الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 11:25 AM اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 11:25 AM (ویرایش شده) توسط پست بررسی شد! "نویسنده فعال روز" به الناز سلمانی نشان " Great Content" و 30 امتیاز اعطا شد. بنام خداوند بخشنده مهربان نام اثر: حکایت رقیه_خرج بی زحمت نویسنده: الناز سلمانی ویراستار: زهرا بهمنی مقدمه: در خانهی کوچک و سادهای که بوی نان تازه و زحمت به مشام میرسید، رقیه دختری بود که همیشه بدون دغدغه از پدرش پول میخواست و همیشه هم جوابش "بله" بود. پدرش، مردی سختکوش و مهربان، هر بار بدون تردید دست در جیبش میبرد و پولی در کف دستهای کوچک دخترش میگذاشت. برای رقیه، این اتفاق آنقدر عادی شده بود که هرگز به این فکر نکرد که این پول از کجا میآید، چطور به دست میآید و چقدر سختی پشت آن پنهان است. اما یک روز، پدر تصمیم گرفت که این چرخه را بشکند! *** پارت یک– جوانیِ یک مرد خسته "کار آسانی نیست، پسر اما اگر مرد باشی، تحملش میکنی!" پدر رقیه، آن روزها هنوز جوان بود. دستانش زخم نداشت، موهایش پرپشت بود و در چشمانش برق امید میدرخشید. مردی که هنوز آرزوهایی داشت، اما خوب میدانست که آرزو، بدون زحمت، فقط یک خیال خام است. او از بچگی یاد گرفته بود که زندگی، مهربان نیست. پدر خودش، یعنی پدربزرگ رقیه، مردی سختگیر و جدی بود. او همیشه میگفت: "ما فقیر به دنیا آمدهایم، اما بیغرور نمیمیریم." پدر رقیه، وقتی نوجوان بود، درس خواندن برایش یک رویا بود. یک رویا که هرگز به حقیقت نپیوست. چرا؟ چون خانوادهاش پولی نداشتند. او از سیزده سالگی کارگری کرد. اول در یک کارگاه نجاری، جایی که مدام با اره و چوب سر و کار داشت. روز اولی که وارد کارگاه شد، دستهایش آنقدر ضعیف بودند که حتی نمیتوانست یک تخته چوبی را درست بلند کند. استادکار نجار که مردی میانسال و سبیلکلفت بود، نگاهی به او انداخت و با خنده گفت: "این یکی رو ببرید خونه، با باد زمین میخوره!" اما پسر، نرفت و همانجا ماند، با تمام ضعف و ترسش. چون میدانست اگر برگردد، دیگر هیچوقت خودش را نخواهد بخشید. یک هفته نگذشته بود که اولین زخم را روی انگشتش دید. بعد، زخمهای دیگر. تا چشم برهم زد، دستهایش ترک خوردند و مثل مردان بزرگ، زبر و خشن شدند. او یاد گرفت چطور چوبها را ببُرد، چطور سنباده بزند، چطور از یک تکه چوب بیروح، چیزی بسازد که ارزش داشته باشد. و مهمتر از همه، یاد گرفت که پول، راحت به دست نمیآید. یک روز، وقتی کارش تمام شد، به خانه رفت و یک اسکناس مچالهشده را در دست مادرش گذاشت. مادرش، با دستانی که از کارهای خانه خسته بود، پول را گرفت و آهی کشید. "خدا حفظت کنه، پسرم. اما کاش تو هم مثل بقیه، بچگی میکردی..." پسر لبخند زد. اما ته دلش میدانست که برای آدمهایی مثل او، بچگی فقط یک افسانه است. ویرایش شده شنبه در 11:17 AM توسط الناز سلمانی ویرایش شد | زری گل 1 نقل قول moonecho لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/648-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B2%D8%AD%D9%85%D8%AA-%D9%BE%D8%B4%D8%AA-%D9%87%D8%B1-%D9%BE%D9%88%D9%84-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 07:49 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 07:49 PM (ویرایش شده) پارت دوم– رویای گمشده در خاک اره کارگاه نجاری، برای پدر رقیه دیگر مثل خانه شده بود. هر روز صبح که چشم باز میکرد، اولین چیزی که میدید، دستان زبری بود که دیگر به سختیهای کار عادت کرده بودند. بوی چوب و خاک اره در هوای کارگاه پیچیده بود. چوبهای تازه، زیر دست استادکار به میز، صندلی و درهای زیبا تبدیل میشدند. اما پسر چیزی فراتر از این میخواست. شبها، وقتی دستانش را روی تکهای چوب میکشید، آرزو میکرد که ای کاش میتوانست چیزی برای خودش بسازد. نه فقط برای دیگران. یک شب که کارگاه خلوت شده بود، استادکار پرسید: «پسر، تو همیشه تو فکر فرو میری. چی تو سرت میگذره؟» پسر که همیشه از استادکار حساب میبرد، برای لحظهای مردد ماند. اما بعد، انگار که حرفی در گلویش گیر کرده باشد، آرام گفت: «استاد، من میخوام چیزی برای خودم بسازم.» استادکار، برخلاف انتظارش، لبخند زد. نه از سر تمسخر، بلکه از روی تحسین. «آفرین. این یعنی کار رو دوست داری. حالا بگو چی میخوای بسازی؟» پسر لحظهای مکث کرد. بعد، با صدایی که کمی لرزش داشت، گفت: «یک قایق چوبی، برای برادرم.» استادکار نگاهی کنجکاو به او انداخت: «برادر داری؟» پسر لبخند محوی زد و سر تکان داد. «یه برادر کوچیک، که همیشه دوست داره دریا رو ببینه. ولی ما هیچوقت پول سفر نداریم. فکر کردم اگه براش یه قایق کوچیک بسازم، شاید بتونه توی حوض خونمون باهاش بازی کنه و خیال کنه توی دریاست...» استادکار چند لحظه در سکوت نگاهش کرد. بعد، چکش سنگینش را کنار گذاشت و گفت: «بیا، از این چوبها استفاده کن. اما فقط بعد از ساعت کاری. و یادت باشه، قایق رو با دقت بساز. چون حتی یه قایق کوچیک هم میتونه یه رویا رو زنده کنه.» از آن شب، پسر هر شب بعد از کار، تا دیروقت در کارگاه میماند. با دستان زبرش، چوبها را آرام شکل میداد. تیغهها گاهی پوست انگشتانش را میبرید، اما او دست نمیکشید. هر شب، با چشمانی خسته به خانه برمیگشت و کنار برادر کوچکش دراز میکشید. به قایقی که هنوز کامل نشده بود فکر میکرد و به رویایی که هنوز در آب نیفتاده بود. ویرایش شده شنبه در 07:14 AM توسط زری گل ویرایش شد | زری گل نقل قول moonecho لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/648-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B2%D8%AD%D9%85%D8%AA-%D9%BE%D8%B4%D8%AA-%D9%87%D8%B1-%D9%BE%D9%88%D9%84-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6256 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 07:53 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 07:53 PM پارت سه – قایقی برای رویاها شب، سنگینتر از همیشه روی کارگاه افتاده بود. نور چراغ کوچک گوشهی اتاق، آخرین مقاومت را در برابر تاریکی میکرد، سایهها را میشکست و روی دیوار میرقصاند. سکوت، در کنار صدای خراش چوب، جوری در فضا پیچیده بود که انگار دنیا همینجا، در همین اتاق کوچک خلاصه شده بود. پسر، خسته اما پرامید، تکه چوب را میان انگشتان زبر و ترکخوردهاش گرفت. انگار که جان داشت. انگار که نفس میکشید. تیغهی چاقو را با دقت روی چوب کشید. صدای ظریف خراش، مثل موسیقی آرامی در سکوت شب پخش شد. لبهای خشکیدهاش را روی هم فشرد، نفسش را در سینه حبس کرد و دوباره دست به کار شد. هر بار که تیغه را جلو میبرد، چشمهای درخشان برادر کوچکش در ذهنش جان میگرفت. یاد آن روزی که در کوچه، پسرکی را دیده بود که یک قایق اسباببازی در دست داشت. برادرش همانجا ایستاده بود. نه حرفی زد، نه نگاهی التماسآمیز انداخت. فقط آرام، بیصدا، به آن قایق خیره شد. گویی که میتوانست خودش را درونش تصور کند، میان امواج دریا، جایی که دیگر فقر نبود، دیگر سختی نبود… فقط آزادی بود. پسر آن لحظه را هیچوقت فراموش نکرد. حالا، همین تصویر بود که دستانش را به حرکت وامیداشت. چوب، زبر و خشک بود، اما او با لطافت با آن رفتار میکرد. مثل یک گنج، مثل چیزی که ارزشش از طلا هم بیشتر بود. هر برش، هر سنبادهای که روی آن میکشید، انگار تکهای از دل خودش را درون آن میگذاشت. لحظاتی گذشت. صدای پای استادکار در تاریکی پیچید. «هنوز اینجایی؟» پسر سریع خودش را جمعوجور کرد. استادکار کنار او نشست. قایق هنوز ناتمام بود، اما خطوطش کمکم شکل گرفته بودند. استادکار آن را در دست گرفت، چرخاند، انگشتش را روی سطح صاف چوب کشید. بعد، آرام لبخند زد. «این فقط یه قایق چوبی نیست، مگه نه؟» پسر سرش را پایین انداخت. «نه... این یه آرزوئه. یه دریاست... یه دنیا که هنوز توش غرق نشدیم.» استادکار سکوت کرد. انگار که نمیدانست چه بگوید. برای لحظاتی، فقط به قایق خیره شد. بعد، آرام بلند شد، دستش را روی شانهی پسر گذاشت و گفت: «پس تمومش کن. یه رویا نباید نصفه بمونه.» و آن شب، برای اولین بار، پسر گریه کرد. نه از درد، نه از خستگی. بلکه از اینکه فهمید کسی هست که درکش کند. نقل قول moonecho لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/648-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B2%D8%AD%D9%85%D8%AA-%D9%BE%D8%B4%D8%AA-%D9%87%D8%B1-%D9%BE%D9%88%D9%84-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6257 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 07:56 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 07:56 PM پارت چهار – پدر، برادری که پدر شد صبح که شد، نور آفتاب به زور خودش را از میان پنجرهی خاکگرفتهی کارگاه داخل انداخت. روشنایی کمجانش روی چوبهای پراکندهی زمین افتاد، روی تکههایی که از شب گذشته جا مانده بودند. هوا بوی چوب تازه میداد، بوی خستگی، بوی تلاشی که هنوز روی انگشتان پسر مانده بود. او هنوز یک کودک بود، اما دستهایش... نگاهش... حرفهایش... دیگر هیچ نشانی از کودکی نداشت. وقتی به خانه رسید، برادر کوچکترش روی حصیر کهنهای کنار مادرشان نشسته بود. مادر، مثل همیشه، با نخ و سوزنهایش مشغول بود. اما چیزی در حرکاتش بود که پسر همیشه متوجهش میشد. هر کوک که روی پارچه میدوخت، چیزی بیشتر از یک طرح ساده بود. انگار که زخمهای زندگی را کوک میزد، دردهایشان را نخ میکرد، به این امید که شاید این بار پاره نشوند. پسر، آرام نزدیک شد. قایق چوبی را در دست داشت. دلش میلرزید. اگر برادرش خوشحال نمیشد چه؟ اگر این قایق، آن چیزی نبود که انتظار داشت؟ اگر کافی نبود؟ قبل از اینکه فرصت کند بیشتر فکر کند، برادرش سرش را بلند کرد. نگاهش روی قایق قفل شد. چشمهایش برق زدند. "این برای منه؟" پسر لبهایش را روی هم فشار داد. صدایش کمی لرزید، اما محکم گفت: "آره، برای تو ساختم." برادر کوچک، با دستان کوچکش قایق را گرفت. انگار که گرانبهاترین هدیهی دنیا را در آغوش گرفته باشد. با دقت آن را برمیگرداند، لمسش میکرد، با انگشتهای ظریفش از روی خطوط کندهکاریشده عبور میکرد. و بعد، ناگهان بلند خندید. خندهای از ته دل. پسر، انگار تازه نفس کشید. مادر، بیصدا به پسرش نگاه کرد. آن نگاه... پر از چیزی بود که زبان قادر به گفتنش نبود. افتخار، اندوه، عشق... و شاید کمی غم. غمی از اینکه پسرش خیلی زود، مرد شده بود. از آن روز، چیزی درون پسر تغییر کرد. دیگر فقط برای زنده ماندن کار نمیکرد. دیگر فقط نگران روزهای سخت نبود. حالا هدفی داشت. حالا میدانست چرا هر روز از خواب بیدار میشود. چند سال گذشت. پسر، که حالا دیگر جوان شده بود، هنوز همان برق را در چشمهای برادرش میدید. همان امید، همان حس کودکانهای که خودش هرگز تجربه نکرده بود. اما دنیا همیشه یکسان نمیماند. بعضی رویاها، هرچقدر هم که محکم به آنها چنگ بزنی، از لای انگشتانت سر میخورند... و آن روزی که زندگی، قایق آرزوهایش را به دریا انداخت، نزدیکتر از چیزی بود که فکرش را میکرد. نقل قول moonecho لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/648-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B2%D8%AD%D9%85%D8%AA-%D9%BE%D8%B4%D8%AA-%D9%87%D8%B1-%D9%BE%D9%88%D9%84-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6258 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 07:58 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 07:58 PM پارت پنج– دنیایی که رحم نداشت روزگار آرام نماند. هیچوقت نمیماند. زمستان آن سال زودتر از همیشه از راه رسید. بادی که از کوچههای خاکی میگذشت، چنان سرد بود که انگار هزاران تیغ در خود داشت. از درزهای درِ چوبی خانه، از شکافهای دیوارهای ترکخورده، از لای لباسهای کهنهشان... سرما به همهجا نفوذ میکرد. مادر، هر شب شال کهنهاش را محکمتر دور خود میپیچید و به دیگ خالیشان خیره میشد. چیزی نمیگفت، اما پسر میدانست. میدانست که این سکوت، از گرسنگی نیست. از خستگی است. از جنگی که سالها با فقر کرده بود و حالا، انگار دیگر توان ادامهاش را نداشت. پسر دیگر نوجوان نبود. مرد شده بود. اما نه از آن مردهایی که زندگیشان راحت و بیدردسر است. نه، او از همان کودکی، با هر قدمی که برمیداشت، انگار چند سال بزرگتر میشد. و آن روز... آن روز لعنتی... وقتی به خانه برگشت، همه چیز انگار متوقف شد. مادر، کنار دیوار نشسته بود. سرش کمی به پهلو خم شده بود. دستانش آرام روی زانوهایش قرار داشتند، مثل همیشه. اما چیزی در آن صحنه عجیب بود. "مادر؟" جواب نداد. "مادر، بیدار شو، دارم باهات حرف میزنم!" باز هم سکوت. قدمهایش لرزان شدند. نفسش در سینهاش گیر کرد. نزدیکتر رفت، زانو زد، دستهای لرزانش را روی شانههای مادر گذاشت، تکانش داد. "مادر؟" سرد بود. خیلی سرد. چیزی درونش شکست. نه، این نمیتوانست حقیقت باشد. مادر که همیشه بود... همیشه... چطور ممکن بود که حالا نباشد؟ قلبش چنان فشرده شد که نفس کشیدن برایش سخت شد. انگار که دستی نادیدنی، از درون، گلویش را میفشرد. برادر کوچک هنوز خواب بود، غرق در دنیای بیخبری. اما وقتی بیدار میشد... وقتی بیدار میشد دیگر مادرشان را نمیدید. پسر به دستهای مادرش خیره شد. دستهایی که همیشه در حرکت بودند. کوک میزدند، نان میپختند، زخمها را نوازش میکردند... و حالا، چقدر آرام بودند. چقدر بیجان. چقدر دیگر هرگز گرم نمیشدند. آن شب، بعد از سالها، گریه کرد. اما نه مثل یک کودک. گریهاش از درد بود. از اندوه. از خشم. و بیشتر از همه، از احساس عجز. چون برای اولین بار در زندگیاش، کاری از دستش برنمیآمد. نقل قول moonecho لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/648-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B2%D8%AD%D9%85%D8%AA-%D9%BE%D8%B4%D8%AA-%D9%87%D8%B1-%D9%BE%D9%88%D9%84-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6259 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 08:03 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:03 PM پارت شش – خانهای که دیگر خانه نبود شب شده بود. اما نه از آن شبهایی که امید به صبح دارند. این یکی تاریکتر بود، سنگینتر، خفهکنندهتر. پسر هنوز کنار مادرش نشسته بود. انگار اگر فقط کافی باشد که دستهایش را روی دستان یخزدهی او بگذارد، شاید دوباره گرم شوند. شاید پلکهای بستهاش تکانی بخورند. شاید... اما حقیقت بیرحمتر از این بود. سکوت، خانه را بلعیده بود. انگار نفسهای آخر مادر، نفسهای خانه را هم با خود برده بود. دیوارها خاموشتر از همیشه، زمین سردتر از همیشه، هوا سنگینتر از همیشه بود. پسر به چهرهی مادر خیره شد. آرام بود، انگار که خوابیده باشد. اما پسر میدانست که این خواب، هیچوقت شکسته نمیشود. هیچوقت. تکان خورد. ناگهان انگار چیزی در دلش فرو ریخت. "برادر کوچک..." این فکر مثل خنجری در ذهنش فرو رفت. قلبش دیوانهوار میکوبید. با وحشت به سمت گوشهی اتاق دوید. آنجا بود. زیر پتوی نازکی که دیگر هیچ گرمایی نداشت، خوابیده بود. آرام، بیخبر، غرق در دنیای کوچک و امنی که دیگر وجود نداشت. پسر پتو را رویش کشید. نه برای گرما، بلکه برای اینکه چهرهاش را نبیند. برای اینکه هنوز نبیند که دنیا چطور یکشبه عوض شده است. اما صبح که بیدار شود چه؟ وقتی که صدای مادر را نشنود، وقتی که کسی دستی روی موهایش نکشد، وقتی که سفرهی صبحانهای نباشد، وقتی که... پسر نفسش گرفت. گلویش میسوخت. اشکهایش را به سختی فرو داد. حالا چه؟ باید چه میکرد؟ چه میخوردند؟ کجا میرفتند؟ زندگی که از قبل هم سخت بود، حالا مثل باری عظیم، روی شانههایش افتاده بود. باری که هیچ کودکی نباید به دوش بکشد. اما او چارهای نداشت. او اجازه نداشت بلرزد. اجازه نداشت بشکند. اجازه نداشت تسلیم شود. با دستانی که حالا دیگر نمیلرزید، چشمان مادر را بست. برای آخرین بار. لحظهای که دستش را عقب کشید، چیزی در او شکست. چیزی درونش برای همیشه تغییر کرد. از آن لحظه به بعد، او دیگر پسری که بود، نماند. از آن لحظه به بعد، دیگر زندگی برایش فقط یک مبارزه بود. نقل قول moonecho لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/648-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B2%D8%AD%D9%85%D8%AA-%D9%BE%D8%B4%D8%AA-%D9%87%D8%B1-%D9%BE%D9%88%D9%84-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6260 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 08:04 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:04 PM پارت هفت– باری که زودتر از موعد روی دوشش افتاد هوا هنوز تاریک بود. سرمای سوزناک زمستان درزهای خانهی کوچکشان را پر کرده بود، اما پسر از سوز هوا نمیلرزید؛ از چیزی در دلش میلرزید. چشمانش به سقف ترکخوردهی خانه دوخته شده بود. ساعتها بود که همانطور دراز کشیده بود، اما پلکهایش حتی یکبار هم به هم نیامده بود. گوشهایش هنوز به کوچکترین صداهای اتاق حساس بود؛ به نفسهای برادر کوچکترش که مثل یک پرندهی بیخطر خوابیده بود، به سکوت سنگین خانهای که دیگر از صدای مادر پر نبود. مادر دیگر نبود. این حقیقت مثل پتکی در سرش کوبیده میشد. صدای ضربههایش در ذهنش پیچ میخورد و هر بار تیزتر و سنگینتر از قبل میشد. همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاد. یک روز مادر بود، لبخند میزد، غذایشان را آماده میکرد، شبها آنها را در آغوش میگرفت. و حالا، یک روز صبح، هیچچیز از او باقی نمانده بود. انگار که هیچوقت نبوده است. انگار حتی تاریخ هم او را فراموش کرده باشد. پسر نفسش را به سختی بیرون داد. برادرش تکان کوچکی خورد. بیاختیار دستان کوچکش را که روی پتو افتاده بود، محکم گرفت. هیچ وقت نباید او را تنها میگذاشت. هیچ وقت نباید میگذاشت ترس به دلش بیفتد. اما چطور؟ هیچ چیزی در خانه باقی نمانده بود. نه غذایی، نه پولی، نه حتی یک نگاه دلگرمکننده. نه چیزی برای پناه دادن به این دو کودک خسته، نه چیزی که نشان دهد کسی هنوز برایشان اهمیت میدهد. پدر... آخرین باری که پدر را دیده بود، ماهها قبل بود. وقتی اولین سرفههای خونآلود مادر شروع شد، پدر در پی چیزی از خانه بیرون رفت و دیگر هرگز برنگشت. پسر آن روز را دقیقاً یادش بود. یادش بود که مادر چطور شبها کنار در ایستاده بود، چشم به تاریکی دوخته بود، اما خبری از پدر نشد. هیچ خبری نشد. حالا او باید مرد خانه میشد. باید این مسئولیت سنگین را بر دوش میکشید. اما او فقط یک کودک بود. با این حال، چارهای نداشت. اگر هیچکاری نمیکرد، برادرش گرسنه میماند. و اگر چیزی که مادر به او یاد داده بود درست بود، این بود که "هیچوقت نباید کسی را که به تو نیاز دارد، رها کنی." لباس کهنهی ضخیمش را روی تنش کشید و آرام از جا بلند شد. برادرش تکانی خورد، اما بیدار نشد. پسر چند لحظه تماشایش کرد. چهرهی معصوم او مثل یک سایه در دل تاریکی اتاق به چشم میخورد. او نباید بیدار میشد. نباید وحشت میکرد. در را آرام باز کرد و قدم به بیرون گذاشت. هوا هنوز تاریک بود. و او، با دستانی خالی، باید دنیا را شکست میداد. نقل قول moonecho لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/648-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B2%D8%AD%D9%85%D8%AA-%D9%BE%D8%B4%D8%AA-%D9%87%D8%B1-%D9%BE%D9%88%D9%84-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6261 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 08:06 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:06 PM پارت هشت – رشد پسر و برادرش، و ورود رقیه به زندگیشان پسر و برادرش، با همهی سختیهایی که در نبود مادر و بیتوجهی پدر تحمل کرده بودند، کمکم به مردانی جوان تبدیل شدند. پسر، که از کودکی بار مسئولیت برادر کوچکش را به دوش کشیده بود، حالا دیگر پسری نحیف و بیدفاع نبود. دستهایش زبر شده بودند، پوستش به آفتاب و سرما عادت کرده بود، و نگاهش دیگر نگاه یک کودک بیپناه نبود. او در سختترین شرایط زندگی، یاد گرفته بود که چطور برای زنده ماندن بجنگد. از کارگری در زمینهای مردم گرفته تا باربری در بازار، هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد تا بتواند برای خودش و برادرش سقفی نگه دارد و شکمی سیر کند. برادر کوچکترش هم بزرگتر شده بود، اما هنوز در پناه او بود، مثل سایهای که پشت سرش حرکت میکرد. پسر همیشه سعی میکرد که او را از سختیهای زندگی دور نگه دارد، ولی هر چقدر هم تلاش میکرد، دنیا به قدری بیرحم بود که اجازهی چنین کاری را نمیداد. ورود رقیه – دختری که در فقر رها شد آن شب هوا به طرز عجیبی سرد بود. پسر که تازه از کار برگشته بود، از شدت خستگی حتی توان نداشت تا در را درست ببندد. اما قبل از اینکه به داخل برود، چیزی در تاریکی توجهش را جلب کرد. یک صدا... صدای گریه. در ابتدا فکر کرد که خیالاتی شده است، اما وقتی دقیقتر گوش داد، فهمید که نه، آن صدا واقعی است. صدا از کوچه میآمد، از گوشهای که سایههای شب آن را پوشانده بودند. دلش آشوب شد. پاهایش به سمت صدا کشیده شدند. وقتی نزدیکتر رفت، چشمش به چیزی افتاد که قلبش را فشرد. یک نوزاد... یک بچهی کوچک، با تکهپارچهای نازک که بدن نحیفش را پوشانده بود. لبهایش از سرما کبود شده بودند و صورت کوچکش از گریه خیس بود. پسر برای چند لحظه خشکش زد. ذهنش هزاران سوال را در یک لحظه به سویش پرتاب کرد. چه کسی این بچه را اینجا گذاشته؟ چرا رهایش کردهاند؟ این بچه چطور در این هوای سرد زنده مانده؟ اما بیشتر از همه یک سوال در ذهنش تکرار شد: اگر من او را برندارم، چه میشود؟ جواب این سوال را میدانست. این بچه صبح را نخواهد دید. دستهایش بیاختیار جلو رفتند. نوزاد را برداشت. بدنش سرد بود، اما هنوز زنده بود. وقتی او را در آغوش گرفت، گریهی نوزاد کمی آرامتر شد، انگار که گرمای یک بدن زنده را حس کرده باشد. پسر نمیدانست که این بچه از کجا آمده و سرنوشتش چه خواهد شد. تنها چیزی که میدانست این بود که نمیتواند او را تنها بگذارد. آن شب، برای اولین بار در زندگیاش، چیزی غیر از برادرش را در آغوش گرفت. چیزی که کوچک بود، بیدفاع بود، و حالا وابسته به او شده بود. و این، آغاز قصهی رقیه بود. نقل قول moonecho لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/648-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B2%D8%AD%D9%85%D8%AA-%D9%BE%D8%B4%D8%AA-%D9%87%D8%B1-%D9%BE%D9%88%D9%84-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6262 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 08:09 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:09 PM پارت نه – باری سنگینتر از شانههای یک پسر برف آرام روی زمین مینشست. پسر، با نوزادی در آغوش و برادری که از سرما لباسش را محکمتر دور خود پیچیده بود، در کوچههای تاریک شهر قدم میزد. هیچ پناهی نداشت. هیچ راه برگشتی نبود. نوزاد، که حالا نامش را رقیه گذاشته بود، آرام بود. شاید از خستگی، شاید از سرما، شاید هم هنوز نمیدانست در چه دنیایی رها شده است. اما برادر کوچکترش آرام نبود. قدمهایش سست شده بودند، گرسنگی از نفس انداخته بودش. پسر دستانش را مشت کرد. باید جایی پیدا میکرد. باید کاری میکرد. دور خودش را نگاه کرد. هرجا خانهای بود، چراغهایش روشن بودند. مردم در گرما، کنار خانوادههایشان نشسته بودند، غذا میخوردند، میخندیدند، بیخبر از اینکه بیرون، پسری با دو کودک بیپناه، دنبال ذرهای امید میگردد. بالاخره، جلوی دکان نانوایی ایستاد. عطر نان تازه، دلش را بیشتر به درد آورد. چند لحظه دودل ماند. بعد، نفس عمیقی کشید و در را به آرامی باز کرد. صاحب نانوایی، مردی میانسال با ریش جوگندمی، پشت تنور ایستاده بود. نگاهش به محض دیدن سه کودک بیپناه، تغییر کرد. «اینجا چیکار میکنی، پسر؟» پسر مردد به او نگاه کرد، بعد سرش را پایین انداخت. «کار میخوام. هر کاری باشه. در عوضش... یه تیکه نون بدین.» مرد نانوا لحظهای سکوت کرد. نگاهش از پسر به کودک خوابیده در آغوشش افتاد. «این بچه مال توئه؟» پسر محکم گفت: «آره.» مرد اخم کرد. «یعنی زنت بچه رو گذاشته رفته؟» پسر یک لحظه جا خورد. بعد فهمید که مرد فکر کرده او پدر بچه است. حس کرد قلبش در هم پیچید. او حتی هنوز بچه بود، اما بار یک زندگی کامل را به دوش گرفته بود. با صدایی لرزان گفت: «نه. مادر نداره. هیچکدوممون مادر نداریم.» مرد نانوا چند لحظه نگاهش کرد. بعد، سری تکان داد. «بیا تو. یه تیکه نون بگیر، ولی اگه کار میخوای، فردا قبل از طلوع اینجا باش.» پسر لبخندی محو زد. برای اولین بار، امیدی در دلش روشن شد. او از این به بعد، باید بیشتر از همیشه مرد میشد. نقل قول moonecho لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/648-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B2%D8%AD%D9%85%D8%AA-%D9%BE%D8%B4%D8%AA-%D9%87%D8%B1-%D9%BE%D9%88%D9%84-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6263 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 08:11 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:11 PM پارت ده – باری که بر شانههای کوچک افتاد برف نرم و آرام روی زمین مینشست. در کوچههای تاریک، سکوتی سنگین حاکم بود، جز صدای گهگاهی زوزهی باد که در دل شب میپیچید. پسر بچه، که دیگر مدتها بود احساس کودکی نمیکرد، کنار دیوار کز کرده بود. بازوهای لاغرش را دور تکهای پارچه پیچید، انگار که با این کار میتوانست کمی گرما بگیرد. اما چیزی که در آغوشش میفشرد، نه برای خودش بود و نه برای گرما. «رقیه.» چشمهای بستهی نوزاد، پوست سرد و رنگپریدهاش، نالههای ضعیفی که دیگر توان بلند شدن نداشتند... همهی اینها هشداری بود که او نمیتوانست نادیده بگیرد. او را رها کرده بودند. درست مثل یک شیء اضافی، مثل چیزی که دیگر به درد نمیخورد. پسر نمیدانست که والدینش چه کسانی بودند، اما میدانست که فقیرتر از آن بودند که او را نگه دارند. و حالا، او بود. او که خودش چیزی نداشت، اما حاضر نبود مثل دیگران چشمانش را ببندد. نگاهش به برادر کوچکش افتاد. پسربچهای که با این که فقط کمی از خودش کوچکتر بود، اما انگار هزار سال زندگی کرده باشد، عاقل و آرام نگاهش میکرد. «گرسنهای؟» برادرش پرسید. پسر سر تکان داد، اما میدانست که نباید تسلیم ضعف شود. حالا یک نفر دیگر هم به او وابسته بود. دستش را جلو برد، پارچه را محکمتر دور رقیه پیچید، گرمای نفسهایش را به پوست سرد او دمید. «باید زنده بمونه.» زمزمه کرد. برادرش کنارش نشست. دست کوچک اما مطمئنش را روی بازوی او گذاشت و آرام گفت: «با هم زندهش نگه میداریم.» در آن شب سرد، در آن خیابان یخزده، دو کودکِ بیسرپناه، دستهایشان را در هم قفل کردند. و در میانشان، نوزادی که هنوز از بیرحمی دنیا چیزی نمیدانست، در آغوششان به سختی نفس میکشید. نقل قول moonecho لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/648-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B2%D8%AD%D9%85%D8%AA-%D9%BE%D8%B4%D8%AA-%D9%87%D8%B1-%D9%BE%D9%88%D9%84-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6264 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 08:15 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:15 PM پارت یازده – آغاز حکایت سالها گذشته بود. آن دو پسر بچهی بیپناه، حالا دو مرد شده بودند. مردانی که زندگی، زودتر از موعد دستهایشان را پینهبسته و دلهایشان را سنگین کرده بود. دیگر گرسنه نمیماندند. دیگر در سرما نمیلرزیدند. خانهی کوچکی داشتند، نه چندان بزرگ، نه چندان مجلل، اما گرم و پر از امنیتی که برای ساختنش جان کنده بودند. و رقیه... آن نوزاد کوچک که در آن شب سرد، در میان پارچهای نازک، به او رسیده بود، حالا یازدهساله شده بود. دخترکی که با موهای بلند و پریشان، با چشمانی که هوش از آن میبارید، پا به پایشان بزرگ شده بود. او دیگر فقط یک کودک نبود. رقیه خانمی شده بود برای خودش. با لبخندی که حتی سختترین روزها را روشن میکرد، با شوری که به زندگی آنها رنگ داده بود. اما او پسر بزرگ را "بابا" صدا میزد. کسی که هنوز خودش احساس جوانی میکرد، کسی که حتی کودکیاش را نزیسته بود، حالا پدر بود. و برادر کوچکتر را "داداش" صدا میزد، همان که حالا دیگر جوانی رعنا شده بود، همان که در دل سختیها، همیشه برایش سپر شده بود. حالا دستشان به دهنشان میرسید، حالا دیگر ترس از گرسنگی نداشتند. اما زندگی همیشه وقتی به تو لبخند میزند، یک دستی هم پشت سرش نگه میدارد. همهچیز آرام بود، تا آن روزی که دیگر آرام نماند... نقل قول moonecho لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/648-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B2%D8%AD%D9%85%D8%AA-%D9%BE%D8%B4%D8%AA-%D9%87%D8%B1-%D9%BE%D9%88%D9%84-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6265 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 08:19 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:19 PM پارت دوازده – ناتوانی و ناامیدی زندگی همیشه با رقیه مهربان بود، اما این مهربانی کمکم در حال تغییر بود. او همیشه در کنار پدرش احساس امنیت میکرد، اما حالا این امنیت دیگر وجود نداشت. روزها پر از سوالات بیجواب بود. چرا پدر دیگر پولی برایش ندارد؟ چرا هیچوقت جوابی جز «ندارم» نمیشنید؟ این سوالات در ذهن رقیه روز به روز بیشتر و بیشتر میشد. رقیه به پدرش گفت: «پدر، پول میخواهم.» این جملهای بود که همیشه با اعتماد به نفس به زبان میآورد، اما دیگر پاسخی که از پدر میشنید، سردتر و بیروحتر از همیشه بود. «ندارم.» ساده و بیرمق، بدون هیچگونه دلیلی. روزها گذشت و رقیه که این تغییر را به وضوح در رفتار پدرش میدید، احساس میکرد که چیزی در زندگیاش خراب شده است. او که همیشه خود را در کنار پدرش احساس میکرد، حالا در یک دنیای بیپناه و سرد گرفتار شده بود. این اولین بار بود که رقیه واقعا متوجه میشد که زندگی میتواند سخت باشد، زندگی میتواند دلسردکننده باشد. پول به دست آوردن، کار کردن، همه چیز به یکباره برای او معنای جدیدی پیدا کرده بود. اما به جای اینکه از این تغییرات ناراحت شود، بیشتر به آن فکر میکرد. در دلش میخواست یک راهی پیدا کند که بتواند از این وضعیت بیرون بیاید، اما هیچ ایدهای نداشت. به خود میگفت: «آیا من باید هم مثل پدرم، روزها و شبها را به سختی کار کنم؟» همچنان درخواستها و بهانههایش از پدر ادامه داشت. هر بار که میگفت: «پدر، پول میخواهم»، پدر جواب میداد: «بدهی دارم»، «ندارم»، «کارم کم شده». اینها همیشه بهانههایی بودند که دیگر برای رقیه عادی شده بودند. ولی در دلش شکاف عمیقی ایجاد میشد، شکی که میگفت: «چرا باید هر روز برای چیزی که نیاز دارم، از کسی درخواست کنم؟» او هیچ وقت فکر نمیکرد که روزی به این نتیجه برسد که زندگی میتواند اینطور سخت و پیچیده باشد. در روزهای تاریک و بیپاسخ، رقیه احساس کرد که از همه چیز جدا شده است. حس ناامیدی که او تجربه میکرد، هر روز بیشتر و بیشتر به دلش نفوذ میکرد. نقل قول moonecho لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/648-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B2%D8%AD%D9%85%D8%AA-%D9%BE%D8%B4%D8%AA-%D9%87%D8%B1-%D9%BE%D9%88%D9%84-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6266 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 08:22 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:22 PM پارت سیزده – آغاز تغییر و تصمیم برای حرکت یک روز دیگر، وقتی از پدرش خواست که پولی برای خرید چیزی بدهد، پدر با چهرهای خسته و نگران جواب داد: «ندارم، دخترم. خودت که میدونی وضع مالی خوب نیست.» رقیه از این جمله بیش از هر زمان دیگری دلش شکست. این بار چیزی در درونش فرو ریخت. چیزی که قبل از آن هرگز تجربه نکرده بود. از آن روز به بعد، رقیه با خودش فکر میکرد که آیا واقعاً باید ادامه دهد؟ آیا باید هر روز از پدرش چیزی بخواهد؟ آیا او به اندازه کافی بزرگ شده بود که خودش تصمیم بگیرد؟ اما حتی این فکر هم نتوانست رقیه را آرام کند. او هر روز در دلش بیشتر از قبل ناامید میشد. چند روز بعد، رقیه در گوشهای تنها نشسته بود و به زندگیاش فکر میکرد. یادش آمد که همیشه میدید چطور پدرش سخت کار میکند، اما هیچوقت درک نکرده بود که او چقدر زحمت میکشد. اکنون که خودش در شرایط مشابه قرار گرفته بود، متوجه شد که هیچ چیزی به سادگی به دست نمیآید. همهچیز به قیمت تلاش و رنج است. تصمیم گرفت دیگر از پدر پول نخواهد. دیگر نمیخواهد چیزی بخواهد که بتواند خودش به دست آورد. اما این تصمیم برای رقیه به هیچ عنوان آسان نبود. او به سختی متوجه شد که باید خود به دنبال کاری برود و برای خود پول درآورد. با این حال، در دلش هنوز حس بلاتکلیفی و ناامیدی عمیقی وجود داشت. --- روزها گذشت و رقیه، با دلشکستگی و سؤالات بیجواب در ذهنش، به دنبال کار میگشت. اما در هر جایی که میرفت، هیچکس نمیخواست او را به عنوان نیروی کاری قبول کند. تجربه نداشت. او که هیچوقت فکر نمیکرد روزی در چنین شرایطی قرار بگیرد، حالا میفهمید که تنها داشتن اراده کافی نیست. باید چیزی بیشتر داشت. آن شب، وقتی به خانه برگشت، با قلبی سنگین به پدرش نگاه کرد. پدرش که هنوز در حال کار بود، به او نگاه کرد و پرسید: «چرا ناراحتی؟» رقیه با صدایی که از شدت ناراحتی گرفته بود، گفت: «چرا هیچکس منو نمیخواد؟ چرا هیچکسی نمیخواد به من کمک کنه؟» پدرش، در حالی که همچنان چهرهای نگران داشت، جواب داد: «دنیا همیشه اینطور نیست، دخترم. باید صبر کنی. به خودت ایمان داشته باش.» اما رقیه دیگر نمیخواست حرفهای امیدوارکننده بشنود. او این روزها هیچ چیز را ساده نمیدید. جهان برایش سیاه و سفید نبود. او حالا درک کرده بود که هیچ چیزی آسان به دست نمیآید. این آغاز واقعی تغییر در زندگی رقیه بود. تصمیم گرفته بود به تنهایی برای خود کاری پیدا کند، اما مسیر پیشرو برایش پر از تردید، شکستهای کوچک و روزهای سخت بود. نقل قول moonecho لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/648-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B2%D8%AD%D9%85%D8%AA-%D9%BE%D8%B4%D8%AA-%D9%87%D8%B1-%D9%BE%D9%88%D9%84-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6267 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 08:26 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:26 PM پارت چهارده – اولین کار و طعم استقلال رقیه از جلوی مغازهها و کارگاهها میگذشت، هرجا که فکرش را میکرد، سر میزد، اما هیچکس دختری که تجربهی کاری نداشت را استخدام نمیکرد. هر "نه" که میشنید، سنگینی تازهای روی شانههایش میگذاشت. حالا میفهمید که چرا پدرش آنقدر سختگیر شده بود. او فقط میخواست که رقیه بفهمد پول به این سادگیها به دست نمیآید. حالا که جیبهایش خالی بود، تازه قدر آن روزهایی را میدانست که بدون فکر پول خرج میکرد. هر بار که پدرش میگفت: «ندارم»، «بدهی داشتم»، «الان وقتش نیست»، رقیه عصبانی میشد و فکر میکرد که او فقط نمیخواهد چیزی به او بدهد. اما حالا، در این خیابانهای شلوغ، با دستهایی که از خستگی میلرزید، کمکم میفهمید که داشتن پول یک چیز است، اما به دست آوردنش چیز دیگری. --- بالاخره، بعد از روزها جستوجو، چشمش به مغازهای افتاد که روی شیشهاش نوشته بود: «کمک فروشنده نیازمندیم.» با قلبی که محکم میکوبید، وارد مغازه شد. مرد مغازهدار، با نگاهی مردد پرسید: «تجربه داری؟» رقیه سری تکان داد: «نه، اما سریع یاد میگیرم.» مرد کمی به او نگاه کرد، بعد شانه بالا انداخت: «باشه. ولی حقوق زیادی نداره. کارت اینه که قفسهها رو مرتب کنی، مشتریا رو راه بندازی. سخته، اما اگه خوب کار کنی، شاید بیشتر بشه.» لبهای رقیه از خوشحالی کش آمد: «قبول!» آن لحظه، سنگینی روی شانههایش کمی کمتر شد. بالاخره، برای اولین بار در زندگی اش، خودش قرار بود پول دربیاورد. نقل قول moonecho لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/648-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B2%D8%AD%D9%85%D8%AA-%D9%BE%D8%B4%D8%AA-%D9%87%D8%B1-%D9%BE%D9%88%D9%84-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6268 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 08:33 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:33 PM پارت پانزده – اولین حقوق و درسی بزرگ کار سختتر از چیزی بود که تصورش را میکرد. ساعتها سر پا بودن، تمیز کردن قفسهها، حساب کردن پول مشتریها… بعضیها بدرفتار بودند، بعضیها بیحوصله. دستهایش از خستگی میلرزید و پاهایش دیگر تاب ایستادن نداشتند، اما هیچکدام از اینها نتوانستند او را از هدفش بازدارند. هر بار که وسوسه میشد کار را ول کند و به خانه برگردد، یادش میافتاد که چقدر برای رسیدن به این لحظه تلاش کرده بود. دندان روی جگر میگذاشت و باز هم ادامه میداد. یک ماه گذشت و کار هنوز هم برایش سخت بود، اما حالا چیزی تغییر کرده بود. رقیه دیگر همان دختری نبود که با چشمهای پر از امید و آرزو از پدرش پول میخواست. حالا، در جیبش پولی بود که خودش به دست آورده بود. و این پول، خیلی بیشتر از هر چیزی که پدرش میتوانست بدهد، برایش ارزش داشت. مغازهدار پاکت کوچکی به دستش داد و گفت: «اینا برای این ماهته. خوب کار کردی.» رقیه با دستانی که از هیجان میلرزید، پاکت را گرفت. وزن سبک آن شاید نشان میداد که درونش پول زیادی نیست، اما برای رقیه، این تنها یک پاکت پول نبود. این زحمتی بود که خود او کشیده بود. این همان تلاشی بود که از ساعتها ایستادن پشت پیشخوان و برخورد با مشتریهای سختگیر به دست آمده بود. با دلی پر از شادی، از مغازه بیرون زد. در خیابان شلوغ ایستاد و پاکت را باز کرد. اسکناسها را یکی یکی شمرد. هرکدامشان برایش مثل گنجی با ارزش بودند. کم بود، اما هرکدام از این اسکناسها داستان یک تلاش، یک شب بیداری، یک قطره عرق بر پیشانیاش را در خود داشت. وقتی به خانه برگشت، پدرش در گوشهای نشسته بود و مثل همیشه ساکت بود. رقیه جلو رفت، قلبش به شدت میزد. دستهایش را به سمت پدرش باز کرد و گفت: «ببین بابا! خودم پول درآوردم!» چشمان پدرش لحظهای از تعجب گشاد شد. انگار در آن لحظه چیزی در دلش حرکت کرد، چیزی که مدتها در انتظارش بود. او آرام به دخترش نگاه کرد و سپس با لحنی که بیشتر از همیشه غمگین و پر از درک بود، گفت: «سخته، نه؟» رقیه لبخندی زد که تلخی و شیرینی با هم در آن موج میزد. تمام لحظات سختی که گذرانده بود در یک چشم به هم زدن به یادش آمد. سری تکان داد و با صدای لرزان گفت: «خیلی سختتر از چیزی که فکرش رو میکردم.» پدرش در سکوت، بدون هیچ کلمهای نگاهش کرد. در نگاهش تغییرات عمیقی بود؛ انگار برای اولین بار در زندگی، او را به عنوان یک زن، به عنوان کسی که میتواند دنیایش را خود بسازد، میدید. آن شب، رقیه اولین شب زندگیاش را خوابید که نه با دلشکستگی، بلکه با آرامش و افتخار از این که توانسته به خودش ثابت کند که میتواند مستقل باشد، خوابی عمیق و شیرین داشت. خوابی که هیچ پولی در دنیا نمیتوانست آن را برایش بخرد. حکایت آموزنده: این داستان به ما درسی بزرگ میدهد: هیچ چیزی در زندگی بدون تلاش و زحمت به دست نمیآید. رقیه که همیشه از پدرش چیزی میخواست و نمیدانست برای به دست آوردن هر چیزی باید سخت تلاش کند، وقتی با مشکلات زندگی روبهرو شد، متوجه شد که استقلال و موفقیت تنها با تلاش مستمر و پشتکار به دست میآید. این داستان به ما یادآوری میکند که درک و قدردانی از زحمات دیگران، به ویژه والدین، زمانی واقعیتر میشود که خود تجربه سختیها را داشته باشیم. رقیه وقتی خودش برای کسب درآمد تلاش کرد، فهمید که پدرش چه سختیهایی را کشیده و حالا او ارزش واقعی تلاش و زحمت را درک کرد. این حکایت به ما میآموزد که با چالشها باید روبهرو شویم، تسلیم نشویم و از هر تجربهای برای رشد خود استفاده کنیم. در نهایت، زندگی بدون زحمت و تلاش نمیتواند معنا پیدا کند. « پایان» 1 نقل قول moonecho لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/648-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B2%D8%AD%D9%85%D8%AA-%D9%BE%D8%B4%D8%AA-%D9%87%D8%B1-%D9%BE%D9%88%D9%84-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6269 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.