رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

ارسال‌های توصیه شده

نام داستان: در حصار شب 

نویسنده: زهرا | کاربر انجمن نودهشتیا

ژانر: جنایی، روانشناختی، عاشقانه

 

خلاصه:

در جهانی که هیچ‌چیز مطلق نیست، یک پرونده مرموز قهرمان ما را وارد شبکه‌های رازها، وسوسه‌ها و درگیری‌های انسانی می‌کند.

در هر پارت، مخاطب با پیچیدگی‌های تازه‌ای روبرو می‌شود: روابط خاکستری، تصمیمات اخلاقی، و کشمکش‌های عاشقانه‌ای که هیچ‌کس نمی‌تواند پیش‌بینی کند.

هر لحظه می‌تواند حقیقتی تازه، سرخی خطرناک یا احساسی غیرمنتظره را کند، بدون اینکه پرده از راز اصلی برداشته شود

 

مقدمه:

شب، مثل حصاری نامرئی، همه چیز را در بر گرفته بود.

رازها در کوچه‌ها، نگاه‌ها، و حتی سکوت‌ها پنهان بودند.

قهرمان داستان ما، بی‌خبر از آنچه در انتظارش است، وارد دنیایی شد که مرز بین حقیقت و وسوسه، عشق و جنایت، هر لحظه محو می‌شود.

در این جهان، هیچ چیز آن‌گونه نیست که به نظر می‌رسد و کسی به طور کامل قابل اعتماد نیست

ویرایش شده توسط عسل
  • هانیه پروین عنوان را به داستان در حصار شب | زهرا کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

 در حصار شب  پارت اول: دروازه ملکوت خاکستری

 صحنه: شب، شهر بی‌نام

 

هوا سنگین بود؛ نه از رطوبت، بلکه از بار سنگینِ انتظارات برآورده نشده. شهر، در این ساعت، بیش از هر زمان دیگری به یک مجسمه عظیم و بی‌احساس شباهت داشت؛ بناهایی سنگی که بلندتر از هر ستاره‌ای قد کشیده بودند و نورهای کم‌رمق‌شان، بیشتر به جراحت‌های کوچک بر تن تاریکی می‌مانست تا روشنایی.

او قدم برمی‌داشت. نه تند، نه کُند. گام‌هایی سنجیده که ریتمشان، با نبض ضربان درونی‌اش هماهنگ بود؛ نبضی که نه از هیجان، بلکه از نوعی پذیرش شوم به صدا درآمده بود. او به سوی دروازه‌ای می‌رفت که نامش را می‌دانست، اما ماهیتش را انکار می‌کرد؛ دروازه‌ای که در واقع، حصاری نامرئی بود.

اینجا نقطه‌ای بود که خطوط نقشه محو می‌شدند. حقیقت، دیگر یک شیء عینی نبود که بتوان آن را در دست گرفت؛ بلکه هاله‌ای سیال بود که بین عهد و پیمان‌های مقدس و سوگندهای شکسته در نوسان بود.

در این جهان، هیچ‌کس در سایه پنهان نمی‌شد؛ همه در نور می‌درخشیدند، اما نوری مسموم و منحرف. او به یاد سخنی افتاد که پیش از این بارها شنیده بود، اما هرگز معنای واقعی‌اش را درک نکرده بود: در این شب، تنها چیزی که می‌توانی به آن اعتماد کنی، عمق سقوط خودت است.

هوا ناگهان سرد شد. این سرما، سرمای ناگهانی آب اقیانوس نبود، بلکه سرمای ناشی از برخورد روح با یک نیت مطلق بود. او به نقطه‌ای رسیده بود که فرار از آن، به معنای مرگ تدریجی بود، و ورود به آن، به معنای پذیرش یک زندگی جدید؛ زندگی‌ای که در آن، عشق و جنایت، دو روی یک سکه ممنوعه بودند.

پشت در، منتظر کسی یا چیزی بود که می‌دانست یا سرنوشت او را نجات می‌دهد، یا کاملاً نابود خواهد کرد. و در آن لحظه، او ترجیح می‌داد که نابودی کامل را بر زندگی بی‌روح ترجیح دهد.

نفس عمیقی کشید. شب، آغاز شده بود.

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...