رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

به نام خدا 

نام اثر: دلنوشته های یواشکی 

شاعر: الناز سلمانی 

مقدمه: 

شب‌ها، وقتی همه خوابند، سکوت خانه انگار صدای درونم را واضح‌تر می‌کند.

دیگر نیازی نیست لبخندی بزنم که روحم را خسته کند، نیازی نیست وانمود کنم که همه‌چیز خوب است.

در این ساعت‌های خلوت، خودم هستم و خودم…

می‌توانم برای لحظه‌ای نفس بکشم، بی‌هیچ نقابی، بی‌هیچ تظاهر، بی‌هیچ فشار.

اما گاهی با خودم فکر می‌کنم…

چرا روزها نباید همین‌قدر واقعی باشم؟ چرا نباید اجازه بدهم که دنیا مرا همان‌گونه که هستم ببیند؟

شاید اگر خود واقعی‌ام را بیشتر دوست داشته باشم،

دیگر شب‌ها تنها پناهگاهم

نباشند…

 

moonecho

گاهی آدم آن‌قدر خسته می‌شود که حتی برای دردهایش هم کلمه‌ای پیدا نمی‌کند، چه برسد به جواب.
فقط سکوت می‌کند و در خود فرو می‌رِیزد.
در جمع می‌خندد، حرف می‌زند، نقش بازی می‌کند، اما هیچ‌کس نمی‌فهمد پشت آن لبخند، پشت آن چشم‌های آرام، یک روح شکسته دارد نفس‌نفس می‌زند. یک روحی که فریاد می‌زند.

هیچ‌کس نمی‌بیند شب‌هایی را که با خودش حرف می‌زند،
هیچ‌کس اشک‌هایی را که بی‌صدا روی بالش می‌ریزد، حس نمی‌کند.
هیچ‌کس نمی‌فهمد چقدر سخت است وانمود کنی که قوی هستی، در حالی که درونت هزار بار فرو ریخته‌ای.

گاهی دلت می‌خواهد یکی باشد که بپرسد:
"خسته‌ای؟"
بدون اینکه بخواهی نقش بازی کنی، بدون اینکه مجبور باشی بگویی "نه، خوبم."
کسی که بفهمد حتی اگر سکوت کردی، حتی اگر خندیدی، پشت این همه نقش…
یک "تو"ی خسته هنوز در تاریکی نشسته و منتظر است،
منتظر کسی که واقعاً ببیندش، واقعاً بشنودش،
و واقعاً بماند و بموند تا بفهمد...

moonecho

من دگر آشفته‌حالم...

در بیابانِ دلم، گل می‌فروشم،

شاید برسد دستِ کسی،

یا شاید برسد نزدِ کسی...

همه گفتند: "دیوانه! تو باید به جای شلوغ بروی،

جایی که آدم‌ها صدایت را بشنوند، گل‌هایت را بخرند،

جایی که دیده شوی..."

اما من...

من در سکوتِ این بیابان،

میان این زمینِ بی‌حاصل،

با دستانی که هنوز بوی امید می‌دهد،

گل‌هایم را به باد می‌سپارم،

به نسیمی که شاید، شاید آن را به دلی برساند،

که بوی عشق را هنوز به خاطر دارد...

نه آن بازار شلوغی که گل‌هایش،

عطرشان در هیاهو گم شده،

و دست‌هایی که آن‌ها را می‌خرند،

دیگر نمی‌دانند بوی ناب عشق،

چگونه بر دل می‌نشیند...

 

moonecho

گاهی زندگی در یک لحظه خلاصه می‌شود...

لحظه‌ای که چشمانت، برقِ مهربانی را در نگاه کسی پیدا می‌کند،

لحظه‌ای که صدای خنده‌ی عزیزی، مثل نغمه‌ای آشنا، عمیق‌ترین زخم‌های دلت را نوازش می‌دهد،

لحظه‌ای که دستانت، گرمای حضور کسی را حس می‌کند و ناگهان، دنیا امن می‌شود.

یا شاید...

لحظه‌ای که در تنهایی، اشکی بی‌صدا از گوشه‌ی چشمت می‌لغزد،

همان اشکی که نه از غصه، بلکه از تمام نگفته‌ها، از تمام دلتنگی‌هایی‌ست که درونت تلنبار شده‌اند.

زندگی همین لحظه‌هاست...

همین ثانیه‌های ناب که گاهی آن‌قدر ساده‌اند که قدرشان را نمی‌دانیم،

اما روزی، در میان هزار خاطره‌ی رنگ‌پریده، دلتنگشان می‌شویم.

قدرشان را بدان...

شاید همین لحظه، همان تکه‌ی گمشده‌ای باشد که روزی با حسرت،

آرزوی دوباره زیستنش را کنی.

 

moonecho

گاهی زندگی مثل ماهی‌ست...

ماهی کوچکی که در کف دستانت آرام گرفته،

نرم، زنده، گرم...

و تو با تمام ترس و عشق،

محکم، اما با احتیاط نگهش داشته‌ای.

می‌ترسی مبادا از میان انگشتانت لیز بخورد،

مبادا بی‌هوا، بی‌هشدار،

ناگهان از دستت برود.

اما مگر می‌شود همیشه نگه داشت؟

چشم بر هم می‌زنی و می‌بینی که دیگر در دستانت نیست،

فقط ردّی از خیسی،

ردّی از یک حضورِ از دست رفته،

در کف دستانت باقی مانده است.

می‌خواهی در آب دنبالَش بگردی،

می‌خواهی فریاد بزنی،

دستانت را دریا دریا اشک کنی،

اما می‌دانی، خوب هم می‌دانی...

که چیزی که از دست برود،

دیگر هیچ‌وقت،

هیچ‌وقت به همان شکلِ قبل برنمی‌گردد.

زندگی همین است...

پر از لحظه‌هایی که با عشق در آغوششان می‌گیری،

آدم‌هایی که برایشان جان می‌دهی،

خنده‌هایی که عمیقاً حسشان می‌کنی...

اما یک روز، بی‌دلیل، بی‌هشدار،

همه‌شان از میان دستانت سر می‌خورند،

و تو می‌مانی،

با دستانی خالی،

و دلی

که هیچ‌وقت، هیچ‌وقت،

پر نمی‌شود.

 

moonecho

اشک چشمانم پر تلاطم است...

مثل دریایی که سال‌هاست آرام نگرفته،

مثل بغضی که راه گلویش را گم کرده،

مثل دلی که هزار بار شکست،

اما هنوز از درد خسته نشده...

اشک‌هایم می‌ریزند،

بی‌وقفه، بی‌صدا،

اما هیچ دستی نیست که آن‌ها را پاک کند،

هیچ آغوشی نیست که پناهشان دهد،

هیچ صدایی نمی‌گوید:

"گریه کن، من کنارت هستم..."

فقط من مانده‌ام و این شب‌های بی‌پایان،

من مانده‌ام و چشمانی که از گریه می‌سوزند،

من مانده‌ام و سکوتی که شبیه فریاد شده،

اما هیچ‌کس نمی‌شنود...

کاش کسی بود،

کسی که بماند،

کسی که بفهمد،

کسی که نپرسد "چرا گریه می‌کنی؟"

فقط بیاید،

فقط در کنارم بماند،

فقط، نرود... نرود... نرود...

مگر می‌شود؟

محال است...

دلِ من، غصه نخور...

چشمِ

من، کم ببار...

اما مگر می‌شود؟

 

moonecho

صبر من اندازه دریاست،

بی‌پایان و وسیع، مثل دریاهایی که هیچگاه به ساحل نمی‌رسند.

اما وقتی پای رفتنت برسد،

باتلاقی در من ایجاد می‌شود،

یک گودال عمیق و تاریک که تمام صبرم را می‌بلعد،

تمام آرامش‌هایی که در دل داشتم،

تمام امیدهایی که در رگ‌هایم جریان داشت.

رفتنت مثل طوفانی است که دلِ دریا را به آشوب می‌اندازد،

و من، در این باتلاقِ خالی،

فقط غرق می‌شوم و نمی‌توانم دستم را به چیزی بگیرم.

صبرم، که زمانی مثل دریا بود،

حالا به دلی پر از درد تبدیل می‌شود،

دردی که هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند توصیفش کند.

فقط منتظرم، منتظرم که شاید برگردی،

اما می‌دانم که این باتلاق،

فقط من را در

خود خواهد بلعید.

 

moonecho

مادرم…

او تنها کسی است که قلبش همیشه به اندازه تمام جهان برای من جا دارد،
او همان فرشته‌ای است که حتی وقتی دنیا با من سخت می‌شود،
دستش به نوازش دراز می‌شود، تا من فراموش نکنم که هنوز کسی هست که برایم دعا کند.مادرم، اویی که هیچ‌وقت از کنار من نمی‌رود، حتی اگر من در دنیای خودم غرق باشم.

او در هر قدم از زندگی‌ام همراه من است، حتی وقتی که هیچ‌کس نمی‌فهمد در دل من چه می‌گذرد.

مادرم، او که در سکوت می‌سوزد و برای من، بی‌صدا، جنگ می‌کند.
دست‌هایش همیشه خالی از درد، اما پر از عشق و آرامش است.

یادم می‌آید روزهایی را که وقتی گریه می‌کردم، تنها با یک نگاه او، دل آرام می‌شد،
یک نگاه که تمام نگرانی‌ها را از بین می‌برد، انگار که تمام دنیا در آن نگاه بود.
مادرم، اویی که همیشه از من قوی‌تر بود، حتی وقتی که در دلش هزار درد پنهان داشت.
او هر شب بیدار می‌ماند، تا در خواب من، همه چیز در امنیت باشد.

و من، در هر روز از زندگی‌ام، همچنان به یاد دارم که وقتی زمین خوردم، او همان‌جا بود،
نه به خاطر اینکه نخواسته بود بگذارد، بلکه به خاطر اینکه همیشه در کنارم ایستاده بود تا دوباره بلند شوم.
مادرم، تنها کسی است که وقتی من هیچ چیزی نیستم، او تمام جهانم می‌شود.

او مادر است، و من هیچ واژه‌ای جز این ندارم برای وصف آنچه او برایم بوده و هست.
چشمانش، آن چشمان مهربان، هیچ‌وقت از من دور نمی‌شود.
و من همیشه در دل خود می‌گویم: "مادرم، هیچ چیزی از این دنیا نمی‌تواند جبران کند آنچه تو برای من بوده‌ای."

مادرم، تو تنها دلیل زنده بودن منی،
و من با هر لحظه که از تو دور می‌شوم،
یک بخشی از خودم را از دست می‌دهم…
مادرم، تو همه‌چیز منی.

moonecho

مادرم؛ تو تنها کسی هستی که هیچ‌وقت از من خسته نمی‌شوی،

آن دست‌های مهربان و بی‌منت که همیشه در کنارم بوده است،

که هر بار که دنیا به نظرم تاریک می‌آید،

تو هستی که با دستانت،

نور را به درون قلبم می‌فرستی.

چشمانت، دریایی از محبت‌اند،

چشمانی که در آن‌ها هیچ‌چیز جز آرامش و صداقت نمی‌بینم.

حتی زمانی که دنیا به نظرم بی‌رحم می‌آید،

تو بودی که با نگاهت،

دوباره به من یاد دادی که عشق چطور باید زندگی کند.

یادمه شب‌هایی که در گوشه‌ای از دنیا،

تنها بودم، با دلی پر از درد و اضطراب،

اما تو همیشه کنارم بودی،

نه با کلمات، بلکه با حضورت،

و من هیچ‌وقت احساس نکردم که تنهاییم.

تو هر لحظه در سکوت خود،

برای من یک دنیا بودی.

مادرم، تو همیشه در کنارم بوده‌ای،

در سخت‌ترین لحظات زندگی‌ام،

در همه شکست‌ها، در همه فریادهای بی‌صدا،

تو همیشه آن کسی بودی که با لبخندت،

دنیایم را دوباره می‌ساختی.

هنگامی که نمی‌توانستم از دردهایم حرف بزنم،

تو می‌فهمیدی بدون نیاز به توضیح،

بدون پرسش،

فقط با نگاهت و دستت که هیچ وقت از من دور نمی‌شد.

تو بودی که به من آموختی چگونه در میان طوفان‌ها،

با شجاعت ایستاد و راه خود را پیدا کرد.

مادرم، تو برای من نه تنها یک مادر،

بلکه همه‌ی زندگی من هستی.

بدون تو، هیچ‌چیز از زندگی‌ام معنا ندارد.

تو همیشه در قلب من خواهی بود،

زیرا تو هستی که به من آموختی چگونه زندگی کنم.

مادرم، تو تنها کسی هستی که می‌دانم هیچ‌گاه نمی‌روی،

تو در من زنده‌ای، در هر لحظه، در هر قدم،

در هر نفس...

و این برای من تمام دنیاست.

 

moonecho

گاهی توی دل آدم، بغض‌هایی هست که هیچ‌وقت حرفشون رو نمی‌زنن. می‌زنن، اما فقط توی دل شب، وقتی کسی کنارمون نیست. آدم‌هایی که می‌خندن و توی دلشون یه عالمه درد دارن، یه جور دیگه از زندگی رو لمس کردن. اون خنده‌ای که از دل بغض میاد، همون قدر که از درد و زخم‌ها ساخته شده، یه دنیای تازه می‌سازه. شاید کسی نفهمه، شاید هیچ‌کس ندونه که پشت اون خنده، دلی شکسته و شجاع منتظر یه لحظه آرامشه.

درست مثل دختری که پشت هر لبخندش یه دنیا رنج مخفی شده، مثل دریاهایی که با هر موجش یادآوری می‌کنن که هنوز از دل طوفان، میشه به ساحل رسید. زندگی خیلی وقتا از همون جایی شروع میشه که آدم‌ها فکر می‌کنن دیگه هیچ‌چیز به دست نمیاد. درد، بغض، شب‌های طولانی، هیچ‌کدوم از این‌ها نمی‌تونن جلوی یه قلب شکستنی رو بگیرن که هنوز با تمام وجود می‌خواد از نو زندگی کنه.

خنده‌اش یه جور مقاومت در برابر همه اون چیزی که دنیا بهش داده است. اون کسی که همیشه توی دل شب می‌خنده، عمیق‌تر از همه اونایی که فکر می‌کنن قوی‌تر از دردهاشون هستن، زندگی رو می‌شناسه. اون خنده، نه فقط یه نشانه از شجاعت بلکه از پیروزی در برابر همه چیزهاییه که هیچ‌وقت نمی‌شه فراموش کرد.

 

moonecho

دختری که بغض داره و می‌خنده، صد برابر قوی‌تر از مردیه که سیگار می‌کشه...

چون خنده‌اش، پشت خودش، داستانی از هزاران درد سرکوب‌شده داره.

لبخندش مثل آتشی در دل شب می‌سوزه، در حالی که سیگار فقط دودی‌ست که به هوا میره و هیچ ردپایی از خودش باقی نمی‌ذاره.

اون دختری که بغضش رو قورت می‌ده، می‌دونه که می‌تونه دوباره از دل دردش برخیزه،

اما مردی که سیگار می‌کشه، هر نفس که می‌کشه، در حقیقت خودشو بیشتر از قبل از دنیا دور می‌کنه.

دختری که می‌خنده، می‌دونه که زندگی هیچ‌وقت بی‌درد نیست،

ولی با هر خنده‌ای که از دل بغضش می‌زنه، می‌شه حقیقتی بزرگ‌تر از تمام دردهاش.

آدم‌ها شاید نتونن بغض‌های پنهانی اون رو ببینن،

ولی وقتی که خنده‌ش رو می‌بینن، می‌فهمن که این دختر، از همه اونهایی که فکر می‌کنن قوی هستن، خیلی بیشتر زندگی رو لمس کرده.

و مردی که سیگار می‌کشه، به لحظات کوتاه آرامش دست می‌یابه،

اما هیچ‌وقت طعم واقعی زندگی رو نمی‌چشه.

اون دختر، با بغض و خنده‌ش، همونقدر که می‌دونه چقدر درد کشیده،

می‌دونه که خنده‌اش از هر چیزی که دنیا بهش داده، واقعی‌تره.

 

ویرایش شده توسط الناز سلمانی

moonecho

- آرام جانم، چی شده؟
آهی کشیدم و نگاهش کردم. خسته بودم. دلِ شکسته‌ام با هر نفس سنگین‌تر می‌شد، ولی نمی‌خواستم بگم.
آرام‌تر و با صدای ملایم گفت:
«فقط بگو، من تا آخر باهاتم، یه کلمه.»
چانه‌ام لرزید. اشک‌هایم ته‌ته چشم‌هایم بودند. لب‌هایم باز شدند، اما صدا به زور از دلم بیرون آمد:
ـ تنهام... فقط همین. 
 

moonecho

- خسته‌ای؟

سرم را بالا نیاوردم. نگاهم را از زمین نگرفتم. نفس بریده‌ای کشیدم و با صدایی که به زور از میان گلوی فشرده‌ام بیرون آمد، گفتم:

- نه… فقط دیگه نمی‌خوام باشم.

 

moonecho

- تو خوبی؟

صدایش لرز داشت. انگار که از جوابم می‌ترسید. نگاهش نکردم، فقط نفسم را حبس کردم که مبادا بغضم بشکند.

- آره، خوبم.

دستم را گرفت. محکم. مثل کسی که از فرو ریختن دیواری بترسد. صدایش پایین‌تر آمد، نرم‌تر، شکسته‌تر:

- دروغ نگو… تو اون لبخندی نیستی که همیشه بودی.

نفس عمیقی کشیدم. چشم‌هایم را بستم، شاید کمتر درد بکشم. اما نه… دلم تیر کشید. لبخند زدم، همان لبخندی که هیچ‌کس پشتش را نمی‌دید و آرام گفتم:

- یه خسته‌ی بی‌پناهم... که دیگه حتی نمی‌دونه کجا

باید بره.

 

moonecho

با کلمات می‌شه دنیایی ساخت، دنیایی که یا توش زندگی می‌کنی یا ازش فرار می‌کنی…

می‌شه از یه "دوستت دارم" قصری ساخت که آدم‌ها توش آرام بگیرن، یا از یه "خداحافظ" خرابه‌ای که هیچ‌کس جرئت برگشتن بهش رو نداشته باشه.

می‌شه یه نامه نوشت که قلبی رو گرم کنه، یا یه جمله که کسی رو برای همیشه سرد کنه.

می‌شه از یه "کاش" هزار تا حسرت ساخت، از یه "ای کاش" هزار شب بی‌خوابی…

می‌شه از سکوت، فریاد ساخت. از یه نگاه، یه دنیا حرف.

بگو چی می‌خوای؟ قصه‌ای که اشکات رو در بیاره؟ جمله‌ای که دلت رو بلرزونه؟ یا فقط یه کلمه… که دنیات رو عوض کنه؟

moonecho

مرگ قلب از مرگ جسم سخت‌تره… چون وقتی قلب می‌میره، تو هنوز نفس می‌کشی، هنوز راه می‌ری، هنوز حرف می‌زنی، اما دیگه «زندگی» نمی‌کنی.

یه روز، یه لحظه، یه زخم… و بعدش، همه‌چی تموم می‌شه. نه که بمیری، نه، ولی دیگه اون آدمِ قبل نیستی. خنده‌هات رنگ می‌بازن، اشک‌هات خشک می‌شن، دیگه چیزی قلبت رو نمی‌لرزونه، دیگه چیزی رو با تمام وجودت حس نمی‌کنی.

یه جایی توی این دنیا، یه نفر هنوز فکر می‌کنه تو همون آدمی، همون که روزی با یه نگاه دلش پر از گرما می‌شد… ولی تو فقط نگاهش می‌کنی، یه لبخند مصنوعی می‌زنی و توی دلت می‌گی: «من خیلی وقته مُردم…»

moonecho

دردی که درمان ندارد، شبیه زخمی کهنه است،

هر روز تازه می‌شود، هر شب عمیق‌تر.

صدای ناله‌ای خاموش، میان قلب خسته‌ام،

اشکی که بی‌هوا چکید، بر زخم‌های بسته‌ام.

بغضم رها نمی‌شود، این درد همدمم شده،

در این سکوت تلخ و سرد، تنهایی‌ام محرم شده.

کاش این غبار بی‌کسی، روزی کنار برود،

کاش این دل شکسته هم، جایی قرار

بگیرد...

 

moonecho

"بی‌صداتر از فریاد"

 

شب و بارون، خیابون، بی‌کسی...

ردِ پاهایی که گم شد توی حسّی...

یه صدایی توی سینه‌م می‌شکنه،

داره از خاطره‌ها حرف می‌زنه...

 

من همونم که تو رو از دست داد،

بی‌صداتر از سکوتِ یه فریاد...

رفتی و پشت سرت شب موند برام،

بی‌تو این دنیا شده عینِ سراب...

 

رو به آینه، یه تصویرِ غریبه،

یه دلِ زخمی که بی‌وقفه می‌لرزه...

بغضی کهنه که روی سینه سنگه،

قصه‌ای که تهش انگار بی‌رنگه...

 

شاید یه روزی، شاید یه وقتی،

تو هم این حس رو تو دلت حس کردی...

اون موقع شاید بفهمی که چی شد،

کی توی این قصه تنهاتر می‌موند...

#الناز‌سلمانی 

moonecho

"خداحافظی بی‌صدا"

 

خداحافظی‌ها همیشه سنگین‌اند، حتی اگر کلمات زیادی نداشته باشیم. گاهی هیچ واژه‌ای نمی‌تواند عمق دردی را که در دل داریم، بیان کند. وقتی به لحظاتی فکر می‌کنم که با هم گذراندیم، حس می‌کنم بخشی از من همیشه با تو خواهد ماند، حتی اگر فاصله‌ها بیشتر شوند. بعضی از خداحافظی‌ها هیچ وقت تمام نمی‌شوند، چون از قلب نمی‌روند. شاید بدن از هم جدا شود، اما روح‌ها همیشه در هم پیچیده‌اند.

این خداحافظی، نه یک پایان است، نه یک آغاز. تنها یک فاصله است که زمان می‌سازد. فاصله‌ای که در آن، هیچ چیزی به اندازه یاد تو در دل نمی‌نشیند. شاید هرگز نفهمم چرا باید چنین لحظاتی را پشت سر بگذارم، ولی می‌دانم که بخشی از تو همیشه در من می‌ماند. و این خاطره‌ها، در سکوت و در اعماق قلب، برای همیشه زنده خواهند ماند.

 

moonecho

"یواشکی‌ترین وداع"

 

در دل شب، وقتی هیچ صدایی در فضا نیست و تنها سایه‌ها با هم می‌رقصند، من برای آخرین بار به تو فکر می‌کنم. نه با کلمات، نه با اشک، فقط با یک یادآوری از آن لحظاتی که هیچ وقت گفته نشدند. ما هیچ وقت به هم نگفتیم که چقدر همدیگر را نیاز داشتیم، اما همیشه این نیاز در میان سکوت‌هایمان بود. این سکوت‌هایی که مثل یک راز نگه‌داشته شد، هیچ وقت نباید فاش می‌شدند.

 

من از خداحافظی نمی‌ترسم. چون خداحافظی‌ها همیشه برای من یک جادوی ناتمام بوده‌اند. چیزی که در آن دروغ‌ها پنهان نیست، اما هیچ‌وقت به‌طور کامل هم فهمیده نمی‌شود. فقط حس می‌شود، در دل شب، در میان هیاهوهای پنهانی که به هیچ وجه برای دیگران قابل درک نیست.

 

این خداحافظی برای من معنای تازه‌ای دارد. معنای این که شاید هیچ چیز برای همیشه نمی‌ماند، حتی کلمات. گاهی اوقات، یواشکی‌ترین خداحافظی‌ها همان‌هایی هستند که نه گفته می‌شوند و نه شنیده. بلکه فقط در دل‌ها جا می‌گیرند، جایی میان آن فاصله‌های نامرئی که برای هیچ‌کس توضیح داده نمی‌شود.

 

moonecho

"گم شدن در چشمان شب"

گاهی فکر می‌کنم که شب، نه تنها برای استراحت، بلکه برای گم شدن است. گم شدن در سکوتی که هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسد، در تاریکی‌ای که هیچ‌چیز از آن نمی‌گذرد. شب به من این فرصت را می‌دهد که خودم را گم کنم، حتی از خودم هم دور شوم. در دل این تاریکی، هیچ‌کس نمی‌بیند، هیچ‌چیز نمی‌شنود، حتی ماه. آن‌قدر آرام است که گویی دنیا برای یک لحظه متوقف می‌شود.

گم شدن در چشمان شب، همان‌قدر که آرامش‌بخش است، ترسناک هم می‌تواند باشد. چون وقتی در دل شب گم می‌شوی، دیگر هیچ راه برگشتی وجود ندارد. این گم شدن نه در مکان، بلکه در زمان است. در لحظاتی که همه چیز به تعلیق می‌افتد، نه گذشته‌ای هست و نه آینده‌ای. تنها یک لحظه است، یک لحظه‌ی بی‌پایان که هیچ‌کس از آن عبور نمی‌کند.

شاید برای بعضی‌ها، سکوت شب یعنی سکوتی آرام و بی‌دغدغه. اما برای من، هر شب یک سفر است. سفری به دل گم‌شده‌ترین بخش‌های ذهن، جایی که حتی خودم هم نمی‌توانم پیدایم کنم. و شاید همین گم شدن است که باعث می‌شود احساس کنم زنده‌ام. در شب، در تاریکی، در سکوت، جایی که تنها خاطره‌ها و افکارم همراه من هستند.
 

moonecho

"به خیانتت فکر می‌کنم... نه با بغض، نه با نفرت، بلکه با یک لبخند تلخ. جوری که انگار از اول هم می‌دانستم تو روزی این بازی را به هم می‌زنی. فقط نمی‌دانستم کی. حالا که رفتی، بگذار حقیقتی را بگویم: تو مرا از دست ندادی... من، تو را بخشیدم به همان سرنوشتی که برایت رقم خورده بود."

 

 

moonecho

"خیانتت را نبخشیدم، فقط گذاشتم که تا ابد باری روی شانه‌هایت باشد. من نرفتم، این تو بودی که سقوط کردی، تو بودی که خودت را از دنیای من بیرون انداختی. حالا بمان با همان دست‌هایی که به دروغ عادت کرده‌اند، با همان نگاهی که دیگر هیچ‌وقت نمی‌تواند پاک باشد. بمان و ببین که خیانت، همیشه بهای خودش را دارد."

 

 

moonecho

"حقیقتی که انکار شد"

 

دروغ گاهی آن‌قدر زیبا گفته می‌شود که آدم وسوسه می‌شود آن را باور کند. اما حقیقت، هرچقدر هم زیر خاکستر کلمات پنهان شود، باز هم جایی از میان نگاه‌ها، از میان لرزش صداها، خودش را نشان می‌دهد.

تو دروغ گفتی، بارها و بارها. هر بار با اطمینان بیشتری انکار کردی، هر بار محکم‌تر قسم خوردی، و من هر بار بیشتر می‌فهمیدم که حقیقت همین است، همین که داری انکارش می‌کنی. چون آدم وقتی راست می‌گوید، نیازی به جنگیدن ندارد، نیازی به پنهان شدن پشت واژه‌های خالی.

حالا بگو، باز هم انکار کن، باز هم با همان لحن مطمئن قسم بخور. اما یادت باشد، من باور نکردم، فقط وانمود کردم که کردم. دردناک‌ترین بخش دروغ همین است، اینکه رازی که می‌خواهی دفن کنی، قبل از تو، در دل کسی که به او دروغ گفته‌ای، زنده شده است.

 

moonecho

دلتنگی برای کسی که دیگه نیست

 

"بعضی نبودن‌ها، مثل زخم نیستن که خوب بشن... مثل سایه‌ان، که هرجا بری دنبالِت میان. من یاد گرفتم با خاطراتت زندگی کنم، با عطر تنت که هنوز روی بالش جا مونده، با صدای خنده‌هات که توی گوشم تکرار می‌شه. من نبودنت رو هر روز لمس می‌کنم، توی صندلی‌ای که دیگه هیچ‌وقت عقب کشیده نشد، توی لیوانی که دست هیچ‌کس به جز تو نرفت. تو نرفتی... تو توی تک‌تکِ لحظه‌های من مُرده‌ای اما هنوز زنده‌ای."

moonecho

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...