مدیر اجرایی A.H.M ارسال شده در 6 اردیبهشت مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت (ویرایش شده) به نام خدا نام داستان: موش قرون وسطی داستانی درباره نقش کوچکترین موجودات در تغییر بزرگترین سرنوشتها ژانر: درام-تاریخی، اجتماعی-انتقادی، فلسفی خلاصه: در روستای کوچک ناجنز، پسر جوانی به نام کریستوف در جهانی پر از تضاد رشد میکند؛ جهانی که کلیسا با وعدههای بهشت، سکههای مردم را میرباید و پدرش الکساندر، مردی که به انسانیت بیش از دینِ تحریف شده باور دارد، در سکوت به مبارزه با فساد برمیخیزد. الکساندر، اما، به جرمِ عشق ورزیدن به حقیقت، سرنوشتی تراژیک پیدا میکند و کریستوف را در آغوش کلیسایی تنها میگذارد که ادعای نجات روح انسانها را دارد... سالها بعد، کریستوف در دلِ نظامی مذهبی پرورش مییابد که بیماری، فقر، و ترس را به نام خدا توجیه میکند. اما رازهای پدر، خاطراتِ مهربانیهایش و دیدار با مردی مسلمان در راه واتیکان، چشمان او را به حقیقتی بزرگتر میگشاید؛ «خداوند در قلب هاست، نه در دیوارهای کلیساها». حالا کریستوف باید انتخاب کند؛ آیا تسلیمِ تاریکی میشود یا راهی را ادامه میدهد که پدرش با خون خود نشانه گذاری کرده است؟ این داستان، روایتی تکان دهنده از نبردِ همیشگیِ انسانیت با قدرت، فریب، و تعصب است. داستانی که با مرگها آغاز میشود، با شهامت زنده میماند، و با امیدی پایان مییابد که هرگز نمیمیرد ... خواندن این اثر را به هیچکس توصیه نمیکنیم مگر آنکه بخواهید دنیایی را ببینید که در آن، حتی یک موش کوچک هم میتواند نمادِ انقلابی بزرگ باشد. ویرایش شده 26 تیر توسط A.H.M 9 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/494-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%85%D9%88%D8%B4-%D9%82%D8%B1%D9%88%D9%86-%D9%88%D8%B3%D8%B7%DB%8C-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D9%85%D8%B9%D8%A7%D8%B5%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی A.H.M ارسال شده در 6 اردیبهشت سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت (ویرایش شده) مقدمه: در دل روستایی محصور در سایههای سنگین قرون وسطی، جایی که زمزمههای دعا با صدای سکهها درهم میآمیزد، داستان «موش قرون وسطی» آغاز میشود. این روایت، سرگذشت کریستوف است؛ کودکی که در جهانی پر از تضاد میان ایمان و فساد، انسانیت را چون مشعلی در تاریکی به دوش میکشد. پدرش، الکساندر، باور دارد خداوند در نیکی آفریدهشدگان نهفته است، نه در دیوارهای بلند کلیساها یا جیبهای پر از سکه کشیشان. اما در دنیایی که دین به ابزاری برای سلطه تبدیل شده، صدای حقیقت چه سرنوشتی خواهد یافت؟ بهشت را به سکه میفروشند، ای دریغا! خدا در دل انسان هاست، نه در این خانهی خاموش ... داستان، سفر پر فرازونشیب کریستوف را روایت میکند؛ از روزی که پدرش در برابر جهل و طمع کلیسا قد علم میکند تا زمانی که خود او، زخمخورده از تازیانههای نقرهای و زندان تاریکِ باورهای تحریفشده، به درکِ ژرفی از انسانیت میرسد. اینجا جنگ بر سر ایمان نیست، جنگ بر سر حقیقت است؛ حقیقتی که گاه در قالب هماتاقی مسلمانی نمود مییابد که میگوید: «جنگ برای چیست؟ خداوند یکتا، در قلب هر انسانیست که بر نیکی پا میفشارد، بیآنکه نامی از دین بر زبان آرد.» در این مسیر پرپیچوخم، کریستوف میآموزد که انسانیت، زبانی جهانی است؛ زبانی که نه در دعاهای کشیشان، که در مهربانی به موشهای گرسنه و تقسیم نان با نیازمندان طنین میاندازد. داستانی که پایانش، آغازی است بر فروپاشی دیوارهای جهل و روشناییِ عصری جدید ... ویرایش شده پنجشنبه در 08:28 PM توسط A.H.M 6 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/494-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%85%D9%88%D8%B4-%D9%82%D8%B1%D9%88%D9%86-%D9%88%D8%B3%D8%B7%DB%8C-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D9%85%D8%B9%D8%A7%D8%B5%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5181 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی A.H.M ارسال شده در 7 اردیبهشت سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اردیبهشت (ویرایش شده) فصل اول: تولد در روستای ناجنز روستای ناجنز، همچون گوهری سبز در دل کوههای آلپ، در هالهای از مه و رطوبتِ همیشگی غوطه میخورد. خانههای چوبی با سقفهای خزهگرفته، زیر بارانِ بیامان پاییز میدرخشیدند. گویی هر قطرهی باران، رازی از گذشتههای دور را بر الوارهای فرسوده حک میکرد. کلیسای سنگی با برجی بلند که نوکش در ابرها گم میشد، بر فراز تپهها ایستاده بود و ناقوسش هر صبح، صدایی غمگین را در دره میپراکند؛ صدایی که به مردم یادآوری میکرد خدایان از بلندای آسمان، گناهانشان را میشمارند. شب یخبندان سال ۱۳۲۰ میلادی، بادهای تند از شکاف درختان بلوط زوزه میکشیدند. در کلبهی کوچکی که دیوارهایش از خزه و گل پوشیده بود، ماریا، زنی با موهایی به رنگ طلای پاییز و چشمانی سبز چون برگهای جنگل، در حالی که نوزادش را در آغوش گرفته بود، آخرین نفسش را کشید. الکساندر، مردی با ریشهای بورِ آشفته و دستهایی پینهبسته از سالها هیزمشکنی، بر زانو افتاد و اشکهایش بر گونههای یخزدهی همسرش جاری شد. او نام پسرش را «کریستوف» گذاشت؛ نامی که به زبانِ اجدادش به معنای «حامل نور» بود. الکساندر هرگز به کلیسا نمیرفت. در حالی که روستاییان سکههای نقرهشان را برای خریدِ «بخشش» به کشیشان میسپردند، او هیزمها را رایگان میان مردم پخش میکرد و به شکارچیان چگونگی تقسیم گوشت با بیپناهان را میآموخت. شبها، کریستوف کوچک را در آغوش میگرفت، نامههای ماریا را خوانده و زیر لب زمزمه میکرد: «خداوند در مهربانیست، نه در سکهها...». گویی میخواست این باور را از طریق گرمای تنش به فرزندش انتقال دهد. ویرایش شده 8 اردیبهشت توسط A.H.M 5 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/494-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%85%D9%88%D8%B4-%D9%82%D8%B1%D9%88%D9%86-%D9%88%D8%B3%D8%B7%DB%8C-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D9%85%D8%B9%D8%A7%D8%B5%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5195 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی A.H.M ارسال شده در 12 اردیبهشت سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت فصل دوم: آموزههای پدر کریستوف در ده سالگی، همچون نهالی بود که ریشه در خاکِ خردِ پدر دوانده بود. یک روز، در جنگلِی پر از برگهای زرد پاییزی، هنگام جمعآوری هیزم، از پدر پرسید: «پدر، چرا ما به کلیسا نمیرویم؟ مگر خدا در آنجا زندگی نمیکند؟» لبخندی رضایتبخش روی چهره الکساندر نمایان شد، تبرش را زمین گذاشته و بر تنهی درختی تکیه کرد. درحالی که نور خورشید از میان شاخههای بلوط به چهرهی او تابیده و سایههایی از اندوه در چشمان آبیاش موج میزد، پاسخ داد: «پسرم، کلیساها سنگاند... اما خداوند را میتوان در نفسِ بادی که برگها را میرقصاند، گرمای آتشی که ما را از سرما نجات میدهد و دستهایی که بیچشمداشت به هم کمک میکنند؛ حس کرد.» دستان زخمیاش را باز کرده و ادامه داد: «کشیشان بهشت را میفروشند، اما من به چشم خود دیدهام که چگونه تقسیم یک نانِ گرم میتواند بهشتی روی زمین خلق کند.» آن روز، الکساندر برای اولین بار از «جنگهای صلیبی» سخن گفت؛ از پادشاهانی که روستاها را به نام خدا خاکستر کرده و کشیشانی که فقر را تقدیس مینمودند. کریستوف، در سکوت، به شعلههای آتش خیره شده و بذرِ شک را در قلبش کاشت. 6 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/494-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%85%D9%88%D8%B4-%D9%82%D8%B1%D9%88%D9%86-%D9%88%D8%B3%D8%B7%DB%8C-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D9%85%D8%B9%D8%A7%D8%B5%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5315 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی A.H.M ارسال شده در 14 اردیبهشت سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت فصل سوم: طغیان الکساندر زمستانِ سوزان ۱۳۳۵ میلادی، قلمرویی از یخ و اندوه بود. برف تا زانوها انباشته و گرسنگی، خِرَدِ مردم را چون موم نرم میکرد. کودکانی اسکلتوار با چشمانی گودافتاده، بر درهای ترکخوردهی کلیسا کوبیده و با آوایی خشک التماس تکهنانی میکردند. کشیشانِ سنگدل، در ازای آخرین سکههای پنهانشده در مشتهای لرزان روستاییان، به آنان وعدهی «آرامشی ابدی در آغوش بهشت» میدادند. الکساندر دیگر تاب نیاورد. کیسهی فرسودهای را که سالها از فروش هیزم به دوش کشیده بود، بر شانههایش افکند و با گامهایی آهنین، به سوی کلیسا روانه شد. ناقوسهای کلیسا در همهمهای شوم با شیوَن کودکان درمیآمیخت. مردمِ یخزده، همچون سایههایی لرزان، در حیاطِ سفیدپوشِ کلیسا صف کشیده و نفسهایشان ابرهایی یخزده میساخت. الکساندر، وارد شده و بر پلکان سنگی ایستاد. فریادش، سکوت مرگبار برف را شکست: «این سکهها را میدهم تا جهنمِ نقابزدۀ شما را به آتش بکشم! هیچ انسانی نباید قربانی گرسنگی شود تا بهشتِ دروغینتان از زمزمهی گرسنگان انباشته گردد!» کشیشِ پیر، با ردای سیاهرنگش که بوی خفقانِ کندر میداد، لبخندی شیطانی بر چهره نشاند و با حرکتی نمادین، جمعیت را چون گرگهایی گرسنه به سوی او برانگیخت. همان مردمی که روزی از دسترنج الکساندر نان خورده بودند، اینَک با چوب و بیل، بر پیکر او میکوبیدند؛ گویی هر ضربه، تلنگری بود برای فراموشی شرمشان ... الکساندر زیر آوارِ خشمِ کور، نجواکنان گفت: «انسانیت... هرگز... نمیمیرد...» و آنگاه، در میان برفها به خوابی ابدی رفت. خونش بر صفحۀ سپید زمستان، گلهای سرخی کشید که گویی بهار، حتی در خاطرهها نیز تاب دیدن سرخیِ آن را نداشت. 4 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/494-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%85%D9%88%D8%B4-%D9%82%D8%B1%D9%88%D9%86-%D9%88%D8%B3%D8%B7%DB%8C-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D9%85%D8%B9%D8%A7%D8%B5%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5355 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی A.H.M ارسال شده در 21 اردیبهشت سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اردیبهشت (ویرایش شده) فصل چهارم: زندگی کریستوف در کلیسا پس از مرگ الکساندر، کریستوف را به اتاقک زیر شیروانیِ کلیسا بردند؛ جعبهای چوبی به اندازهی یک تابوت که بوی نمِ سنگ و چوب پوسیده از دیوارهایش میآمد. پنجرهی کوچکی داشت که مانند چشمی نیمهبسته، تنها پرتوهای مهآلود صبحگاهی را از خود میگذراند؛ نوری که گویی از میان پردهی ابریشمیِ ارواح میلغزد. دیوارها از قفسههایی پراز کتابهای ممنوعه انباشته شده بود؛ جلدهای چرمیِ ترکخورده با صفحاتی زرد و شکننده که گاه نام ستارگان را زمزمه میکردند، گاه رازهای بدن انسان را فاش مینمودند، و گاه، مانند نامههای فیلسوفان یونانی، کلیسا را به خشم میآوردند. برادر ماتئوس، کشیشی با ریشهای سیاهِ بافتهشده به سبک ریسمانهای دار، نخستین بار در آن اتاقک ظاهر شد. با چشمانی که به مانند تیغهی برّان، گویی از پشت پردهی عبادت بیرون زده بودند، به کریستوف خیره شد: «پدرت به جنگ اعراب رفته...» صدایش خشک و بیروح بود، مثل صدای کشیده شدن ناخن بر سنگ قبر؛ ادامه داد: «و هرگز بازنخواهد گشت. این را بهخاطر بسپار.» اما کریستوف دروغ را با تمام وجود حس میکرد. شبها، زمانی که ناقوسها خاموش میشدند و سکوتِ کلیسا شبیه پارچهای سنگین، روی همهچیز میافتاد؛ زمزمههای پدرش را بوسیله نسیمی که صورتش را نوازش میکرد، میشنید: «حقیقت را در کتابها جستجو کن...». صدا آنقدر نازک بود که گویی از تار عنکبوتهای قدیسینِ نگهبانِ کلیسا آویزان شده است. زین پس او کتابها را میخواند، ورقهایشان را با نوک انگشتان، همچون پوست ممنوعهی حقیقت لمس میکرد. شبی، صدای خش-خشِ پارچهی ردای کشیش، خواب را از چشمانش ربود. برادر ماتئوس در سایهی قفسهها ایستاده بود و انگشتان درازش روی جلد کتابی کهنه میلغزیدند. کریستوف پرسید: «چرا این کتابها را نگه داشتهاید؟ مگر کفر نیستند؟» کشیش مکثی کرد و چشمانش به در خزید؛ گویی خودِ در میتوانست شنوا باشد. پاسخ داد: «حقیقت گاهی شمشیری دولبه است...» و آهی از روی ترس کشیده و ادامه داد: «و سوزاندنش، تنها جرقهی آتش را بزرگتر میکند.» روزها، کریستوف مجبور بود در مراسمهایی شرکت کند که وجههی انسانیتاش را هدف گرفته بودند. زنان بیوه را با طنابهایی که بوی خاکستر میدادند، به ستونهای چوبی بسته و فریادهایشان را زیر نوای سرودهای مذهبی خفه میکردند. آبِ «مقدس» از چاهی کشیده میشد که قورباغههای مرده در آن شناور بودند و سکههای مردم، بهجای نان، به دهانِ مجسمههای طلاییِ بیحالت ریخته میشدند. شبی، پس از آنکه جیغهای زنی بیگناه در شعلهها گم شد، برادر ماتئوس او را به گوشهای کشاند. دستش روی شانهی کریستوف سنگینی میکرد، انگار میخواست استخوانهایش را خرد کند و شروع به صحبت کرد: «اینجا حتی سایهها هم زبان دارند...» نفسش بوی دود و وحشت میداد، ادامه داد: «باورهایت را قورت بده، وگرنه خودت را بهجای حقیقت خواهی سوزاند.» کریستوف آموخت نقابِ تسلیم را بر چهره بچسباند؛ سرش را مانند گلی شکسته خم میکرد، دعاهایی میخواند که در تهِ دلش به خنده تبدیل میشدند؛ در خفا، میان کتابها به جستجوی «انسان و طبیعت» میپرداخت؛ کتابی که پدرش از آن به عنوان «آیینهای برای روح جهان» یاد کرده بود. اکنون، آن آیینه زیر خروارها کلمهی ممنوعه دفن شده بود، گمگشتهای در جنگلی از دروغها ... ویرایش شده 30 خرداد توسط A.H.M 5 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/494-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%85%D9%88%D8%B4-%D9%82%D8%B1%D9%88%D9%86-%D9%88%D8%B3%D8%B7%DB%8C-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D9%85%D8%B9%D8%A7%D8%B5%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5806 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی A.H.M ارسال شده در 31 خرداد سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در 31 خرداد (ویرایش شده) فصل پنجم: آزمایش کریستوف در آستانه بیست سالگی، کریستوف به نماد امید برای روستاییان تبدیل شده بود. شبها در گوشه تاریک کلیسا، جوانانی که از ظلم کشیشان به ستوه آمده بودند، دور او جمع میشدند و او با زمزمه جملاتی از پدر، جرقههای شجاعت را در چشمانشان روشن میکرد. برادر ماتئوس که مدتها ردای سیاهش را بر دوش ترسهایش میکشید، از پنجره اتاقک زیر شیروانی شاهد این صحنه بود. دستان لرزانش را به صلیب روی سینه فشرد و زمزمه کرد: «این آتش را باید خاموش کرد... پیش از آنکه همه چیز را بسوزاند.» فردای آن شب، هنگامی که کریستوف مشغول تقسیم نانهای دزدیده شده از انبار کلیسا میان کودکان گرسنه بود، سایه بلند برادر ماتئوس بر دیوار افتاد. صدایش را چنان نرم کرد که گویی مارمولکی بر سنگ میخزد: «دستور از واتیکان رسیده... تو را به کلبه ارواح در قلب جنگل سیاه میفرستند. میگویند باید در تاریکی با شیطان روبرو شوی... یا نابود گردی.» کریستوف بی آنکه سرش را برگرداند، پاسخ داد: «شیطان را سالهاست که هر صبح در آینههای طلاییتان میبینم.» کلبه، پیکرهای فرسوده بود که گویی جنگل قرنهاست آن را در چنگال ریشههایش خرد میکند. دیوارهای موریانهزده، سقفی شکسته و پنجرههایی شبیه چشمان هیولا. با نخستین گامهای کریستوف به درون، موشها، گویی همان موشهای ریز و خاکستری که در کودکی هنگام گرسنگی به او پناه میآوردند؛ از گوشههای اتاق به سویش خزیدند. او نانهای خشکیده جیبش را پیشکششان کرد و خندید: «گوش کنید دوستان قدیمی... این بار نوبت شما است که به من پناه دهید.» شبی که مه به پنجرهها چسبیده بود، موشی سفید با چشمانی ستارهگون، همانند چشمان ماریا در نقاشیهای پدر؛ از لای بخارهای سمی بخاری قدیمی پدیدار شد. کریستوف انگشتانش را به آرامی روی پشتش کشید و پچ-پچ کرد: «تو را میشناسم... مادرت را در کودکی کنار اجاق کلبهمان دیده بودم.» در شب سوم، زیر نالههای باد، کریستوف کتابی را یافت که زمان از یاد بردهاش بود. جلدش پوسیده بود، اما واژههای «انسان و طبیعت» همچون کتیبهای بر سنگ بر پیکرش نقش بسته بود. برگههای نمناک را با نوک انگشتان ورق زد و زیر نور مهتاب جملات را زمزمه کرد: «خرد، سپری است که تاریکی را میشکافد... حتی اگر جهل تو را در گلویش بفشارد.» کشیشان که از سکوت بیهراس او خشمگین بودند، شبها با نقاب هیولاها و دود گیاهان سمی، دیوارهای کلبه را پر از زمزمههای ترس میکردند. در نهایت کریستوف دریچهها را بست، پارچهای خیس بر دهان گذاشت و به موش سفید خیره شد: «میدانم... این دودها نه برای من، که برای خفه کردن حقیقتی است که از کتاب به بیرون درز کرده.» روزها گذشت. موش سفید هر شب بر سینه او میخزید و گرمای نگاهش را جایگزین تبهای سوزان میکرد. اما در سی و سومین شب، کریستوف در دام سرفههای خونین افتاد. غدههای سیاه بر گردنش جوانه زدند. موش سفید که بوی مرگ را حس کرده بود، پیش از سپیدهدم ناپدید شد، اما نه پیش از آنکه دندانهای ریزش را به گوشه کتاب فرو کرده و صفحاتی را پاره کند. کریستوف در حالی که درد هوش را از سرش میربود، کتاب را به سینه فشرد: «خرد... سپر است...» در چهلمین شب، وقتی در کلبه را با تبر شکستند، پیکره نیمهجان او را در حالی یافتند که بر زمین نقش بسته و نفسهای کندش به سمتی بود که با زغال بر دیوار نوشته بود: «شیطان، زاییده ترس شماست... و من سالهاست که در تاریکی، چهره انسانیت را دیدهام.» برادر ماتئوس زنجیرها را با دستانی لرزان باز کرد. اشکهایش، که برای نخستین بار نه از ترس، که از شرم میچکید؛ بر گونه کریستوف جاری شد: «تو... آیینهای بودی که خورشید را به درون گورستان افکارمان تاباندی...» سپس، نگاهش به پیکر نیمهجان کریستوف افتاد که تبسمی بر لب داشت، همانند تبسم ماریا در شب مرگش و دستانش را به آرامی روی کتابی گذاشته بود که همچون میراثی از پدر، برایش به جا مانده بود. در آن لحظه، دو گزینه چون تیغی بر روح ماتئوس فرود آمد؛ یا اجازه دهد شعلهی این جانِ یاغی، زیر خاکسترِ سکوت خاموش گردد، یا جرئهای از رحمتی را که سالها در پشت نقابِ تقدس پنهان کرده بود، به او ارزانی کند. نفسهای کریستوف، نازکتر از تار عنکبوت، در هوای یخزدهی کلبه میرقصیدند. ماتئوس به کتاب نگاه کرد و ناگهان خاطرهای از کودکیاش زنده شد؛ روزی که مادرش، پیش از آنکه کلیسا قلبش را بفروشد، به او یاد داد چگونه زخمِ پرندهی شکستهای را ببندد. سپس، بیآنکه صدایی از دهانش بیرون آید، کریستوف را به دوش کشید. برفها را کنار زد و به سوی اتاقکی در اعماق کلیسا شتافت. اتاقکی که نه قفسههای کتاب ممنوعه، که داروهای فراموششده و برگهای خشکِ گیاهانِ شفابخش در آن پنهان بود. او را بر تختخوابی از پوشالِ گرم گذاشت و با دستانی که برای نخستین بار نه برای نفرین، که برای نجات لرزید، جوشاندهای از ریشههای تلخ و عسلِ وحشی را به لبهای خشکِ کریستوف چکاند. موش سفید، که گویی از میان سایهها نظارهگر بود، از لای شکاف دیوار پدیدار شد و نگاهی به ماتئوس انداخت، نگاهی که نه قضاوت، که همراه با تأییدی سکوتآلود بود. کلبه شیطانی زین پس حامل پیامی در وجود خویش بود: «شیطان، زاییده ترس شماست... اما انسانیت، هرگز در تاریکی نمیمیرد.» ویرایش شده 31 خرداد توسط A.H.M 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/494-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%85%D9%88%D8%B4-%D9%82%D8%B1%D9%88%D9%86-%D9%88%D8%B3%D8%B7%DB%8C-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D9%85%D8%B9%D8%A7%D8%B5%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7016 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی A.H.M ارسال شده در 24 تیر سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر (ویرایش شده) فصل ششم: بیماری و نجات سایههای سنگین شب، اتاقک زیرشیروانی را در چنبره گرفته بودند. بوی نمِ گندیده چوبهای پوسیده و عطر تلخ گیاهان دارویی در هوا میپیچید. کریستوف روی تشک کهنهای از کاه، میان تب و هذیان، دستان لرزانش را بر پوستش میکشید؛ گویی میخواست لکههای سیاهی را که همچون ریشههای شیطانی در گوشتش رخنه کرده بودند، بکَند. هر لمس، دردِ آتشینی را به دنبال داشت، انگار خزههای مرگ، تاروپود وجودش را میجویدند. از پنجرهی شکسته، زوزهی باد میآمد و شعلهی شمعِ رو به مرگ، سایههایی رقصان بر دیوارهای ترکخورده میانداخت. موش سفید، همان که چشمان درخشانش یادآور ستارههای ماریا در آخرین شب زندگیاش بود، روی طاقچهی تاریک نشسته بود. دمش آرام تکان میخورد، گویی نقش نگهبانی را بازی میکرد که میدانست طاعون، این مهمان ناخواندهی کلبهی ارواح، آماده است تا میزبانش را به سرزمین سایهها ببرد. برادر ماتئوس هرشب، مانند شبحی گناهکار، از پلههای چوبیِ غرغرو بالا میخزید. ردِ چراغی که در دست داشت، روی دیوارها لرزیده و سایهاش را به هیولایی بیسر تبدیل میکرد. دستان زمخت و پینهبستهاش که روزگاری فقط برای بلند کردن شلاق و فشردن گردن گناهکاران به کار میرفت، حالا با حرکتی لرزان، مرهمی سرد از عصارهی بابونه و بومادران را روی پیشانی سوزان کریستوف مالیده و لب به سخن گشود: «کشیش... دارد بوی گند مرگ را حس میکند. اگر بفهمد تو را پشت این دیوارها پنهان کردهام...» صدایش را قورت داد و نگاهش به صلیب نقرهای افتاد که روی سینهاش آویزان بود و ادامه داد: «نه فقط تو... بلکه هردویمان را به عنوان خائن، به شعلههای پاککننده میسپارد.» اما دیوارهای کلیسای ناجنز، از ترکهای ریزِ رازهای ناگفته انباشته بود. سه شب بعد، زمانی که باران تندی بیرون میغرید، صدای ضرباتِ کوبنده بر درِ اتاقک، قلب ماتئوس را منجمد کرد. قبل از آنکه بتواند واکنشی نشان دهد، کشیش پیر با ردای سیاهی که گویی بخشی از تاریکی شب بود، مشتعل به مشعل، با شانهای خمیده از خشم، وارد شد. نور زردِ شعله، صورت ژندهپوش کریستوف را روشن کرد؛ چهرهای که حالا زیر لکههای سیاه، نیمهجان بود. «طاعون!» فریادش از نفرت میلغزید و صلیبش را بالای سر کریستوف گرفت، انگار میخواست دیو درونش را بکُشد. «نفسهایش نجاست را در این مکان مقدس پخش میکند! باید پاکسازی شود... پیش از آنکه همه را به ورطهی هلاک بکشاند!» ماتئوس با صورتی رنگپریده و رگهای گردنِ برآمده از وحشت، خود را میان کشیش و تختِ کریستوف انداخت. دستانش لرزید، اما صدایش برای اولین بار، مانند فولادی سرد در فضا برید؛ «واتیکان... کشتی هدایا فردا از بندرگاه میگذرد. اگر او را به آنجا ببریم... شاید پزشکانِ پاپ» کشیش بزرگ، اجازه کامل شدن جمله را نداده و فریاد زد: «و اگر این شیطانِ ناقلِ مرگ، کشتی را نفرین کند؟!» کشیش پیر مشعل را نزدیکتر برد، تا حدی که بوی موی سوختهی کریستوف فضا را پر کرد. «تو جرأت میکنی جان دهها نفر را به خطر بیندازی؟» برادر ماتئوس با ترس و سخنان شکسته، به جای کریستوف لب به سخن گشود: «اگر بمیرد، خونِ بیگناهی بر دامانِ کلیسا خواهد ماند.» ماتئوس پافشاری کرد، انگار هر کلمه را با دندان میقاپید. «اما اگر زنده بماند... شاید این، آزمونی باشد از سوی خداوند، آزمونی برای نشان دادن رحمتی که حتی بر زشتترین گناهکاران نیز جاری میشود.» برادر ماتئوس از رموز سخن آگاه بود و به ژرفی میدانست چگونه واژگان را بچیند تا کشیش فرتوت را که سینهاش از چرکِ رذایل انباشته بود، به تسلیم وادارد. کشتیِ بادبانیِ «سنت مایکل»، با بادبانهای وصلهخورده و بدنهای خسته از امواج خروشان، بیشتر به تابوتی شناور میماند تا نجاتدهنده. کریستوف را در پارچهای آلوده پیچیدند به مانند جسد میان صندوقهای طلا و نقرهی هدیه به واتیکان انداختند. هوای نمورِ انبار، پر از بوی نمکِ گندیده و ترشحِ موشهای مرده بود. در تاریکی، تنها صدا، نالههای بریدهبریدهی کریستوف و زنجیرهای یحیی، اسیر جنگی با رداهای مندرس بود که بر کف کشیده میشد. یحیی، با حرکتی کند و دردناک، انگار که هر اینچ جابهجایی، تیغی بر زخمهای کهنهاش میکشید، خود را به کریستوف رساند. دستانش را که جای ناخنهای کندهشده، همچون دهانهای باز روی انگشتانش فریاد میزدند، به آرامی بر پیشانی تبدار کریستوف لغزاند. «طاعون...» نفسش بوی رنجِ سالها اسارت را داشت. سپس به لاتینی شکسته، زبانی که از کشیشان زندان آموخته بود، خواستهاش را فریاد زد: «آب و پارچهای پاک.» نگهبانِ کشتی، مردی با صورتی زخمخورده و دندانی شکسته، به یحیی خندید؛ «برای چه؟ این یکی هم که نیمهجان است. تو را چه به این کار؟ مگر نه اینکه خودت تا فردا شاید طعمهی ماهیها شوی؟ اصلا چه سودی برای ما دارد؟» یحیی چشمان را تنگ کرد به نحوی که نورش در تاریکی، چون شمشیری برّان بر چهرهی نگهبان افتاد: «اگر بمیرد، طاعون در این قفسِ چوبی منتشر میشود. تو... و همهی خدمه، پیش از رسیدن به ساحل، قربانیِ تبِ سیاه خواهید شد. سکوت سنگینی فضای انبار را فراگرفت. حتی پارازیتِ موشها نیز قطع شد. نگهبانان به هم نگاه کردند. ترس، بر طمعِ تحویل جنازهی بیجان به مقامات کلیسا چیره شد. سطل آبی کدر و پارچهای آلوده به روغن را که بیشتر به پارهچرمی شبیه بود، به سوی یحیی پرتاب کردند. یحیی، با حرکاتی که گویی از رقصهای سرزمین مادریاش الهام گرفته بود، پیشانی کریستوف را شست. از لای زخمهای کهنهی روی ساعدش، برگهای خشکِ مریمگلی و آویشن را درآورد، گنجینههایی که سالها در گوشهی سلولش پنهان کرده بود. وقتی مرهم را روی زخمهای سیاه مالید، کریستوف چشمانش را که گویی از ورای مهی غلیظ میجستند باز کرد. «چرا...؟» صدایش خشک و شکسته بود، مثل برگهای پاییزی زیر باران ... یحیی مکثی کرده و خاطراتی از کویرهای پهناور، جایی که مادرش زیر آسمانِ پرستاره، زخمهای پدرش را با گیاهان صحرایی التیام میداد، در ذهنش موج زد. «زیرا تو هم صدایت را در این تاریکی گم کردهای» آهی کشیده و ادامه داد: «و شاید... شفای تو، آغاز رهایی من باشد.» روزها گذشتند یا شاید ساعتها! در کشتیِ بیرمق، زمان مفهومی گمشده بود. تب کریستوف، همچون امواج دریا، بالا و پایین میرفت. گاهی هذیان میگفت و نام ماریا و الکساندر را فریاد میزد، گاهی ساکت بود و به داستانهای یحیی از سرزمینی گوش میداد که ستارهها آنقدر نزدیک بودند که کودکانشان را در سبدهای نور میخواباندند. یحیی از رودهای خروشان، کوههایی که سر به ابرها میکشیدند، و آوازهایی که باد از میان شنها میربود، میگفت. و کریستوف، در میان درد، برای اولین بار پس از سالها، گرمای امید را هرچند کوچک در خود احساس میکرد. اما واتیکان با دیوارهای بلند و دروازههای برنجیاش؛ آیا واقعاً پناهگاهی بود؟ یا تنها تلهای زیبا برای به دام انداختن انسانهایی که مرگ، پیگیریشان را میکرد؟ کشتی به پیش میرفت، اما امواج، هر لحظه خروشانتر میشدند، گویی دریای خشمگین میخواست پیش از رسیدن به مقصد، همهچیز را در خود ببلعد ... ویرایش شده 26 تیر توسط A.H.M 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/494-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%85%D9%88%D8%B4-%D9%82%D8%B1%D9%88%D9%86-%D9%88%D8%B3%D8%B7%DB%8C-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D9%85%D8%B9%D8%A7%D8%B5%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7878 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی A.H.M ارسال شده در پنجشنبه در 08:08 PM سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 08:08 PM (ویرایش شده) فصل هفتم: سنگهای سرد واتیکان واتیکان، همچون هیولایی از سنگِ مرمر و وحشت، در مهِ صبحگاهی ظاهر شده بود. برجهایش نه زیبا، بلکه مانند چنگالهایی یخزده به آسمان چنگ انداخته بودند. حوض مرکزی آیینهای بود که ابرهای تیره را منعکس میکرد و ستونهای پیرامونش سایههایی بلند ایجاد میکردند، گویی زندانیانِ فراموششده تاریخ بودند. کریستوف را، همچون باری آلوده، از دروازههای بلند عبور دادند. نفسهایش به شماره افتاده بود و لکههای سیاه روی گردنش زیر نور خورشید همچون حفرههایی به سمت دنیای مردگان میماندند. نامهی مهرومومشده را به نگهبانی با زرهی براق سپردند؛ مردی با چشمان بیحرکت که گویی از پشت نقاب فولادیاش جهان را نمیدید، بلکه تنها از آن عبور میکرد. پاپ در تالاری به بلندی یک غار بر تختی از عاج نشسته بود. ردایش سفید بود، اما سایه تخت همچون لکهای از گناه بر آن گسترده بود. نامه را باز کرد و بیآنکه بر خطوط آن مکث کند، نگاهش را به پیکر لرزان کریستوف دوخت. لبهای نازکش به سختی تکان خوردند: «طاعون... این مهمان ناخواندهی جنگل سیاه را به حریم مقدس ما آوردهاند؟» سکوتِ سنگین تالار را صدای کشیشی پیر شکست؛ پیرمردی با ریش سفید و چشمانی ریز مانند مُهره که به جلو خزید: «قداستبخش، این آزمایشی است از سوی خداوند عیسی مسیح، اگر شیطان در او باشد، در آتشِ تطهیر خواهد سوخت. اما اگر رحمت الهی شامل حالش شود، جلالِ نام شما را فریاد خواهد زد.» پاپ انگشتانش را به هم فشرد، گویی محاسباتی نادیدنی را در ذهنش تکمیل میکرد. سرانجام اشاره کرد: «به سیاهچالهی شرقی ببریدش؛ جایی که نغمهی زنجیرها، دعاهایمان را آهنگین میکند. کنار آن زندانی مسلمان.» لحنش هنگام گفتن آخرین کلمه پر از نفرت بود. سیاهچاله شرقی، شکافی نمور در دل سنگ بود؛ پر از بوی کپک و ادرار کهنه. زنجیرها همچون ریشههای فلزی جهنم از سقف آویزان بودند. کریستوف را روی زمین خیس انداختند. در تاریکی صدایی آشنا نامش را فریاد زد؛ «کریستوف؟» یحیی از گوشهای تاریک به جلو خزید، زنجیرهایش نالهای دردناک سر دادند. صورتش زیر ریشهای انبوه گم شده بود، اما چشمانش مانند شهابهایی در تاریکی میدرخشیدند. دستان زخمیاش، که ناخنهای کندهشدهشان هنوز جای زخم سرخ داشت، پیشانی سوزان کریستوف را لمس کرد. سردی آن دستان زخمی، مرهمی بر آتش درون کریستوف بود. «طاعون...» زمزمهی یحیی در تاریکی پیچید. سپس با زبانی عجیب، ترکیبی از لاتین و واژگان مادریاش ادامه داد: «اما زمین هم زهر دارد، هم پادزهر ...» از بین پارههای ردای مندرسش مشتی برگ خشکِ بومادران و پوستِ درخت سنجد بیرون کشید و در کف دست مجروحش سایید؛ بوی گسشان، بوی تازهای به فضای آلوده سیاهچاله داد. «مادرم... در کویر زخم عقرب را با این روش، درمان میکرد.» کریستوف که درد آگاهی را از سرش ربوده بود پرسید: «چرا به من کمک میکنی؟ مگر در جنگ نیستیم!؟» یحیی مرهم گیاهی را بر زخمهای سیاه گردن کریستوف گذاشت. حرکاتش آرام و پر از تمرکز بود سپس پاسخ داد: «جنگ برای چیست؟ خداوند یکتا، در قلب هر انسانیست که بر نیکی پا میفشارد، بیآنکه نامی از دین بر زبان آرد. » فردای آن شب، کشیش سفیدریش با دستمالی معطر بر بینیاش در آستانه سیاهچال ایستاد. با انزجار به کریستوف که نیمهجان بر زمین افتاده بود و یحیی که پارچهای خیس بر پیشانی او گذاشته بود، نگاه کرد: «قداستبخش دستور دادهاند که فردا پیش از طلوع آفتاب، هر دو را به میدان "تطهیر" ببرید.» نگاهش روی یحیی متمرکز شد؛ «و این کافر... شاهد سوختن شیطان در بدن این پسر خواهد بود. شاید عبرت بگیرد.» در فولادی با صدایی مهیب بسته شد. کریستوف لرزید، یحیی دستش را بر شانه لرزان او گذاشت. گرمای آن دست با وجود زنجیر، نیرویی عجیب و امیدبخشی داشت: «نترس. مرگ اگر بیاید، تنها دروازهای است. اما گاهی...» به برگهای باقیمانده روی زمین اشاره کرد و ادامه داد: «گاهی زمین پیش از آسمان رحمتش را به بندگانش نشان میدهد. نیرویت را جمع کن. فردا روز نمایشِ است.» کریستوف به تاریکی خیره شده بود. تصویر پدرش، الکساندر، درحالی که به او میگفت امید آخرین چیزی است که میمیرد تدائی شده بود، پدر، با نجواهایی آرامشبخش ادامه داد: «انسانیت هرگز نمیمیرد...» و این بار، نه با یأس، بلکه از اعماق قلبش پاسخ الکساندر را داد: «نه پدر، نمیمیرد.» سپیدهدم فردا، پرده آخر نمایشی بود که واتیکان برای ترساندن جهان ترتیب داده بود. اما بازیگران، نقشهای نوشته شده را نخوانده بودند ... ویرایش شده 18 دقیقه قبل توسط A.H.M نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/494-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%85%D9%88%D8%B4-%D9%82%D8%B1%D9%88%D9%86-%D9%88%D8%B3%D8%B7%DB%8C-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D9%85%D8%B9%D8%A7%D8%B5%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8903 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی A.H.M ارسال شده در پنجشنبه در 08:13 PM سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 08:13 PM فصل هشتم: روز نمایش صبح روز بعد، پیش از آنکه نخستین پرتوهای خورشید بتواند دیوارهای سنگی واتیکان را لمس کند، صدای زنجیرها و قدمهای سنگین نگهبانان در راهروهای زیرزمینی طنین انداخت. درِ سیاهچاله با صدایی ناهنجار باز شد، گویی دهان جهنم برای بیرون افکندن دو روح ناسازگار گشوده شده بود. کشیشی جوان با چشمانی خالی از هرگونه احساس، زنجیرهای کریستوف را گرفت و او را که به سختی نفس میکشید، از زمین بلند کرد. زخمهای کهنه روی مچهایش دوباره خونریزی کردند، گویی زنجیرها عمداً پوستش را میدریدند تا درد، هوشیاری را در او زنده نگه دارد. میدان اصلی کلیسا، محاصره شده بود توسط جمعیتی که چهرههایشان آینهای از ترس و کنجکاوی بود. برخی انگار برای تماشای یک معجزه آمده بودند، و برخی دیگر برای خندیدن به مرگ یک گناهکار. کریستوف، با بدنی که زیر بار بیماری و شکنجه فرسوده شده بود، روی سنگهای سرد میدان افتاد. نفسهایش کمعمق و نامنظم بود، گویی هر دم، آخرین نفسش محسوب میشد. پاپ، در ردایی سفید که زیر نور مهآلود صبحگاهی به رنگ خاکستری میزد، بالای سر او ایستاد. دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و شروع به خواندن دعاهایی کرد که بیشتر به طلسمهای جادویی شباهت داشتند تا کلمات مقدس. یحیی، در گوشهای دیگر از میدان، با زنجیرهایی که استخوانهایش را میفشردند، به این صحنه خیره شده بود. چشمانش، برخلاف بدن شکستهاش، همچنان مانند شهابهایی در تاریکی میدرخشیدند. زیر لب زمزمه کرد: «مرگ تنها دروازهای است... اما هنوز زمانش نرسیده.» صدایش آنقدر آرام بود که گویی بادی گذرا بر برگهای خشک پاییزی بود. پاپ، با حرکتی نمایشی، ظرف آب مقدس را برداشت و محتوایش را روی بدن کریستوف پاشید. قطرات آب روی صورت زخمی او جاری شدند، اما هیچ معجزهای رخ نداد. سکوت سنگینی بر میدان حاکم شد. مردم، حتی جرات نفس کشیدن نداشتند. پاپ، برای آخرین ضربه، چوبدستی نقرهای نمادین را بالا برد و با تمام نیرو بر سر کریستوف کوبید. ضربهای که گویی میخواست نه تنها جسم، بلکه روح او را نیز خرد کند. کریستوف بیهوش شد و خون از شقیقهاش جاری شد. اما سپس، اتفاقی غیرمنتظره رخ داد. دستهای پاپ ناگهان به لرزه افتاد. چوبدستی از انگشتانش رها شد و با صدای بلندی روی سنگها افتاد. عرق سردی بر پیشانی او نشست و سرفهای خشک و دردناک سکوت را شکست. او که لحظاتی پیش با اطمینان از قدرت الهیاش سخن میگفت، حالا خودش در برابر چشمان حیرتزده مردم، به زانو افتاده بود. ردایش را کنار زد و لکههای سیاه طاعون، زیر نور خورشید آشکار شدند. جمعیت در سکوت مطلق فرو رفت. ترس و ناباوری در چهرههایشان موج میزد. بیماریای که از کریستوف به پاپ سرایت کرده بود، نه یک تنبیه الهی، بلکه نمادی از شکنندگی قدرتی بود که کلیسا سالها با آن بر مردم حکومت کرده بود. پاپ، با چشمانی گشاد از وحشت، به آسمان خیره شد و با صدایی لرزان نجوا کرد: «پروردگارا... آیا این آزمون توست، یا انتقام جهلی که من بر جهان گستراندم؟» در گوشه میدان، یحیی سرش را آرام بالا آورد. لبخندی محو و تلخ بر لبانش نقش بست، گویی سالها انتظار این لحظه را کشیده بود. زمزمه کرد: «سرانجام، زمانه حقیقت را نشان داد...» خبر مرگ پاپ، مانند آتشی در جنگل خشک، به سرعت در سراسر اروپا پخش شد. پایان دورانی که زیر سایه جهل و ترس، روح انسانها را به اسارت گرفته بود. اما برای کریستوف و یحیی، این پایان نبود؛ بلکه آغازی بود بر راهی که حتی تاریکترین سیاهچالهها نیز نمیتوانستند آن را بپوشانند ... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/494-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%85%D9%88%D8%B4-%D9%82%D8%B1%D9%88%D9%86-%D9%88%D8%B3%D8%B7%DB%8C-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D9%85%D8%B9%D8%A7%D8%B5%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8905 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی A.H.M ارسال شده در پنجشنبه در 08:25 PM سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 08:25 PM (ویرایش شده) پایان: کریستوف و یحیی، دو روحِ در هم تنیده در طوفانِ تاریخ، پس از فروپاشی دیوارهای دروغ و جهل، گام بر جادهای نهادند که دیگر زنجیرهای سنگین ترس و تاریکی در آن نبود. سایهها، اکنون در پرتو آگاهی، بیجان و بیقدرت بر زمین میافتادند. آنها، در کنار هم، با موش سفید وفادار، که همچون نگهبانی خاموش در کنارشان میدوید، کولهباری از زخمهای مقدس شجاعت و گنجینهای از خردِ زمین و آسمان را با خود حمل میکردند. افق پیش رویشان، دیگر در آتشِ جهنم ترسناک نبود، بلکه در گرمای دستهای به هم گرهخورده، امیدی تازه میدرخشید؛ افقی که انسانیت را نه در وحشت از دوزخ، بلکه در نوازش قلبی به قلب دیگر معنا میکرد. آنها دریافته بودند که نور حقیقی، نه در بلندای برجهای سنگی، بلکه در ژرفای نگاههایی است که بیادعا، جان خود را برای دیگری میگشایند. راه همچنان در مههای تردید و رنج ادامه داشت؛ راهی دشوار و پرپیچوخم. اما نخستین گام رهایی، چون تبری بر یخهای قرون، برداشته شده بود؛ گامی که جهان درون و بیرونشان را برای همیشه در آتش امید گداخته بود. آنها ایمان داشتند که انسان میمیرد، جسم خاکی در خاک میپوسد، اما روح انسانیت هرگز نمیمیرد؛ چرا که تا زمانی که دستی در تاریکی، دستی دیگر را بیابد و قلبی برای دیگری بتپد، زندگی در تاروپود هستی جاری خواهد ماند. و پشت سرشان، ردپای موش سفید در برف، همچون نوری خاموشنشدنی، درخششی ماندگار داشت ... ویرایش شده پنجشنبه در 08:29 PM توسط A.H.M نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/494-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%85%D9%88%D8%B4-%D9%82%D8%B1%D9%88%D9%86-%D9%88%D8%B3%D8%B7%DB%8C-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D9%85%D8%B9%D8%A7%D8%B5%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8906 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.