رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

ارسال‌های توصیه شده

#پارت بیست و پنج

در حال شکفتن هستم، چون غنچه‌ای که در بهار گلبرگ‌هایش را به خودنمایی می‌نشاند.

چون کرم ابریشم که از پیله درآمده، پروانه‌ی وجودی خویش را به عالم نمایان می‌کند.

در حال تحولم و از این‌همه تغییر در خود راضی هستم، چرا که از آن آدم نادانی که در جست‌وجوی محبت تو به هر ریسمانی چنگ زده و به هیچ رسیدم، فاصله گرفته و به قلب خود متکی شدم؛ من به چیزی که شدم، به‌خود می‌بالم.

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 3

#پارت بیست و شش

چرا آمدی؟؟

پایت زخم می‌شود!

داری روی خرده شکسته‌های قلب من پا می‌گذاری! سوزشش را نمی‌فهمی؟!

من طاقت زخم خوردن تو را ندارم.

بی‌سروصدا برگرد!!

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 3
  • ذوق زده 1

#پارت بیست و هفت

به آغوشت اعتیاد دارم.

آغوشت بزرگ‌ترین مخدر دنیا را در خود دارد؛ به گونه‌ای که بدترین دردهایم با آن تسکین می‌یابد.

مرا از داشتنش محروم نکن!

 

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 3

# پارت بیست و هشت

شکایت تو را نزد چه کسی ببرم؟!

آن‌گونه که با غرور و نخوت سخن کسی را پذیرا نیستی و روی عمل‌کرد خود مصمم!

باشد، باز بشکن! چینی بند‌زده ترسی برای دوباره شکستن ندارد، چون امیدی برای برگشت به حال و روز اولیه‌اش ندارد؛

اما باعث نمی‌شود شاکی نباشم، شکایت تو را پیش معبودم خواهم برد.

من هم خدایی دارم.

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 3

#پارت بیست و نه

گاهی در جاده‌های باریک و تاریک 

به‌دنبال گمشده‌هایی هستیم 

که از پیدا نشدن آن‌ها می‌ترسیم،

زخمی می‌شویم، گریه می‌کنیم 

مثل جویباری که به‌دنبال رودخانه است، 

رودخانه‌ای که به‌دنبال دریاست،

دریا غایت آمال ماست، 

آن‌جایی که هر لحظه برای دلتنگی 

به‌ هم آغوشی ساحل پناه می‌آورد؛ 

انتهای همه‌ی تاریکی‌ها و گمشدن‌ها، عشق است! 

 عشق به اویی که از گذشته تا بی‌نهایت ایستاده که ما را در آغوش رحمتش بگیرد.

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 2

#پارت سی

برای تو می‌نویسم که خود می‌دانی من از چه می‌گویم!
از بهاری که مرا به‌دنیا آورد و من شکوفه‌ی زندگیش بودم و او مرا با عشق بزرگ کرد، از او عشقی دریافت کردم که اکنون می‌توانم این‌گونه عاشقانه زندگی کنم!
بهار مرا به‌دنیا آورد و با نوازش نگاهش من رشد کردم، یاد گرفتم که دنیا جایی زیباست، پر از نور و ستاره‌های دنباله‌دار، رنگارنگ و پر از شُوق زندگی.
وقتی بهار مرا نوازش کرد، نوید تابستان را داد، من همان درختی شدم که در بهار رشد کرده بود؛ اکنون درخت من میوه داده است، من کل تابستان را به پرورش میوه‌هایی گذراندم که هدیه‌ی خداوند بودند، گرما، تشنگی، تلاش و آرزوهای زیبا! دویدن‌ها و تمامی سختی‌ها برای رشد بود، رشد درخت زندگی برای تولید میوه‌های زندگی.
اکنون میوه‌ها سالم و سرزنده در دستان من، برایم به منزله‌ی عشق هستند، و به داشتن چنین ثمره‌هایی پروردگار را شاکرم.
 

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 2

# پارت سی و یک

میوه‌های زندگی در دستم به منزله‌ی عشق و باران هستند.

با دیدنشان ذوق کرده، هیجان‌زده می‌شوم،

وقتی تلاش میوه‌های زندگی را برای ساختن و پیشرفت می‌بینم،

گویی خود را در آن‌ها تجلی یافته می‌یابم که از نو جوان شده و برای دست‌یابی به آرزوها با امید کوشش می‌کنم.

چه خاصیت زیبایی است، تکرار در این دنیا و دوباره و دوباره به بهار رسیدن.

دوباره تجربه کردن و زندگی از سر گذراندن!

دوباره عاشق شدن و دیدن لحظات ناب عاشقی؛ زندگی واقعا زیباست!

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 2

#پارت سی و دو

در این برهه از زندگیم یاد گرفتم برقصم، که رقص حرکتی برای رشد درخت زندگیست؛
یاد گرفتم که آغوش درمانگر همه‌ی دردهاست، یاد گرفتم که دوست بدارم و دوست داشته شوم،
یاد گرفتم که عاشق شوم و نگه‌دار عشق باشم.
درخت زندگانی من بهار و تابستان را گذرانده و طعم تلخ و شیرین زندگی را چشیده؛ اکنون وارد مرحله‌ای دیگر شده، پاییز.

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 2
  • تشکر 1

#پارت سی و سه

پاییز

پاییز با هزاران رنگ پخته و دلپذیر،

پاییز و هوای دو نفره‌اش،

پاییز و نم‌- نم باران‌های پاییزی،

پاییز و بوی خیس خاک و برگ افتاده از درخت زندگانی،

پاییز و طعم ملس انار پاییزی،

اکنون کامم ملس شده از ملغمه‌ی همه‌ی طعم‌هایی که چشیده‌ام؛

اکنون سرد و گرم زندگانی را دیده‌ام.

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 2
  • تشکر 1

#پارت سی و چهار

دوران، دوران آرامش و لذت در من است.

زمان دویدن به سر آمده و پاهای من تنها توان قدم زدن با چتر در زیر باران پاییزی را دارد،

شنیدن صدای هو‌- هوی باد پاییزی و خش‌- خش آرام برگ‌های خشک در زیر پا.

نمی‌دانم تا زمستان زندگی‌ام چقدر فرصت دارم؟! چه زمانی درخت زندگانی‌ام به‌خواب زمستانی فرو خواهد رفت؟ زمستانی که فقط با تو بهار می‌شود، تو به‌جای من رشد خواهی کرد، با تمام احساسات قشنگ زندگی‌ام که به تو هدیه خواهم کرد، ای ثمره‌ی بزرگ زندگانی‌ام!

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 2
  • تشکر 1

#پارت سی ‌و پنج

همه‌ی ما لحظات غمگینی را در زندگی داشتیم

لحظه‌ی انتظار بی‌پایان،

لحظه‌هایی که کسی را از دست دادیم،

لحظه‌هایی که تنهایی و فشار ما را بین دیوارهای سنگین و غمگین محاصره کرده،

ولی بعضی رفتن‌ها هیچ‌گاه فراموش نمی‌شوند،

حتی اگر صد سال از آن بگذرد، نمی‌توان با بعضی رفتن‌ها کنار آمد.

و گاهی وقتی آهنگی خاص را گوش می‌دهی انگار دوباره آن لحظه زنده می‌شود،

و وقتی زنده شد، شاید فقط یک فرشته بتواند که تو را از دست دیو تاریکی نجات دهد!

من الان غرق هستم در اشک‌هایی که مجالی نبوده برای ریختن و سر‌ریز شدنشان.

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 2
  • تشکر 1

#پارت سی و شش

گاهی غم‌ها از طریق چشم
به شکل اشک
گاهی قطره- قطره
گاهی به شکل جویبار
گاهی از شادی
گاهی از غم
گاهی از دلتنگی
گاهی از فراق کسی
گاهی شور، گاهی بی‌مزه
اشک از چشم دل بیدار، می‌چکد- می‌چکد تا درد را کم کند،
تا دل را سبک کند،
وقتی می‌توانی گریه کنی یعنی هنوز زنده‌ای، هنوز نشانه‌های حیات، درونت وجود دارد؛
پس هر وقت دیدی چشم می‌سوزد، راه را برای
رفتن دلتنگی، فراق، غم و شادی باز کن،
بگذار ببارد در سرزمین وجودت تا تمام سیاهی‌ها را بشورد و دل را سبک کند!

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 2

#پارت سی و هفت

جمعه‌ها بیشتر دلم هوایت را می‌کند،

انگار میزان دلتنگی در این روز سر به فلک می‌زند،

از غروب‌هایش دیگر نگویم که به‌شدت تنهایی‌ام را به رخ می‌کشاند،

دلم در جمعه بیشتر تنگ حضورت می‌شود

تنگ نگاهت،

تنگ آغوشت،

تنگ عطر وجودت،

جمعه‌ها مرا بیشتر یاد کن، انرژی يادآوريت، دل مرا گرم خواهد کرد.

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 1

#پارت سی و هشت

دقت کردی که هر چه در دسترس باشی، بی‌ارزش می‌شوی!

گاهی انسان‌ها زورشان به آدم بد زندگیشان نمی‌رسد و حرص خود را سر آدم بی‌گناه و آرام قضیه، خالی می‌کنند.

امان از آدم‌هایی که قدر خوبی را ندانسته و باز برای بدی بیشتر مایه می‌گذارند.

نهایتش بد شدن آدم خوب نیست، او تنها سکوت کرده و خود را برای همیشه از کنار شخص، دور می‌کند.

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 1

#پارت سی و نه

وسایل قدیمی مادربزرگ، قشنگ نیست!  داستانی که پشت این وسایل وجود دارد، آن‌ها را زیبا نشان می‌دهد؛ وقتی که با دیدنشان ذهن تصویر سازی کرده و وارد تونل زمان می‌شویم،
دست‌های مادر را می‌بینیم که در حال پر کردن ظرف از آجیل شب عید است، یا با آن‌ها در حال پذیرایی از مهمان‌هایش! یا که مادر سفره می‌چیند و تو در چیدن ظروف به او کمک می‌کنی!

آن ظرف‌ها را به‌خاطر دست‌های او دوست داری نه خود ظروف!

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 1

#پارت چهل

در سرمای زمستان به‌دنبال دستان گرم تو می‌گردم.

می‌دانی چرا؟! همان دستان گرمت به تنهایی کل وجود مرا گرم می‌سازد.

چه معجزه‌ای دارد دستان تو!

مرا به دلگرمی دستانت عادت بده تا سرمای وجودم مرا منجمد نکند.

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 1

#پارت چهل و یک

تو را باید در فصل بهار بوسید و با عطر بهار نارنجی که با مهربانی‌ات عجین شده، بو کشید. آن‌موقع است که جادوی عشق را درک کرده ‌و چون پروانه به‌دورت گشتن مهم‌ترین مناجات روزانه‌ام خواهد شد. 

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 1

# پارت چهل و دو

چه معجزه‌ای بالاتر از تو ای بانوی زیبا در دنیا وجود دارد؟! که چه عاشقانه و جسورانه با وجود تنها بودنت معجزه‌ای دیگر رقم زدی.

تو خود معجزه‌ای بودی که در دل بی‌نظیر مهربانت حامل معجزه‌ای بزرگ دیگر!
لذت مادر شدن را با وجود خستگی، دلگیری و تنهایی‌ات به‌خود چشاندی و بزرگ‌ترین نعمت دنیا یعنی عشق را به‌جان کودک دلبندت چشاندی.
تو سراسر پر از ستایش شدن هستی! کاش قدر تو را بدانند، تمامی معجزه‌های خلقت روی زمین!

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 1

#پارت چهل و سه

سفر با خیالت دوست داشتنی‌ است.

از آن دلچسب‌تر سفر با خیالت در شب، با سکوت و تنهایی، فقط با حضورت در دنیایی خیال‌انگیز چرخ می‌زنم و دیگر رنجشی از دنیای واقعی بی‌وفایم به دل نمی‌گیرم.

حضور واقعیت را از من گرفتی؛ اما این سفر رویایی خیال‌گونه را از من دریغ مدار!

بگذار در این سفر پخته شوم و بیشتر تو را بشناسم؛ مگر نمی‌گویند که آدم‌ها را در سفر، بهتر می‌توان شناخت؟!

ویرایش شده توسط sarahp
  • تشکر 1

#پارت چهل و چهار

با دیدنت وارد تونل پُر پیچ و خمی شدم. آن‌قدر در آن تونل به دور خود گردانده شدم که مغزم جز چشمانت عکس‌العملی برای دیدن چیزی از خود نشان نداد.

این چه حالی بود که من تجربه کردم؟!

متحول شدن یعنی دیدن تو! زیر و رو شدن یعنی دیدن تو! در مسیر پُرتلاطم بلا افتادن یعنی دیدن تو!

گمان می‌کنم این تغییر حالم، همان عشق است که همگان از دستش می‌گریزند؛ وای! که بد گرفتارش شدم.

ویرایش شده توسط sarahp
  • تشکر 1

#پارت چهل و پنج

وقتی که این‌گونه از چشمانم افتادی، دیگر چگونه انتظار بازگشت به جایگاه اولیه‌ات در قلبم را داری؟!

به‌نظرت می‌توانم اهانت‌هایی را که بر من روا داشتی، بدین سان راحت ببخشم و فراموش کنم؟!

شاید به قلب مهربان من بیش از اندازه اعتقاد داری؛ اما بدان برای تعدادی از اشخاص زندگی‌ام در قلب بخشنده را بسته و در عقل حسابگرم را گشوده‌ام.

تو نیز از این به بعد در دسته‌ی آن اشخاص قرار خواهی گرفت!

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 1

#پارت چهل و شش

وقتی باران می‌بارد،
روح آسمان بر زمین جاری می‌شود،
تمام ناپاکی‌ها و تیرگی‌ها را با خود می‌شوید.
من، آلوده با دستانی باز، زیر باران،
به دنبال رحمت بخشش از خداوند هستم.
روح آسمان با روح من عجین می‌شود،
می‌شوید، تمام سرب‌هایی را که از آدم‌های سمی بر تنم نشسته است.
می‌شوید، تمام غصه‌ها و دردها و رنج‌ها را،
می‌شوید و می‌برد به سمت دریا.
هر وقت دلتنگ می شوم، بی‌چتر، زیر باران، می‌مانم تا اشک‌های دلتنگی با باران شسته شود و من خیس از رحمت الهی سبک‌بال برگردم به آشیانه،
من پرنده‌ی خیس دور از آشیانه‌ام.

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 1

#پارت چهل و هفت

در کجای این کره‌ی خاکی، کجای این سیاره، کجای این کهکشان، می‌توان دارویی پیدا کرد که درمان دلتنگی باشد؟!

دلی که از شدت تنگی به‌سختی نفس می‌کشد و برای یافتن خاطرات به هر ریسمانی چنگ می‌زند.

بی‌شک دلتنگی بی‌درمان‌ترین درد دنیاست.

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 1

#پارت چهل و هشت

هر چیزی در دنیا می‌تواند تغییر کند؛ اما هیچ‌کدام نمی‌تواند خاطرات گذشته را تغییر دهد.

وقتی دل مبتلای خاطراتی شده که دیگر تکرار نمی‌شود.

او رفت، ولی خاطراتش را بر جای گذاشت، آن‌ها بر دل و فکرم شلاق می‌زنند.

کاش هر کس که می‌رفت، خاطراتش را نیز در کیفش گذاشته و با خود می‌برد.

کاش کسی دلتنگ خاطرات دیگری نمی‌شد. 

تنها می‌توانم چشمانم را ببندم تا روح از جسمم فاصله بگیرد. روحم خاطرات گذشته را لمس می‌کند و دوباره به قفس خود بر می‌گردد تا مجدد تنگ شود از دلتنگی!

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 1

#پارت چهل و نه

من می‌توانم همه‌ی مشکلات را تحمل کنم.

تمام شکسته‌های دل را به یک‌دیگر بچسبانم،

هر بار با دلیل و بی‌دلیل تکه‌های جدا شده از هم را به یک‌دیگر پیوند بزنم.

ریشه‌های خشک شده در جانم را آبیاری کرده و دوباره با جوانه‌های کوچک، دل را بهاری کنم؛اما تا سفره‌ی قلم‌کار را پَهن می‌کنم با دیدن هر نقش و طرح سفره، خاطره‌ای جان می‌گیرد.

آن‌گاه است که دل هوای کسی را می‌کند که دیگر نیست و می‌سوزد و خاکستر می‌شود.

ویرایش شده توسط sarahp
  • لایک 1
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

اطلاعیه ها


×
×
  • اضافه کردن...