رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

ارسال‌های توصیه شده

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر
پارت 24

با موافقت جمع وارد شدیم. آقایون رفتن برای پذیرش، منتظر موندیم برگردن. وقتی اومدن مارو راهنمایی کردن به مسیری

که برای ما خالی شده بود، استاد ظهوری از ما جلوتر مثل پسربچه ها با ذوق رفت سمت توپا و یکی رو برداشت و برگشت به سمتمون و گفت:

استاد ظهوری : خب- خب اول من، یا اول من یا بازی خراب!

داشت آماده می‌شد برای هدف گیری و زدن که حواسم به استاد آریا و مریم پرت شد، داشتن با هم صحبت می‌کردن، نگاه منو که دیدن حرفشون رو قطع کردن و اومدن پیشم که همون لحظه صدای خوشحال استاد ظهوری اومد،

استاد ظهوری : اوه همه رو زدم!

هرچی نگاه می‌کردم می‌دیدم فقط یدونه افتاده!

- نزدین که!

استاد ظهوری : چرا دیگه خورد به هدف همشون ریختن، اونا ببین!

تازه فهمیدم چیشده! خندم گرفته بود نمیتونستم حرفمو کامل بگم، استاد ظهوری با گیجی نگام می‌کرد که سعی کردم

بین خنده هام توضیح بدم براش،

- نه نزدین چون لاین ها به هم نزدیکن دارین اشتباه میبینین، اون مال کناریه!

تازه جا افتاد که اشتباه دیده و شروع کرد خندیدن، ما هم از خنده‌هاش خندمون گرفته بود!

استاد آریا : چشمات آلبالوگیلاس میچینه فرزاد؟

استاد ظهوری با شرمندگی و خنده پشت سرشو دست کشید و بعد اومد سمت ما که جمع شدیم و تصمیم گرفتیم شرطی بازی کنیم و بازنده بستنی بده! دو گروه شدیم و شروع کردیم،

ست که تموم شد تابلو رو نگاه کردیم و بله استاد رجبی و استاد ظهوری و محمد شوهر مریم بازنده بودن!

- آخ‌جون بستنی!

اما ساعتم رو نگاه کردم که ببینم چقدر زمان دارم، هشت و نیم بود! باید می‌رفتم.

- متاسفم خیلی دلم می‌خواست بیشتر پیشتون باشم ولی من دیگه باید برم خونه. یه بستنی بهم بدهکارین ها!

استاد آریا : ساعت چنده مگه ؟

- هشت و نیم، باید قبل نُه خونه باشم.

استاد آریا : چقد زود گذشت، نمیخوام توی دردسر بیوفتی وگرنه نمی‌ذاشتم بری!

استاد ظهوری : زنگ بزن بابات اجازتو ازش بگیرم!

- نه دیگه وقتی سر یه ساعتی توافق می‌کنیم همون تایم برمی‌گردم خونه.

استاد آریا : خیلی خب تا ماشینت میام.

مریم : خب همه باهم بریم دیگه!

استاد رجبی : راست میگه همه بریم که فردا باید راه بیوفتیم سمت بجنورد.

- فردا میرید؟ مراقب خودتون باشید.

تا قسمت خروجی باهم رفتیم و باهمه خدافظی کردم، استاد آریا هم همراهم اومد که من سوار شم راه بیوفتم بعد بره.

- من می‌رفتم ها زحمتتون شد!

استاد آریا : دارم برای بیشتر بودنت وقت میخرم، اینجا هم خلوته، تنها زیاد جالب نبود بیای.

رسیدیم به ماشین من و برگشتم سمتش که خدافظی کنم.

- خیلی ممنون بابت امشب خوش گذشت مراقب خودتون باشید.

استاد آریا : خواهش میکنم شادی خانوم من ممنونم که اومدی، خیلی خب تا منصرف نشدم بشین راه بیوفت.

نشستم تو ماشین و کمربندم رو بستم، استارت زدم و شیشه رو دادم پایین، بلوتوث موبایلم وصل ماشین شد و موزیکی

که برام فرستاده بود پلی شد!

خم شد و نگام کرد،

استاد آریا : چه خوب که توهم مثل من که بهت فکر میکنم بهم فکر میکنی!

- موزیک قشنگیه ولی غمگینم هست!

استاد آریا : مثل تو که قشنگی و اسمت شادیه ولی نبودنت منو غمگین میکنه!

- غمگین نباشید شادی برمیگرده.

لبخندی زد و شیشه رو دادم بالا، خدافظی کردم، یه بوق زدم و راه افتادم سمت خونه.

ترافیک بود ولی بازم خوب رسیدم، وارد حیاط شدم ماشین بابا داخل حیاط بود، پس بابا هم برگشته بود، پارک کردم و رفتم

بالا، در ورودی رو کلید انداختم باز کردم،

- سلام همگی!

بابا : سلام دخترم خوبی خوش گذشت؟

- مرسی بابایی خوب بود خوش گذشت شما هم خسته نباشی.

مامان : به به شاه‌دخت مامان تشریف آوردن!

- حالا ببین ها خوبه فقط ده دقیقه بعد ساعت نُه رسیدم ها، تازه اونم ترافیک بود!

موبایلم دستم بود صفحه اش روشن شد، داشتم میرفتم لباس عوض کنم، پیام رو باز کردم.

استاد آریا رسیدی شادی ؟

- بلی الان رسیدم نگران نباشید.

گوشی رو گذاشتم توی اتاق و برگشتم پیش مامان اینا.

- مامی شام بیاریم که خیلی گرسنمه هلاک شدیم، تازه شرط بستنی بردم ازشون وقت نشد بریم!

بابا : خب میرفتی بابایی!

- اوه پدر من، مگه میشه به مامان بگم نُه میام ولی نیام؟ شب رام نمیده که! راستی سپهر کو ؟

مامان : تو اتاقشه برو صداش کن بیاد شام.

رفتم سمت اتاق سپهر، در زدم،

- داداشی؟

سپهر : بیا تو.

- سلام داداشی خوبی؟

سپهر : علیک سلام خانوم خانوما خوش گذشت؟

- خیلی خوب بود انقد خندیدیم ولی به بستنی خوردن نرسیدیم چون من باید برمیگشتم!

سپهر : حالا طرف کی هست ؟

- گمشو دیوونه!

سپهر : من آبجیمو میشناسم بگو ببینم!

- اونجوری که فکر میکنی نه، استاد دانشگاهمه، این ترم باهاش کلاس داشتم و خلاصه اینطوری!

سپهر : کاریت که نداشته ؟

- نه بابا چه فکرا میکنی ، مرد محترمیه ولی بازم من تا سال بعد گفتم فکر کنیم ببینیم چی میشه!

سپهر : مراقب باش خلاصه، اون بد یا خوب مهم اینه تو خودت مراقب خودت باشی!

- چشم برادر گلم چشم، پاشو بریم شام!

ویرایش شده توسط Roya.S

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر
پارت 25

خوشحال بودم که به عنوان برادر اینطوری نبود که بخواد بهم بگه تو دختری و ارتباطاتت باید اینطوری باشه و اونطوری

باشه!

رفتیم با هم سر میز شام، مامان میز رو چیده بود، شام خوردیم و هرکسی رفت پی سرگرمی خودش، بابا که داشت

پرونده‌هایی که از انبار شرکتشون آورده بود رو بررسی می‌کرد، سپهر رفت سراغ بازی آنلاینش، من و مامان هم که یکم باهم

صحبت کردیم و بعدش من رفتم اتاقم.

موبایلمو از روی تخت برداشتم که چک کنم، نوتیف تلگرام استاد آریا بود، باز کردمT

استاد آریا : ببین چقدر قشنگی تو!

یه عکس نیم رخ ازم گرفته بود وقتی که میخواستم توپ رو پرتاب کنم!

- عکاسش خوب بوده.

استاد آریا : سوژه معرکه بوده وگرنه عکاس کاری جز عکس گرفتن نکرده!

- ممنونم شما لطف دارین.

استاد آریا : برگردم بجنورد منابع کنکور رو برات میفرستم که شروع کنی کم کم.

- بابا چه خبره مگه ؟ کو تا کنکور!

استاد آریا : چشم بهم بزنیم گذشته، چون ممکنه بری سرکار باید از هر فرصتت استفاده کنی!

- باشه حق با شماس میخونم چشم.

استاد آریا : چشمت سلامت دختر.

فردای اون شب حدود ساعت چهار و پنج عصر از همون دفتری که رفته بودم مصاحبه باهام تماس گرفتن و گفتن برم برای

تست، وقتی رفتم، تست نرم افزار کورل ازم گرفت که منم به لطف دانشگاه فول بودم این نرم افزار رو، اوکی شد و

مشغول به کار شدم، دوران عجیبی بود، تجربه کار نداشتم و خیلی وقتا آقای راد دعوا و توبیخم کرد!

ناراضی نبودم چون باید کار یاد می‌گرفتم، وقتی ازم میپرسیدن کارکردن چطوره ؟ فقط میگفتم عالیه، نمیخواستم از

چالشاش برای بقیه بگم که فکر کنن دختر ضعیفی‌ام!

ارتباط من و استاد آریا فقط شده بود استوری ها و تماس ها اون هم بخاطر شیفت کاریم نمیتونستم خیلی در ارتباط

باشم، شبم که میرفتم خونه از خستگی زیاد حواسم به موبایلم نبود!

کم کم احساس میکردم استاد آریا انتخاب درستیه برای من، دفترچه کنکور که اومد باهام تماس گرفت و گفت فقط بجنورد

رو بزن خواهش می‌کنم!

منم فقط بجنورد رو زدم، مدتی که تا کنکور بود برام کلی جزوه میفرستاد و منم میخوندم، کنکور که دادم روز اعلام

نتایج خیلی استرس داشتم، خبری از استاد آریا نبود! حتی سوال هم نکرده بود نتیجه چیشده!

صفحه سنجش رو باز کردم و یوزر پسوردم رو وارد کردم! چند ثانیه نفسم تو سینه حبس شده بود و انگار چشمام از دیدن

نتایج فرار می‌کرد! مامان هم دست کمی از من نداشت! با استرس به من گفت:

مامان : شادی من استرس می‌گیرم مامان، میرم آشپزخونه نتیجه رو بیا بهم بگو! باشه؟

- باشه مامان الان ببینم میام میگم.

وارد پورتالم شدم و زدم روی نتیجه آزمون، چشمامو بستم تا صفحه آپلود شه، خیلی کند بود بخاطر حجم ترافیکش!

نفس عمیقی کشیدم، مطمئن بودم قبول میشم و چشمامو باز کردم، چشمم به رنگ سبز نتیجه کنکور خورد! وای خدای من

واقعا قبول شده بودم، از خوشحالی جیغ میزدم تو خونه!

سپهر : آبجی چیشده طوریت شده؟

رفتم سمت در اتاقم که برم بیرون و بگم قبول شدم، سپهر منو دید که میخندم تعجب کرد!

سپهر : آبجی قبول شدی نه ؟

- بله - بله - بله قبول شدم!

با خوشحالی رفتم پایین پیش مامان و هی با دستم تو هوا بشکن می‌زدم!

مامان : قبول شدی شادی ؟

- بله که قبول شدم چی فککردین؟!

مامان : خدایا شکرت.

مامان بغلم کرد و تبریک گفت.

سپهر : آبجی تازه بهت عادت کرده بودم باز داری میری؟

خیلی غمگین بود از اینکه بازم دارم دور میشم ازشون! رفتم بغلش کردم.

- داداشی منکه هفته درمیون میام پیشتون غصه چیو خوردی؟

سپهر : قول دادی ها! پس باشه مبارکه شیرینیش کو ؟

- چشم شیرینی هم میدم بهتون، وای برم زنگ بزنم سارا و فائزه!

بدو بدو رفتم بالا و موبایلمو برداشتم، تصمیم گرفتم اول به استاد آریا خبر بدم، اولین بوق جواب داد ولی هیچی نمیگفت

فقط صدای نفساش میومد،

- الو - الو استاد؟

استاد آریا : شادی قبول شدی نه ؟

- از صدام مشخص نیس؟ قبول شدم، قبول شدم!

استاد آریا : وای خدایا از صبح مردم انقدر استرس کشیدم دختر! تبریک میگم آفرین بهت آفرین!

- مرسی - مرسی، میخوام زنگ بزنم به اون دوتا ببینم چیکار کردن!

استاد آریا : باشه برو، لوازماتم جمع کن که خودم میام دنبالت!

- باشه - باشه خدافظ.

استاد آریا : خدافظ عزیزدل احسان.

- خدامرگم من خجالت میکشم خب! خدافظ.

تلفن رو قطع کرد و گذاشتم روی قلبم، انقدر هیجان داشتم و خوشحال بودم میترسیدم سکته کنم، زنگ زدم اول به سارا.

- الو سلام دختر خوبی ؟ چیشد؟ دیدی سایتو؟

سارا : آره دیدم.

- چرا صدات اینطوریه سارا ؟

سارا : شادی من مشهد آوردم، فائزه هم همینطور.

- مگه مشهدم زده بودین ؟

سارا : آره مرتیکه برامون که ثبت نام کرده برداشته زده!

- مشهد غیرانتفاعیه که!

سارا : آره میدونیم ولی الان دیگه نمیشه کاری کرد، نخونیم هم که بده، تو چیکار کردی ؟

- من بجنورد آوردم!

سارا : جدی ؟ خوشبحالت شادی، البته بیشتر خوشبحال استاد آریا، بهش خبر دادی ؟

- آره گفتم خیلی خوشحال شد.

- سارا خیلی ناراحتم من با کی دوست بشم باز؟!

سارا : ماهم خیلی ناراحتیم ولی چیکار میشه کرد دیگه سرنوشته لابد، لوازماتو جمع کن بیا اینجا که اون همخونت خونه رو

تحویل نده!

- نه باهم در ارتباطیم گفت با صابخونه صحبت کرده اونم قبول کرده این دو سال رو بشینم من.

سارا : خوبه پس، عیبی نداره که جدا شدیم، بجاش باز همو میبینیم دیگه، قرار میذاریم.

- باشه ولی غصه خوردم خب.

سارا : غصه نخور الان دیگه استاد آریا هست تنها نیستی.

راست میگفت! من خیلی از تنهایی میترسم! بروز نمیدم ولی واقعا تنهایی رو دوسندارم، خوبه که احسان هست، چی؟

احسان؟ چه سریع خودمونی شدی دختر!

حالا آخرش که باید بگم احسان پس زودتر عادت کنم بهتره!

به حرفای خودم توی مغزم خندیدم و رفتم پیش مامان،

- مامان، سارا و فائزه غیرانتفاعی مشهد آوردن.

مامان : بازم قبول شدن خداروشکر عیبی نداره، بیرونی جایی قرار میذارین همو می‌بینین.

- هوم ولی تنها شدم!

مامان : دوست جدید پیدا میکنی غصه نخور، کی باید بری ؟

- استادم گفت میاد دنبالم، به نظرتون اشکالی نداره ؟

مامان : خودت فکر میکنی آزاری برات نداره ؟ یعنی یه وقت خدایی نکرده...

- نه بابا مامان تا حالا نگاه بد بهم نکرده بیچاره!

مامان : خب پس اگه دوسداری بگو بیاد دنبالت اشکالی نداره.

- جدی میگین ؟ یعنی موافقین ؟!

مامان : خب اگه قصدش جدیه بالاخره باید با هم آشنا شیم دیگه، پس بهتره بیشتر بشناسیش.

- اوه باریکلا بابا، چه یهویی تحولات ایجاد شده!

ویرایش شده توسط Roya.S

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر

پارت26

صدای ماشین بابا که وارد حیاط شد رو شنیدم و یکم بعد، بابا که از در وارد شد پریدم جلوش!

- بابایی قبول شدم!

ابروهاش رفت بالا، خندید و بغلم کرد و تبریک گفت.

بابا : میدونستم قبول میشی، دختر من همیشه درجه یکه !

بعد تعریفای بابا و خنده های مامان بدو بدو برگشتم اتاقم که بگم احسان می‌تونه بیاد دنبالم، شمارشو گرفتم اولین بوق

جواب داد،

استاد آریا : سلام کبوتر سعادت خوش خبر باشی!

- هستم اتفاقا، بنده هفته آینده روز پنجشنبه عصر منتظر شما هستم!

استاد آریا : جدی میگی شادی ؟ وای خدایا شکرت بعد یکسال بالاخره خانوم رو میبینم!

- دیگه باید میسنجیدم شما این مدت چه واکنشی دارین یا نه ؟!

استاد آریا : بله شما حق داری بله، من کارامو می‌کنم پنجشنبه عصر مشهدم خوبه ؟

- خب وسایل زیاد نیست ؟ با ماشین شما میشه برد ؟

استاد آریا : اگه لوازمات اندازه قبل باشه زیاد نیست جا میشه راحت نگرانش نباش.

- باشه پس میبینمتون،

استاد آریا : انشاا.. به امید دیدار بانو.

هم خوشحال بودم هم ناراحت! خوشحال که برمیگشتم بجنورد، ناراحت که دوستای صمیمیم نبودن!

چندین روز در حال خرید وسایل آشپزخونه و لباس و اینا بودم برای بجنورد که قرار بود دوسال زندگی کنم رسما اونجا،

حقوقی که این یک‌سال گرفته بودم رو پس انداز کرده بودم بیشتر برای همین، از بچگیم عاشق ست کردن لباس و خرید

جینگیلی‌جات بودم! خیلی از خریدام راضی بودم، همه چی آماده بود که فردا برم، به آقای راد هم خبرداده بودم که دارم

میرم، البته از روز اول استخدامیم خبرداشت که میخوام آزمون بدم و قبول بشم میرم.

اومده بودیم با مامان خریدای آخر رو انجام بدیم و داشتم ویترین یه مغازه رو نگاه می‌کردم که مامان صدام زد:

مامان : شادی بیا این کت پاییزه رو ببین!

داخل ویترین مغازه بغلی یه کت زرشکی تیره بود که جنسش از جنس بارونی بود، خوشم اومد از رنگ و لعابش، رفتیم

داخل فروشگاه و از فروشنده خواستیم لباسو بیاره برای پرو، لباسو که آورد گرفتم جلوم ببینم رنگش میاد بهم، مامان گفت :

مامان : برو بپوشش رنگش که بهت اومده الان، برو ببین تو تنت چطوریه!

رفتم داخل پرو و کت زرشکی رو پوشیدم و در پرو رو باز کردم،

- مامان ببین چطور شده؟

مامان : چقدر شیکه! تو تنت خیلی خوب نشسته، انگار سایزت دوختنش!

- ای بابا خجالتم ندین چقدر تعریف کردی مامان جان، قیمتش ولی یکم زیاد نیست ؟ میخوام یکم پول دستم بمونه برای

رفتن آخه!

مامان : اگع خوشت اومده بردارش، هدیه قبولی ما به تو!

- اوه جدی ؟! پس میشه شما که انقدر خوبین برام شال هم بخرین ؟

مامان : خیلی خب شکل گربه شرک نشو بیا بریم حساب کنیم شال هم بخریم!

با خوشحالی پشت سر مامان راه افتادم و رفتیم، خریدا که تموم شدن رفتیم سمت خونه.

وارد خونه که شدیم من با خریدا رفتم بالا که همه رو مرتب کنم و وسایلای باقی‌مونده رو جمع کنم، انقدر ذوق داشتم که

خستگی نمیدونستم چیه، همینطوری که درحال مرتب کردن و چیدن لباسام داخل چمدون بودم مامان با یه لیوان شیرموز

اومد داخل اتاق.

- وای مامان مرسی!

مامان : بابات صب زود اینارو خریده که شب آخری جشن بگیریم و انرژی جمع کردن لوازمات رو داشته باشی!

- خودا چینگده بابام بانمکه! قلبون بابام بلم!

مامان از لحن لوسم خندید،

سپهر : آبجی کمک نمیخوای ؟

- دستت درد نکنه عزیزدلم تقریبا تمومه فقط یکم لباس اضافه آوردم نمیدونم چجوری ببرمشون!

بابا : بفرما!

یه چمدون کرمی رنگ دست بابا بود، خیلی خوشگل و شیک بود!

- وای این چقدر قشنگه!

بابا : دیگه ما اینیم، گفتم چمدون خوشگل داشته باشی چون اینجور چیزارو دوسداری.

سپهر : بله دیگه ما که اینجا نیستیم فقط شادی هست!

به کل‌کل بابا و سپهر می‌خندیدم، دست از جمع کردن لوازمم کشیدم، حالا یه چمدون خیلی ناز داشتم که میتونستم

بچینمش، با خوشحالی رفتم بیرون پیش بقیه که شام بخوریم.

طبق معمول شام غذای موردعلاقه من بود، فسنجون!

شامم رو خوردم و دوباره برگشتم اتاقم که چمدون قشنگمو بچینم،

ویرایش شده توسط Roya.S

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر

پارت 27

امشب چقدر خوشحالم، انگار دارم وارد دنیای جدیدی با یه آدم جدید میشم، خیلی میترسم از اعتماد دوباره، از پریشون

شدن و خیانت، از گریه‌های ناتموم و حتی از حضور کامران توی دانشگاه! مخصوصا که الان میخواستم با احسان برم تو

رابطه! اگه دردسر درست کنه چی؟ اگه حرفای بدی راجبم بزنه چی؟ تو ذهنم با خودم حرف می‌زدم اما به این نتیجه رسیدم

که گذر زمان همه چیز رو مشخص میکنه.

صفحه موبایلم که روشن شد برداشتمش و دیدم پیام احسانه، باز کردمش،

استاد آریا : شادی نمیتونم فکرمو کنترل کنم! تصویرت از جلو چشمم کنار نمیره دختر! تو با من چه کردی؟ تو با قلب

ویرانه‌ی من چه کردی؟

با ذوقی که به دلم نشسته بود از پیامش لبخندی روی لبم اومد، اما باید باهاش فکرامو درمیون می‌ذاشتم! شروع به تایپ کردم،

- استاد من باید باهاتون صحبت کنم!

استاد آریا : هنوزم میگی استاد! اشکال نداره من صبرم زیاد. راجع به چی حرف بزنیم؟

- برسیم بجنورد براتون تعریف می‌کنم.

استاد آریا نترسون منو! اتفاقی افتاده ؟

- نه - نه طوری نیست صحبت سادس، اصلا فردا تو راه براتون تعریف می‌کنم خوبه؟

استاد آریا : باشه شما که مارو این یکسال منتظر گذاشتی و جزوندی، اینم روش!

- هرکه طاووس خواهد و این حرفا دیگه، بله، خوب بخوابین، شبتون بخیر.

آخرین وسایل رو هم گذاشتم داخل چمدون و لباس فردام رو حاضر کردم و سعی کردم بخوابم.

با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم، چشمامو به سختی باز کردم هوا روشن شده بود، موبایلمو از روی میز کنار تختم با چشمای خوابالویی که نمیخواستم باز کنم مبادا خوابشون بپره سعی کردم بردارم، با تلاش های فراوان و کمک از حس لامسه عزیز موفق شدم و برداشتمش بالاخره، جواب دادم،

- الو؟

استاد آریا : سلام خوابالو با این صدای مخملیت!

- اوا شمایین؟ مسخرم می‌کنین ؟ خواب بودم خب! سلام!

استاد آریا : نه قربونت برم بیدارت کردم اگه کاری داری تا ظهر انجام بدی که میام دنبالت.

- آها مرسی مگه ساعت چنده خب ؟ بذارین یه دقه؟!

موبایل رو آوردم جلوی صورتم و ساعتو نگاه کردم! خدایا ده صبح بود! من چطوری انقدر خوابیده بودم!

- خدا مرگم ده صبحه!

استاد آریا : بله خانوم خانوما ده صبحه پاشو!

- باشه - باشه من برم ببینم کاری مونده یا نه!

استاد آریا : باشه، مراقب خودت باش این چند ساعتو که بقیه روزا خودم مراقبتم.

- انقد لوسم نکنین من رفتم مراقب خودتون باشین.

استاد آریا : مال منی لوستم می‌کنم خوب کاری می‌کنم.

- باشه - باشه خدافظ.

استاد آریا : خدافظ جوجه.

تلفنو قطع کردم ولی لبخندی که از این حجم زیاد توجه اومده بود روی صورتم رو نمیتونستم کنترل کنم، با خوشحالی که مشخص بود از چیه رفتم پایین،

مامان : به به از خواب ناز بیدار شدی، صورتتو شستی ؟ خوشحالی داری میری نه؟

بابا : دخترم مثل فرسته هاس صورتشم نشوره تمیزه نگاش کن!

سپهر : بابا چه خبره احساس می‌کنم من فرزند خوندم!

بهشون می‌خندیدم فقط، همونطوری که دستم به موهام بود و داشتم میپیچیدمشون تا با گیره ببندمشون گفتم :

- سلام خانواده صببخیر!

مامان : بیا بشین سر میز یه چیزی بخوریم، ساعت چند میاد دنبالت ؟

بابا : کی میاد دنبالش ؟

سپهر با چشمای ریز شده نگام می‌کرد!

مامان : دوستش دیگه!

چند لحظه بعد خیلی آروم به مامان گفتم:

- مامان، اگه بیاد اینجا که می‌فهمن!

مامان : نگران نباش سپهر امروز کلاس داره باید بره، بابا هم میره خونه عزیز که شوفاژشون رو چک کنه کم‌کم هوا سرد

میشه، صبح به عزیز زنگ زدم گفتم شوفاژاتون رو اومدن سرویس کنن؟گفت نه، منم برای بابا بهانه جور کردم که بره.

متعجب بودم از سرعت عمل مامان و هماهنگی‌هاش! خوشحال بودم که هوامو داره! که درکم می‌کنه، با صدای شاد و متعجبی گفتم:

- بابا تو دیگه کی هستی؟!

مامان بهم نگاه کرد، با چشماش برام خط و نشون می‌کشید و همونطوری که انگشت اشارش رو با حالا تهدیدوار تکون می‌داد گفت:

مامان : خوشحال نشو گزارش میدی به من همه چیو! مو به مو!

- چشم، ساعت چند میرید ؟

مامان : بگو ساعت چهار بیاد دنبالت، من میگم با دوستت و شوهرش میری.

- باشه.

پیام دادم به احسان و جریان رو توضیح دادم،

ویرایش شده توسط Roya.S

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر

پارت 28

هماهنگی‌هارو انجام دادیم و احسان قرار شد ساعت چهار و نیم بیاد که وسایل رو بذاریم و راه بیوفتیم.

ساعتای دوازده بود که سپهر اومد پایین و حاضر شده بود، مامان نهار رو براش زودتر کشید چون میخواست بره، نشست

نهارشو خورد و بعدش اومد خدافظی کنیم.

سپهر : آبجی باید برم کلاس ولی اگه کمک میخوای کنسلش کنم بمونم؟

به مهربونی سپهر لبخندی زدم و گفتم:

- نه قربونت با خیال راحت برو منم که دوستم و شوهرش میان دنبالم میرم.

سپهر : باشه پس مراقبت کن هرچی خواستی بگو.

- چشم.

با سپهر خدافظی کردم و برگشتم آشپزخونه، با مامان میز رو چیدیم و نهار خوردیم، بابا مشخص بود تو فکره! برای خودش

یکم سالاد کشید و رو به مامان گفت:

بابا : خب الان ما بریم که شادی تنهاس! کسی نیست کمکش کنه!

مامان : دوستش و شوهرش میان کمکش، عیبی نداره، ما هم لوازمای بزرگ رو میبریم پایین قسمت پارکینگ خودمون که

برای بردنشون اذیت نشن.

بابا کلا با حرفای مامان زود قانع میشد، سرشو به نشانه تایید تکون داد و چیزی نگفت.

 میزو جمع کردیم، مامان رفت حاضر شد و اومد پایین ، بابا هم با جعبه ابزارش اومد سمت در و گذاشتش جلوی در،

مامان : خدافظ دختر گلم مراقب خودت باش.

بابا : شادی بابا رسیدی خبر بده، یه کارت برات گذاشتم روی میزت، بردارش که دستت خالی نباشه.

- مرسی بابایی هنوز پول دستم بود خب!

بابا : نه دیگه یک‌سال کار کردی فککردی همه هزینه‌ها با خودته ؟ نخیر من یدونه دختر فقط دارم، هرچی داشته باشمم

براش میذارم!

چشمام پر اشک شد، من خیلی کم با بابا صحبت می‌کردم چون همیشه اکثرا پیش مامانم و بیشتر هم‌صحبت همیم.

لوازمارو کم‌ - کم بردیم پایین، بابا کاور تشک و پتو رو برد، مامان هم چنتا سبد و چمدون که وزنشون بیشتر بود رو برد، منم

یه کاور که داخلش چند جفت کفش گذاشته بودم رو بردم پایین.

بابا جعبه ابزارشو گذاشت داخل صندوق ماشین و برگشت که خدافظی کنیم، مامان هم اومد و بغلم کرد و خدافظی کرد،

وقتی رفتن ریموت در رو زدم و برگشتم بالا، به احسان زنگ زدم،

- الو سلام خوبین؟

استاد آریا : سلام بانو من دم در منتظرم، مریمم باهام اومد که کسی دید مشکلی نباشه.

با خودم گفتم چقدر این مرد با فکره!

- باشه پس منم الان میام پایین در رو براتون باز کنم بیاین داخل حیاط.

چمدون خوشگلمو برداشتم، در رو بستم و رفتم سمت آسانسور، دل تو دلم نبود! بعد یک‌سال قرار بود همدیگه‌رو ببینیم!

ریموت پارکینگ رو زدم و در باز شد، رفتم بیرون که منو ببینه و بیاد داخل، وقتی منو دید چراغ داد و با ماشین اومد داخل

پارکینگ و من دوباره ریموت رو زدم در بسته شه، از ماشین پیاده شدن و اومدن جلوتر،

احسان با نهایت ذوقی که یه از یه مرد من میشد ببینم، اومد نزدیکم و گفت:

استاد آریا : وای بالاخره خانوم رونما کردن!

لبخندی زدم که تمام دلتنگی‌هام توی همون لبخند شاید گم شد! احسان نمی‌دونست ولی من خیلی دلم براش تنگ شده بود!

- سلام خوبین؟

چشماشو از روی من برنمیداشت که مریم اومد جلوی من و گفت:

مریم : سلام دخترم خوبی؟

- سلام مریم خانوم شما خوبین؟

احسان هنوز با یه برق خاصی نگام می‌کرد، مریم که دید بهش گفت:

مریم : با چشمات خوردیش بسه!

استاد آریا تنها خوردنیه که تموم نمیشه آخه!

از خجالت سرمو انداختم پایین و لبخندم از زیر ذره‌بین آقا مخفی نموند!

استاد آریا : چه خجالتم کشید! باشه من دیگه چیزی نمیگم! شما برید بالا من لوازمارو میذارم و بعد تماس میگیرم که بیاین

راه بیوفتیم.

- کمک نمیخواین؟ زشته که!

استاد آریا : زشت اینه که شما دست به لوازم سنگین بزنین، پس برید بالا لطفا.

تو دلم قربون صدقه این رفتاراش می‌شدم، آخ که تو چقدر خوبی آخه! تو چقدر مردی! چقدر پشتیبان و همراهمی! اما در

ظاهرم هیچی مشخص نبود!

با مریم رفتیم بالا، رفتم چای‌ساز رو روشن کردم و نسکافه براش حاضر کردم و اومدم نشستم پیشش،

- بفرمایید،

مریم : مرسی خوشگلم دستت درد نکنه بیا بشین!

نشستم کنارش و مریم شروع کرد صحبت کردن:

مریم : شادی جان شما به احسان علاقه داری ؟

صورتم قرمز شد از این سوال یهویی!

مریم : خجالت نداره که چقدر سریع سرخ شد صورتت، دوسداشتن که گناه نیست!

- خب، خب میدونین خیلی مرد با‌ملاحظه‌ و مهربونیه، باید بیشتر راجب شکل گیری یک رابطه باهم صحبت کنیم که ببینیم

چطور پیش میره!

مریم : خوشحالم که اینو میشنوم ازت شادی، این خیلی منطقیه و بهتره به خودت فرصت بدی برای شناخت بهتر و دوری از

هیجان زیادی.

- آره منم به این اعتقاد دارم، زمان نیازه.

گوشیم زنگ خورد و احسان بود، گفت بریم پایین، مریم گفت اسنپ گرفته و خودش میره، هرچی اصرار کردیم که نه، بیا جا

میشیم باهم میریم، قبول نکرد و منتظر شدیم اول رفت و بعد ما راه افتادیم.

استاد آریا : خب شادی خانوم یه بغل میدادی بعد یک‌سال حداقل!

- آروم - آروم بریم جلو لطفا! اینطوری معذب میشم!

استاد آریا : باشه چشم نگران نباش، خب منتظرم بگو، صحبت قرار بود داشته باشیم؟!

- آره بذارید با مامانم اول تماس بگیرم،

به مامان زنگ زدم و گفتم که راه افتادم و خدافظی کردیم، برگشتم که شروع کنم به حرف زدن دیدم با چشمای گرد و لبای

خندون داره نگاهم می‌کنه!

- چی، چیشده؟

استاد آریا : تو مگه بچه‌گونه هم صحبت می‌کنی؟!

با لحن بچه‌گونم ادامه دادم:

- بله که صحبت می‌کنم!

استاد آریا : من خیلی در برابرت ضعیف و بی‌جنبم! نکن دختر، نکن!

- خب حالا میخواستیم صحبت کنیم،

ویرایش شده توسط Roya.S

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر

پارت 29

استاد آریا : صبرکن برسیم بریم یه جای خوب بعد حرف بزنیم خوبه ؟

- هوم، باشه!

استاد آریا : خب خانوم خانوما چه خبر ؟ این مدت منو ندیدی خیالت راحت بود ؟

- راستش فکر نمی‌کردم روی تصمیمتون در رابطه با من انقدر پایدار باشین!

استاد آریا : آها فککردی میرم دنبال یکی دیگه؟!

- فکر که نه چون آمارتونو داشتم!

استاد آریا : چی ؟! آمار منو ؟ از کجا ؟

با یه لبخند پهن و ادای زبون درازی گفتم:

- بیتا و استاد ظهوری!

استاد آریا : ای آدمای خائن، چی گفتن حالا ؟

- استاد ظهوری که از اتاق اساتید که بودین یا بیرون میرفتین عکس میفرستادن و صحبت می‌کردیم، بیتا هم آمار رفت و

آمدتون و اینکه با کی رفتین با کی اومدین! البته، وقتایی که کلاس داشت و میدید شمارو .

لبخند هنوز روی لبش بود،

استاد آریا : که اینطور، پس شادی خانوم زیر و بم منو این مدت داشته و ولم نکرده بره؟!

- معلومه که نه!

استاد آریا : حالا کیفم کوک شد، یه موزیک بذار.

این بار فرق داشت، احساسم، فکرم، توجهم، قلبم . موزیک رو گذاشتم و گاهی قر دار بود رقصیدیم و گاهی احساسی بود

باهاش خوندیم، مسیر مشهد تا بجنورد به سرعت داشت طی میشد اما من دوسنداشتم تموم شه! تازه کشف کرده بودم

که سفر باهاش چقدر میچسبه، چقدر مرد خوش اخلاق و خوش سفری میتونه باشه!

استاد آریا : تقریبا نزدیکیم عزیزم میخوای یکم چشماتو ببند استراحت کن برسیم بیدارت کنم.

- وای جدی میگین ؟ انقد خستم اتفاقا، ولی خب شما تنهایین که!

دستشو آورد و برای اولین بار لپمو کشید،

استاد آریا بخواب جوجه بیدارت می‌کنم.

با شیطنت گفتم:

- اگه بدزدینم چی؟!

استاد آریا : الانم دزدیدمت پس بخواب!

چشامو بستم و اغراق نکرده باشم بهترین خواب ماشینی بود که داشتم.

با صدای احسان چشمامو باز کردم، کش و قوسی به بدنم دادم و پیاده شدم، اومده بودیم بش قارداش. قبلا میومدم اینجا

اما معمولا با دوستام میومدم، یه پارک تقریبا جنگلی که دریاچه ماهی داره و استخر روباز و یه آبشار کوچولو مصنوعی که

با پله های سنگی میره بالا، بهترین لوکیشن برای پاییزه چون درختای زیادی داره و تو پاییز برگایی که میوفته از درختا

منظره خیلی قشنگی درست میکنه.

ماشین رو دور زدم و رسیدم بهش که گفت:

استاد آریا : قدم بزنیم ؟

- آره عاشق قدم زدنم!

استاد آریا : خب گوشم باهاته گلم بگو؟

- خب راجب گذشتمه!

استاد آریا : گذشتت مربوط به خودته، اگر احساس می‌کنی من شخصیتی دارم که همه چیو باید یا میخوام بدونم اشتباه

می‌کنی شادی!

- نه ترجیح میدم گفته باشم و شما با دونستن این مسائل پا توی این رابطه بذارین!

استاد آریا : باشه اگه این انتخابته گوش میدم.

- داستان از دو سال قبل شروع شد، من وارد یه استارتاپ شدم و اونجا با کامران آشنا شدم و کم‌کم اومد سمتم و پیشنهاد

داد بهم، درست یا غلط اون رابطه شروع شد و تا چند ماه قبل هم بود اما بخاطر خیانتش دیگه حاضر نشدم ادامه بدم چون

زمانی که غرورم بشکنه و برم زیر سوال دیگه برام مهم نیست چقدر احساسم به یک نفر قوی باشه، رهاش می‌کنم، تمام

این مدت سعی کرده برگرده و هزار‌ نفر رو واسطه کرده اما من دلم دیگه باهاش نیست و نمیخوام بهش هیچ فرصتی بدم،

من توی اون رابطه خورد شدم و الان یه دختر شکسته‌ام که احساسش به‌شدت آسیب دیده، نیاز به زمان دارم که بتونم خود

واقعیم باشم، خیلی احساساتی شدم جوری که الانم می‌بینی صدام می‌لرزه و کنترلش نمیتونم بکنم. من همینم احسان!

اسمشو که آوردم سرشو چرخوند سمت من، دستام داشت میلرزید و یخ زده بود، بدون هیچ صحبتی از جاش بلند شد اومد

مقابلم ایستاد و گفت :

احسان : من باید خیلی خوش شانس باشم که دختر پاک و مهربونی مثل تو اومده سر راهم و قول میدم بهت تا زمانی که

منه احسان زنده باشم مثل یه امانتی از طرف خدا حواسم به تو، به حالت و به زندگیمون هست، بهت قول میدم نذارم

لحظه‌ای تجربه تلخی برات اتفاق بیوفته.

چشمای هردومون اشکی بود، دستشو آورد سمتم که گرفتم و بلند شدم،

احسان دوسداری بچرخونمت ؟

تو چشماش نگاه کردم، با ذوق کودکانه، با چشمایی که دیگه تصمیم گرفته بودن هیجانشون رو کنترل نکنن! خیره شدم

بهش و چشمامو روی هم فشار دادم و گفتم :

- اوهوم!

از روی زمین بلندم کرد و شروع کرد چرخیدن، چه ذوق کودکانه‌ای باهات دارم احسان، چقدر حالم کنارت خوبه واقعا . بالاخره

منو گذاشت زمین و هر دو داشتیم می‌خندیدیم.

احسان میشه بغلت کنم ؟ من خیلی انتظار کشیدم دختر!

رفتم بغلش و خب نسبت به من هیکلش درشت بود، گم شده بودم تو بغلش کلا، بغلش بوی هوس نداشت، خیلی با

احتیاط بغلم کرده بود، طوری که احساس امنیت داشته باشم و فکر دیگه‌ای نکنم، جنتلمن بود واقعا.

از بغلش با احتیاط اومدم بیرون،

- بیتا منتظره، بریم ؟

احسان : مگه دیگه میشه تو رو از من جدا کرد ؟

- اذیت نکن دیگه خجالت می‌کشم!

احسان : میدونم چون صورتت سرخ شده و دستات یخه!

- نخیر مال سردی هواس!

احسان : خیلی خب بشین بریم.

رسیدیم خونه من و به بیتا گفتم بیاد پایین باهم وسایلارو ببریم بالا، وقتی اومد پرید بغلم،

بیتا : وای ببین کی اومده؟!

- سلام خوشگل خانوم خوبی؟! چه خبرا؟

تازه حواسش به احسان جمع شد!

بیتا : سلام استاد!

احسان : علیک سلام خبرنگار!

بیتا یه نگاه به من کرد و هردو خندیدیم،

ویرایش شده توسط Roya.S
  • 2 هفته بعد...
  • مدیر ارشد

با سلام و وقت بخیر نویسنده‌ی عزیز @Roya.S

پارت‌های قبلی رو هر چه زودتر ویرایش کنید تا پارت‌های بعدی تایید بشن

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر

پارت 30

بیتا یه کاور برداشت و همونطوری که به من با ابروهاش اشاره می‌کرد با خنده گفت:

بیتا : خب بالاخره حق به گردنم داشت باید آمار می‌دادم که خیالش راحت باشه، با آرامش بگذرونه این یک‌سال رو!

احسان : بله کار خوبی کردی فقط به خودمم میگفتی که فک نکنم منو ول کرده خانوم و رفته!

بیتا : مزش به همین بود دیگه.

احسان به من نگاه می‌کرد و منم با خنده شونه‌هامو انداختم بالا و اونم رفت سمت وسایلام که ببره بالا،

- خب یه چیزی هم بدین من ببرم دیگه!

احسان : شما بمون همینجا ما می‌بریم.

- نه زشته! بیتا گناه داره!

احسان : بیتا هم بیاد بشینه، من خودم می‌برم.

بیتا اومد و صداش زدم، اومد سمتم،

- بیا اینجا احسان گفت خودش می‌بره چون نمیذاره منم دست بزنم!

بیتا : زشت نیست؟ تنهایی ببره؟ آسانسور نداریم که!

- چی بگم! خودش گفت شما منتظر باشین من می‌برم!

با بیتا سرگرم صحبت شدیم و احسان طفلک هم آخرین تیکه لوازما رو برد و برگشت پایین، با خستگی و عرقی که روی پیشونیش نشسته بود اومد

نزدیکمون، رفتم از ماشین دستمال کاغذی برداشتم و اومدم سمتش گذاشتم روی پیشونیش، انگار انتظار این کارو نداشت چون چشماش تعجب کرده

بودن، بیتا اما حواسش بود و گفت :

بیتا : میگم استاد قدر بدونینا! شادی برا هیشکی این کاراشو نکرده! شما که هیچ، منم تا حالا ندیده بودم!

احسان همونطوری که چشماش بهم خیره بود و لبخندی روی لباش نشسته بود گفت:

احسان : تازه دارم کشفش می‌کنم پس!

- خیلی خب دیگه دیر شده بهتره شما برید که نگرانتون هم نشن، ما هم بریم که جابجایی وسایلا طول میکشه.

بیتا زودتر خدافظی کرد و رفت بالا، به سمت احسان قدم برداشتم، تا حالا شنیدین میگن نگاهش محو طرف شده بود؟ احسان اینطوری بود!

احسان نگاهش به من انگار از عمق قلب و روحش بود، و من، خب من هنوز عادت نداشتم! شایدم می‌ترسیدم از وابستگی زیاد! روبروش ایستادم و

بهش با لبخند نگاه می‌کردم، انگار توی این دنیا نبود!

- خیلی ممنونم ازت، واقعا لطف کردی این همه راهو اومدی و تو زحمت افتادی واقعا.

احسان : انقدر اینارو تکرار نکن! من هرکاری که کردم جز وظیفم نبوده شادی! عاشق برای معشوق هرکاری که خوشحالش کنه یا باری از روی دوشش

برداره رو انجام میده.

- بازم ممنونم احسان، تو خیلی خوبی!

احسان : خیلی خب باشه دیگه زیادی از من تعریف کردی برو خونه!

- واقعیتا رو گفتم. مراقب خودت باش، خدانگهدارت.

رفتم سمت در و برگشتم سمتش که راه بیوفته و بعد برم داخل، نشست تو ماشینش و دیدم گوشیم زنگ میخوره، خودش اینجاس چرا داره زنگ

میزنه؟! جواب دادم،

- خودت که اینجایی چرا زنگ میزنی شنگول جان؟

احسان : چون اول باید تو بری وگرنه من از دل نمیشم برم!

- برو احسان یجوری نگو که فکر کنم هیچ وقت عاشق نشدی اونم توی اینهمه سال!

احسان : زمان نیازه تا بدونی واقعا من عاشق کسی نشدم و تو اولین دختری که دست و دلم برات لرزید شادی خانوم!

- باشه من اول میرم پس، تو هم برو باشه؟

احسان : تو برو اول، منم میرم!

- شدیم مثل اینایی که میگن اول تو قطع کن! اول تو!

احسان : دقیقا همینم هست چون من تلفنو قطع نمیکنم!

- خدایا نگاش کن اینطوری که تا صبح اینجاییم! من رفتم پس بدو برو.

احسان : برو گلم به امید دیدارت هر روز و هر شب!

خنده شیطونی کردم و گفتم:

- مثل اینکه میخوای با من زندگی کنی اینجا!

احسان : بله اگه اجازه بدی چرا که نه! یه کلیدم برا من بزن!

- استغفرا.. بدو برو خدافظ.

موبایلم رو قطع کردم و رفتم بالا،

@sarahp

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...