رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر اجرایی

به نام خدا

نام داستان: موش قرون وسطی

داستانی درباره نقش کوچک‌ترین موجودات در تغییر بزرگ‌ترین سرنوشت‌ها

ژانر: درام-تاریخی، اجتماعی-انتقادی، فلسفی

خلاصه: در روستای کوچک ناجنز، پسر جوانی به نام کریستوف در جهانی پر از تضاد رشد می‌کند؛ جهانی که کلیسا با وعده های بهشت، سکه های مردم را می‌رباید و پدرش الکساندر، مردی که به انسانیت بیش از دینِ تحریف شده باور دارد، در سکوت به مبارزه با فساد برمی‌خیزد. الکساندر، اما، به جرمِ عشق ورزیدن به حقیقت، سرنوشتی تراژیک پیدا می‌کند و کریستوف را در آغوش کلیسایی تنها می‌گذارد که ادعای نجات روح انسانها را دارد...
سال‌ها بعد، کریستوف در دلِ نظامی مذهبی پرورش می‌یابد که بیماری، فقر، و ترس را به نام خدا توجیه می‌کند. اما رازهای پدر، خاطراتِ مهربانی هایش، و دیدار با مردی مسلمان در واتیکان، چشمان او را به حقیقتی بزرگتر می‌گشاید: «خداوند در قلب هاست، نه در دیوارهای کلیساها». حالا کریستوف باید انتخاب کند؛ آیا تسلیمِ تاریکی می‌شود یا راهی را ادامه می‌دهد که پدرش با خون خود نشانه گذاری کرده است؟  
این داستان، روایتی تکان دهنده از نبردِ همیشگیِ انسانیت با قدرت، فریب، و تعصب است. داستانی که با مرگ‌ها آغاز می‌شود، با شهامت زنده می‌ماند، و با امیدی پایان می‌یابد که هرگز نمی‌میرد...  
خواندن این اثر را به هیچکس توصیه نمی‌کنیم مگر آنکه بخواهید دنیایی را ببینید که در آن، حتی یک موش کوچک هم می‌تواند نمادِ انقلابی بزرگ باشد.
 

 

ویرایش شده توسط A.H.M
  • مدیر اجرایی

مقدمه:
در دل روستایی محصور در سایه‌های سنگین قرون وسطی، جایی که زمزمه‌های دعا با صدای سکه‌ها درهم می‌آمیزد، داستان «موش قرون وسطی» آغاز می‌شود. این روایت، سرگذشت کریستوف است؛ کودکی که در جهانی پر از تضاد میان ایمان و فساد، انسانیت را چون مشعلی در تاریکی به دوش می‌کشد. پدرش، الکساندر، باور دارد خداوند در نیکی آفریده‌شدگان نهفته است، نه در دیوارهای بلند کلیساها یا جیب‌های پر از سکه کشیشان. اما در دنیایی که دین به ابزاری برای سلطه تبدیل شده، صدای حقیقت چه سرنوشتی خواهد یافت؟
«بهشت را به سکه می‌فروشند، ای دریغا!
خدا در دل انسان هاست، نه در این خانه‌ی خاموش.»
داستان، سفر پر فرازونشیب کریستوف را روایت می‌کند؛ از روزی که پدرش در برابر جهل و طمع کلیسا قد علم می‌کند تا زمانی که خود او، زخم‌خورده از تازیانه‌های نقره‌ای و زندان تاریکِ باورهای تحریف‌شده، به درکِ ژرفی از انسانیت می‌رسد. اینجا جنگ بر سر ایمان نیست، جنگ بر سر حقیقت است؛ حقیقتی که گاه در قالب هم‌اتاقی مسلمانی نمود می‌یابد که می‌گوید:
«جنگ برای چیست؟
خداوند یکتا، در قلب هر انسانیست
که بر نیکی پا می‌فشارد، بی‌آنکه نامی از دین بر زبان آرد.»
در این مسیر پرپیچ‌وخم، کریستوف می‌آموزد که انسانیت، زبانی جهانی است؛ زبانی که نه در دعاهای کشیشان، که در مهربانی به موش‌های گرسنه و تقسیم نان با نیازمندان طنین می‌اندازد. داستانی که پایانش، آغازی است بر فروپاشی دیوارهای جهل و روشناییِ عصری جدید ...

  • مدیر اجرایی

فصل اول: تولد در روستای ناجنز


روستای ناجنز، همچون گوهری سبز در دل کوه‌های آلپ، در هاله‌ای از مه و رطوبتِ همیشگی غوطه می‌خورد. خانه‌های چوبی با سقف‌های خزه‌گرفته، زیر بارانِ بی‌امان پاییز می‌درخشیدند. گویی هر قطره‌ی باران، رازی از گذشته‌های دور را بر الوارهای فرسوده حک می‌کرد. کلیسای سنگی با برجی بلند که نوکش در ابرها گم می‌شد، بر فراز تپه‌ها ایستاده بود و ناقوسش هر صبح، صدایی غمگین را در دره می‌پراکند؛ صدایی که به مردم یادآوری می‌کرد خدایان از بلندای آسمان، گناهانشان را می‌شمارند.  

شب یخبندان سال ۱۳۲۰ میلادی، بادهای تند از شکاف درختان بلوط زوزه می‌کشیدند. در کلبه‌ی کوچکی که دیوارهایش از خزه و گل پوشیده بود، ماریا، زنی با موهایی به رنگ طلای پاییز و چشمانی سبز چون برگ‌های جنگل، در حالی که نوزادش را در آغوش گرفته بود، آخرین نفسش را کشید. الکساندر، مردی با ریش‌های بورِ آشفته و دست‌هایی پینه‌بسته از سال‌ها هیزم‌شکنی، بر زانو افتاد و اشک‌هایش بر گونه‌های یخ‌زده‌ی همسرش جاری شد. او نام پسرش را «کریستوف» گذاشت؛ نامی که به زبانِ اجدادش به معنای «حامل نور» بود.  

الکساندر هرگز به کلیسا نمی‌رفت. در حالی که روستاییان سکه‌های نقره‌شان را برای خریدِ «بخشش» به کشیشان می‌سپردند، او هیزم‌ها را رایگان میان مردم پخش می‌کرد و به شکارچیان چگونگی تقسیم گوشت با بی‌پناهان را می‌آموخت. 
شب‌ها، کریستوف کوچک را در آغوش می‌گرفت، نامه‌های ماریا را خوانده و زیر لب زمزمه می‌کرد:

«خداوند در مهربانیست، نه در سکه‌ها...».

گویی می‌خواست این باور را از طریق گرمای تنش به فرزندش انتقال دهد.  
 

ویرایش شده توسط A.H.M
  • مدیر اجرایی

فصل دوم: آموزه‌های پدر

کریستوف در ده سالگی، همچون نهالی بود که ریشه در خاکِ خردِ پدر دوانده بود. یک روز، در جنگلِی پر از برگ‌های زرد پاییزی، هنگام جمع‌آوری هیزم، از پدر پرسید:
«پدر، چرا ما به کلیسا نمی‌رویم؟ مگر خدا در آنجا زندگی نمی‌کند؟»  
لبخندی رضایت‌بخش روی چهره الکساندر نمایان شد، تبرش را زمین گذاشته و بر تنه‌ی درختی تکیه کرد. درحالی که نور خورشید از میان شاخه‌های بلوط به چهره‌ی او تابیده و سایه‌هایی از اندوه در چشمان آبی‌اش موج می‌زد، پاسخ داد:
«پسرم، کلیساها سنگ‌اند... اما خداوند را می‌توان در نفسِ بادی که برگ‌ها را می‌رقصاند، گرمای آتشی که ما را از سرما نجات می‌دهد و دست‌هایی که بی‌چشم‌داشت به هم کمک می‌کنند؛ حس کرد.»
دستان زخمی‌اش را باز کرده و ادامه داد: 
«کشیشان بهشت را می‌فروشند، اما من به چشم خود دیده‌ام که چگونه تقسیم یک نانِ گرم می‌تواند بهشتی روی زمین خلق کند.»  

آن روز، الکساندر برای اولین بار از «جنگ‌های صلیبی» سخن گفت؛ از پادشاهانی که روستاها را به نام خدا خاکستر کرده و کشیشانی که فقر را تقدیس می‌نمودند.
کریستوف، در سکوت، به شعله‌های آتش خیره شده و بذرِ شک را در قلبش کاشت.  
 

  • مدیر اجرایی

فصل سوم: طغیان الکساندر

زمستانِ سوزان ۱۳۳۵ میلادی، قلمرویی از یخ و اندوه بود. برف تا زانوها انباشته و گرسنگی، خِرَدِ مردم را چون موم نرم می‌کرد. کودکانی اسکلت‌وار با چشمانی گودافتاده، بر درهای ترک‌خورده‌ی کلیسا کوبیده و با آوایی خشک التماس تکه‌نانی می‌کردند.

کشیشانِ سنگ‌دل، در ازای آخرین سکه‌های پنهان‌شده در مشت‌های لرزان روستاییان، به آنان وعده‌ی «آرامشی ابدی در آغوش بهشت» می‌دادند.  

الکساندر دیگر تاب نیاورد. کیسه‌ی فرسوده‌ای را که سال‌ها از فروش هیزم به دوش کشیده بود، بر شانه‌هایش افکند و با گام‌هایی آهنین، به سوی کلیسا روانه شد.  

ناقوس‌های کلیسا در همهمه‌ای شوم با شیوَن کودکان درمی‌آمیخت. مردمِ یخ‌زده، همچون سایه‌هایی لرزان، در حیاطِ سفیدپوشِ کلیسا صف کشیده و نفس‌هایشان ابرهایی یخ‌زده می‌ساخت. الکساندر، وارد شده و بر پلکان سنگی ایستاد. فریادش، سکوت مرگبار برف را شکست:

«این سکه‌ها را می‌دهم تا جهنمِ نقاب‌زدۀ شما را به آتش بکشم! هیچ انسانی نباید قربانی گرسنگی شود تا بهشتِ دروغینتان از زمزمه‌ی گرسنگان انباشته گردد!»  

کشیشِ پیر، با ردای سیاه‌رنگش که بوی خفقانِ کندر می‌داد، لبخندی شیطانی بر چهره نشاند و با حرکتی نمادین، جمعیت را چون گرگ‌هایی گرسنه به سوی او برانگیخت. همان مردمی که روزی از دست‌رنج الکساندر نان خورده بودند، اینَک با چوب و بیل، بر پیکر او می‌کوبیدند؛ گویی هر ضربه، تلنگری بود برای فراموشی شرم‌شان ...  

الکساندر زیر آوارِ خشمِ کور، نجواکنان گفت:

«انسانیت... هرگز... نمی‌میرد...»

و آنگاه، در میان برف‌ها به خوابی ابدی رفت.

خونش بر صفحۀ سپید زمستان، گل‌های سرخی کشید که گویی بهار، حتی در خاطره‌ها نیز تاب دیدن سرخیِ آن را نداشت.

  • مدیر اجرایی

فصل چهارم: زندگی کریستوف در کلیسا

پس از مرگ الکساندر، کریستوف را به اتاقک زیر شیروانیِ کلیسا بردند؛ جعبه‌ای چوبی به اندازه‌ی یک تابوت که بوی نمِ سنگ و چوب پوسیده از دیوارهایش می‌آمد. پنجره‌ی کوچکی داشت که مانند چشمی نیمه‌بسته، تنها پرتوهای مه‌آلود صبحگاهی را از خود می‌گذراند؛ نوری که گویی از میان پرده‌ی ابریشمیِ ارواح می‌لغزد.
دیوارها از قفسه‌هایی پراز کتاب‌های ممنوعه انباشته شده بود؛ جلدهای چرمیِ ترک‌خورده با صفحاتی زرد و شکننده که گاه نام ستارگان را زمزمه می‌کردند، گاه رازهای بدن انسان را فاش می‌نمودند، و گاه، مانند نامه‌های فیلسوفان یونانی، کلیسا را به خشم می‌آوردند.

برادر ماتئوس، کشیشی با ریش‌های سیاهِ بافته‌شده به سبک ریسمان‌های دار، نخستین بار در آن اتاقک ظاهر شد. با چشمانی که به مانند تیغه‌ی برّان، گویی از پشت پرده‌ی عبادت بیرون زده بودند، به کریستوف خیره شد:
«پدرت به جنگ اعراب رفته...» 
صدایش خشک و بی‌روح بود، مثل صدای کشیده شدن ناخن بر سنگ قبر؛ ادامه داد:
 «و هرگز بازنخواهد گشت. این را به‌خاطر بسپار.»

اما کریستوف دروغ را با تمام وجود حس می‌کرد.
شب‌ها، زمانی که ناقوس‌ها خاموش می‌شدند و سکوتِ کلیسا شبیه پارچه‌ای سنگین، روی همه‌چیز می‌افتاد؛ زمزمه‌های پدرش را بوسیله نسیمی که صورتش را نوازش می‌کرد‌، می‌شنید:
«حقیقت را در کتاب‌ها جستجو کن...».
صدا آنقدر نازک بود که گویی از تار عنکبوت‌های قدیسینِ نگهبانِ کلیسا آویزان شده است. زین پس او کتاب‌ها را می‌خواند، ورق‌هایشان را با نوک انگشتان، همچون پوست ممنوعه‌ی حقیقت لمس می‌کرد.

شبی، صدای خش-خشِ پارچه‌ی ردای کشیش، خواب را از چشمانش ربود. برادر ماتئوس در سایه‌ی قفسه‌ها ایستاده بود و انگشتان درازش روی جلد کتابی کهنه می‌لغزیدند.

کریستوف پرسید: «چرا این کتاب‌ها را نگه داشته‌اید؟ مگر کفر نیستند؟»
کشیش مکثی کرد و چشمانش به در خزید؛ گویی خودِ در می‌توانست شنوا باشد. 
پاسخ داد: «حقیقت گاهی شمشیری دولبه است...»
و آهی از روی ترس کشیده و ادامه داد:
«و سوزاندنش، تنها جرقه‌ی آتش را بزرگ‌تر می‌کند.»

روزها، کریستوف مجبور بود در مراسم‌هایی شرکت کند که وجهه‌ی انسانیت‌اش را هدف گرفته بودند.
زنان بیوه را با طناب‌هایی که بوی خاکستر می‌دادند، به ستون‌های چوبی بسته و فریادهایشان را زیر نوای سرودهای مذهبی خفه می‌کردند. آبِ «مقدس» از چاهی کشیده می‌شد که قورباغه‌های مرده در آن شناور بودند و سکه‌های مردم، به‌جای نان، به دهانِ مجسمه‌های طلاییِ بی‌حالت ریخته می‌شدند.

شبی، پس از آنکه جیغ‌های زنی بی‌گناه در شعله‌ها گم شد، برادر ماتئوس او را به گوشه‌ای کشاند. دستش روی شانه‌ی کریستوف سنگینی می‌کرد، انگار می‌خواست استخوان‌هایش را خرد کند و شروع به صحبت کرد:
«اینجا حتی سایه‌ها هم زبان دارند...»
نفسش بوی دود و وحشت می‌داد، ادامه داد:
«باورهایت را قورت بده، وگرنه خودت را به‌جای حقیقت خواهی سوزاند.»

کریستوف آموخت نقابِ تسلیم را بر چهره بچسباند؛ سرش را مانند گلی شکسته خم می‌کرد، دعاهایی می‌خواند که در تهِ دلش به خنده تبدیل می‌شدند؛ در خفا، میان کتاب‌ها به جستجوی «انسان و طبیعت»  می‌پرداخت؛ کتابی که پدرش از آن به عنوان «آیینه‌ای برای روح جهان» یاد کرده بود.

اکنون، آن آیینه زیر خروارها کلمه‌ی ممنوعه دفن شده بود، گمگشته‌ای در جنگلی از دروغ‌ها ...

ویرایش شده توسط A.H.M
  • 1 ماه بعد...
  • مدیر اجرایی

فصل پنجم: آزمایش کریستوف 

در آستانه بیست سالگی، کریستوف به نماد امید برای روستاییان تبدیل شده بود. شب‌ها در گوشه تاریک کلیسا، جوانانی که از ظلم کشیشان به ستوه آمده بودند، دور او جمع می‌شدند و او با زمزمه جملاتی از پدر، جرقه‌های شجاعت را در چشمانشان روشن می‌کرد. برادر ماتئوس که مدت‌ها ردای سیاهش را بر دوش ترس‌هایش می‌کشید، از پنجره اتاقک زیر شیروانی شاهد این صحنه بود. دستان لرزانش را به صلیب روی سینه فشرد و زمزمه کرد:
«این آتش را باید خاموش کرد... پیش از آنکه همه چیز را بسوزاند.»

فردای آن شب، هنگامی که کریستوف مشغول تقسیم نان‌های دزدیده شده از انبار کلیسا میان کودکان گرسنه بود، سایه بلند برادر ماتئوس بر دیوار افتاد. صدایش را چنان نرم کرد که گویی مارمولکی بر سنگ می‌خزد: «دستور از واتیکان رسیده... تو را به کلبه ارواح در قلب جنگل سیاه می‌فرستند. می‌گویند باید در تاریکی با شیطان روبرو شوی... یا نابود گردی.»

کریستوف بی آنکه سرش را برگرداند، پاسخ داد:
«شیطان را سال‌هاست که هر صبح در آینه‌های طلایی‌تان می‌بینم.»

کلبه، پیکره‌ای فرسوده بود که گویی جنگل قرن‌هاست آن را در چنگال ریشه‌هایش خرد می‌کند. دیوارهای موریانه‌زده، سقفی شکسته و پنجره‌هایی شبیه چشمان هیولا. با نخستین گام‌های کریستوف به درون، موش‌ها، گویی همان موش‌های ریز و خاکستری که در کودکی هنگام گرسنگی به او پناه می‌آوردند؛ از گوشه‌های اتاق به سویش خزیدند. او نان‌های خشکیده جیبش را پیش‌کششان کرد و خندید:
«گوش کنید دوستان قدیمی... این بار نوبت شما است که به من پناه دهید.»

شبی که مه به پنجره‌ها چسبیده بود، موشی سفید با چشمانی ستاره‌گون، همانند چشمان ماریا در نقاشی‌های پدر؛ از لای بخارهای سمی بخاری قدیمی پدیدار شد. کریستوف انگشتانش را به آرامی روی پشتش کشید و پچ-پچ کرد:
«تو را می‌شناسم... مادرت را در کودکی کنار اجاق کلبه‌مان دیده بودم.»

در شب سوم، زیر ناله‌های باد، کریستوف کتابی را یافت که زمان از یاد برده‌اش بود. جلدش پوسیده بود، اما واژه‌های «انسان و طبیعت» همچون کتیبه‌ای بر سنگ بر پیکرش نقش بسته بود. برگه‌های نمناک را با نوک انگشتان ورق زد و زیر نور مهتاب جملات را زمزمه کرد:
«خرد، سپری است که تاریکی را می‌شکافد... حتی اگر جهل تو را در گلویش بفشارد.»

کشیشان که از سکوت بی‌هراس او خشمگین بودند، شب‌ها با نقاب هیولاها و دود گیاهان سمی، دیوارهای کلبه را پر از زمزمه‌های ترس می‌کردند. در نهایت کریستوف دریچه‌ها را بست، پارچه‌ای خیس بر دهان گذاشت و به موش سفید خیره شد:
«می‌دانم... این دودها نه برای من، که برای خفه کردن حقیقتی است که از کتاب به بیرون درز کرده.»

روزها گذشت. موش سفید هر شب بر سینه او می‌خزید و گرمای نگاهش را جایگزین تب‌های سوزان می‌کرد. اما در سی و سومین شب، کریستوف در دام سرفه‌های خونین افتاد. غده‌های سیاه بر گردنش جوانه زدند.
موش سفید که بوی مرگ را حس کرده بود، پیش از سپیده‌دم ناپدید شد، اما نه پیش از آنکه دندان‌های ریزش را به گوشه کتاب فرو کرده و صفحاتی را پاره کند. کریستوف در حالی که درد هوش را از سرش می‌ربود، کتاب را به سینه فشرد:
«خرد... سپر است...»

در چهلمین شب، وقتی در کلبه را با تبر شکستند، پیکره نیمه‌جان او را در حالی یافتند که بر زمین نقش بسته و نفس‌های کندش به سمتی بود که  با زغال بر دیوار نوشته بود:
«شیطان، زاییده ترس شماست... و من سال‌هاست که در تاریکی، چهره انسانیت را دیده‌ام.»

برادر ماتئوس زنجیرها را با دستانی لرزان باز کرد. اشک‌هایش، که برای نخستین بار نه از ترس، که از شرم می‌چکید؛ بر گونه کریستوف جاری شد:

«تو... آیینه‌ای بودی که خورشید را به درون گورستان افکارمان تاباندی...»  

سپس، نگاهش به پیکر نیمه‌جان کریستوف افتاد که تبسمی بر لب داشت، همانند تبسم ماریا در شب مرگش و دستانش را به آرامی روی کتابی گذاشته بود که همچون میراثی از پدر، برایش به جا مانده بود. در آن لحظه، دو گزینه چون تیغی بر روح ماتئوس فرود آمد؛ یا اجازه دهد شعله‌ی این جانِ یاغی، زیر خاکسترِ سکوت خاموش گردد، یا جرئه‌ای از رحمتی را که سال‌ها در پشت نقابِ تقدس پنهان کرده بود، به او ارزانی کند.  

نفس‌های کریستوف، نازک‌تر از تار عنکبوت، در هوای یخ‌زده‌ی کلبه می‌رقصیدند. ماتئوس به کتاب نگاه کرد و ناگهان خاطره‌ای از کودکی‌اش زنده شد؛ روزی که مادرش، پیش از آنکه کلیسا قلبش را بفروشد، به او یاد داد چگونه زخمِ پرنده‌ی شکسته‌ای را ببندد.  

سپس، بی‌آنکه صدایی از دهانش بیرون آید، کریستوف را به دوش کشید. برف‌ها را کنار زد و به سوی اتاقکی در اعماق کلیسا شتافت. اتاقکی که نه قفسه‌های کتاب ممنوعه، که داروهای فراموش‌شده و برگ‌های خشکِ گیاهانِ شفابخش در آن پنهان بود.  

او را بر تخت‌خوابی از پوشالِ گرم گذاشت و با دستانی که برای نخستین بار نه برای نفرین، که برای نجات لرزید، جوشانده‌ای از ریشه‌های تلخ و عسلِ وحشی را به لب‌های خشکِ کریستوف چکاند. موش سفید، که گویی از میان سایه‌ها نظاره‌گر بود، از لای شکاف دیوار پدیدار شد و نگاهی به ماتئوس انداخت، نگاهی که نه قضاوت، که همراه با تأییدی سکوت‌آلود بود.  

کلبه شیطانی زین پس حامل پیامی در وجود خویش بود:  
«شیطان، زاییده ترس شماست... اما انسانیت، هرگز در تاریکی نمی‌میرد.»
 

ویرایش شده توسط A.H.M
  • 4 هفته بعد...
  • مدیر اجرایی

فصل ششم: بیماری و نجات  
سایه‌های سنگین شب، اتاقک زیرشیروانی را در چنبره گرفته بودند. بوی نمِ گندیده چوب‌های پوسیده و عطر تلخ گیاهان دارویی در هوا می‌پیچید. کریستوف روی تشک کهنه‌ای از کاه، میان تب و هذیان، دستان لرزانش را بر پوستش می‌کشید؛ گویی میخواست لکه‌های سیاهی را که همچون ریشه‌های شیطانی در گوشت‌اش رخنه کرده بودند، بکَند. هر لمس، دردِ آتشینی را به دنبال داشت، انگار خزه‌های مرگ، تاروپود وجودش را می‌جویدند. از پنجره‌ی شکسته، زوزه‌ی باد می‌آمد و شعله‌ی شمعِ رو به مرگ، سایه‌هایی رقصان بر دیوارهای ترک‌خورده می‌انداخت. موش سفید، همان که چشمان درخشانش یادآور ستاره‌های ماریا در آخرین شب زندگی‌اش بود، روی طاقچه‌ی تاریک نشسته بود. دمش آرام تکان می‌خورد، گویی نقش نگهبانی را بازی می‌کرد که می‌دانست طاعون، این مهمان ناخوانده‌ی کلبه‌ی ارواح، آماده است تا میزبانش را به سرزمین سایه‌ها ببرد.  
برادر ماتئوس هرشب، مانند شبحی گناهکار، از پله‌های چوبیِ غرغرو بالا می‌خزید. ردِ چراغی که در دست داشت، روی دیوارها لرزیده و سایه‌اش را به هیولایی بی‌سر تبدیل می‌کرد. دستان زمخت و پینه‌بسته‌اش که روزگاری فقط برای بلند کردن شلاق و فشردن گردن گناهکاران به کار می‌رفت، حالا با حرکتی لرزان، مرهمی سرد از عصاره‌ی بابونه و بومادران را روی پیشانی سوزان کریستوف مالیده و لب به سخن گشود:
«کشیش... دارد بوی گند مرگ را حس می‌کند. اگر بفهمد تو را پشت این دیوارها پنهان کرده‌ام...» صدایش را قورت داد و نگاهش به صلیب نقره‌ای افتاد که روی سینه‌اش آویزان بود و ادامه داد:
«نه فقط تو... بلکه هردویمان را به عنوان خائن، به شعله‌های پاک‌کننده می‌سپارد.»  
اما دیوارهای کلیسای ناجنز، از ترک‌های ریزِ رازهای ناگفته انباشته بود. سه شب بعد، زمانی که باران تندی بیرون می‌غرید، صدای ضرباتِ کوبنده بر درِ اتاقک، قلب ماتئوس را منجمد کرد. قبل از آنکه بتواند واکنشی نشان دهد، کشیش پیر با ردای سیاهی که گویی بخشی از تاریکی شب بود، مشتعل به مشعل، با شانه‌ای خمیده از خشم، وارد شد. نور زردِ شعله، صورت ژنده ‌پوش کریستوف را روشن کرد؛ چهره‌ای که حالا زیر لکه‌های سیاه، نیمه‌جان بود. 
«طاعون!»
فریادش از نفرت می‌لغزید و صلیبش را بالای سر کریستوف گرفت، انگار می‌خواست دیو درونش را بکُشد. «نفس‌هایش نجاست را در این مکان مقدس پخش می‌کند! باید پاکسازی شود... پیش از آنکه همه را به ورطه‌ی هلاک بکشاند!»  
ماتئوس با صورتی رنگ‌پریده و رگه‌ای گردنِ برآمده از وحشت، خود را میان کشیش و تختِ کریستوف انداخت. دستانش لرزید، اما صدایش برای اولین بار، مانند فولادی سرد در فضا برید:
«واتیکان... کشتی هدایا فردا از بندرگاه می‌گذرد. اگر او را به آنجا ببریم... شاید پزشکانِ پاپ»  
کشیش پیر، اجازه کامل شدن جمله را نداده و فریاد زد:
«و اگر این شیطانِ ناقلِ مرگ، کشتی را نفرین کند؟!» 
کشیش پیر مشعل را نزدیک‌تر برد، تا حدی که بوی موی سوخته‌ی کریستوف فضا را پر کرد.
«تو جرأت می‌کنی جان ده‌ها نفر را به خطر بیندازی؟»  
برادر ماتئوس با ترس و سخنان شکسته، به جای کریستوف لب به سخن گشود:
«اگر بمیرد، خونِ بی‌گناهی بر دامانِ کلیسا خواهد ماند.»
ماتئوس پافشاری کرد، انگار هر کلمه را با دندان می‌قاپید.
«اما اگر زنده بماند... شاید این، آزمونی باشد از سوی خداوند، آزمونی برای نشان دادن رحمتی که حتی بر زشت‌ترین گناهکاران نیز جاری می‌شود.»  
برادر ماتئوس به خوبی می‌دانست که چه جملاتی را به کار ببرد تا بتواند کشیش پیری که قلبی از سنگ دارد و تهی از احساسات است را قانع کند.
کشتیِ بادبانیِ «سنت میخائیل»، با بادبان‌های وصله‌خورده و بدنه‌ا‌ی خسته از امواج خروشان، بیشتر به تابوتی شناور می‌ماند تا نجات‌دهنده. کریستوف را در پارچه‌ای آلوده پیچیدند به مانند جسد میان صندوق‌های طلا و نقره‌ی هدیه به واتیکان انداختند. هوای نمورِ انبار، پر از بوی نمکِ گندیده و ترشحِ موش‌های مرده بود. در تاریکی، تنها صدا، ناله‌های بریده‌بریده‌ی کریستوف و زنجیرهای یحیی، اسیر جنگی با رداهای مندرس بود که بر کف کشیده می‌شد.  
یحیی، با حرکتی کند و دردناک، انگار که هر اینچ جابه‌جایی، تیغی بر زخم‌های کهنه‌اش می‌کشید، خود را به کریستوف رساند. دستانش را که جای ناخن‌های کنده‌شده، همچون دهان‌های باز روی انگشتانش فریاد می‌زدند، به آرامی بر پیشانی تب‌دار کریستوف لغزاند.
«طاعون...»
نفسش بوی رنجِ سال‌ها اسارت را داشت. سپس به لاتینی شکسته، زبانی که از کشیشان زندان آموخته بود، خواسته‌اش را فریاد زد:
«آب... و پارچه‌ای پاک.»  
نگهبانِ کشتی، مردی با صورتی زخم‌خورده و دندانی شکسته، به یحیی خندید:
«برای چه؟ این یکی هم که نیمه‌جان است. تو را چه به این کار؟ مگر نه اینکه خودت تا فردا شاید طعمه‌ی ماهی‌ها شوی؟»  
یحیی چشمان را تنگ کرد به نحوی که نورش در تاریکی، چون شمشیری برّان بر چهره‌ی نگهبان افتاد:
«اگر بمیرد، طاعون در این قفسِ چوبی منتشر می‌شود. تو... و همه‌ی خدمه، پیش از رسیدن به ساحل، قربانیِ تبِ سیاه خواهید شد.»
سکوت سنگینی فضای انبار را فراگرفت. حتی پارازیتِ موش‌ها نیز قطع شد. نگهبانان به هم نگاه کردند ترس، بر طمعِ تحویل جنازه‌ی بیجان به مقامات کلیسا چیره شد. سطل آبی کدر و پارچه‌ای آلوده به روغن را که بیشتر به پاره‌چرمی شبیه بود، به سوی یحیی پرتاب کردند.  
یحیی، با حرکاتی که گویی از رقص‌های سرزمین مادری‌اش الهام گرفته بود، پیشانی کریستوف را شست. از لای زخم‌های کهنه‌ی روی ساعدش، برگ‌های خشکِ مریم‌گلی و آویشن را درآورد، گنجینه‌هایی که سال‌ها در گوشه‌ی سلولش پنهان کرده بود. وقتی مرهم را روی زخم‌های سیاه مالید، کریستوف چشمانش را که گویی از ورای مهی غلیظ می‌جستند باز کرد.
«چرا...؟»
صدایش خشک و شکسته بود، مثل برگ‌های پاییزی زیر باران ...
یحیی مکثی کرد. خاطراتی از کویرهای پهناور، جایی که مادرش زیر آسمانِ پرستاره، زخم‌های پدرش را با گیاهان صحرایی التیام می‌داد، در ذهنش موج زد.
«زیرا تو هم صدایت را در این تاریکی گم کرده‌ای» گفت و آهی کشیده و ادامه داد:
«و شاید... شفای تو، آغاز رهایی من باشد.»  
روزها گذشتند یا شاید ساعت‌ها؟ در کشتیِ بی‌رمق، زمان مفهومی گمشده بود. تب کریستوف، همچون امواج دریا، بالا و پایین میرفت. گاهی هذیان می‌گفت و نام ماریا و الکساندر را فریاد می‌زد، گاهی ساکت بود و به داستان‌های یحیی از سرزمینی گوش می‌داد که ستاره‌ها آنقدر نزدیک بودند که کودکانشان را در سبدهای نور می‌خواباندند. یحیی از رودهای خروشان، کوه‌هایی که سر به ابرها می‌کشیدند، و آوازهایی که باد از میان شن‌ها می‌ربود، می‌گفت. و کریستوف، در میان درد، برای اولین بار پس از سال‌ها، گرمای امید را هرچند کوچک در خود احساس می‌کرد.  
اما واتیکان با دیوارهای بلند و دروازه‌های برنجی‌اش؛ آیا واقعاً پناهگاهی بود؟ یا تنها تله‌ای زیبا برای به دام انداختن انسان‌هایی که مرگ، پیگیری‌شان را می‌کرد؟
کشتی به پیش میرفت، اما امواج، هر لحظه خروشان‌تر می‌شدند، گویی دریای خشمگین می‌خواست پیش از رسیدن به مقصد، همه‌چیز را در خود ببلعد ...
 

ویرایش شده توسط A.H.M

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...