رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

ششمین همزاد

پارت #پنجاه

 

 

با حیرت بهش زل زدم و اولین جمله‌ای که به ذهنم رسید رو تکرار کردم:

 

_ تو چرا جوونی!

 

حرفم پس گرفتم و اصلاح کردم:

 

_ یعنی توقع داشتم یکم پیر و چروک‌تر باشی!

 

گوشه لبش یکم به بالا منحنی شد و من دست توی کیفم کردم؛ عکس بهار رو در آوردم و اول نگاه دقیقی به پسر تو عکس و مرد مقابلم انداختم؛ بابا جفتشون یکی بودن!

 

بعد با تردید اون رو روی میز مقابل آدالارد گم‌گشته گذاشتم و همزمان که نگاهش به عکس افتاد گفتم:

 

_ این خواهرمه؛ بهار! 

بیست سال پیش بنا به دلایلی که نمیدونم مرد و الان دنبال علت فوتشم!

 

با دیدن عکس خشکش زد و من با چشمای خودم دیدم که قفسه سینش دیگه تکون نخورد!

 

لبم رو کمی جویدم و خداکنه که کمکم کنه! به خاطر بهار کل خانوادم رو از دست دادم؛ بخاطر بهار زیر یک سقف با مردهایی که نمی‌شناختم خوابیدم و یک خوناشام کشتم!

 

دستاش لرزید و عکس رو برداشت؛ با تمام دلتنگی بهش خیره شد و با لبخند کوچیکی گفت:

 

_ تو باید همون انار کوچولوعه باشی نه؟ 

همونیکه زیر تخت بهار قایم میشدی تا عکس‌ کتاب‌های درسیش رو ببینی و با مداد رنگی رنگشون کنی؟

 

خب جاها عوض شد و حالا نوبت من بود که تعجب کنم! 

همچین خاطره‌ی مبهمی داشتم و الان کامل برام تداعی شد!

 

عکس رو روی میز گذاشت و با لبخند بهم خیره شد:

 

_ چقدر بزرگ شدی! خواهرزن کوچولو!

 

نگاه خیلی بدی بهش انداختم و مطمئنم اگه میتونستم قیافم رو ببینم، شبیه یک گربه وحشی شده بودم!

 

به وضوح لبخندش بیشتر شد و پرسید:

 

_ نکنه هنوزم وقتی عصبی میشی و یکی اذیتت میکنه یهویی سیم‌پیچ میترکونی و طرف رو با بد و بیراه به صلابه میکشی؟!

 

دود از گوش‌هام زد بیرون و با لحن داغونی گفتم:

 

_ نخیرم! هرکی گفته غلط کرده!

 

دست جلوی دهنم گرفتم و همین الان تاییدیه به حرفش زدم که!

 

به جلو خم شد و با لبخند مگش مرگمایی گفت:

 

_ نگران نباش، به مامان نمیگم حرف بد بد زدی که بازم توی دهنت فلفل سیاه بریزه!

 

این که از خصوصی ترین راز‌های ما هم خبر داشت! 

من وقتی کوچیک بودم مامان میدونست به بوی فلفل سیاه حساسیت دارم و وقتی حرف بد میزدم توی دهنم فلفل سیاه می‌ریخت تا تند تند عطسه کنم!

 

از خشم دست روی میز کوبیدم و تای ابرو آدالارد بالا رفت:

 

_ این آپشن جدیدته؟

 

چشمی چرخوندم و چرا کلاس بیام؟ اون بی‌شعور همه چیز رو میدونه که!

پس بیخیال گفتم:

 

_ نه از سر هیجان بود!

 

ریلکس لم داد و خودش رو بغل کرد:

 

_ خب انارِ دونه دونه؛ چرا دنبال منی؟

 

چه سریع هم خودمونی شد رفت! 

 

_ دنبال عامل قتل خواهرم هستم!

 

اخم کرد و جوابم رو داد:

 

_ من خودم تلاش کردم نشد! یعنی نمیشه و دنبالش نگرد.

راستی مامان و بابا چطورن؟

احتمالا تا الان کلی شکسته شده باشن...

 

نفس عمیقی رها کرد و با با بدبینی گفتم:

 

_ تو چرا سالمی و شکسته نشدی!

 

نگاهی به عکس انداخت و گفت:

 

_ وقتی تونستی عکس من رو ببینی پس یک نیرویی یا قدرتی داری!

بیا اینجوری شروع کنیم؛ خوناشام دیدی؟

 

ابرویی بالا انداختم و خندم گرفت:

 

_ بستگی داره چه تعداد خواسته باشی! 

 

اونم خندید و ادامه داد:

 

_ اون‌هایی که تو فیلم و قصه‌ها دیدی نه!

توی واقعیت خیلی بی‌رحم و نامرد هستن!

شاید به پاک‌ترین چیز دنیا هم بد نگاه کنن و بخوان نابودش کنن.

یا حتی اکه به نفعشون کنار بری باز هم ظلم بگن و جوری بیان زندگیت رو خراب کنن که نتونی فراموش کنی!

 

وسط حرفش پریدم و اخلاق خیلی بدیه که نمیزارم بقیه جمله‌هاشون رو کامل بگن!

 

_ این هایی که تو میگی خصلت‌های یک آدم پلید و شروره نه یک خوناشام!

ببین اون‌ها خون میخورن و قوی میشن!

حتی شاید باور نکنی ولی به سرعت نور میدَوَن و میتونن پرش‌ های بلندی داشته باشن به اندازه یک ساختمون دو طبقه!

 

از جاش بلند شد و پرسید:

 

_ یعنی به این حد تند میدَوَن؟

 

و شروع به دویدن عادی به سمت میز باریستا کرد!

 

خندم گرفت و بعد از ایستادن به نفس نفس افتاد:

 

_ از اینم تندتر میرن؟

 

دست روی دهنم گذاشتم تا لبخندم رو نبینه:

 

_ اصلا بهش شک نکن. باهاشون مسابقه بدی پوزشون رو به خاک مالوندی پسر!

 

اونم خندش گرفت و فرصت خواست:

 

_ وایسا وایسا! شاید اینجوری هم بتونم بدَوَم!

 

و تا به خودم بیام با دوتا فنجون شکلات داغ مقابل میز ایستاد و برگام پیچ خورد!

 

چشمام تا ته گشاد شد و انگشتم رو بالا آوردم:

 

_ توام؟؟؟

 

فنجونم رو مقابلم گذاشت و با خنده گفت:

 

_ بستگی داره از چه منظری بهش نگاه کنی.

ولی آره، منم!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد 

پارت #پنجاه_یک

 

 

مستقیم به جلو خیره شدم و *آها* گفتم؛ خب در اصل چیز دیگه‌ای هم نداشتم بگم!

 

نشست و پرسید:

 

_ سالمی؟

 

تعجب کردم ک پرسیدم:

 

_ از چه نظر؟

 

_ زبون دو متریت جمع شد!

 

خندم گرفت و به رو نیاوردم عوضش پرسیدم:

 

_ خب حالا چطوره یکم از خودت و خواهرم بگی؟

 

آب دهنش رو مزه مزه کرد و یهویی گفت:

 

_ چرا کنجکاوی!

 

شونه‌ای بالا انداختم:

 

_ من به عنوان خواهرش فکر میکنم حقمه بدونم و غیر اینه؟ چرا مرده و چجوری مرده؟

و اصلا چرا باید با یک همچین شخصی مثل تو دوست بشه، اونم یک خوناشام!

 

قیافه‌ی حق به جانبی گرفت و گفت:

 

_ من هرکسی نیستم و جزو زیباترین های خوناشام‌ها تلقی میشم!

و از طرفی؛ آشنایی من و بهار برمیگرده سر کتابی به اسم پرساس و پیدا کردنش به هم برخورد کردیم.

 

گوشام تیز شد و منتظر موندم که از قیافم فهمید باید ادامه بده:

 

_ ببین خواهر یک دختر معمولی نبود.

یعنی نمیدونم چجوری بگم برات قابل هضم باشه؛ ولی اسم اصلیش که طبیعت نامگذاری کرده بود؛ آفرودیته.

اون موقع که دیدمش نشونه‌های یک الهه رو داشت و این جزو موارد نادره.

بزار اینجوری بگم؛ آخه هیچی هم از ما بارت نیست و نمیفهمی چی میگی!

 

فنجون رو کنار زدم و عکس بهار رو برداشتم:

 

_ ببین آقا پسر، آدالارد و یا خدای زیبایی! 

من دنبال احضار روح خواهرم بودم که ببینم چرا مرده!

خاطره مبهمی دارم که یکی توی پارک گردنش رو عمیق برید و از خونریزی مرد!

بنا به دلایلی که نفهمیدم چجوری یک عوضی اومد و خانوادم رو کشت! 

 

اینجا بغض کردم و فهمیدم آخر عمر اجبار ذهنی‌ رسیده!

 

_ مادرم... پدرم... !

همه رو کشت و تنها خاطره از اون جمع منم!

با یک کتاب جادویی و چهارتا خوناشام آشنا شدم و اندازه تمام عمرم شنیدم که حرفای تو اذیتم نکنه!

حالا لطفا بدون هیچ شیله پیله‌ای بگو!

 

اخمی کرد و با چهره‌ای برافروخته پرسید:

 

_ کی کشته! چرا بکشه!

 

اینجوری که این شوت و پرت بود؛ صدرصد توضیح خوناشام شیشه‌ای و کدر براش کار آسونی نبود!

پس فاکتورش گرفتم:

 

_ یک قاتل برای پول.

 

و اون نگران پرسید:

 

_ پول داری؟ کم و کسری چی؟

خونه خوب داری؟

میخوای خونه برات بخرم؟

ماشین داری؟ اصلا بگو صبحانه خوردی؟!

 

پوف پوف!

 

_ آدالارد لطفا در مورد خواهرم بگو! و من قول میدم همه سوالاتت رو جواب بدم!

 

مثل خودم بیشعورانه وسط حرفم پرید:

 

_ الان تو مهم‌تری!

 

اخر عصبی شدم و جیغ زدم:

 

_ تورو خدا من رو یک دقیقه نپیچون و بگو! 

 

یکم ناراحت شد و با صدای آرومتری گفت:

 

_ من جانشین پادشاهی بودم و اون تازه به منصب الهه رسیده بود!

با هم آشنا شدیم و فهمیدم دنبال کتابی هست که دست منه و باید ازش محافظت میکردم!

اول خواستم اذیتش کنم و گفتم کمکت میکنم که پیداش کنی ولی رفته رفته از هم خوشمون اومد و یک تصمیم مهم گرفتیم!

 

مکث کرد و موهای تنم سیخ شد؛ حدس میزنم چیز خوبی در انتظار شنیدن نباشه.

 

چشم از من دزدید و به فنجونش خیره شد:

 

_ من تصمیم گرفتم از پادشاهی صرف نظر کنم و اونم تصمیم گرفت نیروهاش رو به طبیعت ببخشه!

ما دوست داشتیم تا آخرین روز زندگیش رو باهم باشیم و بخاطرش از اولویت هامون بگذریم!

ولی نشد... 

پادشاه مقابل فکر کرد من در شرف تاج گذاریم میخوام یک الهه به سمت خودم بکشونم و کسب قدرت کنم؛ برای همین دستور کشتنش رو داد.. 

بهار رو پادشاه مقابل کشت! 

و تنها دلیلی که برای انصراف داشتم رو از من گرفت!

 عوضش منم اخیرا شنیدم اون یک الهه پیدا کرده و دست آموز خودش کرده تا من رو بکوبه...

و منم دستور قتل اون الهه رو دادم؛ دقیقا مثل بیست سال پیش!

پادشاه در قبال پادشاه...

الهه در قبال الهه...

و خوناشامای کدرِ من؛ در قبال خوناشام‌های شیشه‌ای اون!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد 

پارت #پنجاه_دو

 

 

رسما لال شدم و خب...

 نیاز دارم تحلیل کنم آدم وقتی میفهمه قاتل خواهرش؛ در اصل حمایتگرشه و قاتل خودش و خانوادش؛ طرف مقابلشه باید چیکار کنه.

 

آب دهنم رو قورت دادم و یک ذره از فنجون خوردم؛ مزه بدی نمی‌داد! 

 

به جلو خم شدم و دستی دور لبم کشیدم:

 

_ ببین.. همین مسئله که تو گفتی در اصل...

در اصل اونیکه دنبال کشتنش هستی منم!

و من اصلا دنبال این نیستم که بهت آسیب بزنم!

مسئله اینه که...

 

ساکت شدم و حدس میزنم یک درجه رنگم پرید:

 

_ مسئله اینه که مسئله‌ای نیست!

و تو خانوادم کشتی!

 

دیدم که چجوری نگاهش میخ چشمام شده و با تردید و بدبینی پرسید:

 

_ اومدی نظرم رو عوض کنی که نکشمت؟

 

ترسیدم و واضحه!

آب دهنم رو قورت دادم و با استرس گفتم:

 

_ اومدم ببینم توی سرگذشت خواهرم کیه که بتونه کمکم کنه؟

و حالا میبینم همون آدم رو پیدا کردم در حالیکه خانوادم رو کشته!

 

با پوزخند گفت:

 

_ یعنی اینکه الان فهمیدی داری به نفع قاتل همون *خواهرت* کار میکنی عذاب وجدانی برات نمیزاره؟

 

فنجونم رو رها کردم و با دستم روی میز ضرب گرفتم:

 

_ من گم‌شده بودم و آدم تو جلوی چشمام مادرم رو به شکل وحشتناکی کشت!

تنها کسیکه بهم کمک کرد و راه نشونم داد همون پادشاه بود و توقع داری از روی پیشونیم خط زندگی بقیه رو میخوندم؟

 

عصبی شد و با صدایی که از خشم می‌لرزید بهم پرید:

 

_ الان داری من رو قانع میکنی؟

باید بگم قبولش نمیکنم تا ببینم واقعا از اون احمق دور شدی!

 

منم اخم کردم و گارد گرفتم:

 

_ به خواست خودم نیومدم که به خواست خودم عقب بکشم! 

من اگه میدونستم اون کسیه که باعث تمام اتفاقات زندگیمه صدرصد اینجا نبود ولی بخشیش هم بخاطر تو هست که ما اینجاییم!

اگه اون کتاب رو به خواهرم میدادی و فاز عاشقی نمیگرفتی الان زنده بود!

من رو استیضاح نکن وقتیکه تنها نخ زنده بودنم دستشه؛ جای من نه اونجاست نه اینجا؛ ولی شرایط ایجاب میکنه!

 

حس دوگانگی پیدا کردم؛ من دیشب از احساساتی که به پادشاه داشتم لبریز از حس خوب بودم و الان فهمیدم عامل قتل خواهرم اونه!

 

ساکت شدیم و عمیقا توی فکر فرو رفتیم؛ نمیدونم قابل‌ درک هست یا نه؛ ولی من توی شرایط بدی قرار گرفتم!

 

بالاخره کوتاه اومد و سپر دفاعیش رو خوابوند:

 

_ شرایطت رو اوکی میکنم که بیای بیرون؛ بگو خسته شدم و چمیدونم؛ ناراحتم!

بگو نمیتونم کنار بیام و اذیتم!

برو یک جای دیگه و من از مالی و حمایتی ساپورتت می‌کنم که زندگی یک انسان واقعی داشته باشی!

 

ناراحت شدم و بادم خوابید:

 

_ جناب آدالارد یا پادشاه کدر یا کسیکه دنبال انتقام بودی؛ بزار آموزش ببینم بعد‌ به نفع هر دوی شما کنار میرم که بحثی نباشه!

الان نیرویی دیدم که حیرت انگیز بود و نمیتونم ازش دست بکشم!

همین دیشب بهم یاد دادن طمع نکنم و الان دارم میگم اگه این انرژی نباشه من برام زندگی بی‌معنا میشه!

دیگه نه خانواده دارم نه قدرتی که بگم ارزشش رو داشت!

 

اون حیرت کرد و با ولوم بالایی پرسید:

 

_ یعنی میگی قدرتی که داری ارزش این رو داشته که خانوادت رو از دست بدی؟!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد 

پارت #پنجاه_سه

 

 

لب گزیدم و سریع گفتم:

 

_ مشخصه که نه!

من حرفم یک چیز دیگه بود!

 

در نهایت دست دراز کرد و به آرامش دعوتم کرد:

 

_ تحت هر شرایطی اینجوری میرسیم که تو عزیز شده‌ی عزیزم بودی و یقینا هستی.

من همیشه حمایتت میکنم و برای اینکه مشکلی پیش نیاد؛ خودم رو مخفی میکنم و دورادور مراقبت هستم.

ولی این رو بدون؛ هاکان آدم پای قول موندن نیست.

 

لبخند محوی روی لبم نقاشی شد و دست روی دستش گذاشتم. خب اعتراف میکنم که دروغ گفتم و اون واقعا خوشگله!

 

ما تا دم در باهم رفتیم و شمارش رو بهم داد و گفت:

 

_ به دیدنم بیا؛ هر روز و هر ساعت!

دوست دارم عمارتم رو بهت نشون بدم؛ عکس‌های دو نفره خودم و بهار!

 

عمیق به چشمام خیره شد و به آرومی پیشونیم رو بوسید:

 

_ تو تنها کسی هستی که برام مونده!

خانواده نداشتم و بهار تنها داراییم شد..

از من گرفتن و حالا میوه‌ی قلبش دارایی منه! 

باشه انار دونه دونه؟

 

احساس شیرینی تجربه کردم و باهاش خداحافظی کردم؛ باورم نمیشه یک شخصیت اینقدر عالی باشه!

 

به ماشین رسیدم و برگشتم که با هم چشم تو چشم شدیم، کلاهش رو به نشونه‌ی احترام برداشت و منم به تبعیت ازش کمی گردنش کج کردم و سوار ماشین شدم...

 

به قرارم با پسرا رسیدم و ریلکس خندیدم:

 

_ از صبح کلی پیاده روی کردم و استرس می‌کشیدم قراره چی بشه!

 

یکیشون بهم ساندویچ داد و از بوش متوجه شدم اون بندریه!

اخم کردم و تکونش دادم:

 

_ من غذای ناسالم نمی‌خورم!

 

دیاموند خندید و سنگ کوچیکی برداشت و به یک درخت پرت کرد:

 

_ هولی شت بابا! بیخیال زندگی به ناسالم بودنش قشنگه!

 

اداش رو در آوردم و میشل غرید:

 

_ چند لحظه دهنت رو ببند من ببینم چی تو چنته داریم!

 

بهم خیره شد و پرسید:

 

 _ چه خبر از پسر خوشتیپ؟

 

با یک چشمک ریز! چشم چرخوندم و با شکِ ساختگی گفتم:

 

_ کی؟ کدوم پسر خوشتیپ؟

 

دیاموند لبخند مضحکی زد و گفت:

 

_ کوتاه بیا بیبی! اون لعنتی جوریکه گفت کنار من بشین، منه پسر خیس شدم چه برسه به تو!

 

خجالت کشیدم و خندم گرفت؛ یک سوال مگه پسر‌ها هم خیس میشن؟!

 

میشل توی بازوش کوبید و نالید:

 

_ یک فَکتی رو برای پادشاه بگم؟

اون جزو گونه‌ی خوناشامی هست که روی چهره و صداشون همیشه سحر و جادوعه.

یعنی اگه احساس میکنی خیلی صدای قشنگی داره و یا چهرش بی نهایت زیباست؛ بدون تحت جادوی نسلش قرار گرفتی!

و این اختیاری برای اون‌ها نیست؛ کلا ژنشون این شکلیه! 

جذاب لعنتی.

 

دستی پشت گردنم کشیدم و شالم رو عقب دادم:

 

_ خیلی جالبه؛ یعنی اون ممکنه قشنگ نباشه و از دید ما خیلی جذاب باشه؟

 

دیاموند *هووو* کشید و گفت:

 

_ هی هی؛ خیلی جذابه؟

 

خندم گرفت و تقریبا با صدای بدی گفتم:

 

_ اذیتم نکن! من مصلحتی گفتم.

 

میشل کتاب پرساس رو از کیفم برداشت و شوت گرد تو بغلم:

 

_ بازش کم ببینیم این زبون بسته چی ناله کرده‌.

 

روی تخت سنگی میون جنگل نشستم و عنوان هاش رو خوندم:

 

_ قسم‌ها؟

 

سر تکون داد و عنوان بعدی رو گفتم:

 

_ گیاه شناسی و زمین شناسی؟

 

سرش رو خاروند و بازم نوچ!

 

_ چاکراهای بدنی و تحلیل انرژی؟

 

نگاهی به دیاموند انداخت و انگار بازم نه!

 

_ جهت شناسیِ الهگان؟

 

کمی مکث کرد و پرسید:

 

_ دیاموند مگه همچین چیزی داشتیم؟

انار بازش کن و بخون ببینیم چی نوشته!

 

سرفصلش رو باز کردم و نقاشی یک قطب نما رو دیدم که‌ با نگاه خیره‌ام؛ شروع به حرکت کرد و یک عقربه خاص رو نشون داد!

 

مطلبش رو از نظر گذروندم:

 

_ ای الهه‌ای که خداوند تورا برگزیده؛

در دانستن و حفظ کردن این راز بکوش و بدان که یقینا عنصری در تو رشد خواهد کرد که‌ موجودات پلید به آن نیازمند خواهند شد!

 

اخم کردم و دیاموند پرسید:

 

_ خب؟ چی نوشته؟

 

با علم به اینکه کسی جز من نمیتونه مطالب رو بخونه و با دیدگاه بدی که از صبح پیدا کرده بودم گفتم:

 

_ چرت و پرت!

وایسا ببینم چی نوشته!

 

و آروم خوندم:

 

_ بدان که در جهان هر چیز غیرممکنی ممکن است!

و هر قفلی کلیدی دارد حتی شده اگه در دل یک سنگ آخر اعماق دریا باشد!

آرزویی محال را انتخاب کن!

شش همزاد خویش را پیدا کرده و روح آنها را تسلیم جهان کن.

آنگاه با دامنی که دیگر پاک نیست و آه مظلوم بر خود دارد و برای یک الهه مناسب نیست؛ مقابل جهانی بایست که آرزویت را در آن فریاد خواهی کرد و تو پذیرفته میشوی!

همانگونه که نسل‌های قبل تو پذیرفته شد و همانگونه که تو پذیرفته خواهی شد!

 

_ چیشد؟

 

نفس عمیقی کشیدم و هیچی نفهمیدم ولی با این حال گفتم:

 

_ هیچی! فقط نوشته اگه توی بیابون و اینا گم شدیم میتونیم با کمک از ستاره شناسی و اینا راه خودمون رو پیدا کنیم!

 

میشل خندید و به تمسخر گفت:

 

_ چرا باید نویسنده این کتاب اینقدر بیکار باشه که بشینه نقشه راه یابی وسط کویر رو بگه؟

 

منم خنده‌ی مصنوعی کردم و خدا میدونه پشت خندم چه حرف‌هایی بود... !

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #پنجاه_چهار

 

 

توی ذهنم سوال کردم:

 

_قضیه ششمین همزاد چیه؟

 

و فکرم هول محور اینکه کتاب‌ گفته یک‌ رازه و جز الهه‌ها کسی نمیدونه چرخید؛ پس اینجا هم صدق میکنه که چیزی نگم!

 

کتاب رو ورق زدم و پرسیدم:

 

_ خب چیکار کنیم؟!

 

●○●○●

 

خسته و کوفته وارد عمارت شدم و ماشینم رو پارک کردم؛ میسوا رو دیدم و اون با اخم و تَخم گفت:

 

_ برای هر غیبتی باید اطلاع بدین!

 

و من با عذرخواهی کوتاهی سرازیر شدم به سمت اتاقم؛ خیلی دلم میخواست پادشاه رو ببینم و مدام تو ذهنم میچرخید که اون نمیدونه من خواهر بهارم و قاتل خواهرمه!

 

لباسم رو کندم و موهام رو بهم ریختم؛ افکارم آرومی نداشت و امروز تمرین کردم اشیا رو با نور آفتاب آتیش بزنم.

البته این عادی بود و اینبار تونستم از نور آفتاب روی یک غنچه تمرکز کنم و اون رو در عرض یک دقیقه شکوفا کنم!

 

دستبند توی دستم حسابی نیرومند شده بود و من این رو به خوبی احساس میکنم!

 

یک قسمتی از کتاب خوندم که نوشته بود:

 

_ از اعماق وجودت تمنا کن و برآورده شو!

 

و این خیلی مبهم بود!

 

نگاهم به آسمون و ماهش کشیده شد؛ ساعت هشت بود و من توی چراغ های قرمز عمارت دنبال یک چیزی بودم که به چشمم نخورده باشه!

 

گوشیم لرزید و بازش کردم:

 

_ آدالارد: سلام انارِ دون دون. 

چطوری خواهر زن جوجه؟

 

لبخند زدم و روی تخت نشستم و نوشتم:

 

_ تازه به عمارت رسیدم و ...

خواهر زن جوجه؟!

 

به آیینه خیره شدم و خودم رو دیدم؛ خیلی پریشون اما شاد بودم و چشم بستم؛ فکرش رو بکن الان میتونست بهار جای من باشه و من داشتم درس میخوندم!

 

چشم باز کردم و دوباره خودم رو توی آیینه دیدم و وحشت کردم!

 

گردنم عمیق بریده شده بود و خون زیادی روی بدنم می‌ریخت!

 

سریع ایستادم و دست به گردنم کشیدم که دیدم خشک خشکه! به آیینه زل زدم و اونم صاف بود!

 

نفس عمیقی کشیدم و چرا اینجوری شدم؟ توهم زدم!

 

در اتاقم زده شد و همزمان پیامی برام اومد و بلند گفتم:

 

_ بله؟

 

در اتاقم باز شد و پادشاه اومد داخل؛ گرمکن ورزشی تیره به تن داشت و با کنجکاوی نگاهم میکرد:

 

_ سلام هم خونه! چطوری؟

 

لبخند مصنوعی زدم و برخلاف عقلم؛ قلبم پر از حس ناب شد:

 

_ سلام پادشاه...

ممنون شما خوبین؟

بفرمایین داخل!

 

اومد تو و چشمش به بهم ریختگی من افتاد:

 

_ تازه اومدی؟

 

دستی پشت گردنم کشیدم و موهام رو مرتب کردم:

 

_ تمرین امروز خیلی سخت بود و یکم فکرم درگیر شده!

 

بُرِس برداشت و به دستم داد:

 

_ وقتی آراسته هستی زیباتر به نظر میای! 

دوست داری امشب با هم وقت بگذرونیم؟

مثلا قدم بزنیم و حتی خاطره تعریف کنیم.

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد 

پارت #پنجاه_پنج

 

 

ذوق زده قبول کردم و کنارش یادآوری کردم که قرار نیست از خاطره‌هام براش تعریف کنم و اون بفهمه من کیم!

 

موهام رو برس کشیدم و در تمام مدت، اون خیره به من و خرمن موهای تا وسط کرم بود!

بافت ساده‌ای موهام رو احاطه کرد و من گرمکن همرنگ باهاش انتخاب کردم؛ توی حموم عوض کردم و باهاش همقدم شدم.

 

گوشیم رو داخل اتاق گذاشتم و با همدیگه از پله‌ها پایین رفتیم.

 

اون با اشتیاق زمزمه کرد:

 

_ خیلی وقته پیاده روی اینجوری نرفتم!

 

لبخند زدم و به قدم‌هامون سرعت دادیم و ژست نیمه دو رو با هم گرفتیم.

 

در همون حین که از عمارت خارج شدیم، به نفس نفس افتادم و اون پرسید:

 

_ نظرات راجع به من چیه؟

 

از سوال یهوییش همون رگه نفسی که میومد هم قطع شد و من حیرت کردم!

تند جمله سر هم کردم:

 

_ میدونی؟ خب نظری ندارم.

 

عمیق بهم خیره شد و از سرعتش کم کرد:

 

_ یعنی واقعا برای من هیچ نظری نداری؟

 

نگاهی به تیپ و هیکلش انداختم و گفتم:

 

_ تو خوش استایلی و واقعا جلب توجه میکنی!

صدای زیبایی داری و من توی اولین نگاه از چشم و ابروت خیلی خوشم اومد!

 

اون به راه رفتن معمولی رسید و گفت:

 

_ این رو همه میگن؛ یک چیز جدید بگو!

 

نفسم سرجاش برگشت و فکر کردم:

 

_ تو اخلاق خاص به خودت رو داری و من فهمیدم خیلی تیزبین هستی!

و حقیقتا ذهنم در همین حد میکشه.

نظر تو در مورد من چیه؟

 

با لبخند نگاهم کرد و ما وارد خیابون خلوت شدیم! جز تاریکی و هیاهوی ریز چیزی با ما همراه نبود و اون با غرور جواب داد:

 

_ تو توی پنهانکاری عالی هستی! توی عالی نشون دادن عالی‌ هستی و این نقطه‌ی عطف خوبی‌ تلقی میشه!

 

لبخندم کمی ماسید و پرسیدم:

 

_ بر چه اساسی میگی؟

 

از خیابونم ردم کرد:

 

_ از اینکه متوجه شدم توام به من بی‌میل نیستی و هربار با دیدنم عادی رفتار کردی و نشون ندادی توی ذهنت چی میگذره!

 

لبام رو به داخل جمع کردم و توی روز دوم همخونه بودنمون؛ این زیادی رک واقع می‌شد!

 

سرم چرخید به سمتش و اون نگاه تاریکی به صورتم انداخت و پرسید:

 

_ فکر میکنی اشتباه میکنم؟

حتی همین الانم که کنار منی نفست به شماره افتاده... !

اگه اینکه نمیخوای باور کنی و به زبون بیاری پنهانکاری نیست.. پس چیه!

 

به خودم اومدم و متوجه شدم از همه جهت توسط حرفاش احاطه شدم و چشمام بین لب و نگاهش به گردش در اومده!

 

آب دهنم رو قورت دادم و به جای دیگه‌ای خیره شدم؛ این درست نبود!

 

پس گفتم:

 

_ این مسیر واسه دویدن عالیه!

 

و بی‌توجه بهش شروع به دویدن کردم!

سعی کردم خشم و امواج منفی بدنم رو داخل پاهام پیاده کنم و سریعتر‌ برم؛ من بهش میل داشتم اما نه در این حد که بیان بشه و براش تصمیم گیری‌ بشه!

 

به چهار‌راه بعدی رسیدم و چرخیدم که دیدم سرچهار راه قبلی ایستاده!

با دست اشاره کردم:

 

_ نمیای؟

 

و تو یک چشم بهم زدن مقابلم قرار گرفت!

 یک قدم بهم نزدیک شد و توی صورتم خم شد، بی‌حرف موندم و نگاهش بین چشم و لبم به گردش در اومد و مگه من موزه آثار هنری هستم که از من چشم برنمیداره؟

 

کمی خم‌تر شد و زمزمه کرد:

 

_ میشنوی؟ 

فکرت درگیره! 

قلبت تند‌تر میکوبه و مطمئنم...

داری تقلا میکنی از من دور بشی!

 

جایی بین گردن و گوشم نفس عمیقی کشید و بوسه‌ای همچون یک نهال نوپا کاشت...

دقیقا به حدی ظریف که شک میکنی واقعی بوده یا نه.. !

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد

پارت #پنجاه_شش

 

 

احساساتم به قلیان افتاد و نفس خالی کردم... !

کمی ازش فاصله گرفتم و پرسیدم:

 

_ آخرش چی میشه؟

 

و فکر نکنم مردی که مو رو از ماست بیرون میکشه، متوجه منظورم نشه!

 

ساکت موند و چیزی نگفت، به عقب چرخید و مسیر برگشت رو در پیش گرفت و منم همراهش شدم!

 

وسطای راه ایستاد؛ مکث کرد و به سمتم چرخید:

 

_ چطوره یک مدت باهم آشناتر شیم؟

شاید اینجوری آخری باشه ولی مسلما تو این لحظه نه اولی داریم نه آخری!

 

مقابلش رفتم و به پادشاهی خیره شدم، یقینا اونجوریکه فکر نمیکردم نبود و ما خیلی سریع پیش رفتیم. زمزمه‌ کردم:

 

_ نظر تو راجب به من چیه؟

 

و ساکت موند. 

اون همین لحظه شک داشت و چرا من فراموش کردم قاتل خواهرمه؟

 

_ من میگم تو دختری هستی که کاندیدهای من رو از تمام رمان‌هایی که خوندم رو جمع کردی و داخل خودت داری.

من و تو مثل رنگیم! هر کدوم به زیبایی های خاص خودمون!

حتی الانم که کنار همیم زیبایی‌های جلوه کننده ای داریم و تا توی رابطه نریم؛ تا باهم ادقام نشیم نمی‌فهمیم مناسب هم بودیم یا نه!

 

یکم جلوتر رفتم و پچ زدم:

 

_ اگه رنگی شدیم که خیلی زشته چی؟

 

شونه‌هام رو گرفت و خم شد توی صورتم:

 

_ اونجوری میفهمیم ما رنگهای زیبا؛ مناسب باهم بودن نیستیم و مسیرمون متفاوته!

 

هیستریک شدم و لرزش گرفتم:

 

_ یعنی اونجا تمام؟ کات.

 

لبش رو جمع کرد و اخم مزین به پیشونیش شد:

 

_ چرا پیش نرفته به فکر آخرشی؟ 

فقط میخوام تو این دوره، رازی بین من و تو باشه!

شاید که خیلی ها قصد جونت رو بکنن.

 

قبول کردم و نشونه‌اش رو با بغل کردن اون نشون دادم.

تکیه دادم و تکیه‌گاهم شد! 

یاد خلاء های وجودم افتادم و یک شبه تن به خواسته‌های نابجا دادم.

یقینا کور یا کر شدم و آدالارد رو فراموش کردم؛ ولاغیر این حماقت بعیده!

یا شایدم زیادی ازش خوشم میاد که میخوام فراموش کنم؟!

 

به عمارت رسیدیم و لبخند از روی لبم کنار نمیرفت، بالاخره منم رل زدم!

 

ساعت یازده بود و من شام نخورده؛ اولین و دومین و نمیدونم چندمین قانون این خونه رو پایمال کردم!

 

بی‌حرف به سمت اتاقم رفتم و واردش شدم، اونجا گرم و مطبوع‌تر از محیط سرد و یخچالی عمارت بود!

 

موهام رو دورم رها کردم و توی آیینه به خودم خیره شدم؛ الان معشوقه پنهانی پادشاهم؟

 

‌روی تخت نشستم و من توی رمان زندگی نمیکنم که همین الان برم حموم و یهویی اون بیاد و زیر نگاهِ پر تمناش ذوب بشم!

 

لباس خواب معمولی پوشیدم و زیر پتو خزیدم، برای فردا هیچ برنامه‌ای نداشتم و یهویی یاد گوشیم افتادم!

 

برداشتمش و دیدم آدالارد با اسم مستعاری که سیوش کردم *دیاموند۲* بهم پیام داده!

 

_ برات کلاه گیس و اینا میگیرم؛ فردا به عمارت کدر میبرمت تا یکم ذوق زده بشی اناری! ظهر منتظر خبرم باش!

 

براش نوشتم:

 

_ حتما!

 

و پیاماش رو پاک کردم و فرستادمش تو بایگانی که اگه یک درصد پیامی داد مشخص نشه!

 

●○●○●

 

موهام نوازش می‌شد و چه حسی بالاتر از اینکه تو خواب یکی نازت کنه؟

 

لبخند زدم و اون نوازش قطع شد که با چشم بسته نق زدم:

 

_ عه؟

بازم بکن!

 

دوباره دستی بین موهام چرخید و من خرسندم!

چشمام رو نرم نرمک باز کردم که با چهره پادشاه مقابل صورتم مواجه شدم!

 

یهویی سیخ نشستم که اینبار اون نق زد:

 

_ داشتم نگاه میکردم!

 

به لباس تنم که مناسب بود خیره شدم و نفس عمیقی کشیدم:

 

_ خیلی یهویی بود! 

سلام صبح بخیر!

 

بازوم رو کشید و دوباره جای قبلیم افتادم و گفت:

 

_ هنوزم بخواب. کلا پنج ساعته نگاهت کردم!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد 

پارت #پنجاه_هفت

 

 

من تا حالا محبت این شکلی و حرفای این مدلی نشنیده بودم و برام جدید بود.

پس آروم گرفتم و پرسیدم:

 

_ ساعت چنده؟

 

_ شاید شش یا هفت صبح!

 

چشمام گشاد شد و اینبار واقعا نشستم؛ چرا باید هفت صبح بیدار میشدم؟

بله! چون زمان صبحانه!

 

به گوشیم نگاهی انداختم و با دیدن ساعت شش و نیم؛ سریع جنبیدم!

این سری قرار نبود از غذا دست بکشم و دیشب گرسنه خوابیدم!

 

موهام رو شونه زدم و بیگودی پیچ کردم؛ لباس فاخر و مناسب کلاسیکی پوشیدم و از حموم بیرون اومدم:

 

_ بریم صبحانه؟

 

تازه متوجه شدم جناب محترم با ربدوشامبر لم داده و اینجا رو هتل خصوصی دیده!

البته که پی‌نوشت باید اضافه کنم واقعا هتل و قصر خودشه!

 

بلند شد و با دیدن بیگودی های رو سرم خندید:

 

_ بانمکن!

 

از اتاق بیرون رفتیم و باید تا بعد صبحانه صبر میکردم موهام حالت بگیره!

 

از پله ها پایین رفتیم و با باز کردن در؛ دیدم که آخرین تکه‌ی لوازم صبحانه رو روی میز گذاشتن و کنار رفتن!

 

تمام مدتی که صبحانه خوردیم؛ پادشاه خدمه رو مرخص کرده بود و هی از من در مورد مزه ها میپرسید:

 

_ چایی شیرین با پنیر شور خوشمزه میشه؟

مثل آب شدن برف یخی وسط گرمای دهن؟

یا طعم مربا و کره‌ی لَزِج باهم جالبه؟

 

منم تمام مدت فقط تکرار میکردم:

_ همش خوشمزس!

 

تموم شد و آخرش دستام رو گرفت و به کف دستم خیره شد:

 

_ یکبار من پیش یک فالگیر رفتم و اون گفت کف دستای من آیندمون رو نشون میدن..

بهم گفتن شاید یک روزی تغییر کنم و فکر می‌کنم راست گفته باشه!

 

ابرویی بالا انداختم و تغییر رو که همه آدمها دارن؛ این دیگه چه صیغه‌ای بود!

 

از سالن غذاخوری که خارج شدیم؛ میشل رو ورودی سالن دیدم و باهام احوال پرسی کرد و با احترام به پادشاه ادای سلام کرد!

 

دستم رو گرفت و بی‌هواس کشید و گفت:

 

_ بریم؟ 

امروز کلا تو کتابخونه هستیم!

 

نگاهم به پادشاه و نگاه بدش روی دستامون افتاد؛ اوه خدایا این غیرتی شدن و تعصب اینجا هم صدق میکنه؟

 

عوضش سریع گفتم:

 

_ پادشاه؟ میتونم چند لحظه باهاتون حرف بزنم؟

 

نگاهش به چشمام کشیده‌ شد و سر تکون داد!

بی حرف پشت سرش راه افتادم و به میشل اشاره کردم:

 

_ برو میام!

 

و وارد اتاق خودم شد!

در اتاق رو بستم و جلوش سیخ ایستادم و پرسیدم:

 

_ فکر میکنی لازمه که بین همدیگه یکسری مرزهایی رو مشخص کنیم؟

 

روی تختم نشست و مشتاق سر تکون داد:

 

_ من خیلی قانونمندم! من خیلی برام مهمه! من همین رو میخوام.

 

از من من هایی که میکرد تعجب کردم و به روی خودم نیاوردم، کنارش نشستم و دستم رو روی پاش گذاشتم:

 

_ یکی تو بگو یکی من میگم. 

چطوره؟

 

چرخید سمتم و بخشی از موهای جلوش ریخت روی چشماش!

موهای نسبتا بلندی داشت که می‌شد کمی گوجه‌ای ببندی و واقعا کراش بود!

 

دستم رو گرفت و به چشمام خیره شد:

 

_ من دوست دارم همیشه برای من خصوصی و عالی‌تر باشی نسبت به بقیه!

 

خب صدرصد این امر امکان پذیر بود چون ناخودآگاه همین کار رو میکردم!

 

سر تکون دادم و گفتم:

 

_ چرا که نه! عالیه من دوسش دارم.

 

لبخند زد و احساس میکنم از جانب من احساس امنیت نداشت؛ بیشتر تسلط میخواست!

 

پس منم گفتم:

 

_ عوضش منم میخوام بین من و بقیه تمایز قائل بشی و انحصارا چیزای خوب مال من باشه!

 

لبخندش کش آورد و ریز گفت:

 

_ از من بهترم هست مگه؟

 

خندیدم و ابرویی بالا انداختم:

 

_ آره من! که تمام ویژگی رمان‌ها رو داخل خودم جمع کردم!

 

جلو اومد و ناخودآگاه لبخندم رو شکار کرد و بوسید!

 

*هین* بلندی کشیدم و عقب رفتم! موشکافانه بهم خیره شد و پرسید:

 

_ دوسش نداری؟

 

دست روی لبم گذاشتم:

 

_ دارم اما...

آمادگيش رو ندارم!

 

لپام گل انداخت و بلند شدم که دستم رو ول نکرد و اونم بلند شد، صورتم رو بین دستاش گرفت و خدایا داره چیکار میکنه!

 

توی صورتم زمزمه کرد:

 

_ از اینکه بکر و نابی، از اینکه اولین‌هایی که داری مال منه لذت میبرم!

 

سری به نشونه‌ی تاکید یا تهدید تکون داد و ادامش گفت:

 

_ پس‌ همیشه اولین‌ها رو برای من نگه دار!

 

به شکل غیر مستقیم منظورش میشل و دیاموند بود و مجددا خیس بوسید!

بوسه‌ای یک طرفه که من بلد نبودم و آروم رهام کرد:

 

_ از تمرین برگشتی خواسته‌های خودت رو بهم بگو!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #پنجاه_هشت

 

 

و من دو پا که داشتم، دوتای دیگه هم قرض کردم و شروع به دویدن به سمت کتابخونه کردم؛ دیشب رل زدم و امروز لب دادم!

 

وارد اونجا شدم و در رو محکم کوبیدم؛ من چمه! قلبم میزنه یا نه!

 

میشل من رو دید و ابرویی بالا انداخت:

 

_ توانایی هات زیاده ها!

 

خنده هیستریکی کردم و پرسیدم:

 

_ مِن‌باب چی؟ 

 

کتابی که دستش بود رو توی قفسه گذاشت و به سمت یکی دیگه رفت:

 

_ با پادشاه؟ 

ایول! کار هرکسی نیست!

 

گر گرفتم و دستی به لبم کشیدم، بسه دیگه عه!

 

_ امروز چیکار میکنیم؟

 

_ امروز کاری نمی‌کنیم، کتاب عناصر رو می‌سنجیم!

 

و یک کتاب خیلی بزرگ قهوه‌ای رنگ روی میز گذاشت:

 

_ اینجا عناصر زنده قراره گرفتن، دست روشون میگیری و هرکدوم که باهات دوست بود، زیر دستت تکون میخوره!

 

بازش کرد و من نقاشی قشنگی از یک باد رو دیدم! بادی که بین یک درخت پیچیده و تمام!

 

_ بیا!

 

جلو رفتم و دستی که دستبند داشت رو گرفت بالای نقاشی:

 

_ احساسش کردی بگو!

 

در باز شد و نگاه جفتمون به در کشیده شد، پادشاه با یک تیپ اسپرت ساده!

 

لبم ناخودآگاه کش اومد و سریع چرخیدم و با بالا اومدن ضربان قلبم رو به میشل کردم و گفتم:

 

_ احساس میکنم احساس میکنم.

 

خندید و گفت:

 

_ اون چیزی که تو احساس میکنی من صداش رو میشنوم، ولی اون نیست!

 

خجالت کشیدم و پادشاه کنارمون قرار گرفت و زمزمه کرد:

 

_ هیچی لذت بخش تر از کلاس آموزش نیست!

 

میشل به روی خودش چیزی نیاورد و من احساس کردم یک چیزی به گوشه‌ی کفشم خورد!

 

سرم رو کم کج کردم که دیدم داره با پاش به مچ پام ضربه‌های کوتاهی وارد میکنه و به روی خودش نمیاره!

 

چشمام گرد شد و تا صدای میشل بلند شد سریع پاش رو عقب کشید:

 

_ من میگم این عنصر هیچی!

بریم بعدی!

 

صفحه رو ورق زد و روی نقاشی خاک و جوانه‌های روش مکث کرد؛ دوباره دستم رو روش گرفت و این‌بار احساس حرکت ریزی روی کمرم داشتم!

 

سیخ ایستادم و چهره ریلکس پادشاه من رو به شک مینداخت که واقعا خودشه یا نه!

 

آروم نیشگون های ریز می‌گرفت و ردش رو نوازش میکرد؛ بی‌شعور چقدر حرفه‌ای حواسم رو پرت میکرد!

 

میشل نوچی کرد و باز دستش عقب رفت!

 

صفحه رو ورق زد و گفت:

 

_ آب چطوره؟

 

دستم رو روی نقاشی دریا و رودخونه ‌ها گرفت؛ اینبار دست روی تیره‌ی کمرم و پایین‌ترش میکشید و واقعا اوضاع خیطه!

 

پادشاه گفت:

 

_ واقعا آب عنصر مهمیه! خیلی مهم.

 

آب دهنم رو قورت دادم و باشه، به روی خودم نمیارم و خیلی همه چیز عالیه!

 

لب میشل کش آورد و اهمی کرد که دست از باسنم برداشت و گفت:

 

_ بریم عنصر بعدی، آتش!

 

پادشاه سریع گفت:

 

_ اوف اوف آتیش که از همه مهمتره!

 

چشم کج کردم و چرخیدم سمتش و مزه پروندم:

 

_ اینجا ایستادین خبر هواشناسی جمع کنین؟

 

خندید و میشل با خنده از ما دور شد و گفت:

 

_ اینجوری که نمیشه!

وایسا یک چیز دیگه پیدا کنم و بیام!

 

تا دیدم پشت قفسه‌ها گم شد، خواستم سر پادشاه جیغ جیغ کنم که سرم رو چرخوندم و گاز گرفتن لپم و دست کشیدن به کمرم شد!

 

ملچ مولوچی کرد که به گوشام غریبه بود و واقعا یک خوناشام با گوش‌های تیز مثل میشل، نمیشنوه؟

 

البته که منم سواستفاده کردم و هرچی دم دستم میومد از گونه و چونه و .. همه رو بوسه زدم!

 

با اومدن صدای پا از هم دور شدیم و من سریع خم شدم روی کتاب، جوریکه چهرم دیده نشه گفتم:

 

_ عجب کتاب خارق‌العاده‌ای!

 

و پادشاه اضافه کرد:

 

_ کلی به بار علمی منکه اضافه کرد!

 

میشل از زیر دستم کشیدش و من بازم سر بالا نیاوردم، ولی با نیشگون ریزی که از رون پام گرفته شد، سیخ ایستادم و دیدم که پادشاه از خنده سرخ شده و به پرده‌ها زل زده!

 

 

به‌به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد 

پارت #پنجاه_نه

 

 

کتاب دیگه‌ای رو باز کرد و گفت:

 

_ اون کتاب نسخه کپی ازش بود که اگه یک روز سرقت رفت، ناراحت نشیم!

این اصلیه و بیا روش.

 

تا بنا گوش داغ و قرمز شدم، بی‌شعور این چه وضع حرف‌ زدنه؟ 

 

دستم رو بالا آوردم و بهش دادم. لبخند مضحکی زدم و منکه میدونم زبون میشل به حال خودش صبر نمیکنه!

 

دست روی عنصر باد گرفتم و تمرکز کردم، بعدش آتش و خاک و آب و ... !

همه رو دست گرفتم و هیچ کدوم رو احساس نکردم!

 

نا‌ امید به میشل خیره شدم و اون سر تکون داد:

 

_ اشکال نداره... منکه از اول گفتم جزو الهه ها نبودی.

البته اینکه یک باریکه‌ قدرتی هم داری مهمه و ما رو همون تمرکز میکنیم. 

 

کتاب رو بست و پادشاه کنار گوشم گفت:

 

_ عوضش قدرت‌های دیگه‌ای داری که میتونی تو خلوت بهم نشون بدی!

 

چشمام خط شد و چپ‌چپ بهش خیره شدم، لبخندی زد و سریع لپم رو بوسید!

خوبه دیگه، چپ و راست خفتم میکنه و عین خیالش نیست!

 

از کتابخونه بیرون رفت و میشل سریع از پشت قفسه‌ها بیرون اومد و هراسون گفت:

 

_ انار جالب نیست!

تو با عناصر بازی میکنی و اون‌ها قبولت ندارن!

نخواستم جلوی پادشاه چیزی بگم ولی لازمه که بگردی دنبال دلیلش؛ و فقط پرساس میدونه!

 

ترسیدم و ناخواسته یاد یک واژه افتادم، دستگاه کشتار الهگان!

 

آب دهنم رو قورت دادم و به میشل گفتم:

 

_ میخوام یکم فراتر برم، این سبک آموزشی که داریم اصلا مناسب منی که هیچیم مشخص نیست، نیست!

 

به طور کل منظورم رو متوجه شد و گفت:

 

_ اطلاعات تکمیلی بخون؛ اعم از نکته هایی که یک خوناشام باید بدونه.

مثل ممنوعیت ها و اصول و ‌‌.. !

هرجا هم هرسوالی داشتی از من بپرس، نذار پادشاه چیزی بفهمه!

 

از هم خداحافظی کردیم و من به اتاقم رفتم تا بیگودی‌هام رو باز کنم، اون‌ها رو زیر روسری شکل دادم و به آدرسی که آدالارد فرستاده خیره شدم، اونم تو یک نقطه‌ی خوب دیگه از شهر مثل‌ همین جایی که‌ هستم بود منتها با فاصله‌ی طولانی‌تر!

 

حاضر و آماده از اتاق بیرون اومدم، پادشاه رو دیدم که یک گوشه تلفن صحبت میکنه. آب دهنم رو قورت دادم و بهتره که منتظر بمونم و باهاش خداحافظی کنم!

 

بالاخره تموم شد و بر‌افروخته به سمتم چرخید و با دیدنم کمی جا خورد. به سمتش رفتم و آهسته پرسیدم:

 

_ خوبی؟

 

تند تند سر تکون داد و پرسید:

 

_ جایی میری؟

 

لبخند آرامش‌بخشی زدم و گفتم:

 

_ آره آره، میرم یکم خرید و شهرگردی!

شاید دوستام رو ببینم و وقت بگذرونیم!

 

یکم جلو اومد و عمیقا پیرهنم رو بو کشید و یهویی گفت:

 

_ پریود شدی؟

 

چشمام گشاد شد و عقب رفتم:

 

_ نه!

 

چشماش کمی سرخ شد و هیستریک گفت:

 

_ من شامه قویی دارم، بوت از توی اتاق هم میومد!

 

 با شک و استرس وارد اتاقم شدم. سریع همونجا پشت در شورت و شلوارم رو با هم پایین کشیدم و با دیدن قطره خونی که افتاده بود؛ آب یخ رو سرم ریخته شد!

 

بلافاصله چند برگ دستمال بین پام گذاشتم و با برداشتن کیفم با عجله بیرون رفتم؛ من پد نداشتم!

 

پادشاه رو ندیدم و ماشین رو بیرون از عمارت بردم، جلوی اولین مارکت ایستادم و پد خریدم.

 

دربدر دنبال مسجد؛ سرویس عمومی یا پارک بودم و در نهایت یک پارک و دستشویی عمومی پیدا کردم!

 

پد رو گذاشتم و کم کم لرز و ضعف به بدنم سرایت کرد، وای خدایا چقدر جلوی پسره خجالت کشیدم!

 

به آدالارد نوشتم:

 

_ میشه امروز نیام؟

 

و پیام اومد:

 

_ بدو دختر خوب، جای کافه منتظرتم!

 

نق زدم و به کافه روندم. دم در ایستاده بود و تلفن صحبت میکرد؛ یک پلاستیک نایلون مشکی به دستم داد و من توی ماشین بازش کردم؛ کلاه گیس و لنز!

 

موهام رو جمع کردم و با کش بستم، کلاه گیس رو روی سرم فیکس کردم و لنز آبی جیغ رو گذاشتم!

 

پیاده شدم و آدالارد خندون گفت:

 

_ به به چه جذاب و لعنتی شدی!

با خانواده اجنه نسبتی نداری خواهرزن؟ آدم میگرخه به چشمات نگاه کنه!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد 

پارت #شصت

 

 

اخم مصلحتی مزین به ابروهام شد و من لنگه‌ی یکیشون رو بالا انداختم: 

 

_ تا وقتی شوهرخواهرم هیولا هست، چه نیازی به جن دارم؟ 

 

_ بله بله صحیح میفرمایید!

حالا افتخار بدین با ماشین من به سمت عمارت کدر بریم. 

 

ماشینم رو قفل کردم و به سمت ماشینش رفتم، سانتافه نوک‌مدادی! 

 

جلو نشستم و اون گفت: 

 

_ اونجا صحبت نکن و خودت رو به هر اسمی که میخوای معرفی کن جز واقعیت!

شک نکن جای من جاسوس دارن و با دیدنت ممکنه خبر ببرن! 

 

موهای رو کلاه کیس رو بیشتر توی صورتم ریختم و واقعا شبیه یکی جز خودم شده بودم! 

 

ماشین حرکت کرد و آدالارد پرسید: 

 

_ راستی یک سوال؛ من یکی رو به اسم حسام فرستاده بودم بکشت و برنگشته؛ میخوام دستورم رو لغو کنم منتها پسره غیبش زده!

جای تو نیومده؟ 

 

ابروهام بالا پرید و با استفهام گفتم: 

 

_ خب من... کشتمش! 

 

پشت چراغ قرمز محکم ایستاد و من به سمت داشبورد پرت شدم و جیغ کشیدم!

 

آدالارد سمتم چرخید و پرسید:

 

_ چی! چجوری! 

 

ساکت شدم و من بگم نیروهای بالا طبیعت دارم؟ عمرا! 

 

موهام رو پشت گوشم فرستادم و بی‌جواب گذاشتمش، عوضش باید دروغی سرهم کنم که یک انسان عادی چطور میتونه یک خوناشام رو بکشه! 

 

آدالارد کوتاه نیومد و مجددا گفت: 

 

_ تو کشتی؟ یا کس دیگه‌ای کشته؟

اگه تو کشتی چجوری کشتی؟ با چه چیزی؟

نیرویی داری؟ 

 

ترسیدم و یاد هاکان افتادم؛ داروهای تقلبی و سمی! گیاه‌هایی که ظاهر شبیه به هم دارن و برای قتل خوناشام‌ها به کار میرن!

از طرفی حرف میشل مبنی بر راز بودن نیروها... ! 

 

به خودم حالتی متعجب دادم و با تردیدی الکی گفتم: 

 

_ نمیدونم، یکسری دارو بود که که گل و گیاه بودن!

میگفتن یکی سمه و یکی اصلیه، منم طریقه ذخیره خونِ بدون لخته رو تمرین کردم و حسام رسید!

اون ظرفی که حاوی گیاه سمی و خون بود رو خورد و مرد! 

 

و این منطقی نیست؟ 

 

اون شدیدا اخم کرد و چیزی نگفت؛ فقط زمزمه کرد: 

 

_ لطفا به خانوادم دیگه‌ آسیب نزن... ! 

 

جلوی عمارتی ایستادیم و من بابت دیوار و حصار‌های دورش نتونستم بفهمم چه شکلیه!

 

در باز شد و ماشین داخل رفت، حیاط کوچیک داشت و تمام عمارت از شیشه‌ی مشکی پوشیده بود! 

شیشه‌های سرتاسر مشکی! 

 

پیاده شدم و خوف به بدنم افتاد، همچین احساس رو موقع ورود به عمارت هاکان داشتم! 

 

از دو سه پله‌ی اونجا بالا رفتیم و آدالارد با اخم ریزی گفت: 

 

_ به هیچ وجه از کنارم تکون نخور! 

 

در باز شد و من فرصت سوال پرسیدن پیدا نکردم، اونجا چندتا مرد رو در حال نوشیدن دیدم که یکیشون با دیدن ما گفت: 

 

_ به ببین کی اینجاست!

پندار و کیس جدیدش! 

 

چشم چرخوندم و با سوالی به آدالارد خیره شدم که چشمی زد و گفت: 

 

_ با اسم پندار خیلی شیک‌ترم نه؟ 

 

دست دور شونه‌ام انداخت و پسر‌ها رو پس زد: 

 

_ امروز حوصله هیچ کدومتون رو ندارم؛ نازیلای قشنگم هست! 

 

خب خداروشکر انار هستم در نقش نازیلا!‌ و آدالارد هستن در نقش پندار! 

 

از کنارشون رد شدیم و اون با انگشت سقف و دیوارها رو نشون داد؛ تماما از شیشه و پرده سرتاسر بود! 

 

_ اینجا رو میبینی؟

شب‌هاش فوق‌العادست! گرچه چشم‌های تیزبینی داریم ولی یک تلسکوپ هم اون گوشه کنار هست که شب از سیاره ‌ها لذت ببریم!

مطمئنم یک بار ببینی عاشقش میشی! 

 

_ معرفی نمیکنی؟ 

 

چرخیدم و به پسری که در مورد من حرف می‌زد خیره شدم و آدالارد جبهه گرفت: 

 

_ چی میخوای! 

 

اون پسر لبخند کریهی زد و با منظور خاصی گفت: 

 

_ بو میده؛ میفهمی که چی میگم! 

 

دندون‌های نیشش کمی بیرون زد و من ترسیدم!

خر نیستم که این حالت خون خوردن و وحشی شدنه!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #شصت_یک

 

 

ناخواسته پشت آدالارد رفتم و اون گفت:

 

_ جلوی پادشاه ایستادی؟

 

اخم وحشتناکی کرد و طی یک حرکت، به سرعت دوید و ناپدید شد!

 

نفسی که گرفته بودم رو رها کردم که سبب شد مقداری خون یهویی از دست بدم!

 

با استرس گفتم:

 

_ لطفا من سرویس میبری؟ واجبه!

 

و اون به سمت یک گوشه از ساختمون برد و گفت:

 

_ نترس، چیزی نیست که بخوای ازش فرار کنی! فقط زمان بدی به جای خیلی بدی اومدیم!

 

به حرفش اهمیت ندادم و توی سرویس با دیدن پر بودن نوار؛ آهی کشیدم و عوضش کردم، پد رو توی سطل آشغال انداختم و یک سوال، خوناشام ها هم عادت میشن؟!

 

دستام رو شستم که در دستشویی به ضرب باز شد و نیم متر هوا پریدم!

 

با وحشت چرخیدم و همون پسره‌ی نجس رو دیدم که با چشمای سرخ و زیر چشمای تیره بهم خیره شده:

 

_ چه بوی خوبی میدی...

خون!

 

خدا مرگم! الان یادم اومد این اینقدر میگفت بو میدی برای چیه!

 

یکم عقب رفتم و با تن صدای بلندی گفتم:

 

_ گمشو بیرون ولاغیر جزغاله میشی!

 

چشمم به پشت سرش و اطرافم کشید که هیچ پنجره‌ای نبود چه برسه روزنه آفتاب!

 

خندید و آروم در رو بست! توی خنده‌اش دندون‌های نیش تیز و بلندی رو دیدم که زبون به نوکشون زد و زمزمه کرد:

 

_ خیلی بوی خوبی میدی...

دلم برای یک خون گرم و واقعی تنگ شده بود!

 

عقب تر به دیوار خوردم و تقریبا جیغ زدم:

 

_ گمشو بیرون عوضی! 

گمشو!

 

آهسته نزدیک می‌شد و حدس میزنم چرا اینجوری کنه!

که بترسم، که ضربان قلبم بره بالا و صداش به اون گوش‌های نحسش برسه!

شکار و شکارچی دیدی؟

الان همونم!

 

به جایی رسید که سایش روی تنم افتاد و التماس کردم:

_ یکی کمکم کنه؛ تورو خدا غلط کردم!

بزار برم و هرکاری بگی میکنم!

 

هرم نفس‌های گرمش به گردنم که خورد؛ رعشه به پیکره‌ی وجودم افتاد و آخرین قربانی از خانواده منم!

 

چشم بستم و زیر لب با استرس گفتم:

 

_ اَش..‌ اَشهَدُ اَن ل... لا اِله...

 

و در به ضرب باز شد و باد سردی به صورتم خورد!

دعام نصفه موند و پایین پام پسره نکره رو دیدم که سرش کامل به سمت چپ چرخید و بی حرکته!

 

آدالارد بازوم رو کشید و از دستشویی بیرون برد:

 

_ چرا امروز پریود شدی!

بوی خونت تو کل عمارت پیچیده!

 

تا به خودم بیام سوار ماشین شدیم و من کی اومدم اینجا به این سرعت!

 

تخت گاز از اونجا روند و پرسید:

 

_ امشب هیچ جا نرو! 

حتی عمارت شیشه‌ای!

بوی خون برای خوناشام‌هایی مثل اون عمارت که خودداری میکنن از خوردن خون مستقیم از آدمها؛ مثل پرچم قرمز برای یک گاو وحشی میمونه!

 

 

 

به‌به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #شصت_دو

 

 

یک گوشه خیابون نگه داشت و با هول و وَلا پرسید:

 

_ کجا زندگی میکنی؟ اون خونه اصلی رو میگم!

 

با بدبینی پرسیدم:

 

_ خودم نمیتونم برم؟ 

من ببر جای ماشین!

 

اونم اخم کرد و روند، کنارش بهم گفت:

 

_ سرتق بازی مکان داره، زمان داره.

اگه من نیومده بودم الان کنار پدر و مادرت دراز به دراز افتاده بودی!

 

به میشل نوشتم:

 

_ میرم خونه خودم چند روزی، درس و بقیه چیز‌ها رو بزار برای بعد!

 

میخواستم به پادشاه هم خبر بدم منتها از دیشب که رل زدیم تا الان، وقت نشد شماره از هم بگیریم!

 

کنار کافی‌شاپ ایستاد و من پیاده شدم، کیفم رو چنگ زدم و خوبه همراه خودم پد‌ داشتم.

 

به سمتم ماشینم رفتم و آدالارد مقابلم ایستاد:

 

_ از بیست سال پیش تا الان به همه حکم کردم پندار صدام کنن تا یاد بهار و خاطراتمون نیوفتم، معدود کسایی اسم واقعیم رو میدونن و اگه جایی پندار شنیدی؛ بدون منم!

 

نفس عمیقی گرفت و از جیبش یک جعبه مخملی کوچیک بیرون آورد، اون رو به سمتم گرفت و ادامه داد:

 

_ این رو درست کرده بودم که به خواهرت هدیه بدم.. یعنی دادم منتها نتونست نگه‌دار خوبی باشه و تو خاک رفت!

امیدوارم تو بهتر ازش مراقبت کنی!

 

جعبه رو گرفتم و آروم باز کردم، یک دستبند طلای سفید ظریف.

سبکش تقریبا قدیمی بود و این نشون میده واقعا مال بیست سال پیش و سلیقه‌های اون موقع بوده!

 

تشکر کردم و مچ دستم رو گفت:

 

_ این‌نشونی که روی دستته مال الهه‌هاست؛ توام الهه هستی؟

 

آب دهنم رو قورت دادم و دستم کشیدمش:

 

_ نه! من اگه قدرت داشتم اون پسره رو الان خاکستر کرده بودم نه اینکه وایسم تا تو بیای!

 

رهام کرد و با گیجی گفت:

 

_ باشه... فکر کردم چیزی از من پنهون میکنی!

 

تو دلم خندیدم و گفتم: آخه پسر خوب؛ کی یک روزه میاد‌ اعتماد کنه که من دومی باشم؟

 

و خداحافظی کردم و به خونه پدریم رفتم.

سر راه یکم خنزل پنزل گرفتم و برای مرور کردن شب خوبه!

 

تی‌وی رو روشن کردم و چایی دم گذاشتم، چایی نباتِ زعفرونی میخوام و توی این دوران گرم نگه داشتن طبع بدن و رحم از واجباته!

 

به ساعت نگاه کردم و حوالی دوازده شب بود؛ دقیقا شونزده ساعته که عمارت نیستم و اون پسره‌ عوضی رو ندیدم و دلم تنگ شده!

 

ماگِ حاوی چایی رو تو دستم گرفتم و به یاد پادشاه زیر لب زمزمه کردم:

 

_ تو دلت یک دریاست.. که همرنگ چشمات...

دلم یک صحراست... کویر‌ بغضامه...

الان کجایی!

 

موهام رو گوجه‌ای بستم و یکی از پی‌دی‌اف های رمان مورد علاقم رو باز کردم؛ در مورد دختری بود که یک مافیا بهش علاقه پیدا میکنه و اون رو ملکه‌ی امپراطوریش میکنه!

 

یک جرعه خوردم و میشه هاکان هم اندازه این رمانه من رو دوست داشته باشه؟ 

مثلا حاضر شه برای من کل چَم و هَمش رو برای من بزاره؟

چشمم دنبال مال و اینا نیست؛ یعنی بیشتر دنبال خودشم تا اون تجللِ زیبایی!

 

زنگ خونه خورد و چشمام به ساعت کشیده شد، یک‌شب!

 

احتمالا همسایه طبقه‌ی پایین باشه و دیده چراغ روشنه اومده از من خبر بگیره!

 

سریع یک چادر از رخت‌آویز کنار در برداشتم و روی خرمن‌های آشفته حالم کشیدم!

 

از چشمی نگاه کردم و برق راهرو خاموش بود؛ پس در رو آروم باز کردم و گفتم:

 

_ بله همسایه؟

 

برق راهرو روشن شد و قامت مردی رو دیدم که کت‌شلوار کرم به تن داره و دو دکمه‌های اول پیرهن سفیدش بازه، ادکلن بی‌نهایت خوشبویی داره و لقب پادشاه شیشه‌ای با خودش حمل میکنه و چشماش گیراترین گیره‌ی دنیاست!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد 

پارت #شصت_سه

 

 

گره‌ی چادر تو دستم شُل شد و اون نیم نگاهی به پشت سرم انداخت و پرسید:

 

_ تنهایی؟

 

طی یک حرکت ناگهانی؛ در رو محکم بستم! 

نفس عمیقی کشیدم و من بوی خون نمیدم؟

خون که سهله؛ از استرسی که‌ الان کشیدم و خیس شدم؛ صدرصد بوی عرق میدم!

 

_ خوبی؟

 

جیغ وحشتناکی کشیدم و چرخیدم به پشت؛ جوریکه چادر روی شونه‌هاچ افتاد و من به پادشاه خیره شدم که چجوری پشت سرم ایستاده و نگران نگاهم میکنه!

 

با لکنت پرسیدم:

 

_ چِج.. چجوری اومدی تو!

 

چرخید و به پنجره‌های تو پذیرایی اشاره کرد:

 

_ باز بود و از اونجا پریدم تو!

 

با حماقتی که واضح بود پرسیدم:

 

_ از پشت در چجوری رفتی پایین و رسیدی به پنجره پذیرایی!

 

دستی بین موهاش کشید و با حالتی خبری گفت:

 

_ باورت میشه دویدم و به پایین پنجره که رسیدم؛ پریدم بالا و از لبه‌ی پنجره گرفتم و اومدم تو؟

 

توی سرم فقط یک جمله‌ به خودم گفتم: از یک خوناشام که مثل‌ باد میدوعه و زمان و مکان براش مهم نیست نشستی اصول دین میپرسی؟

 

با همون حالت ترسی که داشتم به بیرون اشاره‌ کردم:

 

_ حالا میشه بری؟

من حالم خوب نیست!

 

نزدیکم اومد و توی صورتم سایه انداخت؛ من با قد صد و شصت و پنج تقریبا روی رنج نرمال محسوب میشم و اون اینقدر بلنده که برای دیدنش سرم کامل به بالا میره!

 

_ نبضت تند میزنه و صورتت یکم سرخ شده، دمای بدنت پایین اومده و بوی خونِ مونده میدی که یعنی پریودی!

خب مشکلت چیه؟ استرس و عصبانیت پریودی؟

 

اخم کردم و چه بی‌حیا بود و نمیدونستم!

 

تا خواستم چیزی بگم محکم بغلم کرد و دکمه‌ی لباسش تا ته تو چشمم رفت!

تند تند تکونم داد و سرم رو نوازش کرد:

 

_ عزیزم من میدونم نیاز به توجه داری. شاید شکلات و عروسک خرسی بخوای و حقیقتا منم توقع نداشتم روز دوم آشنایی ما تو این بحران بیوفتیم؛ ولی عوضش الان میتونیم بریم بیرون و کلی شکلات و کرم‌کاکائو بخریم.

یا حتی بستنی و پاستیل؟ اینم شنیدیم دخترای انسان خیلی دوست دارن!

 

حرف تو دهنم رو قورت دادم و منم بغلش کردم؛ کمی سرم رو تکون دادم بلکه دکمه لباسش از چشمم در بیاد و گفتم:

 

_ شکلات دوست دارم ولی مارک خاصی تو ذهنم نیست.

عروسک خرسی خیلی مسخره و کرم کاکائو به ذائقه من نمیخوره!

و اینکه... ما خیلی سریع پیش نمیریم؟

 

ندیدمش اما ریتم نفسش آرومتر شد:

 

_ سریع و آروم پیش رفتنش به دست خودمونه‌‌‌...

ولی بالاخره وقتی قراره آخر ماه من اینجوری بغلت کنم و الانم انجام دادم؛ چه نیازی هست یک ماه صبر کنیم؟

 

سرم رو بوسید و زمزمه کرد:

 

_ بوی خون شدیدی میدی! خطرناک بود میومدی عمارت و خوشحالم که متوجه شدی و نیومدی!

 

چیزی نگفتم و نکنه اینم بخواد من رو بخوره! 

اخم کردم و پرسیدم:

 

_ نکنه میخوای من رو بکشی و بخوری؟

 

خندید و لبخندش نشون داد دندون‌های سالم و تمیزی داره!

 

_ معلومه که نه! 

تو کفاف شکم من رو نمیدی و در ضمن؛ من شام خوردم.

ولی از صدای معده خالیت میفهمم که هیچی نخوردی!

 

لپام گل انداخت و لپم رو بوسید؛ نفس‌هاش سرد بود و من لرز کردم.

چادر رو روی سرم کشید و گفت:

 

_ بدو بریم!

فقط کارتت رو بردار چون من نه ماشین آوردم نه کارت.

دنبالت میگشتم و این چیزهایی نبود که بهش فکر کنم.

 

به مانتوی رو مبل اشاره کردم:

 

_ اونجاست.

 

طی یک حرکت رها شدم و دوباره تو آغوشش بودم:

 

_ بلو بانک؟ رنگ قشنگی انتخاب کردی؛ بنفش!

میدونستی بنفش نشونه‌ی میل کارای زشت زشته؟

 

لبخند زدم و ابرو بالا انداختم:

 

_ کار زشت زشت؟

مثلا دزدی کار زشتیه؟

 

چشم گرفت و مثل یک پسر بد لب برچید:

 

_ آره دیگه،‌ دزدی هم کار زشتیه!

مثلا تو هوش و حواس من رو دزدیدی!

 

ازش جدا شدم و چادر رو سفت‌تر روی موهام گرفتم و گفتم:

 

_ اینجا یک دادگاه رسمیه؛ احترام واجبه!

 

چشماش طرح یک پروانه‌ی در حال تولد رو گرفت و من دیدم چجوری بند بند احساس و روابطمون توی هم گره میخوره و بافته میشه!

 

_ اوه خدای من! 

من نیاز به یک تجدید نظر دارم!

 

دستم رو بالا آوردم و روش بهش کردم:

 

_ تو محکومی!

به عاشق و کشته‌ی من بودن!

 

دست به کمر شد و لنگه‌ی ابروش به بالا پرید:

 

_ خب یک چیز جدیدتر بگو! این رو که‌ الانم هستم!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد 

پارت #شصت_چهار

 

 

قیافم توی هم رفت و اخم کردم:

 

_ خب...

تــــــو محکومی به من!

 

اون عاشق بازی واژه و حرف‌های پشتش بود؟

خب منم واژه بازی می‌کنم!

 

لبش یک وری شد و دستاش رو باز کرد:

 

_ حکمم رو قبول میکنم و به روی چشم میگیرمش!

امر دیگه باشه؟

 

چادر رو روی سرم مرتب کردم و چشمکی پروندم:

 

_ اینجوری که نمیشه؛ بالاخره یکم ناراحت شو و دست و پا بزن!

 

تا به خودم بیام دوباره بغلم کرد و جیغی از هیجان کشیدم!

 

به سمت در هدایتم کرد و کلید رو از روی در برداشت و پشت سرمون بست:

 

_ چادر گل گلی هم بهت میادا! 

بی دلیل نبود زمان‌های قدیم دختر با پارچه گل‌گلی بختش بیشتر باز می‌شد و جلو خاستگاراش قر و غمزه میومد!

 

از پله‌ها پایین رفتیم و نگاهی به ستی که زده بودیم انداختم؛ کت شلوار کرم و چادر سفید با گل‌های صورتی!

لعنتی صنعت مد جلوی ما کوتاه میومد.

 

توی خیابون قدم میزدیم و کی ساعت دو شب و هوای سرد هو*س قدم زدن میکنه؟

 

دستم رو گرفت و زمزمه کرد:

 

_ توی این هوای عالی قدم زدن با اونیکه دوستش داری... خیلی خوبه نه!

 

نگاهی بهش انداختم و بله، ایشون عاشق هوای سرد و یخی هستن و طبیعتا الان براشون بهاره!

 

 

با دیدن مارکت، سرعت قدم‌هاش رو بیشتر کرد و با هیجان گفت:

 

_ عه اونجا! 

الان کلی برات پاستیل و شکلات میخرم! 

اونوقت حالت خوب میشه و منم به یک نوایی میرسم!

 

با لحن شرورش لبخند زدم ولی با یادآوری اینکه تا آخر ماه دیگه پول ندارم؛ سریع گفتم:

 

_ من یکم حالت تهوع دارم و بیشتر از یک دونه شکلات نمیتونم بخورم!

 

کج نگاهم کرد و شونه‌ای بالا انداخت:

 

_ باشه!

 

چادر رو محکم‌تر گرفتم و چرا به عقلم نرسید لباس گرم و مناسب بپوشم!

اون رفت و طی پنج دقیقه بعد برگشت؛ به دستم یک بسته شکلات *هیس* داد و بازش کرد:

 

_ بخور ببین طعمش خوبه؟

 

نخورده از طعمش مطمئن بودم و لبخند زدم:

 

_ شک ندارم!

 

یک پارکی پیدا کرد و روی صندلیش من رو نشوند:

 

_ از خودت بهم بگو!

 

یکم از شکلات رو خوردم و بهش تعارف کردم که در کمال تعجب برداشت و خورد!

آقا من گول خوردم؛ فکر کردم فقط خودم این بسته رو تموم میکنم!

 

زبون باز کردم:

 

_ چی دوست داری بهت بگم؟

 

کنارم من رو بغل کرد که سردم نشه و کتش رو در آورد و روی شونه‌هام انداخت:

 

_ اینکه چی تورو به هیجان میاره!

خوشحالت میکنه؟

 

یک سوال برام پیش اومد، جفت و نیمه گم شده واقعیه؟

اینکه یکی رو ببینی و بعدش انگار دنیا میشه همون و خواسته های همون؟

احساس میکنم گرفتار شدم! دلم افسار پاره کرده و من گیر پیچ و خم مژه‌های این پسر شدم!

 

_ خوراکی من رو هیجان زده میکنه!

بیشتر غذا! اهل فست‌فود نیستم ولی چیزی باشه که بتونه توجهم رو جلب کنه؛ حتما میخورمش!

 

با نیش باز پرسید:

 

_ اگه خوشمزه باشه میخوریش؟

 

چشمام قلبی شد و با فکر به غذاها بخصوص مرغ دهنم آب افتاد؛ غذای مورد علاقم تو هر سبک و شکلی!

 

_ وای اصلا باور نمیکنی چجوری دیوونه میشم!

حتی الان با فکر بهش دهنم آب افتاده و میخوامش!

 

مظلوم بهش نگاه کردم و پرسیدم:

 

_ میشه برام بگیری بخورم؟

 

نیشش بازتر شد و پرسید:

 

_ خب بگیرم واقعا میخوری؟

 

تند تند سر تکون دادم و گفتم:

 

_ اصلا فکرشم نمیکنی چجوری میخورم!

فقط اگه بشه یکجوری بگیری که تو خونه بخورم و راحت‌ باشم کسی نیست که بهم خیره بشه و راحت کُلِش رو تموم کنم!

 

با حیرت گفت:

 

_ دوست داری وقتی تنهایی و کسی نیست بخوری؟

 

اخم کرد و دست‌پام رو کمی جمع کردم:

 

_ آره..‌ خب بقیه یک جوری نگاه میکنن انگار چه دختر بی کلاس و فرهنگی هستم!

 

اون قهقه زد و گفت:

 

_ مطمئن باش همچین چیزی نمیگن؛ تو فقط اختیار زبونت رو نداری ولاغیر بقیه حله!

 

دهنم جمع شد و مگه من چی گفتم؟

گفتم بگیر تا بخورمش و ... وایسا!

 

صورتم داغ شد... من تو ذهنم گفتم مرغ دوست دارم و توی واقعیت که بهش نگفتم چی بگیره برام تا بخورم!

 

زیر چشمی نگاهی انداختم ببینم منظورش همین بوده یا نه که حالا اون تند تند سر تکون داد:

 

_ غصه نخور، تو خونه میگیرم که بخوریش و کسی نبینت خجالت بکشی!

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد 

پارت #شصت_پنج

 

 

پنجه‌هام رو محکم جمع کردم و نگاهم به بسته شکلات کشیده شد؛ همه رو خورده بود!

 

با چشم و ابرو بهش اشاره کردم:

 

_ منظورم این بود که میخوام بخورم؟

 

با ته صدای خنده گفت:

 

_ وا مگه من گفتم این رو نخور؟

خب منم منظورم همین بود...

 

باشه؛ من دیگه چیزی نمیگم ولی این منظورش یک چیز دیگه بود!

 

_ از پرواز کردن خیلی خوشم میاد؛ توام بال داری من رو مثل میشل ببری اون بالا که آسمون رو ببینم؟

 

بدنش تکون خفیفی خورد و گفت:

 

_ نه... نژاد اون با من فرق داره! 

میشل و دیاموند و یکی چندتای دیگه میتونن پرواز کنن.

 

با اشتیاق چرخیدم سمتش:

 

_ پس تو چه ویژگی داری؟

 

بدون مکث گفت:

 

_ بارزترین خصیصه من؛ دستکاری افکار و خاطره سازی هست!

میتونم هر خاطره‌ای که بخوام رو برای همه بزارم!

 

بادم خوابید و با نق گفتم:

 

_ خب این رو که همه خوناشام ها میتونن بکنن...

خودم تو فیلما دیدم!

 

لبش کش آورد و دستم رو گرفت:

 

_ توقع یک دوست‌دختر گیج‌تر رو داشتم‌.

انار خانم؛ اگه یکی بنا به هر دلیلی اعم از حادثه یا خوناشام و دارو؛ زندگیش رو پاک فراموش کنه؛ من دسترسی به ضمیر ناخودآگاهش دارم که برگردونم یا دستکاری کنم.

بقیه خوناشام ها اجبار ذهنی‌ دارن ولی یک مدت که بگذره از بین میره؛ در حالیکه برای من به هیچ عنوان اینجوری نیست!

 

یاد پدر و مادرم افتادم... یاد غم از دست دادنشون و قطره‌ اشکی ناخودآگاه روی گونم غلتید!

 

جلو اومد و گونم رو بوسید و اون قطره اشک رو مزه کرد... عقب رفت و پرسید:

 

_ از چی‌ناراحتی؟

من درد رو توی اون دونه الماس کوچیکت حس کردم!

 

لبخند مصنوعی زدم و دست به چشمام کشیدم:

 

_ خیلی جالبه که اشک هم حرف میزنه.

یاد پدر و مادرم افتادم.

 

و اون با مهربونی در آغوشم کشید و دوباره دکمه‌ی مزخرفش رفت تو چشمم!

 

یه تبعیت از اون منم بغلش کردم و کنار گردنش نفس کشیدم؛ بوی خوبی میداد و یخ بود!

 

کنار گوشم زمزمه کرد:

 

_ میدونی چی قشنگه... ؟

 

در همون حالت سر روی شونش گذاشتم و جواب دادم:

 

_ نه چی قشنگه؟

 

_ اینکه نمیدونم چرا دوستت دارم و دوستت ندارم.

یعنی گفتنش سخته و دونستش مشکله...

شاید اینم یک روزی توی کتابخونه تونستم کتابش رو بخونم و بفهمم!

 

ازش فاصله گرفتم و دست روی صورتش گذاشتم که به دستم پناه برد و آروم گرفت.

 

به چشمای بستش خیره شدم و زمزمه کردم:

 

_ لا لا لالایی.. لا لا...لالایی!

گنجــــــشک لـــــالا لالا..

مهتاب لـــــالا لالا..

اومد دوباره... مهتاب لالا...

لالا لالایی... لالا 

لالایی!

 

ذهنم یاری نمی‌کرد ادامش چیه و با این حال حس خوبی از زمزمش گرفتم.‌..

 

با چشمای بسته احساس کردم بدنش گرم‌تر شد و منم به آغوشش پیوستم... توی یقه لباسش نفس کشیدم و توی تار و پود بدنش خزیدم؛ نفساش که بین موهام می‌پیچید حس خوبی بهم می‌داد و...

من توی هوای سرد، در حالیکه کتش روی تنمه و چادر گل‌گلی سرمه؛ بین بازوهاش روی یک نیمکت سرد خوابم برد...

 

صدای خرش‌خرش برگ‌ها بهم حس خوبی داد و لبخند زدم. 

احساس گرمای شدیدی داشتم و چشم باز کردم، گردن درد وحشتناکی من رو در آغوش کشید!

 

سر بلند کردم که پادشاه هم از کنار من تکون خورد بیدار شد؛ متعجب به هم نگاه کردیم و دست به چشماش کشید:

 

_ ساعت چنده؟

 

گرگ و میش هوا که نشونه‌ی صبح خیلی زود بود!

پاکبانی کنارمون آروم یک جاروی دیگه کشید و من با صدای خش‌دار پرسیدم:

 

_ حاج‌آقا؟ 

 

چرخید سمتمون:

 

_ بله دخترم؟

 

_ ساعت چنده؟

 

خندید و به ادامه جاروش رسید:

 

_ پنج صبح...

 

پادشاه سریع بلند شد و دستم رو کشید:

 

_ بریم خونه! من اساسا نمیخوابم و نمیدونم چرا خوابم برد.

 

از جایی که ما بودیم تا خونه فاصله زیادی بود و با این هوا؛ صد در هزار یخ میکردم!

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد
پارت #شصت_شش


وسط‌ راه نق زدم و ایستاد و گفتم:

_ من سردمه، ماشین بگیر بریم!

بغلم کرد و تا به خودم بیام، به سرعت شروع به‌ دویدن کرد!
صدای هیجان زده‌ام بلند شد و ما شاید طی پنج الی شش ثانیه بعد جلوی در خونه‌ بودیم‌.

کلید انداختم و بالا رفتیم؛ بی مقدمه وارد اتاقم شدم و اونم کنارم روی تخت لش کرد و زمزمه کرد:

_ بخواب مراقبتم.

و من با همون کت و چادر خوابیدم... !

سنگینی چیزی روی شکمم باعث شد نفس کم بیارم و یکی از چشمام رو باز کردم که ببینم چیه!

پادشاه طاق باز خوابیده بود و یکی از پاهای عظیم الجثه‌اش رو روی من انداخته بود!
مگه نگفت نمیخوابه؟

آروم تکونش دادم و احساس کردم باید پد عوض کنم!

به سمت سرویس رفتم و بیرون اومدم؛ هنوز خواب بود!

به سمت گاز رفتم و چایی گذاشتم؛ صبحونه چی بدم بخوره؟
با استرس یک تیکه گوشت چلوگوشتی رو بیرون آوردم و این رو خام خام میتونه بخوره؟ خب اونشب دیدم!

توی یخچال عادی گذاشتم و بزار یخش نرمه نرمه باز بشه!

به اتاق برگشتم و دیدم بالشتم رو بغل کرده؛ احیانا اینا رو صدا حساس نبودن و سریع بیدار میشدن؟

کنارش نشستم و دست روی موهاش گذاشتم؛ خم شدم و عمیق بو کشیدم!

بوسه زدم و نق زد:

_ من بیدارم!

لبخند زدم؛ آره اونم دوبار بیداری!
لباس مناسبی برداشتم و تو اتاق دیگه عوض کردم؛ موهام رو شونه زده دورم ریختم و با صدای بلندی گفتم:

_ پادشاه؟
نمیخوای دست از نگهبانی برداری و از خواب مصنوعی بیدار شی؟

آروم بیرون خزید و موهاش رو پریشون کرد:

_ من مجبور بودم نگهبانی کنم!

آهنگی پخش کردم و رفتم جلو بغلش کردم:

_ سلام بر پادشاه.

پیشونیم رو بوسید و زمزمه کرد:

_ بگو هاکان‌.
برای تو هاکانم‌..

لب جلو آورد و زبون زدم روش:

_ هاکان...
به چه معناست؟

_ اسم واقعیم نیست... پس دنبال معنیش نباش.

_ اسم واقعیت چیه؟

_ اسم واقعیم رو فراموش کردم‌‌.
بوس صبحونه نمیدی؟

لبام غنچه شد و لباش فرودگاه!
هواپیما با موفقیت روی باند نشست و حس خوب پیچید بین ریسه و بند احساساتمون!


به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #شصت_هفت

 

 

بعد چند لحظه از هم جدا شدیم و دست توی دست هم به آشپزخونه رفتیم.

 

با تردید پرسیدم:

 

_ صبحونه چی میخوری؟

 

و اون ریلکس نشست و گفت:

 

_ هیچی!

صبحانه نمی‌خورم!

 

با مکث دستام رو توی هم گره کردم و گفتم:

 

_ گوشت خام میخوری؟

دیدم که تو عمارت خوردی!

 

لبخند زد و نگاهش شبیه به کسی شد که سعی میکنه نخنده!

 

_ اون گوشت تازه سِرو شده بود و برای همین خوردم!

ولاغیر رژیم گوشت خواری که ندارم!

 

پس من باید گوشت چلوگوشت رو برگردونم تو فریزر!

 

برای خودم صبحونه ساده‌ای درست کردم و کنارش چند دقیقه‌ای سپری شد!

 

ما فیلم دیدیم و داستان تعریف کردیم، اون از من سوال پرسید و من ابدا فاش نکردم خواهری داشتم و خواهرانه هاش رو از من محروم کردی!

 

در نهایت؛ وقتیکه عصر بود از من خداحافظی کرد و قول گرفت که شب بازم به دیدنم بیاد.

 

 

بلافاصله بعدش به آدالارد زنگ زدم و اون با برداشتن پرسید:

 

_ خوبی؟ 

چرا از صبح نبودی؟

 

موهام رو پشت گوشم فرو بردم و با انگشتام بازی کردم:

 

_ همینجوری!

زنگ زدم از خواهرم بدونم و بگی!

یا حتی شده یک یادگار ازش ببینم!

 

میخوام ببینم خواهرم چی داشته و چه شکلی از نیروش استفاده میکرده؛ این تنها رازی هست که میتونه بقای من رو تضمین کنه!

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد 

پارت #شصت_هشت

 

 

آدالارد پرسید:

 

_ دنبال چیز خاصی میگردی یا فقط میخوای از خاطره‌های ما خبردار بشی؟

همچین یهویی پرسیدی و خواستی تعجب کردم!

 

_ نه نه قصدم جفتشه!

ولی بیشتر دوست دارم از خواهرم بدونم که چه آدمی بوده و چه شخصیتی داشته!

 

و اون یک تایم ملاقات گذاشت و من گفتم نمیتونم به دیدنش برم!

البته دلیلش رو نمیگم چون نمیخوام بفهمه پادشاه شیشه‌ای تو زندگیم چقدر پر رنگ شده!

 

خونه رو جمع کردم و یکم به خودم رسیدم؛ یعنی کنار این همه زیبایی عطر نزنم؟

 

وسط‌هاش گوشیم زنگ خورد و من به میشل جواب دادم:

 

_ سلام چطوری؟

 

_ سلام انار خانم، شما چطوری؟

 

شبکه ماهواره رو بالا پایین کردم:

 

_ خوبم... تو خونه وقت میگذرونم!

 

خندید و گفت:

 

_ با پادشاه حوصلت سر نره! 

دیشب اومدم بهت سر بزنم دیدم به به‌.

جا تره و بچه نیست!

پادشاهمون اونجا چیکار میکنه؟

 

دوباره خجالت کشیدم و سعی کردم با جواب ندادن خودم رو آروم کنم؛ پس پرسیدم:

 

_ دیگه چه خبر؟

 

میشل مکث کرد و زمزمه کرد:

 

_ پادشاه چیزی از دختری که قراره بیاد نگفته؟

 

اخم کردم و بحث دختر چیه؟

 

_ چه دختری؟!

 

_ یک دختری هست که جزو قدیمی ها محسوب میشه و داره به عمارت پادشاه برای دید و بازدید میاد!

البته این یک مسئله مخفی بین پادشاه و خودشه ولی چون من فهمیدم؛ لازم دونستم بهت بگم که مراقب باشی!

طرف‌ زیاد جالب نیست و جزو مورد اعتمادترین های پادشاهه!

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #شصت_نه

 

 

حرفش اخم به صورتم آورد و من آدم حساسی نیستم!

البته توی رابطه نبودم که بدونم همچین شخصیتی دارم یا نه!

 

نچی کردم و جواب دادم:

 

_ میشل؛ هنوز آنچنان بین ما چیز خاصی نیست و اون حق داره هر تصمیمی که میخواد بگیره!

در ضمن؛ ممنون میشم یکم بیشتر بگی و بیشتر بدونم.

هرچی نباشه من اجازه ندارم به کسی بگم توی عمارت چرا و به چه دلیل اومدم و هستم!

 

دلیلی که آوردم به ظاهر قانع کننده بود؛ نبود؟

و پاسخی که میشل داد، قانع‌ کننده‌تر:

 

_ من متوجهم و بالاخره میدونم ممکنه احساس خطر بکنی!

فقط یک توصیه دارم و مابقی باشه حضوری؛ پادشاه یک بُعد دیگه از شخصیت رو داره که فکرشم نمیکنی!

 

اون راست میگه... خیلی ها*ت و جذابه و واقعا من دیدم!

با لحنی که شادی داخلش مشخص بود گفتم:

 

_ تو عالی‌ هستی میشل!

ممنونم!

میبیمت،‌ فعلا!

 

قطع کردم و جیغی از خوشحالی کشیدم؛ میدونستم اون یک شیطونه!

چرخی دور خودم زدم و قِر ریزی دادم؛ وایی خدایا یعنی من اینقدر توی چشماش خوشگل و جذابم که جذبم شده و دیوونمه؟

 

روی مبل نشستم و چطوره امشب براش خوشگل باشم؟

بزار ببینه چه انتخاب درستی کرده!

 

لباس دامن بلندی پوشیدم و موهام رو با دستگاه، فر درشت کردم.

غذا حاضر کردم و اون چلوگوشت بود؛ بزار حداقل فکر نکنه از نظر مالی مشکل دارم یا پایین‌تر از اون محسوب میشم!

 

گوشیم تکست اومد و خوندم:

 

_ آدالارد: ببین یادم شد یک نکته رو بهت بگم؛ تو این تاریخ و دورانی که هستیم، بهار خیلی پریشون می‌شد و بی قراری میکرد.

آدرس یک دریاچه هست که اونجا میرفت و آروم میشد؛ بهت میدم بررسی کن ببین چیزی دستت میگیره یا نه!

 

و پیام بعدی آدرس اونجا بود!

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد 

پارت #هفتاد

 

 

زیاد مهم نبود و عوضش فکرم درگیر میشل شد؛ چرا پادشاه باید‌ بیاد به من که دختر شبیه‌ تو رمان‌هاش هستم پشت کنه و بره سمت یکی دیگه؟

 

اصلا شاید کلا تصورات من اشتباه باشه و قضیه یک چیز دیگه هست!

 

زنگ خونه زده شد و لبخندم نمایان شد!

خرامان خرامان به سمت در رفتم و با ناز پرسیدم:

 

_ کیه؟ بله؟

 

و صدای مردونه‌اش توی گوشم نواخته شد:

 

_ یک پسر بدِ بزرگ!

 

در رو آروم نیم باز کردم و از بینش گفتم:

 

_ شرمنده‌‌‌... ولی خانوادم گفتن اجازه ندم غریبه‌ها داخل خونمون بیان!

 

مأیوسانه جواب داد:

 

_ وای‌.. پس من برمی‌گردم!

 

و صدای گام‌هاش که دور شد، بهم شُک داد!

شاید داره شوخی میکنه!

 

در رو باز کردم و تا پاگرد پله‌ها رفتم و بلند گفتم:

 

_ هی پسر کجا میری!

 

و عوضش، آقای خسروی؛ همسایه پایینی رو دیدم!

 

آب دهنم رو قورت دادم و نگاهی به وضع نامناسبم انداختم و سریع به عقب برگشتم و بلند گفتم:

 

_ آقای خسروی ندیدمتون!

 

از همون پایین چیزی زمزمه کرد که نشنیدم و پشت بندش گفت:

 

_ دخترجون؛ پدر مادرت فوت نکردن که تو اینجا رو به خانه فسا*د تبدیل کنی!

 

اخمام داخل هم گره خورد و گفتم:

 

_ اولا که همچین چیزی نیست؛ دوما که مالک خونه هستم و فکر نمی‌کنم به کسی ایرادی وارد بشه اگه من رفت و آمد داشته باشم!

 

صداهای پاهاش تا بالا اومد و دیدم که به پاگرد رسید؛ ترسیده به پشت در خونه رفتم و مرتیکه هی*ز! 

 

با خشم گفتم:

 

_ حرفی دارین همون پایین بگین! لازم نکرده تا بالا بیاین!

به قول خودتون اینجا یک دختر تنهاست و معنی نمیده یک غریبه بیاد و بره!

 

جریان انرژی رو داخل دستبندم احساس کردم و اون گرم شده بود، گرم و پر از قدرت!

 

نفس‌هام تندتر شد و صدای چیزی به گوشم رسید؛ ضربان ریز!

 

به آقای خسروی خیره شدم و به طرز عجیبی، گردش خون و نبضش رو احساس کردم؛ اون گرم و پر از انزجار بود!

 

شروع به صحبت کرد و من منگ شدم.. خونش خیلی سریع میچرخید و تمرکز کردم، نچرخ نچرخ نچرخ!

 

یک پله بالاتر اومد و من از داخل تمنا کردم: نچرخ!

 

صدای روی سلول به سلول مغزم چرخ میخورد و میگم نچرخ! 

 

دیدمش که صبر کرد، دست روی قبلش گذاشت و یهویی به دیوار تکیه زد!

 

نظاره‌گر اون و جریان خونش بودم که تند‌تر میچرخید و عصبیم می‌کرد!

 

یهویی فریاد زد:

 

_زَن! ز.. زن!

قرص های قـــــلبمُ بیـــــــــار!

 

و من شنیدم، دیگه نبضی نچرخید و قلبی نتپید!

حتی صدای مزخرفش هم قطع شد و ناخوداگاه در خونه رو بستم و بهش تکیه دادم!

 

روی زمین سر خوردم و نفس‌هام پی در پی شد!

نگاهم به مچ‌بند دستم و جریان خونی که داخلش حرکت میکرد؛ اولین بار بود که دیدم خونی شده!

اون همیشه طلایی می‌شد و می‌درخشید!

 

نفس‌های پی‌در‌پی کشیدم و صدایی گفت:

 

_ سوپرایز!

 

چشمام به ضرب باز شد و هاکان رو دیدم که توی دستاش پر از تنقلات و یک عروسک سید بود!

درست میدیدم؛ سیدِ توی عصریخبندان؟!

 

با اشتیاق دستاش رو تکون داد و با خجالت ساختگی گفت:

 

_ دیدی چیشد؟

باز از پنجره اومدم!

 

به سمتم حرکت کرد که صدای جیغ و آمبولانس از بیرون اومد!

 

تا به خودم بیام، لوازم رو جلو پام رها کرد و غیبش زد!

دست به عروسک سید بردم و خنده‌دار بود!

 

برگشت و گفت:

_ تسلیت میگم. همسایه پایینیت سکته قلبی کرده و مرد.

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

 ششمین همزاد

پارت #هفتاد_یک

 

 

خودم رو ناراحت نشون دادم و در باطن ترسیدم!

 

_ اوه واقعا؟!

آقای خسروی مرد؟

اون خیلی مرد خوبیه!

باید برم از خانومش بپرسم کمک میخواد یا نه!

 

چرا موقع فوت مادرم کسی نیومد بهم تسکین بده و الان مجبورم تظاهر به خوب بودن بکنم؟

 

از جام بلند شدم و دنبال چادر گشتم، من مسبب ایست قلبیش بودم.

من ضربانش رو شنیدم و من گفتم نزنه!

من خدا نیستم! نه کار من نبود!

 

حیرون دست توی موهام کردم و بازوم کشیده شد، هاکان توی چشمام زوم کرد و مشکوک پرسید:

 

_ خوب به نظر نمیای!

 

لبخند لرزونی زدم و سعی کردم فاصله بگیرم:

 

_ نه فقط یاد خانواده خودم افتادم!

 

چادر رو از توی دست دیگش بهم داد و در حینی که سرم میکردم؛ سوال کرد:

 

_ راستی‌ از خانوادت چیزی بهم نگفتی؛ وقتی برگشتی بگو دوست دارم بدونم چی شدن!

 

دستم خشک شد و آب دهنم رو قورت دادم و خواسته‌اش رو اجابت کردم:

 

_ حتما... چه‌ خوبه که از این طریق ما باهم آشنا بشیم!

 

کنترل تلویزیون رو برداشت و تکون ریزی داد:

 

_ منتظرم نزار!

 

کلید برداشتم و از خونه بیرون رفتم، چراغ آمبولانس نور توی چشمم مینداخت و من به طبقه اول و خانم خسروی که توی سر و صورتش می‌کوبید رفتم.

 

بازوش رو گرفتم و با ظاهر ساختگی‌ بین پرستارهای آمبولانس چرخید و بلند گفتم:

 

_ وای خانم خسروی دردت به جونم چرا اینجوری شدین!

 

چشمه اشکش خشک شده بود و ناله‌هاش کوتاه نمیومد:

 

_ اناد بدبخت شدم.

شوهرم رفت! سایه سرم رفت!

 

هق الکی زدم و چادر رو جلوی صورتم گرفتم و مثلا گریه کردم!

 

پرستار‌ها جسد آقای خسروی رو که روی برانکارد بود و به پارچه سفید‌ مزین شده‌ بود رو برداشتن و رفتن!

 

خانم خسروی و دختر کوچکش به دنبال آمبولانس راه افتاد و من لحظه آخر گفتم:

 

_ اگه کمکی نیاز شد به من خبر بدین!

 

و شنیده و نشنیده توی آمبولانس غیب شدن...

 

به بالا‌ برگشتم و اومدم کلید توی در بندازم که یک‌ فکری تو ذهنم جرقه خورد؛ حریم دادن!

 

پس کلید رو پایین آوردم و در زدم. منتظر شدم و بالاخره با کلی تاخیر‌ باز شد!

 

با تردید وارد خونه شدم و از یک خوناشام بعید نیست تاخیر داشته باشه؟

 

به روی خودم نیاوردم و با تاسف زمزمه کردم:

 

_ بنده خدا‌ الکی الکی تموم کرد... جای پدرم بود!

 

دستم رو کشید و به سمت اتاق مامان بابام برد!

ترسیدم و یهویی ایستادم:

 

_ چیشده!

 

نگاهش تیره‌تر شد و به در اتاق اشاره کرد:

 

_ خواهر داشتی؛ نگفتی بهم.

 

جمله نه پرسشی بود نه تعجبی؛ فقط خبری خالص بود!

 

تند تند سر تکون داد:

 

_ اوه آره. اون متاسفانه فوت کرده و من ندیدمش هرگز!

 

و این در حالی بود که من هم دیده بودمش و هم کلی ازش خاطره داشتم!

 

_ دیدم پدر و مادرت توی همه عکس و یادگارهای روی اتاقشون نوشتن به یاد: دخترم؛ که نماند و نتوانست بماند!

 

تعجب کردم و چجوری به اتاق بهار نرفته؟ اونجا که رسما عکس و یادگاری هاش هست، و براحتی میفهمه خواهر مقتول محسوب میشم!

 

من هاکان رو دوست دارم و رابطه‌ی نیمه جونی که داره قوت میگیره رو بیشتر! چه دلیلی داره بیام حرف از آدم‌های مرده بزنم و بین خودمون خدشه وارد کنم؟

 

پس دست روی کتفش گذاشتم و عمیقا به چشماش خیره شدم:

 

_ گذشته من برات اهمیت نداشته باشه؛ بیا ببینیم فردا رو چجوری می‌سازیم!

 

توقع یک سازش داشتم و اون عدم ناسازگاری زد!

 

_ در حالی گذشته‌ی تو برام مهم نمیشه که نخوام فردایی باهات داشته باشم!

دیروز و قدم‌هایی که برداشتی نشون میده چه شخصیتی داری و یقینا برای فردا هم همون شخص هستی منتها با یک ورژن و سبک جدیدتر!

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد 

پارت #هفتاد_دو

 

 

دهنم صاف شد و باشه؛ اون خیلی باهوشه!

 

موندم چه جوابی بدم و خلع سلاح شدم!

پس ساکت موندم و لبخند مکش‌مرگمایی زد:

 

_ غالبا پریودهات چند روزه هست؟

 

_ میخوای ببینی کی برمیگردم؟

 

لبش یک وری شد و گلوله‌ای وسط رویای بچگونم زد:

 

_ نه میخوام ببینم تا کی آموزش‌ها متوقف شده که به میشل و دیاموند مسئولیت بسپارم!

 

خودم رو نباختم و چرخیدم به سمت آشپزخونه:

 

_ چهار تا پنج روزه تمومم!

 

غذام جا افتاده بود و گرسنگی با ضعف بدنیم قاطی شد و از پشت توی حجمی سرد و عظیمی فرو رفتم.

 

سرش رو خم کرد و کنار گوشم خرناس کشید:

 

_ هنوز مونده اعتمادم رو جلب کنی..

من ازت خوشم اومد؛ دلیل نشده بهت اعتماد داشته باشم دختر خوشگلم.

 

زیر گوشم رو بوسید و پِچ زد:

 

_ میدونی اگه اعتماد کنم چه شکلی میشم؟

 

من یک جا خوندم نوشته بود کسیکه حد و مرز برای خودش مشخص کنه و بشدت مراقب باشه کسی پا روی حریمش نزاره؛ خیلی جذاب‌تر و موفق‌تر از اونه که بزاره همه قوانینش رو نقض کنن و اذیت شه!

 

پس اخم کردم و چرخیدم سمتش:

 

_ پادشاه؟

 

لنگ ابروش بالا پرید و من با لوندی و لحن حرص‌داری گفتم:

 

_ چرا فکر میکنین من دنبال اعتماد شما میگردم؟

شما پیشنهاد یک رابطه دادی و قرار شد موقتی برای آشنایی با هم دوست بشیم.

من توی دوستی دلیلی بر اعتماد نمیبینم چون اونجوری رابطه مستحکم و قوی تلقی میشه و اصلا این هدف من نیست!

 

چرخیدم سمت سینک و لیوانی برداشتم و در همون حین ادامه دادم:

 

_ چه بسا که من آدمم و اصلا الهه نیستم! 

و از سمتی وابسته به آموزش ها هستم و اگه یک‌درصد اوکی نشه خب من از پیش شما میرم و به زندگی عادی برمی‌گردم!

 

آب خوردم و لیوان رو نسبتا محکم رو سینک کوبیدم!

چرخیدم به سمتش و موهام مثل شلاق چرخ خورد و روی شونه‌هام ریخت!

 

با چشمایی که دعوا داشت و به مبارزه دعوتش میکرد؛ سرتا پاش رو برانداز کردم و توی دلم اعتراف کردم: اندام بی‌نظیری داره!

 

دست از کمرش برداشت و با نگاه وحشتناکی بهم نزدیک شد که از ترس دوباره لیوان رو برداشتم و قورت آخرش رو هم خوردم!

 

خب یکی نیست بگه مریض؛ چرا همچین حرفی میزنی که بعدش اینجوری خودت رو مشغول به آب خوردن نشون بدی!

والا حس قربانی قبل ذبح رو دارم که داره آخرین قطره‌های آب زندگیش رو سر میکشه!

 

لیوان از بین لبام بیرون کشید و گردنم رو محکم توی دستش گرفت که باعث شد آب از دهنم بیرون بریزه و دستش خیس بشه!

 

به سرفه افتادم و محکم من رو به کابینت کوبید! سرفه‌ام بند اومد و من چشمای به خون نشسته‌ و دندون‌های نیش بیرون زده‌اش رو دیدم!

 

تو یک لحظه عربده کشید:

 

_ رابطه موقت و آشنایی و این کــــ*ـــصشعرها، اراجیفین که شما جوجه های نسل جدید روی تنوع و هــ*ــوس هاتون گذاشتین!

وقتی به من گفتی بــــلـه یعنی تو گُـــــ*ــــــه میخوری بزنی زیرش و بامبول در بیاری!

فهمیدی یا نه؟!

 

از استرس پدِ بین پام خیس شد و دست روی دستش گذاشتم که کمتر فشار بده!

 

با هِن‌هِن گفتم:

 

_ من منظورم این نبود!

 

از کابینت فاصلم داد و با شدت بیشتری کوبید که قولنج کتفم شکست!

 

_ پس این چرت‌و‌پرت‌ها چیه تحویل من میدی!

 

سرم تیر خفیفی کشید و با ترس و گریه غیر‌ارادی گفتم:

 

_ اذیتم کردی و جوابت رو دادم!

نمیخوام من رو دستمالی کنی و بعدش که کارت تموم شد من بمونم و بدنی که مثل روز اولش دست‌نخورده و پاک نیست!

خواسته‌ی زیادیه؟

 

نگاهش از چشمام کشیده‌ شد و روی لبام موند!

رگه‌های چشماش بیشتر شد و واقعا ترسیدم!

 سرم بیشتر تیر کشید و با خیس شدن لبم؛ متوجه شدم خون دماغ شدم!

 

کمی خون روی لبم ریخت و من طبق یک حرکت غیرارادی مزه‌مزه کردم و اون بدون چشم برداشتن جواب داد:

 

_ این‌ فکرهایی که میکنی رو بریز دور!

چند روز پیشم گفتم؛ تا فردا نشده نشین واسه فردا برنامه بریز!

 

و خم شد رو من و لبام رو به بازی گرفت؛ بوسید و لیس زد و بدنش رو چفت بدنم کرد!

 

برای اولین بار تک به تک عضله‌هاش رو لمس کردم و حس شدم؛ خدای من هیچ وقت بغل یک مرد غریبه به این حد نرفته بودم!

 

دستش از گلوم رها شد و سرم رو به یک سمتی کج کرد و بخش دیگه‌ی پوست گردنم که کِش آورده بود رو بوسید و لیسید!

 

کم‌کم حالی رو تجربه کردم که جدید بود و لباش از گردنم جدا شد و روی لبم نشست!

 

بوس نمیکرد؛ رسما لیس میزد و می‌خورد!

با اشتیاق دست روی گردنش گذاشتم و پوستش رو با ناخونم خراش کردم!

حرکتش محکم‌تر شد و چنگم حری*صانه‌تر به بدنش خورد!

 

توی یک حس خوب و عمیق؛ آروم گرفت و دیگه حرکت نکرد!

 

نفس‌های تندمون با هم دوئل میکردن و من سر به سینش تکیه دادم؛ خیلی خوب بود! 

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

ششمین همزاد

پارت #هفتاد_سه

 

 

از من فاصله‌ گرفت و پرسید:

 

_ بهت گفتن خونی که دخترا بعد دوره ماهیانه دارن برای ما چه حکمی داره؟

 

چشمی چرخوندم و سرتکون دادم:

 

_ بله! 

حکم تجدید قوا رو داره!

 

خندید و به سراغ شامم رفت و سرکی کشید:

 

_ نه!

حکم روح داخل بدن یک مرده کردن رو داره!

دقیقا به همون اندازه بهمون نیرو میده و شارژ میشیم!

منتها از اونجایی که جزو استثنایی ها محسوب میشی؛ خونت هم متفاوت‌تر از بقیه بود و بجای شارژ کردنم؛ آرومم کرد.

رها شدم و شاید بعد چند سال دارم تجربش میکنم.

 

ناخواسته منم زبون به لبم کشیدم ببینم واقعا خونم مزه دیگه داره یا نه که دیدم نه خونی مونده و نه مزه‌ای میده!

 

_ شامت همینه؟

 

از فرط سوال‌های بی حد و مرزش، معده‌ام اعلام گرسنگی کرد و واقعا الان چلوگوشت جزو غذاهای اعیونی و مقوی محسوب نمیشه؟

 

_ بله همینه!

و فکر میکنم تو نتونی بخوری!

 

صندلی عقب‌ کشید و نشست؛ غذای خودم رو کشیدم و جلوش نشستم که گفت:

 

_ من غذام رو خوردم!

دقیقا چند لحظه پیش!

 

و این حرف دو پهلو بود!

سرم کج شد و دقیقا کدومش رو میگه؟

من یا خونم؟

 

اولین قاشق رو توی دهنم گذاشتم؛ مزه‌ی عصاره گوشت زیر زبونم پیچید و تازه متوجه شدم چقدر بدنم ضعف کرده!

 

اون دست دراز کرد و بشقابم رو دقیقا مقابل خودم فیکس کرد و اون وسواسیه؟

 

_ انار... میخوام یک رازی بهت بگم!

 

و از اونجایی که من این پسر رو کم و بیش شناختم؛ مطمئنم اینی که بگه راز نیست!

یک هشداره! یک اخطار یا یک سرنخ!

 

_ بگو.

 

نفس عمیقی کشید و دستاش رو توی هم قفل کرد؛ انگشتاش با هم بازی کردن و اون داره جمله‌ها رو مرتب میکنه!

 

_ من آدم نیستم و این رو میدونی دیگه‌...

 

قاشق بعدی توی دهنم نشست و سر تکون دادم، پس خودش فهمید آبی از من گرم نمیشه که با آب وتاب منتظر بقیش بشینم و از دست از خوردن بکشم!

 

_ عمر زیادی دارم؛ توی این عمرم با آدم‌های ‌زیادی گشتم و زندگی کردم.

این فهمیدم هر آدم خصوصیت شخصیتی خاص خودش رو داره!

یعنی اینجوری که به زبون الان؛ اگه تیپ شخصیتی اون‌ها رو بفهمی میتونه تمام زیر و بم اخلاق و رفتارشون دستت بیاد و حرکت بعدیشون رو حدس بزنی!

 

غذای تو دهنم رو قورت دادم و این مرد چرا اینقدر پیچیده است!

 جوری حرف میزنه که انگار کل کتاب‌های دنیا رو حفظه و جوری باهات برخورد میکنه انگار تنها آدم مهم و با ارزش اطرافش هستی!

 

_ این‌ها رو بهت گفتم که بدونی؛ من ترکیبی از همه اونهام! 

یعنی با برخی‌هاشون چند دهه زندگی کردم و حتی یک‌ سده!

اخلاق به خصوص و منحصرا یک شکلی ندارم ولی سست عنصر و قالب هم نیستم!

مثل من رو پیدا نمیکنی و مثل من نمیتونی باشی!

پس.. وقتی کنار منی خودت باش.

یادته بهت گفتم تو یکی مثل از رمان‌هایی؟

یعنی همینکه یک تیپ شخصیتی خاص و جدیدی؛ کنارت تکراری نیستم و تکرار نمیشم!

بخوای یکی دیگه باشی انار نیستی!

پس همیشه همین انار همین شکلی بمون!

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

  • سادات.۸۲ عنوان را به رمان شِشُمین همزاد | مینا کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

ششمین همزاد

پارت #هفتاد_چهار

 

 

مات و مبهوت نگاهش کردم؛ چی میگفت؟

 

_ هاکان من همینم. همینجوریم قطعا میمونم و نیازی به چیزی نیست!

 

و ادامه غذام رو در حالی خودم که افکارم بشدت درگیر بود!

 

بعد غذام، من رو به رقصیدن دعوت داد و دستام رو گرفت و پرسید:

 

_ تانگو تا حالا رقصیدی؟

 

چشمم پرید و واضح بود که نه!

 

جواب نداده جواب خودش رو گرفت و از توی ماهواره شبکه موزیکی پیدا کرد و گفت:

 

_ پایه نیستی!

شر بودی و شری نمیکنی!

 

کنترل رو از دستش گرفتم و از حالت ماست بودن خارج شدم:

 

_ درسته تانگو بلند نیستم؛ ولی تو میتونی یادم بدی!

 

بالاخره به مذاقش جالب اومد:

 

_ دقیقا همین! 

من میتونم بهت یاد بدم و لذت ببرم که زیبا میرقصی!

 

موزیکی که پخش می‌شد هیچ رقمه مناسب نبود و ما سازش کردیم!

 

دستم رو گرفت و چرخشی داد و از پشت بغلم کرد، خودش رو بهم چسبوند و ما شبیه یک روح در دو بدن شروع به حرکت کردیم!

 

توی گردنم نفس کشید و یک حقیقتی رو اعتراف کرد:

 

_ شب اولی که رایحه سیب ترش زده بودی؛ حس میکردم اون سیبی هستی که از بهشت اومده و خدا منتظره ببینه دندون میزنم یا نه!

 

از تشبیهش خوشم اومد و گردن کج کردم:

 

_ و حالا این کار کردی یا نه؟

 

پی به لحن شیطونم برد و چرخش دیگه‌ای داد و مقابلش قرار گرفتم:

 

_ نه! دندون نزدم ولی تا دلت بخواد هی چلوندمش و بوسش کردم!

 

ابرویی بالا انداختم و یاد روزی که تو ویلا میشل دیده بودمش افتادم!

 

با‌ لبخند گفتم:

 

_ یادته؟ اولین دیدارمون رو؟

 

خندید و گفت:

 

_ آره! اصلا فراموش نمیکنم وقتی اسمت رو بهم گفتی قیافم چه شکلی شده بود!

بخصوص اون لباس خرسی خواب که پوشیده بود و موهای شونه نکرده!

 

لبم جمع شد... من اصلا و ابدا تو خونه میشل این شکلی نبودم!

 

نگاهش به لبم کشیده شد و یهویی ساکت شد؛ چرخش دیگه‌ای داد و خودش گفت:

 

_ ما یک دیدار دیگه هم داشتیم!

که البته چون ترسیدی از ذهنت پاکش کردم!

 

ناباور رقص رو خراب کردم و جلوش ایستادم:

 

_ بگو که دروغ میگی هاکان!

تو حافظه من رو دستکاری کردی!

 

سعی کرد توجیهم کنه:

 

_ ببین دارم میگم ترسیده بودی!

اگه نمیکردم میمردی از ترس!

 

_ مگه چیکارم کرده بودین که اینقدر ترسیدم!

 

اخم کرد و پرسید:

 

_ میخوای رقص رو خراب کنی؟

 

دست به قفسه سینم زدم و با لحنی که کنترل نشده بود گفتم:

 

_ تو بخشی از روزهای من رو پاک کردی و حالا من فهمیدم!

اینکه از قبلا که نمیدونم ما همدیگه رو دیدیم و تو همه چیز میدونی!

چجوری میتونی بهم تضمین بدی همین الانم بین ما چیزی نبوده و تو پاک نکرده باشی!

 

بغض کردم و سرم درد گرفت؛ من بهش اعتماد کرده بودم!

 

بغلم کرد و سعی کردم پسش بزنم که نذاشت:

 

_ خب بزار به یادت برگردونم! اینجوری میبینی بفهمی!

 

انزجار نسبی بهم دست داد و نالیدم:

 

_ نه! از کجا معلوم اینم یک دروغ نباشه و یک خاطره جدید بسازی و من همین الان رو فراموش کنم!

 

ترسیده بودم نکنه اومده از من پرسیده با آدالارد بیرون رفتم یا نه و منم گفتم و فراموش کردمش.

 

سرم رو محکم گرفت و کنار‌ گوشم غرید:

 

_ بهت اجازه میدم به یاد بیاری زمانیکه روی تختت بودی و ما رو توی اتاق دیدی!

بهت این اجازه رو میدم!

 

عصبی ازش فاصله گرفتم و با انگشت تهدید گفتم:

 

_ اجازه میدی به یاد بیارم؟

روی تخت و ما؟ غیر تو کی اونجا بوده؟

من کجا روی تخت بودم که توام بودی؟!

 

ناخواسته طبق عادت ذهن؛ یاد روزی افتادم که از روی تخت بیدار شدم و شب قبلش با ترس از قاتلی که دنبالم بود خوابیده بودم!

 

من کِی همچین خاطره‌ای داشتم؟!

دیدم که دیاموند سعی داشت باهام دوست بشه و دیدم که نجلا بهم میگفت تو دیوونه‌ای و نوشته ها حرکت نمیکنن!

 

من به مامان زنگ زدم و اون گفت خونه عمه‌است! در حالیکه فکر میکردم اونشب با دوستام تو کافه وقت گذروندم و در واقعیت داشتم توی خونه سکته میکردم!

 

یاد شیشه خون افتادم که توی اون دخمه شکست و فرداش در حالیکه فراموش کرده بودم از مامان پرسیدم شیشه خون آزمایشم رو ندیده؟

 

حیرت کردم و این ‌ها مثل یک جواب سوالی بود که خیلی بهش فکر میکنی و یهویی بهت میرسه!

 

روی زمین افتادم، میشل و دیاموند رو به خاطر دارم؛ اون بی معرفت ها چرا چیزی بهم نگفتن!

 

هاکان جلوم اومد و گفت:

 

_ دیدی چیزی نبود و به صلاحت بود که فراموش میکردی!

 

یاد مامانم افتادم و چقدر دلم براش تنگ شد!

سرم به لوستر بالای سرم کشید و ناخواسته جیغ زدم؛ اجبار ذهنیم کلا از بین رفته بود و من یادم اومد سرش اون بالا بود و دهنک میزد!

 

هاکان سفت من رو گرفت و نگاهم از لوستر کنار نرفت؛ اون شاهد مرگ مامانم بود!

 

با صدای وحشتناکی گفتم:

 

_ همش تقصیر همون شبه!

اون شب و مرگ خانوادم تقصیر منه!

 

صورتم خیس شد و من درد کشیدم؛ پدرم کو؟

سایه‌ی سرم کو؟

چرا دنبال چیزی رفتم که به صلاحم نبود!

چرا خاطره‌ای رو طلب کردم که به دنبال طلبکارم کرد؟

 

 

 

به‌قلم: خانم وکیل

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...