داماسپیا ارسال شده در 1 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 1 خرداد (ویرایش شده) نام رمان : قلعهی سرخ نویسنده : داماسپیا ژانر : فانتزی ، عاشقانه ، تاریخی ، هیجانی ، اکشن خلاصه رمان : دیدمش ! در هیاهوی جنگ ، در بین چکاچک شمشیرها و فریادهای درد آلود ! منی که به خواب نمیدیدم دلبستهی دشمنم شدم...و همبسترش ! نهال نوپای زندگیمان تازه جان گرفته بود که مردی از گذشتهی تاریک کمر به نابودیمان بست ، و خون بهای این انتقام من و عشق و فرزندانم بودیم ! نقد رمان قلعهی سرخ : https://forum.98ia.net/topic/621-معرفی-و-نقد-رمان-قلعهی-سرخ-داماسپیا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/#:~:text=معرفی و-,نقد,-رمان قلعهی سرخ ویرایش شده 1 خرداد توسط داماسپیا 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%82%D9%84%D8%B9%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%B3%D8%B1%D8%AE-%D8%AF%D8%A7%D9%85%D8%A7%D8%B3%D9%BE%DB%8C%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
داماسپیا ارسال شده در 1 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 خرداد پارت ۱ آرتمیس _ قلعهی سرخ _ اتاق مشترک آرتمیس و سیاوش با خستگی خودش را روی تخت رها کرد و نگاهی به نیکزاد انداخت که با انگشتان کوتاه و گوشتالویش دستانش را در هوا تکان میداد و صداهای نامفهوم از خودش درمیآورد. امروز روز جشن نامگذاری پسر کوچولوی شیرینش ، نیکزاد ، بود و تمام اشراف و بزرگان از سراسر هارپارک و پارسه به این مناسبت در قلعهی سرخ جمع شده بودند و تا پاسی از شب در مراسم با شکوه به جشن و پایکوبی پرداختند. شب هنگام ، هر کس که کاشانهای در خارج از پایتخت داشت به دستور شاه بارمان بزرگ ، یک شب را مهمان قلعهی سرخ شده بود و اکنون ، تمام قلعه در خاموشی فرو رفته بود. حتی خواهر و شوهر خواهرش هم از قلعهی سیاه به پایتخت آمده بودند تا در این مراسم شرکت کنند. این اتفاق مایهی شادی آرتمیس بود چون میتوانست به آشتی میان دو برادر و در نتیجه ارتباط بیشتر و بهتر با خواهرش امیدوار باشد. دل خوشی از سهند نداشت اما آتوسا که گناهی نداشت. او نیز پاسوز سهند شده بود و ناچار شده بود در قلعهی سیاه ، که در ساتراپ ( استان ) یوشیتا و در نزدیکی بندر جنوبی بود زندگی کند. این دستور بارمان شاه بود. به خیالش با دوری دو برادر که حالا باجناق هم شده بودند ، میتوانست از بیشتر شدن تنش و درگیری بین آنها جلوگیری کند. آرتمیس نمیدانست که این فکر شاه چقدر مفید بوده است. به راستی چه کسی میدانست ؟ 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%82%D9%84%D8%B9%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%B3%D8%B1%D8%AE-%D8%AF%D8%A7%D9%85%D8%A7%D8%B3%D9%BE%DB%8C%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6088 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 1 خرداد مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 1 خرداد (ویرایش شده) 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| ویرایش شده یکشنبه در 02:00 PM توسط سادات.۸۲ 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%82%D9%84%D8%B9%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%B3%D8%B1%D8%AE-%D8%AF%D8%A7%D9%85%D8%A7%D8%B3%D9%BE%DB%8C%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6091 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
داماسپیا ارسال شده در 4 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 خرداد پارت ۲ آن دو با خودشان دو قلوهای شیرین زبان و دوست داشتنی خود ، سام و سامان را هم آورده بودند. پسر بچههای پنج سالهای که ۹ ماه پس از ازدواجشان و قبل از رفتنشان به جنوب ، در همین قلعه به دنیا آمده بودند. صدای گریهی آرام نیکزاد او را به خود آورد. چشمهایش را میمالید و نق نق میکرد. آرتمیس که هنوز فرصت نکرده بود پیراهن مجلل و طلایی رنگش را از تن دربیاورد از جا بلند شد و در حالی که لباسش را با لباس خواب ابریشمی و نازکی عوض میکرد رو به نیکزاد نقنقو گفت: جونم!... عزیز دلم!...خوابالو شدی پسرم ؟... بداخلاق شدی ؟!... آره ؟!... الان میام نفس مامان!... الان میام عشق مامان! در حالی که بند جلوی لباس خواب سفیدش را باز میگذاشت نیکزاد را در آغوش گرفت و صورت تپل و سفیدش را بوسید. سپس سینهی چپش را در دهان او گذاشت و در حالی که آرام شیر خوردن او را تماشا میکرد ، موهایش را نوازش کرد. چشمهای درشت و سبزش ، مژههای برگشته و بلندش ، ابروهای پر پشت و سیاهش و موهای مواج و شبگونش را از پدرش به ارث برده بود. فقط خدا میدانست که چقدر از داشتن پسری درست مثل سیاوش به خود می بالید. پشت دست تپل و پنبهای سیاوش کوچولویش را بوسید و قربان صدقهاش رفت. در همین احوال بود که با صدای در به سمتش برگشت. سیاوش بود که پس از ورود به اتاق در را پشت سرش بست و با لبخند و اخم ظاهریای که هیچ به چهرهی بشاشش نمیآمد به تخت خواب نزدیک شد. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%82%D9%84%D8%B9%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%B3%D8%B1%D8%AE-%D8%AF%D8%A7%D9%85%D8%A7%D8%B3%D9%BE%DB%8C%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6173 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
داماسپیا ارسال شده در 5 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 خرداد پارت ۳ در همان حال گفت: ای بابا!...شد ما یکبار از در این اتاق بیایم داخل و شما دارایی منو نکرده باشی توی دهن این مرتیکهی مفت خور!؟! آرتمیس دلبرانه خندید و رو به شوهرش با ناز گفت: خوش اومدی مرد من!...چی شده ؟... دوباره با پسر خودت لج افتادی ؟ سیاوش کنار آرتمیس روی تخت نشست و گونهی آرتمیس را بوسید و از همان فاصلهی کم در گوشش زمزمه کرد: باز دلبری کردی بانو؟... با دلبری و بیدلبری اسیرتم! آرتمیس که از برخورد نفسهای سیاوش به گردنش قلقلکش گرفته بود ریز خندید. سپس با فکر به دختر سه سالهاش رو به سیاوش گفت: نوشا چطور ؟...حالش خوبه ؟...نشد از صبح یکبار درست و حسابی بغلش کنم! سیاوش دستی روی موهای نیکزاد کشید و با لحنی دلجویانه گفت: دخترتم خوبه!...قبل از اینکه بیام اینجا بهش سر زدم...پرستارش تازه خوابونده بودش و همه چیز امن و امان بود. با پایان جملهاش نیکزاد را از بغل آرتمیس قاپید و گاز آهستهای از لپ تپلش گرفت. سپس در پاسخ به اعتراض آرتمیس صدایش را صاف کرد و رو به نیکزاد گفت: پدر سوخته!... چه معنی میده جلوی چشم من بچسبی به زنم ؟!...هان؟! نیکزاد صداهای کودکانهای از خودش درآورد که آرتمیس را به خنده انداخت. آرتمیس جلوی لباس خوابش را بست ، به بغل روی تخت دراز کشید و محو تماشای شوهر و پسرش شد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%82%D9%84%D8%B9%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%B3%D8%B1%D8%AE-%D8%AF%D8%A7%D9%85%D8%A7%D8%B3%D9%BE%DB%8C%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6182 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.