رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام رمان:  در ریسمان اقیانوس

نویسنده: سیده نرگس مرادی خانقاه 

ژانر: عاشقانه

خلاصه:

غرق شده‌ام در اقیانوسی که هرلحظه وجودش ننگین‌تر و منفورتر می‌شود. مرا در اقیانوسی غرق کرده‌اند که در دل آن‌ها، اقیانوسی عمیق و تنگنا دیده می‌شود.

عاشق فردی بودم که روزی مرا خواهر خود خوانده بود؛ اما مرا با کولی‌باری از عشق رها کرد. باعث شد که این عشق را تا ابد به گور ببرم. مرا با احساسی تنها، تنفر و افسرده رها کرد و حالا او نیست و من با این سرنوشت بی‌لایق و سیاه، چگونه دست‌ و پنجه نرم کنم؟!

شروع آغاز: 1403/10/27

تو مرا آزُردی...

که خودم کوچ کنم از شهرت،

تو خیالت راحت!

می‌روم از قلبت،

می‌شوم دورترین خاطره در شب‌هایت

تو به من می‌خندی

و به خود می‌گویی: باز می‌آید و می‌سوزد از این عشق.

ولی...

برنمی‌گردم، نه!

می‌روم آن‌جا که دلی به هر دلی تب دارد...

عشق زیباست و حرمت دارد... .

(سهراب سپهری)

ویرایش شده توسط nargess128

(فصل اول)

 

- خر نشو هیما! آرمان عاشقت شده. بیا با این ازدواج موافقت کن و ما رو هم راحت کن.

یک قطره اشک از لایه‌ی چشمانم غلتید و روی میز چوبی مخصوص کامپیوترم ریخت. از فردی متنفر بودم که همیشه چاپلوسی پدرم را می‌کند. آرمان فردی بود که همیشه برای به دست آوردن‌ام، خود را برای پدرم چاپلوسی می‌کند. چقدر از این‌گونه آدم‌ها تنفر داشتم که خدا یکی را نصیب من کرده است.

پوزخندی زدم. من تاکنون فردی تنها و بی‌یاور بودم که همیشه مجبور بود با تنهایی‌هایش بجنگد تا بلکه آن‌ها را کنار بزند. ناگهان نمی‌دانم چه شد که با انگشت‌هایم شروع به ضرب گرفتن روی میز شدم که باعث شد عصبی شود و بگوید:

- نکن دختر!

اما من توجهی نکردم و دوباره آن کار را مجدد تکرار نمودم. ناگهان با عصبانی، خروش کرد و فریاد زد:

- میگم نکن دختر؛ روی اعصاب من بازی نکن!

از این طرز اخلاق گند و تندش، بغض عجیبی بر من دست داد و گفتم:

- بابا!

چشم‌هایش را محکم می‌بندد و انگار که داشت عصبانیت خود را پنهان می‌کرد تا بلکه بر سرم فریادی نزند، گفت:

- هیما بسه دیگه! همون سبحان رو با این کارهات دیوونه کردی که الآن مثل کوه پشتته. هردوتون مثل همدیگه هستید!

مورد ملامت پدرم قرار گرفته بودم؛ حتی سبحان را مقصر اخلاق همیشگی‌ام می‌دانست. خسته بودم و خسته! دیگر توانی برای کارهایی که از نظر من موجب ملامت و سرزنش بود نداشتم. من باید این زندگی نحس را به راحتی برگزینم و از آن فقط گذر کنم.

نفس عمیقی کشیدم و با جدیت کامل گفتم:

- چرا سبحان رو وارد این قضیه می‌کنید؟ سبحان حق داره که... .

ناگهان از روی تخت برخاست که موجب شد بقیه‌ی حرفم را ادامه ندهم و با ترس به او خیره شوم. هنوز که هنوزه است از کودکی تا الآن از او خوف داشتم. از وقت‌هایی که مادرم را مورد شتم قرار داده بود. به چهره‌ی گندم‌گون‌اش خیره شدم. صورت گرد، اَبروان پیوندی و اخم کرده‌اش، چشم‌های قهوه‌ای عسلی، لبان کوچک و برجسته‌اش و موهایی که وسط سرش خالی بود و پشت‌اش موهای فراوانی وجود داشت.

- تو با همه لج کردی، حتی با من!

در دلم پوزخندی زدم. او فقط به فکر منافع خودش بود. می‌خواست به من بگوید که هیما دیگر بس است، لج و لجبازی را کنار بگذار و با آرمان ازدواج کن؛ اما نمی‌دانست که این هیمایی که روبه‌روی او است، از دست‌اش خسته شده است و دیگر حتی برای جواب دادن‌اش با او نمی‌خواهد یک کلام سخن بگوید.

با انگشت چپ‌اش، مویی که به تازگی یک لایه‌اش روی پیشانی صاف‌ام ریخته شده بود را کنار زد و با اخم گفت:

- تو مجبوری این راه رو انتخاب کنی. می‌فهمی؟ مجبوری! من اگر به پول و ثروت نرسم، نمی‌تونی خورد و خوراک داشته باشی. این رو بفهم!

اخم‌هایم از این بی‌انصافی‌اش تنید.

- ولی مجبور نیستم به خاطر منافع‌تون، تن به ازدواج کسی که بهش علاقه ندارم، برم.

فریادی بر سرم زد که باعث شد، سرم به گوشه‌ی کمد قهوه‌ای‌رنگ برخورد کند. خدا را شکر چیزی نشد؛ وگرنه بر سرم خون فوران می‌کرد.

- باید این‌کار رو بکنی! باید!

مانند خودش فریاد زد که فکر کنم مانند جیغ کشیدن بود.

- نه‌نه! حتی سر سفره عقد بنشونیم، من تن به خواسته‌های کثیفت نمی‌دم بابا!

بابا دست‌اش را بالا آورد که سیلی در گوش‌هایم بخواباند که در اتاق باز شد و سبحان را در چهارچوب در پدیدار شد.

کسی‌که از کودکی عاشق‌اش بودم، حالا آمده بود به اتاقم که چه؟! چه کاری را می‌خواهد برایم بکند؟ کسی برای او مثل خواهر بودم، قرار است طرفداری من را بکند یا خیر؟

سبحان نزدیک‌تر می‌آید و به منی که مانند فرد خطاکار سرم را پایین انداخته‌ام، چشم می‌دوزد؛ اما سریع نگاه‌اش را از من می‌دزدد و با ابروهای بالارفته‌اش، روبه بابا می‌گوید:

- دایی، خواهش می‌کنم تمومش کنید. شما الآن عصبانی هستید. می‌تونم 20 دقیقه با هیماخانم صحبت کنم؟

پدر با خشم به من نگاه می‌کند و در صورتم غرش می‌کند:

- هنوز کارم باهات تموم نشده! وگرنه مثل سگ می‌زدمت تا صدای سگ بدی!

و از اتاقم خارج شد و در را محکم بست. سرم را بالا آوردم و به چشم‌های آبی سبحان که مانند آب دریای بی‌کران است، خیره می‌شوم. او هم با اخم داشت نگاهم می‌کرد.

- این چه طرز برخورد با پدرت بود؟ می‌دونی اگر پدرت نباشه تو آواره‌ی خیابون‌ها می‌بودی.

با چشم‌هایی که از شدت گریه قرمز شده بود، به او خیره شدم. سبحان حق نداشت وقتی‌که چیزی از ماجرای ننگین خبر نداشت، مرا مورد شماتت قرار بدهد.

سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم:

- سبحان، تو نمی‌دونی بابا قراره چه بلایی سرم بیاره؛ نه تو نمی‌دونی.

همان‌طور که سرم را برایش تکان می‌دادم، این کلمه را مجدد تکرار می‌کردم. جلوتر آمد و روبه‌رویم قرا گرفت.

- هیما، قرار نیست که من پشتت باشم. خودت باید از پس تنهایی‌هات بربیای. من می‌خوام برای همیشه از ایران برم. من تا دو ساعت دیگه قراره به فرودگاه برم. می‌خوام آمریکا زندگی کنم.

به تازگی گریه‌ام ایستاده بود؛ ولی با حرف شوم‌اش، صدای هق‌هق‌ام در اتاقم لانه کرده بود. سبحان به من گفته بود که مرا هیچ‌وقت ترک نخواهد کرد. او به من قول داده بود. اگر او برود من با این عشقی که در کودکی‌ام به او داشتم چه کنم؟ من فعلاً نمی‌توانستم او را به باد فراموشی بسپارم. دلم می‌خواست حقیقت دلم را برای او بازگو کنم؛ اما لعنت این دل وامانده‌ام که به هیچ‌گاه قبول به اعتراف نمی‌کرد. کاری می‌کرد که نتوانی به معشوقه‌ات چیزی بگویی.

با غم فراوان به چشم‌های زیتونی‌ام خیره شد و سرش را پایین انداخت.

- ببخش که زیر قولم می‌زنم؛ اما اگر من ازدواج بکنم هم نمی‌تونم مثل گذشته و الآن، مثل کوه پشتت باشم. من قراره توی آمریکا با کسی ازدواج کنم که عاشقشم.

نفس‌نفس می‌زدم و چشم‌هایم را محکم و محکم‌تر می‌بستم. دیگر نمی‌خواستم حرفی از او بشنوم. حرف‌هایی که موجب آزار و اذیت‌هایم میشد.

- بسه، تمومش کن! برو فقط برو! تو دیگه لایق کسی‌که مثل خواهر دوستت داشت رو هم نداری!

 

خواهر؟ از این گفتاری که بر زبان خود جاری کرده بودم، بدم آمد. دلم می‌خواهد این زبانی که به ظاهر دروغ می‌گوید؛ ولی درون دل‌اش چیز دیگری را، بِبُرم و از دست‌اش راحت شوم؛ فعلاً باید این حرارت شعله‌ی عشق لعنتی را منجمد کنم تا بلکه جلوی سبحان آبرویم نرود.

سبحان چشم‌هایش را محکم می‌بندد.

- بسه گریه نکن! ان‌قدر عذابم نده هیما!

درحالی‌که اشک‌هایم روی گونه‌هایم می‌غلتید، گفتم:

- تو هیچ‌وقت لایق من نبودی. هیچ‌وقت!

وقتی‌که بابام می‌خواد من رو به یه چاپلوس بده، تو داری شونه‌های من رو به حساب این‌که مثل کوه پشتمی، خالی می‌کنی. سبحان، من هیما هستم، کسی‌که تاحالا نه خواهر داشته و نه برادر! هیچ‌کس حامی من نبوده، حالا تو میدون رو خالی می‌کنی که چی؟

سبحان عاشق فردی که در آمریکا زندگی می‌کرد، شده بود و برای همان مرا به عنوان خواهر خود خطاب نموده بود. او هیچ‌گاه مرا در کنج تنهایی خود درک نمی‌کرد. هیچ‌گاه!

صدای تگرگ آن‌هم در شیشه‌های پنجره، مرا به خود آورد که سبحان دارد مرا در این لانه‌ی تنهایی‌ام ترک می‌کند.

قلبم از شنیدن این حرف به درد می‌آید و به صدای تگرگ باران گوش فرا می‌دهم. این صدای برخورد تگرگ به شیشه مانند صدای شکستن قلبم است. قلب آکنده از شیشه‌ام را به غباری از باد می‌سپارم. سبحانی که در روبه‌رویم ایستاده بود، چشم‌هایش را هیچ‌گونه باز نمی‌کرد و فقط به حرف‌های من گوش سپرده بود.

- حرفات تموم شد؟

چه‌قدر بی‌انصاف بود اگر بخواهد مرا به خاطر خوشی‌هایش ترک کند. حرف الآنش را به خاطر ناآگاهی‌هایش می‌بخشم. او مرا دوست ندارد و فقط کسی‌که دوستش دارد را می‌خواهد.

چه‌قدر این حرف‌هایی که در ذهن خود می‌گفتم، برایم دردناک بود. خیلی فراوان اگر بخواهم تعریف کنم.

سبحان وقتی‌که دید من حرفی نمی‌گویم، گفت:

- ببین هیما، این حرف‌هایی که می‌خوام بزنم رو توی گوشِت فرو کن!

با بغض به آن خیره شدم. انتظار پیشی از آن داشتم که حرف اصلی‌اش را در جلوی رویم بگوید. من او را می‌شناختم. به قول مهشید دخترعمویم، من یک عاشق دیوانه بودم که به قول یک ضرب المثل که می‌گفت:

- دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید، به کام من آمده بود و این ضرب المثل حکایت مرا بازگو می‌کرد. حکایت منِ دیوانه‌ای که عاشق پسرعمه خودش شده بود.

سبحان نفس عمیقی کشید و گفت:

- من وقتی‌که برم تو خودت می‌دونی که تنها می‌مونی و هیچ پشتوانه‌ای نداری. برای همین ازت می‌خوام که مثل یه دختر شجاع و دلیر از خودت در برابر دیگران محافظت کن.

به ساعت‌اش نگاهی انداخت و درحالی‌که رویش را به طرف من برمی‌گرداند، گفت:

- هیما‌، من دیگه برم. دیرم شده!

کاش می‌گفت که هیما می‌خواهم پروازم را به خاطر تو به تأخیر بیاندازم تا بلکه پیش تو باشم.

از این همه رویاپردازی دخترانه‌ام، پوزخندی در دلم زدم. من بدبخت و بیچاره، حتی نمی‌دانستم که سرنوشت سیاهم چگونه نوشته شده است؟!

برای آن‌که حال فجیعم را نفهمد، لبخند مصنوعی تحویل‌اش دادم.

- بسیارخوب، من رو کاشکی بین این همه آدم نجاتم می‌دادی؛ ولی خب تو هم چاره‌ای نداری. سلام منو به عشقت برسون!

در تمام این مدت، حرف‌های کثیف را جلوی او می‌زدم؛ اما از درون داشتم مانند آتش می‌سوختم. او چه می‌دانست که در دلم چه چیزی نهفته است.

با صدای خداحافظی‌اش به خود آمدم و نیز من هم با درد و اندوه از او خداحافظی کردم. در اتاق به شدت بسته شد و من ماندم و خودم بغضی که در گلویم بود ترکید. ای کاش فقط برای نخستین‌بار هم که شده بود حرفم را روراست با بی‌شرمی می‌گفتم. ای کاش!

چه وقت که تمام تنها شده بودم؛ اما قلبم برای او می‌تپید. حتی به خاطر او دست به شعر نوشتن شدم و گهگاهی برای او شعر می‌تراوم.

 

نفس‌هایم کم‌کم داشت به شمار می‌رفت. حجم زیادی از این رنج را تحمل کرده‌ام. خسته بودم و خسته!

 دیگر جانی برای گریه کردن نداشتم. روی تخت نشستم و دراز کشیدم. چشم‌هایم از فرط گریه می‌سوخت. گریه‌هایم خشک شده بودند. کاش می‌توانستم به روستای مادری‌ام بروم تا بلکه حال و احوالم نسبت به حال وخیم‌ام بهتر گردد. با بستن چشم‌هایم آن هم از فرط خستگی، دیگر چیزی نفهمیدم. 

***

کلافه به طرف مهشید برمی‌گردم و می‌گویم:

ـ میشه تمومش کنی؟ سبحان برای من مُرد! اون داره فعلاً توی آمریکا با عشقش خوش می‌گذرونه. به من و تو چه ربطی داره؟!

 خدا می‌داند که چگونه ظاهرم را جلوی مهشید جلوه می‌دادم تا بلکه بر من پوزخند نزند. خب حرف‌هایش درست از آب درآمده بودند و این برای من حس تمسخر شدن را داشت. مهشید را می‌شناختم، فردی بود که تا به حرفش نرسد، حرص می‌خورد؛ اما زمانی‌که حرف‌اش، حرف درستی از آب در می‌آمد بقیه را مسخره می‌کرد. انگار دیگران را با حرف‌هایش تحقیر می‌کرد. نباید از ابتدا به او اعتماد می‌کردم. خوب من او را که از ابتدا نمی‌شناختم که این دومی‌اش باشد.

 مهشید بر طبق نظریه‌ام، پوزخندی زد و گفت:

ـ دیدی همیشه من حرفام درست از آب در میاد؟

 اخم کردم. حتی اگر به او اطمینان حاصل گردانم، نباید مرا به سخره بگیرد. با کف دستم که روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشته بودم، او را به طرف مخالف هُل دادم و نیز با خشم گفتم:

ـ دهنتو ببند! نباید از اول اعتمادی بهت می‌کردم. قرار نیست جلوت تحقیر و مسخره بشم فهمیدی؟

  بدون آن‌که به او مهلت حرف زدن بدهم از اتاق‌اش خارج شدم و به طرف مادرم که در حال سفره پهن کردن بود، رفتم.

 

مامان تا مرا دید گفت:

ـ میشه بیای کمکم؟

 چیزی نگفتم و به طرف‌اش رفتم. مادرم همیشه باید زخم‌زبان دیگران میشد و هیچی نمی‌گفت. من حرصم می‌گرفت که نمی‌توانست در برابر عمه‌هایم خوب از خودش دفاع کند. فقط بلد بود مانند ترسوها درباره زندگی‌مان حرف بزند. نفس عمیقی کشیدم و رویم را به طرف عمه‌های فضول و غیبت‌گویم، برگشتم و مانند خودشان با طعنه گفتم:

ـ میشه بلند بشید و کمک بکنید؟ نمی‌شه که مادرم بدبخت من همه‌ش بیاد کلفتی کنه!

 عمه فرزانه با حرص برخاست و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. عمه مریم هم پشت سر عمه فرزانه به طرف آشپزخانه به راه افتاد؛ اما عمه زری نرفت و روبه‌رویم ایستاد و با پوزخند گفت:

ـ این دور رو تو بردی؛ اما سری بعد برد، برد تو نیست!

 

  • 4 هفته بعد...

 

از شدت خشم، بر سرش فریاد زدم:

ـ به خاطر چندتا خوردن و شستن برای من حرف می‌زنی؟

با همان پوزخند قبلی‌اش، گفت:

ـ با بزرگترت درست حرف بزن هیما!

مامان، زن‌عمو فرهاد، عمه مریم و عمه فرزانه، پسرعموهایم، عمو فرهاد و بابا، دخترعموهایم و... همه دورمان جمع شدم بودند و ما دونفر را می‌نگریستند. 

- مثلاً تو الآن بزرگترمی یا دیو سه‌سر؟ 

با خوردن سیلی در چهره‌ام، شوکه شدم و به طرف فردی که بر من سیلی نهاده بود، نگاه کردم. بابا بود که این کار را انجام داده بود. شاید در زندگی دیگران، فردی با عمه‌اش آن‌طور برخوردی نکند؛ اما تحمل این‌گونه اخلاق‌شان را نداشتم و به تندی با آن‌ها برخورد می‌کردم.

دستم را روی سیلی که پدرم به آن زده بود، گذاشتم و ناباورانه لب زدم:

- بابا!

با خشم فریاد زد:

- هیما، تمومش کن!

نفس‌نفس می‌زدم تا بلکه راه گریه‌هایم جلوی عمه‌ی مغرورم یعنی عمه زری‌ام که میشد مادر سبحان، سد نشود. دشمن مادرم، همین عمه زری‌ام بود و بس!

کسی‌که نخستین‌بار در روز عقد پدر و مادرم نیامد. به دلیل آن‌که از ابتدا، از مادرم نفرت داشته است. 

عمه زری از چنین پیروزی که به‌ دست‌اش آمده بود، لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب‌هایش شکل می‌گیرد و نیز می‌گوید:

- مثل این‌که باهم برابر شدیم. 

پدرم باری‌دیگر فریاد زد:

- تو هم بس کن زری! یه بار دیگه با هیما این‌طور حرف بزنی من می‌دونم با تو!

از آن‌که پدر طرف‌داری از من را کرده است، از ته‌دل خوشحال شدم. پوزخندی به عمه زری زدم و راهم را به طرف حیاط کج کردم. خودم هم نمی‌دانستم چرا راهم را به حیاط کج کردم؛ اما من فقط از شر عمه زری با آن طعنه‌هایش به حیاط آمده بودم. روی تابی که در حیاط مادربزرگ قرار داشت نشستم و سرم را بالا بردم و به ماهِ کامل چشم دوختم. بغض کردم. از اتفاق امشب، از عشقی که به سبحان داشتم و حال از او دور بودم، از ازدواجی که پدرم روی آن تأکید کرده بود. اکنون حالم خیلی خراب است، خیلی! فردی که ضعیف و ناتوان باشد و کاری برای خود نکند که آن آدم، آدمی سالمی نیست؛ بلکه او بیماری است چشم انتظار کسی است تا او بیاید تا بلکه حال‌اش با او خوب گردد. 

قطره اشکی از چشمانم سُر خورد و روی گونه‌های برجسته‌ام غلتید. عشق مرا وادار به همه کار کرد. کارهایی که از نظر تو دیوانه بودن به حساب می‌آمد. 

به عشق او دَف زدن را آموختم، کلاس‌ گیتار زدن بروم، معلم مهدکودک بشوم و حتی آشپزی یاد بگیرم. 

با صدای پایی، اشک‌هایم را پاک کردم و به ادامه‌ی تماشای ماه نشستم. با نشستنش آن‌هم روی تاب، سرم به طرف او چرخید. پدرم بود. کسی‌که بیش از هر نفری او را دوست داشتم. کسی‌که مانند کوه، پشتوانه‌ی من است.

نفس‌های خسته‌ی عمیق مردانه‌اش، در فضا پیچید و نیز گفت:

- امشب خیلی غوغا کردی هیما، آفرین دخترم!

از وقتی‌که سبحان به آمریکا رفته بود، پدرم اخلاقش را تغییر داده بود. 

با صدای گرفته پاسخش را دادم:

- بابا، چرا می‌خوای من رو اجبار به آرمان بدی؛ درحالی‌که هیچ علاقه‌ای نسبت بهش ندارم.

پدرم دستش را روی شانه‌ام نهاد و گفت:

- تو که شرایط من رو می‌دونی، چرا با من لج می‌کنی؟

 

 

چشم‌هایم را می‌بندم. دنیا برایم ناخوشایند است. مانند یک آلودگی هوا، حرف‌هایشان در سرم معلق می‌شوند و باعث می‌شوند که آن آلودگی سّمی در ریه‌هایم بپیچد و باعث خفگی‌ام شود. به طرف نیم‌رخ پدرم برگشتم و گفتم:

- خب چی به من می‌رسه؟ به جز بدبختی و افسردگی که به من می‌رسه، چی به تو می‌رسه؟ بابا، فقط به فکر منافع خودت هستی؟

بابا به طرفم برگشت و نیز نفس عمیقی کشید.

- من رو هم درک کن هیما! وقتی‌که به این ازدواج موافقت کنی، چه‌قدر خوشبخت میشی؛ اما هیما، آرمان اون‌قدر مرد هست که به خاطر اخلاقی که داره، می‌تونم بهش اطمینان کنم. اون تو رو دوست داره که اگه باهاش ازدواج بکنی، می‌تونی بعداز ازدواج عاشقش بشی.

از این حرف پدر، پوزخندی در لب‌هایم لانه کرد.

- این چیزیه که شما فکر می‌کنید؟

پدر خیلی اعتماد به نفسش را بالا برده بود تا بلکه مرا راضی نماید که با آرمان ازدواج کنم.

به چشم‌هایم خیره می‌شود.

- آره؛ چرا که نه؟

با این حرف‌اش آن‌هم نسبت بر من، قلبم کدر شد. مردی که اسم خود را پدر می‌نامید، حالا ذره‌ای به حال دخترش توجهی ندارد و آن آدم دلش نسبت به او کدر و سیاه می‌شود. 

حرفی نزدم و نگاهم را از او گرفتم و به آسمان سیاه و پر ستاره خیره شدم. چرا از پدرم جفا دیده بودم؟ چرا این زندگی بر من جفا کرده بود؟ سنگدلی این زندگی و زمانه، به من چه ربطی داشت؟

با حس آن‌که پدر از تاب برخاست، هیچ تکانی نخوردم. 

- هیما، ازت خواهش می‌کنم که درست فکر کن!

میان حرف‌اش پریدم:

- و منم تصمیمم از این ازدواج‌اجباری همینه!

حرف زدن با او بی‌فایده بود. حرف، حرف خودش را می‌خواست به کرسی بنشاند.

- حرف زدن با تو بی‌فایده‌ست هیما!

و بدون آن‌که به من اجازه‌ی صحبت را بدهد، به طرف خانه به راه افتاد. پوفی کشیدم و خودم را روی تاب ولو انداختم.

***

( فصل دوم )

خانه‌ی مادربزرگ جمع شده بودیم و من به دست‌شویی رفته بودم. دست‌شویی در بیرون خانه یعنی در حیاط قرار داشت. خواستم در دست‌شویی را باز نمایم که با صدای عمه مریم و عمه فرزانه، ایستادم.

 

 

- فرزانه، میگم که هیما قراره زن آرمان ریاحی بشه، همونی که خیلی پولدار و مشهوره. تازه مدلینگ هم هست. (این شخص واقعی نیست)

با این حرف‌شان، مرا کنجکاو به شنیدن کردند. دوست نداشتم فال‌گوش بایستم؛ ولی کنجکاوی مرا وادار به انجام چنین کار اشتباهی می‌کرد. 

عمه فرزانه: آره بابا، پسره خیلی مرد خوبیه. هیما و آرمان هم خیلی اخلاق‌شون به همدیگه می‌خوره؛ حتی قیافه‌هاشون. تازه ناصر می‌خواد دخترش رو بلااجبار به خاطر بدهی‌هاش به آرمان بده. آخه می‌دونی که چقدر پول از آرمان گرفته. 

سؤالی در ذهن‌ام خطور کرد که آن‌ها چگونه در این‌باره فهمیده‌اند؟

به ادامه‌ی حرف‌شان گوش سپردم.

- مریم مگه خودت نگفتی که نسرین یهو از دهنش پریده بود. 

دست‌هایم ناگهان مُشت شد. مادرم چرا هرچه که در زندگی‌مان بود را برای دیگران تعریف می‌کرد؟ چرا؟ جواب خود را یافتم. آن‌که او آدم بلاهتی بود که به جای آن‌که حق خود را بگیرد، موضوع زندگی‌اش را برای دیگران فاش می‌کرد. 

نفس عمیقی کشیدم. دیگر صدای پچ‌پچ‌‌وارشان را نشنیدم. از لای در دست‌شویی، نگاهی به حیاط مادربزرگ انداختم. آن‌ها رفته بودند. 

نفسی از سر آسودگی کشیدم و به طرف در خانه به راه افتادم. مهشید دخترعمویم تا مرا دید، لبخندی زد و دست مرا کشید. وارد اتاق پدربزرگ که شدیم، سریع گفت:

- از اول توضیح بده! 

متعجب گفتم:

- چی رو؟

با تمام ساده‌لوحی‌اش، گفت:

- داستان خواستگارت که معروف‌ترین مدلینگ کشورمون هست!

نمی‌دانست که آن‌قدر بلاهت است که هیچی در این موضوع خواستگاری نمی‌دانستم؛ ولی این زندگی را بلااجبار می‌دیدم. 

- در مورد چی صحبت می‌کنی؟

از آن‌که ضایع شده بود، سرش را پایین انداخت و نیز گفت:

- آهان!

چه‌قدر آدم می‌تواند فوضول باشد که تا چیزی کشف نکند، وارد غیبت‌گویی نمی‌شود؛ اما امان از روزی که حرفی را بشنود و آن را غیبت کند. تماماً چیزی که شنیده شود و بین خویشان گفته شود، غیبت گفته می‌شود. چیزی که آن را تبدیل به بَلبَشو بشود در یک خلاصه می‌گویم، غیبت گفته می‌شود. حال می‌کنی که چه می‌گویم؟ غیبت!

آب دهانم را بلعیدم و نیز گفتم:

- بسیار خب، من دیگه برم.

 از کنارش گذر کردم و نیز از اتاق پدربزرگم بیرون آمدم. مهشید مانند عمه‌هایم بود. فردی که از نظر من جاهل و نادان بود. با آن‌که لیسانس روان‌شناسی داشت؛ اما گویی که انگار نه انگار به عنوان یک مشاوره به جای آن‌که به من کمک کند‌، به عنوان یک آدم جاهل می‌ماند که از دنیا فاصله گرفته است و قرار است فردی جدید به جای روح او وارد بدن او شود. 

سرم را تأسف تکان دادم و به طرف مادربزرگ رفتم.

***

 

  • هانیه پروین عنوان را به رمان غرق شده در دل اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا تغییر داد

 

به شعر محمود درویش خیره شدم. از کودکی علاقه فراوانی به شعرهای او داشتم. آرامشی که نداشتم، او در شعرهایش داشت. امروز چه سریع گذشت!

سبحان قرار بود، فردی که به او علاقه داشت را از آمریکا با خود به ایران بیاورد.

چه‌قدر بدبخت بودم. قطره اشکی از چشمانم غلتید و یک‌بار دیگر به شعر محمود درویش خیره شدم.

- زندگی از من می‌خواهد که فراموشت کنم

و این چیزی‌ست که دلم نمی‌تواند بفهمد!

قلبم از این شعر به درد آمد. چطور می‌توان معشوقه‌ات را در کنار یکی دیگر ببینی و آن‌طور تحمل کنی؛ درحالی‌که او را در واقعیت دوست داری و دوست نداری که کسی به او چشم نداشته باشد. دلم می‌خواهد دست او را بگیرم و با او در زیر باران بهاری، راه بروم. دلم می‌خواهد او را در آغوش بگیرم و در گوش‌اش، شعر عاشقانه بسرایم و او دست مرا بگیرد و مانند یک شاعر عاشق برایم بگوید:

- از بین تمامی ستارگان آسمانی، فقط ستاره‌ی تو درخشید... .

چه‌قدر این حس برایم خوب و دل‌انگیز بود. کاش فردی از راه برسد که مرا از این بلاهت و شقاوتی نجات دهد و آن‌گاه که چیزی جز توهم‌های بیش از من نیست.

به دفتر ده‌قطر شعر خیره می‌شوم. من آن‌ها را کِی نوشتم و برای چه کسی می‌نویسم؟ برای سبحانی که حتی یک نگاه عاشقانه بر من ننداخت؟ یا دستان مرا مانند یک آدم عاشق در دستانش نگرفت؟ مرا با کولی‌باری از عشق تنها گذاشت و به حاطر عشقش که در آمریکا است، به آمریکا رفت تا بلکه او را به خانواده‌اش نشان دهد؟ اصلاً سبحان چگونه او را پیدا کرده بود؟ تا آن‌جایی که به یاد می‌آورم، سبحان پارسال به آمریکا رفته بود تا بلکه به شرکت‌اش سری بزند. فکر کنم که عشقش را در آن‌جا دیده و بعد، نه یک دل و نه صد دل عاشق او شده است. 

از فکر آن‌ که من از همان کودکی به چشم سبحان نمی‌آمدم، چشم‌هایم از شدت بغض لبریز شد.

من در آن کودکی چقدر به خود می‌رسیدم تا بلکه او عاشق منِ بی‌نوا شود؛ ولی همه این‌ها را در خواب و رویاهایم دیده بودم. یک قطره اشک ناگهان در برگه شعر محمود درویش که شعر آن را نوشته بودم، افتاد. دوستانم مرا از کلاس دهم دبیرستان مسخره می‌کردند و من حتی هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم که نتوانستم جواب آن‌ها را متواتر بدهم.

 پوزخندی زدم. دیگر چه فایده که از آن موقع‌ها گذشته بود و نیز راه جواب دادنی وجود نداشت. فقط باید راه پشیمانی را به خودت بقبولانی تا بلکه آدم شوی و دیگر از کاری که می‌خواهی پشیمان نشوی.

 

  • nargess128 عنوان را به رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا تغییر داد

 

از این فکر، پوزخندی در کنج لب‌هایم پدیدار می‌شود. تا در شانزده سالگی عقل‌ات کامل نگردد، نمی‌فهمی که چه می‌گویم! کلمه‌ی مسخره کردن را در زمانی فهمیدم که هم‌کلاسی‌هایم مرا مسخره می‌کردند به خاطر بی‌شعوری‌شان بود که مرا مورد استهزاء قرار داده بودند. 

باری دیگر، نگاهم به شعر محمود درویش افتاد.

- زندگی از من می‌خواهد که فراموشت کنم و این چیزی‌ست که دلم نمی‌تواند بفهمد!

چقدر من این شعر را دوست داشتم و انگار محمود درویش برای دل من سروده بود. این که دیگران به من می‌گفتند: « هیما، دیگه فراموشش کن. تقدیرت با اون نبوده و نیست. تو و سبحان، دوخط موازی بودید، همین!». 

این حرف‌ها، حرف‌های مهشید و ماندانا بود که به من می‌گفتند. کاش از این عشق درس عبرتی نگیرم. 

با باز شدن در، نگاهم به مامانم افتاد که با چهره‌ای که از آن اندوه و غم مشهود بود، به من نگاه کرد. 

- دخترم، پدرت گفت که برای امشب حاضر باشی.

از این حرف‌اش متحیر گشتم. پدرم برای امشب آن هم بدون اجازه‌ی من قرار خواستگاری گذاشته بود؟ آیا این رسم‌اش بود که با من این کار را بکند؟ حس فردی را داشتم که انگار برای او بی‌ارزش و بی‌اهمیت بوده است. بغض در گلویم لانه می‌کند. صدای بسته شدن در نشان‌دهنده‌ی آن بود که مامان رفته است. در واقع مادرم آن قدر دلیر و گستاخ نبود که جلوی پدرم بایستد و در برابر او مقاومت کند.

اخمی در پیشانی‌ام می‌نشیند و خودم را به طرف در اتاقم می‌رسانم. دیگر در این مدت بس است! باید این جنگ و جدال را بین خودم و پدرم به پایان برسانم.

یا از این خانه می‌روم یا خودم فرار را ترجیح می‌دهم و دیگر پاهایم را به این خانه نمی‌گذارم. 

به سمت آشپزخانه مسیرم را برمی‌دارم و مادری که داشت با بغض پیاز خورد می‌کرد، چشم دوختم.

حتی غم‌هایش را هم می‌توانستم از دور تشخیص بدهم. از ترسش در برابر پدرم و پشت‌سرش غیبت... .

مادرم از این زندگی خیری ندیده بود و از دروغ وارد این زندگی شوم شده بود. مجبور بود که این زندگی را تحمل نماید و در روز، آن را از خودش سلب کند. ای کاش این زندگی مرا به ناخوشی‌ها رسوا نکند.

از پشت او را در آغوش گرفتم و عطر تن او را بلعیدم. به آغوشش محتاج بودم. آغوشی که تاکنون فردی بر من التیام قرار نداده است. 

بغض دوباره راه گلویم را فرا می‌دهد و طاقت آن را هم در گلویم بماند را ندارد. هق‌هقم فضای آشپزخانه را در بر می‌گیرد و فرصت را از من می‌گیرد تا بلکه حرفی که در ذهنم است را از خود سلب کند.

- مامان، کاشکی پاهات رو توی این زندگی منفور باز نمی‌کردی!

 

 

مامان کمی تکان خورد که متوجه‌ی شوکه شدن آن شدم. 

به سویم راهش را معطوف کرد و با صدایی که از آن تعجب مشهود بود، گفت:

- هیما، چی میگی برای خودت؟

گریه‌ام می‌گیرد. چکار کنم که دست خود آدم نبود تا بلکه آن را مهار نمایم. 

گفتم:

- مامان، من علاقه‌ای به آرمان ریاحی ندارم. ازت خواهش می‌کنم که یه کاری کن که این خواستگاری صورت نگیره.

نفسش را با آه بیرون فرستاد و با اندوهی فراوان گفت:

- هیما، تو مجبوری این سرنوشت بی‌لایقت رو انتخاب کنی! توی زندگی هر فردی مثل من که وارد میشی، اجبار رو جلوی چشم‌هاشون می‌بینی. انتخاب‌شون اجباره، عشق‌شون اجباره، زندگی‌شون اجباره، مرگ‌شون اجباره. فهمیدی دخترم؟

حرفش را مورد قبولی نداشتم. می‌خواستم بگویم خب می‌شود آن را تغییر داد؛ ولی با خود گفتم که شاید خودم هم نتوانم این سرنوشت سیاهم را تغییر بدهم.

سرم را پایین افکندم و گفتم:

- مامانی، میگن که اگر دختر راضی نباشه که سر سفره‌ی عقد اجبار بنشوننش، اون عقد باطله و ازدواجی در کار نیست! 

مامان دستی بر زلف خرمایی‌رنگم کشید و آرام به جلو آمد و پیشانی‌ام را بوسید.

- هیما، من نمی‌تونم کاری بکنم. دخترم منو ببخش؛ ولی تو که بابات رو که می‌شناسی.

سپس بعد از اتمام این حرف‌اش، به طرف اجاق گاز برگشت و ماهیتابه را از پایین کابینت برداشت و زیر گاز را روشن کرد. روغن جامد را داخل ماهیتابه ریخت.

- باشه پس؛ اما من از این خونه میرم و حتماً فرار می‌کنم مامان!

مامان باری دیگر به سمتم بازگشت که نگاه‌اش به سوی فردی که پشت‌سرم قرار داشت، خشک شد. من هم همانند مامان، کنجکاو شدم و به همان سمتی که چشم‌هایش خشک شده بود، بازگشتم. یک آن با دیدن آن فرد، سکته‌ی اول را که نه سکته‌ی دوم را هم زدم. پدرم بود که با نگاهی غضب‌آلود بر من خیره شده بود دستانش را گره داده بود تا بلکه خشم خود را کنترل کند. جلویم آمد و انتظاری که از آن داشتم، سیلی زدنش آن هم داخل گوش‌هایم بود.

- می‌خوای فرار کنی؟ که چی؟ آواره‌ی کوچه و خیابون‌ها بشی؟ از دست این آدم می‌خوای فرار کنی که نتونی ازدواج کنی، آره؟ حالا نشونت میدم که نباید با دم شیر بازی کنی!

ناباورانه به او چشم دوخته بودم. پس او به تمام حرف‌هایم گوش سپرده بود. صدایش زدم:

- بابا، خواهش می‌کنم، زندگی من رو تباه نکن!

رویش را به سمت مخالف گرداند و نیز گفت:

- همین که گفتم هیما! امشب باید جواب مثبت رو بدی؛ وگرنه هیچ‌وقت حلالت نمی‌کنم دختر! حتی اگر فرار بکنی.

به ناگهان، جلوی پاهایش افتادم و با زجه و گریه گفتم:

- بابا، تو راضی هستی که دخترت راضی نباشه و یه عقد باطل‌شده رو حمل کنه؟ بابا، اون کسی که راضی به ازدواج نیست، منم بابا!

 

  • 3 هفته بعد...

حس می‌کردم هوای خانه و فضایش برایم خفقان‌آور بود و هرچه هوا را می‌بلعیدم، هوایش برایم ناخوشایند بود؛ اما پدرم انگار حرفم را نادیده گرفته بود و نمی‌شنید و فقط می‌خواست حرف خودش را به کرسی بنشاند.

- فقط هیما، یک کلمه و اون هم ازدواج با آرمان!

دستم را به سمت پاهایش دراز کردم؛ ولی دست‌هایم به پاهایش نرسید و چشم‌هایم سیاهی رفت و دیگر چیزی جز صدای جیغ مامان نشنیدم.

***

پرستار سِرمُم را عوض کرد و با اندوه نگاهم نمود.

- می‌تونم کاری برات بکنم خانم خوشگله؟

با چهره‌ای که از آن اندوه مشهود بود، گفتم:

- نه، ممنونم خانم پرستار.

سرش را پایین افکند و گفت:

- باشه؛ فقط اینکه مراقب خودت باش.

از اتاق بیرون رفت که بغضی در گلویم پدیدار گشت. آدم چقدر می‌توانست سیاه‌بخت باشد که این‌گونه از پدر خود جفا ببیند.

در باز می‌شود و مهشید دخترعمویم با لبخند اندوهی نزدیکم آمد؛ اما سعی نمود که مرا با لحن شیطنت‌اش به وجد بیاورد که گفت:

- هیما، حالت چطوره؟

لحن حرف زدنم همان لحن قبلی که با پرستاره گفته بودم، هنوز هم داشتم.

- مهشید، چرا زندگی این کار رو با من می‌کنه؟ مگه من با بابام چیکار کردم که این‌طور با من تا می‌کنه؟ فقط به خاطر پول من رو می‌خواد به آرمان بده؟

لبخند تلخی بر من زد.

- هیما، تو دختر شجاعی هستی؛ ولی باید گهگاهی مورد آزمایش خداوند قرار بگیری. این سرنوشت رو ما تعیین نمی‌کنیم. اون رو خدا مشخص کرده؛ ولی باید خودت، خودت رو تغییر بدی. ببخش که نمی‌تونم کاری برات بکنم. تلاشم رو کردم؛ اما متأسفانه نمی‌شه. عمو راضی بشو نیست.

مهشید با آن که همانند عمه‌هایم بود؛ ولی همچون کمی آدم را درک می‌کرد.

مهشید: فرداشب سبحان با عشقش از آمریکا به ایران میاد.

با بغض سرم را پایین انداختم. مهشید با وجود حال وخیمم، ادامه می‌دهد:

- عمه زری به نظر خیلی خوشحال می‌رسید؛ ولی... .

با لحنی عصبی گفتم:

- مهشید، بسه دیگه! نمی‌خوام چیزی بشنوم. من می‌خوام آرزوی بابام رو در جهت مخالف بودن خودم، قبول کنم.

بغضم در این راه شکست و دستانم را جلوی چهره‌ام قرار می‌دهم.

- مهشید... .

مهشید مرا در آغو*ش خود پناه می‌دهد و درحالی که سرم را می‌بوسید، گفت:

- جونم؟ آخه قربونت برم، من درکت می‌کنم. به آدمی که علاقه داشته باشی و اون آدم به تو هیچ علاقه‌ای نداشته باشه که عشق نیست. تازه سبحان نمی‌دونه. اگر می‌دونست که بهترین کار بود.بعدشم آروم باش.

 

- مهشید، من فقط سبحان رو می‌خوام. همین!

نفس‌های کلافه‌اش را شنیدم.

- هیما، الآن سبحانی در کار نیست. خواهش می‌کنم تمومش کن!

خودم را بیشتر در آغوشش محکم کردم و نیز گفتم:

- پس به جای سبحان، خودت من رو ب*غل کن.

حس کردم تبسمی در ل*ب‌هایش تشکیل شده است.

- باشه گلم، فقط تو آروم باش.

***

( فصل سوم )

همه‌ی خانواده‌ی پدری‌‌ام به عمارت عمه زری آمده بودیم و منتظر مانده بودیم تا سبحان با عشق‌اش بیاید.

با بغض، دست مهشید را محکم گرفته بودم و مدام آن را فشار می‌دادم. بی‌چاره مهشید درد آن را تحمل می‌کرد و هیچ دمی نمی‌زد. وضع کنونی‌ام را نمی‌توانستم توصیف نمایم. با صدای آقا مصطفی باغبان عمه زری، به خود آمدم که می‌گفت:

- خانم جان، آقا سبحان ماشین‌شون رو داخل عمارت گذاشتن و دارن به سمت خونه مشایعت میشن.

اشکی در چشم‌هایم غلتید و صورتم را به طرف مهشید که داشت با حالی مشوش مرا نگاه می‌کرد، گرداندم.

مهشید اشک‌هایم را با کف دست‌هایش پاک نمود و نیز گونه‌هایم را بوسید.

- آروم باش، باشه خوشگل من؟

سرم را آهسته، پایین و بالا به حرکت در آوردم و در همان حین نگاهم را از او گرفتم.

عمه زری با خوشحالی که در پوست خود نمی‌گنجید، با غرور نیم نگاهی بر من انداخت و نیز به راه افتاد.

قصد از این کارش را نفهمیدم. به راه رفتن‌اش که آن را با غرور برمی‌داشت، نگاه کردم. لبم را گزیدم و به در خانه‌ی عمارت عمه زری خیره ماندم. سبحان دست دختری را گرفته بود. دختر چشمانی به رنگ آبی مانند دریا داشت. صورت او گردمانند بود، پوست روشنی داشت که انگار فکر می‌کردی خود سفیدبرفی جلویت ایستاده است. ل*ب‌هایی متناسب با صورتش را داشت و بینی کوچک و هلالی‌ مانندی را هم داشت.

شال سبزرنگ در سرش نهاده بود و موهای قرمزش را فرق کج ریخته بود. به لباس‌هایش خیره گشتم. مانتویی سیاه‌گون و شلوارلی آبی‌رنگی در پاهایش نهاده بود. در واقع دختر زیبایی بود. به خود سبحان و آن دختر خیره شدم. به یک‌دیگر می‌آمدند و من از آن بابت انتخاب‌اش اندوهناک گشتم. چرا سبحان با آن که بسیار فراوان خودم را جلویش آرایش می‌کردم، هیچ‌گاه نگاهی بر من نمی‌انداخت. چرا مرا نمی‌دید و فقط چشم‌اش به دنبال آن دختر بود؟

از این حرفی که تازه در دلم لانه کرده بود، بغض کردم. باری دیگر بازوان مهشید را فشار خفیفی دادم که کنار چشم‌اش، کمی چروکی پدیدار گشت. این به این معنا بود که به بازوهایش داشت آسیب می‌رساند و نزدیک بود از درد کنونی خود فریادی بزند.

دست‌هایش را رها کردم و نیز برخاستم تا به پسرعمه‌ی بی‌انصافم سلامی بدهم. جلو رفتم و با سرسنگینی و لحنی سرد، گفتم:

- سلام پسرعمه، خوشحالم که دوباره هم‌دیگر رو ملاقات می‌کنیم.

سبحان با لبخندی سرشار از گرمی برایم زد و گفت:

- مرسی دختردایی. خوشحالم که منم دوباره دارم تو رو ملاقات می‌کنم.

مهشید با نگرانی، ما دونفر را نگاه می‌کرد و این‌بار من تصمیم گرفتم به طور جدیت کامل به سبحان بفهمانم که به او علاقه دارم؛ آن هم چگونه؟ با طعنه و کنایه! پس لبخند ملیح و کم‌حال تحویلش دادم و نیز در همان حین، مستقیم در چشم‌های آبی تیره‌اش نگاه کردم.

- من هم همین‌طور، خیلی ملاقات خوبی هست. انتظارم فقط ملاقات کردن با شما بود!

سبحان دهانش از شدت این پاسخ باز ماند. انتظار طعنه آن هم از جانب مرا نداشت. نیم نگاهی به عمه زری انداختم که اخمی در پیشانی‌اش نهاده بود که انگار ارث پدری‌اش را از من خورده است. می‌خواستم به سبحان، گفته‌های خودم را که چند هفته پیش به او زده بودم را به یادش بیاندازم. از حرفی که ناگهان زد، شوکه گردیدم.

- خیلی خوبه و منم از دیدنت خوشحال شدم دختردایی.

یعنی منظورم را فهمید که این‌گونه خودم و خودش را کیش و مات کرد؟

من هم کم نیاوردم و مانند خودش، پاسخ خودش را به خودش برگرداندم.

- مرسی که این حرف رو زدی!

سپس راهم را به طرف حیاط عمارت کج نمودم و روی پله‌ای که نزدیک دید و سبحان نباشد، نشستم. به طلوع آفتابی که با نور پرتویی درخشان می‌درخشید، خیره گشتم. میان سرم قرار داشت و انگار دست‌بردار نبود.

چرا سبحان، عجیب این کارها را با من می‌کرد؟ چون که قرار است با عشق خودش ازدواج نماید؟

از این فکر نیشخندی در کنج لبانم شکل گرفت.

از پله‌ها برخاستم و راه خانه‌ی عمارت را در پیش گرفتم. وقتی که رسیدم، فضای خانه آرام بود و همه درحال صحبت کردن بودند. فقط یک فرد تنها نشسته بود که آن هم دختر چشم دریایی بود که سرش را پایین انداخته بود و به فرش‌های قرمز سنتی عمارت خیره شده بود. سبحان داشت با آریا پسرعمویم صحبت می‌کرد و یک مبل کنار آن دختر خالی به نظر می‌رسید. به سمت آن دختر حرکت کردم و نیز روی همان مبل کنار آن دختر نشستم. به نظر ساکت و آرامی می‌رسید؛ ولی باید کمی با او سخن بگویم تا ببینم سبحان چه حرف‌هایی درباره‌ی من و دیگران به او گفته است.

- سلام.

سرش را بلند کرد و نگاهی به چشم‌هایم کرد و سپس سلامی بر من کرد؛ اما یک‌بار دیگر سرش را پایین افکند. دوباره سر سخن را با او باز نمودم:

- اسم من هیما هست و ۲۸ساله هستم و تنها دختر مجرد توی این خانواده.

پاسخی نداد و این مرا موجب تعجب و حیرت کرد که ببینم به آن که دوباره آن‌طور با اندوه خیره به فرش‌ها گردیده است. ضربه‌ای به شانه‌اش زدم تا به خود بیاید که با قطره اشکی که در گوشه‌ی چشمانش غلتید که دیگر نمی‌توانستم از شدت شوکه شدن دهانم را باز نمایم. چرا این دختر داشت اشک می‌ریخت؛ درحالی که سبحان باید اکنون به طرف عزیزترین زندگی‌اش بیاید و او را دلداری بدهد؟! انگار بین این دختر و سبحان چیزی پنهان شده است که اسرار آن دست عمه زری می‌باشد.

- میشه اسمت رو بدونم؟

سرش را به سمتم معطوف کرد و گفت:

- سوفیا هستم، ۲۴ساله هستم.

کمی زبان فارسی‌اش را با لهجه غلیظ بیان می‌کرد و این بهتر بود.

- میشه بریم اتاق آقا سبحان؟

اخم کم‌رنگی در پیشانی‌اش می‌نشیند و سپس بدون هیچ‌گونه حرفی برمی‌خیزد. من هم بلند می‌شوم و به دنبالش راه می‌روم.

در اتاق سبحان را باز می‌کند و سپس آن را وارد می‌شود. من هم پشت سر او آمدم.

روی تخت سبحان نشست و با بغض گفت:

- زری خانم خیلی زن بی‌رحم و سنگدلی هستند. من... .

اخمی در پیشانی‌ام می‌نشیند. چشمانم بند-بند صورت او را می‌کاوید که ناگهان از درون چشم‌هایش هاله‌ای از اشک را که در آن موج زده بود، در گونه‌های برجسته‌اش غلتید.

- راستش من و سبحان... .

چشمانم در در صورت و ل*ب‌های متناسب‌اش دودو می‌زد و انتظار یک حرف از جانب او داشتم.

سوفیا ادامه‌ی حرفش را بازگو می‌کند:

- من و سبحان عاشق هم‌دیگه نیستیم! ما هم‌دیگه رو از دوسال پیش به عنوان یه همکار می‌شناختیم؛ ولی مادرش نمی‌دونم از کجا فهمیده بود که برامون شایعه درست کرده بود. اون سبحان رو اجبار کرد که به آمریکا بیاد تا بلکه بیشتر با من باشه تا به تمام خانواده‌تون پوز بده و خودش رو از همه بالاتر بدونه. تا دو ساعت دیگه هم قراره عاقد بیارن که من و سبحان ازدواج کنیم؛ ولی من اصلاً راضی به این ازدواج نیستم!

نفس کشیدن برایم به بسیار سخت شده بود و چشمانم پر از اشک گردید. قصد عمه زری از این کار چه بود که خودم خبر نداشتم؟

سوفیا هقی زد و نیز با گریه ادامه می‌دهد:

- این ازدواج رو اصلاً نمی‌خوام!

به ناگهان گریه‌اش قطع گردید و نیز با همان چشم‌های اشکی‌اش بر من زل زد. با تعجب نگاهش کردم. می‌خواست ادامه‌ی حرفش را چه حرفی بزند که خودم از آن خبر نداشتم؟

سوفیا: مگر این که تو به جای من سر سفره‌ی عقد بشینی.

چشمانم به یک آن گرد شد و به سوفیایی که به انتظار تأیید حرفم بود و هیجان‌زده بر من خیره شده بود، نگاه کردم. سر سفره‌ی عقد؟ آن هم با پسرعمه‌ام سبحان؟ غیرممکن بود! عمه زری با من و خانواده‌ام مشکل فراوانی مانند یک خروس جنگی داشت. آن‌وقت من سر سفره‌ی عقد با پسرعمه‌ام بنشینم که بلااجبار همسر سبحان حیدری شوم؟

هرگز این کار را نمی‌کنم! هرگز و هرگز! از طرفی من او را درک می‌کردم که مانند خودم قرار است تن به ازدواج‌اجباری آن هم با پسرعمه‌ام، عشقم که پسرِ عمه زری بود بدهد!

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...