولی برای برسام، این کافی نبود. هیچ‌وقت کافی نبود.

بعد، منو فرستاد کنار یه آتشفشان که همون موقع فعال شده بود، فقط برای اینکه ببینه از ترس زنده‌زنده سوختن، چطور به خودم می‌پیچم.

هفت سال… هفت سال درد و جهنم مطلق.

یه‌دفعه، حس کردم کسی زل زده بهم.

سرمو بلند کردم.

هیچ‌کس نبود.

بازم توهم؟

از خودم بیزار بودم. از زنده بودنم، از این‌که هنوز نفس می‌کشیدم.

برسام همیشه با یه لبخند مهربون نزدیک می‌شد، ولی پشت اون لبخند، هزار تا نقشه‌ی کثیف برای من بود.

دو سال اول، انگار کاری بهم نداشت. ولی اون پنج سال بعدی…

ـ بیا بریم خونه.

ـ نمی‌تونم صدرا…

باید همون موقع که صدرا گفت "بیا بریم خونه"، می‌رفتم، بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم. ولی نرفتم.

هر بار که کاری خلاف میل برسام انجام می‌دادم، منو می‌برد توی اتاق شکنجه. با وسایل وحشتناکش بازی می‌کرد، اونم روی بدن من.

یه سال تمام، حتی یه قطره خون بهم نداد. غذا هم نداد.

با نقره‌های تیز، دست‌وپامو می‌بست، اون‌قدر که کابوس‌های شبونه‌م تبدیل شده بود به یه اسم: برسام.

ناگهان حس کردم یه نفس سرد پشت گردنم خورد.

چرخیدم.

هیچ‌کس نبود.

بازم توهم زدم؟

یه نفس عمیق کشیدم، شامپو رو روی سرم ریختم، چشمامو بستم. ولی همون لحظه، یه دست یخ‌زده روی بدنم سر خورد.

نه بویی بود، نه رد قدرتی، نه هاله‌ای…

لب زدم:

ـ کیه؟

جوابی نیومد. بی‌خیال شدم، گفتم بدن منو هزار تا دختر لمس کردن، اینم روش. خودم رو کامل شستم و بدون اینکه خشک کنم، رفتم سمت ساکم. یه شلوارک آبی و یه شورت برداشتم، پوشیدم. قطرات آب از موهام سر می‌خوردن و می‌ریختن روی تنم.

همون موقع، یه نفس عمیق و تحریک‌شده شنیدم. سریع برگشتم... ولی هیچ‌کس نبود!

از اتاق که بیرون اومدم، صدرا هم‌زمان داشت می‌اومد تو. با سر پایین و چشم‌های بسته خورد تو سینه‌م. قبل از اینکه بیفته، دستم رو دور کمرش انداختم و نگهش داشتم. چشماش سریع باز شدن، نگاهش نشست توی چشم‌هام، بعد آروم روی تنم چرخید. دستش رو آورد بالا، روی شکمم گذاشت و گفت:

ـ حوله نداری؟ بدنت خیسه!

ولش کردم، بدون اینکه چیزی بگم از کنارش رد شدم. ایمان نشسته بود پای لپ‌تاپ، توش ور می‌رفت. اخم کردم:

ـ گشنمه، اینجا چیزی نداریم؟

سرش رو آورد بالا، نگاهم که کرد، دهنش باز موند. عین ماهی چند بار باز و بسته شد. اخمم غلیظ‌تر شد. رفتم تو آشپزخونه. خالی بود. مغزم از گشنگی داشت نیم‌سوز می‌شد!

چشمم افتاد به آینه‌ی دیواری. از تشنگی، رگ‌های قرمز زیر چشمام زده بودن بیرون. لب‌هام سرخ شده بودن. دستی زیر بینی‌م کشیدم، برگشتم سمت ایمان که هنوز هاج‌وواج نگاهم می‌کرد. رفتم رو به روش وایسادم.

خواست چیزی بگه که صدرا از پشت، گردنم رو گرفت و کشید عقب.

ـ هی، گربه! ایمان مال منه، حق نداری نزدیکش بشی.

با اخم فشار دستش رو از گردنم کم کردم. سرد نگاهش کردم:

ـ نظرت چیه خودت جاش بیای؟

چشم‌هاش برق زدن. دندوناش یه لحظه اومدن بیرون، ولی سریع جمعش کرد و با لحن سردی گفت:

ـ ایمان، برو براش خون بیار. خوشم نمیاد نزدیکم بشه.

مشتم رو فشردم. ایمان تأیید کرد و غیبش زد. منم رفتم سمت اتاقم، لباس پوشیدم و بدون اینکه به کسی چیزی بگم، از خونه زدم بیرون.

هدفون رو گذاشتم توی گوشم و رفتم تو محوطه‌ی پایگاه. هرکی از کنارم رد می‌شد، متحیر نگاهم می‌کرد. اره دیگه، شبیه صدرا بودن انقدر نگاه کردن هم داره.

آهنگ بلند تو گوشم فریاد می‌زد: "هی، فکر نکن!"

یهو حس کردم یکی بهم برخورد کرد. نه... محکم بغلم کرد!

ـ صدرا؟ چقدر تغییر کردی!

به مرد روبه‌روم خیره شدم. آشنا می‌زد ولی ذهنم یاری نمی‌کرد. هدفون رو برداشتم.

ـ تو کی هستی؟

مات به چشم‌هام نگاه کرد، یه قدم عقب رفت:

ـ تو کی هستی؟ چرا انقدر شبیه صدرا هستی؟

سرد نگاش کردم:

ـ تو باید بگی کی هستی، که اینجوری بغلم کردی؟

اخم کرد:

ـ علیها هستم. همکار صدرا. تو کی‌ای؟

یادش اومدم. هدفون رو گذاشتم تو گوشم.

ـ می‌تونی آرشا صدام کنی.

آرشا دیانوشی. اسم جدید این روزهام. شناسنامه‌ی دومم. برسام راه انداخته بود، منو پسر خودش معرفی کرده بود. پسر دوقلو. یعنی من و صدرا دوقلو بودیم؟!

مسخره بود... اما حقیقت داشت.

صدرا اومد، سوت‌زنان. با دیدن علیها، ابروهاش بالا پرید.

ـ به‌به! علی! چه خبرا؟ تو کجا، اینجا کجا؟

علی صدرا رو بغل کرد.

ـ هویتم توی ایران مرده. تو اون تصادف وحشتناک... اگه نمی‌مُردم، خیلی شک‌برانگیز می‌شد.

صدرا زد تو شونه‌ش:

ـ خوش اومدی. جات همیشه تو پایگاه بازه.

داشتم از کنارشون رد می‌شدم که علیها گفت:

ـ کیه؟ چقدر شباهت دارین! البته جز رنگ چشماتون. آرشا هیکلی‌تر و قدبلندتره.

صدرا خیره نگاهم کرد:

ـ برادرمه. یه گربه‌ی وحشی... مراقب باش، بد پاچه می‌گیره.

ایمان بطری را به سمتم گرفت و با اخم گفت:

- پس چرا رفتی؟

نگاهم را سرد به سمت صدرا چرخاندم، بطری را گرفتم و بی‌حوصله گفتم:

- اعصابش رو نداشتم.

درِ بطری را باز کردم، لبه‌اش را روی لبم گذاشتم و تمام محتویات بطری یک و نیم لیتری را یک‌نفس سر کشیدم. بطری خالی را با فشاری در دستم مچاله کردم، بعد با یک حرکت، به سمت سطل آشغال که چند متر دورتر بود، پرتش کردم. بطری درست داخل سطل افتاد! لب زدم:

- تشکر!

از کنارشان گذشتم تا بروم، اما صدرا بازویم را گرفت و محکم گفت:

- هی، بدون بادیگارد جایی نرو. حوصله مراقبت ازت رو ندارم.

با عصبانیت از یقه‌اش گرفتم و او را به سمت خودم کشیدم. با صدای خشنی غریدم:

- فکر کردی کی هستی که برای من تعیین تکلیف کنی؟

پوزخند زد، اما قبل از اینکه حرفی بزند، مشتی به صورتش کوبیدم و ادامه دادم:

- ایمان، یه خونه جای دیگه برام پیدا کن!

صدرا با پشت دست، خون گوشه‌ی لبش را پاک کرد، اما ناگهان با سرعت به سمتم حمله‌ور شد. جا خالی دادم و مشتم را بالا آوردم. ضرباتمان به هم برخورد کرد و صدای ترک خوردن استخوان‌های انگشتانمان در فضا پیچید. کمی دستم را تکان دادم، اما زخم و شکستگی بلافاصله التیام یافت. پشت سرش ظاهر شدم و دستم را بالا بردم تا گردنش را بشکنم، اما قبل از اینکه بتوانم ضربه را وارد کنم، او جاخالی داد.

با دلی دلا، خونش را مزه‌مزه کردم. اما صدرا از موهایم گرفت و با تمام قدرت مرا به زمین کوبید. درد شدیدی در کمرم پیچید. پدرسوخته خرزور بود! با یک چرخش، از زمین فاصله گرفتم. حالت درازنشست رفتم، دستش را گرفتم و با یک پشتک دایره‌وار، او را از جا کندم. صورتش روی زمین کشیده شد و پوستش خراش برداشت.

ایمان فریاد زد:

- آرشا...!

همان لحظه علیها جلو آمد، نگاهش پر از حیرت بود. زیر لب لب زد:

- صدرا؟!

صدرا تک‌خنده‌ای زد، بعد ناگهان با چرخشی سریع، در حرکتی که درکش برایم سخت بود، روی شکمم پرید و با مشت‌های پی‌درپی به صورتم کوبید. درد توی تمام سرم پیچید، اما به زانویم فشار آوردم، به کمرش کوبیدم و دستم را روی گردنش گذاشتم.

باد اطرافم پیچید و با سرعت به آسمان پرواز کردم. بعد، همان‌قدر سریع پایین آمدم و سر صدرا را با بی‌رحمی که در این هفت سال آموخته بودم، به زمین کوبیدم. زمین فرو رفت و سنگ‌ها شکستند. صدرا نالید:

- وحشی! سرم درد گرفت!

لبخند زدم، انگشتم را گوشه‌ی لبم کشیدم و بعد پا روی سینه‌اش گذاشتم. سیگاری روشن کردم و تلخ گفتم:

- سر به سرم نذار، برسام به اندازه‌ی کافی گذاشته. بذار تو این جهنم یه ذره آرامش داشته باشم.

چشمانش عمیق شد. به سختی لب زد:

- پس... تو هم ازش کشیدی؟ فهمیدی چه بابای مزخرفی دارم؟

پوزخند زدم:

- یه لاشی تمام عیاره! بدبخت سایرا که داره تحملش می‌کنه...

ناگهان، صدای کسی پشت سرمان پیچید:

- کی منو داره تحمل می‌کنه؟

نفسم بند آمد. به سختی آب دهانم را قورت دادم و چرخیدم. برسام بود. با چشم‌های سرخ خیره نگاهم می‌کرد. چند قدم عقب رفتم و گفتم:

- دروغ میگم؟ مگه لاشی‌تر از تو هم وجود داره؟

صدرا با تعجب بین من و پدرش نگاه کرد. برسام با سرعت به سمتم حمله کرد، اما قبل از اینکه ضربه بزند، پرشی هوایی زدم و پشت سرش قرار گرفتم. دستم را دور کمرش انداختم و با لحنی خمار زمزمه کردم:

- می‌دونستی گشنه‌ام؟ برای همین اومدی؟

خندید و گفت:

- نه، پدرسوخته! اومدم یه ماموریت بهتون بدم.

لبخند زدم:

- گوش می‌کنم، تو بگو...

چشمانم درخشید. دندان‌هایم بیرون زدند و سرم را به گردنش نزدیک کردم. محکم به خودم فشردمش و نیش‌هایم را درون پوستش فرو بردم. از پشت نالید:

- اینجوری نمی‌تونم بگم! ول کن منو یه لحظه...

با صدای خش‌دار عطشی از خودم درآوردم. برسام آهی کشید و لرزان زمزمه کرد:

- ازتون می‌خوام به اسکاتلند برید. هم تفریح کنید، هم برای مهمونی دعوت شدیم. من نمی‌تونم بیام، گفتم پسرام برن. مهمونی یک هفته دیگه‌ست، فردا حرکت کنید. چند روز هم اونجا خوش بگذرونید.

کمی مکث کرد و ادامه داد:

- آرشا، دوست دخترتم بیار. صدرا، تو هم با ایمان باش. علی، تو چی؟ باهاشون میری؟

علی نگاهی به ما انداخت و شانه بالا انداخت:

- آره، حالم گرفته‌ست. میرم یه کم هوا عوض کنم.

همان لحظه، لیندا از پشت سرمان ظاهر شد. برسام را محکم‌تر به خودم فشردم و آرام از خونش نوشیدم. این بار عمیق‌تر، آهسته‌تر. خونش غلیظ و قوی بود. لذتی خاص داشت.

برسام دستی به سرم کشید و گفت:

- بسه، الان از حال میرم!

دندان‌هایم را بیرون آوردم و به اخم صدرا خیره شدم. چشمکی زدم. او با عصبانیت به برسام توپید:

- چرا اجازه میدی خونت رو بخوره؟

برسام دستی به شانه‌ام زد و خندید:

- فقط آرشا می‌تونه از من خون بخوره، نگران نباش.

لیندا با ذوق به سمتم دوید:

- سلام!

دستی به موهایش کشیدم و جوابش را دادم. ایمان با رنگی پریده بین من، برسام و لیندا نگاه می‌کرد. آرام گفتم:

- من نمیام.

صدرا جلو آمد، مشتی آرام به سینه‌ام زد و زمزمه کرد:

- غلط کردی! میای، با هم میریم.

خم شدم، صورتش را نزدیک خودم کشیدم و با خشم گفتم:

- تو کی باشی که دستور بدی؟

لبخند مرموزی زد. کنار گوشم زمزمه کرد:

- می‌خوای نشونت بدم که کی‌ام؟

بدنم یخ زد. با اخم به ایمان نگاه کردم و زیر لب گفتم:

- لازم نکرده دل به دل گربه‌ها بدی، جناب شاهین.

صدرا قهقهه‌ای زد و گفت:

- بابا، تو گفتی من شاهینم؟

برسام شانه بالا انداخت:

- نه! خودمم شوکه شدم! می‌تونه مثل تو، تو یه نگاه بفهمه موجود درونت چیه.

نگاهم را از آن‌ها گرفتم، دستم را دور کمر لیندا انداختم و گفتم:

- پس تصمیم گرفته شد. من نمیام، خوش باشید.

دستم رو بردم بالا که همراه لیندا برم، ولی صدای برسام میخکوبم کرد:

- اگه نری، ده سال دیگه باید کنار من بمونی...

مو به تنم سیخ شد، چشمام از خشم سرخ شد و نعره زدم:

- لعنت بهت! میرم، ولی با تو نمی‌مونم! صدرا از توی لاشی بهتره!

قهقهه‌ی بلندی زد و با اون لحن حرص‌درارش گفت:

- اما من دلم برات تنگ میشه...

لیندا با تعجب بهم نگاه کرد، لبامو روی هم فشار دادم و تلخ گفتم:

- اما من نمی‌شه.

دیگه حرفی نزدیم. خسته و کلافه خودمو کشیدم سمت خونه. همین که رسیدم، دکمه‌های لباس کثیفمو باز کردم و پرت کردم رو اپن. هنوز تنم از دعوا با صدرا درد می‌کرد، ولی بی‌خیالش شدم. خودمو انداختم رو مبل، کنترل رو برداشتم و تلویزیون رو روشن کردم. نور صفحه افتاد تو صورتم، اما چیزی از اون نور گرم و دلنشین حس نمی‌کردم.

لیندا با کنجکاوی دور و بر رو نگاه کرد و با ذوق گفت:

- چقدر اینجا قشنگه! انقدر تو تاریکی بودم، دیگه حس می‌کردم خودم هم خون‌آشامم!

پوزخند زدم، ولی چیزی نگفتم. راست می‌گفت... تاریکی زیادی دور و برم بود. اون‌قدر که دیگه داشت جزئی از خودم می‌شد.

تا نشست، در باز شد.

ـ آره، خیلی اونجا تاریک و نفس‌گیره.

ایمان با ساکی توی دستش وارد شد و گفت:

ـ لیندا، میای خونه‌ی من؟

سرد جواب دادم:

ـ نه، پیش من می‌خوابه. درسته عزیزم؟

لیندا سرخ شد و با تته‌پته تایید کرد.

صدرا بالا سرم اومد و عصبی گفت:

ـ تو نشان داری، چطور گندکاری می‌کنی؟

سرد نگاهش کردم.

ـ به تو چه؟ مگه باید برای همه‌چیز به تو جواب پس بدم؟

صدرا به مبل تکیه داد و با تردید گفت:

ـ دروغه... نمی‌تونی... لیندا، تو با آرشا رابطه داری؟

لیندا با لکنت گفت:

ـ ب... بله.

صدرا با ناباوری نگاهش بین ما دو تا چرخید.

ـ یعنی تو با نشان روی گردنت، میری زن‌بازی؟ داری خیانت می‌کنی؟

پوزخند زدم.

ـ دیگ به دیگ میگه روت سیاه!

ایمان کنارم نشست، به پایین‌تنه‌ام نگاه کرد و با بهت گفت:

ـ واقعاً؟

سر تکون دادم.

ـ واقعاً.

ایمان نالید:

ـ این تن بمیره؟

بی‌تفاوت نگاهش کردم و چیزی نگفتم. دستش رو روی سالارم گذاشت و فشار داد، وحشت‌زده گفت:

ـ صدرا!

علی کنجکاو پرسید:

ـ چی شده؟

ایمان خودش رو کنترل کرد و لبخند مصنوعی زد.

ـ هیچی... فقط از این که نشان داره و داره دختر بازی می‌کنه، شوکه شدیم!

علی با تعجب گفت:

ـ مگه میشه با وجود نشان، همچین کاری کرد؟

جواب ندادم، دنبال یه فیلم خوب گشتم، ولی چیزی جالب نبود. تی‌وی رو خاموش کردم و خسته گفتم:

ـ بلیط گرفتید؟

ایمان سر تکون داد.

ـ آره، ساعت ده صبح پرواز داریم.

علیها با نگرانی گفت:

ـ من نمی‌تونم، چون تبدیل به خون‌آشام شدم، آفتاب منو می‌سوزونه!

صدرا با کلافگی گفت:

ـ هواپیما شخصیه، انتقالت می‌دیم.

بلند شدم، به لیندا اشاره کردم و گفتم:

ـ می‌خوام بخوابم، خواستی بیا.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...