رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

Negar_1743002094482.png

به نام آن که عشق را آفرید

اثر: عشق در لحظه های بارانی 

نویسنده: الناز سلمانی 

ژانر: اجتماعی، خانوداگی، معاصر، عاشقانه 

 

مقدمه

رها کودک بود، اما قلبی پر از نور داشت. او نمی‌خواست تنها از تاریکی‌های زندگی‌اش رها شود، بلکه می‌خواست مادری که در سایه‌های گذشته گم شده بود، به سوی روشنایی هدایت کند. در مسیر پر پیچ و خم زندگی، رها آموخت که حتی یک کودک می‌تواند نیرویی بزرگ برای تغییر باشد، نیرویی که با عشق و بی‌پایانی، خانواده‌اش را از تاریکی‌ها نجات دهد.

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

پارت ۱: مهستی

 

مهستی با یک دستش موهایش را پشت گوش زد و با دست دیگر، درِ قابلمه را برداشت. بخار داغ، مثل موجی از گرما به صورتش خورد. خورش هنوز جا نیفتاده بود، اما دیگر توان ماندن در آشپزخانه را نداشت. به ساعت نگاه کرد. چیزی به آمدن سامان نمانده بود و این یعنی کم‌تر از نیم ساعت دیگر، خانه تبدیل به میدان جنگ می‌شد.

نفسش را محکم بیرون داد، قابلمه را روی شعله‌ی کم گذاشت و وارد پذیرایی شد. خانه آرام بود، اما این سکوت، قبل از طوفان بود.

صدای زنگ در مثل پتک در سرش کوبید. دستش ناخودآگاه مشت شد. هنوز دستگیره را نگرفته بود که در با شدت باز شد و مادر سامان، مثل همیشه با اخم‌های درهم، وارد شد. پشت سرش خواهر سامان بود که با پوزخند همیشگی‌اش، انگار آمده بود فقط چیزی برای مسخره کردن پیدا کند.

مهستی قدمی عقب رفت و سلام کرد. هیچ‌کدام جواب ندادند. مادر سامان مستقیم رفت سمت آشپزخانه، در قابلمه را برداشت و با همان حالت همیشگی گفت:

«باز که غذاتو سفت و بدطعم درست کردی. نمیدونم سامان چجوری با تو زندگی می‌کنه.»

خواهر سامان پوزخند زد. «آره، مامان راست می‌گه. تو اگه قراره یه کاری رو بلد نباشی، خب حداقل یاد بگیر. این چه وضعیه؟»

مهستی احساس کرد گلویش می‌سوزد، اما هیچ نگفت. سکوت، امن‌ترین راهی بود که در این خانه پیدا کرده بود.

سامان درست چند دقیقه بعد از مادر و خواهرش رسید. کیفش را روی مبل انداخت و به آشپزخانه رفت. نگاهش به قابلمه افتاد، بعد به مادرش که اخم کرده بود.

«باز چی شده؟»

مادرش دست به سینه زد. «بپرس از زنت! تو که این‌قدر کار می‌کنی، حداقل یه غذای درست و حسابی حقته، نه این چیزی که معلوم نیست چیه!»

سامان به مهستی نگاه کرد. چشمانش خسته بود، اما در عین حال، چیزی مثل بی‌تفاوتی در آن‌ها موج می‌زد. مهستی نفسش را حبس کرد. می‌دانست چه اتفاقی می‌افتد. این سناریو بارها تکرار شده بود.

سامان روی صندلی نشست، دست‌هایش را روی میز گذاشت و با لحنی خسته گفت:

«واقعا نمی‌تونی یه کارو درست انجام بدی؟»

مهستی نفسش را بیرون داد. صدای قلبش در گوشش می‌کوبید، اما هنوز سعی داشت خونسرد باشد. «سامان، من تمام روز تو خونه بودم، برای رها وقت گذاشتم، خونه رو تمیز کردم، آشپزی کردم. واقعا انقدر سخته که یه بار، فقط یه بار، بگی خسته نباشی؟»

سامان به مادرش نگاهی کرد، انگار منتظر تأییدش بود، بعد شانه بالا انداخت. «اگه قراره این کارو نصفه‌نیمه انجام بدی، چرا انتظار داری تشویقت کنم؟»

مهستی دیگر صدایش را نمی‌شنید. نگاهش روی دست‌هایش که مشت شده بودند، ثابت مانده بود. انگشتانش می‌لرزیدند. خواهر سامان زیر لب چیزی گفت و خندید. مادرش آهی کشید و به سامان گفت:

«تو هم دیگه چیزی بهش نگو، بچه‌ام تقصیری نداره، زن بی‌عرضه گرفته.»

همه‌ی صداها در یک لحظه محو شدند. مهستی دیگر چیزی نمی‌شنید، فقط احساس کرد دیگر توان ایستادن ندارد. بدون حرف، بدون هیچ واکنشی، به سمت اتاق خواب رفت و در را پشت سرش بست.

خانه هنوز پر از صدای سرزنش‌ها و کنایه‌ها بود. اما مهستی دیگر آنجا نبود. انگشتانش کشوی کوچک کنار تخت را باز کردند. بسته‌ی قرص‌ها را بیرون آورد.

دست‌هایش لرزیدند.

«فقط یه دونه… فقط یه شب… که اینا رو نشنوم… که یادم بره…»

قرص را روی زبانش گذاشت، با یک جرعه آب قورتش داد و سرش را روی بالش گذاشت.

همه‌چیز کم‌کم محو شد.

 

پارت ۲: رها، تمام دنیای مهستی

مهستی با صدای خنده‌های رها چشمانش را باز کرد. نور صبحگاهی از بین پرده‌ها به داخل می‌تابید و سایه‌های نرم و روشنی روی دیوار انداخته بود. رها روی تخت کنار او نشسته بود، عروسکش را در آغوش گرفته بود و با موهایش بازی می‌کرد.

«مامان! بیدار شو! ببین عروسکم گم شده بود، پیداش کردم!»

مهستی لبخند زد. انگشتانش را از میان موهای نرم دخترکش عبور داد. «مامان جون، عروسکت که همین الان بغلته!»

رها با ذوق سر تکان داد. «آره، ولی دیشب گم شده بود! داشتیم قایم‌موشک بازی می‌کردیم، بعدش یادم رفت کجا قایمش کردم!»

مهستی آرام خندید. رها، تمام دنیایش بود. گاهی فکر می‌کرد اگر این دختر نبود، چطور دوام می‌آورد؟ با همه‌ی این سختی‌ها، با همه‌ی این جنگ‌هایی که هر روز در این خانه اتفاق می‌افتاد، تنها چیزی که مهستی را زنده نگه می‌داشت، دست‌های کوچک رها بود که دور گردنش حلقه می‌شدند.

دستی به موهای رها کشید و گفت: «حالا که عروسکت پیدا شده، بیا صبحونه بخوریم بعدش بریم بازی کنیم.»

رها با هیجان از تخت پایین پرید. «می‌شه بریم خونه‌ی جنگلی؟»

مهستی خندید. «خونه‌ی جنگلی» اسم گوشه‌ی کوچک پذیرایی بود که مهستی با چند پتو و صندلی برای رها درست کرده بود. داخلش پر از عروسک بود و همیشه یک چراغ کوچک داخلش روشن می‌کرد تا شبیه کلبه‌ای در دل جنگل باشد.

«بریم، ولی اول صبحونه.»

بعد از صبحانه، مهستی و رها وارد «خونه‌ی جنگلی» شدند. رها با شوق عروسک‌هایش را مرتب کرد و بعد با صدایی که سعی داشت شبیه آدم‌بزرگ‌ها باشد گفت:

«خانم مهستی، شما اینجا چیکار می‌کنین؟»

مهستی لبخند زد. «من اومدم توی جنگل گم شدم. شما کی هستین؟»

رها فکر کرد. بعد دستش را روی سینه گذاشت و با افتخار گفت: «من رئیس این جنگلم! شما می‌تونین توی خونه‌ی من بمونین، ولی باید قول بدین که از قوانین جنگل پیروی کنین!»

مهستی با جدیت سر تکان داد. «بله قربان. قوانین چی هستن؟»

رها انگشت‌های کوچکش را بالا آورد. «یک! باید همیشه موقع خواب برای عروسکام قصه بگی. دو! باید همه‌ی غذاهای جنگلی رو بخوری، حتی اگه عجیب باشن!»

مهستی چشمانش را ریز کرد. «غذاهای جنگلی مثل چی؟»

رها لبخند شیطنت‌آمیزی زد و دستش را داخل یک ظرف خالی فرو برد، انگار که دارد چیزی از آن بیرون می‌آورد. بعد با هیجان گفت: «مثل سوپ برگ درخت و پوره‌ی مهتاب!»

مهستی خودش را به تعجب زد. «اوه! اینا رو چطوری درست می‌کنین؟»

رها با غرور گفت: «راز جنگله. فقط رئیس جنگل بلده.»

آن روز، مهستی و رها ساعت‌ها بازی کردند. برای عروسک‌ها قصه گفتند، چای خیالی خوردند و در سرزمین خیالی‌شان غرق شدند. وقتی سامان در خانه نبود، این لحظه‌ها برای مهستی مثل پناهگاهی بود.

اما همیشه هم این‌طور نمی‌ماند. همیشه زنگ در، صدای بلند مادرشوهر، و نگاه‌های سنگین سامان بالاخره این دنیای کوچک را خراب می‌کردند.

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

پارت ۳: سایه‌ای در خانه

روزها مثل همیشه می‌گذشت. مهستی به بازی‌هایش با رها پناه می‌برد، اما هر روز، یک چیز کوچک، یک اتفاق نامحسوس، او را بیشتر و بیشتر در خودش فرو می‌برد.

اولین‌بار وقتی متوجه شد که در غذایش مویی بلند افتاده، فکر کرد اتفاقی است. ظرف برنج را کنار زد و غرولندکنان مو را بیرون کشید. اما بار دوم، وقتی قاشقش را داخل خورش برد و چیزی سفت زیر دندانش آمد، نگاهش به سامان افتاد که اخم کرده بود. آرام گفت:

«تو با این دست‌پختت می‌خوای زن من باشی؟»

مهستی چیزی نگفت. دهانش را باز کرد که حرفی بزند، اما ناگهان مزه‌ی تلخی را روی زبانش حس کرد. خورش بیش از حد شور بود، آنقدر که نتوانست قورتش دهد. سریع بلند شد، به آشپزخانه رفت، قابلمه را بو کشید و دوباره قاشقی از آن برداشت. نه، این کار خودش نبود. او همیشه حواسش به مقدار نمک بود.

نگاهش به مادر سامان افتاد که با آرامش در حال خوردن بود، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده.

همه‌چیز از همان شب شروع شد.

یک روز، رها کف اتاق مشغول بازی بود و با عروسک‌هایش حرف می‌زد. مهستی داشت وسایل آشپزخانه را مرتب می‌کرد که ناگهان صدای گریه‌ی رها بلند شد.

«مامان! پام! پام!»

مهستی با وحشت سمتش دوید. رها پاهای کوچکش را جمع کرده بود و اشک‌های درشت از گونه‌هایش می‌چکید. مهستی نگاه کرد… و نفسش بند آمد.

یک سوزن!

یک سوزن بلند، دقیقا وسط فرش، جایی که رها بازی می‌کرد!

مهستی سریع پای دخترکش را بررسی کرد. خدا را شکر که فقط نوک سوزن به پوستش خورده بود و زخمی نشده بود. اما این سوزن… از کجا آمده بود؟

نگاهش ناخودآگاه به اطراف چرخید. کسی جز خودش و رها در خانه نبود. نفسش را آرام بیرون داد، سوزن را برداشت و در ذهنش تکرار کرد: شاید تصادفی افتاده… شاید کار خودم بوده و حواسم نبوده…

اما این، فقط شروع بود.

یکی از شب‌ها، مهستی خسته و بی‌رمق از کارهای خانه، به اتاق رفت تا کمی استراحت کند. چشمانش تازه گرم شده بود که صدای خش‌خش عجیبی شنید. در تاریکی، کمی جابه‌جا شد، دستش را روی تشک کشید و چیزی زیر انگشتانش فرو رفت.

درد!

سریع چراغ را روشن کرد و چیزی که دید، نفسش را بند آورد.

خرده‌شیشه!

خرده‌شیشه‌های ریز، روی ملحفه‌ی سفید تخت پخش شده بود.

قلبش شروع کرد به تند زدن. این دیگر تصادفی نبود.

حالا دیگر کاملا مطمئن بود که یک نفر عمدا در این خانه، سعی دارد او را آزار دهد. و مهستی، خوب می‌دانست چه کسی پشت این اتفاقات است…

چشمانش را بست، نفسش را لرزان بیرون داد و انگشتانش را مشت کرد.

«تا کِی؟ تا کِی قراره ساکت بمونی؟»

اما هنوز، چیزی درونش او را وادار به سکوت می‌کرد. شاید ترس بود، شاید هم خستگی.

ولی هرچه که بود، این پایان کار نبود.

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

پارت ۴: سکوتی که می‌شکند

شب که شد، مهستی هنوز در شوک اتفاقات آن روز بود. خرده‌شیشه‌ها را جمع کرده بود، ملحفه را عوض کرده بود، اما دست‌هایش هنوز کمی می‌لرزیدند. سامان طبق معمول دیر به خانه آمد، خسته، بی‌حوصله و مثل همیشه بی‌خبر از طوفانی که درون مهستی جریان داشت.

«چرا شام آماده نیست؟»

مهستی نگاهش را از تلویزیون گرفت. صدای کارتون رها هنوز در اتاق می‌پیچید. با تمام خستگی، بلند شد و بی‌حرف سمت آشپزخانه رفت. غذا را کشید و سر سفره گذاشت.

سامان قاشق را داخل خورش برد، یک لقمه خورد و اخم کرد. «نمکش کمه.»

مهستی پلک زد. دست‌هایش مشت شد. صدایش آرام ولی سفت بود: «دفعه‌ی قبل که شور بود، الان که کمه، پس چی کار کنم؟»

سامان نگاهش را بلند کرد. چیزی در چشم‌های مهستی فرق کرده بود. او همیشه سر به زیر بود، همیشه کوتاه می‌آمد، اما حالا… حالا یک جرقه‌ی خاموش‌شده در عمق نگاهش دیده می‌شد.

«هیچی. نمک بریز. ولی دفعه‌ی بعد دقت کن.»

مهستی جوابی نداد. در دلش آشوب بود. همه‌ی این سال‌ها کوتاه آمده بود، سکوت کرده بود، اما امروز دیگر خسته بود.

چند روز بعد، اتفاق تازه‌ای افتاد.

مهستی از بیرون آمد، دست‌هایش پر از خرید بود. کلید را چرخاند، در را باز کرد و بوی تند سوختگی به مشامش خورد.

رها روی مبل نشسته بود و با دستان کوچکش بینی‌اش را گرفته بود. «مامان، غذامون سوخته!»

مهستی با عجله به آشپزخانه دوید. قابلمه‌ی روی گاز سیاه شده بود، دود توی خانه پیچیده بود. با عجله گاز را خاموش کرد، پنجره را باز کرد و بعد، صدای آرامی از پشت سرش شنید:

«حواست رو بیشتر جمع کن.»

مهستی برگشت. مادر سامان با خونسردی کنار در آشپزخانه ایستاده بود.

«من چیزی رو روشن نکردم.» صدای مهستی لرزش کمی داشت.

«آره؟ پس حتما اجاق خودش روشن شده.» مادرشوهرش لبخند زد. از آن لبخندهایی که مهستی را به مرز انفجار می‌رساند.

چیزی درون مهستی شکست.

همه‌ی اتفاقات، همه‌ی سکوت‌ها، همه‌ی تحقیرها، همه‌ی لحظاتی که خودش را مجبور کرده بود بی‌تفاوت باشد… یک‌جا جلوی چشمش زنده شدند.

دیگر نمی‌توانست ساکت باشد.

«شما چرا این کارها رو می‌کنین؟»

مادرشوهرش سرش را کمی کج کرد. «کدوم کارها رو؟»

مهستی دست‌هایش را مشت کرد. «مو توی غذا، سوزن توی فرش، نمک زیاد، شیشه روی تختم…» صدایش کمی بالا رفت. «حالا هم غذا رو سوزوندین؟ چرا؟ چی از من می‌خواین؟!»

مادرشوهرش اخم کرد. «چرا اینقدر بلند حرف می‌زنی؟ زن باید سرش توی زندگیش باشه، نه اینکه دنبال متهم کردن بقیه باشه.»

مهستی حس کرد قلبش در سینه‌اش می‌کوبد. چطور این زن می‌توانست با این خونسردی وانمود کند که هیچ‌کدام از این کارها اتفاق نیفتاده؟

رها با نگرانی از درگاه آشپزخانه نگاه‌شان می‌کرد. مهستی چشمانش را بست، نفسش را آرام بیرون داد.

«دیگه سکوت نمی‌کنم.» این را زمزمه کرد.

مادرشوهرش پوزخند زد. «ببینیم تا کِی.»

آن شب، مهستی برای اولین‌بار در این سال‌ها، اشک‌هایش را پشت پلک‌هایش نگه داشت و گریه نکرد.

نه، این بار قرار نبود بشکند.

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

پارت ۵: فریادی که شنیده نمی‌شود

مهستی تا شب منتظر ماند. قلبش سنگین بود، انگار یک مشت کلمات در گلویش گیر کرده بودند. این بار دیگر نمی‌توانست سکوت کند. سامان باید می‌دانست.

وقتی صدای چرخیدن کلید در قفل را شنید، نفس عمیقی کشید. سامان وارد شد، کتش را روی مبل انداخت و با خستگی گفت:

«چیزی برای خوردن هست؟»

مهستی نگاهش کرد. نفسش را بیرون داد، صدایش آرام ولی لرزان بود.

«سامان، باید حرف بزنیم.»

سامان ابرو بالا انداخت. «الان؟»

مهستی عقب نرفت. «آره، الان.»

سامان نشست. «باشه، بگو.»

مهستی کمی مکث کرد، دست‌هایش را مشت کرد و بالاخره گفت: «مادرت…» نفسش لرزید. «مادرت داره اذیتم می‌کنه.»

سامان لحظه‌ای به او خیره ماند، بعد خندید. «چرت نگو مهستی.»

مهستی اخم کرد. «چرت؟ سوزن توی فرش، مو توی غذا، نمک زیاد، خرده‌شیشه روی تختم، امروز هم که غذامون رو سوزوند… اینا چرتن؟»

سامان خسته سری تکان داد. «تو بد برداشت می‌کنی.»

مهستی بهت‌زده نگاهش کرد. «بد برداشت می‌کنم؟ سامان، تو اصلاً شنیدی چی گفتم؟»

سامان سرش را خاراند. «مهستی، مادرم زن زندگیه، اون بد زندگی منو نمی‌خواد.»

مهستی لب‌هایش را از هم باز کرد، اما قبل از اینکه چیزی بگوید، سامان ادامه داد:

«اون تو رو دوست داره. داره می‌گه چیکار کن، چیکار نکن، که زندگیت بهتر بشه. تو هم همیشه بد منظورش رو می‌فهمی.»

چیزی درون مهستی فرو ریخت.

«دوستم داره؟» صدایش آرام ولی بریده بود. «اگه دوستم داشت، چرا هر روز یه بلا سرم میاره؟ چرا همیشه باعث می‌شه حس کنم اینجا جای من نیست؟»

سامان شانه بالا انداخت. «تو حساس شدی، اینا فقط چیزای کوچیکن.»

مهستی بلند شد. احساس می‌کرد دارد دیوانه می‌شود. دستش را در هوا تکان داد. «سوزن توی فرش چیز کوچیکیه؟ اگه رها روش می‌افتاد چی؟ خرده‌شیشه توی تختم چیز کوچیکیه؟ سامان، من دارم کم‌کم توی این خونه ناپدید می‌شم، تو حتی متوجهش نیستی!»

سامان اخم کرد. «حالا داری زیادی شلوغش می‌کنی.»

مهستی با ناباوری به او خیره شد. «من دارم می‌گم مادرت داره منو آزار می‌ده، تو داری می‌گی شلوغش می‌کنم؟!»

سامان نفسش را بیرون داد. «دیگه بس کن مهستی، فقط توهم زدی.»

توهم؟

مهستی حس کرد چیزی درونش شکست. سال‌ها سکوت کرده بود، سال‌ها کوتاه آمده بود، اما حالا… حالا سامان داشت او را دیوانه جلوه می‌داد؟

دستش مشت شد، چشمانش داغ شد، اما اشک نریخت.

«باشه.» صدایش آرام و خسته بود. «باشه، سامان.»

سامان نگاهش کرد. «باشه چی؟»

مهستی به سمت اتاق رفت. «هیچی.»

اما در ذهنش چیزی زمزمه شد.

دیگه سکوت نمی‌کنم. حتی اگه تو، حتی اگه هیچ‌کس باورم نکنه.

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

پارت ۶: زمزمه‌های خطرناک

خانه در سکوت فرو رفته بود. رها در آغوش مهستی خوابیده بود، دست کوچکش هنوز روی بازوی مادرش بود، انگار ناخودآگاه می‌خواست او را نگه دارد. اما مهستی خوابش نمی‌برد. سرش از فکرهایی که سامان گفته بود، درد می‌کرد.

"تو زیادی شلوغش می‌کنی… مادرم تو رو دوست داره… اینا چیزای کوچیکین…"

چشم‌هایش را بست. چیزی درونش می‌جوشید، حسی شبیه ناامیدی و خشم در هم پیچیده. اگر قرار بود این‌همه تنهایی را تحمل کند، پس برای چی می‌جنگید؟

سامان دیرتر از همیشه آمد. در را آرام باز کرد و با قدم‌های آهسته به اتاق آمد. اما قبل از اینکه وارد شود، صدای مادرش از پشت سرش بلند شد:

«ببین سامان، تو جوونی، زندگی‌ت جلوته. زن برای تو کم نیست. یکی بهتر از اینم هست… نمی‌گم طلاقش بده، ولی ببین چی به سرت آورده. روز به روز افسرده‌تر می‌شه، حرفای عجیب می‌زنه. شاید باید ببریش دکتر، یه دارویی چیزی بهش بدن، شاید حالش بهتر شد.»

مهستی نفسش حبس شد.

"زن برای تو کم نیست… شاید باید ببریش دکتر…"

قلبش تند تند می‌زد. حس کرد دارد خفه می‌شود.

سامان کمی مکث کرد. «نمی‌دونم مامان… شاید…»

مهستی پلک زد. باورش نمی‌شد. یعنی واقعاً داشت به این فکر می‌کرد؟ یعنی تا این حد توی ذهنش شک انداخته بودند؟

مادرشوهرش دوباره گفت: «باور کن به صلاحشه، اینجوری هم خودش آروم‌تر می‌شه، هم تو.»

مهستی نفس کشید، اما انگار هوا کافی نبود. آرام دست رها را کنار زد و از تخت پایین آمد. نباید می‌شنید، نباید باور می‌کرد، اما هر کلمه مثل خنجر توی مغزش فرو می‌رفت.

از درگاه اتاق نگاهشان کرد. مادرشوهرش با آن چادر گل‌گلی‌اش نشسته بود، خونسرد، با نگاهی که انگار از حالا برنامه‌ی بعدی‌اش را می‌چید.

سامان با انگشت شقیقه‌اش را ماساژ داد. «باشه، فردا می‌برمش دکتر.»

همین کافی بود.

مهستی انگار در خودش فرو رفت. سامان واقعاً داشت قبول می‌کرد که او مریض است؟ اویی که هر روز سعی کرده بود این زندگی را سر پا نگه دارد؟ اویی که سکوت کرده بود، که کوتاه آمده بود، که تنها مانده بود؟

دستش را روی دیوار گذاشت. انگار زمین زیر پایش سست شده بود.

نه، او دیوانه نبود.

ولی اگر همه باور کنند که هست؟

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

پارت ۷: دیوانگیِ برنامه‌ریزی‌شده

صبح که شد، مهستی چشم‌هایش را به سختی باز کرد. پلک‌هایش سنگین بود، انگار که از ته یک خواب عمیق و بی‌نور بیرون آمده باشد. اولین چیزی که حس کرد، دست کوچک و گرمی بود که روی گونه‌اش کشیده شد.

«مامان، پاشو…»

صدای رها نرم بود، اما مهستی از درون فرو ریخته بود. دیشب تا صبح بیدار مانده بود، کلمات سامان و مادرش مثل زهر توی ذهنش چرخیده بود.

"زن برای تو کم نیست…"

"شاید باید ببریش دکتر…"

"برای صلاح خودش و تو…"

سامان از اتاق بیرون رفته بود. صدای شیر آب و بهم خوردن ظروف می‌آمد. مهستی نفسش را بیرون داد. حس می‌کرد باید چیزی بگوید، باید از خودش دفاع کند، اما در مقابل چه کسی؟ سامان که از قبل قانع شده بود.

«مامان، بیا بازی کنیم.»

رها با آن موهای نامرتب و چهره‌ی خواب‌آلود، لبخند کوچکی زد. انگار اصلاً نمی‌دانست که دنیا چطور دارد زیر پای مادرش می‌لرزد.

مهستی کمی به خودش آمد. این دختر کوچک، تنها چیزی بود که برایش مانده بود. نباید می‌گذاشت او هم این سردی را حس کند. لبخندش را زورکی زد.

«بازی چی؟»

رها هیجان‌زده گفت: «بیا خاله‌بازی کنیم، تو مامان باش، من بچه‌ام!»

مهستی خندید. «ولی من که واقعاً مامانتم، پس تو باید مامان بشی.»

رها با ذوق گفت: «باشه! من مامانم، تو بچه‌ای!»

مهستی چشم‌هایش را بست، سعی کرد همه‌ی فکرهایش را برای چند دقیقه کنار بگذارد. نشست روی زمین و مثل یک بچه، دست‌هایش را بالا برد. «مامان، گرسنمه!»

رها اخم کرد، دست به کمر زد و گفت: «چقدر شکمو! بشین تا برات غذا درست کنم.»

رفت طرف قفسه‌ی اسباب‌بازی‌ها و شروع کرد به قاطی کردن قابلمه‌های پلاستیکی. مهستی همانجا نشست و تماشایش کرد.

برای لحظه‌ای، انگار دنیا فقط همین خانه‌ی کوچک بود. فقط این بازی، این لحظه. اما ته ذهنش، می‌دانست که بیرون از این لحظه، چیزی در حال خراب شدن است.

---

چند ساعت بعد، سامان در آستانه‌ی در ایستاده بود. چهره‌اش جدی بود.

«مهستی، حاضر شو، بریم.»

مهستی سرش را بلند کرد. از قبل آماده‌ی این لحظه بود. آرام بلند شد، انگار که قرار است به یک سفر طولانی برود.

«کجا بریم؟»

سامان نفسش را محکم بیرون داد. «دکتر.»

مهستی مستقیم توی چشم‌هایش نگاه کرد. سکوت بینشان سنگین شد.

«فکر کردی من نمی‌فهمم چی شده؟ فکر کردی نمی‌دونم مامانت چی توی گوش تو خونده؟»

سامان ابروهایش را در هم کشید. «پس قبول داری که حالت خوب نیست؟»

مهستی خندید. تلخ. کوتاه. «اگه ببرنت یه جایی و همه بهت بگن دیوونه‌ای، کم‌کم خودت باور نمی‌کنی؟»

سامان چیزی نگفت. فقط کلیدها را توی دستش چرخاند. «بیا، بریم.»

مهستی نگاهش کرد. بعد به رها که بی‌خبر روی زمین نشسته بود و عروسکش را لباس می‌پوشاند. به لبخند کوچکش.

بلند شد، کیفش را برداشت و در آینه نگاهی به خودش انداخت.

اگر همه باور کنند که تو دیوانه‌ای، چطور ثابت می‌کنی که نیستی؟

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

پارت ۸: نقش‌های ماهرانه

مطب دکتر بوی مواد ضدعفونی‌کننده می‌داد. هوایش سنگین بود، انگار که قرار است آدم‌ها را از درون بکاود. مهستی روی صندلی نشسته بود، دست‌هایش را در هم قفل کرده بود و به صدای تیک‌تاک ساعت روی دیوار گوش می‌داد.

سامان کنارش بود، اما فاصله داشت. انگار که نمی‌خواست از لحاظ فکری به او نزدیک باشد.

دکتر مردی بود میانسال، با موهای جوگندمی و عینکی که مدام آن را روی بینی‌اش جابه‌جا می‌کرد.

«خانم… چند وقتیه احساس ناراحتی دارین؟»

مهستی نگاهش کرد. هر جوابی که می‌داد، یک قضاوت پشتش بود. اگر می‌گفت همیشه، یعنی مشکل دارد. اگر می‌گفت بعضی وقت‌ها، یعنی باز هم باید تحت نظر باشد.

«خسته‌ام، مثل همه‌ی زن‌هایی که از صبح تا شب توی این زندگی خودشون رو گم می‌کنن.»

دکتر سری تکان داد. «بی‌خوابی دارین؟»

«گاهی.»

«استرس؟»

مهستی خندید. «مگه کسی هست که استرس نداشته باشه؟»

سامان از کنارش با عصبانیت گفت: «دکتر، مشکل اینه که همه‌ش فکر می‌کنه مامان من باهاش بده، در صورتی که مامانم فقط می‌خواد زندگیمون بهتر بشه.»

مهستی فکش را محکم روی هم فشار داد. دکتر، خودکارش را روی میز گذاشت و کمی جلوتر آمد.

«خانم، فکر می‌کنم بهتره یه دوره‌ی کوتاه دارو مصرف کنین، شاید…»

مهستی ناگهان حرفش را برید. «نه.»

دکتر متعجب شد. «ببخشید؟»

مهستی چرخید و سامان را نگاه کرد. «می‌خوای اینم اضافه کنی به اون قرصایی که از قبل می‌خوردم؟ که چی؟ که بیشتر توی خواب باشم؟ که هیچی حس نکنم؟ که هیچ‌وقت حرفی نزنم؟»

سامان چهره‌اش سرخ شد. «مهستی، چرا اینجوری می‌کنی؟ ما اومدیم که حالت بهتر بشه.»

مهستی از جایش بلند شد. «حالم خوبه، فقط خسته‌ام. فقط دیگه تحمل این نمایش‌ها رو ندارم.»

دکتر نفس عمیقی کشید. «خانم، اگه مشکلی هست که باعث ناراحتی شما شده، بهتره درباره‌ش حرف بزنین.»

مهستی کیفش را روی شانه‌اش انداخت. «مشکل من اینه که وقتی یه زن ناراحته، همه فکر می‌کنن مشکل از خودشه، نه از دنیایی که توش زندگی می‌کنه.»

سامان چیزی نگفت. دکتر هم.

مهستی دیگر حرفی نزد. در را باز کرد و بیرون رفت.

---

خانه بوی غذا می‌داد. اما نه از آن بوهایی که مهستی به آن عادت داشت. این بو، بوی خانه‌ی خودش نبود.

وقتی در را باز کرد، اولین چیزی که دید، مادرش بود که در آشپزخانه ایستاده بود و داشت برنج دم می‌کرد. صورتش آرام بود، اما وقتی نگاهش به مهستی افتاد، لبخندش محو شد.

«مهستی، جانم… خوبی؟»

مهستی اخم کرد. «شما اینجا چی کار می‌کنین؟»

از سالن صدای پدرش آمد. «چیه بابا؟ نباید بیایم ببینیم دخترمون حالش چطوره؟»

پشت سر پدرش، آرزو هم نشسته بود، خواهرش. با آن نگاه دقیقی که انگار می‌خواست همه‌چیز را از توی چهره‌ی مهستی بخواند.

مهستی هنوز گیج بود. سامان پشت سرش آمد و آرام گفت: «مامان زنگ زد بهشون… گفت نگرانته.»

قلب مهستی از خشم تپید. «نگرانمه؟»

مادرش به سمتش آمد، شانه‌هایش را گرفت. «دخترم، چرا اینجوری شدی؟ سامان می‌گه زیادی حساس شدی، مامانش فقط می‌خواسته کمکت کنه.»

مهستی قهقهه‌ای تلخ زد. «کمکم کنه؟ مامان، تو تا حالا تو غذای کسی مو انداختی؟ تو سوزن توی خونه انداختی که یکی پاش بره روش؟»

مادرش جا خورد. پدرش چهره‌اش در هم رفت. آرزو سریع گفت: «مهستی، اینا رو از کجا درمیاری؟»

سامان نفسش را عمیق کشید. «دیدی دکتر راست می‌گفت؟ مهستی داره توهم می‌زنه…»

مهستی برگشت و نگاهش کرد.

این بازی تا کجا قرار بود ادامه پیدا کند؟

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

پارت ۹: بازگشت به قفس

مهستی هنوز احساس سنگینی آن خانه را روی شانه‌هایش حس می‌کرد، اما حالا در خانه‌ی پدر و مادرش بود. جایی که حداقل نفس کشیدن راحت‌تر بود، جایی که نگاه‌ها زهر نداشتند، جایی که او را دیوانه نمی‌خواندند.

روی مبل نشسته بود، مادرش کنارش، آرام و دل‌نگران، لیوان چای را در دستش گذاشت. «دخترم، تو که هیچی به ما نگفتی… چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه؟»

پدرش دست‌هایش را به هم قلاب کرد و با چهره‌ای جدی گفت: «مهستی، تو که همیشه سرسخت بودی. چی شده که داری قرص می‌خوری؟»

مهستی خواست چیزی بگوید، اما گلویش خشک شد. اگر می‌گفت، اگر حقیقت را بیرون می‌ریخت، چه می‌شد؟ سامان چه فکری می‌کرد؟ خانواده‌اش چه؟ دوباره همان بازی شروع می‌شد.

اما قبل از اینکه او جوابی بدهد، مادرش با لحنی که انگار تازه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده، ادامه داد:

«مادر شوهرت می‌گفت خیلی نگرانت بوده، حتی گریه می‌کرد…»

مهستی چشمانش را به سختی بست. همان بازی… باز هم همان نمایش.

سامان که از کنار مهستی بلند شد، با لحنی که انگار حالا مطمئن شده بود مهستی مقصر همه چیز است، گفت: «دیدی مهستی؟ مامانم برات دل می‌سوزونه. اون که دشمن تو نیست.»

مهستی تلخ خندید.

دشمن نبود، اما یک‌تنه توانسته بود مهستی را تا مرز نابودی بکشاند.

او که خود را "مادرانه" نشان می‌داد، چنان در نقش قربانی فرو رفته بود که حتی خانواده‌ی مهستی هم باور کرده بودند.

پدرش سری تکان داد و آرام گفت: «شاید اگه یه کم کوتاه بیای، همه چیز بهتر بشه.»

مهستی چیزی نگفت. اگر چیزی می‌گفت، بازهم کسی باور نمی‌کرد.

---

چند ساعت بعد – بازگشت به خانه

در خانه را که باز کردند، هوای آنجا به طرز عجیبی سنگین‌تر از همیشه به نظر می‌رسید.

مهستی به محض ورود، احساس کرد که دوباره وارد قفس خودش شده. حتی بوی خانه هم بوی اسارت می‌داد. سامان بدون اینکه چیزی بگوید، مستقیم به سمت اتاق رفت. انگار از این بحث خسته شده بود.

مهستی ماند و یک خانه‌ی ساکت…

رفت سمت آشپزخانه، لیوان آبی برای خودش ریخت. هنوز ته گلویش تلخ بود. هنوز قلبش آرام نمی‌گرفت.

و آن لحظه، گوشی سامان روی میز ویبره رفت.

یک پیام از مادرش…

مهستی لحظه‌ای مکث کرد. انگار چیزی در درونش او را وادار می‌کرد تا صفحه را نگاه کند.

«خوبه که بردیش دکتر. حالا فقط کافیه خودت رو نگه داری. زنی که به قرص و دوا بیفته، دیگه به هیچ دردی نمی‌خوره. خودش کم‌کم از پا میفته…»

مهستی انگار یخ زد. چشم‌هایش روی صفحه خشک شد.

این بود نقشه‌شان؟ اینکه کاری کنند که او خودش را از بین ببرد؟ اینکه طوری جلوه دهند که خودش هم به دیوانه بودنش شک کند؟

لیوان آب در دستش لرزید.

همین‌جا، همین لحظه، فهمید که قرار نیست این بازی ساده تمام شود.

او یا باید می‌جنگید… یا باید در سکوت نابود می‌شد.

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

پارت ۱۰: بازی در سایه‌ها

آن شب، مهستی تا صبح پلک روی هم نگذاشت. ذهنش درگیر پیام مادر سامان بود. اگر یک درصد هم به این فکر می‌کرد که شاید توهم زده، آن پیام همه چیز را برایش شفاف کرد. این جنگ یک‌طرفه نبود، بازی‌ای بود که مادرشوهرش استادانه هدایتش می‌کرد.

صبح، وقتی چشم‌های خسته و بی‌خوابی‌زده‌اش را باز کرد، سامان را دید که جلوی آینه‌ی اتاق ایستاده و موهایش را مرتب می‌کرد. نگاهی به مهستی انداخت و گفت:

«حالت بهتره؟ دیشب بد به نظر می‌رسیدی.»

مهستی نگاهش کرد. نه سرزنش، نه اعتراض. فقط نگاه. این مرد… این مردی که قرار بود تکیه‌گاهش باشد، چطور به این راحتی در بازی مادرش غرق شده بود؟ چطور نمی‌دید؟ یا شاید هم نمی‌خواست ببیند؟

سامان کرواتش را صاف کرد و گفت: «بعداً با مامان می‌ریم یه دکتر بهتر… شاید باید داروهات عوض بشه.»

مهستی اخم کرد. «داروها؟»

سامان جدی به او نگاه کرد. «مهستی، باید قبول کنی که یه چیزیت هست… چرا همه نگران تو شدن جز خودت؟»

مهستی لبش را جوید. همه؟ این "همه" فقط مادرش بود، زنی که با لبخندهای دروغین و اشک‌های نمایشی، همه را فریب داده بود.

«شاید چون بقیه اون چیزی رو که باید ببینن، نمی‌بینن.»

سامان سری تکان داد، انگار خسته‌تر از آن بود که وارد بحث شود. کت‌ش را برداشت و گفت: «امروز دیر میام. شام نخور، با هم می‌خوریم.»

مهستی چیزی نگفت. سامان رفت.

خانه که خالی شد، انگار دیوارهایش حرف می‌زدند. سکوت سنگینی که نفس کشیدن را سخت می‌کرد.

رها هنوز خواب بود. مهستی رفت و کنار تختش نشست. موهای نرم دخترش روی بالش پخش شده بود، صورت کوچکش آرام، بدون هیچ فکری.

دستش را آرام روی گونه‌ی رها کشید.

برای این بچه باید بجنگم. برای اینکه در یک خانه‌ی پر از دروغ بزرگ نشه.

باید چکار می‌کرد؟ اگر بخواهد مقابله کند، جنگی بی‌رحمانه در پیش داشت. و اگر ساکت بماند، کم‌کم خودش هم تبدیل به تصویر زنی می‌شد که بقیه از او ساخته بودند: زنی بیمار، وابسته به قرص، دیوانه…

---

چند ساعت بعد – بازی مادرشوهر

مهستی مشغول چیدن میز ناهار بود که در خانه باز شد.

«سلام عزیزم.»

همان صدای همیشه شیرین، همان لحن پر از محبت ساختگی.

مهستی نفسش را بیرون داد و لبخند زد. «سلام.»

مادر سامان با لبخند جلو آمد و گونه‌ی مهستی را بوسید. نشست پشت میز، کیفش را کنار گذاشت و با نگاهی محبت‌آمیز گفت:

«خوبی دخترم؟»

دخترم؟ چقدر این کلمه در دهان او زهر داشت.

مهستی فقط سری تکان داد.

«سامان گفت دیشب حالت خوب نبوده… دلم برات کباب شد.»

مهستی نگاهش کرد. زنی که دیشب نقشه می‌کشید، حالا در نقش مادری نگران فرو رفته بود.

«راستی، یه چیزی درست کردم، مخصوص تو…»

کیسه‌ای که در دستش بود را روی میز گذاشت و باز کرد. ظرف غذای کوچکی بیرون آورد و جلوی مهستی گذاشت.

«یه کم سوپ برای تو… خودم پختم.»

مهستی نگاهش کرد. از بیرون، صحنه‌ای پر از عشق و محبت بود. اما از درون…

این زن داشت آرام‌آرام طناب دور گردنش را محکم‌تر می‌کرد.

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

پارت ۱۱: سوپ مسموم

مهستی با دقت به ظرف کوچک روی میز نگاه کرد. بخار ملایمی از آن بلند می‌شد و بوی آرام‌بخش جعفری و زردچوبه فضا را پر کرده بود. اگر کسی از بیرون این صحنه را می‌دید، حتماً فکر می‌کرد که مادرشوهرش چقدر نگران و دلسوز است.

اما مهستی چیزهایی دیده بود که دیگر نمی‌توانست نادیده بگیرد.

لبخند زد. «چقدر مهربونی شما.»

مادر سامان با همان لبخند مصنوعی‌اش گفت: «دخترم، هر چی باشه تو زن پسر منی… من تو رو مثل دخترم می‌بینم. دیشب از نگرانی خوابم نبرد.»

مهستی قاشق را داخل سوپ فرو برد.

بازی تا کجا قرار بود ادامه پیدا کند؟ او قرار بود با لقمه‌ی خودش مسموم شود، آرام‌آرام، طوری که حتی خودش هم شک کند که واقعاً دارد بیمار می‌شود یا نه؟

قاشق را بالا آورد، اما آن را نچشید. فقط در حالی که نگهش داشته بود، به مادرشوهرش زل زد.

«شما همیشه این‌قدر نگران من بودین؟»

مادر سامان لبخند زد. «چرا نباشم عزیزم؟»

مهستی قاشق را پایین آورد و گفت: «پس چرا وقتی برای اولین بار مریض شدم، گفتین به سامان که من جن زده شدم؟»

لبخند روی لب‌های زن یخ زد.

یک لحظه گذشت. فقط یک لحظه، اما در آن لحظه، پرده‌ی تظاهر کنار رفت و آن چهره‌ی واقعی، برای کمتر از یک ثانیه نمایان شد.

بعد دوباره لبخند زد. «عزیزم… من فقط نگران بودم. یه مادر که بد دخترشو نمی‌خواد.»

مهستی سرش را تکان داد. «حتماً.»

قاشق را داخل ظرف گذاشت و آن را به سمت زن هل داد. «شما بخورین. دیشب که خواب نداشتین، ضعیف شدین.»

مادر سامان جا خورد. «نه عزیزم، برای تو درست کردم.»

مهستی خیره شد به زن. دست‌هایش را روی میز گذاشت و کمی جلو رفت.

«شما که می‌گین مثل دخترتونم، اگه از یه مادر به دختر باشه، پس چرا منو به دکتر روانی معرفی کردین؟»

صورت زن بی‌حالت شد. «سامان گفت تو هم قبول کردی که باید یه دکتر خوب بری.»

مهستی لبخند زد. «قبول کردم، چون وقتی شوهر آدم بین حرفای زنش و حرفای مادرش، فقط یکی رو باور داره، دیگه چه راهی می‌مونه؟»

چند لحظه سکوت شد. مادر سامان نگاهش را از مهستی برداشت، به ظرف سوپ خیره شد و بعد گفت:

«تو زیادی حساسی دخترم.»

مهستی تکیه داد و با خونسردی گفت: «شاید.»

---

وقتی مادرشوهرش رفت، مهستی پشت میز نشست. از پنجره بیرون را نگاه کرد.

در این خانه، جنگی در جریان بود. جنگی که هیچ‌کس به آن اعتراف نمی‌کرد، اما داشت آرام‌آرام او را له می‌کرد.

سامان هنوز فکر می‌کرد که او مشکل دارد. و مادرش؟ او داشت با روش خودش، خانه را از حضور مهستی پاک می‌کرد.

چیزی که او نمی‌دانست، این بود که مهستی دیگر قصد نداشت ساکت بماند.

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

پارت ۱۲: آتش زیر خاکستر

شب که شد، مهستی با بی‌حوصلگی روی مبل نشسته بود و به صدای بازی رها گوش می‌داد. دخترکش روی قالی با عروسک‌هایش مشغول بود و چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد. صدای خنده‌های کودکانه‌اش تنها نقطه‌ی روشن روزهای مهستی بود. اما او خسته بود. خسته از بازی‌های روانی، از مظلوم‌نمایی‌های مادر سامان، از بی‌اعتمادی شوهرش.

در را که باز کرد، سامان با خستگی داخل شد. کتش را روی مبل انداخت و نگاهی گذرا به مهستی انداخت.

«خسته نباشی.»

سامان سری تکان داد و همان‌طور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، گفت: «مامان زنگ زد، گفت نگرانته.»

مهستی لبخندی زد. از آن لبخندهای سرد و تلخی که خودش هم دیگر به آن عادت کرده بود. «اوه، حتماً.»

سامان که مشغول ریختن آب در لیوان بود، سرش را بالا گرفت. «مهستی، باز شروع نکن. مامان فقط نگرانته.»

مهستی به آرامی سرش را تکان داد. «میدونم، خیلی هم.»

سامان نفسش را بیرون داد. لیوان را روی کابینت گذاشت و به سمتش آمد. «می‌خوای تا آخر عمرت این‌جوری رفتار کنی؟ هی به مامانم گیر بدی، هی دنبال چیزایی باشی که نیست؟»

مهستی بلند شد و به چشمانش زل زد. «چیزایی که نیست، سامان؟ یعنی اون نمک زیاد تو غذا تصادفی بود؟ اون موها، اون سوزن تو فرش، اون حرفایی که وقتی تو نیستی میزنه و وقتی هستی فرشته‌ی مهربون میشه، اینا همش خیال منه؟»

سامان ابروهایش را در هم کشید. «تو چرا این‌قدر بدبین شدی؟ چرا نمی‌فهمی که مادرم هیچ قصد بدی نداره؟»

مهستی پوزخند زد. «آره، حتماً. اون‌قدر منو دوست داره که پیشنهاد داد بریم دکتر روانی.»

سامان نفس عمیقی کشید و انگشتانش را در موهایش فرو برد. «چون نگرانته!»

مهستی دیگر نتوانست تحمل کند. خنده‌ای عصبی کرد. «چقدر ساده‌ای، سامان. چقدر ساده!»

سامان با لحنی که نشان از خسته شدنش داشت، گفت: «مهستی، دیگه کافیه.»

مهستی قدمی جلو رفت و با جدیت گفت: «نه، کافی نیست. چون من دارم له میشم. چون دارم تو این بازی کثیف از بین میرم و تو فقط وایسادی و نگاه می‌کنی.»

سامان نگاهش را از او دزدید. «تو مشکل رو بزرگ‌تر از چیزی که هست، می‌بینی.»

مهستی لبخند تلخی زد. «آره، مشکل من اینه که خیلی خوب می‌بینم.»

رها با عروسکش نزدیک شد و با معصومیت گفت: «مامان؟»

مهستی یک لحظه مکث کرد. بعد خم شد و دخترکش را در آغوش گرفت. آرام‌تر از قبل، اما محکم‌تر. برای رها، برای خودش، نباید می‌باخت.

سامان چیزی نگفت. فقط سری تکان داد، کتش را برداشت و بدون اینکه حرفی بزند، از در بیرون رفت.

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

پارت ۱۳: سقوط آرام

خانه ساکت بود. انگار دیوارها هم دیگر تحمل این همه تنش را نداشتند. مهستی، رها را خوابانده بود و حالا در سکوت، با نگاهی تهی به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود. دلش می‌خواست گریه کند، اما اشک‌هایش ته کشیده بود.

چند روز از رفتن سامان گذشته بود، اما هنوز هم خبری از تغییر نبود. مثل همیشه، تماس‌های مادرشوهرش با جملات دلسوزانه و زهرآلود ادامه داشت.

"چرا با سامان بحث می‌کنی عزیزم؟ اونم خسته‌ست، چرا زندگی رو سخت می‌کنی؟"

و وقتی سامان نبود، "بیخود نیست سامان دیگه باهات مثل قبل نیست، زن باید شوهرش رو آروم کنه نه که هر روز نِق بزنه."

مهستی دیگر چیزی نمی‌گفت. او خسته بود. تا جایی که می‌توانست، سکوت کرده بود. اما انگار این سکوت، آن‌ها را جری‌تر کرده بود.

یک روز که سامان بالاخره به خانه برگشت، مادرش را هم با خودش آورد. مهستی چیزی نگفت، اما در دلش آشوبی بود.

مادرشوهرش نگاهی طولانی به او انداخت. بعد رو به سامان گفت: "ببرش پیش دکتر. شاید یه قرصی چیزی بدن، حالش بهتر بشه."

مهستی به سختی خندید. "قرص؟ یعنی من دیوونه‌ام، آره؟"

مادرشوهرش دستش را روی قلبش گذاشت. "نه مادر، دیوونه چیه؟ تو فقط زیادی حساسی. باید یکم آروم بشی، واسه خودت می‌گم."

سامان نفسش را بیرون داد. "مهستی، فقط یک مشاوره ساده‌ست. اگه چیزی نیست، چرا مخالفت می‌کنی؟"

مهستی نگاهش را از او دزدید. "تو هیچ‌وقت کنارم نیستی، اما همیشه آماده‌ای که منو مقابل همه بذاری."

سامان چیزی نگفت، اما سکوتش از هزاران جمله سنگین‌تر بود.

---

چند هفته گذشت. مهستی روزبه‌روز بیشتر در خودش فرو می‌رفت. او سعی کرد قوی باشد، اما فشارها بیشتر از چیزی بود که فکرش را می‌کرد. اوضاع وقتی بدتر شد که یک شب، رها سرما خورده بود و مدام گریه می‌کرد. مهستی بی‌خوابی کشیده بود، آشفتگی و خستگی تمام وجودش را گرفته بود.

و بعد، یک اتفاق کوچک، همه‌چیز را منفجر کرد.

مادرشوهرش دوباره به خانه‌شان آمده بود، این بار با اخمی که مهستی خوب می‌شناخت. "تو اصلاً بلد نیستی زن زندگی باشی! بچه رو هم نمی‌تونی نگه داری؟ می‌خوای سامان تا آخر عمرش توی جهنم باشه؟"

مهستی حس کرد چیزی درونش شکست. او به مادرشوهرش خیره شد، با نفسی بریده، چشمانی که از خشم برق می‌زدند. بعد ناگهان، بدون فکر، فریاد زد:

"خفه شو! بسه دیگه! منو له کردید! دیگه نمی‌کشم!"

رها ترسیده بود و گریه می‌کرد. سامان با عجله جلو آمد. "مهستی! آروم باش!"

اما او دیگر کنترلی نداشت. تمام دردهایش، تمام خشم‌های فروخورده‌اش، همه و همه یک‌جا فوران کرده بودند. او جیغ می‌کشید، انگار که کسی روحش را در چنگ گرفته باشد. دست‌هایش می‌لرزیدند، نفسش بالا نمی‌آمد.

سامان که او را در آن حال دید، سراسیمه رو به مادرش کرد. "باید ببریمش دکتر، این‌جوری نمی‌شه."

مهستی خودش را عقب کشید. "نه... نمی‌خوام... نمی‌خوام!"

اما سامان و مادرش نگاهی رد و بدل کردند. سامان دستش را گرفت و به سمت در کشید. "مقاومت نکن، این برای خودته!"

مهستی دستش را از او کشید. "بذار برم، سامان! لازم ندارم دکتر برم!"

سامان اما محکم‌تر شد. "تو خودت رو نمی‌بینی، مهستی!"

مادرشوهرش دستش را روی شانه‌ی سامان گذاشت. "می‌خوای کسی از فامیل بیاد ببینه زنت داره جیغ می‌زنه؟"

مهستی تقلا کرد، اما دست‌های سامان قوی‌تر بودند. انگار زمین زیر پایش خالی شد. انگار همه چیز محو شد.

---

وقتی چشم باز کرد، در مطب بود. نور چراغ‌های مهتابی سقف، چشمش را زد.

بوی الکل و دارو در هوا پیچیده بود. سامان کنار او ایستاده بود، نگاهش نگران و سنگین.

دکتر، که فامیل سامان بود، لبخندی مصنوعی زد. "نگران نباش، مهستی جان. فقط به یه کم استراحت نیاز داری. این قرص‌ها حالت رو بهتر می‌کنن."

مهستی به جعبه‌ی کوچک قرص‌ها نگاه کرد. انگار صدای زنگ خطری در ذهنش به صدا درآمد. اما دیگر جایی برای مقاومت نبود.

آن شب، وقتی به خانه برگشتند، سامان قرص را کف دستش گذاشت. "بخور، برای خودت خوبه."

مهستی چیزی نگفت. قرص را بلعید.

و آن شب، اولین قدم را به سمت دنیایی برداشت که دیگر کنترلش دست خودش نبود.

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

پارت ۱۴: خواب‌های بی‌صدا

آن شب، بعد از خوردن قرص، مهستی روی تخت دراز کشید. بدنش سنگین شده بود، انگار که یک وزنه‌ی نامرئی او را به رختخواب چسبانده باشد. چشمانش گرم شد، ذهنش آرام گرفت، اما این آرامش واقعی نبود. شبیه یک سکوت مصنوعی بود، مثل یک صدای خفه که درونش را تهی کرده باشد.

سامان کنارش نشسته بود و موهایش را نوازش می‌کرد. "دیدی گفتم بهتر می‌شی؟ فقط کافیه به خودت فرصت بدی."

اما مهستی در دلش می‌دانست که این فقط آغاز یک مسیر تاریک است.

---

صبح که شد، احساس کرد ساعت‌ها از دنیای واقعی جدا بوده. سرش گیج می‌رفت. روی تخت نشست و دست‌هایش را روی صورتش گذاشت. انگار چیزی درونش جا به جا شده بود. یک حس عجیب، مثل وقتی که خوابی سنگین دیده باشی و نتوانی از آن خارج شوی.

از اتاق بیرون رفت و وارد آشپزخانه شد. رها روی زمین نشسته بود و با عروسک‌هایش بازی می‌کرد. عروسک خرس کوچک صورتی‌اش را بغل کرده بود و با او حرف می‌زد:

"رها کوچولو، مامان خواب بود، بیا بیدارش کنیم."

مهستی لبخند کم‌رنگی زد. کنار دخترکش نشست. دست کوچکش را گرفت و روی موهای نرمش دست کشید.

"بیدار شدم عزیزم. مامان پیشته."

رها چشمان درشتش را بالا آورد و با لبخند کودکانه‌اش گفت: "پس بیا باهام بازی کن!"

مهستی به چهره‌ی معصوم او خیره شد. دلش می‌خواست بازی کند، بخندد، اما انگار چیزی او را عقب نگه می‌داشت. سنگینی عجیبی روی سینه‌اش بود.

به سختی لبخندی زد و دست دراز کرد تا یکی از عروسک‌ها را بردارد. اما همان لحظه، صدای مادرشوهرش از پشت سرش بلند شد:

"وای، وای! خانم بالاخره از خواب ناز بیدار شدن؟ سامان جون، ببین چقدر خوابیده، به این می‌گن زن زندگی؟"

مهستی نفسش را بیرون داد و آرام از جا بلند شد.

"بله، زن زندگی هم باید استراحت کنه."

مادرشوهرش لبخند تلخی زد و با لحنی آمیخته به تمسخر گفت: "بله، البته. زن زندگی باید هم قرص بخوره، هم بخوابه. دست شما درد نکنه!"

سامان که تازه از اتاق بیرون آمده بود، اخم کرد. "مامان، لطفاً شروع نکن."

مادرشوهرش چشمانش را گرد کرد. "چی رو شروع نکنم مادر؟ مگه دروغ می‌گم؟ آدم باید خودش رو جمع و جور کنه. من که نمی‌تونم همه‌ی کارهای خونه رو بکنم، که؟"

مهستی حس کرد یک بغض سنگین در گلویش گیر کرده. چند روز بود که بی‌حوصله بود، اما حالا خشم و ناراحتی درونش مثل آتشی شعله‌ور شد.

"اگه از این خونه ناراضی هستین، چرا نمی‌رین؟"

مادرشوهرش نگاهی طولانی به او انداخت. بعد پوزخندی زد و رو به سامان گفت: "ببین چی بهت گفتم سامان، این زن دیگه از خود بی‌خود شده. فردا معلوم نیست چیکار کنه."

مهستی مشت‌هایش را گره کرد. حس می‌کرد چیزی درونش در حال شکستن است. اما سامان به جای اینکه از او حمایت کند، نفسش را با کلافگی بیرون داد و گفت:

"مامان، بس کن دیگه... مهستی هم حالش خوب نیست."

مادرشوهرش سر تکان داد و با لحن دلسوزانه‌ای که پر از نیش بود، گفت: "بله، حالش خوب نیست. دکتر هم گفت باید قرص‌هاش رو مرتب بخوره. دیگه معلومه، وقتی آدم قرصش رو نخوره، حالش بدتر می‌شه."

بعد با لبخند تلخی اضافه کرد: "سامان جان، زن برای تو کم نیست. هنوز دیر نشده. یکی که آرومت کنه، نه که عذابت بده."

مهستی احساس کرد زمین زیر پایش سست شد. به سامان نگاه کرد.

منتظر بود که بگوید: "مهستی زن زندگی منه، این حرف‌ها رو نزن!"

اما سامان فقط سکوت کرد.

و این سکوت، بلندترین صدایی بود که تا به حال شنیده بود.

---

آن شب، مهستی قرصش را خورد. اما دیگر فقط یک قرص نبود.

با هر باری که قرص را می‌بلعید، انگار بخشی از خودش را گم می‌کرد.

و این تازه شروع ماجرا بود…

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

پارت ۱۵: قرص‌های رنگی

مهستی وقتی چشم باز کرد، هنوز حس سرگیجه و سنگینی توی سرش بود. هوا تاریک شده بود، لامپ کم‌نور اتاق سایه‌های بلندی روی دیوار انداخته بود. لحظه‌ای ذهنش تهی بود. کجا بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ دستش را به شقیقه‌اش فشار داد.

صدای جیرجیر در که آمد، هنوز گیج بود. با تاریکی که آرام‌تر شده بود، تصویر کوچکی کنار در شکل گرفت.

"مامان، این قرص‌های رنگی چیه؟"

مهستی سریع به خودش آمد. نگاهش به سمت کشو رفت که هنوز نیمه‌باز بود، بسته‌ی قرص‌ها آنجا افتاده بود، نور کم اتاق باعث شده بود رنگ‌های روی قرص‌ها درخشان‌تر به نظر بیایند. انگار برای یک جفت چشم کنجکاو درست شده بودند.

دستش را دراز کرد، قرص‌ها را سریع برداشت و توی کشو گذاشت. با لحنی آرام گفت:

"چیزی نیست مامان، این قرص‌ها مال بدخوابیِ."

رها روی پنجه‌های کوچکش بلند شد و به کشو نگاه کرد. "اگه منم بخورم، خوابم خوب می‌شه؟"

قلب مهستی لحظه‌ای فرو ریخت. چشمانش لرزیدند. دستش را آرام روی صورت رها گذاشت و نرم ولی محکم گفت:

"نه عزیز دلم، این فقط برای آدمای بزرگه. تو که مشکلی نداری، درسته؟"

رها مکثی کرد. چیزی را در ذهنش سبک و سنگین می‌کرد. بعد سرش را کمی کج کرد و با کنجکاوی پرسید:

"پس چرا تو نمی‌تونی بدون اینا بخوابی؟"

مهستی احساس کرد نفسش در گلویش گیر کرده. چطور یک بچه‌ی کوچک می‌توانست این‌قدر دقیق ببیند؟

قلمی جادویی در ذهنش حرکت کرد. انگار کسی داشت کلمات را روی روحش حک می‌کرد:

"اگر بچه‌ها زبان دیگری داشتند، اگر می‌توانستند ذهن مادرانشان را بخوانند، آیا هنوز هم مثل فرشته‌هایی معصوم لبخند می‌زدند؟"

مهستی دست‌های رها را گرفت، بوسه‌ای آرام روی پیشانی‌اش زد و گفت:

"چون مامان زیاد فکر می‌کنه… ولی تو هنوز کوچولویی، فکرت آزاده."

رها مثل یک بچه‌ی مطیع، آرام سرش را روی پای مادر گذاشت. ولی مهستی نمی‌توانست آرام باشد.

چیزی در قلبش فرو ریخته بود.

و شاید، روزی می‌رسید که دیگر نتواند هیچ‌چیز را از این چشم‌های معصوم پنهان کند.


 

پارت ۱۶: بازی‌های روانی

صبح روز بعد، مهستی هنوز خسته بود. انگار ذهنش را توی شب گذشته جا گذاشته باشد. وقتی از اتاق بیرون آمد، مادرشوهرش پشت میز نشسته بود. چای می‌نوشید، ولی نگاهش تیز بود، انگار که منتظر باشد.

"بیدار شدی عروس خانوم؟"

مهستی نگاهی به دور و بر انداخت. سامان نبود.

"سامان کجاست؟"

مادرشوهرش چای را روی میز گذاشت و لبخندی نرم زد. "رفته سر کار، صبح زود." بعد با نگاهی که از سر تا پای مهستی را کاوید، ادامه داد: "خوبی؟ حالت که دیگه بد نشد؟"

مهستی نفس عمیقی کشید. حس می‌کرد که این حرف‌ها برای دل‌سوزی نیستند. بیشتر شبیه توری ظریف بودند که آرام آرام دور گردنش تنیده می‌شد.

"خوبم."

مادرشوهرش سری تکان داد. "خوبه. سامان نگرانته، همه‌مون نگرانیم. دیشب که حالت بد شد، راستش ترسیدم. تو یه مادر جوونی، نباید خودتو این‌قدر اذیت کنی."

مهستی حس کرد که قلبش تندتر می‌زند.

"نگرانم؟" کلمه را با تردید ادا کرد.

مادرشوهرش سریع گفت: "آره مادر، نگران. ببین، هر زنی یه دوره‌هایی تو زندگیش هست که یه کم اعصابش ضعیف می‌شه. مخصوصاً با این بچه‌داری و کارای خونه. منم سن تو که بودم، گاهی کم می‌آوردم، ولی خب، یه زن باید قوی باشه، نه؟ سامانم که دوستت داره، فقط نگرانه که حال تو بدتر نشه."

مهستی چیزی نگفت. دستش را بی‌هدف روی میز کشید.

"خوبه که دکتر برات قرص داده." مادرشوهرش این را آرام گفت، انگار که درباره‌ی آب‌وهوا نظر می‌دهد. بعد استکانش را برداشت، جرعه‌ای نوشید و انگار ناگهان یاد چیزی افتاده باشد، اضافه کرد: "راستی، امروز که اومدی پایین، موهاتو ببند، شلخته شدی، اصلاً انگار اون دختر قبلی نیستی."

چیزی در مهستی لرزید.

به سمت اتاق برگشت، اما قبل از بستن در، صدای آرام مادرشوهرش را شنید: "حیف این خونه نیست که زن خوش‌پوش و خوش‌اخلاق نداشته باشه؟"

مهستی لحظه‌ای ایستاد. چیزی در گلویش گیر کرده بود. انگار که نفسش را درون خودش حبس کرده باشد.

آن زن، درست مقابل سامان، از او تعریف می‌کرد. نگرانش بود، دوستش داشت. اما پشت سرش، هر جمله‌اش مانند سوزنی بود که آرام و بی‌رحمانه در پوست مهستی فرو می‌رفت.

مهستی از پشت در، صدای آرام خودش را در ذهنش شنید:

"این بازی تا کجا ادامه داره؟"

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

پارت ۱۷: مرز باریک بین عقل و جنون

هوا سنگین بود. مهستی روی مبل نشسته بود، دست‌هایش را روی زانوهایش قفل کرده بود و نگاهش روی لکه‌ای نامرئی روی فرش خشک شده بود. رها روی زمین بازی می‌کرد، با عروسک‌هایش حرف می‌زد و قصه‌های کودکانه‌ای می‌ساخت که هیچ رنگی از تلخی زندگی مادرش نداشت.

اما مهستی… او در ذهنش هزاران مکالمه‌ی ناتمام داشت.

صدای مادرشوهرش هنوز در گوشش زنگ می‌زد. "حیف این خونه نیست که زن خوش‌پوش و خوش‌اخلاق نداشته باشه؟"

مهستی آرام نفس کشید. دستش ناخودآگاه روی مچش رفت. احساس می‌کرد فشار نامرئی‌ای دارد استخوان‌هایش را خرد می‌کند. سامان را دوست داشت. اما سامان… چرا نمی‌فهمید؟ چرا نمی‌دید؟ چرا نمی‌توانست لحظه‌ای خودش را جای او بگذارد؟

صدای رها رشته‌ی افکارش را پاره کرد.

"مامان، ببین چی ساختم!"

مهستی نگاه کرد. رها با لگوهای رنگی، خانه‌ای کوچک ساخته بود. اما چیزی در آن چشم مهستی را گرفت.

"این چیه مامان؟"

رها با لبخند گفت: "این اتاق توعه! اینجا هم اتاق بابا، ولی جداست."

مهستی حس کرد که چیزی در گلویش فرو رفت. رها داشت با لگوهایش زندگی واقعی‌شان را می‌ساخت.

دستش را پیش برد، انگشتانش را روی خانه‌ی کوچک کشید.

"بچه‌ها چیزی نمی‌فهمند… مگر نه؟"

اما چرا همه‌ی چیزهایی که او سعی داشت پنهان کند، در بازی‌های رها بازتاب پیدا می‌کرد؟

---

سامان شب که برگشت، اخم‌هایش توی هم بود. مهستی چیزی نپرسید. دیگر یاد گرفته بود که وقتی او از خانه‌ی مادرش می‌آید، همیشه همین‌طور است. گویی چیزی در ذهنش جویده شده، اما هنوز تفش نکرده.

بعد از شام، بالاخره حرفش را زد.

"مهستی، به نظرم باید یه کم بیشتر به خودت برسی."

مهستی قاشق را توی بشقاب گذاشت. "یعنی چی؟"

"یعنی… ببین، مادرم نگرانته، منم نگرانتم. از وقتی قرص می‌خوری، یه کم… عوض شدی."

"من عوض شدم؟" صدایش آرام بود، اما چشمانش می‌درخشیدند. "سامان، تو اصلاً می‌فهمی این قرصا رو چرا دارم می‌خورم؟"

سامان نگاهش را دزدید. "خب، برای اینکه یه کم آروم‌تر باشی… مادرم که چیز بدی نگفته، فقط می‌گه تو اون دختر قبلی نیستی، این‌قدر تند مزاج نبودی."

مهستی خندید. تلخ و کوتاه.

"اون دختر قبلی؟ سامان، فکر کردی آدم‌ها توی خلا زندگی می‌کنن؟ که هیچی روشون اثر نداره؟"

سامان چیزی نگفت.

مهستی دستش را روی پیشانی‌اش کشید. "می‌دونی چیه؟ مادرت بازی بلده، خیلی هم خوب بلده. جلوی تو نگرانمه، دلش برام می‌سوزه، ولی وقتی تو نیستی… سوزن می‌کاره زیر پام."

سامان اخم کرد. "دوباره شروع نکن مهستی، مادرم چرا باید همچین کاری کنه؟"

مهستی دستش را روی میز کوبید. "چون منو نمی‌خواد سامان! منو تو این خونه اضافی می‌بینه، چون یه عروس خوب، یه زن سر به زیر براش تعریف دیگه‌ای داره! چون هر کاری می‌کنم یه بهانه‌ی جدید داره! از اول این‌طوری بود!"

سامان ساکت بود. شاید نمی‌دانست چه جوابی بدهد، شاید نمی‌خواست بشنود. شاید هم… عادت داشت نشنود.

مهستی بلند شد. "می‌دونی چیه؟ من دیگه خسته‌م، نمی‌خوام امشب بحث کنم."

سامان هم دیگر چیزی نگفت.

مهستی رفت توی اتاق، قرص‌هایش را برداشت. برای اولین بار، بدون فکر، دو تا خورد. بعد از چند دقیقه، سنگینی آشنایی روی پلک‌هایش نشست.

"چرا یه آدم باید نیاز داشته باشه که بخوابه تا زندگی رو

تحمل کنه؟"

این، آخرین فکری بود که قبل از خوابیدن از ذهنش گذشت.

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

پارت ۱۸: در لبه‌ی تاریکی

سکوت خانه سنگین بود. رها توی اتاقش خوابیده بود و سامان توی پذیرایی پای تلویزیون خوابش برده بود. اما مهستی…

مهستی از همان لحظه‌ای که قرص را بلعیده بود، حس می‌کرد چیزی دارد از دست می‌دهد. یک چیزی شبیه خودش را. انگار که با هر قرص، یک لایه‌ی نازک از وجودش را ورق می‌زدند و می‌بردند.

صبح که چشم باز کرد، سرش سنگین بود. از توی آینه به خودش نگاه کرد. چشم‌هایش گود افتاده بودند، لب‌هایش رنگ نداشتند، و چیزی در نگاهش بود که خودش هم نمی‌شناخت.

دستی به صورتش کشید و از اتاق بیرون رفت.

رها روی مبل نشسته بود و پاهای کوچکش را تکان می‌داد. به محض دیدن مهستی، با لبخند پرید بغلش.

"مامان، چرا دیر بیدار شدی؟"

مهستی دستش را روی موهای نرم دخترکش کشید. "یه کم خوابم برد مامان."

رها به چشمانش زل زد. "مامان، اون قرصای رنگی که دیشب خوردی چیه؟"

مهستی جا خورد. پلک زد، نگاهش را از دخترش دزدید و با عجله رفت سمت کابینت. قرص‌ها را برداشت و توی کشو گذاشت.

"چیزی نیست عزیزم. اینا برای خوابن. فقط مامان گاهی شبا خوابش نمی‌بره، همین."

رها با چشمانی درشت نگاهش کرد. بعد، با همان لحن کودکانه‌ی همیشگی‌اش گفت: "پس وقتی قرص می‌خوری، خوابای خوب می‌بینی؟"

مهستی لبخندش را پنهان کرد. چه جوابی می‌توانست بدهد؟ این‌که خواب‌هاش چیزی جز تاریکی و سردرگمی نیستند؟ این‌که با این قرص‌ها، هیچ خوابی نمی‌ماند که بشود به یادش آورد؟

رها دوباره حرف زد: "منم گاهی خوابای بد می‌بینم. می‌شه منم یکی بخورم که خوابای خوب ببینم؟"

مهستی سریع برگشت سمتش. "نه! اینا برای ماماناست، بچه‌ها نیازی ندارن."

دخترک شانه بالا انداخت و با عروسکش مشغول شد. اما چیزی در دل مهستی لرزید.

یک ترس ناشناخته.

---

همان بعدازظهر، مادرشوهرش آمد. با لبخند، با لحنی مهربان، با نگاهی که توی دل سامان، دل‌سوزی می‌کاشت.

"مهستی جون، دخترم، چطوری؟ سامانو فرستادم بره برات یه کم خرید کنه، گفتم یه سر بیام ببینمت."

مهستی خسته‌تر از آن بود که بحث کند. "ممنون، خوبم."

مادرشوهرش کنار میز نشست، لیوانی آب برای خودش ریخت و با لحنی که نرم بود اما لبه‌ی تیزی داشت، گفت: "شنیدم دکتر رفتی. چطوری؟ قرصا اثر کردن؟"

مهستی دستش را مشت کرد. "بله."

"خوبه، آفرین. تو جوونی، حیفه این‌قدر تو فکرات باشی. باید مثل سابق بشی، مثل وقتی که تازه عروس شدی، یادته؟ همون موقع که هنوز ناراحتی نداشتی، مهربون بودی… خیلی تغییر کردی مهستی، همه می‌بینن، خودتم می‌بینی، نه؟"

مهستی حس کرد معده‌اش چنگ زده شد.

"خانم جون، شما همون موقع هم منو دوست نداشتین. همون موقع هم این حرفا بود، فقط مدلش فرق می‌کرد."

مادرشوهرش لبخندی کمرنگ زد، آب را سر کشید و گفت: "دوست داشتن یا نداشتن مهم نیست، مهم اینه که سامان دوست داره و می‌خواد تو خوب باشی. وگرنه زن برای اون کم نیست، می‌دونی که. ولی هنوز داره برای تو تلاش می‌کنه."

مهستی لبش را به هم فشرد. قلبش تند می‌زد، اما لبخند زد.

"شما خیلی مهربونین. ان‌شاءالله عروس بعدی‌تون از من بهتر باشه."

برای اولین بار، مادرشوهرش هیچ جوابی نداشت. سکوت کرد. نگاهشان در هم گره خورد. بازی، داشت عوض می‌شد.

مهستی، دیگر آن دختر خام سابق نبود.

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

پارت ۱۹: بازی‌های پنهان

بعد از رفتن مادرشوهرش، مهستی به آشپزخانه رفت. لیوان آبی برای خودش ریخت و آرام نوشید. اما گلویش خشک بود، ذهنش درگیر. هر کلمه‌ای که زن پیر گفته بود، مثل خاری در مغزش فرو می‌رفت.

"زن برای اون کم نیست…"

انگار یک هشداری در آن نهفته بود. یک تهدید نامرئی، یک یادآوری که همیشه جایگزینی برایش هست.

صدای رها از توی اتاق آمد: "مامان! عروسکم گم شده!"

مهستی لیوان را روی میز گذاشت و رفت داخل اتاق رها. دخترک روی زمین نشسته بود و میان عروسک‌هایش دنبال چیزی می‌گشت.

"کدوم عروسک مامان؟"

"همون که بابایی برام خریده بود. موهاش طلاییه."

مهستی روی زمین نشست و کشوها را گشت. اما هرچقدر هم گشتند، عروسک پیدا نشد.

یک حس بد مثل سایه روی دلش افتاد. این اولین بار نبود که وسایل رها گم می‌شدند.

دفعه‌ی قبل، دستبند کوچک نقره‌ای‌اش که هدیه‌ی تولدش بود، ناپدید شده بود. و بارها پیش آمده بود که بعضی اسباب‌بازی‌هایش از اتاقش سر درنیاورده بودند.

دستی روی شانه‌ی رها کشید. "عیب نداره مامان، بازم می‌خریم."

دخترک سر تکان داد، اما مشخص بود که ناراحت است.

مهستی نمی‌خواست به چیزی فکر کند. نمی‌خواست شک کند، اما…

گوشه‌ی ذهنش، یک تصویر آزاردهنده نقش بست. مادرشوهرش، وقتی رها سرگرم بازی بود، وارد اتاقش شده بود. مهستی مطمئن نبود، اما حس می‌کرد که چیزی را از روی تخت برداشته بود.

اما چرا؟

چرا باید کسی اسباب‌بازی‌های یک بچه را بردارد؟

نفسش را بیرون داد. نه، نباید خودش را درگیر این افکار می‌کرد. فقط وسایل جابه‌جا شده‌اند، همین. شاید خودش جایی گذاشته و فراموش کرده‌اند.

اما ته دلش، آرام نمی‌شد.

---

شب که سامان آمد، با او حرفی نزد. مرد خسته‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. روی مبل نشست، کفش‌هایش را درآورد و چشم‌هایش را بست.

مهستی در حالی که شام را روی میز می‌چید، آرام گفت: "سامان، مامانت امروز اینجا بود."

سامان چشمانش را باز کرد و نگاهش کرد. "خب؟"

مهستی لحظه‌ای مکث کرد. آیا باید چیزی می‌گفت؟ آیا فایده‌ای داشت؟

تصویر آن عروسک گمشده در ذهنش رژه رفت. جمله‌های مادرشوهرش تکرار شدند.

"تو خیلی تغییر کردی مهستی… زن برای اون کم نیست…"

قاشقی را که در دست داشت، روی میز گذاشت و لبخند زد. "هیچی، همین‌طوری گفتم."

سامان خمیازه‌ای کشید و دوباره سرش را به مبل تکیه داد.

مهستی نگاهی به او انداخت. هنوز خیلی چیزها را نگفته بود.

اما زمانش می‌رسید… خیلی زود.

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

پارت ۲۰: آرامش قبل از طوفان

مهستی همان‌طور که سامان را نگاه می‌کرد، لبخند مصنوعی‌اش را حفظ کرد. مرد خسته‌تر از آن بود که چیزی بفهمد. خسته از کار، خسته از غر زدن‌های مادرش، شاید هم خسته از او…

بعد از شام، رها مثل همیشه روی پاهایش دراز کشید و مشغول بازی با موهای او شد. مهستی انگشتان کوچکش را لای موهای خودش حس می‌کرد، اما ذهنش جایی دورتر بود.

"مامان! یه چیزی بگم؟"

مهستی به چشمانش نگاه کرد. "چی شده عزیزم؟"

رها مکث کرد، انگار که در ذهنش جمله‌بندی می‌کرد. بعد آهسته گفت: "مامان‌بزرگ امروز گفت تو مریضی. گفت اگه قرص نخوری، ممکنه بابا دیگه دوستت نداشته باشه."

مهستی حس کرد دنیا دور سرش چرخید. قلبش در سینه فرو ریخت.

"چی گفت؟" صدایش آرام، اما لرزان بود.

رها با همان معصومیت کودکانه‌اش شانه بالا انداخت: "همین. من که نفهمیدم یعنی چی. ولی گفت نذار مامانت قرص‌هاش رو فراموش کنه."

مهستی دستان کوچکش را در دست گرفت. یک لحظه، نفرت در وجودش زبانه کشید. اما بعد، چیزی مثل غم سنگین‌تر شد.

پس مادر سامان بازی روانی‌اش را به اینجا هم کشانده بود… حتی تا ذهن یک بچه‌ی کوچک.

دوباره به چهره‌ی معصوم رها نگاه کرد، دستی به موهایش کشید و گفت: "مامان‌بزرگ اشتباه کرده مامان. تو به این چیزها فکر نکن، باشه؟"

رها سر تکان داد، اما مهستی دید که ذهنش هنوز درگیر است.

باید کاری می‌کرد. باید جلوی این جنگ روانی را می‌گرفت، اما چطور؟ سامان هیچ‌چیز را باور نمی‌کرد، و حالا مادرشوهرش حتی ذهن دخترش را هم آلوده کرده بود.

آرام از روی مبل بلند شد، رها را بوسید و به سمت آشپزخانه رفت. کشو را باز کرد، بطری قرص‌هایش را برداشت. چند لحظه به آن‌ها خیره شد.

"نذار مامانت قرص‌هاش رو فراموش کنه…"

زمزمه‌ی مادرشوهرش در گوشش پیچید. انگار داشت از پشت سایه‌ها نگاهش می‌کرد، لبخندی ظفرمندانه روی لب.

دستانش را مشت کرد.

نه. بازی هنوز تموم نشده بود.

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

پارت ۲۱: جنگی که شروع شد

مهستی قرص‌ها را محکم‌تر در مشت فشرد. دستش می‌لرزید، اما نه از ترس… از خشم. از حسی که مثل آتش زیر پوستش می‌دوید.

مادر سامان داشت بازی را به اوج می‌رساند. حالا دیگر فقط به او ضربه نمی‌زد، بلکه رها را هم وارد این معرکه کرده بود.

نفس عمیقی کشید. بطری را در کشو انداخت و محکم بست.

دیگر کافی بود.

به سالن برگشت. رها با عروسک‌هایش بازی می‌کرد، اما گاهی نگاهش روی مادرش می‌چرخید. گویی می‌خواست بداند مامانش حالش خوب است یا نه.

مهستی کنارش نشست و گفت: "عزیزم، یه چیزی ازت بپرسم؟"

رها هیجان‌زده سر تکان داد.

"مامان‌بزرگ دیگه چی بهت گفته؟"

رها لحظه‌ای مکث کرد، بعد گفت: "گفت که باید همیشه حواسم به تو باشه. چون تو خیلی حساس و زود ناراحت می‌شی. گفت که اگه یه روز گریه کردی، تقصیر منه که حواسم نبوده."

مهستی حس کرد چیزی درونش می‌شکند. مادرشوهرش داشت به کودک او یاد می‌داد که مسئول حال مادرش است؟ که باید خودش را مقصر بداند؟

با لبخندی که بیشتر درد داشت تا شادی، دستش را روی موهای رها کشید. "رها جان، مامان خودش از خودش مراقبت می‌کنه. تو فقط باید بچگی کنی. نگرانی کار بزرگ‌ترهاست، نه بچه‌ها."

رها به فکر فرو رفت. بعد آرام گفت: "پس چرا بابا می‌گه باید قرصاتو بخوری؟"

قلبش تیر کشید. پس سامان هم باور کرده بود…

قبل از اینکه جوابی بدهد، صدای در آمد.

سامان بود. و پشت سرش، سایه‌ای آشنا… مادرش.

مهستی ایستاد، انگار که قرار بود به جنگ برود.

بازی شروع شده بود، اما این بار، او اجازه نمی‌داد ببازد.

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

پارت ۲۲: ماسک‌ها کنار می‌روند

مهستی با گامی محکم به سمت در رفت. وقتی آن را باز کرد، چشمانش در چشمان مادر سامان قفل شد. زنی که همیشه با لبخندهای مصنوعی و حرف‌های دوپهلو، مثل زهری بی‌صدا زندگی‌اش را از درون تحلیل می‌برد.

سامان پشت سر او ایستاده بود، اخم کمرنگی روی پیشانی‌اش نشسته بود، انگار خودش هم از این وضعیت خسته شده باشد.

مادرش، اما، چهره‌ای مظلوم به خود گرفت و با لحنی پر از مهربانی مصنوعی گفت: "دخترم، حالت بهتره؟ نگرانت بودم، دلم طاقت نیاورد نیام ببینمت."

مهستی پوزخندی در دلش زد. این زن نگرانی‌اش را چطور نشان می‌داد؟ با زمزمه‌های زیرگوشی به رها؟ با فرستادن سامان به دکتر برای گرفتن قرص‌های بیشتر؟

اما حالا وقت انفجار نبود. باید با دقت حرکت می‌کرد.

"حالم خوبه، بفرمایید داخل."

مادرشوهرش وارد شد و نگاهش را روی خانه چرخاند. از آن نگاه‌هایی که انگار دنبال ایراد گرفتن است. بعد نگاهش روی رها افتاد. لبخندی زد و دستش را برای او باز کرد: "بیا عزیز دلم، بیا پیش مامان‌بزرگ."

رها لحظه‌ای مکث کرد. بعد آرام به سمت او رفت، اما با احتیاط. مهستی حتی از این فاصله هم دید که چطور مادرشوهرش دست ظریف دخترش را در دست گرفت و آرام فشرد. فشاری که شاید برای یک بزرگسال بی‌اهمیت بود، اما برای یک کودک…

این زن می‌خواست نشان دهد که کنترل در دست اوست.

مهستی نفسی گرفت و قبل از اینکه صحنه بیشتر از این اعصابش را بهم بریزد، به سامان نگاه کرد. "چیزی شده؟"

سامان انگار حرفی در ذهن داشت، اما دو دل بود. بالاخره گفت: "مامان نگران توئه. می‌گه شاید بهتر باشه یه مدت بریم پیش دکتر…"

مهستی انگار که برق گرفته باشد، خشک شد. لبش را تر کرد و با لحنی که بیشتر شبیه زمزمه بود، اما زخمی و دردآلود، گفت: "یه مدت… یعنی چی؟"

مادر سامان آهی ساختگی کشید. "دخترم، این قرص‌ها کمکت می‌کنه. گاهی آدم خودش نمی‌فهمه حالش بده. ما فقط می‌خوایم کمک کنیم."

"ما؟" مهستی لبخندی زد. "یعنی تو و پسرت؟"

سامان چهره‌اش درهم شد. "مهستی، چرا همیشه گارد می‌گیری؟ مامان چیزی نگفته که این‌طور واکنش نشون می‌دی."

مهستی قدمی جلو گذاشت. چشمانش مستقیم در چشمان سامان بود. آرام اما محکم گفت: "پس تو هم اینو باور کردی؟ اینو باور کردی که من مریضم، که حالیم نیست، که نیاز دارم شما برام تصمیم بگیرید؟"

سامان نگاهش را دزدید.

مادرش اما، پیروزمندانه لبخند زد.

و آن لحظه بود که مهستی فهمید… این بازی دیگر فقط بازی نبود. این جنگ بود. و او، اگر نمی‌خواست ببازد، باید قوی‌تر از همیشه می‌شد.

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

پارت ۲۳: زمزمه‌هایی که ذهن را آلوده می‌کنند

مهستی تمام شب را بیدار ماند. سامان بعد از آن بحث طولانی، مثل همیشه خودش را کنار کشید. انگار خسته بود از اینکه بین مادرش و زنش بماند، انگار این وظیفه‌ی او نبود که بفهمد چه کسی حقیقت را می‌گوید. اما مهستی خوب می‌دانست که این جنگ واقعی است.

رها همان‌طور که در خواب عروسکش را بغل کرده بود، پلک‌های کوچکش می‌پرید. مهستی کنارش نشست، آرام پیشانی دخترش را بوسید و زمزمه کرد:

"تو نباید این چیزها رو بفهمی مامان… نباید این بازی کثیف رو ببینی…"

ولی او نمی‌دانست که بازی خیلی وقت است شروع شده…

---

فردای آن روز، مادرشوهرش دوباره آمد. این بار وقتی سامان خانه نبود.

"دخترم، می‌دونی که فقط صلاح تو رو می‌خوام، نه؟"

"همون‌طور که صلاح خودتون رو می‌خواین؟" مهستی با لبخندی سرد به او نگاه کرد.

مادرشوهرش آهی کشید، مثل کسی که از دست حرف‌های ناپخته‌ی یک کودک کلافه باشد. بعد آرام‌تر، مهربان‌تر، نجوا کرد:

"رها دیشب بد خواب شده بود. اومد توی آشپزخونه، داشت دنبال یه چیزی می‌گشت. گفت مامان قرص می‌خوره که آروم شه… بعد گفت، مامان‌بزرگ، من هم می‌تونم مثل مامان آروم شم؟"

مهستی یخ زد. چیزی مثل خنجری تیز در قلبش فرو رفت.

"تو… تو چی گفتی بهش؟!"

مادرشوهرش دست‌هایش را مظلومانه بالا آورد. "هیچی عزیزم! فقط گفتم که نه، این چیزا برای بچه‌ها نیست… ولی خب، تو باید مواظب باشی دیگه، وقتی این کارا رو جلوی بچه‌ات می‌کنی، معلومه که اونم تأثیر می‌گیره…"

این جمله مثل سیلی به صورتش خورد. مهستی عقب رفت. ذهنش پر از فکرهای درهم شد.

پس رها داشت نگاه می‌کرد…

---

آن شب، مهستی با چشمانی باز روی تخت دراز کشید. ذهنش درگیر بود. آیا این زن فقط داشت او را بازی می‌داد؟ یا واقعاً رها چیزی گفته بود؟ اگر دخترش این‌طور فکر می‌کرد، یعنی…

ناگهان صدای خفیفی از سمت اتاق رها آمد. در نیمه‌باز بود. نور ضعیفی از صفحه‌ی گوشی به بیرون تابید.

مهستی از جا بلند شد. آرام در را هل داد و داخل رفت.

رها روی زمین نشسته بود. گوشی در دست‌های کوچکش بود، چشم‌هایش برق خاصی داشت. انگار کاری را یواشکی انجام می‌داد.

مهستی آرام گفت: "رها؟"

رها جا خورد، اما قبل از اینکه گوشی را خاموش کند، مهستی به صفحه نگاه کرد…

و نفسش بند آمد.

روی صفحه، ویدیویی در حال ضبط شدن بود. تصویر خود رها، با آن چهره‌ی معصوم و کودکانه‌اش. با لحنی که حالا لرزش خفیفی در آن بود، می‌گفت:

"من یواشکی اومدم تو اتاق مامان، چون مامان این قرص‌ها رو خورده و یه خواب عمیق رفته… می‌خوام من هم بخورم… چون بابا دیر اومده و من می‌ترسم… اگه هم بفهمه نخوابیدم دعوام می‌کنه…"

مهستی نفسش را با شوک بیرون داد. گوش‌هایش سوت کشید. گوشی را از دست رها گرفت، و تصویر لرزان دخترش روی صفحه، او را ویران کرد.

این فقط یک بازی نبود. این دیگر جنگ نبود. این یک سقوط بود…

و مهستی باید جلوی آن را می‌گرفت. قبل از اینکه خیلی دیر شود.

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

پارت ۲۴: وقتی حقیقت مثل زهر در خون جاری می‌شود

مهستی نمی‌دانست چطور باید نفس بکشد. قلبش تند می‌زد، انگار که قرار بود از سینه‌اش بیرون بپرد. به صفحه‌ی گوشی خیره شد. انگشتانش بی‌اراده روی نمایشگر لرزیدند، ولی دستش را پس کشید، انگار که گوشی هم آلوده باشد… مثل تمام این بازی‌های مسموم.

رها با چشمانی پر از ترس به او نگاه کرد. لبش را جمع کرد، مثل همیشه وقتی می‌خواست گریه نکند. زمزمه کرد:

"مامان… من فقط… فقط می‌خواستم ببینم چه حسی داره."

مهستی سینه‌اش را چنگ زد. انگار زخم عمیقی درونش باز شده باشد. نشست، رها را در آغوش کشید و پیشانی‌اش را روی موهای نرم دخترکش گذاشت.

"عزیزم، تو اصلاً نباید به این چیزا فکر کنی… این قرص‌ها برای تو نیست، برای هیچ‌کس نیست. تو فقط باید بچه باشی، باید بازی کنی، باید بخندی."

رها دماغش را بالا کشید. "ولی مامان‌بزرگ گفت مامانا که خیلی خسته‌ن، از اینا می‌خورن که آروم شن. اگه من هم از اینا بخورم، دیگه خوابم میاد، دیگه نمی‌ترسم…"

مهستی چشمانش را محکم بست. دستش را روی دهانش گذاشت تا فریاد نکشد. نه، نه، نه… این زن تا کجا پیش رفته بود؟!

او داشت ذهن دخترش را شکل می‌داد، آرام و بی‌صدا، مثل سمی که کم‌کم در خون پخش می‌شود.

چشمانش را باز کرد. اشک‌های رها را پاک کرد و مستقیم در چشمانش نگاه کرد. "مامان‌بزرگ اشتباه می‌کنه، عزیزم. خیلی اشتباه."

رها چیزی نگفت، ولی سرش را در سینه‌ی مادرش فرو برد و همان لحظه بود که مهستی تصمیمش را گرفت.

وقت آن بود که این بازی را تمام کند.

---

سامان دیرتر از همیشه به خانه آمد. هنوز کت روی شانه‌هایش بود که مهستی از اتاق بیرون آمد. گوشی رها را در دست داشت.

سامان ابرو بالا انداخت. "چیزی شده؟"

مهستی گوشی را به سمت او گرفت. "نگاه کن."

سامان مردد گوشی را گرفت و پخش کرد. لحظاتی بعد، چهره‌اش از تعجب باز شد، رنگش پرید، نفسش گرفت.

صدای دخترکش، معصوم و لرزان، خانه را پر کرد:

"می‌خوام من هم بخورم… چون بابا دیر اومده و من می‌ترسم…"

سامان گوشی را پایین آورد. انگار که نمی‌توانست باور کند. چند لحظه به چشمان مهستی خیره شد، بعد نجوا کرد:

"این… این چیه؟ چرا رها همچین چیزی گفته؟"

مهستی لبخند تلخی زد."نمی‌دونی، سامان؟ واقعاً نمی‌دونی؟"

سامان هیچ نگفت. پلک زد، انگار که تازه به چیزی پی برده باشد. بعد نفسش را با فشار بیرون داد و عقب رفت. گوشی هنوز در دستش بود، ولی انگار سنگینی آن را روی قلبش حس می‌کرد.

این فقط یک هشدار نبود. این حقیقتی بود که دیگر نمی‌شد انکارش کرد.

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...